روز خود را
با تکه پاره های دیروز شروع نکن،
هر روز یک شروع تازه است.
هر صبحی که ما از خواب بر میخیزیم ،
اولین روز از زندگی جدید ماست.
امروز اولین روز از بقیه عمر توست...
صبح بخیر زندگی 🌼
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش بخیر کوچکتر که بودم ، مادرم می گفت - پرخوری دل درد می آورد !!!
هوایم را نداشتی مادر ... خیلی ' غصه خوردم ' دلم بدجور درد می کند....
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بلوغ عاطفی... - @mer30tv.mp3
4.49M
صبح 14 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_سیوهشتم نمی زارم دیگه یحیی رو توی این خونه راه نمیدم بسه دیگه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_سیونهم
دروغ نگو دیدم دنبال کار می گردی باور کن مامان بزرگم کارگر داره فقط یکی رو می خوایم که مدام قرص و دواهاشو بده باهاش حرف بزنه براش کتاب بخونه و خلاصه ما نگرانش نباشیم گفتم خودتون چرا این کارو نمی کنین آدم که مامان بزرگش رو دست کسی نمی سپره گفت خونه اش رو دوست داره نمی خواد بیاد با ما زندگی کنه گفتم با شما نیست ؟گفت نه تنهاست دو سال پیش پدر بزرگم فوت کرد یک طورایی فراموشی گرفته و بیشتر اوقات فکر می کنه که شوهرش زنده اس گاهی هم یک آشنا رو نمی شناسه و از خونه بیرون می کنه البته سن زیادی نداره خیلی سرحال و سر زنده اس ولی تنهاس می خوای بیای ببینی اگر دوست داشتی قبول کن ماهی هزار تومن هم دست مزدت میشه البته اگر تمام هفته به جز جمعه ها پیشش بمونی شب جمعه برو و شب شنبه برگرد توی این مدت حتما ما بهشون سر می زنیم وقتی این پیشنهاد رو سالار زاده بهم داد اولین چیزی که به فکرم رسیداین بود که نه محاله من برم پرستار یک پیر زن بشم دیگه همینم مونده بود که برم یک جا کلفتی ولی وقتی دست مزد هزار تومنی رو شنیدم دست و پام شل شد که پول خوبی بود و می تونستم با این پول خانواده ام رو از این وضع نجات بدم محتاج آبرومند بودن خیلی آسون نیست و ما واقعا دیگه داشتیم به آخر خط می رسیدیم و چون عادت به بی پولی هم نداشتیم بهمون سخت می گذشت دلم برای برادرام می سوخت و نمی خواستم اونا هم طعم فقر و نداری رو بچشن ؛ یاد آقاجونم افتادم که می گفت از پادویی ساختمون شروع کردم و به اینجا رسیدم گفتم اگر موقتی باشه و قول بدین یکی رو پیدا کنین که بیاد جام باشه فکر می کنم بهتون خبر میدم گفت می خواین فردا صبح بیام دنبالتون ؟ این روزا سر من خیلی شلوغه ممکنه فراموش کنم آخه با اجازه ی شما دارم ازدواج می کنم گفتم واقعا ؟ مبارک باشه بسلامتی ؛ولی من باید اول به مامانم بگم اگر اجازه داد بهتون خبر میدم گفت باشه من فردا ساعت هشت صبح میام دنبالتون اگر اجازه داده بودن که می برمتون پیش مامان بزرگم اگر ندادن که هیچی یکی دیگه رو پیدا می کنم خونه تون همون جاست ؟خاکستری گفتم چی ؟ گفت چشمت چشمت الان خاکستریه خونه تون همون جاست , پشت چشمی نازک کردم و از این حرفش خوشم نیومد با اکراه گفتم بله اونجا رو هم که خوب بلدین وقتی طلبکاری می کردین هر روز اونجا بودین.بعدم دیگه در مورد رنگ چشم من حرف نزنین خواهش می کنم اینقدر هم خودمی منو صدا نزنین خندید و گفت یعنی بگم پریماه خانم نمیشه زبونم نمی چرخه تو هنوز اونقدر ها خانم نشدی ؛ ولی باشه دیگه در مورد چشمت حرف نمی زنم ولی دست خودم نیست خیلی برام عجیبه تا حالا چشم رنگ وارنگ ندیدم اون ماجرای طلبکاری هم گذشت و رفت در مورد اونم دیگه حرف نمی زنم ولی خدا قسمت کنه یکبار برات توضیح میدم که جریان چی بوده راستی عموت چیکار می کنه ؟ بهش بگو به خاطر خودشم که شده دیگه کار ساختمون نگیره گفتم : فردا می ببینمتون یا با شما میام یا نه.خداحافظی کردم و از همون جا اشک ریختم تا خونه دلم نمی خواست برم یک پیرزن رو جمع و جور کنم این کار من نبود و فکر می کردم دارم روح آقاجونم رو آزار میدم خیلی زیاد ناگوارم شده بود اونقدر دلم برای خودم می سوخت که دیگه اصلا اطرافم رو نمی دیدم و از اونجا تا خونه پیاده و با سرعت رفتم ولی مثل اینکه چاره ای نداشتم باید به خانواده ام کمک می کردم بیشتر به خاطر خانجون و برادرام بود و این در حالی بود که اون روزا می دیدم مامانم چقدر داره عذاب می کشه و من اونقدر بدجنس شده بودم که از عذابی که می کشید خوشم میومد و برای این خوش اومدن از خودم منتفر می شدم ؛ وارد خونه که شدم مامان و خانجون روی تخت کنار حوض نشسته بودن فرهاد با غیظ دستشو از دستم کشید و تازه اونو دیدم تمام راه دست اونو گرفته بودم و دنبال خودم می کشیدم و اصلا متوجه نشدم که چقدر بچه داره اذیت میشه فقط یادم اومد که مرتب می گفت خواهر ؟ پریماه ؟ تو رو خدا ولم کن ؛ خواستم بفلش کنم و از دلش در بیارم ولی اون فرار کرد و خودشو رسوند به مامان و توی بغلش با صدای بلند گریه کرد خدای من چی بسرم اومده من چرا نفهمیدم دست این بچه توی دست منو و همراه خودم اونو می کشوندم و حتی متوجه ی گریه هاش نبودم.مامان عصبانی بود و ازم می پرسید تو چت شده ؟ چرا اینطوری می کنی؟ کجا رفته بودی ؟چیکارش کردی ؟ اون خوشحال بود که با خواهرش میره گردش اینطوری برش گردوندی ؟با حالی پریشون نشستم کنار خانجون و یواش یواش ماجرا رو تعریف کردم مامان گفت غلط نکنم این مرتیکه یک ریگی توی کفشش هست فکر کرده پدر نداری می خواد تو رو ببر بهت دست درازی کنه خانجون گفت وای خاک بر سرم یک وقت گول نخوری پریماه دختر که دنبال هر کس راه نمی افته بره به خونه اش مامانت راست میگه از حرفاش معلومه که داره دروغ میگه
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#عصاره_مرغ
مواد لازم :
✅ پای مرغ
✅ کرفس
✅ هویج
✅ پیاز
✅ دارچین
✅ برگ بو
✅ سیر
✅ آب
✅ زرد چوبه
✅ نمک
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1015_54270284450418.mp3
6.88M
🎶 نام آهنگ: بیقرار
🗣 نام خواننده: معین
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم میخاد برگردیم به شوقی که اون موقع داشتیم :))
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_سیونهم دروغ نگو دیدم دنبال کار می گردی باور کن مامان بزرگم کا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_چهل
گفتم ماهی هزار تومن بهم میدن یکبار میرم اگر دروغ بود خوب دیگه نمیرم مامان گفت نه لازم نیست من به جای تو میرم مگه پرستار نمی خوان ؟ من میرم گفتم نمیشه یکی رو می خوان تمام هفته به جز جمعه ها پیش اون خانم بمونه شما نمی تونین گفت یا حضرت عباس یعنی شب خونه نیای ؟ نه ولش کن من خودم یک فکری می کنم اصلا مثل عموت این خونه رو می فروشیم و یک جای کوچک تر می خریم بعدام خدا بزرگه ؛ تو برو درس بخون اگر تونستی توی بانک استخدام شو تا اون موقع از گرسنگی نمیمیریم اونشب خیلی فکر کردم و دیدم خودمم دلم نمی خواد برم و مخالفت خانجون و مامان رو بهانه ای کردم که می خواستم و نشد ولی صبح درست راس ساعت هشت در خونه ی ما رو زدن داشتیم ناشتایی می خوردیم ،مامان فورا چادرشو سرش کرد و گفت تو نیای گفتم چرا منم میام خودم حرف می زنم و همراهش رفتم .سالار زاده خیلی شیک و مرتب پشت در بود کمی خم شد و به مامان سلام کرد و گفت ببخشید خانم صفایی این بار برای طلبکاری نیومدم خیلی معذرت می خوام اومدم دنبال دختر خانم شما که اگر ممکنه به مامان بزرگ من کمک کنه مامان گفت بفرمایید توی حیاط دم در بده من پشت در ایستاده بود تا منو دید سلام کرد و بدون ملاحظه ی مامانم آروم گفت خاکستری مایل به آبی این بار جا خوردم باورم نمیشد این همه پر رو باشه مامان گفت آقای سالارزاده متاسفانه امکانش نیست من اجازه نمیدم دخترم بره توی یک خونه کار کنه باز خندید و گفت پریماه گفته باید کار کنه ؟ نه اشتباه متوجه شدین مامان بزرگ من داره فراموشی می گیره اولا می خوایم یکی مرتب باهاش حرف بزنه یعنی دکتر اینطوری گفته دوما ایشون فقط همراه مادرم هستن بهشون هم گفتم مثل یک مونس و همدم همین کار سختی نیست می خواین خودتون بیان و مامان بزرگم رو ببینین ؟ و ساعتی بعد من و مامان سوار بر ماشین بنز آخرین مدل سالار زاده در خونه ی مامان بزرگش بودیم راه طولانی که به نظرم تموم نمیشدو سالار زاده حرف می زد و در مورد اون ماجرای خونه و خسارتی که از ما گرفتن می گفت از پنهون کاری عمو و اینکه هر بار اعتراض می کردن عمو بد رفتاری می کرده و فحش می داده اون می گفت باور بفرمایید که برادر شوهر شما خیلی به ما ضرر زد اون خونه اگر تموم شده بود من الان عروسی کرده بودم ولی مجبور شدیم همه رو خراب کنیم و دوباره بسازیم به خدا یک چهارم خسارت رو هم نتونستیم ازش بگیریم در واقع پدر من سر لج افتاده بود و آخرم به خاطر شما کوتاه اومدیم اونقدر این حرفا برام تکراری و خسته کننده بود که گوش نمی دادمو سعی می کردم حواس خودمو پرت کردم. بالای شهر تهرون یک جای اعیان نشین پیچید توی یک خیابون باریک وسر بالایی و خاکی که شاخ و برگ درخت های دو طرف خیابون سر در هم پیچیده بودن و اشعه های خورشید از لابلای اون برگها چشمک می زدن که منظره ای چشم نوازی ساخته بود رد شدیم و سمت چپ جلوی در آهنی بزرگی به رنگ قهوه ای ایستاد و پیاده شد و زنگ زد حدود ده دقیقه ای طول کشید که در باز شد و یک خانم میون سال که روسری به سر داشت و چادرشو به طرز بدی دور کمرش بسته بود با خنده ی دندون نمایی سلام کرد و فورا کمک کرد تا اون در بزرگ رو با سالارزاده باز کنن سالارزاده سوار شد و ماشین رو برد توی باغ و اون زن در رو بست و نشست جلو وگفت کلید نداشتین ؟ سالار زاده همینطور که راه افتاده بود جواب داد شلوارم رو عوض کردم یادم رفته بردارم و از توی آینه منو نگاه کرد و گفت پریماه حدس بزن اسم این خانم چیه ؟در حالیکه حواسم به باغی که معلوم بود زیاد بهش رسیدگی نشده از راه باریک و خاکی بین درخت ها رد می شد و ما هنوز هیچ خونه ای رو نمی دیدیم گفتم نمی دونم گفت حدس بزن اون زن با همون خنده ی دندون نما برگشت طرف ما و گفت وا ؟ آقا تو رو خدا مگه اسمم چه عیبی داره ؟سالارزاده که تُن صدای بلندی هم داشت قاه قاه خندید و گفت اسمش شالیزاره تا حالا شنیده بودی ؟ من که از اون باغ و از اون راه طولانی وهم برم داشته بود فقط نگاه کردم مامان به جای من گفت اسم قشنگیه شما اینجا کار می کنین ؟ اون زن برگشت و در حالیکه با کنجکاوی به ما نگاه می کرد گفت آره با شوهرم اینجا کار می کنیم سالارزاده ادامه داد الان می رسیم و بهت نشون میدم شالیزار خانم با شوهر و سه تا بچه اش اینجا زندگی می کنه قربان باغبون و مامور خرید خونه اس
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_چهلویکم
این و گفت و بعد از راه طولانی که رفته بود پیچید سمت راست و یکم جلوتر به چپ و از اونجا عمارت آجری بزرگی رو دیدم که میون درخت های سر به فلک کشیده قرار داشت ؛من آروم دست مامان رو گرفتم و اونم فورا دست دیگه اش رو گذاشت روی دستم انگار هر دو ترسیده بودیم قلبم بی دلیل تند می زد و فکر می کردم چطوری از این وضع خلاص بشم ؛ نباید قبول می کردم و میومدم اینجا سالار زاده پیاده شد و گفت ببخشید خدا کنه امروز منو بشناسه باید برم باهاش حرف بزنم و آماده اش کنم ؛الان بر می گردم به محض اینکه اون با شالیزار رفتن مامان گفت : خاک بر سرم کنن این چه غلطی بود ما کردیم اینجا کجاست ؟ مگه من می زارم تو بیای اینجا ؟ چطوری از خونه تا اینجا بیای و برگردی ؛ اصلا اینا کی هستن که برای چهار قرون خسارت منو مجبور کردن گردنبد و انگشترم رو بفروشم ؟ این همه ثروت چشمشون رو پر نکرده ؛ پریماه تو چی میگی ؟ گفتم : نه مامان منو اینجا تنها نزار همینطوری دارم از ترس میمیرم اگر زنه منو امروز دید و فردا یادش نیومد چی ؟ اصلا اگر روانی بود و بلایی سرم آورد کی توی ان باغ در اندشت به دادم می رسه گفت : نه مادر مگه دیوونه ام که بچه ام رو اینجا بزارم از یک زن دیوونه نگهداری کنه ؛ دیدی گفت ممکنه منو یادش نیاد ؟ دیگه ما که جای خود داریم نه صلاح نیست اینجاکار کنی از ماشین پیاده شدم و به عمارت نگاه کردم یک خونه زیبا و قدیمی میون درخت های بلند و سمت چپ عمارت با فاصله ای کم یک ساختمون دیگه بود که جلوش یک ماشین آبی رنگ بزرگ پارک شده بود ؛و سمت راست یک گلخونه و از اونجایی که ما ایستاده بودیم تا عمارت هم گلدون های گل چیده بودن ؛ مرتب نبود ولی به نظر زیبا میومدن ؛ چند قدم اونطرف تر استخری که آب کثیفی داشت و روی آب پر از برگ هایی بود که معلوم می شد مدت هاست روی هم تلنبار شدن
که سالار زاده رو دیدم داره میاد به طرف ما با همون خنده ای که همیشه به لب داشت با خوشرویی گفت : مامان بزرگم حالش خوبه تشریف بیارین بریم ؛ مامان هم پیاده شد و گفت : معذرت می خوام ولی من نمی تونم پریماه رو بزارم اینجا اصلا فکرشم نمی کردم یک همچین جایی باشه ؛ با تعجب پرسید ؛ مگه چه عیبی داره ؟ جای به این خوبی ؛ مامان گفت : نه نه جاش خوبه ولی دور افتاده اس یک دختر جوون نمی تونه اینجا کار کنه ؛من فکر میکردم یک خونه توی شهر باشه اینجا نمیشه ؛ ببخشید ما رو برگردونین من نمی زارم پریماه اینجا کار کنه ؛بچه ام چطوری این همه راه رو بره و بیاد ؛سالارزاده گفت : شما بیاین مامان بزرگم رو ببینین اگر نخواستین اصراری نیست هر طوری خودتون می خواین ؛ ولی اینجا یک راننده همیشه در خدمت مامان بزرگم هست پریماه هم قرار نیست خودش بره و خودش بیاد راننده داریم مامان با تردید به من نگاه کرد یعنی چیکار کنیم شونه هام رو بالا انداختم یک فکری کرد و دست منو دوباره گرفت و راه افتاد اینطوری فهمیدم که باید بریم و اون خانم رو ببینم هنوز هیچ تصمیم نگرفته بودم ولی می دونستم که اگر اون خانم حال خوشی نداشت دیگه به اون خونه بر نمی گشتم
همینطور که بطرف عمارت می رفتیم سالار زاده گفت : پریماه به خدا من درگیر مراسم عروسی و از این حرفا هستم وگرنه خودم پیشش می موندم ؛ می دونم که توام از مامان بزرگ من خوشت میاد ؛ مامان گفت : نقل این حرفا نیست پریماه نمی تونه اینجا زندگی کنه ؛ و وارد شدیم ؛ از یک راهرو کوتاه وارد یک راهرو بزرگتر شدیم و دست راست یک در بزرگ بود که سالار زاده با دست اشاره کرد که وارد بشیم ؛ از دور یک خانم رو دیدم که روی مبل خیلی مجللی نشسته بود ؛ عصاشو بلند کرد و برد پایین و همزمان گفت بیان جلو ببینم و عصا رو زد زمین و بلند شد و ایستاد بلوز سفیدی پوشیده بود با شلوار مشکی ؛ و سعی می کرد قامت خمیده ی خودشو راست نگه داره ؛موهاش یک دست سفید بود و صورتی مثل مهتاب داشت ؛ تنها کلمه ای که به ذهنم رسید این بود زیبا و دوست داشتی ؛ سلام کردیم همزمان با مامان ؛ دقیق به من نگاه کرد و گفت :علیک سلام ؛بیاین بشینین ؛ کدوم تون می خواین پیش من بمونین ؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر "مزاحم یاب" قدیمی
با آمدنش به دوران فوت کردن پشت تلفن خاتمه داد😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
در جنگلی دسته ای از حیوانات زندگی می کردند. در آن حوالی شیری هم زندگی می کرد که مدام در حال شکار بود. روزی حیوانات با خود فکر کردند که با شیر قراری بگذارند. پیمان چنین بود که هر روز قرعه انداخته و به نام هر حیوانی که افتاد خود را غذای شیر می کند. روزها گذشت و نوبت خرگوش رسید. خرگوش که نمی خواست غذای شیر شود گفت ای یاران به من مهلت دهید تا شر این شیر را از سر شما دور کنم.حیوانات از ترس شیر با او مخالفت می کنند. اما او در رفتن به سوی شیر کمی تأخیر می کند. شیر که در انتظار غذای خود بود از این تأخیر عصبانی می شود و می خواهد از حیوانات انتقام بگیرد که خرگوش از راه می رسد.
خرگوش که عصبانیت شیر را می بیند به او می گوید امانم بده تا عذرم را بیان کنم و این گونه داستان خود را بیان می کند: من امروز برای انجام وظیفه به همراه خرگوشی خدمت شما می آمدم اما در وسط راه شیری به طرف ما آمد و می خواست هر دوی ما را بگیرد من به او گفتم ما غذای شاهنشاه هستیم اما او گفت من، هم تو هم شاه تو را پاره پاره می کنم. او خرگوش دیگر را گرو نگه داشته است تا من بیایم و شما را پیش او ببرم. او راه را بسته است و حیوانات دیگر نمی توانند از آنجا عبور کنند و مقرری خود را به شما برسانند.
شیر گفت اگر راست گفته ای در پیشاپیش من برو تا من جزای آن شیر را بدهم اما اگر دروغ گفته باشی سزای تو را کف دستت می گذارم.
خرگوش با شیر همراه گشته و او را به سوی چاه برد. زمانی که به نزدیکی چاه رسیدند خرگوش عقب رفت و گفت من از ترس دیگر توانایی رفتن ندارم. آن شیر در همین چاه ساکن است. شیر خرگوش را به آغوش کشید و تا نزدیک چاه آمدند. هنگامی که به چاه نگریستند عکس شیری را دیدند که خرگوشی را در بغل خود نگه داشته است. شیر خرگوش را کنار گذاشته و به داخل آب چاه جست زد و به همان چاهی که خود کنده بود افتاد و به هلاکت رسید.
مثنوی معنوی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_چهلویکم این و گفت و بعد از راه طولانی که رفته بود پیچید سمت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_چهلودوم
سالارزاده گفت : مامان بزرگ این خانم اسمش پریماه هست ایشون پیش شما می مونن ؛ این خانم هم مادرشونه اومدن از جایی که می خواد دخترشون کار کنه مطمئن بشن ؛ سرشو چند بار تکون داد و نشست وگفت : خوب کاری می کنه ؛ مادر باید اینطوری باشه ؛ خوبه , تو بیا نزدیک من بشین دختر ؛ و دقیق تر به صورتم نگاه کرد و ادامه داد :آره من خوشگل ها رو دوست دارم همین خوبه ؛ اسمت دریا ست ؟ گفتم : نه خانم اسمم پریماه همین الان بهتون گفتن : گفت خنک که نیستم شنیدم ؛ ولی صورت تو و چشمهات منو یاد دریا میندازه ؛ تو دریا رو دیدی ؟ گفتم : نه خانم تا حالا نرفتم ؛ گفت :می برمت ؛باید ببینی ؛ تو شکل شاهزاده ها هستی صورتت اصالت داره ؛ چرا مشکی پوشیدی تو باید آبی بپوشی به چشمت میاد ؛ سالار زاده گفت : مامان بزرگ چشمش خاکستریه ؛ عصاشو بلند کرد طرف اونو گفت : تو حرف نزن ؛ من این دختر رو پسندیدم پیشم بمونه ؛ ازش خوشم اومده ؛ مامان گفت : ما مزاحم شما هم شدیم ولی فکر میکنم راه شما خیلی دوره و من نمی تونم بزارم دخترم اینجا کار کنه نه ؛نمی تونم گفت :تو مادرش بودی ؟مامان گفت بله خانم ؛ گفت حق داری ولی خاطرت جمع باشه من نمی زارم بهش بد بگذره نگران نباش بسپرش دست من ازش یک خانم بسازم که خودتم دیگه اونو نشناسی.مامان گفت : والله پریماه همین الانم خانمه نیازی نیست به این کارا هر چی فکر می کنم نمی تونم بزارم اینجا بمونه اصلا ما این کاره نیستیم خانم دوست ندارم دخترم رو بزارم توی خونه یکی کار کنه ؛من خودم یک عمر کلفت و نوکر داشتم مامان بزرگ با لحن خیلی شیرینی گفت :نمی خوای خانم تر بشه ؟ و درحالیکه بلند می خندید ادامه داد خیلی خانم تر بابا نمی خوام دخترت بیل بزنه که کار خونه ازش نمی خوام بهت میگم اگر بزاری بمونه اینجا خانمی می کنه و خطاب به سالارزاده ادامه داد نریمان ؟مثل اینکه باید بهشون باغ سرخ و سبز نشون بدیم تا راضی بشن ؛ خب بزار ببینم ؛؟ یک اتاق بهت میدم کیف کنی ؛ نریمان ببرش اون اتاقی که رو به گلخونه اس بغل اتاق من بهش نشون بده بهترین اتاق اینجاست میدمش به تو راحت باشی گفتم : نه خانم لازم نیست ممنون گفت: نریمان چقدر باهات طی کرده ؟ سالارزاه که فهمیدم اسمش نریمان هست به جای من جواب داد : شما به این کارا کار نداشته باشین ؛من خودم دستمزدشون رو میدم گفت : وا مگه خودم چمه میشه تو کاری به کار من نداشته باشی ؟ هر چی نریمان گفته من صد تومن می زارم روش خوبه ؟ بمون پیشم ؛ مادرش؟ دخترت رو بسپر دست من اصلام نگران هیچی نباش سالار زاده یا بهتر بگم نریمان گفت : مامان بزرگ اصرار نکنین چون بهشون قول دادم ؛به خواست خودشون باشه ؛ اگر نمی خوان مشکلی نیست من به زودی یکی رو براتون پیدا می کنم سینه اش رو داد عقب و گفت : من اینو می خوام ؛ کجا دیگه می تونی خوشگل تر از این پیدا کنی ؟ ور می داری یک کج و کونجول برام میاری مثل شالیزار ازت پرسیدم ماهی چقدر بهش میدی؟نریمان گفت : هزار تومن گفت : باشه من دویست تومن می زارم روش ؛ به شرطی که دیگه ناز نکنی و پیشم بمونی ؛ اگر مدتی بودی و دوست نداشتی ؛ باشه من دیگه اصرار نمی کنم هان ؟ قبول کردی ؟همون موقع شالیزار برامون چای و میوه آورد و گذاشت روی میز و در حالیکه بی خودی می خندید گفت :شانس آوردی خانم ازت خوشش اومدی هر کسی از دماغش بالا نمیره مامان بزرگ عصا شو بلند کرد طرفش و گفت میشه تو خفه بشی حرف نزنی ؟ حالم ازت بهم می خوره از بس پر رویی ؛ برو دنبال کارت و رو کرد به منو ادامه داد : زود باش تصمیم بگیر
گفتم :چشم ولی اجازه بدین امشب فکرامو بکنم الان نمی تونم تصمیم بگیرم ؛ اما اگر قبول کردم به خاطر دویست تومن نیست ازتون خوشم اومده ؛به خاطر اینکه راهتون دوره و من تا حالا از خونه پدریم دور نشدم فکر نمی کنم بتونم خندید و گفت : وا ؟ چه زبون بازم هست ورنپریده ؛ از چی من خوشت اومده ؟ گفتم :خب هم خوشگلین وهم مهربون و به نظرم خیلی رو راست هستین گفت اوه اوه زبونشم که درازه بزار یک روز عکس های جوونیم رو نشونت بدم تا بفهمی خوشگلی منو کجا دیدی یک تهرون بود و یک ماه منیر خانم ؛ اِ وا هر دومون توی اسمون ماه داره ؛ پریماه و ماه منیر ؛ دیدی گفتم تو باید اینجا بمونی پیش من ؛ نریمان همین خوبه من اینطوری دوست دارم ؛نگهش دار ؛ خودت می دونی چطوری راضیش کنی من بیشتر نمی تونم ناز بکشم و بلند شد وبه کمک عصا راه افتاد و ادامه داد اگر اومدی که چه بهتر فردا صبح می ببینمت اگر نیومدی فدای سرم ؛ حالا برین من خسته شدم هم ازش خوشم میومد و هم می ترسیدم. وقتی اون رفت نریمان گفت : پریماه مامان بزرگم خیلی زن خوبیه باور کن ولی همینطور که می ببینی رک و راسته حرف دلشو حتی اگر شده به شوخی هم می زنه خب تصمیم تو چیه میای اینجا پیشش بمونی ؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شبهایے ڪہ دلمون
بہ آدماے دورمون گرمه
شبهایے ڪہ قلبمون یہ جورہ خوبے میتپه
شبهایے ڪہ بے دلیل حالمون خوبہ
بیشتر از همیشہ
خدارو شڪر ڪنیم
شبتون بخیـــر💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍃سلام 😊💅
🍃صبح زیبای پاییزی تون
🍃پُر مهر ☕️🍃
🍃امیدوارم خوشه های برکت
🍃در این روز نصیب شما باشه
🍃امیدوارم دلهاتون گرم محبت
🍃و بخشندگی باشه
🍃روزگارتون پُر از رحمت الهی
🍃امروزتون بخیر و سلامتی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرمای پتوشو حس کردم 🥹
پاییز کارتونا خیلی خوشگلهه🧡
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اتفاق خوب.... - @mer30tv.mp3
4.57M
صبح 15 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ارباب #قسمت_چهلودوم سالارزاده گفت : مامان بزرگ این خانم اسمش پریماه هست
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_چهلوسوم
مامان به جای من جواب داد که نه آقای سالار زاده نمیشه اونم بخواد من نمی زارم گفت یک کاری می کنیم تا فردا فکراتون رو بکنین فردا صبح زود میگم راننده بیاد دنبالت اگر راضی بودی که برای یک هفته وسایلت رو جمع کن و باهاش بیا اگر نه که هیچی پریماه اینطوری خوبه ؟ مامان گفت بله بزارین فکرامون رو بکنیم ؛ فردا خبر میدیم نریمان گفت میگم راننده شما رو ببره من یکم پیش مادر بزرگم می مونم و بعد باید برم خیلی کار دارم و به ساعتش نگاه کرد و گفت آخ ،آخ دیرم شده امروز قراره جهاز بیارن من باید خونه باشم انشاالله عروسی شما رو دعوت می کنم تشریف بیارین.و نریمان صدا زد شالیزار ؟ برو آقای احمدی رو صدا کن بیاد آقای احمدی مرد میون سال لاغر اندام و کوتاهی بودسیبل پر پشتی داشت که در نگاه اول آدم احساس می کرد به اون هیکل نمی خوره پوستش سبزه ی تیره بود و لب های کبودی داشت نریمان آدرس خونه ی ما رو بهش داد ومن و مامان همراهش رفتیم و سوار شدیم به محض اینکه از در باغ بیرون رفت آینه رو تنظیم کرد طرف ما و پرسید خانم می خواین اینجا کار کنین ؟ مامان گفت من که نه دخترم ولی فکر نمی کنم اونم بتونه بیاد گفت ولی آقا نریمان به من گفت صبح بیام دنبالتون مامان گفت بله قراره تا فردا تصمیم بگیریم پرسید چرا تردید دارین ؟ اینا آدم های خوبی هستن من الان نزدیک بیست و دو ساله براشون کار می کنم خدا بیامرز سرهنگ سالارزاده منو توی کلوپ دید و ازم خوشش اومد آخه توی کلوپ لاله توی لاله زار اون قسمت رستورانش گارسون بودم مامان گفت شما فکر می کنین اینا آدم های خوبی هستن ؟همینطور که رانندگی می کرد خودشو از روی صندلی کش داد به طرف بالا تا خوب بتونه از آینه ما رو ببینه گفت بله خانم اما خب پولدارن دیگه من یادمه سرهنگ این باغ رو مفت خرید شازده اردشیر میرزا داشت از ایران می رفت این زمین ها هم که ارزشی نداشت سر میز قمار ازش خرید بعد چند تیکه اش رو فروخت و حسابی پولدار شد مامان گفت خدا مرگم بده این زمین و خونه رو توی قمار برده ؟ گفت نه والله لال بشم اگر من همچین حرفی زده باشم بهتون که گفتم ازش خرید ولی یادمه که مفت بدست آورد سرهنگ دوتا پسر داره و سه تا دختر دوتا از دختراش و یک پسرش رفتن فرنگ برای همین خانم هم سالی دو سه ماه ایران نیست میره و خوش میگذرونه اون موقع هم بیکاریم و هم بهمون حقوق میدن اون زمان خیلی خوبه قشنگ برا خودمون زندگی می کنیم آخه پیش خودتون بمونه خانم یک دختر داره که اینجاست خیلی فضوله ؛سهیلا خانم کاش اینم بره فرنگ و ما هم از دستش راحت بشیم تا دلتون بخواد فتنه اس هر وقت میاد یک مرافه با ما داره اونقدر دستور میده و ازمون کار می کشه که جونمون بالا میاد بقیه ی موقع ها همه راحت و آسوده زندگی می کنیم.مامان پرسید خانم بزرگ فراموشی داره؟ شده که شما رو نشناسه؟ گفت بله چطور مگه ؟ من دست راستش هستم بهم میگم احمدی تو بهترین آدمی هستی که تا حالا داشتم سرهنگ خدابیامرز هم منو خیلی دوست داشت یک اخلاق های خوبی دارم که کار به کار کسی ندارم نه پشت سر کسی حرف میزنم و نه گله و شکایتی دارم سرم به کار خودمه و آقای احمدی تا جلوی در خونه ی ما حرف زد و از خودش تعریف کرد در حالیکه غم عالم به دل من بود مونده بودم سر دو راهی که هیچکدومش رو نمی خواستم دیگه موندنم توی اون خونه برام شده بود عذاب چون هر لحظه منتظر اومدن یحیی بودم که نباید می دیدمش ولی بی نهایت دوستش داشتم و مدام بهش فکر می کردم و از طرفی باعث همه ی اون گرفتاری ها رو مامانم می دونستم.
هر وقت پا توی مطبخ میذاشتم محال بود که یاد اون منظره ها نیفتم و بغض نکنم و از طرفی هم دلم نمی خواست برم و خونه ی کسی کار کنم از مامان بزرگ خوشم اومده بود ولی با وجود اینکه سعی داشت بهم محبت کنه رفتارش با من توهین آمیز بود اون می گفت می خواد از من یک خانم بسازه در حالیکه من نمی خواستم عروسک دست کسی باشم خودمو همینطور که بودم دوست داشتم ولی وقتی به بی پولی مامان فکر می کردم می دیدم که راه دیگه ایم برام نمونده شاید با این کار بتونم وارد زندگی جدیدی بشم و ماجراهای یکسال قبل رو فراموش کنم.چیزی به سال آقاجونم نمونده بود و ما روز به روز بدبخت تر و در مونده تر می شدیم دیگه از اون سفره های رنگ وارنگ خبری نبود مامان نیم کیلو عدس می خرید و با پیاز داغ عدسی درست می کرد . اونقدر از بقال محل نسیه گرفته بود که روش نمی شد از خونه بیرون بره و هر وقت قصاب محل چشمش به من می افتاد فورا از مغازه اش میومد بیرون و می گفت پریماه خانم به مامان سلام برسونین و من می دونستم که منظورش چیه و دلم می خواست زمین دهن باز کنه و منو با خودش ببلعد.این بود که اونشب بعد از اینکه کلی فکر کردم تصمیم گرفتم اون کارو قبول کنم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#ترش_کباب
یکی دیگه از خوشمزه های گیلانی
این غذا هیچ ربطی به کباب نداره ولی فکر کنم از قدیما انقدر خوشمزه
پر طرفدار بوده به اندازه کباب لذیذ بوده یه کباب زدن تنگش😅
به نظر شما برا چی بهش میگن ترش کباب؟؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
407_54749765853704.mp3
4.95M
🎶 نام آهنگ: دل به تو بستم
🗣 نام خواننده: مرتضی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اینو هر وقت تنت کنی فک میکنی مشقات و ننوشتی 😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_چهلوسوم مامان به جای من جواب داد که نه آقای سالار زاده نمیشه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_چهلوچهارم
وقتی به مامان و خانجون گفتم هر دو مخالفت کردن ولی بالاخره راضی شدن و روز بعد وقتی آقای احمدی اومد دنبالم با یک ساک که وسایلم رو گذاشته بودم با چشمی گریون منو از زیر قران رد کردن و فرستادن به خونه ی مامان بزرگ سالارزاده همینطور که از خونه دور می شدم مثل ابر بهار گریه می کردم انگار یک دستی داشت منو از یحیی دور می کرد اونقدر ناراحت بودم که صدای آقای احمدی رو که مدام حرف می زد رو نمی شنیدم وقتی دیدکه جوابشو نمیدم ساکت شد تا دوباره وارد اون باغ شدیم غم عالم به دلم نشسته بود مثل آتشفشانی شده بودم که هر لحظه می خواد منفجر بشه احمدی جلوی عمارت منو پیاده کرد زدم به در ولی کسی جواب نداد باز کردم و وارد شدم آهسته و با ترس قدم بر می داشتم به راهروی دومی که رسیدم شالیزار رو دیدم سلام کردم و اون با همون خنده ی بی موقع و مسخره گفت اومدی ؟ خانم منتظرته داره صبحانه می خوره گفته اگر اومدی تو رو ببرم پیشش با قدم های لرزون ساک بدست همراهش رفتم قسمت انتهای راهرو یک در بزرگ شیشه ای بود آروم گفت مواظب باش خانم صبح ها بد اخلاقه ممکنه دری وری بگه ناراحت نشو به روی خودت نیار و در رو باز کرد و با هم رفتیم بیرون خانم فورا منو دید و گفت بیا بیا خوش اومدی اسمت چی بود ؟ چیزی که می دیدم خیلی برام جالب بود انگار وارد یک دنیای دیگه شده بودم اونجا انتهای باغ بود یک جای پر از گل و گلدون و ایوونی که دور تا دورش پوشیده شده بود از رزهای رونده قرمز و صورتی که چند متر اون طرفتر یک نهر پر آب از زیر یک دیوار کاهگلی وارد باغ می شد و از کنار ایوون از سمت چپ میرفت توی باغ و یک دست میز و صندلی سفید رنگ که خانم نشسته بود و صبحانه می خورد از این می ترسیدم که فراموشم کرده باشه نمی دونستم چیکار کنم
هوای خنک و بوی نم آب در یک لحظه حال و هوام رو عوض کرد ؛و گفتم سلام اسمم پریماه بود گفت آهان یادمه شالیزار؟ برو اتاقش رو نشون بده ساکش رو بزاره و بیاد صبحانه بخوره خوب تمیزش کردی ؟ شالیزار گفت بله خانم تمیز کردم گفت خودتم برو به کارت برس جلوی چشمم نیار حالم ازت بهم می خوره صد بار گفتم اون چادر رو دور کمرت نبند مگه به خرجت میره ؟ شالیزار خندید و با هم برگشتیم توی راهرو سمت راست ما راه پله ای بود که به طبقه ی بالا میرفت و پشت راه پله یک در بود که وارد شدیم یک اتاق بزرگ و دلباز رو به گلخونه سرتا سر دیوار مقابل پنجره ی قدی بود که پرده ی تور زیبایی داشت یک تخت دو نفره و وسایل لوکس و شیکی که تا اون زمان ندیده بودم شالیزار گفت اینجا اتاق دخترشون بود که رفته فرنگ حالا چرا گفته بدم به تو نمی دونم خوش شانسی به خدا این همه سال ما داریم زحمت اینا رو می کشیم هنوز ما رو توی خونه راه ندادن میام کار می کنیم و میریم ساکم رو گذاشتم روی یک صندلی و پرده رو کشیدم و پرسیدم شما چند ساله اینجا کار می کنی ؟ گفت شش سالی میشه ولی توی این خونه جون کندم می ببینی چقدر بزرگه همش رو من تمیز می کنم و تازه آشپزی هم می کنم ولی کو قدردون ؟ عیب نداره خدا بزرگه اگر راه رو بلدی برگرد پیش خانم من دیگه برم کار دارم.شالیزار همینطور که میرفت ادامه داد خوب شد تو اومدی حالا کمک دارم من دست تنها نمی تونم از عهده ی کارا بر بیام گفتم ببخشید ؟ متوجه نشدم من برای کار خونه نیومدم اینو از همین الان به شما میگم اصلا بلد نیستم چون توی خونه ی خودمون هم کار نمی کنم اگر این طور باشه نمی مونم گفت تو رو ارواح خاک مرده هات به خانم نگی من چی گفتم و دوباره خنده ی دوندن نمایی کرد و ادامه داد شوخی کردم و رفت کمی بعد من توی اون فضای زیبا کنار خانم نشسته بودم برام چای ریخت و گذاشت جلوم و گفت چرا گریه کردی ؟گفتم نه گریه نکردم گفت ببین چی بهت میگم وقتی ازت سئوال می کنم درست جواب بده حرف بزن ببینم از چی ناراحتی ؟ گفتم خب بار اولیه که از خونه دور میشم دلتنگم گفت خب همینو بگو اول اینکه حق داری ولی تو دیگه بزرگ شدی مثل بچه ها رفتار نکن من قد تو بودم دوتا بچه داشتم راستی تو به این خوشگلی چرا شوهر نکردی ؟مردا کور شدن یا قحطی شوهر اومده؟گفتم شاید به اندازه ای که شما میگین خوشگل نیستم خواستگار نداشتم لبخندی زد و گفت شایدم هر کس اومده جلو از چشمت ترسیده می دونستی چشم هات هم قشنگ هستن و هم ترسناک ؟ گفتم واقعا یعنی چطوریه ؟گفت دیروز اینطوری نبودی ولی امروز که از راه رسیدی فکر کردم می خوای منو با چشمت تیکه و پاره بکنی.گفتم فهمیدم آخه یکی دیگه ام اینو بهم گفته بود که وقتی عصبانی هستم یا غمگین چشمم ترسناک میشه ولی شما بدونین دست خودم نیست خانم ؟یک چیزی بپرسم ؟
با سر جواب مثبت داد گفتم از اینکه شما امروز منو یادتون بود وفراموش نکردین تعجب کردم گفت ببین چی میگم پریماه از الان تو محرم راز من باش
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_چهلوپنجم
مبادا چیزایی که بهت میگم به کسی بگی ولی چون قراره مدام با هم باشیم لازمه بدونی من فراموشی ندارم همش فیلم بازی می کنم وقت و بی وقت می خوان بریزن اینجا و دوست و آشنا هاشون رو بیارن و مزاحم زندگی من بشن توی این طور مواقع خب من چیکار می کنم خودمو می زنم به فراموشی و میگم تو رو نمی شناسم غریبه ای برو بیرون غیر از این باشه ازم دلخور میشن اما حالا می زارن به حساب اینکه پیر شدم و فراموش می کنم هیچ کس جز تو نمی دونه یادت باشه من حواسم به همه چیز هست این کار خوبیه هر وقت دلم بخواد اونا رو راه میدم و هر وقت حوصله نداشته باشم میگم یادم نیست و بیرونشون می کنم به نظرت چطوره ؟گفتم راستشو بخواین می فهمم چی میگن منم اخیرا مجبور شدم مثل شما نقش بازی کنم و به چیزی که نبودم تظاهر کنم و با خودم فکر کردم که چقدر آدما می تونن توانمند باشن پس میشه هر کاری رو که اراده کنن انجام بدن فقط باید بخوان.خانم در حالیکه بلند می شد گفت تو هر چی می خوای بخور برو اتاقت رو مطابق میل خودت بچین و اگر دوست داشتی برو یکم این طرفا بگرد درخت های این باغ الان پر از میوه اس می تونی برای خودت بچیدی و بخوری اگر علف ها بزارن از لابلاش رد بشی قربان کار نمی کنه منم حریفش نمیشم یک نیم ساعتی می خوابم بعد بهت میگم چیکار کنی و عصا زنون رفت روی اون میز انواع خوراکی ها بود و من چیزی از گلوم پایین نمیرفت چون می دونستم که برادرام حتی پنیر هم برای خوردن ندارن و صبح ها فقط نون و چای شیرین می خورن و از اینکه باید یکماه دیگه رو با این سختی بگذرونن دلم آتیش گرفت یکم شیر ریختم توی لیوان و سر کشیدم و رفتم به اتاقم اونجا خیلی قشنگ بود مخصوصا که مشرف به گلخونه ای بود که از همون جا می تونستم زیبایی های داخل اونو ببینم اما فقط در حد دیدن بود و انگار همه ی احساسم رو نسبت به زندگی از دست داده بودم دلم به هیچ چیزی توی این دنیا خوش نمیشد و همه چیز برای من موقتی بود در عین حال می دونستم که من توی اون خونه کار می کنم و شاید به زودی برم و بر نگردم قصد داشتم تا موقع قبولی در بانک اونجا باشم ساکم رو باز کردم و انگشتری رو که یحیی بهم داده بود بوسیدم و گذاشتم زیر بالشم و رادیو رو بیرون آوردم و گذاشتم روی میز کنار تخت و همون جا نشستم منتظر شدم تا خانم صدام کنه همینطور که به بیرون نگاه می کردم و فکرم توی خونه خودمون بود الان دارن چیکار میکنن ؟ آیا یحیی امروز می فهمه که من از خونه رفتم ؟ با خودش چی فکر می کنه ؟ آیا هنوز دوستم داره و برای بدست اوردنم تلاش می کنه ؟ خدایا دل زن عمو رو نرم کن و بزار من به یحیی برسم این تنها چیزیه که ازت می خوام که یک چیزی خورد به در اتاق و صدای خانم رو شنیدم که گفت اینجایی پریماه ؟ فورا بلند شدم و گفتم بله خانم الان میام گفت زود باش با من بیا دستی به سرم کشیدم و خودمو توی آینه نگاه کردم ودر رو باز کردم داشت میرفت به طرف در ایوون گفتم می خواین کمک تون کنم با تعجب پرسید آره برای همین می خوام با من بیای ؟ گفتم نه منظورم اینه که می خواین دست تون رو بگیرم ؟ گفت نه جانم من هنوز اونقدر ها پیر نشدم کاری نکن کلاهمون بره تو هم می خوام با خودم ببرمت توی گلخونه. بیشتر روزا با قربان میرم ولی من این زن و شوهر رو دوست ندارم سرهنگ اینا آورد و از ناچاری موندگار شدن دم در ایوون عصاشو چند بار کوبید زمین و صدا زد شالیزار ؟ شالیزار ؟ سمت راست پله یک در بود که باز شد و شالیزار اومد بیرون و گفت بله خانم دستم بنده کاری دارین ؟ گفت از پریماه پرسیدی که ناهار چی دوست داره ؟ گفت بله خانم پرسیدم گفتن خورش بادمجون منم درست کردم شما هم که دوست دارین اگر چیز دیگه ای می خواین بفرمایید حاضر می کنم تا ظهر خیلی مونده گفت نه امروز بزار باب میل این دختر باشه روز اولشه و راه افتاد. من نگاهی به شالیزار کردم و اونم با اشاره ازم خواست ساکت باشم و حرفی نزنم دنبال خانم رفتیم به گلخونه ای که واقعا دلم می خواست از نزدیک ببینم.از همون جلوی در شروع کرد به گلدون ها رسیدن اونا رو نوازش می کرد و باهاشون حرف می زد خاک اونا رو زیر و رو می کرد و یکی یکی برای من توضیح می داد که این چه گلدونی هست و چطوری نگهداری میشه و از کجا آورده بعد به من گفت برو از ته گلخونه یکم خاک بیار سطل و بیلچه همون جا هست بریز توش و بیار کم کم به دستش نگاه کردم و سعی داشتم بهش کمک کنم. بعد آبپاش رو داد دستم و گفت برو از نهر آب بیار اون روز من شاید بیست بار اون آبپاش رو از نهر آب کردم و دادم دستش و اون یکی یکی گلدون ها رو آب داد و بعدم به طور خستگی ناپذیری به گلدون های اطراف عمارت رسیدگی کرد. مردی هراسون اومد و در حالیکه دستهاشو روی هم گذاشته بود هراسون گفت خانم چرا صدام نکردین فکر کردم خوابین من انجامش میدم
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گلدون های خوشکل وقدیمی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
زاهدى از مردم كناره گرفت و به بيابان رفت و در محل خلوتى مشغول عبادت شد، و تصميم گرفت در انزوا و تنهائى به سربرد، و وارد شهر و اجتماع مردم نشود.
او در كنج خلوت عبادت خود عرض مى كرد: خدايا رزق و روزى مرا كه قسمت من كرده اى به من برسان هفت روز گذشت ، و هيچ غذائى بدستش نرسيد و از شدت گرسنگى نزديك بود بميرد، به خدا عرض كرد: خدايا روزى تقسيم شده مرا به من برسان و گرنه روحم را قبض كن ، از جانب خداوند به او تفهيم شد كه : به عزّت و جلالم سوگند، رزق و روزى به تو نمى رسانم تا وارد شهر گردى و به نزد مردم بروى .
او ناگزير شد وارد شهر شد، يكى غذا به او رسانيد، ديگرى آب و نوشيدنى به او داد، تا سير و سيراب گرديد، او به حكمت الهى آگاهى نداشت در ذهنش خطور كرد كه مثلا چرا مردم به او غذا رساندند، ولى خدا نرسانيد و... از طرف خداوند به او تفهيم شد كه آيا تو مى خواهى با زهد (ناصحيح خود) حكمت مرا از بين ببريد آيا نمى دانى كه من بنده ام را بدست بندگانم روزى مى دهم ، و اين شيوه نزد من محبوبتر است از اينكه بدست قدرتم روزى دهم .
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_چهلوپنجم مبادا چیزایی که بهت میگم به کسی بگی ولی چون قراره مد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_چهلوششم
خانم گفت تو اگر می خواستی انجام بدی قبل از من اونجا بودی قربان یک کاری نکن که با سه تا بچه آواره ی کوچه و خیابونت کنم الان توی اتاقت چه غلطی می کردی مگه نباید به باغ برسی نگفتم علف ها رو جمع کن ؟فقط بلدی بچه درست کنی ؟میوه ها ی اونطرف رو چیدی ؟ کجا گذاشتی ؟ ببین دارم باهات مدارا می کنم بعدا ازم گله نکنی که بهت ظلم کردم الان تو داری به من ظلم می کنی هم می خوری و هم می خوابی حقوق هم می گیری ولی کار نمی کنی گفت خانم بی انصافی می فرمایید این باغ به این بزرگی من دست تنها از عهده اش بر نمیام خانم با تندی گفت بگیری توی اتاقت کپه ی مرگت رو بزاری کارا خودش کرده میشه ؟ من ببینم که تو داری کار می کنی بیشتر از توانت که انتطار ندارم حالا اعصابم رو بهم نریز برو به باغ برس من دیگه حرف آخرم رو بهت زدم کار نکنی از حقوق خبری نیست به نریمان هم میگم یک نفر رو پیدا کنه بیاره و شما ها رو بیرون می کنم حالا برو دنبال کارت و با من دهن به دهن نزار یک مرتبه احساس کردم خانم حالش بد شده و درست نمی تونه نفس بکشه فورا زیر بغلشو گرفتم و گفتم حالتون خوبه ؟ می خواین یکم بشینین ؟چند تا سکو سیمانی نزدیک استخر شبیه نیمکت بود با عصاش اشاره کرد و گفت آره منو ببر.گفتم آروم باشین سعی کنین نفس عمیق بکشین الان می رسیم دارو هاتون رو خوردین ؟ نشست روی سکو و گفت خوردم وقتی عصبانی میشم حالم بد میشه این دونفر زن و شوهر دارن منو می کشن دیدی از توی اتاقش اومده میگه صدام نکردی این وقت روز خواب بود چقدر هم ادا دارن و منت می زارن که داریم کارای تو رو می کنیم دیشب هم نباید میرفتم مهمونی نریمان منو به زور برد پرسیدم کجا رفته بودین ؟ گفت جهاز اون دختر رو آورده بودن ما باید میرفتیم می دیدیم اینا واقعا عقب موندن این کارا یعنی چی ؟ زندگی مال خودشه به ما چه چی آورده و چی نیاورده پریماه نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم چند تا متلک بارشون کردم فکر کنم اوقات مامانش تلخ شد گفتم خوب رسمه دیگه همه این کارو می کنن گفت خب رسم غلط باید برداشته بشه ما خیلی از این رسم و رسوم ها داریم که خوبن و آدم رو خوشحال می کنن و خیلی هاشم غلط و بی معنی هستن یک روز باید برداشته بشه همه باید پیش قدم بشن وگرنه تا دنیا دنیاست این مردم به این رسوم اشتباه پا بند میشن توام بشین هوا خوبه یکم نفسم جا بیاد گفتم من فکر می کنم شما امروز خودتون رو خسته کردین خنده ی شیرینی کرد و گفت شاید می خواستم خودمو به تو نما بدم و فکر نکنی پیرم اگر پیرم و می لرزم به صد تا جوون مثل تو می ارزم گفتم به خدا راست میگن من امروز بهتون حسودیم شد چون من خیلی بی عرضه ام از اینکه هیچ کاری بلد نیستم از خودم بدم اومد وقتی اومدم به این خونه اولین چیزی که توجه منو جلب کرد این گلدون های سر حال شما بود با برگهای بزرگ و شاداب حالا می فهمم که از عشق شما دارن رشد می کنن نگاه محبت آمیزی به من کرد و گفت یک چیزی بهت میگم من این گلدون ها رو الان از بچه هام بیشتر دوست دارم این حرف من یادت نره گیاه و حیوون وفاشون بیشتر از آدماست فقط یک نفر برای ما دل می سوزنه اونم مادر آدمه دیگه نمیشه به وفای شوهر و بچه و بقیه ی آدما ها اعتماد کرد هر کس توی این دنیا فقط خودشو می ببینه و بس اگر آدم رو بخوان برای خودشون می خوان کارشون که تموم شد ولت می کنن دیگه براشون مهم نیست چی بسرت میاد تا زمانی که مرگ بیاد سراغت یک مرتبه می ریزن و شیون و واویلا راه میندازن و افسوس می خورن که قدرتو ندونستن اونم برای یک مدت کوتاه آره یکی از رسوم و رسومات غلط ما همین چیزاس مرده پرست و متظاهریم گفتم شما که نوه ی به اون خوبی دارین خندید و خندید و خندید طوری که غش و ریسه رفت و سری با افسوس تکون داد و گفت دختر جون تو هنوز این دنیا رو نشناختی من اگر ثروتمند نبودم بهت می گفتم الان چه وضعی داشتم خانم چند لحظه سکوت کرد و در حالیکه احساس کردم دلش می خواد حرف بزنه گفت می خوای قصه ی زندگیم رو برات تعریف کنم تا بدونی چقدر بدبختی کشیدم ؟ گفتم شما ؟واقعا ؟ گفت آره مادر هر زندگی یک درس برای خودش داره به موقعش برات میگم و تو درس عبرت بگیرو بفهم توی زندگیت چیکار می کنی و چطوری زندگی کنی که آخر عمرت همش افسوس نخوری هر چند که هیچی توی این دنیا قابل پیش بینی نیست حالا دیگه می خوام برم یکم بخوابم برای ناهار بیدار میشم پریماه بگو ببینم راستی تو خورش بادمجون دوست داری گفتم بله خانم گفت خدا رو شکر چون این ذلیل نمرده شالیزار خودش و شوهرش خورش بادمجون دوست دارن فهمیدم از تو نپرسیده ناف این زن رو با دروغ بریدن سه روز گذشت من دیگه به اوضاع اون خونه و رفتار خانم آشنا شده بودم دارو هاشو به موقع می دادم و با هم به گلدون ها رسیدگی می کردیم وشب ها براش کتاب می خونم تا خوابش ببره.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قبل از اینکه جواب بدی خوب
فکر کن، چون سکوتت فراموش
میشه ولی جوابت همیشه به یاد میمونه
شبتون آروم ✨💫💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f