⚘دیروزت خوب یا بـد گذشت
⚘مهم نیست
⚘امروز روز دیگریست
⚘قدری شادی با خود به خانه ببر
⚘راه خانهات راکه یـاد گرفت
⚘فردا با پایخـودش میآید
⚘شک نکن....
❤️ ⚘روزبخیرزندگی⚘❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اين ویدئوی کوتاه از برنامه تلويزيونی دهه شصت است.
ما دهه شصتیا برنامه کودک مون شبیه اخبار بود.😅
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فکر خودت باش... - @mer30tv.mp3
5.23M
صبح 28 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_نودوچهار نریمان در خونه ی ما نگه داشت می دونستم که اونوقت روز
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_نودوپنج
تا روز بعد هیچ خبری نشد در حالیکه خوشحالی من برای دیدن خانواده ام فقط چند دقیقه طول کشید و دوباره در و دیوار اون خونه داشت منو می خورد از اینکه فکر کرده بودم برگردم خونه پشیمون شدم و با خودم گفتم خوب شد به خانم چیزی نگفتم الان اصلا صلاح نیست اینجا باشم و این حرفا رو بشنوم و بسوزم تحملش برام آسون نبود یک حس بدی داشتم اینکه یحیی بخواد ازدواج کنه داشت دیوونه ام می کرد طوری که دیرم می شد نریمان برسه و منو با خودش ببره شاید حالم کمی بهتر می شد قرار ما با نریمان ظهر بود گفته بود یک چیزی می خره و میریم با بچه های خواهر دور هم می خوریم مامان لوبیا پلو برام درست کرده بود که می دونست خیلی دوست دارم وقتی دیدکه آماده شدم برام کشید توی یک قابلمه و داد به من و گفت با خودت ببر پولی رو که از نریمان گرفته بودم دادم به مامان تا توی مسافرت دستش تنگ نباشه صدای در که بلند شد کیفم رو برداشتم و قابلمه رو دستم گرفتم و تند و تند خدا حافظی کردم و گفتم اومدن دنبال من خودم باز می کنم اما مامان مثل همیشه قران دستش بود و منو از زیرش رد کرد ودنبالم اومد و گفت سفارش نکنم مراقب خودت باش زیاد با کسی درد دل نکن همیشه در اتاقت رو قفل کن به هیچ کس اعتماد نداشته باش تا در رو باز کردم یحیی رو پشت در دیدم با خشمی که توی سینه ام نگه داشته بودم گفتم چی می خوای دیگه برای چی اومدی اینجا ؟ گفت پریماه ؟ فکر نمی کردم خونه باشی ولی به دلم افتاده بود که اومدی می خوام باهات حرف بزنم خواهش می کنم گفتم چه حرفی ؟ من نمی خوام کلامی بشنوم برو از اینجا برو دست از سرم بردار دیگه مگه نمی خوای با دختر خاله ات ازدواج کنی پس برای چی اومدی در خونه ی ما ؟ گفت بزار برات توضیح بدم در همون موقع ماشین نریمان جلوی در خونه نگه داشت.
یحیی که صورت و گردنش مثل خون قرمز شده بود فریاد زد این مرتیکه اینجا چیکار می کنه ؟ مگه نگفتی دیگه باهاش نمیای ؟ پریماه می خوای منو دیوونه کنی ؟ همینطور که قابلمه دستم بود خواستم فورا برم و سوار ماشین بشم و اون قائله رو ختم کنم گفتم به تو مربوط نیست یحیی با حرص بازوی منو گرفت وگفت نمی زارم دیگه بری خونه ی اون مرتیکه کار کنی داد زدم ولم کن چی می خوای از جونم من با هر کس دلم می خواد میرم با هر کس دلم بخواد میام نمی فهمم تو این وسط چیکاره ای؟ پدر ندارم مادر که دارم اون برای من تصمیم می گیره در یک لحظه دستشو بلند کرد و کوبید توی صورتم چنان سیلی زد که چشمم سیاه شد و سرم سوت کشید و احساس کردم فکم کج شده و ناله ای از گلوم خارج شد نریمان که تا اون موقع توی ماشین نشسته بود با عصبانیت پیاده شد و که فریاد زد تو چه غلطی کردی مرتیکه ی الدنگ (..) می خوری دست روی پریماه دراز می کنی فکر کردی کی هستی ؟ برو گمشو دیگه وگرنه دستت رو می شکنم اگر مردی بیا منو بزن مامان در حالیکه میلرزید و فریاد می زد و به یحیی فحش می داد قابلمه رو ازم گرفت و گفت برو سوار شو از اینجا برو من حساب این سیلی رو ازش نگیرم اسمم رو عوض می کنم برو مادر قربونت برم ولش کن گور خودشو مادرشو کند از این به بعد اسم تو رو بیاره دهنشو پر از خون می کنم.نریمان هیکل درشتی داشت و یحیی در مقابلش شانسی نداشت ولی کسی که حمله می کرد یحیی بود و نریمان فقط مقاومت می کرد دنیا در نظرم تیره و تار بود وهیچ عکس العملی نشون نمی دادم فقط با خشم نگاه می کردم یحیی فریاد زد تو چیکاره ای که به کار ما دخالت می کنی برو از در خونه ها پول زور بگیر تو نبودی که مامور آوردی در خونه ی ما ؟ حالا مدعی العموم پریماه شدی ؟ گمشو از زندگی ما برو بیرون مامان با رنگ و روی پریده در ماشین رو باز کرد و منو هل داد و گفت سوار شو دیگه مادرت بمیره و قابلمه رو هم گذاشت توی ماشین و رفت خودشو انداخت وسط اونا و سعی کرد جداشون کنه خانجون هم از راه رسید و یحیی رو گرفت و گفت تو چیکار داری می کنی ؟ چته یحیی ؟ از یک طرف میگن داری دختر خاله ات رو می گیری از یک طرف اومدی سراغ پریماه ما از دست شما ها چیکار کنیم خدا رو خوش میاد این بچه ها رو که پدر ندارن اینطور آزار بدی ؟ یحیی تو که همچین بچه ای نبودی ،مامان گفت آقای سالارزاده شما برو پریماه رو از اینجا ببر خواهش می کنم بی خودی آبرو ریزی راه نندازین یحیی فریاد زد نمیشه پریماه پیاده شو بهت میگم بیا پایین بیا پایین پریماه نمی زارم با اون بری. نریمان هم بلند تر داد زد برو پی کارت نمی فهمی که دیگه توی این خونه جا نداری ؟ اصلا تو کی هستی ؟ که به پریماه دستور میدی ؟ یحیی با خشم گفت چیه بهت نگفته من کی هستم ؟خبر داشته باش به منم نگفته تو کی هستی نریمان گفت ببین یارو این بار بخشیدمت ولی دستی رو که روی پریماه بلند بشه قلم می کنم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
24.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کولی_غورابیج
موادلازم :
✅ کولی
✅ سبزی سرخ شده
✅ گردو ی سابیده شده
✅ سیر برای داخل سبزی
✅ رب انار
✅ آبغوره به دلخواه
✅ نمک فلفل زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
408_56192204182869.mp3
2.81M
🎵 زهرای من بانوی تب دارم
🎵 زهرای من زخمی ترین یارم
🏴 #فاطمیه ◼
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سکههای قدیمی نشون میدن ما ایرانی ها از قدیم بینی های قوزدار، کشیده و بزرگی داشتیم. به چشم میراث و موهبت باستانی بهش نگاه کنیم.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_نودوپنج تا روز بعد هیچ خبری نشد در حالیکه خوشحالی من برای دید
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_نودوشش
اینو بدون این بار با من طرفی وای به روزت اگر دور بر پریماه ببینمت یحیی دنبالش کرد و چند مشت زد توی پشت نریمان و با حرص گفت به تو چه مرتیکه می کشمت نریمان برگشت و با قدرت هلش داد و گفت من نامزدش هستم پریماه داره زن من میشه حالا برو پی کارت بچه گوشم تیز شد اون برای چی همچین دروغی گفت مامان هم یک لحظه به صورت نریمان خیره شد و گفت حالا شما تشریف ببرین یحیی فریاد زد زن عمو این چه غلطی می کنه راست میگه یعنی شما ها اینقدر آدم های پستی هستین پریماه بیا پایین بیا ببینم این مرتبکه چی میگه ؟ نریمان سوار شد و در حالیکه یک پاش توی ماشین بود و یکی روی زمین گفت یحیی برو به خودت و خانواده ات فحش بده عیب رو در خودتون پیدا کن این کارا فایده ای نداره تو با همین کارات پریماه رو از دست دادی و با سرعت نشست پشت فرمون و راه افتاد در حالیکه هنوز صدای داد و هوار یحیی به گوشم می رسید داشبورت رو باز کرد و یک دستمال برداشت و خونی که از گوشه ی لبش بیرون اومده بود پاک کرد و دندون هاشو توی آینه نگاه کرد و گفت خدا کنه دندونم نشکسته باشه چه مشت قوی داشت ببینم توحالت خوبه ؟ چیزت نشده که ؟ حالا دیدی حق با من بود ؟ تو نباید یک مدت بیای خونه یا روز اومدنت رو عوض کن صورتت چیزی نشده ؟پریماه اگر می خوای گریه کن و اگر نه حرف بزن توی دلت نمونه گفتم معذرت میخوام خیلی ببخشید نباید شما رو وارد این ماجرا می کردم گفت ای بابا این چه حرفیه من خودم خواستم می دونم نباید دخالت می کردم همچین قصدی هم نداشتم ولی وقتی دیدم تو رو زد طاقت نیاوردم واقعا نمی شد دخالت نکرد گفتم باشه ولی اون حرف چی بود زدی حالا کلی برام درد سر درست میشه گفت کدوم حرف ؟ آهان اون که گفتم میخوای زن من بشی ؟ خودت گفتی می خوام بگم دارم ازدواج می کنم فکر کردم بگم تا دست از سرت برداره دیگه گفتم آخ چرا من هر وقت از خونه مون می خوام برم عمارت این همه ناراحتم اصلا یکبارم نشده که با خیال راحت بیام و با خیال راحت برگردم الان نگران خانجون و مامانم هستم حالا در مورد من چی فکر می کنن نریمان تو رو خدا برگرد من باهاشون حرف بزنم الان دیگه یحیی رفته خواهش می کنم من باید مامانم رو ببینم نمی خوام فکر بدی در مورد من بکنن گفت باشه الان از اون کوچه بعدی دور می زنم هر طوری تو بخوای ولی ببخشید من یک مرتبه به ذهنم رسیدکه اینطوری می تونم تو رو خلاص کنم مثل اینکه حرف بدی زدم به عواقبش فکر نکردم تو نگران نباش من الان خودم براشون توضیح میدم خوبه ؟ گفتم نه مامان حرف خودمو قبول داره و می دونه دروغ نمیگم اما بیشتر برای یحیی ناراحتم گفت آره منم دلم براش سوخت برای همین نزدمش با خودم فکر کردم اگر یکی ثریا رو جلوی من اینطوری می برد من چه حالی داشتم؟پریماه این پسر واقعا تو رو دوست داره. گفتم تو میگی چیکار کنم؟داره منو عذاب میده به این میگن دوست داشتن ؟ اصلا عشق به چه دردی می خوره جز رنج و عذاب چی واسه ی آدم داره ؟مرد گنده عقلشو داده دست مادرش بدون فکر میاد و تهمت های اونو نشخوار می کنه حالا نه دیگه به من اعتماد داره و نه هنوز می تونه ازم بگذره این ماجرا مدام داره بدتر و پیچیده تر میشه تو یحیی رو نمی شناسی آروم ومهربون بود حرف بد از دهنش در نمی اومد ببین یک مادر چطوربه خاطر هیچی پسر خودشو به روز انداخته داره روانیش می کنه اصلا حرفی که تو زدی بد نبود بزار همینطور فکر کنن هر چی باداباد فقط باید مامان و خانجون بدونن آره باید این ماجرا رو تموم کنم به خاطر خود یحیی هم شده دیگه نباید به من امید داشته باشه این سیلی منو به خودم آورد و یحیی تیر آخر رو بهم زد خیلی ناگوارم شد ولی دلم براش واقعا سوخت هر چند دیشب که شنیدم زن عمو داره دختر خاله اش رو براش می گیره حالم از اونم بدتر بود گفت خب چرا باید تو این حرفا رو تحمل کنی و اون نمی تونه ؟ همش تقصیر خودشه تکلیفش با خودش روشن نیست.
نمی فهمم اگر می خواد زن بگیره چرا دوباره اومده سراغ تو و طلبکارم هست پریماه بیا یک کاری بکنیم فعلا بزار باور کنن که تو می خوای ازدواج کنی حتی به خانجون و مامانت هم نگو گفتم نه بابا بچه بازی که نیست فردا گندش در میاد آبروی من میره تو مردی چیزیت نمیشه میگن با تو بودم و ولم کردی این خیلی بدتره الانم دلم شور می زنه که برام حرف در نیارن تو زن عموی منو نمی شناسی توی نیم ساعت همه ی فامیل رو پر می کنه بعد من چی جواب بدم ؟ گفت وای فکر اینجا شو نکرده بودم کارم احمقانه بود ؟ آره ؟ گفتم نه می دونم که حسن نیت داشتی ولی حالا باید یک فکری بکنیم که بدتر نشه گفت نگران نباش خودم گند زدم خودمم یک فکری می کنم به در خونه رسید و نگه داشت کلید رو از کیفم در آوردم و گفتم نریمان بزار خودم حلش کنم تو پیاده نشو دخالت نکن خواهش می کنم من الان بر می گردم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_نودوهفت
اما تا در رو باز کردم دیدم یحیی و مامان توی حیاط دارن بحث می کنن مامان با اعتراض گفت تو چرا برگشتی؟گفتم مامان بزارین با یحیی حرف بزنم یحیی گفت آره زن عمو این باید برام توضیح بده اون مرتیکه چرا باید بیاد دنبالش گفتم به خدا اگر بخوای اینطوری حرف بزنی می زارم میرم و حالا حالا ها هم بر نمی گردم آروم باش به حرفم گوش کن این بار منطقی جواب منو بده بیا بشین روی تخت خانجون گفت بریم توی اتاق سرده سرما می خورین گفتم نه همین جا خوبه ممکنه دوباره منو بزنه و رفتم روی تخت نشستم اومد و نزدیک من نشست و گفت پریماه چرا داری با من اینطوری می کنی ؟ چرا به حرفم گوش نمی کنی ؟ می خوای دیوونه ام کنی ؟ گفتم نه تو راست میگی باشه هر چی تو بگی من همون کارو می کنم برو به زن عمو بگو همین امشب بیاد خواستگاری من ازم معذرت بخواد وبهم بگه که با دل و جون اومده منو برای تو بگیره گفت ببین همین امشب که نمیشه ولی بهت قول میدم اگر تو نری سر این کار همون طورم میشه که تو می خوای گفتم نشد دیگه تو حتی از خانواده ی خودت هم خاطرت جمع نیست حتما شنیدی که چو انداخته داره دختر خاله ات رو برات می گیره اینو چی میگی ؟ گفت اون بگه من که همچین کاری نمی کنم به زن عمو هم گفتم به خدا هر روز با هم دعوا داریم گفتم گیرم که همه ی این مشکل ها حل بشه تو می تونی تعهد کنی هر ماه هزار تومن بدی به مامان من ؟می تونی از برادرای من حمایت کنی و خرجشون رو بدی ؟اونا هنوز بچه ان هیچ پشت و پناهی ندارن یحیی من نمی تونم به امید مادر تو خانواده ام رو تنها بزارم خواهش می کنم بفهم من به خاطر مادرم خانجون و فرید و فرهاد دارم کار می کنم فکر می کنی از دل خوشم بوده که خدمت یک پیر زن رو بکنم ؟ کارفرمای من نریمان سالارزاده اس یک مرد شریف و چشم پاک اصلا اونطور که تو فکر می کنی نیست اون نامزد داشته و خیلی هم دوستش داره الانم عزا داره زنشه سه هفته اس که فوت کرده این وصله ها بهش نمی چسبه من نه می خوام زن تو بشم و نه زن کس دیگه ای می فهمی ؟ می خوام از برادرام حمایت کنم اونا گناه دارن خانجون پیر شده آخرین پس اندازش رو داده برای گندکاری بابات مامانم هر چی داشته فروخته حالا من دارم گناه کبیره می کنم که پول در میارم ؟تو از خودت خجالت نمی کشی اگر برم توی یک خیاطی یا یک جا توی لاله زار با یک حقوق بخور و نمیر شاگرد بشم تو خیالت راحت میشه ؟ نکنه منو بیچاره دوست داری که بدبخت باشم و زیر دست زن عمو بیفتم ؟ یحیی به خاطر خدا به حرفام گوش کن من محاله دیگه زن تو بشم محال اینو توی گوشت فرو کن آزادی بری زن بگیر انگشتری هم که بهم دادی برات پس می فرستم همه چیز بین ما تموم شد فهمیدی ؟ گفت پس اون مرتیکه چی می گفت که نامزدش هستی گفتم نه بابا می خواست لج تو رو در بیاره فکر کرده بود اینو بگه تو دست از سرم بر می داری ولی دیدی که هر چی تو اونو زدی دست روت دراز نکرد حتی ازم خواست که بیاد و با تو حرف بزنه و بین ما رو بگیره ولی بهش گفتم من و یحیی دیگه بینی نداریم که کسی بگیره قسم می خورم من تا الان هیچوقت به تو خیانت نکردم ولی تنها یک چیز ازت می خوام ولم کن برو همون دختر خاله ات رو بگیر چون من نمی تونم با مادر تو بسازم هیچوقت ازش کینه به دلم گرفتم که تا آخر عمر فراموش نمی کنم مامان با گریه کنارم نشست و بغلم کرد سرمو گذاشتم روی سینه اش و های های گریه کردم و با همون حال بلند شدم و از در رفتم بیرون سوار ماشین شدم و نریمان بدون اینکه حرفی بزنه راه افتاد.چند دقیقه ای گذاشت و من همچنان گریه می کردم در حالیکه خیلی دلم می خواست تنها باشم و با کسی حرف نزنم اما در اون زمان نمیشد حالا در کمال ناچاری باید دوباره نقاب به صورتم می زدم و خودمو جلوی اون کوچک نمی کردم تا نریمان گفت پریماه آدم زنده زندگی می خواد با غصه خوردن چیزی درست نمیشه ما همش می خوایم وجدان مون رو در نظر بگیریم و برای خوشایند دیگران تلاش کنیم و اینطوری لحظات مون رو از دست میدیم یادته ؟ اینا حرفایی بود که خودت به من زدی گفتم آره می دونم به نظرم یکم دلم به حال خودم سوخت ولی خوب شد برگشتیم حالا دیگه خیالم راحت شد گفت اونقدر راحت شده که الان بی خیال بشی و خرید کنیم و بریم خونه ی خواهر یا یکراست بریم عمارت و تو بشینی به حال خودت گریه کنی ؟ انتخاب با توست یک فکری کردم و گفتم وای اصلا یادم رفت ما کجا داشتیم میرفتیم نه من دیگه خوبم خرید کنیم بریم خونه ی خواهر با غصه خوردن نمیشه زندگی کرد تا همین جا برای امروزمون بسه حرف آخرم رو به یحیی زدم و مامان و خانجون هم فهمیدن جریان چی بوده پس دیگه بهش فکر نمی کنم. زد روی فرمون و خندید و گفت آفرین خوشم اومد پس من تو رو خوب شناختم قوی و با اراده ای وقتی تو رو با بقیه مقایسه می کنم می ببینم واقعا فرق داری.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دكور خونه های زمان ما😍
قبلا هر بخشش يه رنگ بود،پشتي ها رو داشته باشيد با اون رو انداز های جذابش😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f