eitaa logo
نوستالژی
60.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ببخشید مزاحتون شدم یه کانال قبلا گذاشته بودین لباس زنونه داشت که همه کارهاش از همه جا ارزونتر و با کیفیت تر بود اونو میخوام خیلی عالی بود میشه یبار دیگه بذارین گمش کردم بله عزیزم بفرمایید👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469 بالاترین آمار
از دمپایی های نوستالژی بچگیامون😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هشتم یکی بیاد ببینه به چه حال و روزی افتادم از تو گرفته تا ا
دست و صورتم رو شستم وقتی برمی گشتم به اتاق مامان رو دیدم که داره فرید رو می بره دستشویی اونقدر گریه کرده بود که چشم هاش از ورم باز نمی شدنگاهی به من کرد وآروم گفت کار خودتو کردی ؟ بی خود و بی جهت این زن و آواره ی کوچه و خیابون کردی راحت شدی ؟ ولی از فردا عموت و یحیی حق ندارن پاشون رو بزارن توی این خونه بالاخره اونا هم مرد هستن شنیدی؟اونوقت وایسا و تماشا کن من قیامت به پا می کنم برگشتم به اتاقم دلم نمی خواست بیشتر از این با مامانم جر و بحث کنم تازه از گفتن بعضی از حرفایی که روز قبل بهش زده بودم پشیمون شدم ولی به خاطر وضع روحی خرابم نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم حالا مامان برای من شده بود یک معمای پیچیده که نمی تونستم حلش کنم دلم می خواست محبت و مهرش رو داشته باشم دلم می خواست مثل سابق نازم رو بکشه و بهم رسیدگی کنه و از طرفی رغبت نگاه کردن به صورتشو نداشتم در واقع دنیا به یک باره پدر و مادرم رو ازم گرفت توی این دنیا تنهای تنها شدم دلم می خواست یحیی رو ببینم و باهاش حرف بزنم ولی چه فایده که حتی من نمی تونستم درد دلم رو به احدی بگم ؛بار سنگینی رو روی شونه هام احساس می کردم اینکه نتونسته بودم وصیت آقام رو درست انجام بدم ؛ اینکه محال بود مامان به حرف من خونه رو ترک کنه واتفاقی نمی افتاد هم اینکه رومون بهم باز می شد و من اینو نمی خواستم به خانجون هم نمیتونستم حرفی بزنم چون همیشه آقام به شوخی بهش می گفت خانجون آلو توی دهن شما خیس نمی خوره برای همین بود که اون حرفا رو موقع فوت به من زد و نذاشت خانجون بشنوه با اینکه بزرگتر ما بود از آبروریزی که آقام می ترسید ترسیدم و هم اینکه  فکر کردم  اگر مادرم یک طوریش بشه یا از این خونه بره ما واقعا وضعیت بدی پیدا می کنیم تازه فرید و فرهاد هم کوچک بودن ؛و احتیاج به مادر داشتن پس بهتر دیدم که سکوت کنم و به  همینقدر هم که رجب از اون بره راضی بشم ؛ روز دوم مهر بود و من اصلا رغبیتی به مدرسه رفتن نداشتم در عین حال منتظر بودم که سعادت خانم اسباب  و اثاثیه اش رو از اونجا ببره و خیالم راحت بشه اونقدر توی  اتاقم موندم تا از پنجره دیدم که خانجون وارد حیاط شد از همون دور میشد فهمید که اوقاتش تلخه فورا رفتم توی سرسرا نباید میذاشتم مامانم رو مورد مواخذه قرار بده ؛ سفره ی ناشتایی هنوز پهن بود ؛ مامان داشت به فرید نون و پنیر با چای شیرین می داد زیر لب گفت : پریماه بیا خودتو لوس نکن ناشتایی بخور شدی پوست و استخوون ؛ و ادامه داد ؛ سعادت خانم براش یک چای بریزگفتم : خانجان داره میاد لطفا نزنین زیر حرفاتون  و بی خودی اختلاف درست نکنین فرصتی نبود که جوابی به من بده و خانجون وارد شد و هر دو سلام کردیم ؛ با غیظ  گفت : لنگ ظهره هنوز این سفره جمع نشده ؟گفتم : سلام کردیم  خانجون خوبین ؟ بقیه هم بلند شدن و دوباره سلام کردن ولی اون جواب نداد گفتم : چرا دیشب نیومدین منتظرتون بودیم ؛ همیشه خودتون گفتین سلام مستحب و جواب واجب ؛ چیکار کردیم که جواب سلامون رو نمیدین ؟کنار دیوار روی پشتی نشست و گفت : دیدم کاروان فرستادین دنبالم گفتم : خانجون حال و روز ما رو که می دونین ؛ الان وقت این حرفاست ؟ چی شده ؟خانجون با ناراحتی گفت نمی دونم والله از مامانت بپرس چی شده که می خواد پای همه رو از این خونه ببره مامان با اعتراض گفت : وا ؟خدا مرگم بده  خانجون چرا حرف درست می کنین؟ الان دارین نمک به زخم ما می پاشین ؛چی بهتون گفتن که شما رو اینطوری فرستادن طرف ما ؟ به جون فریدم به اوراح خاک حسین من چیزی نگفتم که بهشون بر بخوره با تندی گفت : نیست که زخم تو بیشتر از زخم منه ؟ می خوای توی این خونه چیکار کنی که هنوز کفن بچه ام خشک نشده داری گربه می رقصونی من بچه ام رو از دست دادم ؛ مَرد به اون هیکل با اون همه ابهتی که داشت یک مرتبه مثل شمع آب شد و ریخت روی زمین ؛ چرا ؟ اون موقع شب دنبال کی می گشت کی بچه ی منو به اون حال و روز در آورده بود خدا می دونه ؛ زود باش پریماه بگو آقات بهت چی گفت وگرنه هیچوقت نمی بخشمت موهای تنم راست شده بود و مثل آدمی که توی برف گیر کرده باشه سردم شد و بدنم مور مور می کرد خب من می دونستم که هر چیزی که من دیدم خانجون هم دیده ؛ و برای لحظاتی ترسیدم که خانجون هم از ماجرا خبر داره  ؛و حرفای آقام رو موقعی که وصیت می کرده شنیده باشه  رنگ از صورت مامانم هم پریده بود فورا گفتم : حکیم گفت که سکته کرده چیکار می تونستیم بکنیم ؟ گفت : نه خیر به این سادگی ها هم نیست ؛من بچه که نیستم این موها رو هم توی آسیباب سفید نکردم خدا بهم عقل و شعور داده بچه ام از شدت ناراحتی سکته کرد وگرنه اون موقع شب برای چی اونطور هوار می کشید ؟فکر کردین توی این مدت زبون بستم فراموش می کنم نه ؛ کور خوندین گذاشته بودم به وقتش ؛ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی دیگه خونم خشک شده من باید بدونم چه بلایی سر بچه ام اومده و چه وصتیی به تو کرده حرف بزن گفتم سعادت خانم میشه برین بیرون ؟ اون با گریه بلند شد و رفت بدون اینکه اعتراضی بکنه و مامان مثل سیل اشک میریخت و با حالتی  التماس آمیز به من نگاه می کرد ؛ چاره ای نداشتم و باید حرفی می زدم که خانجون قانع بشه نزدیکش نشسته و گفتم آخه آقاجونم نمیخواست کسی بدونه برای همین یواشکی به من گفت ولی به شما میگم چون بزرگتر ما هستین اما تو رو خدا خانجون این حرف نباید جایی درز کنه آبروی ما میره مردم فکر می کنن که چه اتفاق هایی توی این خونه افتاده و ما صداشو در نیاوردیم گفت مگه من احمقم ؟ آبروی بچه هام رو ببرم حرف بزن ببینم ماجرا چی بود ؟زمانی لازم داشتم که بتونم یک قصه ی باور کردنی بسازم بغض کردم و حالت گریه به خودم گرفتم و گفتم خانجون آقاجونم بهم گفت تشنه اش بوده از خواب بیدار میشه میره سراغ کوزه تا آب خنک بخوره رجب رو می بینه که نزدیک اتاق منه از دستش فرار می کنه و میره و اونشب داشت دنبال رجب می گشت آقاجونم به من  وصیت کرد که یک لحظه اونو توی این خونه نگه نداریم نخواست شما بدونین که به کسی نگین و بی خود و بی جهت آبرو ریزی نشه مامان وحشت زده گفت خاک بر سرم چرا به من نگفتی؟پدر سوخته ی بیشرف اگر نزدم لت و پارش نکردم اون باید تقاص خون شوهر منو پس بده به این راحتی نیست و شیون مامان و حال من که خیلی حق به جانب بودم خانجون رو قانع کرد و با گریه گفت الهی من بمیرم برای بچه ام چی بهش گذشته که اونطور پر پر شد و رفت حالا این بیشرف کجاست چرا گذاشتین توی مراسم حسین من باشه چرا بیرونش نکردین ؟ منه احمق رو بگو چقدر ازش ممنون دار بودم که داره خدمت می کنه مامان همینطور که ناله و نفرین می کرد گفت اگر به من گفته بودی که پدرشو در میاوردم جای سالم توی تنش نمی ذاشتم وای وای ؛ نگفت خانجون به من نگفت که مادرش بودم اگر شما الان پیگیر نمی شدین  می خواست به هیچ کس نگه ,دیشب حکم کرده که رجب باید بره منم از همه جا بی خبر بودم ولی بیرونشون کردم دارن میرن گفتم : وصیت آقام بود و نمی خواست کسی بدونه به من گفت هر طوری می تونی این کارو بکن و  نزار کسی بفهمه ازم قول گرفت که هیچکس نباید بدونه تو رو خدا خانجون شما هم به کسی نگو ؛ کاری نکن که حتی سعادت خانم از این راز با خبر بشه اونوقت نمی تونیم جلوی دهن مردم رو بگیریم؛مامان گفت: پریماه راست میگه نباید سر و صدا راه بندازیم بچه ام عاقله حتی به منم نگفت , شما هم خودتون رو کنترل کنین تا از این خونه برن گورشون رو گم کنن خانجون گفت : پس این حرفا که دیروز زدی چی بود چرا نمی خوای حسن براتون کاری بکنه ؟و از خونه ات بیرونش کردی ؟مامان همینطور که اشک میریخت و لقمه دهن فرید میذاشت گفت :اولا که من بی احترامی نکردم ؛ همون جا  به پریماه گفتم من حالا بیوه شدم نمی خوام فردا برام حرف و سخن درست بشه ؛ قدم خان عمو همیشه روی چشم منه ولی با زن و بچه هاش تنهایی نیاد اینجا اگر بد میگم بزنین توی دهنم.خانجون یک فکر کرد و گفت : ولی اون طور دیگه ای برداشت کرده ؛ اما باشه من باهاشون حرف می زنم تو راست میگی ملاحظه کاری خوبه ؛ولی حسن مثل برادر توست مامان گفت: صد البته ؛ ولی خودمو می زارم جای زنش قبول کنین که درست نیست ؛  خانجون یکم آروم شده بود و فکر می کرد؛ که یک مرتبه با صدای بلند گفت : من چند  تا چماق توی سررجب  نزنم راحت نمیشم مامان گفت : ولشون کنین خانجون خودشون بدبخت و بیچاره ان دارن میرن امروز اثاث می کشن ؛ ما باید به وصیت حسین گوش کنیم حتما یک چیزی می دونسته که نخواسته کسی بدونه و به پریماه گفته ؛ من نمی دونستم این ماجرا داره به کجا میره ولی هر چی بود از دست من خارج شده بود و جز این چاره ی دیگه ای نداشتم.اون روز ما از توی اتاق شاهد بودیم که رجب وانت آورد و وسایلشون رو بردن و سعادت خانم با گریه ی بی امانی که می کرد ؛بدون اینکه حرفی بزنه و یا از خودش و پسرش دفاع کنه خداحافظی کرد و رفت ؛ در حالیکه مامان ازش قول گرفت که یکی دو روز قبل از چهلم بیاد برای کمک اونم قبول کرد ولی پیدا بود که حال خوبی نداره ؛ من حدس می زدم که اون همه چیز رو می دونه که یک کلام در این مورد حرف نزد راستش دلم نمی خواست بدونم که اون چی دیده و چی شنیده گاهی ندونستن خیلی واقعیت ها در زندگی برای آدم  بهتر از دونستن اونه کاش منم نمی دونستم کاش اونشب آقاجونم به من حرفی نزده بود و حالا من می تونستم فقط برای اون عزاداری کنم و از محبت مادرم بر خوردار بشم .بعد از اینکه خیالم راحت شد که رجب و سعادت خانم رفتن ؛توی اتاقم یک بالش گذاشتم و دراز کشیدم اونقدر اشک هام روی بالش ریخت تا مجبور شدم اونو زیر و رو کنم ؛ ظهر مامان در اتاقم رو باز کرد و با یک سینی وارد شد ؛ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وقتی مهمونا می‌خوان ظرف بشورن🤣 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 دو تا گنجشک بودن.. یکی داخل اتاق ، یکی بیرون پشت شیشه گنجشک کوچولو از پشت شیشه گفت: من همیشه باهات میمونم.......قول میدم! و گنجشک توی اتاق فقط نگاهش کرد........!! گنجشک کوچولو گفت :من واقعأ "عاشقتم" !! اما گنجشک توی اتاق فقط نگاش کرد....!! امروز دیدم گنجشک کوچولو پشت شیشه اتاقم "یخ زده" اون هیچوقت نفهمید ......گنجشک توی اتاقم "چوبی" بود ! حکایت بعضی ماهاست .......... خودمونو نابود میکنیم، واسه "آدمای چوبی" کسانی که نه ما رو میبینن ، نه صدامونو میشنوند... ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ : ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺍﺯ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻌﯿﺪ ﻧﯿﺴﺖ. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دهم ولی دیگه خونم خشک شده من باید بدونم چه بلایی سر بچه ام او
آروم اومد و سینی رو گذاشت زمین و دو زانو کنارم نشست ؛ و خواست با دست منو نوازش کنه ؛ سرمو کشیدم و رومو ازش برگردوندم گفت : قربونت برم می دونم که چه حالی داری به خدا من از تو بدترم ؛ من و تو باید از این به بعد هوای همدیگر رو داشته باشیم وگرنه نمی تونیم زندگی کنیم فرید و فرهاد کوچکین به من تو احتیاج دارن نباید خودمون رو ببازیم ؛ پاشو ناهارت رو آوردم اینجا بخور ؛ سعادت خانم هم که رفت خیالت راحت شد که به وصیت آقاجونت گوش دادی ؟ پاشو دور سرت بگردم گفتم : باشه شما برو بعدا می خورم گفت عزیز مادر حیف این چشمهای قشنگت نیست که اینطور اشک میریزی ؟ درد و بلات بخوره به جونم پاشودستی به سر و صورتت بکش و فردا هم برو مدرسه اینطوری سرت گرم میشه سکوت من نشون می داد که نمی خوام باهاش حرف بزنم ؛ اصلا نمی دونستم که اون فهمیده که من از جریان خبر دارم یا نه ولی تصور این موضوع برای من از مرگ پدرم هم سنگین تر بود من اونو و رجب رو مسبب مرگ آقاجونم می دونستم و محال بود تا آخر عمرم فراموش کنم مامان که رفت بلند شدم یکم غذا خوردم و خوابیدم ؛ انگار یکی همه ی نیروی بدنم رو کشیده بود و دلم نمی خواست سرمو از روی بالش بلند کنم ؛ تا احساس کردم یک صدایی می شنوم چشمم رو باز کردم و گوش دادم همه جا ساکت بود خونه ی ما سوت و کور شده بود نه دیگه تنگ غروب آقاجونم میومد و نه دیگه شادی به دل من بر می گشت ؛ که یک چیزی خورد به شیشه ی پنجره ؛ بلند شدم و بازش کردم و دیدم که یحیی نردبان گذاشته و اومده سر دیوار گفتم : تو اونجا چیکار می کنی ؟ چرا از در نمیای گفت : پریماه تو خوبی ؟ حالت چطوره ؟گفتم : برو اگر تو رو اینجا ببینن بد میشه خانجون حواسش به همه چیز هست گفت خانجون خونه ی ماست سر گرم حرف زدن هستن  تو بگو چه حال و روزی داری نگرانتم گفتم : همین که می ببینی می خوای چه حالی داشته باشم گفت چرا مدرسه نمیری؟ گفتم شاید فردا رفتم دوستام می دونن که چه اتفاقی برام افتاده گفت خیلی دلم برات تنگ شده سر صبح میام می ببینمت اگر دیر کردم وایسا تا بیام می خوام با هم حرف بزنیم گفتم : نمی دونم شایدم نرم مدرسه برای اینکه حالم خوب نیست گفت : باشه در هر صورت بیا بیرون من دیگه طاقت ندارم تو رو اینطوری ببینم گفتم باشه حالا برو یکی تو رو اینطوری ببینه هزار جور فکر و خیال می کنه روز بعد آماده شدم که برم مدرسه شاید یکم حالم بهتر بشه بتونم مدت کوتاهی این ماجرا ها رو فراموش کنم و این همه غصه نخورم مامان همینطور بهم می رسید و زبون می ریخت و هر چی اون این کارا رو بیشتر می کرد بیشتر ازش بدم میومد تا توی حیاط دنبالم اومد و یک بسته خوراکی داد دستم که با خودم ببرم ؛ کمی توی حیاط بی هدف ایستادم و بسته رو گذاشتم رو تخت و رفتم .یحیی پشت در منتظرم بود فورا گفت : پریماه با خودت چیکار کردی صورتت آب شده راه افتادم و اونم کنارم اومد و گفت : چرا جریان رو به من نگفتی ایستادم و بهش نگاه کردم و پرسیدم کدوم جریان ؟ گفت همین که رجب به تو نظر داشت ؛ تو رو خدا بهم بگو چند بار مزاحمت شده بود ؛ من میرم اون نامرد رو پیدا می کنم و می کشمش زنده نمی زارمش گفتم ترمز کن پیاده شو با هم راه بریم ؛ این حرفا چیه می زنی رجب هیچوقت جرات نکرده به من نزدیک بشه چون می دونست که چقدر ازش بدم میاد با حالتی عصبی گفت چی شده بود که عموی من اونطور سکته کرد و از دنیا رفت حتما یک چیزی دیده که خیلی بهش بر خورده گفتم خفه شو یحیی من دیگه طاقت این حرفا رو ندارم دارم بهت میگم من اصلا اون شب رجب رو ندیدم شایدم آقاجونم اشتباه کرده باشه فقط اونو دیده که اومده توی خونه همین ؛ بعدام کتکش زده وبیرونش کرده به منم سفارش کرد که دیگه توی خونه ی ما نمونه همین چرا بزرگش کردی تو به من اعتماد نداری ؟ با ناراحتی گفت به تو اعتماد دارم ؛اما  برای چی این همه حالت خرابه تو عادی نیستی من اینو می فهمم گفتم تو نمی دونی من چم شده ؟ ؛آقا یجیی بابام مرده اینو که می فهمی ؟می خوام ببینم اگر خدای نکرده بابای تو اینطور شده بود حال منو نداشتی تو می دونی که آقاجونم از همه ی دنیا برام عزیز تر بود پس چی رو نمی فهمی یکم صداشو برد بالا و گفت پریماه راست بگو رجب با تو چیکار کرد ؟ چند بار اومده بود سراغت ؟به اطراف نگاه کردم کسی توی کوچه نباشه با حرص برگشتم و رفتم توی حیاط و اونم دنبالم اومد و داد زدم خیلی احمقی این چه سئوالیه از من می کنی منو نمیشناسی ؟ وسط کوچه داری چی از من می پرسی؟اصلا بگو چی شنیدی که اینطوری داری بامن حرف می زنی ؟ گفت :پریماه تو رو خدا بهم بگو اونشب عمو رجب رو توی اتاق تو دیده بود ؟ گفتم خفه شو دهنت رو ببندکی همچین غلطی کرده با بی تابی گفت : خانجون میگه اونشب عمو رجب رو در اتاق تو دیده خوب تو جای من باشی چی فکر می کنی ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من ایمان دارم به خدایی که تغییر دهنده‌ی همه چیز است...🌱🌘 شب بخیر🌙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صبـح🌤 سمفونی لبخند خداست🌱 صبحتان شاد و پر از شعر و امید نکند ثانیه ای بغض بیاید به سراغ دل تان🌷 صبح روز پاییزتون قشنگ🍁 ‌‎‌‌‌‎‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
12.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از افکار کودکی در دهه شصت 😀 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شروع کن.... - @mer30tv.mp3
5.42M
صبح 7 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f