eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح زیباتون معطر بہ بوے مهربانی دلتون غرق عشق و محبت لبتون خندون زندگیتون مملو از آرامش ولحظاتتون شیرین و ناب صبح بخیر دوستای عزیزم ❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه صبح زیبا در دل روستا منطقه اورامانات ⛰️ ولی زندگی تو روستا جزء بزرگترین خواسته های من از زندگیِ..🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فرهنگ.... - @mer30tv.mp3
5.45M
صبح 16 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_چهلوششم خانم گفت تو اگر می خواستی انجام بدی قبل از من اونجا ب
روزها هروقت بیدار بود همراهیش می کردم مگر اینکه بهم می گفت می خوام تنها باشم برو دنبال کارت بیشتر اوقات موزیک گوش می کرد و در اون زمان میرفت توی عالم خودش و من کنارش می نشستم و لذت می بردم و هر وقت آهنگ شادی میذاشت همینطور که نشسته بود یک قر ریزی می داد و می خندید و می گفت پاشو برقص بزار دلت شاد بشه دلم می خواد یک روز چشم های تو رو غمگین نبینم ازت نمی پرسم چته چون بازگویی غم غم میاره هر وقت فهمیدم که فراموش کردی برام تعریف کن حالا نه.ولی الفتی داشت بین ما شکل می گرفت که خودمم باور نداشتم که دیگه بتونم به کسی دل ببندم و نمی دونم به خاطر متفاوت بودنش با بقیه ی آدما بود و یا صداقتی که داشت به هر حال دوستش داشتم و هر کاری می گفت با دل جون انجام می دادم روز چهارم شده بود که اونجا کار می کردم ولی نه ما از اون باغ بیرون رفته بودیم و نه کسی به خانم سر زده بود نزدیک ظهر بود و طبق برنامه ی هر روز خانم خواب بود منم توی اتاقم داشتم رادیو گوش می کردم برای همین هیچ صدایی نشنیدم که شالیزار اومد و مثل همیشه در اتاق رو بدون اجازه باز کرد و گفت پریماه سهیلا خانم اومده بیا میخواد تو رو ببینه قلبم فرو ریخت این همون دختر خانم بود که احمدی می گفت بد اخلاقه و هر وقت میاد همه رو اذیت می کنه موهامو رو شونه زدم و خودمو مرتب کردم از اونجایی که تصمیم گرفته بودم دیگه توی زندگی از کسی نخورم با خودم گفتم کور خوندی با من نمی تونی بد رفتار کنی اگر حرفی بهم بزنه می زارم میرم قید این پول رو هم می زنم خب من مادر رو دیده بودم و حدس می زدم که سهیلا خانم هم یک چیزی شبیه به اون باشه ولی جوون اما از دیدن اون چند لحظه مات موندم یک خانم حدود شصت ساله و خیلی معمولی سلام کردم و رفتم جلو با خوشرویی دستشو دراز کرد که با من دست دادو گفت شما پریماه هستی ؟ گفتم بله خانم حالتون خوبه ؟ گفت مرسی که اومدی پیش مامان بمونی خیلی تنهاست ما هم زیاد وقت نمی کنیم بهش سر بزنیم والله خودم هزار تا گرفتاری دارم نریمان ازتون خیلی تعریف کرد و گفته به زحمت شما رو راضی کرده یکم خیالم از بابت مامان راحت شده بیدارش نکردم اوقاتش تلخ میشه رفت نشست روی مبل و به من گفت بیا اینجا بشین ببینم مامان این چند روزه حالشون چطور بود ؟ تو رو می شناسه فراموشت نمی کنه ؟ گفتم نه تا حالا نشده منو فراموش کنن گفت ای داد بیداد این فراموشی هم منو نگران کرده دکتر می گفت باید مرتب با یکی حرف بزنه تا بدتر نشه تنهایی بیشتر باعث میشه فراموش کنه این شالیزارم که کار خودشو می کنه و به حرفم گوش نمی کنه می گفت چند روز پیش به خواست تو براش بادمجون درست کرده.صد بار بهش گفتم غذای مامان نباید چرب و با نمک باشه امروزم غذا رو چشیدم شور بود خواهش می کنم تو مراقب باش یک دستور غذایی بهت میدم نزار شالیزار هر چی می خواد به خوردش بده خودمامان هم مقصره گوش نمی کنه می دونه نباید بادمجون بخوره بازم می خوره گفتم من نمی دونستم ولی از این به بعد خودم مراقب میشم شما هر کاری لازمه بگین من انجام میدم دیگه نمی زارم ناپرهیزی کنن گفت آره قربون شکلت برم به شالیزار نمیشه اعتماد کرد حواست به اینا باشه دارن از خوبی مامان سوءاستفاده می کنن الان اومدم می ببینم احمدی نیست میگم کجاست قربون میگه رفته تا جایی و برگرده دارن نون به قرض هم میدن قرار نیست که اون از خونه بیرون بره یک وقت مامان حالش بد میشه یا می خواد بره جایی اینا رو مدیریت کن نزار مامان حرص و جوش بخوره قربان باید روزا توی باغ کار کنه و احمدی هم نباید بره بیرون شب های جمعه ما میام اون تو رو برسونه و بره خونه اش و فردا شب تو رو برداره و بیاد اینجا باشه برای همین حقوق می گیره گفتم چشم ولی شما بهشون بگین که این وظیفه ی منه.گفت آره بابا یکی باید اینا رو کنترل کنه وگرنه کار نمی کنن این باغ شده ویرونه فکر می کنم یکی رو بیارم می ترسم اینا اونم بکنن مثل خودشون تو سن زیادی نداری می تونی از عهده اش بر بیای؟گفتم بله خانم کار زیادی نداره من اغلب توی اتاقم هستم اگر بتونم کمکی بکنم خوشحال میشم گفت ممنون به خدا قربون شکل ماهت بشم من خیلی گرفتارم وقت نمی کنم زیاد بیام اینجا ببینم چیکار می کنی من خودم از خجالتت در میام فقط حواست به همه چیز باشه تو از الان مدیر این خونه هستی می تونی ؟ روت میشه با اینا قاطع حرف بزنی ؟ گفتم بله سهیلا خانم من به موقعش دست و روم شسته اس تا حالا نمی دونستم که باید این کارو بکنم گفت نریمان هم قرار بود امروز بیاد نمی دونم چرا نیومده اونم گرفتار عروسی و این حرفاست داداشم که اصلا عین خیالش نیست یک مادر داره در همین موقع صدای عصای خانم رو شنیدم و برگشتم دیدم داره میاد از همون دور گفت چیه باز سهیلا داری نق می زنی چی شده ؟ یاد من افتادی ؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم: ✅ ساقه کرفس خرد شده ✅ جعفری خرد شده ✅ برگ کرفس خرد شده ✅ نعنا ✅ پیاز رنده شده بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
505_54733755432535.mp3
31.9M
🎶 نام آهنگ: پادکست 🗣 نام خواننده: رضا بهرام •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پاک کن های سکه ای نوستالژی 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_چهلوهفتم روزها هروقت بیدار بود همراهیش می کردم مگر اینکه بهم
بلند شد ورفت طرف مادرشو بغلش کرد و بوسید و گفت فداتون بشم خودتون که می دونین منم گرفتارم یک لحظه نمی تونم چشم ازشون بر دارم به خدا الان دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه اونجام دلم پیش شماست اینجام برای اونا دلشور دارم.شدم زنده بلا مرده بلا خانم اومد نشست و سهیلا هم کنارشو گفت : به خدا اگر رضایت بدین بیارمشون اینجا خیالم راحت میشه ؛ خونه ی به این بزرگی برای همه جا هست چرا لجبازی می کنین ؟ قول میدم مزاحم شما نباشیم خانم گفت : نه نه ؛ اصلا فکرشم نکن من حوصله ی ندارم الان دارم راحت زندگی می کنم بی خودش آرامش منو بهم نزن الانم که این ماه پری کنارمه دیگه خیالت راحت باشه , از وقتی اومده حالم بهتره توام برو به کارای خودت برس سهیلا پرسید ماه پری ؟ یا پریماه ؟ خانم گفت هر دوش چه فرقی می کنه ؟اون روز سهیلا خانم تا بعد از ظهر اونجا موند تا احمدی اومد رفت سراغش و صدای داد و هوارش تا خونه شنیده می شد و به همه ی اونا گفت که باید از من حرف شنوی داشته باشن و لیست غذا های خانم رو به من داد وکلی سفارش کرد و قربون صدقه ی من رفت و احمدی اونو با خودش برد برسونه سهیلا خانم همش دستپاچه بود و تند تند حرف می زد و من احساس می کردم اصلا آرامش نداره و حدس می زدم که مشکل بزرگی توی زندگیش داره و از اون مهتر اینکه مثل خانم و سالارزاده ها ثروتمند نیست روز بعد صبح زود از خواب بیدار شدم ورفتم سراغ شالیزار تازه داشت صبحانه ی خانم رو آماده می کرد ؛ آشپزخونه ای که شیک و مدرن بود و اونجا من برای اولین بار وسیله ای بزرگ و جا دار دیدم که مواد غذایی توش یخ می بست و مقدار زیادی گوشت و مرغ و چیزای دیگه توش جا می شد که شالیزار بهش می گفت یخدون دستور غذا ی اون روز خانم رو دادم و رفتم سراغ قربان و احمدی ؛ صداشون کردم هر دو خواب بودن ؛ گفتم : آقا قربان امروز آقای احمدی به شما کمک می کنه و علف های باغ رو بزنین و میوه های اون طرف رو هر چی رسیده بچینین و بیارین عمارت من لازمشون دارم ؛ احمدی گفت : پریماه خانم من راننده ام کارم این نیست ؛ گفتم : ولی از الان به بعد به قربان کمک می کنین من بعد از ظهر میام ببینم چقدر از علف ها رو زدین و چقدر کار کردین نمیشه که شما حقوق بگیرین و بیکار باشین ؛ نباید پولتون حلال بشه ؟ پس لطفا کار کنین ؛ اگر نمی تونین به من بگین به آقا نریمان میگم یکی رو پیدا کنه که هر دو کارو بتونه انجام بده ؛ و منتظر اعتراض بعدیش نشدم و برگشتم به عمارت ؛ و رفتم به اتاق خانم ؛ تازه بیدار شده بود ولی هنوز توی تخت خمیازه می کشید ؛ پرده ها رو کشیدم و گفتم سلام صبح بخیر خانم خوشگل و مهربون و خم شدم و بازوشو بوسیدم ؛انگار بدش نیومده بود با صدای بلند خندید و گفت : چیزی ازم می خوای ؟ یا خوابنما شدی ؟گفتم چیزی ازتون می خوام گفت بگو ؛خود شیرین گفتم : امروز خواهش می کنم از غذا ایراد نگیرین چون سهیلا خانم دستورشو دادن گفت می دونستم این سهیلا هر وقت پاشو می زاره اینجا یک مکافات برای من درست می کنه ؛ تو برای من کار می کنی باید به حرف من گوش کنی گفتم : چشم به حرف شماهم گوش می کنم ولی دلم نمیخواد مریض بشین ؛ من نمی دونستم که نباید چربی و نمک بخورین بلند شد و روی تخت نشست و گفت : پریماه فضولی نکن به غذا خوردن منم کار نداشته باش؛ اونوقت تو رو فراموش می کنم و باید از این خونه بری ؛ گفتم : باشه میرم هر وقت شما بگین ؛ خندید و گفت : آخه نمی خوام بری وادارم نکن گفتم : چشم زیاد سخت نمی گیرم نه حرف سهیلا خانم نه حرف شما نمک کم بزنین به خدا غذا هایی که شالیزار درست می کنه برای منم شوره ؛ دیروز دیدم پای شما ورم کرده سهیلا خانم می گفت از نمک اینطوری میشه درسته ؟گفت : ایییی سهیلا ؛ سهیلا در آوردی بسه دیگه احساس کردم خانم از کسی که باهاش بکن و نکن کنه بدش میاد این بود که دیگه حرفی نزدم و با هم صبحانه خوردیم و مثل همیشه رفت خوابید ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
و من برای اولین بار رفتم توی باغ اون طرفی که درخت های میوه بود تا مطمئن بشم اون دونفر دارن کار می کنن ؛ و اونا هم بدونن که من به کارشون نظارت دارم البته تا منو دیدن شروع کردن به تند کار کردن دوری زدم و دیدم که چقدر میوه روی اون درخت ها هست و کسی نیست ازش استفاده کنه داشتم بر می گشتم که صدای ماشین شنیدم ؛ می شد فهمید که یکی وارد باغ شده و داره میاد به اون سمت قدم هامو تند کردم و ماشین نریمان رو دیدم که پیچید به طرف عمارت ؛ و تا من رسیدم اونم جلوی ساختمون نگه داشت و پیاده شد و گفت : کجا بودی پریماه؟ گفتم : سلام ؛ گفت : سلام کجا بودی مامان بزرگ کجاست ؟ گفتم : الان خوابن ؛ رفته بودم به قربان و آقای احمدی سر بزنم ؛ رسیدم بهش و جلوش ایستادم با تعجب پرسید , برای چی ؟ جریان رو تعریف کردم و گفتم که سهیلا خانم ازم خواسته و خودمم دلم می خواد که این کارو بکنم گفت : خاکستری ؛ گفتم ای بابا دست بردارین دیگه یکبار گفتین فهمیدم ؛ لبخندی زد و گفت : باور کن برام خیلی عجیبه اون روز که با مامانت داشتی می رفتی دیدم چشمت آبی مثل دریاست راستی من تا حالا همچین چیزی ندیدم خوش بحالت این همه چشمهات قشنگه حالا اگر کسی ازت بپرسه چشمت چه رنگیه چی میگی ؟ گفتم : میگم برین توی عمارت که حتما خانم الان بیدار شده ؛ ناهار می مونین ؟ گفت : تا چی داشته باشین گفتم : میگم شالیزار براتون یک چیز مخصوص درست کنه چون ما امروز غذای مخصوص مادر رو داریم گفت : معمولا شالیزار زیاد درست می کنه که از شکم قربان و بچه هاش کم نیاد همونو می خورم ؛ وارد راهرو که شدیم گفت : بریم توی ایوون توی اتاق دلم می گیره ؛ گفتم از عروسی چه خبر همه چیز روبراهه ؟ گفت : آره شکر خدا ولی یکماه دیگه مونده گفتم : جهاز رو که بردین چرا اینقدر دیر گفت : منتظرم که نادر برادرم بیاد ؛ فکر می کنم عمو و پسر عموم هام و یکی از عمه هام هم بیان ؛اگر اونا بیان تو راحت میشی می تونی یک مدت بیشتر خونه ی خودتون بمونی ؛ آخه همه میان اینجا گفتم : که اینطور ؟ اگر مادر فراموشی نگیره و بیرونشون نکنه ؛خندید و گفت : آه راستی مامان بزرگ چطوره بازم فراموشی داشت مواظب باشی به حال خودش نزاری ؛ گفتم : نه خوشبختانه من چیزی ندیدم حالشون خوبه ؛ فکر کنم نیم ساعت شد من باید برم بیدارشون کنم ؛ گفت تو بشین من خودم میرم راستی پریماه من ممکنه شب جمعه نتونم بیام اینجا خونه ی نامزدم دعوت دارم مهمونی گرفتن ؛ اومدم تا یکم از مزد تو رو بدم ماه اول رو اینطوری حساب می کنیم چطوره ؟ گفتم : شما می دونی که دست مامانم خالیه برای همین دارین به من کمک می کنین درسته ؟ گفت : من یک شرمندگی از شما هادارم فکر کن اینطوری می خوام جبران کنم ؛ گفتم : قول میدین به خانم نگین که وضع ما خوب نیست ؟ اصلا نمی خوام کسی بدونه؛ لطفا ؛ بین ما می مونه دیگه ؟ گفت : آره قول میدم ؛ گفتم : میشه اگر میرین توی شهر این پول رو بدین به مامانم ؟ گفت : باشه همین امشب به دستشون می رسونم ؛ گفتی قربان و احمدی دارن میوه می چینن ؛ چند تا جعبه هم می زارم توی ماشین و براشون می برم گفتم : اینو باید به خانم بگین وگرنه راضی نیستم ؛ گفت : باشه هر طوری تو بخوای همون کارو می کنم ؛این میوه ها برای مامان بزرگ مهم نیست ؛ احمدی و قربان می فروشن و پولشو بر می دارن ما هم که وقت این کارا رو نداریم ؛ راستی داریم برای اینجا تلفن می کشیم اگر خط بیاد دیگه لازم نیست وقت و بی وقت بیایم تلفن می زنیم و از حال مامان بزرگ با خبر میشیم ؛ گفتم : به نظرم اومدن شماها برای روحیه ایشون خوبه اینطوری احساس تنهایی نمی کنه ؛ خندید و همینطور که می رفت گفت : آره نه دیگه تا اون حد که اصلا نیایم یک مرتبه برگشت و ادامه داد راستی چشمت توی راهرو آبی شده بود فهمیدم چطوریه ؛توی نور شدید خاکستری میشه و توی توی نور کم آبی و شب ها سبز میشه ؛ و ایستاد و با لبخند گفت : می دونی اونشب اولی که اومده بودم خونه ی شما یک مرتبه توی نور چراغ دو تا چشم دیدم سبز که برق می زد توجه من جلب شد ولی دفعه ی بعد که دیدم خاکستری بود گفتم : آخ ؛ آقا نریمان میشه بسه کنین دیگه خواهشا در مورد چشم من حرف نزنین بی خیالش بشین ؛ گفت : باشه ؛ چشم خانم من قهوه ای ؛و همیشه یک رنگه ؛ مثل اینکه من کلا به رنگ چشم اهمیت میدم حالا که دارم فکرشو می کنم می ببینم آره چیزی که در درجه ی اول منو به خودش جلب می کنه رنگ چشم آدم هاست ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا توی خونشون از این نقش ونگارهای قدیمی داشتن؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f