988_54680688522331.mp3
16.88M
🎶 نام آهنگ: عمو زنجیر باف
🗣 نام خواننده: ستار
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بهش میگفتن خودکار هفت رنگ ولی کلا چهارتا رنگ داشت 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_سیوپنجم اونشب دیگه نمی تونستم تظاهر کنم تمام سلول های بدنم گو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_سیوششم
دیگه حس می کردم حتی اگر روزی زن عمو هم بهم التماس کنه دیگه نمی خوام زن یحیی یا بهتر بگم عروس اون باشم کینه ای ازش به دل گرفته بودم که اگر هر کسی رو می تونستم ببخشم اونو نمی تونستم روز بعد انگشتر رو از دستم بیرون آوردم و بوسیدم گذاشتم زیر بالشم و از اون به بعد هر شب با یک بوسه دستم می کردم و صبح بیرون میاوردم و با رختخوابم جمع می کردم بعد از ظهر روز چهارم عید گلرو همراه با بقیه رفتن به گاراژ تا برگردن گرکان اون چند روز نهایت سعی خودم رو کردم تا بهشون خوش بگذره و شب اول رو فراموش کنن یحیی هم گهگاهی میومد و توی دور همی های ما شرکت می کرد ولی اون احساسی رو که دلش می خواست از من بگیره نمی گرفت و هر کجا منو تنها گیر میاورد گله می کرد و ناراحت بود به محض اینکه اونا رفتن بار سنگینی رو از روی شونه هام برداشتن فورا رفتم به اتاقم و بی موقع رختخواب پهن کردم و خوابیدم مثل این بود که از یک کوه بلند پرت شده بودم پایین با تنی خسته و روحی آزرده سرمو گذاشتم روی بالش و خوابم برد اون روزا خیلی بیشتر از حد توانم انرژی مصرف کرده بودم و دیگه تحملم تموم شده بود .نمی دونم چقدر خوابیدم که صدای فرهاد رو شنیدم که گفت خواهر ؟ خواهر جون ؟ آقا یحیی اومده می خواد تو رو ببینه آروم گفتم بهش بگو خوابم بدو رفت و چند دقیقه بعد مامان اومد و گفت پریماه بلند شو مامان تنگ غروب نخواب پاشو یحیی اومده جواب ندادم و خودمو زدم به خواب گفت می دونم خواب نیستی پاشو قربونت برم به خدا گناه داره به یک امیدی در این خونه رو می زنه بیا یکم تو رو ببینه و بره نمی دونی چقدر ناراحته بالاخره نامزدته همینطور که سرم روی بالش بود گفتم خودتون رو گول می زنین یا منو ؟ چه نامزدی ؟دلتون خوشه ها ولم کنین بهش بگو خوابم میاد نمی خوام کسی رو ببینم صدای نفس بلندی که با افسوس کشید رو شنیدم و از اتاقم رفت اما چیزی نگذشت که یکی زد به در و صدای یحیی رو شنیدم که گفت پریماه دارم میام توی اتاقت اجازه هست ؟نمی تونستم در اتاق رو قفل کنم چون اون روزی که حالم بد شده بود یحیی با لگد شکسته بود در حالیکه نفسم رو توی سینه حبس کرده بودم خودمو زدم به خواب و صدای نفس های اونو می شنیدم که نزدیک می شد احساس کردم که نشست پشتم بهش بود و چشمم رو که پر از اشک بود بازم کردم خیلی آروم و نجوا کنان گفت ببخشید معذرت می خوام اونطوری که بهت قول داده بودم نشد ولی باور کن خیلی ازت شرمنده ام می دونم حقت نبود و مامانم خیلی باهات بد کرد ولی اینو بدون که من از تو بیشتر ناراحتم حق داری نخوای منو ببینی ولی حق نداری تلافی کارای اونو سر من خالی کنی به خدا حقم نیست با اینکه می دونم درست نتونستم ازت دفاع کنم آخه چیزی که به تو نگفتم اینه که مامان با من طور دیگه ای حرف می زنه همش بهم میگم پریماه بالاخره زن تو میشه ولی باید صبر کنی وقتی میاد اینجا یک طور دیگه رفتار می کنه و من شوکه میشم تو فقط دو سه ماه به من فرصت بده که نیازی به کسی نداشته باشم یک خونه برات می گیرم همون طوری که دوست داری و به هیچ کس اهمیتی نمیدم و دست تو رو می گیرم و می برم.به همون حالتی که بودم موندم و حرکتی نکردم ادامه داد فقط تو باید دلگرمم کنی اینطوری دارم داغون میشم صد بار بهت گفتم با من قهر نکن طاقت نمیارم و سکوت کرد و مدتی بدون اینکه حرف بزنه همون جا نشست و آروم بلند و شد و رفت در حالیکه اشک هام مثل سیل پایین میومد. اون نمی دونست که درد من اینا نیست و خیلی بزرگتر از دوست داشتن و قهر با اونه بقیه ی تعطیلات اونسال سال من مثل روح سرگردون توی خونه راه می رفتم گاهی به مامان کمک می کردم و گاهی کتابم رو می ذاشتم روی پامو به جا خیره می شدم و هر وقت هم که یحیی میومد فقط به حرفای تکراریش گوش می دادم و حرف نمی زدم آخرین روز فروردین ماه بود از مدرسه میرفتم بطرف خونه که یک ماشین نزدیک در خونه دیدم کوچه ی ما باریک بود و بندرت ماشین توش نگه می داشت مگر گذری چون اگر یک ماشین دیگه از روبرو میومد نمی تونستن از کنار هم رد بشن این بود توجه منو جلب کرد نزدیک که شدم یک مرتبه زن عمو رو دیدم که پیاده شد و اومد بطرف من از ترس ایستادم حالتش بد نبود ولی ترس من از این بود که ماجرای انگشتر رو فهمیده باشه وگرنه لزومی نداشت دم در منتظر من بشه اومد جلو و گفت سلام پری جان خوبی ؟ شنیدم حال نداری بهتر شدی انشاالله ؟با همه ی کینه ای که ازش به دل داشتم گفتم سلام زن عمو بله خوبم ممنون شماچطوری ؟گفت دستت رو بده من دستم رو از زیر کتاب هام بیرون آوردم و طرفش دراز کردم نگاهی به انگشت من کرد و گفت دستت نکردی ؟ با ترس گفتم چی رو زن عمو ؟گفت انگشتری که یحیی برات خریده بود نترس من در جریانم می خواستم ببینمش
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_سیوهفتم
احساس کردم مهربون شده و اومده از دلم در بیاره با خودم فکر کردم پریماه خرابش نکن بزار تموم بشه و بره به خاطر یحیی کوتاه بیا گفتم زن عمو دستم نمی کنم یحیی همینطوری عیدی برام خرید تا شما رضایت ندین دستم نمی کنم شما و عمو اصل کار هستین مگه میشه بدون شما گفت آفرین دختر خوب می دونم که عاقلی برای همین اومدم با خودت منطقی حرف بزنم ببین قربونت برم یحیی به درد تو نمی خوره تو دختر عاقل و فهمیده ای هستی می تونی هزار جور رنگ عوض کنی دروغ بگی و پنهون کاری کنی ولی یحیی بچه ام اینطوری نیست صاف و ساده اس به جون خودت قسم که می دونی دوستت دارم و از بچگی روی پای من بزرگ شدی یحیی دلش بد شده خب به تو نمیگه ولی به من که مادرشم گفته سالها اون رجب چشم ناپاک توی خونه ی شما زندگی می کرد تو بودی گلرو بود همه می دونیم که اولش به گلرو نظر داشت همون موقع ها یحیی هر وقت از خونه ی شما میومد عصبانی بود که باز رجب رو توی حیاط دیده و می گفت آخه چرا عمو بیرونش نمی کنه به خدا به جون چهار تا بچه ام راست میگم فردا همینو می زنه توی سرت باور کن منم موندم این وسط چی درسته و چی غلط تو یتیمی و حرمت یتیم واجب نمی خوام فردا خجالت زده ی حسین آقا بشم دست از سر یحیی بردار فدات بشم بزار بره دنبال زندگی خودش در حالیکه انگار یکی گلوی منو گرفته بود وفشار می داد؛ نیت اونو فهمیدم گفتم ای بابا شما چرا دست از این کارات بر نمی داری خجالت داره به خدا من اومدم در خونه ی شما ؟ من پیغام و پسغام فرستادم برای یحیی ؟ ولم کنین چی می خوای از جون من ؟ خودم کم بدبختی دارم که هر روز یک مصبیت راه میندازی می خوای بدمت دست خانجون حسابت رو برسه ؟ برو بابا یحیی ؛ یحیی راه انداختی انگار من نامه ی فدایت شم براش نوشتم اگر راست میگی برو جلوشو بگیر اگر نمی تونی من زن یحیی میشم و تمام حالا برو آب خنک بخور ببینم دلت حال اومد تا تو باشی دیگه جلوی من سبز نشی از همین الانم انگشتری که خانجون دستم کرده رو دستم می کنم ببینم می خوای چیکار کنی ؟ ای بابا هر چی بهت احترام می زارم دست بر نمی داری اومدی توی کوچه جلوی منو گرفتی به خدا این بار مثل خودت رفتار می کنم چنان کولی بازی در میارم که همه ی همسایه ها بریزن بیرون که بدونی من چیزی برای از دست دادن ندارم فهمیدی ؟با چیزایی که پیش اومده و تهمت هایی که به من زدی و حرفایی که در آوردی دیگه نمی خوام ریختت رو ببینم ولی اینو بدون که من دختری نیستم که اجازه بدم آدمی مثل رجب بهم دست درازی کنه و ساکت بمونم و تو بی خود و بی جهت این موضوع رو بزرگ کردی و من می دونم که اصلا مشکل تو این نیست فقط این یک بهانه ای بود تا نزاری من و یحیی بهم برسیم در حالیکه این تو بودی که از اول عروسم عروسم می کردی مقصر همه ی این عشق و علاقه ای که بین ما هست خودت هستی از وقتی یادمه روی پای تو نشسته بودم و می گفتی عروس خودمه اونقدر توی گوش من و یحیی خوندین که هر دو باورمون شد که بدون هم نمی تونیم زندگی کنیم چرا کردین ؟ و حالا چرا مخالف هستی نمی فهمم مگه مریضی یا نکنه دیگه به پول آقاجونم امیدی نداری خودتون هم می دونین که پریماه آدمی نیست که دنبال یحیی بیفته و می دونین که اون بیشتر آش داغ منه پس با این کارتون یحیی رو نابود می کنین منم اگر اون بخواد زنش میشم ولی هرگز عروس تو نمی شم حالا برو هر کاری دلت می خواد بکن ولی اینو بدون من دیگه پریماه قبل نیستم یکی بگی صد تا جواب میدم می خواستی حرمت خودتو نگه داری عروس تو شدن برای من ننگه ولی عشق یحیی رو نمی تونین از دلم بیرون بیارین چون قدرتشو ندارین از بابت روح آقاجونم هم خیالتون راحت باشه اون همه چیز رو دیده و یک روز انتقام منو از شما خواهد گرفت و همینطور که می گفت پری جان تو اشتباه می کنی گوش کن ببین چی میگم از کنارش رد شدم و با سرعت خودمو رسوندم به خونه و خوشبختانه در باز بود و وارد شدم و در رو زدم بهم یک نفس بلند کشیدم و گفتم آخیش دلم خنک شد اگر اینبارم ازش می خوردم دیگه نمی تونستم خودمو ببخشم راحت شدم می خواست عقل داشته باشم راه نیفته بیاد سر راه من ای بابا هر چی من ساکت موندم و صبوری کردم اون فکر کرد ازش می خورم اون روز با همون غیظی که توی وجودم بود وارد خونه شدم و مامان و خانجون دورم کردن و همه چیز رو براشون تعریف کردم خانجون می گفت خوب کردی من داشتم فکر می کردم بلندشم و برم حسابشو برسم ولی خدا رو شکر خودت شیر زنی هر چی لازم بود گفتی بزار از غصه دق کنه زنیکه.مامان با افسوس می گفت نه خانجون دیگه یحیی به درد پریماه نمی خوره نمی تونه یک عمر با این زن زندگی کنه می دونین که یک دونه پسره و جون و عمر حشمت به یحیی بنده ولش نمی کنه پریماه این وسط میشه گوشت قربونی
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
درختت بارو با علم و دانش
همان معدن که پنهانی محصل
به فکر و ذکر داری صد معما
به خدمت نسل انسانی محصل
" ۱۳ آبان روز دانش آموز گرامی باد "
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یكی از بیماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش كه كنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند. ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعتها با هم صحبت میكردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری كه تختش كنار پنجره بود، مینشست و تمام چیزهایی كه بیرون از پنجره میدید، برای هم اتاقیش توصیف میكرد.
پنجره، رو به یک پارک بود كه دریاچه زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا میكردند و كودكان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند. درختان كهن به منظره بیرون، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده میشد.
همانطور كه مرد كنار پنجره این جزئیات را توصیف میكرد، هم اتاقیش چشمانش را میبست و این مناظر را در ذهن خود مجسم میكرد و روحی تازه میگرفت.
روزها و هفتهها سپری شد. تا اینكه روزی مرد كنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند.
مرد دیگر كه بسیار ناراحت بود تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند. پرستار این كار را با رضایت انجام داد.
مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد. بالاخره می توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در كمال تعجب، با یک دیوار بلند مواجه شد!
مرد متعجب به پرستار گفت كه هماتاقیش همیشه مناظر دلانگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف میكرده است.
پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد كاملا نابینا بود!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_سیوهفتم احساس کردم مهربون شده و اومده از دلم در بیاره با خودم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_سیوهشتم
نمی زارم دیگه یحیی رو توی این خونه راه نمیدم بسه دیگه از این همه مصیبتی که این زن برای ما درست کرد خسته شدم بچه ام دیگه جون نداره تحمل کنه با حرفایی که به زن عمو زده بودم می دونستم که همه ی پل ها رو پشت سرم خراب کردم و دیگه باید قید یحیی رو بزنم و مامان همین کارو کرد نمی ذاشت بیاد توی خونه و اگرم به زور میومد من قایم می شدم به دیدنش نمی رفتم باید این قائله رو ختم می کردیم ولی چه دل خونی داشتم فقط خدا می دونست که هر وقت سرو کله یحیی پیدا می شد تا زمانی که می رفت قلب من چقدر به درد میومد که ساعت ها بعد از رفتنش گریه می کردم به اندازه تمام دنیا دوستش داشتم و دلم براش می سوخت هر طوری بود امتحاناتم رو دادم و مدرسه که تعطیل شد به فکر کار افتادم باید یک طوری در آمدی پیدا می کردم ؛ طلا های مامان تموم شده بود و با خجالت هر چند وقت یکبار میومد سراغ من و چند تیکه طلایی که داشتم و با مقدمه چینی و اینکه به زودی پول دستش میاد و برام می خره یکی از اونا رو می گرفت و می فروخت و تا مدتی خرج می کرد یحیی هنوز خونه ی خودشون نرفته بود و پیش خواهر بزرگش زندگی می کرد و در این فاصله چندین بار به خواست یحیی خواهر بزرگش اومد خونه ی ما تا با مامان و خانجون حرف بزنه و یک طوری این وصلت رو جوش بده اون می گفت هیچوقت درست و حسابی با مامانم حرف نزدین هر بار دعوا شده یکبار بشینیم و اونو قانع کنیم ولی مامان من زیر بار نمی رفت و می گفت ازدواجی که اینطوری شکل بگیره فایده ای نداره ؛ ما دیگه قید یحیی رو زدیم حالا تقریبا دو ماه و نیم گذشته بود که من یحیی رو ندیده بودم بی اندازه دل تنگش بودم و می دونستم که اونم بیقرار منتظر یک اشاره ی منه ولی دیگه صلاح نمی دونستم بهش امید بدم و به قول خانجون سپرده بودم به دست روزگار.با اینکه برای آموزن استخدامی بانک ثبت نام کردم ولی به هر حال تا اون زمان باید یک کاری می کردم مامانم شش کلاس بیشتر سواد نداشت و کاری هم از دستش بر نمی اومد زندگی راحتی داشت و تصور نمی کرد روزی برای خرج روزانه اش بمونه ؛ تا یک روز یادم اومد پشت ویترین بعضی از مغازه ها آگهی زده بودن برای استخدام فروشنده فکر کردم چه اشکالی داره یک مدت فروشنده بشم هنوز تا آزمون بدم وتازه اگر قبول بشم وبانک استخدامم کنه خیلی مونده به مامان گفتم ولی با اینکه مخالف بود و می گفت این کار تو نیست بعد از ظهر همون روز دست فرهاد رو گرفتم رفتم لاله زار اونقدر گشتم تا بالاخره چشمم به یکی از اون آگهی ها افتاد پشت ویترین ایستادم تا یکم فکر کنم آخه جایی که این آگهی رو زده بود به نظرم جای مناسبی نیومد و دلم نمی خواست اونجا کار کنم که یک مرتبه یکی از پشت سرم صدام کرد برگشتم و با حیرت سالارزاده رو دیدم با همون لبخندی که بیشتر مواقع روی لبش بود گفت پریماه ؟ گفتم آقای سالار زاده ؟ سلام گفت چه دنیای عجیبی وقتی دیدمت باورم نشد که خودتی اینجا چیکار می کنی ؟ آهسته گفتم چه پر رو منو پریماه صدا می کنه و انگار صد ساله منو می شناسه بی تربیت ولی بلند گفتم هیچی منم خیلی تعجب کردم شما رو دیدم بله واقعا دنیای عجیبیه گفت دیدم داری اون آگهی رو می خونی درسته ؟ گفتم نه همینطوری نگاه می کردم ؛ آخه فرهاد خسته شده بود یکم وایسادم گفت اگر بچه خسته شده ماشین من سر خیابونه تا اینجا راهی نیست بیاین شما رو برسونم گفتم : نه من الان نمی خوام برم خونه خرید دارم با نگاهی متفکرانه به من خیره شد و گفت راستی پریماه می دونی من چرا الان اومده بودم این طرفا ؟ گفتم چه می دونم ؟ اصلا به من چه مربوط ؟ برای چی باید بدونم ؟ گفت :چرا عصبانی شدی ؟ گفتم ببخشید من کار دارم باید برم گفت نه صبر کن کارت دارم ؛ چقدر تو بد اخلاقی دختر.گفتم آخه به من چه که شما چرا اومدین اینجا ؟ گفت ناراحت نشو منظورم اینه که ازت کمک بگیرم گفتم از من کمک بگیرین ؟ چه کمکی ؟ پشت سرشو خاروند و گفت راستش اومده بودم این طرفا دنبال یک پرستار برای مامان بزرگم ولی اون زن خودش نیاز به پرستار داشت و فکر نمی کنم مامان بزرگ من قبول کنه می خواستم ببینم تو کسی رو سراغ نداری ؟ یک خانم مناسب جوون تر و تمیز که همدم مامان بزرگم بشه ؟گفتم نه متاسفانه نمی شناسم ببخشید من دیرم میشه باید برم حرف منو نشنیده گرفت و همچنان جلوم ایستاده بود و حرف می زد که ببین پریماه من یک مامان بزرگ مریض دارم اومده بودم دنبال این خانم که پرستارش باشه یعنی مدام پیشش بمونه و ازش مراقبت کنه ولی نشد دیگه حالا نمی دونم چیکار کنم ؟مدتیه سر خودمم شلوغه نمی تونم بهش برسم گفتم نمی دونم من همچین کسی رو سراغ ندارم با اجازه من برم گفت وایسا پریماه تونمی تونی یک مدت بیای پیشش تا مایکی رو پیدا کنیم؟ ببین بزار شرایطش رو بگم شاید خودت تونستی کار سختی نیست.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرامش شب حاصل آرامش درون است
از خدا میخواهم آرامشی الهی،دلی شاد
و انگیزه ای قدرتمند ،برای فردایی زیبا داشته باشید...
شبتون سرشار از عشق خدایی 💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز خود را
با تکه پاره های دیروز شروع نکن،
هر روز یک شروع تازه است.
هر صبحی که ما از خواب بر میخیزیم ،
اولین روز از زندگی جدید ماست.
امروز اولین روز از بقیه عمر توست...
صبح بخیر زندگی 🌼
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش بخیر کوچکتر که بودم ، مادرم می گفت - پرخوری دل درد می آورد !!!
هوایم را نداشتی مادر ... خیلی ' غصه خوردم ' دلم بدجور درد می کند....
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بلوغ عاطفی... - @mer30tv.mp3
4.49M
صبح 14 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_سیوهشتم نمی زارم دیگه یحیی رو توی این خونه راه نمیدم بسه دیگه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_سیونهم
دروغ نگو دیدم دنبال کار می گردی باور کن مامان بزرگم کارگر داره فقط یکی رو می خوایم که مدام قرص و دواهاشو بده باهاش حرف بزنه براش کتاب بخونه و خلاصه ما نگرانش نباشیم گفتم خودتون چرا این کارو نمی کنین آدم که مامان بزرگش رو دست کسی نمی سپره گفت خونه اش رو دوست داره نمی خواد بیاد با ما زندگی کنه گفتم با شما نیست ؟گفت نه تنهاست دو سال پیش پدر بزرگم فوت کرد یک طورایی فراموشی گرفته و بیشتر اوقات فکر می کنه که شوهرش زنده اس گاهی هم یک آشنا رو نمی شناسه و از خونه بیرون می کنه البته سن زیادی نداره خیلی سرحال و سر زنده اس ولی تنهاس می خوای بیای ببینی اگر دوست داشتی قبول کن ماهی هزار تومن هم دست مزدت میشه البته اگر تمام هفته به جز جمعه ها پیشش بمونی شب جمعه برو و شب شنبه برگرد توی این مدت حتما ما بهشون سر می زنیم وقتی این پیشنهاد رو سالار زاده بهم داد اولین چیزی که به فکرم رسیداین بود که نه محاله من برم پرستار یک پیر زن بشم دیگه همینم مونده بود که برم یک جا کلفتی ولی وقتی دست مزد هزار تومنی رو شنیدم دست و پام شل شد که پول خوبی بود و می تونستم با این پول خانواده ام رو از این وضع نجات بدم محتاج آبرومند بودن خیلی آسون نیست و ما واقعا دیگه داشتیم به آخر خط می رسیدیم و چون عادت به بی پولی هم نداشتیم بهمون سخت می گذشت دلم برای برادرام می سوخت و نمی خواستم اونا هم طعم فقر و نداری رو بچشن ؛ یاد آقاجونم افتادم که می گفت از پادویی ساختمون شروع کردم و به اینجا رسیدم گفتم اگر موقتی باشه و قول بدین یکی رو پیدا کنین که بیاد جام باشه فکر می کنم بهتون خبر میدم گفت می خواین فردا صبح بیام دنبالتون ؟ این روزا سر من خیلی شلوغه ممکنه فراموش کنم آخه با اجازه ی شما دارم ازدواج می کنم گفتم واقعا ؟ مبارک باشه بسلامتی ؛ولی من باید اول به مامانم بگم اگر اجازه داد بهتون خبر میدم گفت باشه من فردا ساعت هشت صبح میام دنبالتون اگر اجازه داده بودن که می برمتون پیش مامان بزرگم اگر ندادن که هیچی یکی دیگه رو پیدا می کنم خونه تون همون جاست ؟خاکستری گفتم چی ؟ گفت چشمت چشمت الان خاکستریه خونه تون همون جاست , پشت چشمی نازک کردم و از این حرفش خوشم نیومد با اکراه گفتم بله اونجا رو هم که خوب بلدین وقتی طلبکاری می کردین هر روز اونجا بودین.بعدم دیگه در مورد رنگ چشم من حرف نزنین خواهش می کنم اینقدر هم خودمی منو صدا نزنین خندید و گفت یعنی بگم پریماه خانم نمیشه زبونم نمی چرخه تو هنوز اونقدر ها خانم نشدی ؛ ولی باشه دیگه در مورد چشمت حرف نمی زنم ولی دست خودم نیست خیلی برام عجیبه تا حالا چشم رنگ وارنگ ندیدم اون ماجرای طلبکاری هم گذشت و رفت در مورد اونم دیگه حرف نمی زنم ولی خدا قسمت کنه یکبار برات توضیح میدم که جریان چی بوده راستی عموت چیکار می کنه ؟ بهش بگو به خاطر خودشم که شده دیگه کار ساختمون نگیره گفتم : فردا می ببینمتون یا با شما میام یا نه.خداحافظی کردم و از همون جا اشک ریختم تا خونه دلم نمی خواست برم یک پیرزن رو جمع و جور کنم این کار من نبود و فکر می کردم دارم روح آقاجونم رو آزار میدم خیلی زیاد ناگوارم شده بود اونقدر دلم برای خودم می سوخت که دیگه اصلا اطرافم رو نمی دیدم و از اونجا تا خونه پیاده و با سرعت رفتم ولی مثل اینکه چاره ای نداشتم باید به خانواده ام کمک می کردم بیشتر به خاطر خانجون و برادرام بود و این در حالی بود که اون روزا می دیدم مامانم چقدر داره عذاب می کشه و من اونقدر بدجنس شده بودم که از عذابی که می کشید خوشم میومد و برای این خوش اومدن از خودم منتفر می شدم ؛ وارد خونه که شدم مامان و خانجون روی تخت کنار حوض نشسته بودن فرهاد با غیظ دستشو از دستم کشید و تازه اونو دیدم تمام راه دست اونو گرفته بودم و دنبال خودم می کشیدم و اصلا متوجه نشدم که چقدر بچه داره اذیت میشه فقط یادم اومد که مرتب می گفت خواهر ؟ پریماه ؟ تو رو خدا ولم کن ؛ خواستم بفلش کنم و از دلش در بیارم ولی اون فرار کرد و خودشو رسوند به مامان و توی بغلش با صدای بلند گریه کرد خدای من چی بسرم اومده من چرا نفهمیدم دست این بچه توی دست منو و همراه خودم اونو می کشوندم و حتی متوجه ی گریه هاش نبودم.مامان عصبانی بود و ازم می پرسید تو چت شده ؟ چرا اینطوری می کنی؟ کجا رفته بودی ؟چیکارش کردی ؟ اون خوشحال بود که با خواهرش میره گردش اینطوری برش گردوندی ؟با حالی پریشون نشستم کنار خانجون و یواش یواش ماجرا رو تعریف کردم مامان گفت غلط نکنم این مرتیکه یک ریگی توی کفشش هست فکر کرده پدر نداری می خواد تو رو ببر بهت دست درازی کنه خانجون گفت وای خاک بر سرم یک وقت گول نخوری پریماه دختر که دنبال هر کس راه نمی افته بره به خونه اش مامانت راست میگه از حرفاش معلومه که داره دروغ میگه
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
14.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#عصاره_مرغ
مواد لازم :
✅ پای مرغ
✅ کرفس
✅ هویج
✅ پیاز
✅ دارچین
✅ برگ بو
✅ سیر
✅ آب
✅ زرد چوبه
✅ نمک
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1015_54270284450418.mp3
6.88M
🎶 نام آهنگ: بیقرار
🗣 نام خواننده: معین
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم میخاد برگردیم به شوقی که اون موقع داشتیم :))
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_سیونهم دروغ نگو دیدم دنبال کار می گردی باور کن مامان بزرگم کا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_چهل
گفتم ماهی هزار تومن بهم میدن یکبار میرم اگر دروغ بود خوب دیگه نمیرم مامان گفت نه لازم نیست من به جای تو میرم مگه پرستار نمی خوان ؟ من میرم گفتم نمیشه یکی رو می خوان تمام هفته به جز جمعه ها پیش اون خانم بمونه شما نمی تونین گفت یا حضرت عباس یعنی شب خونه نیای ؟ نه ولش کن من خودم یک فکری می کنم اصلا مثل عموت این خونه رو می فروشیم و یک جای کوچک تر می خریم بعدام خدا بزرگه ؛ تو برو درس بخون اگر تونستی توی بانک استخدام شو تا اون موقع از گرسنگی نمیمیریم اونشب خیلی فکر کردم و دیدم خودمم دلم نمی خواد برم و مخالفت خانجون و مامان رو بهانه ای کردم که می خواستم و نشد ولی صبح درست راس ساعت هشت در خونه ی ما رو زدن داشتیم ناشتایی می خوردیم ،مامان فورا چادرشو سرش کرد و گفت تو نیای گفتم چرا منم میام خودم حرف می زنم و همراهش رفتم .سالار زاده خیلی شیک و مرتب پشت در بود کمی خم شد و به مامان سلام کرد و گفت ببخشید خانم صفایی این بار برای طلبکاری نیومدم خیلی معذرت می خوام اومدم دنبال دختر خانم شما که اگر ممکنه به مامان بزرگ من کمک کنه مامان گفت بفرمایید توی حیاط دم در بده من پشت در ایستاده بود تا منو دید سلام کرد و بدون ملاحظه ی مامانم آروم گفت خاکستری مایل به آبی این بار جا خوردم باورم نمیشد این همه پر رو باشه مامان گفت آقای سالارزاده متاسفانه امکانش نیست من اجازه نمیدم دخترم بره توی یک خونه کار کنه باز خندید و گفت پریماه گفته باید کار کنه ؟ نه اشتباه متوجه شدین مامان بزرگ من داره فراموشی می گیره اولا می خوایم یکی مرتب باهاش حرف بزنه یعنی دکتر اینطوری گفته دوما ایشون فقط همراه مادرم هستن بهشون هم گفتم مثل یک مونس و همدم همین کار سختی نیست می خواین خودتون بیان و مامان بزرگم رو ببینین ؟ و ساعتی بعد من و مامان سوار بر ماشین بنز آخرین مدل سالار زاده در خونه ی مامان بزرگش بودیم راه طولانی که به نظرم تموم نمیشدو سالار زاده حرف می زد و در مورد اون ماجرای خونه و خسارتی که از ما گرفتن می گفت از پنهون کاری عمو و اینکه هر بار اعتراض می کردن عمو بد رفتاری می کرده و فحش می داده اون می گفت باور بفرمایید که برادر شوهر شما خیلی به ما ضرر زد اون خونه اگر تموم شده بود من الان عروسی کرده بودم ولی مجبور شدیم همه رو خراب کنیم و دوباره بسازیم به خدا یک چهارم خسارت رو هم نتونستیم ازش بگیریم در واقع پدر من سر لج افتاده بود و آخرم به خاطر شما کوتاه اومدیم اونقدر این حرفا برام تکراری و خسته کننده بود که گوش نمی دادمو سعی می کردم حواس خودمو پرت کردم. بالای شهر تهرون یک جای اعیان نشین پیچید توی یک خیابون باریک وسر بالایی و خاکی که شاخ و برگ درخت های دو طرف خیابون سر در هم پیچیده بودن و اشعه های خورشید از لابلای اون برگها چشمک می زدن که منظره ای چشم نوازی ساخته بود رد شدیم و سمت چپ جلوی در آهنی بزرگی به رنگ قهوه ای ایستاد و پیاده شد و زنگ زد حدود ده دقیقه ای طول کشید که در باز شد و یک خانم میون سال که روسری به سر داشت و چادرشو به طرز بدی دور کمرش بسته بود با خنده ی دندون نمایی سلام کرد و فورا کمک کرد تا اون در بزرگ رو با سالارزاده باز کنن سالارزاده سوار شد و ماشین رو برد توی باغ و اون زن در رو بست و نشست جلو وگفت کلید نداشتین ؟ سالار زاده همینطور که راه افتاده بود جواب داد شلوارم رو عوض کردم یادم رفته بردارم و از توی آینه منو نگاه کرد و گفت پریماه حدس بزن اسم این خانم چیه ؟در حالیکه حواسم به باغی که معلوم بود زیاد بهش رسیدگی نشده از راه باریک و خاکی بین درخت ها رد می شد و ما هنوز هیچ خونه ای رو نمی دیدیم گفتم نمی دونم گفت حدس بزن اون زن با همون خنده ی دندون نما برگشت طرف ما و گفت وا ؟ آقا تو رو خدا مگه اسمم چه عیبی داره ؟سالارزاده که تُن صدای بلندی هم داشت قاه قاه خندید و گفت اسمش شالیزاره تا حالا شنیده بودی ؟ من که از اون باغ و از اون راه طولانی وهم برم داشته بود فقط نگاه کردم مامان به جای من گفت اسم قشنگیه شما اینجا کار می کنین ؟ اون زن برگشت و در حالیکه با کنجکاوی به ما نگاه می کرد گفت آره با شوهرم اینجا کار می کنیم سالارزاده ادامه داد الان می رسیم و بهت نشون میدم شالیزار خانم با شوهر و سه تا بچه اش اینجا زندگی می کنه قربان باغبون و مامور خرید خونه اس
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_چهلویکم
این و گفت و بعد از راه طولانی که رفته بود پیچید سمت راست و یکم جلوتر به چپ و از اونجا عمارت آجری بزرگی رو دیدم که میون درخت های سر به فلک کشیده قرار داشت ؛من آروم دست مامان رو گرفتم و اونم فورا دست دیگه اش رو گذاشت روی دستم انگار هر دو ترسیده بودیم قلبم بی دلیل تند می زد و فکر می کردم چطوری از این وضع خلاص بشم ؛ نباید قبول می کردم و میومدم اینجا سالار زاده پیاده شد و گفت ببخشید خدا کنه امروز منو بشناسه باید برم باهاش حرف بزنم و آماده اش کنم ؛الان بر می گردم به محض اینکه اون با شالیزار رفتن مامان گفت : خاک بر سرم کنن این چه غلطی بود ما کردیم اینجا کجاست ؟ مگه من می زارم تو بیای اینجا ؟ چطوری از خونه تا اینجا بیای و برگردی ؛ اصلا اینا کی هستن که برای چهار قرون خسارت منو مجبور کردن گردنبد و انگشترم رو بفروشم ؟ این همه ثروت چشمشون رو پر نکرده ؛ پریماه تو چی میگی ؟ گفتم : نه مامان منو اینجا تنها نزار همینطوری دارم از ترس میمیرم اگر زنه منو امروز دید و فردا یادش نیومد چی ؟ اصلا اگر روانی بود و بلایی سرم آورد کی توی ان باغ در اندشت به دادم می رسه گفت : نه مادر مگه دیوونه ام که بچه ام رو اینجا بزارم از یک زن دیوونه نگهداری کنه ؛ دیدی گفت ممکنه منو یادش نیاد ؟ دیگه ما که جای خود داریم نه صلاح نیست اینجاکار کنی از ماشین پیاده شدم و به عمارت نگاه کردم یک خونه زیبا و قدیمی میون درخت های بلند و سمت چپ عمارت با فاصله ای کم یک ساختمون دیگه بود که جلوش یک ماشین آبی رنگ بزرگ پارک شده بود ؛و سمت راست یک گلخونه و از اونجایی که ما ایستاده بودیم تا عمارت هم گلدون های گل چیده بودن ؛ مرتب نبود ولی به نظر زیبا میومدن ؛ چند قدم اونطرف تر استخری که آب کثیفی داشت و روی آب پر از برگ هایی بود که معلوم می شد مدت هاست روی هم تلنبار شدن
که سالار زاده رو دیدم داره میاد به طرف ما با همون خنده ای که همیشه به لب داشت با خوشرویی گفت : مامان بزرگم حالش خوبه تشریف بیارین بریم ؛ مامان هم پیاده شد و گفت : معذرت می خوام ولی من نمی تونم پریماه رو بزارم اینجا اصلا فکرشم نمی کردم یک همچین جایی باشه ؛ با تعجب پرسید ؛ مگه چه عیبی داره ؟ جای به این خوبی ؛ مامان گفت : نه نه جاش خوبه ولی دور افتاده اس یک دختر جوون نمی تونه اینجا کار کنه ؛من فکر میکردم یک خونه توی شهر باشه اینجا نمیشه ؛ ببخشید ما رو برگردونین من نمی زارم پریماه اینجا کار کنه ؛بچه ام چطوری این همه راه رو بره و بیاد ؛سالارزاده گفت : شما بیاین مامان بزرگم رو ببینین اگر نخواستین اصراری نیست هر طوری خودتون می خواین ؛ ولی اینجا یک راننده همیشه در خدمت مامان بزرگم هست پریماه هم قرار نیست خودش بره و خودش بیاد راننده داریم مامان با تردید به من نگاه کرد یعنی چیکار کنیم شونه هام رو بالا انداختم یک فکری کرد و دست منو دوباره گرفت و راه افتاد اینطوری فهمیدم که باید بریم و اون خانم رو ببینم هنوز هیچ تصمیم نگرفته بودم ولی می دونستم که اگر اون خانم حال خوشی نداشت دیگه به اون خونه بر نمی گشتم
همینطور که بطرف عمارت می رفتیم سالار زاده گفت : پریماه به خدا من درگیر مراسم عروسی و از این حرفا هستم وگرنه خودم پیشش می موندم ؛ می دونم که توام از مامان بزرگ من خوشت میاد ؛ مامان گفت : نقل این حرفا نیست پریماه نمی تونه اینجا زندگی کنه ؛ و وارد شدیم ؛ از یک راهرو کوتاه وارد یک راهرو بزرگتر شدیم و دست راست یک در بزرگ بود که سالار زاده با دست اشاره کرد که وارد بشیم ؛ از دور یک خانم رو دیدم که روی مبل خیلی مجللی نشسته بود ؛ عصاشو بلند کرد و برد پایین و همزمان گفت بیان جلو ببینم و عصا رو زد زمین و بلند شد و ایستاد بلوز سفیدی پوشیده بود با شلوار مشکی ؛ و سعی می کرد قامت خمیده ی خودشو راست نگه داره ؛موهاش یک دست سفید بود و صورتی مثل مهتاب داشت ؛ تنها کلمه ای که به ذهنم رسید این بود زیبا و دوست داشتی ؛ سلام کردیم همزمان با مامان ؛ دقیق به من نگاه کرد و گفت :علیک سلام ؛بیاین بشینین ؛ کدوم تون می خواین پیش من بمونین ؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر "مزاحم یاب" قدیمی
با آمدنش به دوران فوت کردن پشت تلفن خاتمه داد😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
در جنگلی دسته ای از حیوانات زندگی می کردند. در آن حوالی شیری هم زندگی می کرد که مدام در حال شکار بود. روزی حیوانات با خود فکر کردند که با شیر قراری بگذارند. پیمان چنین بود که هر روز قرعه انداخته و به نام هر حیوانی که افتاد خود را غذای شیر می کند. روزها گذشت و نوبت خرگوش رسید. خرگوش که نمی خواست غذای شیر شود گفت ای یاران به من مهلت دهید تا شر این شیر را از سر شما دور کنم.حیوانات از ترس شیر با او مخالفت می کنند. اما او در رفتن به سوی شیر کمی تأخیر می کند. شیر که در انتظار غذای خود بود از این تأخیر عصبانی می شود و می خواهد از حیوانات انتقام بگیرد که خرگوش از راه می رسد.
خرگوش که عصبانیت شیر را می بیند به او می گوید امانم بده تا عذرم را بیان کنم و این گونه داستان خود را بیان می کند: من امروز برای انجام وظیفه به همراه خرگوشی خدمت شما می آمدم اما در وسط راه شیری به طرف ما آمد و می خواست هر دوی ما را بگیرد من به او گفتم ما غذای شاهنشاه هستیم اما او گفت من، هم تو هم شاه تو را پاره پاره می کنم. او خرگوش دیگر را گرو نگه داشته است تا من بیایم و شما را پیش او ببرم. او راه را بسته است و حیوانات دیگر نمی توانند از آنجا عبور کنند و مقرری خود را به شما برسانند.
شیر گفت اگر راست گفته ای در پیشاپیش من برو تا من جزای آن شیر را بدهم اما اگر دروغ گفته باشی سزای تو را کف دستت می گذارم.
خرگوش با شیر همراه گشته و او را به سوی چاه برد. زمانی که به نزدیکی چاه رسیدند خرگوش عقب رفت و گفت من از ترس دیگر توانایی رفتن ندارم. آن شیر در همین چاه ساکن است. شیر خرگوش را به آغوش کشید و تا نزدیک چاه آمدند. هنگامی که به چاه نگریستند عکس شیری را دیدند که خرگوشی را در بغل خود نگه داشته است. شیر خرگوش را کنار گذاشته و به داخل آب چاه جست زد و به همان چاهی که خود کنده بود افتاد و به هلاکت رسید.
مثنوی معنوی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_چهلویکم این و گفت و بعد از راه طولانی که رفته بود پیچید سمت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_چهلودوم
سالارزاده گفت : مامان بزرگ این خانم اسمش پریماه هست ایشون پیش شما می مونن ؛ این خانم هم مادرشونه اومدن از جایی که می خواد دخترشون کار کنه مطمئن بشن ؛ سرشو چند بار تکون داد و نشست وگفت : خوب کاری می کنه ؛ مادر باید اینطوری باشه ؛ خوبه , تو بیا نزدیک من بشین دختر ؛ و دقیق تر به صورتم نگاه کرد و ادامه داد :آره من خوشگل ها رو دوست دارم همین خوبه ؛ اسمت دریا ست ؟ گفتم : نه خانم اسمم پریماه همین الان بهتون گفتن : گفت خنک که نیستم شنیدم ؛ ولی صورت تو و چشمهات منو یاد دریا میندازه ؛ تو دریا رو دیدی ؟ گفتم : نه خانم تا حالا نرفتم ؛ گفت :می برمت ؛باید ببینی ؛ تو شکل شاهزاده ها هستی صورتت اصالت داره ؛ چرا مشکی پوشیدی تو باید آبی بپوشی به چشمت میاد ؛ سالار زاده گفت : مامان بزرگ چشمش خاکستریه ؛ عصاشو بلند کرد طرف اونو گفت : تو حرف نزن ؛ من این دختر رو پسندیدم پیشم بمونه ؛ ازش خوشم اومده ؛ مامان گفت : ما مزاحم شما هم شدیم ولی فکر میکنم راه شما خیلی دوره و من نمی تونم بزارم دخترم اینجا کار کنه نه ؛نمی تونم گفت :تو مادرش بودی ؟مامان گفت بله خانم ؛ گفت حق داری ولی خاطرت جمع باشه من نمی زارم بهش بد بگذره نگران نباش بسپرش دست من ازش یک خانم بسازم که خودتم دیگه اونو نشناسی.مامان گفت : والله پریماه همین الانم خانمه نیازی نیست به این کارا هر چی فکر می کنم نمی تونم بزارم اینجا بمونه اصلا ما این کاره نیستیم خانم دوست ندارم دخترم رو بزارم توی خونه یکی کار کنه ؛من خودم یک عمر کلفت و نوکر داشتم مامان بزرگ با لحن خیلی شیرینی گفت :نمی خوای خانم تر بشه ؟ و درحالیکه بلند می خندید ادامه داد خیلی خانم تر بابا نمی خوام دخترت بیل بزنه که کار خونه ازش نمی خوام بهت میگم اگر بزاری بمونه اینجا خانمی می کنه و خطاب به سالارزاده ادامه داد نریمان ؟مثل اینکه باید بهشون باغ سرخ و سبز نشون بدیم تا راضی بشن ؛ خب بزار ببینم ؛؟ یک اتاق بهت میدم کیف کنی ؛ نریمان ببرش اون اتاقی که رو به گلخونه اس بغل اتاق من بهش نشون بده بهترین اتاق اینجاست میدمش به تو راحت باشی گفتم : نه خانم لازم نیست ممنون گفت: نریمان چقدر باهات طی کرده ؟ سالارزاه که فهمیدم اسمش نریمان هست به جای من جواب داد : شما به این کارا کار نداشته باشین ؛من خودم دستمزدشون رو میدم گفت : وا مگه خودم چمه میشه تو کاری به کار من نداشته باشی ؟ هر چی نریمان گفته من صد تومن می زارم روش خوبه ؟ بمون پیشم ؛ مادرش؟ دخترت رو بسپر دست من اصلام نگران هیچی نباش سالار زاده یا بهتر بگم نریمان گفت : مامان بزرگ اصرار نکنین چون بهشون قول دادم ؛به خواست خودشون باشه ؛ اگر نمی خوان مشکلی نیست من به زودی یکی رو براتون پیدا می کنم سینه اش رو داد عقب و گفت : من اینو می خوام ؛ کجا دیگه می تونی خوشگل تر از این پیدا کنی ؟ ور می داری یک کج و کونجول برام میاری مثل شالیزار ازت پرسیدم ماهی چقدر بهش میدی؟نریمان گفت : هزار تومن گفت : باشه من دویست تومن می زارم روش ؛ به شرطی که دیگه ناز نکنی و پیشم بمونی ؛ اگر مدتی بودی و دوست نداشتی ؛ باشه من دیگه اصرار نمی کنم هان ؟ قبول کردی ؟همون موقع شالیزار برامون چای و میوه آورد و گذاشت روی میز و در حالیکه بی خودی می خندید گفت :شانس آوردی خانم ازت خوشش اومدی هر کسی از دماغش بالا نمیره مامان بزرگ عصا شو بلند کرد طرفش و گفت میشه تو خفه بشی حرف نزنی ؟ حالم ازت بهم می خوره از بس پر رویی ؛ برو دنبال کارت و رو کرد به منو ادامه داد : زود باش تصمیم بگیر
گفتم :چشم ولی اجازه بدین امشب فکرامو بکنم الان نمی تونم تصمیم بگیرم ؛ اما اگر قبول کردم به خاطر دویست تومن نیست ازتون خوشم اومده ؛به خاطر اینکه راهتون دوره و من تا حالا از خونه پدریم دور نشدم فکر نمی کنم بتونم خندید و گفت : وا ؟ چه زبون بازم هست ورنپریده ؛ از چی من خوشت اومده ؟ گفتم :خب هم خوشگلین وهم مهربون و به نظرم خیلی رو راست هستین گفت اوه اوه زبونشم که درازه بزار یک روز عکس های جوونیم رو نشونت بدم تا بفهمی خوشگلی منو کجا دیدی یک تهرون بود و یک ماه منیر خانم ؛ اِ وا هر دومون توی اسمون ماه داره ؛ پریماه و ماه منیر ؛ دیدی گفتم تو باید اینجا بمونی پیش من ؛ نریمان همین خوبه من اینطوری دوست دارم ؛نگهش دار ؛ خودت می دونی چطوری راضیش کنی من بیشتر نمی تونم ناز بکشم و بلند شد وبه کمک عصا راه افتاد و ادامه داد اگر اومدی که چه بهتر فردا صبح می ببینمت اگر نیومدی فدای سرم ؛ حالا برین من خسته شدم هم ازش خوشم میومد و هم می ترسیدم. وقتی اون رفت نریمان گفت : پریماه مامان بزرگم خیلی زن خوبیه باور کن ولی همینطور که می ببینی رک و راسته حرف دلشو حتی اگر شده به شوخی هم می زنه خب تصمیم تو چیه میای اینجا پیشش بمونی ؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شبهایے ڪہ دلمون
بہ آدماے دورمون گرمه
شبهایے ڪہ قلبمون یہ جورہ خوبے میتپه
شبهایے ڪہ بے دلیل حالمون خوبہ
بیشتر از همیشہ
خدارو شڪر ڪنیم
شبتون بخیـــر💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍃سلام 😊💅
🍃صبح زیبای پاییزی تون
🍃پُر مهر ☕️🍃
🍃امیدوارم خوشه های برکت
🍃در این روز نصیب شما باشه
🍃امیدوارم دلهاتون گرم محبت
🍃و بخشندگی باشه
🍃روزگارتون پُر از رحمت الهی
🍃امروزتون بخیر و سلامتی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرمای پتوشو حس کردم 🥹
پاییز کارتونا خیلی خوشگلهه🧡
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اتفاق خوب.... - @mer30tv.mp3
4.57M
صبح 15 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ارباب #قسمت_چهلودوم سالارزاده گفت : مامان بزرگ این خانم اسمش پریماه هست
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_چهلوسوم
مامان به جای من جواب داد که نه آقای سالار زاده نمیشه اونم بخواد من نمی زارم گفت یک کاری می کنیم تا فردا فکراتون رو بکنین فردا صبح زود میگم راننده بیاد دنبالت اگر راضی بودی که برای یک هفته وسایلت رو جمع کن و باهاش بیا اگر نه که هیچی پریماه اینطوری خوبه ؟ مامان گفت بله بزارین فکرامون رو بکنیم ؛ فردا خبر میدیم نریمان گفت میگم راننده شما رو ببره من یکم پیش مادر بزرگم می مونم و بعد باید برم خیلی کار دارم و به ساعتش نگاه کرد و گفت آخ ،آخ دیرم شده امروز قراره جهاز بیارن من باید خونه باشم انشاالله عروسی شما رو دعوت می کنم تشریف بیارین.و نریمان صدا زد شالیزار ؟ برو آقای احمدی رو صدا کن بیاد آقای احمدی مرد میون سال لاغر اندام و کوتاهی بودسیبل پر پشتی داشت که در نگاه اول آدم احساس می کرد به اون هیکل نمی خوره پوستش سبزه ی تیره بود و لب های کبودی داشت نریمان آدرس خونه ی ما رو بهش داد ومن و مامان همراهش رفتیم و سوار شدیم به محض اینکه از در باغ بیرون رفت آینه رو تنظیم کرد طرف ما و پرسید خانم می خواین اینجا کار کنین ؟ مامان گفت من که نه دخترم ولی فکر نمی کنم اونم بتونه بیاد گفت ولی آقا نریمان به من گفت صبح بیام دنبالتون مامان گفت بله قراره تا فردا تصمیم بگیریم پرسید چرا تردید دارین ؟ اینا آدم های خوبی هستن من الان نزدیک بیست و دو ساله براشون کار می کنم خدا بیامرز سرهنگ سالارزاده منو توی کلوپ دید و ازم خوشش اومد آخه توی کلوپ لاله توی لاله زار اون قسمت رستورانش گارسون بودم مامان گفت شما فکر می کنین اینا آدم های خوبی هستن ؟همینطور که رانندگی می کرد خودشو از روی صندلی کش داد به طرف بالا تا خوب بتونه از آینه ما رو ببینه گفت بله خانم اما خب پولدارن دیگه من یادمه سرهنگ این باغ رو مفت خرید شازده اردشیر میرزا داشت از ایران می رفت این زمین ها هم که ارزشی نداشت سر میز قمار ازش خرید بعد چند تیکه اش رو فروخت و حسابی پولدار شد مامان گفت خدا مرگم بده این زمین و خونه رو توی قمار برده ؟ گفت نه والله لال بشم اگر من همچین حرفی زده باشم بهتون که گفتم ازش خرید ولی یادمه که مفت بدست آورد سرهنگ دوتا پسر داره و سه تا دختر دوتا از دختراش و یک پسرش رفتن فرنگ برای همین خانم هم سالی دو سه ماه ایران نیست میره و خوش میگذرونه اون موقع هم بیکاریم و هم بهمون حقوق میدن اون زمان خیلی خوبه قشنگ برا خودمون زندگی می کنیم آخه پیش خودتون بمونه خانم یک دختر داره که اینجاست خیلی فضوله ؛سهیلا خانم کاش اینم بره فرنگ و ما هم از دستش راحت بشیم تا دلتون بخواد فتنه اس هر وقت میاد یک مرافه با ما داره اونقدر دستور میده و ازمون کار می کشه که جونمون بالا میاد بقیه ی موقع ها همه راحت و آسوده زندگی می کنیم.مامان پرسید خانم بزرگ فراموشی داره؟ شده که شما رو نشناسه؟ گفت بله چطور مگه ؟ من دست راستش هستم بهم میگم احمدی تو بهترین آدمی هستی که تا حالا داشتم سرهنگ خدابیامرز هم منو خیلی دوست داشت یک اخلاق های خوبی دارم که کار به کار کسی ندارم نه پشت سر کسی حرف میزنم و نه گله و شکایتی دارم سرم به کار خودمه و آقای احمدی تا جلوی در خونه ی ما حرف زد و از خودش تعریف کرد در حالیکه غم عالم به دل من بود مونده بودم سر دو راهی که هیچکدومش رو نمی خواستم دیگه موندنم توی اون خونه برام شده بود عذاب چون هر لحظه منتظر اومدن یحیی بودم که نباید می دیدمش ولی بی نهایت دوستش داشتم و مدام بهش فکر می کردم و از طرفی باعث همه ی اون گرفتاری ها رو مامانم می دونستم.
هر وقت پا توی مطبخ میذاشتم محال بود که یاد اون منظره ها نیفتم و بغض نکنم و از طرفی هم دلم نمی خواست برم و خونه ی کسی کار کنم از مامان بزرگ خوشم اومده بود ولی با وجود اینکه سعی داشت بهم محبت کنه رفتارش با من توهین آمیز بود اون می گفت می خواد از من یک خانم بسازه در حالیکه من نمی خواستم عروسک دست کسی باشم خودمو همینطور که بودم دوست داشتم ولی وقتی به بی پولی مامان فکر می کردم می دیدم که راه دیگه ایم برام نمونده شاید با این کار بتونم وارد زندگی جدیدی بشم و ماجراهای یکسال قبل رو فراموش کنم.چیزی به سال آقاجونم نمونده بود و ما روز به روز بدبخت تر و در مونده تر می شدیم دیگه از اون سفره های رنگ وارنگ خبری نبود مامان نیم کیلو عدس می خرید و با پیاز داغ عدسی درست می کرد . اونقدر از بقال محل نسیه گرفته بود که روش نمی شد از خونه بیرون بره و هر وقت قصاب محل چشمش به من می افتاد فورا از مغازه اش میومد بیرون و می گفت پریماه خانم به مامان سلام برسونین و من می دونستم که منظورش چیه و دلم می خواست زمین دهن باز کنه و منو با خودش ببلعد.این بود که اونشب بعد از اینکه کلی فکر کردم تصمیم گرفتم اون کارو قبول کنم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f