eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دوم همینطور که نفس نفس می زد به زحمت گفت : نمی خوام ؛ نمی خوا
مرگ پدر در حالی اتفاق افتاد که معمایی حل نشده در ذهن من به جا گذاشت که نمی تونستم حلش کنم ؛ اونقدر در سوگ پدر می سوختم که یارای فکر کردن هم نداشتم ؛ گیج و منگ بودم ؛ مامان اونقدر بی تابی می کرد و زار می زد که نمی تونستم باور کنم آخرین حرفای آقاجون جدی بوده باشه ؛سیاه پوش بود با چشمهایی ورم کرده ؛ یکی دوبار غش کرد و حکیم بالای سرش آوردن ؛ خدایا من حالا با وصیت آقام چیکار کنم ؟ اون چرا ازم خواست که مامان رو از خونه بیرون بندازم در حالیکه من این قدرت رو نداشتم ؛ در اون زمان حتی یحیی هم نمی تونست مرهم دلم باشه ؛با این وجود در هر فرصتی خودشو بهم می رسوند و دلداریم می داد ؛همینطور که مامان اصرار می کرد غذا بخورم یحیی زد به در اتاق و وارد شد ؛ مامان گفت : نمی خوره بیا شاید تو بتونی بهش بدی ؛یحیی آروم اومد جلو و دو زانو روبرم نشست و گفت : خب تو می خوای با این کارات چی رو ثابت کنی ؟ پریماه تو دختر عاقلی هستی بس کن دیگه به خودت بیا ؛زندگی همینه یک فاصله ی کوتاه از تولد تا مرگ ؛ ما هم به زودی میریم پیش عمو رد خورم نداره ، مامان از جاش بلند شد و گفت : یحیی جون تو رو خدا بهش غذا بده می دونی چند روزه قوت از گلوش پایین نرفته ؟از توجهی که مامان به من می کرد چندشم شد و یک مرتبه چنان عصبی شدم که نفهمیدم چیکار می کنم ؛ با حرص دستم رو بردم زیر سینی و با شدت هر چی تمام تر برگردوندم و در حالیکه می لرزیدم داد زدم تنهام بزارین نمی خوام کسی رو ببینم ولم کنین ؛ مامان به گریه افتاد و گفت : حرف زد ؛ یحیی حرف زد ؛ خدا رو شکر ، باشه قربونت برم ؛ حالا گریه کن تو رو خدا گریه کن ؛ بلند شدم و عقب عقب رفتم ؛ و دوباره داد زدم نمی خوام برای آقاجونم گریه کنم ؛ تنهام بزارین. یحیی اومد جلو و بازوهای منو گرفت و تکونم داد وبا تندی گفت : بسه دیگه ؛ به خودت بیا گفتم : ولم کن ؛ ولم کن چی می خواین از جونم ؟ چرا به حال خودم نمی زارین ؟ یحیی سیلی محکمی زد توی گوشم چنان که برق از چشمم پرید ؛ چند نفس بلند کشیدم و ناله ای سوزناک از دهنم خارج شد و سرمو بردم رو به آسمون و فریاد زدم : وای ؛ وای ؛نه ؛ نمی خوام ؛ ولم کنین و بشدت به گریه افتادم یحیی بازم منو تکون داد و گفت : آهان آهان ؛ گریه کن ؛پریماه عمو از این دنیا رفته تموم شده الان هفت روزه زیر خاکه و تو کاری از دستت بر نمیاد ؛اینو بفهم و بپذیر پس گریه کن خودمو انداختم روی زمین وتا اونجایی که می تونستم خم شدم و فریاد زدم و فریاد زدم من آقاجونم رو می خوام و زار زار گریه کردم .برای پدری که جون و عمرش من بودم و همه ی دنیای من بود که حالا دیگه توی این دنیا نبود که صدامو بشنوه اونشب بود که تونستم یکم فکرم و جمع و جور کنم ؛ یک ماه قبل آخرای مرداد بود یک روز گرمِ تابستون طبق نذر هر سال خانجون قرار بود هفته ی دیگه توی خونه ی ما سفره ی ابوالفضل انداخته بشه مامان و خانجون و سعادت خانم مقدار زیادی سبزی آش ریخته بودن توی یک پارچه و داشتن پاک می کردن منم زیر باد پنکه داشتم رادیو گوش می کردم که خانجون گفت : پریماه خانم دستات حنای نگاره ؟ گفتم خانجون خودتون می دونین که سبزی پاک کردن دوست ندارم با خنده گفت : بیا جلو دختر زنی که سبزی پاک کردن بلد نباشه زنیت نداره سعادت خانم دختر دختر دایی مامانم بود البته سنش از مامانم بیشتر بود سالها پیش وقتی شوهرش رفت زیر گاری و فوت کرد آقا جونم اونو و پسرشو آورد خونه ی خودمون و ازشون نگهداری کرد دوتا اتاق پشت مطبخ براشون ساخت و اونجا زندگی می کردن رجب دست به فرمون آقام شد و داشت حرفه ی اون یاد می گرفت و سعادت خانم دست به فرمون مامانم و در ازای کاری که می کردن هر دو دستمزد می گرفتن با اینکه سفره ی جدا داشتن ولی عضوی از خانواده ی ما بودن. و مواقعی که همه دور هم جمع بودیم اونا هم دعوت می شدن ولی فقط به اجازه ی آقاجونم ؛سعادت خانم اینجا هم دخالت کرد و دنبال حرف خانجون رو گرفت و گفت , قربون دست بسیار چه در خوردن چه در کار بیا کمک کن زود تموم بشه تو همیشه از زیر کار در میری به نظرم شوهر نکن چون برت می گردون ؛ که یکی کوبه ی در رو به صدا در آورد من از خدا خواسته با سرعت رفتم توی حیاط ؛ مامان گفت :دیدین داره فرار می کنه ؛ پریماه کجا میری ؟ فرهاد باز می کنه تو نمی خواد بری نشنیدی بیا کمک کن ؟ ولی من توجهی نکردم و به هوای اینکه ممکنه یحیی باشه رفتم توی ایوون و هنوز از پله ها پایین نرفته بودم که رجب در رو باز کرد و نگاهی به من انداخت و از کنار ساختمون رفت به اتاقش زن عمو وارد شد و پشت سرشم یحیی با یک هندونه زیربغلش اومد توی حیاط البته که اون برای اومدن به خونه ی ما زیاد احتیاج به بهانه نداشت پسر عموی من بود و خونه شون دیوار به دیوار خونه ی ما. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حَافظَ عَلی مَن یُمنحُك الاَمَل. از کسی که بهت "امید" میده محافظت کن…🌱♥️ شبتون بخیر💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺امـــروز در آهنگ صبح 🍀شعری باید گفت : 🌺پر از طلوع... 🍀قصه ای باید گفت : 🌺پراز هـیجان 🍀و ترانه ای باید خواند : 🌺پر از پرواز... 🌹صبح شنبه‌تون گلباران و زیبا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه سر اینکه کدام سوار بشیم دعوا داشتیم جمعه ها بیشتر میومد عمو چرخ و فلکی الان همه چی هست پس چرا انقدر درگیر کودکی هستیم که هیچی نبود چون غم نداشتیم ولی الان پر از غمیم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بزن باران.... - @mer30tv.mp3
4.87M
صبح 5 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_سوم مرگ پدر در حالی اتفاق افتاد که معمایی حل نشده در ذهن من ب
مثل همیشه دلم براش ضعف رفت و بی اختیار دستی به موهام کشیدم و با سرعت از پله ها رفتم پایین گفتم: سلام زن عمو خوش اومدین گفت : قربون دختر علیک سلام ؛ و همینطور که دم پایی هاشو روی زمین لخ می کشید رفت بالا یحیی هندونه رو ول کرد توی حوض که فرهاد و فرید داشتن توش آب بازی می کردن ؛ وهمینطور که دست هاشو می شست با اخم گفت : مگه قرار نبود رجب توی حیاط پیداش نشه این وقت روز خونه چیکار می کنه ؟مگه نباید سرکار باشه ؟ گفتم چه می دونم اصلا به من چه ؛ بازم که هندونه خریدی ؟گفت : انشاالله شیرین باشه و مثل اون بار نزنی توی سرم که بلد نیستم هندونه انتخاب کنم گفتم : بلد نیستی ده بار گرفتی یا سفید از آب در میاد یا مزه نداره تو رو خدا تو دیگه هندونه نخر ؛آقاجونم می خره مثل قند.نگاهش روی صورتم ثابت موند و با یک لبخند گفت : شرط می بندی که این یکی قرمز و شیرین باشه گفتم شرط چی ؟گفت : شرط بستنی ؛ گفتم برو بابا تو صد بار بستنی باختی یکبارم نخریدی رفتی تو کار هندونه ولم نمی کنی ؛گفت : خب می دونم که تو هندونه دوست داری ؛ گفتم : کی من ؟نه زیاد ؛ البته دوست دارم ولی نه اینقدر که هر روز بخورم ؛برو مطبخ ببین پر از هندونه و خربزه اس آقاجونم بیست تا بیست تا می خره ؛ مشتشو پر از آب کرد و زد توی صورتم ؛ قطرات آب روی صورتم نشست حس خوبی بهم دست داد ؛ انگار منو لمس کرده بود ؛ هیچ حرکتی نکردم بلند شد و ایستاد و آروم اومد جلو ؛ صورتش از شرم قرمز شده بود با حالتی که می تونستم عشق رو توی نگاهش بخونم گفت :با اون چشمهات اینطوری منو نگاه نکن تو آخر منو می کشی ؛ یحیی دستهاشو باز کرد و ادامه داد ؛ ناراحت شدی؟ می خوای توام بهم آب بپاش گفتم هی مثل اینکه بدت نمیاد آب بازی کنی ؟ اینو گفتم و پریدم توی حوض و با دو دست بهش آب پاشیدم یحیی معطل نکرد وخودشو انداخت توی آب و منو هل داد افتادم و سرتا پام خیس شد فرید و فرهاد خوشحال شده بودن و چهار تایی بهم آب می پاشیدیم و صدای خنده هامون فضای خونه رو پر کرده بوداونقدر خندیده بودم که دلم درد گرفت ؛ خانجون صدام کرد بسه دیگه همه ی همسایه ها رو خبر کردین ؛ پریماه از تو بعیده ؛ بیا بالا خندیدم و آروم به یحیی گفتم : چرا از من بعیده ؟ و از توی حوض اومدم بیرون چشمم افتاد به هندونه ای که کنار پاشوره غلط می خورد گفتم : میرم چاقو بیارم؛ می خوام شرط رو ببرم ؛ حالا ببین که اینم سفید و بی مزه از آب در میاد.یحیی هم اومد بیرون و دستی به موهاش کشید و در حالیکه از لباس هامون آب می چکید رفت روی تخت توی آفتاب نشست منم راه افتادم؛ وقتی به ایوون رسیدم برگشتم و از دور اونو دیدم که با نگاه بدرقه ام می کرد دستی براش تکون دادم بی خودی از ته دلم خندیدم ؛ هنوز همه نشسته بودن سبزی پاک می کردن جز مامان ؛ خانجون هم که منتظر من بود دویدم طرف اتاقم تا لباسم رو عوض کنم اونم دنبالم اومد می دونستم که می خواد سرزنشم کنه آروم گفت : حقته یک ویشگون از اون بازوت بگیرم تا دیگه یادت نره گنده شدی وقت شوهرته نباید این کارا رو بکنی گفتم : وا خانجون چیکار کردم هوا گرمه یکم آب بازی چه اشکالی داره ؟ گفت : خدا رو شکر دست به سیاه و سفید که نمی زنی ؛ فرمون که نمی بری ؛ هنری هم که نداری آخه کی تو رو می گیره ؟ گفتم : نگیره به جهنم ؛ من اصلا نمی خوام شوهر کنم می خوام پیش آقاجونم بمونم گفت : دِ اون تو رو اینقدر لوس و نُنُر بار آورده وش کن به حرف اگر به خیال این هستی که زن یحیی میشی و اونم نازت رو می کشه کور خوندی ؛ همین زن عمونت چند روز پیش پشت سرت حرف می زد اگر خاطر یحیی رو می خوای باید دل مادرشو بدست بیاری اونم حق داره می خواد برای پسرش زن بگیره کاری و کدبانو عروسک که نمی خواد. خندیدم و گفتم : حالا چرا عروسک خانجون ؟ همینطور که میرفت با طعنه گفت : چشم و ابروی مقبول فقط برای چند روزه نه فوقش یکماه ؛ بعدش ازت زنیت می خواد گوش کن به حرفم من که گوشم از این حرفا پر بود لباسم رو عوض کردم و رفتم به مطبخ تا یک چاقو و سینی بردارم ؛ولی چاقو رو سر جاش پیدا نکردم و از اونجایی که تنبل بودم دستم رو گرفتم به چهار چوب در و از همون جا داد زدم سعادت خانم ؟و بلندتر ادامه دادم سعادت خانم چاقو بزرگه دست شماست ؟ اونم از همون جا داد زد نه گذاشتم کنار اجاق رفتم طرف اجاق که یک مرتبه مامان رو دیدم هراسون از پشت ساختمون خودشو انداخت توی مطبخ ؛حال پریشونی داشت و احساس کردم ترسیده حیرت زده پرسیدم : کجا بودی مامان ؟ با دستپاچگی گفت : هیچ جا ؛کجا می خواستی باشم ؟ گفتم :پس برای چی ترسیدی ؟ گفت:نترسیدم ؛ آهان از این سوسک ها ؛ آره یک سوسک دیدم از اون گنده ها که بال دارن ؛ هر چی به آقاجونت میگم سَم بگیر یادش میره ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هدایت شده از نوستالژی
دوستان یکی از بهترین سرگذشت هایی که میتونید بخونید سرگذشت پری هست پس از دستش ندین😍❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ یه مرغ کامل خردشده ✅ گردو۲۰۰گرم ✅ پیازدوبوته درشت رنده شده ✅ رب گوجه ۱قاشق ✅ سبزی خردشده ✅ رب آلوچه ✅ ادویه (نمک فلفل زردچوبه) بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
964_54406425127304.mp3
10.15M
🎶 نام آهنگ: شب مهتاب 🗣 نام خواننده: عباس قادری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پاییز یعنی بوی نارنگی های سبز که زنگ تفریح میخوردیم. ‌‌‎ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_چهارم مثل همیشه دلم براش ضعف رفت و بی اختیار دستی به موهام کش
سوسک داره خونه رو بر می داره ؛ و خیلی دستپاچه وبا سرعت از مطبخ رفت بیرون ؛ از اینکه سر و وضع آشفته ای داشت تعجب کرده بودم ولی فورا از یادم رفت و سینی و چاقو رو برداشتم و رفتم تا به هوای هندونه خوردن کنار یحیی باشم من و اون از بچگی با هم بزرگ شده بودیم یحیی پنج سال از من بزرگتر بود و قصه های زیادی از زبون اهل خونه در مورد توجه اون از نوازدی تا وقتی بزرگ شدم نسبت به من و مراقبت هایی که از من می کرد شنیده بودیم ؛و شاید همین حرفا هم باعث می شد روز به روز محبت اون بیشتر به دل من می افتاد ؛و نمی دونم کی و چطور عاشقش شدم محبتی بود که به مرور زمان بوجود اومده بود ؛ و ظاهرا هیچ مانعی هم سر راهمون نبود ؛و همه اینو می دونستن اما چیزی که این عشق و شیرین تر می کرد سکوتی بود که بین ما حکم فرمابود و حرفی ازش نمی زدیم آقاجون من و خان عمو معمار بودن و هر کاری می کردن با هم بودن در واقع آقاجون از جوونی این کارو یاد گرفت و خودش می گفت علاقه ی زیادی داشتم بعد ها که کارش گرفت عمو رو هم برد پیش خودش ولی همه جا می گفت که ما دو برادر شریک هستیم ؛قدیما بیشتر خونه ها توسط معمار ها ساخته می شد و حتی نقشه ی خونه رو هم همین معمار ها می کشیدن؛ یادش بخیر آقاجونم همیشه آفتاب نزده میرفت و تنگ غروب خسته از کار با دستی پر بر میگشت خونه؛ و اولین کاری که می کرد سراغ منو می گرفت ؛ اون با خودش شادی میاورد ؛اهل حال بود و بزن و برقص ؛ اغلب دو خانواده دور هم جمع می شدیم و می گفتیم و می خندیدم سفره های بزرگ پهن می شد و دورش می نشستیم و با لذت غذا می خوردیم و از شوخی ها و بذلگویی های آقاجون و خان عمو که هر دو دهن گرمی داشتن می خندیدم و شب های تعطیل ؛ دو برادر یار کشی می کردن و بیشتر اوقات گل یا پوچ بازی می کردیم اون زمان بود که من و یحیی از هر لحظه با هم بودن مست عشق می شدیم به همه خوش میگذشت ولی خوشی من و یحیی چیز دیگه ای بود ؛ اونقدر که تا چند روز از اتفاق های با مزه ای که اونشب افتاده بود می گفتیم و می خندیدم با به یاد آوردن این خاطره ها دلم به درد اومد و سراسیمه بلند شدم و توی رختخواب نشستم قلبم تند می زد و نمی خواستم اونچه که به فکرم رسیده رو باور کنم راستی اون شب مامانم کجا بود ؟ چرا رجب توی اتاقش نبود ؟ وقتی آقاجون از دنیا رفت چطوری پیداش شد ؟ اصلا سعادت خانم چه کسی رو نفرین می کرد ؟ کلافه و بی قرار بودم خدایا بهم کمک کن ؛ دارم دیوونه میشم ؛ حتما آقاجونم اشتباه کرده رجب جای بچه ی مامانم بود و محاله که اون ..خدایا نه باورم نمیشه خودت یک طوری بهم ثابت کن که اشتباه می کنم ؛ و دوباره یادم اومد ؛ چند ماه قبل ؛اوایل خرداد همون سال بود ؛تازه امتحانات من تموم شده بود و اون روز ناهار مفصلی خورده بودم و بعد از ظهر همه خواب بودیم خانجون چند روزی رفته بود خونه ی خان عمو چون نزدیک زایمان دختر عموم بود ؛ غرق خواب بودم که از تشنگی بیدار شدم خواب آلود پارچ کنار رختخوابم رو برداشتم تکون دادم ؛خالی بود ؛ در حالیکه سعی می کردم چشمم رو باز نکنم تا خواب از سرم بپره بلند شدم و پارچ رو بردم تا از کوزه آب کنم ؛ معمولا کوزه رو سعادت خانم میذاشت نزدیک در مطبخ روی یک سکوی کوتاه جایی که من ایستاده بودم در خروجی خونه ی سعادت خانم پیدا بود ؛ یک مرتبه مامان رو دیدم که آهسته و پاورچین از اونجا وارد مطبخ شد ؛ و اومد طرف من و تا چشمش به من افتاد جا خورد و بشدت ترسید ؛ و دستشو گذاشت روی قلبش و گفت : وای تو اینجا چیکار می کنی ؟ از کی اینجایی ؟ گفتم : تازه اومدم آب می خواستم شما کجا بودی ؟ همینطور که با سرعت میرفت بطرف اتاقش گفت : دارم شام آقات رو آماده می کنم هوس قیمه ریزه کرده ؛دندونش درد می کنه میگه یک چیزی باشه که زود نرم بشه و بتونم بخورم ؛ از اینکه مامان دروغ گفته بود شکی نداشتم چون خودم دیدم که توی مطبخ خبری از آشپزی نیست ولی دلیلی ندیدم که اینو ثابت کنم ؛ بی خیال شدم و رفتم خوابیدم با این فکرا داشتم خودمو نابود می کردم سرم داغ شده بود و قلبم بشدت تند می زد ؛ آیا من دارم اشتباه می کنم اونشب آقاجونم چی دیده بود که این همه عصبانی بود و منجر به مرگش شد در این صورت مامانم اون زنی که من می شناختم نبود و این برای من یعنی آخر دنیا من سه سالم بود که سعادت خانم با رجب اومدن خونه ی ما , شوهرش مرده بود و نون آوری نداشت اون زمان رجب نه سال داشت ؛ آقاجونم توی مراسم ختم دلش برای سعادت خانم سوخت و اونو موقتی آورد خونه ی ما ولی دیگه موندگار شدن و آقاجونم با دست های خودش توی حیاط خلوت پشت مطبخ براشون خونه ساخت و دیگه اونجا زندگی می کردن رجب هر چی بزرگتر می شد بد چشم تر می شد مدتی بود که به گلرو نظر داشت و انگار خاطر خواه اون شده بود. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی گلرو بشدت ازش متنفر بود و مدام غر می زد که رجب توی حیاط نیاد تا اینکه گلرو با پسر عمه ی من ازدواج کرد و رفت گرگان ؛ تقریبا هیچ کس نظر خوبی به رجب نداشت کلا آدم خوش اومدنی نبود جوونی قد بلند و رشید بود قیافه اش هم زیاد بد نبود ولی به اصطلاح ستاره ی گرمی نداشت ؛ مثلا قرار بود که برای آقاجونم کار کنه تا فوت و فن معماری رو یاد بگیره ولی همیشه ازش شاکی بودن و می گفتن که از زیر کار در میره با اینکه چندین بار شده بود که آقام دعواش کرده بود و حرفای بدی بهش زده بود بازم به خاطر سعادت خانم اونا رو نگه داشته بودیم در حالیکه واقعا مثل عضوی از خانواده باهاشون رفتار می کردیم ؛ حالا خیلی دور از تصور بود که مامان من زنی که از زیبایی خاصی بر خوردار بود و برای خودش خانمی می کرد به همچین کاری تن در بده ؛ خوابم نمی برد و رختخواب داشت دیوونه ام می کرد ؛نیمه های شب بود که بلند شدم و رفتم توی حیاط ؛ حالا هوا داشت پاییزی می شد به خصوص شب ها که خیلی زیاد سرد بود ؛ ولی تنم داغ و تب دار بود تبی که فکر نمی کردم به این زودی ها دست از سرم بر داره ؛ روی پله های ایوون نشستم و از نسیمی که به صورتم می خورد خوشم اومد داشتم فکر می کردم پریماه بی خیال همه چیز بشو فقط به درد خودت که از دست دادن آقاجونت هست فکر کن ؛ تو حتی درست عزا داری نکردی ؛ اصلا به تو چه که کی چیکار می کنه ؟ ولی با این فکر کلافه شدم و زیر لب گفتم : خفه شو چرا به من مربوط نیست ؟وصیت آقاجونم رو چیکار کنم ؟ من باید بفهمم که توی این خونه چه خبره باز فکر کردم : احمق نشو گیرم که فهمیدی می خوای چیکار کنی ؟ بدتر میشه تو که نمی تونم توی روی مامانت در بیای ؛ اصلا یادت نیست آقاجونت نمی خواست آبرو ریزی بشه وگرنه به خانجون می گفت ؛ پس توام ولش کن و به کار خودت برس شایدم تو اشتباه می کنی و اتفاقی نیفتاده ؛ باز زیر لب گفتم : نمی تونم بی خیال بشم من وقتی احمق میشم که ندونم توی این خونه چه خبر بوده و کی باعث مرگ عزیزترینم شده ول کن نیستم ؛ توانشو ندارم که بی خیال بشم . دوباره به فکرم رسید ؛ می خوای آبروی خودت و خانواده ات و گلرو رو ببری ؟ دست بر دار نکن کاری که باعث پشیمونی بشه و بعدا بفهمی اشتباه کردی و تا هوا روشن شد این کشمش توی ذهن بود و به نتیجه ای نرسیدم روز بعد آخرین روز تعطیلات تابستون بود و قرار بود من برم مدرسه ولی رغبتی به این کار نداشتم ,مامان همه ی وسایل منو آماده کرده بود و توجه زیادی به من نشون می داد ؛ نمی دونم شاید احساس کرده بود که چیزی فهمیدم یا اینکه سعی داشت جای خالی آقاجونم رو پر کنه ولی من نمی خواستم و اصلا به صورتش نگاه نمی کردم غروب درست وقتی که هر روز آقاجونم میومد خونه خان عمو و یحیی با دستی پر اومدن مقدار زیادی خوراکی و میوه خریده بودن به محض اینکه وارد اتاق شدن ؛ مامان با اخم گفت : وا؟ خان عمو چرا زحمت کشیدین ؟البته دست شما درد نکنه ولی اصلا لازم نیست این کارا رو بکنین من از پس زندگیم بر میام ؛ خدا رو شکر پول هست و هر چی بخوام میدم رجب برامون بخره؛خان عمو و یحیی جلوی در و ارفتن و انتظار همچین حرکتی رو نداشتن اما حال من معلوم بود از شنیدن اسم رجب از زبون مادرم خون توی رگ هام منجمد شد ، دلم می خواست فریاد بزنم ولی عقلم بهم اجازه نمی داد و از هر آبروریزی می ترسیدم ؛ می ترسیدم حرفی از دهنم در بیاد که دیگه نتونم جمعش کنم برای همین در اون لحظه خیلی خودمو کنترل کردم یحیی گفت : این چه حرفیه زن عمو ؟ دست شما درد نکنه ؛ مگه ما مُردیم که کارای شما رو رجب بکنه ؟من مثل پسرتون هستم با فوت خان عمو که چیزی عوض نمیشه ؛ تازه خودتون می دونین که عمو اجازه نمی داد رجب به کارای خصوصی شما دخالت کنه مامان گفت : دخالت نمی کنه همون کاری که قبلا می کرد حالام هم می کنه من میگم مزاحم زندگی شما نباشیم ؛ نمی خوام فردا هزار تا حرف و سخن از کنارش در بیاد؛اگر اجازه بدین خودم می دونم چیکار کنم عمو گفت چه حرف و سخنی مگه ما غریبه ایم ؟ یا خدای نکرده چیزی از ما دیدن ؟ اینا هم قابل شما رو نداره قبلا با داداش می خریدیم اون میاورد حالا من میارم فرقی نداره , شما خودت رو ناراحت این حرفا نکن زن داداش من خودم هستم.داداشم کم به ما خوبی نکرده بود که حالا زن و بچه هاش رو تنها بزارم مامان گفت : من که نگفتم تنهامون بزارین ولی اجازه بدین کارامون رو خودمون انجام بدیم .نمیخوام چشمم به کمک کسی باشه شاید این حرف اگر به لحن بهتری گفته می شد عمو این همه ناراحت نمی شد ولی مامان چنان قاطع و تند حرف می زد که جای هیچ حرفی باقی نگذاشت ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدیما این بافتا بوی فقر میداد الان بوی مُدو به روز بودنو ۲-۳ میلیون پول بابتش دادن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 سال‌ها پیش وقتی یکی از دانشجویان انسان‌شناسی از "مارگارت مید" پرسید که نخستین نشانه‌ی تمدن در یک فرهنگ چیست، دانشجو انتظار داشت تا مید درباره‌ قلاب‌های ماهیگیری، کاسه‌های سفالین یا سنگ‌های آسیاب حرف بزند. ولی نه. مید گفت که نخستین نشانه‌ی تمدن در یک فرهنگ باستانی، استخوانِ رانی بود‌ه که شکسته شده و سپس جوش خورده است. مید توضیح داد که چنانچه پای شما در یک قلمرو حیوانی بشکند، شما می‌میرید.شما نمی‌توانید از خطر بگریزید، برای نوشیدن به رودخانه بزنید یا برای غذا شکار کنید. شما خوراکی هستید برای جانوران پرسه‌زن. هیچ حیوانی با پای شکسته آنقدر دوام نمی‌آورد تا استخوانش جوش بخورد. استخوان شکسته‌ی رانی که جوش خورده است گواهی است بر این‌که کسی زمان صرف کرده تا با شخص پا‌شکسته همراهی کند، محلِ جراحت را بسته است، شخص را نگهداری و تیمار کرده تا سلامت‌ و بهبودی‌ پیدا کند. مید گفت: "کمک به دیگری در عینِ دشواری، همان‌جایی است که تمدن آغاز می‌شود." پی نوشت : ما وقتی در اوجِ شکوفایی خود هستیم که به دیگران یاری می‌رسانیم. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_ششم ولی گلرو بشدت ازش متنفر بود و مدام غر می زد که رجب توی حی
عمو در حالیکه معلوم بود خیلی بهش برخورده دوباره کفشش رو پاش کرد و در همون حال می گفت : می ذاشتین کفن داداشم خشک بشه اونوقت سر ناسازگاری بزارین بریم یحیی بعدا حرف می زنیم , مامان گفت : چرا بهتون بر می خوره حرف ناحقی زدم ؟و یا زبونم لال توهین کردم ؟ ولی عمو در رو زدن بهم و رفتن دیگه طاقتم تموم شده بود و با لحن تندی گفتم :مامان این چه کاری بود کردین ؟ برای چی با عمو اینطوری حرف زدین ؟ مامان گفت: تو دخالت نکن خودم می دونم دارم چیکار می کنم گفتم :شما چی رو می دونین ؟می خواین پای عمو و خانواده اش رو از این خونه ببرین؟ درسته ؟ گفت : چی ؟ چه ربطی داره ؟ بیان ؛ برن ولی به کار ما دخالت نکنن گفتم اونوقت چرا ؟ که آقا رجب بشه همه کاره ی این خونه ؟گفت : منظورت چیه ؟ مگه من اینو گفتم ؟خودم هستم توام هستی تازه سعادت خانم و خانجون هم هستن ؛ مگه عالم و آدم کلفت و نوکر دارن ؛ من یک چیزی می دونم که میگم تو هنوز جوونی و این چیزا رو نمی فهمی زن عموت رو نمی شناسی ؛ من الان یک زن بیوه ام فردا عموت دوبار پشت سر هم بیاد در این خونه رو بزنه و چیزی برامون بخره صداش در میاد و هزار جور وصله بهم می چسبونن ؛ تو نمی دونی وقتی زنی بیوه میشه باید از خودش مراقبت کنه ؛ حرف از دهن یکی در بیاد دیگه نمیشه جلوشو گرفت بد می کنم اوضاع زندگی مون رو دست خودمون نگه می دارم ؟ از فرداس که به خاطر چهار تا دونه میوه و پیاز و سیب زمینی و دو کیلو گوشت اختیار زندگیم رو بدم دست عموت و زن عموت ؛ نمی خوام فردا بیان بشینن اینجا و سرمون منت بزارن گفتم باشه مامان پس اگر اینو می دونین یک کلام رجب باید از این خونه بره با تعجب پرسید برای چی تو به اون چیکار داری ؟گفتم این وصیت آقاجونم بود ؛ آخرین حرف که به من زد همین بود؛ گفت اگر من یک طوریم شد فورا رجب رو از این خونه بیرون کنین یک مرتبه انگار بهش برق وصل کرده بودن با حالتی وحشت زده ولی با تندی گفت اون خدا بیامرز کی وقت کرد وصیت کنه؟ برای چی دم مردن می خواسته این بیچاره رو ها از این خونه بیرون کنیم ؟ باز تو از خودت حرف در آوردی ؟ گفتم اولا اون رجب دراز و دیلاق دیگه بزرگ شده و می تونه از مادرش مراقبت کنه بعدام چرا وقتی ما مَرد نداریم اون باید توی این خونه بمونه ؟ دوما قسم می خورم آقام لحظه ی آخر برای من وصیت کرد میگی نه از خانجون بپرس ؛ می خوای هر چی که گفت بهتون بگم ؟ همین امروز رجب رو سعادت خانم رو بیرون می کنین وگرنه جلوی همه وصیت آقاجونم رو میگم دیگه خودتون می دونین ؛خانجون هم شاهده اومد جلو و نزدیک من ایستاد و توی صورتم نگاه کرد و با تردید گفت : حرف بزن ببینم حسین آقا چی به تو گفته ؟ راست میگی ؟ یا داری از خودت در میاری ؛ بگو دیگه چی گفت ؟گفتم : مامان خلاصه اش اینه که رجب باید بره همین الان گفت :داری دروغ میگی آقاجونت اگر می خواست رجب بره چرا به من یا خانجون نگفت ؟گفتم :آهان حالا شد ؛ اگر اونشب شما بودین و توی خونه گم نشده بودین حتما بهتون می گفت ؛ نبودین و من نمی دونم اون وقت شب کجا غیب تون زده بود ؛حتما اگر بودین به شما می گفت از این حرف من عصبی شد و با تندی گفت : حرف دهنت رو بفهم دختره ی نمک نشناس ؛ داری به طعنه می زنی ؟ درست حرف بزن ببینم دیگه بهت چی گفته که تو اینطوری جلوی من در میای ؟گفتم رجب باید از این خونه بره وگرنه به همه میگم محکم زد توی گوشم و با خشم گفت :برو بگو منو از چی می ترسونی ؟ احمق حرف بزن ببینم چی بهت گفته که ما خبر نداریم ؛در حالیکه صورتم رو گرفته بودم داد زدم دستت درد نکنه ولی این من نیستم که باید کتک بخورم ؛ دهنم رو باز نکنین همین که گفتم رجب باید امروز از این خونه بره همین الان ؛ وگرنه قیامت به پا می کنم .چون فکر می کنم رجب باعث مرگ آقاجونم شده باید بره وگرنه به خونخواهی آقاجونم هم شده دست به کارای خطرناک می زنم گفت :نمی فهمم تو چرا داری با من اینطوری حرف می زنی ؟این چه رفتاریه با مادرت داری بی تربیت ؛مرگ آقاجونت چه ربطی به رجب داره ؟ اصلا حالا که اینطوری شد رجب از این خونه نمیره توام برو هر غلطی دلت می خواد بکن من اجازه نمیدم کسی برای من تعین تکلیف بکنه هر وقت خودم صلاح دونستم بیرونشون می کنم ولی نه به حرف تو یک الف بچه گفتم : امکان نداره مامان جلوت وایسادم به خاطر آقاجونم تا رجب و سعادت خانم از این خونه نرن دست بر نمی دارم .تا الانم که سکوت کردم به خاطر اینه که دلم برای سعادت خانم می سوخت ولی حالا می ببینم که می خواین اختیار زندگیمون رو بدین دست اون حرم زاده که باعث مرگ آقام شدمامان شروع کرد به کولی بازی در آوردن و خودشو زدن که خاک بر سرم شدسیاه بخت شدم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به قدرت صبر و امید ایمان داشته باشید...💫 شبتون زیبا🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام صبحتون بخیر و شادی امروزتون زیبا امیدوارم لحظات زندگیتون مدام حول محور عشق, شادی, و آرامش در حرکت باشه و در این روز زیبا براتون پراز برکت خوشبختی موفقيت و سرشاراز انرژی مثبت حال دلتون خوب روزتون گلبــارون🌺💐 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این لحظه رو تصور کنید... بوی هیزم سوخته صدای قل قل چای عطر نان محلی 😍 اینو میگن زندگی 😍 در اين سرزمين چيزی هست كه ارزش زندگی كردن دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اثر مار کبری.... - @mer30tv.mp3
4.31M
صبح 6 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتم عمو در حالیکه معلوم بود خیلی بهش برخورده دوباره کفشش رو
یکی بیاد ببینه به چه حال و روزی افتادم از تو گرفته تا اون عموت و فردا زن عموت برای من بزرگتری می کنن خدایا سایه ی هیچ مردی رو از سر زنش کم نکن ؛ خدا به دادم برس که دختر خودم داره این حرفا رو بهم می زنه گفتم مامان آخه شما برای چی نمی خواین رجب گورشو گم کنه و از این خونه بره ؟ بهم بگین منم بدونم مامان همینطور که می زد توی سینه اش گفت : الهی خیر نبینی پریماه که اینطور منو جز میدی ؛ چی رو می دونی و داری به من طعنه می زنی چشم دریده ؛ این بود نتیجه ی مادری کردن من ؟مار توی آستین پرورش دادم ؟گفتم : چرا خودت رو داخل این ماجرا می کنی ؟ اگر میگم رجب رو بیرون کن ؛مار توی آستین میشم ؟ اصلا چرا نمی خوای بیرونش کنی اگر خجالت می کشی من این کارو می کنم ؛ این وصیت آقاجونم بود و من باید پاش بایستم داد زد خفه شو ؛ خفه شو دهنت رو ببند که چنان می زنمت که نتونی از جات بلند بشی الان خانجون میاد صداتو ببر و نزار این حرفا جایی درز کنه تا من تکلیفم رو با تو روشن کنم و از اتاق رفت بیرون و در همون حال داد زدم همین الان بیرونش کن وگرنه خودم این کارو می کنم به خاطر آقاجونم مامان رفت توی اتاقش و در رو کوبید بهم ؛ عصبی بودم و دور خودم می چرخیدم بازم طاقت نیاوردم و دنبالش رفتم و در اتاق رو باز کردم و گفتم : مامان دارم خفه میشم دارم دق می کنم ؛ یک سئوال منو جواب بده اون شب که آقاجونم داشت توی خونه دنبال کی می گشت و فحش می داد ؟ چرا شما بیدار نشدی ؟ کجا بودی ؟ چرا تا وقتی نمرده بود پیدات نشد ؟گفت : خاک بر سرت کنن خواب بودم بعدم رفتم دستشویی تا اومدم دیدم آقات تموم کرده ؛ گفتم : واقعا که نزدیک نیم ساعت من توی خونه دنبالت می گشتم نبودی اگر بودی آقاجونم بهت می گفت که برای چی به اون حال و روز افتاده شاید همون شب آقاجونم رجب رو از خونه بیرون کرده بود ؛چون تا فرداش که خبر فوت آقاجونم بخش شد بر نگشت.مامان من احمق نیستم تمومش کن اگر می خوای صدام در نیاد همین الان برو و اینا رو بنداز بیرون ؛؛ و این بار من در رو با شدت بستم .تا برگشتم سعادت خانم رو پشت سرم با چشمی گریون دیدم سرشو پایین انداخته بود و با چشمانی گریون گفت : پریماه جان نمی خواد مرافه راه بندازی ؛ ما داریم میریم ؛ زحمت رو کم می کنیم ؛ رجب رفته یک جایی رو پیدا کنه و اثاث می بریم یک امشب رو تحمل کن. اشکش رو با چادرشو پاک و گفت:نه ؛نه فحش نمی دادم حکما به خودم بودم که کاری از دستم بر نمی اومدگفتم : اون موقع شب رجب کجا بود ؟چرا توی اتاقش نبود گفت : آهان اونشب من سر شب فرستاده بودنش خونه ی یکی از دوستاش گفتم سعادت خانم ؟ راست بگو شما فرستادین خونه ی دوستش برای چی یکم مِن و مِن کرد و گفت : آخه دوستش مریض بود نمی خواست بره گفتم : اونشب آقاجونم بیرونش نکرده بود ؟ گفت به فاطمه ی زهرا من خواب بودم چیزی ندیدم تا صدای آقا رو شنیدم نفس بلندی کشیدم و گفتم : باشه پس من منتظرم که وسایلتون رو جمع کنین ولی در همون حال یادم اومد که وقتی به سعادت خانم گفتم برو رجب رو بفرست دنبال حکیم با گریه گفت رفتم ولی نبود ؛ به هر حال بهتر بود که این موضوع بیشتر از این باز نشه صدای گریه های مامان از توی اتاق میومد و من اصلا دلم براش نمی سوخت.هر چی با خودم فکر کردم دیدم نمی تونم وجود رجب رو توی اون خونه تحمل کنم و تازه هر شب مراقب باشم که مادرم میره به اتاق اون یا نه در واقع از همون شب من تمام فکر و ذکرم این بود که مراقب رفت و آمد های مامانم باشم با اینکه عزا دار بود و مدام برای مرگ آقاجونم گریه می کرد ولی بازم بهش اعتماد نداشتم روز بعد وقتی صبح از خواب کابوس ماندی بیدار شدم ؛سعادت خانم مثل همیشه سفره ی ناشتایی رو انداخته بود ؛پرسیدم: خانجون نیومده گفت : نه خبرم نداده انگار خونه ی خان عمو مونده ؛ البته می شد حدس زد که شب قبل چه حرفایی پشت سر مامان زدن و خانجون ترجیح داده بود همون جا بمونه من تمام شب خواب های بدی می دیدم آقاجونم با رجب دست به یقه بودن و می دیدم که رجب اونو زده زمین و نشسته روی سینه اش و مامانم داره می خنده ولی کاری ازم بر نمی اومد ؛ روز اول مهر بود ولی قصد رفتن به مدرسه رو نداشتم باید می موندم تا سعادت خانم و رجب از اون خونه برن و خیالم راحت بشه ؛ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
32.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ عدس ۳ پیمانه ✅ پیاز ۱ عدد ✅ سیب زمینی آب پز ۱ عدد ✅ تخم مرغ ۲ عدد ✅ پودر سوخاری ۴قاشق ✅ نمک فلفل پودر سیر بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
913_6057047527316.mp3
11.47M
بگو ای یار بگو.... ابی‌ ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f