eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
و من برای اولین بار رفتم توی باغ اون طرفی که درخت های میوه بود تا مطمئن بشم اون دونفر دارن کار می کنن ؛ و اونا هم بدونن که من به کارشون نظارت دارم البته تا منو دیدن شروع کردن به تند کار کردن دوری زدم و دیدم که چقدر میوه روی اون درخت ها هست و کسی نیست ازش استفاده کنه داشتم بر می گشتم که صدای ماشین شنیدم ؛ می شد فهمید که یکی وارد باغ شده و داره میاد به اون سمت قدم هامو تند کردم و ماشین نریمان رو دیدم که پیچید به طرف عمارت ؛ و تا من رسیدم اونم جلوی ساختمون نگه داشت و پیاده شد و گفت : کجا بودی پریماه؟ گفتم : سلام ؛ گفت : سلام کجا بودی مامان بزرگ کجاست ؟ گفتم : الان خوابن ؛ رفته بودم به قربان و آقای احمدی سر بزنم ؛ رسیدم بهش و جلوش ایستادم با تعجب پرسید , برای چی ؟ جریان رو تعریف کردم و گفتم که سهیلا خانم ازم خواسته و خودمم دلم می خواد که این کارو بکنم گفت : خاکستری ؛ گفتم ای بابا دست بردارین دیگه یکبار گفتین فهمیدم ؛ لبخندی زد و گفت : باور کن برام خیلی عجیبه اون روز که با مامانت داشتی می رفتی دیدم چشمت آبی مثل دریاست راستی من تا حالا همچین چیزی ندیدم خوش بحالت این همه چشمهات قشنگه حالا اگر کسی ازت بپرسه چشمت چه رنگیه چی میگی ؟ گفتم : میگم برین توی عمارت که حتما خانم الان بیدار شده ؛ ناهار می مونین ؟ گفت : تا چی داشته باشین گفتم : میگم شالیزار براتون یک چیز مخصوص درست کنه چون ما امروز غذای مخصوص مادر رو داریم گفت : معمولا شالیزار زیاد درست می کنه که از شکم قربان و بچه هاش کم نیاد همونو می خورم ؛ وارد راهرو که شدیم گفت : بریم توی ایوون توی اتاق دلم می گیره ؛ گفتم از عروسی چه خبر همه چیز روبراهه ؟ گفت : آره شکر خدا ولی یکماه دیگه مونده گفتم : جهاز رو که بردین چرا اینقدر دیر گفت : منتظرم که نادر برادرم بیاد ؛ فکر می کنم عمو و پسر عموم هام و یکی از عمه هام هم بیان ؛اگر اونا بیان تو راحت میشی می تونی یک مدت بیشتر خونه ی خودتون بمونی ؛ آخه همه میان اینجا گفتم : که اینطور ؟ اگر مادر فراموشی نگیره و بیرونشون نکنه ؛خندید و گفت : آه راستی مامان بزرگ چطوره بازم فراموشی داشت مواظب باشی به حال خودش نزاری ؛ گفتم : نه خوشبختانه من چیزی ندیدم حالشون خوبه ؛ فکر کنم نیم ساعت شد من باید برم بیدارشون کنم ؛ گفت تو بشین من خودم میرم راستی پریماه من ممکنه شب جمعه نتونم بیام اینجا خونه ی نامزدم دعوت دارم مهمونی گرفتن ؛ اومدم تا یکم از مزد تو رو بدم ماه اول رو اینطوری حساب می کنیم چطوره ؟ گفتم : شما می دونی که دست مامانم خالیه برای همین دارین به من کمک می کنین درسته ؟ گفت : من یک شرمندگی از شما هادارم فکر کن اینطوری می خوام جبران کنم ؛ گفتم : قول میدین به خانم نگین که وضع ما خوب نیست ؟ اصلا نمی خوام کسی بدونه؛ لطفا ؛ بین ما می مونه دیگه ؟ گفت : آره قول میدم ؛ گفتم : میشه اگر میرین توی شهر این پول رو بدین به مامانم ؟ گفت : باشه همین امشب به دستشون می رسونم ؛ گفتی قربان و احمدی دارن میوه می چینن ؛ چند تا جعبه هم می زارم توی ماشین و براشون می برم گفتم : اینو باید به خانم بگین وگرنه راضی نیستم ؛ گفت : باشه هر طوری تو بخوای همون کارو می کنم ؛این میوه ها برای مامان بزرگ مهم نیست ؛ احمدی و قربان می فروشن و پولشو بر می دارن ما هم که وقت این کارا رو نداریم ؛ راستی داریم برای اینجا تلفن می کشیم اگر خط بیاد دیگه لازم نیست وقت و بی وقت بیایم تلفن می زنیم و از حال مامان بزرگ با خبر میشیم ؛ گفتم : به نظرم اومدن شماها برای روحیه ایشون خوبه اینطوری احساس تنهایی نمی کنه ؛ خندید و همینطور که می رفت گفت : آره نه دیگه تا اون حد که اصلا نیایم یک مرتبه برگشت و ادامه داد راستی چشمت توی راهرو آبی شده بود فهمیدم چطوریه ؛توی نور شدید خاکستری میشه و توی توی نور کم آبی و شب ها سبز میشه ؛ و ایستاد و با لبخند گفت : می دونی اونشب اولی که اومده بودم خونه ی شما یک مرتبه توی نور چراغ دو تا چشم دیدم سبز که برق می زد توجه من جلب شد ولی دفعه ی بعد که دیدم خاکستری بود گفتم : آخ ؛ آقا نریمان میشه بسه کنین دیگه خواهشا در مورد چشم من حرف نزنین بی خیالش بشین ؛ گفت : باشه ؛ چشم خانم من قهوه ای ؛و همیشه یک رنگه ؛ مثل اینکه من کلا به رنگ چشم اهمیت میدم حالا که دارم فکرشو می کنم می ببینم آره چیزی که در درجه ی اول منو به خودش جلب می کنه رنگ چشم آدم هاست ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا توی خونشون از این نقش ونگارهای قدیمی داشتن؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند. مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند. بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آ وری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!!!! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸مــیــلاد بــا سـعــادت 💫صدف دریای ایثار و عصمت 🌸پرورش یافته دامان ولایت 💫محبوب مصطفی(ص) 🌸و نور دیده مرتضی(ع) 💫سکاندار کربلا🕌 🌸وعطرخوش زهرا(س) 💫و الگوی عفاف و پاکی 🌸حضرت زینب(س) مبارکــــــــَ بـــاد 🌺فرارسیدن ولادت باسعادت عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری سلام الله علیها مبارک. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_چهلونهم و من برای اولین بار رفتم توی باغ اون طرفی که درخت های
اون روز نریمان همراه من و خانم اومد توی گلخونه و آستین هاشو بالا زد و کلی گلدون جابجا کرد ودر حالیکه با هم می گفتن و می خندیدن خاک بعضی ها رو عوض کردن تا خانم گفت نریمان چرا اینقدر زنت زار و زرده ؟ انگار جون نداره حرف بزنه اولش که رفتیم خواستگاری اینطوری نبود سر حال و سرخ و سفید بود نریمان گفت از بس مامانش برای عروسی حرص و جوشش میده پ والله اصلا قرارمون این نبود ولی مامانه فکر می کنه من سر گنج قارون نشستم همه چیز رو از بهترین ها و گرون ترین جا ها می خواد خیلی چیزا اصلا خریدنش یا انجامش بی مورده ولی به ثریا میگه و اونو مجبور می کنه که منو وادار کنه خب ثریا خودشم موافق نیست و داره اذیت میشه این عروسی تموم بشه من یک نفس راحت می کشم مادر که ندارم بابا هم عین خیالش نیست هنوزم مشفول کارای خودشه انگار نه انگار که عروسی پسرشه عمه سهیلا هم که خودش یک سر داره هزار تا سودا موندم دست تنها با این همه خواسته های بجا و نابجای مادر ثریا از کار و زندگی افتادم خانم گفت خُلی به خدا نباید تن در بدی از همون اول شل به قلم دادی اصلا همون مهمونی اونشب برای چی بود ؟که مامان ثریا خانم پُز بده که من اینو خریدم اونو خریدم ؟ نتونستم طاقت بیارم و گفتم والله خرج این مهمونی بیشتر از چیزایی که خریدین شده آخه مگه چه خبر بود برای چی تو این همه خرج کنی که اونا پُز بدن اگر راست میگن خودشون خرج مهمونی رو می دادن حالا توام زیاد به ثریا نق نزن دختر خوبیه بزار عروسی بگیرین و به خوشی تموم بشه نصف راه رو رفتی چیزی نمونده اون دونفر با هم سرگرم کار بودن و منو فراموش کردن آروم و بی صداآبپاش رو برداشتم و از گلخونه رفتم بیرون خیلی دلم تنگ بود برای خونه برای خانجون و فرهاد و فرید و حتی مامانم و یحیی که هر وقت بهش فکر می کردم محال بود بغض نکنم و اشکم سرازیر نشه به گلدون های بیرون رسیدم و اونا رو آب دادم و فکر می کردم کاش الان عروسی منم نزدیک بود کاش منم می تونستم برای یحیی ناز کنم و اینو بخوام و اونو بخوام و درد زن عموی منم همین می شد و دامن منو لکه دار نمی کرد اون روز توی ایوون سه تایی ناهار خوردیم و خانم رفت بخوابه و نریمان هم چند تا جعبه میوه گذاشت توی ماشین و رفت تا پنجشنبه دیگه خیالم راحت بود که مامان بی پول نیست و حسابی به کارای خانم و اون باغ رسیدگی کردم روز بعد حدود ساعت پنج بعد از ظهر بود که خانم لباس پوشیده و آماده از اتاق اومد بیرون و گفت پریماه برو لباست رو عوض کن می خوام بریم جایی گفتم کجا خانم ؟ با تندی گفت صد بار بهت گفتم سئوال نپرس گوش کن گفتم برای این می پرسم که شاید من لباس مناسب جایی که می خوایم بریم رو نداشته باشم یعنی با خودم نیاوردم گفت میریم خرید زود باش احمدی که بشدت از من شاکی بود ماشین رو آورد جلوی عمارت و سوار شدیم و به محض اینکه راه افتاد گفت خانم شما تکلیف منو روشن کنین خودتون منو راننده استخدام کردین ولی پریماه منو وادار کرده که به باغ برسم خانم گفت پریماه خانم تو چقدر بی تربیتی پریماه الان کدبانوی این خونه اس باید به حرفش گوش کنی.احمدی خیلی وقته از خبر چینی هات و خاله زنک بازی هات خبر دارم دیگه کلافه ام کردی اگر به روت نیاوردم برای اینه که توانش رو ندارم می دونی چرا این همه توی کار همه فضولی می کنی برای اینه که بیکاری یکم تن به کار بدی خسته میشی فکت این همه نمی جنبه اگر پریماه خانم ازت شکایت داشته باشه و راضی نباشه بیرونت می کنم شنیدی تا ما رو می بری و میاری یک کلمه حرف نمی زنی من حالم مساعد نیست اون زمان تازه خیابون پهلوی داشت رونق می گرفت و این اواخر آسفالت شده بود و بوتیک هایی از لباس های شیک و کم نظیر باز شده بود خانم فقط منو برد توی یکی ی از اونا و چند دست لباس برام خرید در حالیکه بشدت مخالف بودم نمی خواستم که سیاه رو از تنم بیرون بیارم گفتم من خودم لباس های خوبی دارم آقاجونم تا وقتی بود همه چیز برام می خرید باور کنین نمی خوام ولی اون می گفت که این یک رسم خوبه کسی که دلشو نداره سیاه رو از تنش در بیاره براش لباس میخرن شاید سر ذوق بیاد من دیگه دلم از این لباس های تو تیره شده نمی خوام سیاه بپوشی. بعد منو برد توی یک بستنی فروشی خیلی شیک که بستنی های مخصوص داشت با هم خوردیم و برای آقای احمدی هم خریدیم ولی از جایی که ماشین نگه داشته بود یکم دور بودیم و این فاصله رو خانم خیلی به زحمت اومد و توی ماشین حالش بد شد نفسش به شماره افتاده بود و پره های دماغش یک طوری باز شده بود که من واقعا ترسیدم هر چی می گفتم بریم دکتر می گفت صبر کن الان خوب میشم و به احمدی دستور داد برو خونه خب اون یک طوری حرف می زد که نمیشد روی حرفش حرف زد ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی هروقت خسته‌ای خدا بغلت کنه شبتون بخیر 💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺امـــروز در آهنگ صبح 🍀شعری باید گفت : 🌺پر از طلوع... 🍀قصه ای باید گفت : 🌺پراز هـیجان 🍀و ترانه ای باید خواند : 🌺پر از پرواز... ☀️سلام صبحتون بخیر و شادی 🌹 روزتون گلباران و زیبا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجره پنجره پنجره ها وا شده سوی عاطفه ها •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز پرستار.... - @mer30tv.mp3
4.3M
صبح 17 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پنجاهم اون روز نریمان همراه من و خانم اومد توی گلخونه و آستین
من که تجربه ی کمی داشتم و نمی دونستم واقعا بیماری اون چیه شروع کردم به گریه کردن چون یکبار این تجربه رو داشتم که پدرم روی دستم از دنیا رفت احساس می کردم یکبار دیگه اون منظره داره برام تکرار میشه و به جای اینکه بتونم خونسردی خودمو حفظ کنم تا حال خانم بهتر بشه بی تابی می کردم و زبون گرفته بودم نه تو رو خدا خانم بریم دکتر الان یک چیزی تون میشه من تحمل ندارم.خواهش می کنم خوب شین آخه من لباس می خواستم چیکار ؟ چرا این کارو کردین؟ ای خدا کمک کن نزار خانم طوریش بشه و از این باب گفتم تا کم کم حالش بهتر شد ولی حال من جا نمی اومد و اون نمی دونست که ریشه این همه بی تابی آقاجونم بوده دست منو گرفت و با محبت گفت نترس عزیزم من بیشتر اوقات اینطوری میشم خودتو ناراحت نکن طوریم نیست آروم باش دیگه هوا تاریک شده بود که رسیدیم به عمارت ولی من داغون بودم و هنوز مثل بچه ای که مدت ها گریه کرده باشه سینه ام میرفت بالا و میومد پایین خانم صدا زد شالیزار براش یک نبات داغ درست کن یا نه یک شربت خوشمزه بیار بزار دلش حال بیاد اونشب همه ی حواس خانم به من بود و احساس می کردم تحت تاثیر کارایی که من کرده بودم قرار گرفته و به نظر می رسید محبتی که بین ما شکل گرفته بود صد چندان شده طوری که از صبح پنجشنبه اوقاتش تلخ بود و می گفت حالا این هفته نرو بزار هفته دیگه اصلا وقتی بچه ها از فرانسه اومدن تو می تونی خونه تون بمونی ولی این هفته نرو ؛ مونده بودم چیکار کنم اما دلم خیلی برای خانواده ام تنگ شده بود دلمم نمی خواست روی حرفش حرف بزنم که نریمان یک بار دیگه به دادم رسید همراه با سهیلا خانم و خود آقای سالارزاده اومدن من ساکم رو دور از چشم خانم بسته بودم و نمی دونستم چطوری ازش بخوام اجازه بده برم که نریمان همون دم در گفت پریماه بیا من خودم می رسونمت باید برم بازار اونجا دیگه خانم حرفی نزد و با اوقاتی تلخ جواب خداحافظی منو داد در حالیکه به سهیلا خانم گزارش اون چند روز رو می دادم آقای سالارزاده نگاهی به من کرد و گفت : پس پریماه تویی مثل اینکه خوب از پس کارا بر اومدی آفرین دختر نریمان که دم در ایستاده بود گفت شما که قبلا پریماه رو دیدن گفت یادم نیست شاید خانم با صدای بلند و با لحن تندی گفت نریمان کجا میری بمون جواب داد بر می گردم مامان بزرگ بابا رو عمه رو آوردم میرم به کارام برسم و یک سر هم به ثریا می زنم امشب مهمونی دارن باید برم ؛ ولی زود میام شام که نه برای خواب اینجام گفت ثریا رو دیدی دست پات سست نشه و نیای کارت دارم.سوار همون ماشین بنز شدیم و این بار من جلو نشستم چون در رو نریمان برام باز کرده بود از در باغ که بیرون رفت پرسید پریماه تو از کارت راضی هستی مشکلی نداری ؟ گفتم نه خیلی خانم رو دوست دارم و با من بشدت مهربونه اصلا همه ی شما خوبین گفت اوه اوه فکر نمی کردم از تو همچین حرفی بشنوم گفتم چرا ؟ مگه من چطوریم ؟ گفت بیشتر اوقات مثل آدم های نفوذ ناپذیر میشی گفتم شما همچین حرف می زنین که انگار سالهاست منو می شناسین راستش تا قبل از فوت پدرم خنده از روی لبم محو نمی شد دنیا رو به شوخی و خنده میگذروندم توی مدرسه نقل مجلس بودم دوستام می گفتن بدون تو درس خوندن مزه نداره ولی روزگار با من کاری کرد که حتی دلم نمی خواد خنده ی کسی رو ببینم گفت آره یک مقداریش رو در جریان هستم عموت بد جوری کارای معمار رو خراب کرد و دیدم که چقدر شاکی داره می دونی وقتی مادر م مرد من شش ساله بودم گفتم واقعا ؟ با افسوس گفت آره چشم های سیاه و براقش رو هرگز فراموش نمی کنم دیدم که از خونه بردنش. نمی دونم چرا فهمیده بودم که اون دیگه بر نمی گرده اونقدر با صدای بلند گریه می کردم که کسی نمی تونست ساکتم کنه در حالیکه نادر برادرم که پنج سال از من بزرگتر بود خیلی زود با این موضوع کنار اومد خب شایدم چون بزرگتر بود به روی خودش نمیاورد و سعی داشت برای من مادری کنه اون زمان آقام افتاد به عیاشی و ما رو ول کرد همین مامان بزرگ ازمون نگهداری می کرد واقعا اونم خیلی زحمت ما رو کشید وقتی نادر از ایران رفت تنهای تنها شدم و سرمو به کار گرم می کردم تا اینکه با ثریا توی یک مهمونی آشنا شدم دیدمش و یک دل نه صد دل عاشقش شدم از اون به بعد شده همه ی زندگیم و امیدم گفتم شما چرا نرفتی پیش برادرت ؟ گفت نه من دوست ندارم توی یک کشور غریب زندگی کنم وطنم رو به هر جایی ترجیح میدم بعدم دلم نمی اومد مامان بزرگ و بابام رو ول کنم ؛ آخه می دونی خیلی عاطفی و احساساتی هستم و این خودش عیب بزرگیه تا در خونه ی ما با هم درد دل کردیم و اون منو پیاده کرد که بره پیش نامزدش ثریا و اصرار داشت که زودتر اونو با من آشنا کنه دستی برای نریمان تکون دادم که بره وقتی برگشتم یک مرتبه جا خوردم یحیی رو دیدم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
28.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کف قابلمه پیاز چید وگوشتو گذاشت روش یه لایه هم پیاز روی گوشت ریخت (ادویه زردچوبه فلفل وزعفرون )یه لیوان آب ریخت ،گذاشتش روی شعله کم تا بپزه(وسط پخت آب ناردون بهش اضافه کرد تا شیرین نباشه )،فوق العاده خوشمزه میشه🤤 خروسم با پیاز و کمی روغن تفت داد بعد فلفل وزردچوبه ونمک زد ،یکی دوقاشقم رب خونگی زد تفتش داد آبجوش اضافه گرد (وسط پخت آب ناردون اضافه کرد وراز خوشمزگیش همینه)اخر پختم سیب زمینی اضافه گرد.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
515_54825841654551.mp3
3.12M
زن اگه عقیله هاشمیه رفته به علی هر جلوه علی خطبه میخونه و غوغا میکنه با لحن علی هم شأن علی 💐 (س)💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تصویری از سکه ۵ تومانی| دهه هفتاد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پنجاهویکم من که تجربه ی کمی داشتم و نمی دونستم واقعا بیماری ا
از خوشحالی می خواستم بپرم بغلش خدا می دونه که چقدر دلتنگش بودم طوری که خنده اومد به لبم و تا خواستم بهش بگم که چقدر از دیدنش خوشحالم با اوقاتی تلخ گفت اون کی بود ؟ تو برای چی با یک مرد غریبه اومدی ؟ چیه پریماه ماشین بنزش چشمت رو گرفته ؟ معلوم هست داری چیکار می کنی؟ یک هفته اس کجا بودی ؟ گفتم یحیی یک چیزی نگو که بعدا پشیمون بشی من رفتم سرکار الانم خیلی خسته ام اصلا برای چی باید به تو حساب پس بدم ؟ گفت باید پس بدی برای اینکه من و تو می خوایم یک عمر با هم زندگی کنیم ازت پرسیدم برای چی با اون مرتیکه اومدی ؟ حق نداشتی بری توی خونه ی مردم کار کنی مگه تو کلفتی ؟ گفتم ببینم اونوقت خرج شکم فرید و فرهاد رو تو می دادی یا عمو که ما رو به امان خدا ول کرد و رفت دنبال کارش حالا اومدی یک چیزی هم طلبکار شدی ؟یکساله آقاجونم فوت کرده یکبار پرسیدی از کجا میارین می خورین ؟ ولم کن تورو خدا گفت قحطی کار اومده که بری خونه ی مردم کار کنی ؟ گفتم آره تو راست میگی از دل خوشم رفتم خونه ی مردم کار می کنم شکمم خیلی سیر بود خوشی هم زده بود زیر دلم می خواستی چیکار کنم ؟بشینم زن عمو هر روز بیاد تن و جونم رو بلرزونه ؟ گفت پریماه اینطوری با من حرف نزن تو اصلا عوض شدی معلوم نیست چته گفتم: ای داد بیداد معلوم نیست ؟ هنوز نفهمیدی ؟اونوقت من عوض شدم یا تو ؟ مامان و فرهاد از دور منو دیدن و با اشتیاق دویدن به طرفم مامان وقتی دید که دارم با یحیی جر و بحث می کنم با ناراحتی گفت ای وای نکن یحیی بچه ام از راه رسیده مادر الهی قربونت برم خوش اومدی دلم برات یک ذره شده بود یحیی جان بچه ام خسته اس برای چی دارین دعوا می کنین بیان بریم توی خونه حرف بزنیم پریماه برو که خانجون بی طاقتت شده یحیی گفت زن عمو هیچی بهش نمیگی این خانم با اون سالارزاده ی بی همه چیز اومده بود مگه نگفتین راننده میاد می بره و میاره گفتم نمی دونم به خدا چی بگم یحیی تو داری منو دیوونه می کنی چرا منطق سرت نمیشه؟اصلا به تو چه مربوط ؟ با هر کس بخوام میرم و با هر کس بخوام میام تو فقط پسر عموی منی الان غیر از این چه نسبتی با من داری ؟ هر وقت زنت شدم می تونی ازم بازخواست کنی وگرنه من یکی به تو حساب پس نمیدم مامان پرسید با کی اومدی ؟ سالارزاده ؟گفتم ولش کنین مامان خونه ی نامزدش این طرفا بود منم با خودش آورد یحیی گفت : پریماه خواهش می کنم دروغ نگو من دیدم براش دست تکون دادی خیلی هم به نظر صاحب کار نمی اومد اون مرتیکه اگر نامزد داشت به خودش زحمت نمی داد تو رو برسونه هر چند بیشرف تر اونی هست که این چیزا سرش بشه گفتم ای خدا بهم صبر بده مامان ؟ شما یک چیزی بگو و راه افتادم طرف ساختمون اونا هم پشت سرم اومدن خانجون دم در اتاقش منتظرم بود روبوسی کردم وارد اتاقش شدم و ساکم رو پرت کردم کنار اتاق یحیی دوباره پرسیدجواب بده چرا با اون اومدی ؟ گفتم اصلا تو خونه ی ما چیکار می کنی ؟ مگه قرار نبود دیگه نیای اینجا ؟ مگه هزار تا تهمت ناروا به من نزدین چی می خوای از جون من ؟خانجون سر یحیی داد زد ولش کن بچه رو تازه از راه رسیده و مامان ادامه داد که درست حرف بزنین ببینم چی شده یحیی مچ دستم رو گرفت و بکش بکش با خودش برد طرف اتاقم و من داد می زدنم مامان ؟مامان بگو ولم کنه ولی با قدرت هر چی تمام تر منو با خودش برد توی اتاق و در رو بست و دیوونه وار بغلم کرد تقلا می کردم خودمو رها کنم ولی اون منو محکم گرفته بود و زورم بهش نمی رسید فقط داد می زدنم ولم کن ولم کن چی می خوای از جونم اما این اولین باری بود که یحیی منو در آغوش می گرفت و اون حس عاشقی بر من غلبه شد و زدم زیر گریه خدایا چقدر دوستش داشتم اونم اشک میریخت و در حالیکه پیشونیش رو به پیشونی من چسبونده بود بازوم هامو محکم گرفته بود گفت پریماه نمی خوام تو رو از دست بدم ما که همدیگر رو دوست داریم چرا کارمون به اینجا کشیده ؟آروم و با گریه گفتم تو به من شک داری این دوست داشتن نیست یعنی تو فکر می کنی اونقدر بدم که بتونم هم تو رو دوست داشته باشم و هم به کس دیگه ای رو بدم ؟تو تحمل کنم ببخشید که عرضه ندارم پول در بیارم و تو مجبور شدی بری کار کنی بهم راستشو میگی اذیتت نمی کنن ؟ جات خوبه ؟ اون خانم خیلی بد خلق و بد دهن بود همش می ترسیدم که با تو بد رفتاری کنه گفتم نه مامان زن خوبیه با منم خیلی مهربونه اونجا دارم کار یاد می گیرم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
و ازش جدا شدم و رفتم زیر پنجره نشستم اونم اومد کنارم نشست آروم گفتم تو از هیچی خبر نداری یک دایره کشیدی دور خودت و میگی پریماه رو می خوام یحیی ناگوارم میشه وقتی می ببینم بهم اعتماد نداری تو اینطوری نبودی می دونم دلت رو زن عمو نسبت به من بد کرده ولی اینطوری نمی تونیم ادامه بدیم من نیستم گفت قربونت برم عزیزم مامانمو راضی کردم اومده بودم همینو بگم قراره فردا بیان رسما خواستگاری تموم می شه این کابوس سرمو با افسوس تکون دادم و گفتم بسه دیگه تو رو به خدا قسمت میدم یک ماجرای دیگه درست نکن که تا مدتی اعصاب من بهم بریزه ؛ یحیی راضی بودن با راضی کردن فرق داره وقتی تو به زور می خوای اونو بیاری خواستگاری من دوباره همونی میشه که نباید بشه دیگه حاضر نیستم با زن عمو و عمو روبرو بشم گفت چیکار کنم تو بهم بگو چیکار کنم من نمی خوام بری خونه ی مردم کار کنی اونم اون سالارزاده های بیشرف مگه تو ندیدی با آقام چیکار کردن مامور آورده بودن بگیرنش مامان می گفت تو واسطه شدی به خاطر تو آقات رو ول کردن گفتم وای وای خدایا به دادم برس بیا حالا درستش کنم , زن عمو دوباره برای من یک حرف دیگه در آورده یحیی گوش نکن به این حرفا زن عمو داره ذهن تو رو یواش یواش نسبت به من مسموم می کنه اون روز مامانم بوده خانجون بوده خودشم داشت التماس می کرد. آخر مامان قول داد که پول رو تا دو روز دیگه آماده می کنه که سالارزاده دست برداشت و رفت آخه این چه حرفیه که به خاطر من بوده می دونی معنی این چیه ؟ یحیی به خودت بیا اگر به خاطر من بود که ازمون پول نمی گرفت مامانِ بدبخت من گردنبند و انگشترشو نمی فروخت آخرین پس اندازش رو نمی داد خانجون هر چی پس اندازه داشت داد به عمو حالا تو چی میگی می خوای نرم سرکار ؟ تو شکم مامان و خانجون و بچه ها رو سیر می کنی ؟ یا عمو که یک قرون کف دست ما نذاشته تازه کارای بابام رو هم خراب کرده طلبکارم هست یحیی ما دیگه پول نون خریدن رو هم نداشتیم می دونستی ؟ باور کن دیگه توان ندارم نمی تونم با تو جر و بحث کنم تازه سال آقاجونم هم نزدیکه ما پول می خوایم که آبرومون نره مجبورم برم سرکاری که پول خوبی بهم میده شاید خدا به ما رحم کرده بود که اتفاقی سالارزاده رو دیدم و بهم کار داد باور کن فرهاد و فرید صبح ها نون و چای شیرین می خوردن اینو می دونستی ؟ به خدا تو اشتباه می کنی از خونه تا اینجا داشت از نامزدش حرف می زد و می گفت که چقدر دوستش داره گفت خب چرا به تو میگه ؟ نمی خوام با اون بیای می فهمی من به تو اعتماد دارم ولی به اون ندارم بیشتر از این اذیتم نکن خواهش می کنم.گفتم قرار نیست با اون بیام راننده منو میاره و می بره امروز اتفاقی مسیرش بود و خونه ی نامزدش این طرفاست ولی تو رو خدا بهم رحم کن و نزار زن عمو و عمو یکبار دیگه بیان اینجا و در مورد من و تو حرف بزنن من به تو وفا دار می مونم بهت قول میدم الان نمی خوام خواهش می کنم وقتش نیست یکم صبور باش تا ابد که اینطوری نمی مونه اصلا گیرم که من زن تو شدم زن عمو می زاره تو خرج زندگی مامان منو بدی ؟ مامان که خیلی ناراحت به نظر می رسید اومد توی اتاق و خانجون و فرهاد و فرید هم پشت سرش بچه ها خودشون رو انداختن توی بغل من و مامان گفت آقا یحیی قرارمون این نبود هر روز تن و جون بچه ی منو بلرزونی به من گفتی منم جواب دادم حالا نه پس این بحث برای چیه ؟ خانجون حرفش ادامه داد که راست میگه حشمت کسی نیست که بیاد اینجا و نیش نزنه مطمئن باش به خوبی و خوشی تموم نمیشه مادر جان یکم صبور باش ما اینجایم و جایی نمیریم پریماه هم مال تو ولی الان وقتش نیست.یحیی ساکت بود و می دیدم که چقدر داره عذاب می کشه ولی کاری از دستم بر نمی اومد مامان به خاطر من شام پلو خورش درست کرده بود و اونم نگه داشت .اینطور که مامان می گفت نریمان پانصد تومن با چند جعبه میوه و دوتا رون گوشت اومده بود و با کلی عذرخواهی گفته بود که پریماه اینا رو فرستاده منم حرفی نزدم ولی نمی دونستم چرا نریمان این کارو کرده به هر حال از اینکه تا آخر اون ماه خیالم از بابت خانواده ام راحت بودازش ممنون بودم اونشب مامان بچه ها رو آورد توی اتاق من و همه کنار هم خوابیدیم وقتی بچه ها خوابشون برد مامان دستشو گذاشت روی سر منو آروم نوازشم کرد و گفتم مامان ؟ خانم یک تخت دو نفره خیلی شیک بهم داده با لحاف پر ولی رختخواب خود ادم یک چیز دیگه اس گفت قربونت برم مادر خیلی جات خالی بود نمی تونستم این خونه رو بدون تو تحمل کنم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا با این آتش نشانی و اورژانس و ۱۱۸ رو به چوخ دادن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند برای صرف شام دعوت کرد. و جلوی آن ها یک نسخه قرآن مجید و مبلغی از پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آن‌ها پرسید قرآن را انتخاب می‌کنید یا آن مبلغ پولی که همراه آن گذاشته شده است. اول از *نگهبان* شروع کرد پس گفت: انتخاب کنید؟ نگهبان بدون اینکه خجالت بکشد جواب داد: آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم لذا مال را می‌گیرم چرا که فائده آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و مال را انتخاب کرد. بعداً از *کشاورزی* که پیش او کار می‌کرد، سوال کرد. گفت اختیار کن!؟ کشاورز گفت: زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب می‌کردم ولی فعلا مال را انتخاب می‌کنم. بعد از آن سوال از *آشپز* بود که آیا قرآن یا مال را انتخاب می کنید. پس آشپز گفت: من تلاوت را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته در کار هستم وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابر این پول را بر می گزینم. و در سری آخر از *پسری* که مسئول حیوانات بود پرسید این پسر خیلی فقیر بود پس گفت: من به طور قطعی می دانم که تو حتما مال را انتخاب می کنید تا این‌که غذا بخری یا اینکه به جای این کفش پاره پاره خود کفش جدیدی بخری. پس آن پسر جواب صحیح داد: درسته من نیاز شدیدی دارم که کفش نو خرید کنم یا این‌که مرغی بخرم تا همراه مادرم میل کنم ولی من قرآن را انتخاب می کنم چرا که مادرم گفته است: *یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرین تر است* قرآن را گرفت و بعد از این‌که قرآن را گشود در آن دو کیسه دید در اولین کیسه مبلغی ده برابری آن مبلغی بود که بر میز غذا بود، وجود داشت . و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود: به زودی این مرد غنی را وارث می‌شود پس آن مرد ثروتمند گفت: هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد پس الله او را ناامید نمی کند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پنجاهوسوم و ازش جدا شدم و رفتم زیر پنجره نشستم اونم اومد کنار
حالا می فهمم که هیچی بلد نبودم نه کار خونه و نه آشپزی فکر می کنم رفتن به اونجا برام خوبه پرسید این سالارزاده واقعا نامزد داره و می خواد عروسی کنه؟گفتم ای بابا دورغش چیه اون روز که به خودتون گفت یادتون نیست ؟گفت نمی دونم یکم کاراش شک بر انگیزه چرا باید حقوق تو رو پیش پیش بده زبونم لال نتونستم جلوی خودمو بگیرم و به یحیی گفتم برای همین عصبی شده بود خب مادر به اونم حق بده می ترسه تو رو از دست بده گفتم نیست که خیلی هم تحفه ام یا مامانش برام فرش گل پهن کرده این اولین بار بود که بعد از فوت آقاجونم با مامان به این صورت حرف می زدم و عصبی نشدم روز بعد چند دست از لباس های خوبی که داشتم رو برداشتم و یک چمدون بستم و در حالیکه فکر می کردم احمدی شب میاد دنبالم ساعت یک و نیم بعد از ظهر وقتی تازه سفره ی ناهار رو جمع کرده بودیم در خونه رو زدن وقتی فرهاد باز کرد احمدی رو دیدم که چند جعبه میوه گذاشت توی حیاط من هنوز آماده نبودم و قرار بود یحیی بیاد برای خداحافظی مدتی معطل شد و بالاخره باهاش رفتم در حالیکه بازم به سختی از خانواده ام جدا می شدم و یحیی رو هم ندیدم.به محض اینکه سوار شدم احمدی گفت خدا به دادتون برسه خانم امشب مکافات دارین سهیلا خانم و آقا نریمان می خوان شب بمونن نمی دونم این زن چطور دلش میاد بچه هاش رو ول کنه گفتم آقای احمدی دوباره شروع نکنین من دوست ندارم غیبت کسی رو بکنین گفت نه به مولا قسم نمی خوام غیبت کنم حقیقت رو میگم شما نمی دونی چه وضعی داره پرسیدم چه وضعی داره ؟ گفت سه تا بچه ی عقب مونده داره شوهرشم ولش کرده رفته زن گرفته در حالیکه سعی می کردم تعجب خودمو پنهون کنم گفتم بسه دیگه خواهش می کنم اگر اونا بخوان من بدونم خودشون بهم میگن لازم نیست شما بگین لطفا بزارین به حال خودم باشم اگر قراره هفته ای یکبار با شما بیام و برگردم نمی خوام حرف بزنم متوجه شدین ؟اما این حرف احمدی منو به فکر فرو برد پس برای همینه که خانم اجازه نمیده سهیلا بچه هاشو بیاره اونجا و این اصلا عادله نبود خیلی دلم برای سهیلا سوخت مگه میشه اونا مادر و دختر بودن حالا چرا خانم اون همه به سهیلا بی اعتنایی می کرد و اونم تحمل نمی دونستم.گفته بودم برای رسیدن به عمارت از در باغ نزدیک یک کیلومتر باید توی سربالایی میرفتم و بعد سمت راست و صد متر جلوتر سمت چپ که می پیچیدیم عمارت با فاصله ی زیادی دیده می شد از دور ماشین نریمان رو دیدم و یک وانت که جلوی ساختمون کارگری ایستاده بود وقتی ایستادیم و پیاده شدم اونو دیدم که از لای درخت ها با لباس کار اومد بیرون و با دست اشاره کرد احمدی بیا کمک و رفت یک پسر بچه و یک دختر کوچک دیدم که اطراف وانت بازی می کنن من توی اون شش روز اونا رو ندیده بودم وارد عمارت شدم کسی نبود حدس زدم که توی ایوون نشستن چمدونم رو گذاشتم توی اتاقم و رفتم پیش خانم پاشو گذاشته بود روی صندلی و سهیلا داشت ماساژش می داد و خانم می گفت عه تو چقدر ضمختی یواش بمال دردم می گیره اصلا نمی خوام ولش کن بلند سلام کردم تا چشمش به من افتاد حرفشو قطع کرد و با یک لبخند گفت اومد پریماه اومدی ؟ گفتم بله خانم الان رسیدم چیزی لازم دارین بیارم ؟گفت نه ،نه بیا بشین و به شالیزار که لبه ی ایوون نشسته بود گفت پاشو براش چای بیار با این بیسکویت ها بخوره سهیلا گفت دیدین گفتم میاد گفتم مگه قرار نبود نیام ؟ خانم گفت قرار که نه ولی فکر کردم فرار کردی آخه هر چی بهت گفتم بمون تا چشمت افتاد به نریمان شال وکلاه کردی و نظر منو نپرسیدی دستم رو گذاشتم روی شونه ی خانم و با محبت فشار دادم و گفتم قربونتون برم دلم برای خانواده ام تنگ شده بود ببخشید چند بار زد روی دست منو وگفت خوبه حالا که اومدی اصلا من آدم خودخواهی هستم همه اینو می دونن یک عمر فداکاری کردم کسی قدرم رو ندونست حالا می خوام اینطوری زندگی کنم سهیلا گفت مامان منو اینطوری نگاه نکن هر کسی رو نمی پسنده خانم همینطور که پاشو به زحمت از روی صندلی میاورد پایین گفت هر کسی منظورت شالیزاره ؟ معلومه خب چرا باید اونو بپسندم سهیلا گفت وای دیرم شد نریمان چقدر طولش داد و به شالیزار که با یک لیوان چای اومده بودگفت برو از آقا بپرس اگر کارش طول می کشه من با احمدی برم.فهمیدم که اونا نمی خوان شب رو بمونن و نفهمیدم احمدی برای چی به من عکس اینو گفته نیم ساعتی طول کشید که نریمان اومد خیس غرق بود و لباس کار تنش بود سر و وضعی بهم ریخته داشت سلام منو جواب داد و گفت خواهر جون من برم یک دوش بگیرم بریم باید ثریا رو ببرم برای پُرو لباسش وای منم دیرم شده در ضمن مامان بزرگ این میوه ها داره حیف میشه من فردا چند تا کارگر می گیرم یکجا همه رو بچینن و می فرستم میدون کلی خراب شده و ریخته روی زمین و با سرعت رفت طبقه ی بالا ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹در سکوت به تلاشت ادامه بده بذار موفقیت هات به جای تو حرف بزنند🌹 شبتون بخیر 🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺الهی زندگیت 🌹مثل گل زیبا 🌺مثل باران زلال 🌹مثل سبزه با طراوت 🌺مثل دریا با برکت 🌹مثل آسمان یکرنگ 🌺مثل خدا بخشنده 🌹و مثل هر روز پر از زندگی باشه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه‌ی گذشته های خوبمون خیلی زودمثه یه خواب تموم شدن ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مراقبه... - @mer30tv.mp3
5.47M
صبح 18 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f