مداد های نوستالژی 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیویک سارا خانم گفت اتاق من که پایین بود ؛ خانم گفت اتاق ت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوسیودد
همینطور که از در گلخونه بیرون میومدم نریمان مشتشو گرفته بود جلوی بینیش و اون چند تا دونه گل یاس رو بو می کرد گفت نظرت در مورد کامی چیه ؟ با تعجب برگشتم و پرسیدم چی گفتی ؟ اونم ایستاد و یک طوری که احساس می کردم مضطرب شده گفت در مورد کامی نظرت چیه ؟ با تندی گفتم من چرا باید در مورد کامی نظری داشته باشم ؟ به من چه , تو مگه بهم قول ندادی حرفشو نزنن ؟ مگه نگفتی مراقب همه چیز هستی حالا داری از من چی می پرسی ؟در حالیکه خودت نظرم رو می دونی گفت خواهش می کنم لطفا از دستم ناراحت نشو می دونم ولی فکر کردم ممکنه با دیدنش نظرت عوض شده باشه خب اون تو رو می بره فرانسه و ممکنه زندگی خوبی در پیش داشته باشی با حرص گفتم واقعا که برات متاسفم فکر می کردم دیگه منو شناختی من اصلا همچین چیزی نمی خوام خودت گفتی که زن داره و نمی خواد از ایران دختر بگیره و منم به حرفت اعتماد کردم و موندم نریمان خواهش می کنم رفتارت با من عوض نشه اینطوری احساس می کنم منو داری دست میندازی با حالتی که انگار شرمنده شده گفت من هیچوقت تو رو دست نمیندازم ولی باید ازت می پرسیدم آخه مامان بزرگ شروع کرده و من باید نظر تو رو می دونستم همین تو فکر می کنی من اینو می خوام ؟ می خوام تو زن کامی بشی ؟ محاله گفتم بی خودی از خودت دفاع نکن اگر نمی خواستی نباید ازم می پرسیدی گفت صبر کن با من بیا و خودش دوباره برگشت به انتهای گلخونه عصبانی بودم نمی خواستم به حرفش گوش کنم ولی دیدم انگار خیلی جدیه رفتم و با تندی گفتم خب که چی فکر می کنی تو رو برای این سئوال می بخشم ؟ گفت ببین دوباره از اینجا میریم برگشتیم به عقب انگار من اصلا این سئوال رو از تو نکردم می تونی این کارو برای من بکنی این یک خواهشه گفتم می تونم باشه فراموش می کنم ولی تو فراموش نکن بهت گفتم دقیقه ای یکبار از من نپرس می خوای زن کی بشی یکبار جوابت رو داد هیچکس شنیدی استثنا هم نداره و راه افتادم به طرف در و اونم دنبالم اومد و گفت شنیدم ولی باور کن به خاطر خوبی خودت گفتم همین در گلخونه رو که باز کردم منظره ای شگفت انگیز ی دیدم که حواسم کلا پرت شد ابری غلیظ و سفید داشت دور عمارت و گلخونه می چرخید و همه جا رو می گرفت درست مثل این بود که دستی ما رو به نرمی بلند کرد و برد توی آسمون میون ابرها احساس سبکی کردم اگر خجالت نمی کشیدم و تنها بودم میون اون ابری که در حال حرکت بود می چرخیدم و آواز می خوندم همچین چیزی حتی در رویا هام هم ندیده بودم ذوق زده دستهام و میون ابرها حرکت دادم و گفتم نریمان می ببینی ما میون ابرها هستیم ؛ گفت آره اینجا خیلی اتفاق میفته بعدش حتما تهران بارون یا برف میاد گفتم حیف که باید برم پیش خانم وگرنه دلم می خواست مدتی اینجا می موندم گفت الان مامان بزرگ قرص هاشو می خوره و می خوابه با هم میریم توی باغ یک جایی رو نشونت میدم که از اینم قشنگتره گفتم نمیام می خوام طراحی کنم تو برو بخواب فقط یکم بهم کاغذ طراحی و کاغذ معمولی بده که تموم کردم گفت باشه الان برات میارم راست میگی منم باید یکم بخوابم باشه بعدا وقت زیاده نریمان همینطور که میرفت بالا گفت وای چه بوی قورمه سبزی راه افتاده حالا مگه من خوابم می بره و ایستاد و صدام کرد پریماه راستی یادم رفت بهت بگم فردا من و نادر و کامی میریم کارگاه می خوای توام بیا ی؟ وقتی ببینی چطور این جواهرات درست میشه بهتر می تونی طرح بکشی یک سرم به خونه بزن ما توی شهر کار داریم موقع برگشت میای دنبالت بر می گردیم گفتم آره باشه خوبه و رفت بالا اما تا اومدم در اتاق خانم رو باز کنم شنیدم که سارا خانم گفت نه بابا اونقدر ها که شما میگی خوشگل نیست یک طورایی توی ذوق می زنه همینکه چشم آدم سبز باشه که دلیل نمی شه خوشگلم باشه زدم به در و وارد شدم چون اگر نریمان برمی گشت خوب نبود منو در حال گوش ایستادن ببینه ولی یکم خیالم راحت شد که سارا خانم منو نسپندیده تا من وارد شدم بلند شد و گفت خب پریماه هم که اومد من دیگه میرم بخوابم خانم گفت تو کجایی دختر من یادم نیست قرص هامو خوردم یا نه یاس ها رو ریختم توی بشقاب میز کنار تخت خانم و گفتم یک سر به گلخونه زدم چند تا از گلدون ها آب نخورده بودن دادم و براتون یاس چیدم سارا خانم گفت این وقت سال یاس گل داده ؟ با یک لبخند گفتم آره منم تعجب کردم ولی بعد فهمیدم چرا چون نزدیک بخاری بود فکر کرده هوا داره گرم میشه گل داده سارا خانم چند تا دونه برداشت و گذاشت وسط سینه ای و رفت قرص های خانم رو دادم در همون حال اشاره کرد به چمدونی که کنار اتاق بود و گفت پریماه اینا سوغاتی ساراست برو ببین هر کدوم به دردت می خوره بردار اون نمی دونست که تو با ما زندگی می کنی گفتم نه خانم من هیچی نمی خوام شما الان باید استراحت کنین
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوسیوسه
چمدون رو جمع می کنم می زارم کنار اتاق گفت چرا برو بردار لوازم آرایش آورده عطر هست لباس خواب هر کدوم رو می خوای مال تو.گفتم ممنونم ولی خواهش می کنم اصرار نکنین نمی خوام سرشو گذاشت روی بالش و لحاف رو کشیدم روش و ادامه دادم من میرم ببینم خواهر کاری نداره بهش کمک کنم بعدم می خوام برم طراحی شما با من کاری ندارین ؟ گفت یک دقیقه بشین اینجا کارت دارم نشستم ولی حدس می زدم که می خواد بهم چی بگه گفتم بفرمایید گفت می خوای یک شوهر خوب بکنی از ایران بری و برای خودت کسی بشی ؟خیلی قاطع گفتم نه و اونقدر این نه محکم بود که نیم خیز شد و به من نگاه کرد و گفت چرا می خوای تو رو ترشی بندازن ؟ گفتم قسمت باشه یک روز شوهرم می کنم ولی حالا اصلا نمی خوام زن کسی بشم مخصوصا که از ایران برم به خانواده ام خیلی وابسته هستم دوتا برادر کوچک دارم که در مقابلشون احساس وظیفه می کنم نمی تونم تنهاشون بزارم شما خودتون زنی بودین که از خانواده خودتون حمایت کردین نمی تونین منو برای این کار سرزنش کنین دستشو چند بار تکون داد و گفت برو برو , الان وقت بحث نیست ولی اینو می دونم که اگر قرار نبود تو الان اینجا نبودی اینطوری پشت چشم برای من نازک نکن بلند شدم وگفتم خانم ؟ فداتون بشم به خدا نکردم ولی نمی خوام ازدواج کنم خواهش می کنم منو به کسی پیشنهاد ندین وگرنه همین الان جمع می کنم و میرم باور کنین که اصلا ناز نمی کنم دارم با صداقت باهاتون حرف می زنم گفت بشین می خوام تا فراموش نکردم یک چیزی بهت بگم یکشب من خواب دیدم یک دختری با چشم رنگی اومد توی عمارت و با اینکه من اونو نمی شناختم دوید به طرفم و خودشو انداخت توی بغلم خوب یادمه که چشمش رنگی بود و تا از بغل من رفت بیرون دیدم لباس عروس به تن داره توی این خونه چرخ می زنه داد زدم این کیه ؟ و از خواب پریدم روز بعد نریمان یک مرتبه اومد و گفت مامان بزرگ یک دختر خوب برات آوردم که خاطرم ازش جمعه مراقب شما باشه پشتم لرزید از خوابی که دیدم بودم و به این زودی تعییر شد متعجب شدم اما وقتی دیدم که چشم تو سبزه دیگه شک نکردم که تو باید عروس من بشی خب نریمان که زن داشت نادرم که چندین ساله ازدواج کرده می موند کامی اون زن نداره می خوام تو رو برای اون بگیرم ببینش دقت کن اگر نخواستی که زور نیست ولی قسمت تو اینجاست وگرنه مهر تو به دل من نمی نشست گفتم نمی دونم چی بگم ولی فکر می کنم من عروس شما هستم حتما نباید که با یکی ازدواج کنم تا عروس شما باشم چون اگر یادتون باشه من دویدم توی بغل شما شاید قسمت باشه همینطوری پیش شما بمونم هان ؟ نمیشه ؟ و خم شدم و بوسیدمش یک مرتبه بغلم کرد و این اولین باری بود که ما اینطور همدیگر رو در آغوش می گرفتم احساس ما یکی شده بود و هر دو می دونستم که بهم علاقه ی خاصی داریم چشمم پر از اشک شد نه به خاطر این آغوش بلکه به قدرت خداوند که تنهام نذاشت و نخواست با همه ی کینه ای که از مادرم به دلم بود و غم هجران پدر توی اون خونه بمونم و مجبور بشم بالاخره با یحیی ازدواج کنم و بیفتم زیر دست زن عموم و یک عمر پشیمونی همراهم باشه از اتاق خانم که اومدم بیرون یک سر زدم به آشپزخونه خواهر داشت ماست و ترشی می کشید توی ظرف تا برای ناهار آماده بشه گفتم اومدم کمک شما کاری دارین بگین انجام میدم گفت نه عزیزم تموم شد شالیزارم هست منم بیکار بودم داشتم اینا رو حاضر می کردم راستی نریمان یکم کاغذ و قلم داد بردم گذاشتم روی میزت گفتم ممنون خواهر پس منم میرم سرکارم گفت تو به پرستو گفتی که می خوای طراحی یادش بدی ؟ گفتم آره چون خودش دلش می خواست چطور مگه ؟ آهی کشید و گفت نمی دونم ولی چون فکر می کنم نمی تونی سر قولت باشی باز دل این بچه می شکنه کاش امیدوارش نمی کردی گفتم ولی چرا نشه من هر فرصتی پیدا کنم میام و با هم کارو شروع می کنیم می دونم که نریمان هم کمک می کنه تا راه بیفته چرا میگین نمیشه گفت الهی قربون اون قلب مهربونت برم ولی خودتم می دونی که وقتی نداری و اونم توانش رو چرا بهش قول دادی ؟آخه چند بار دست به کارای مختلف زده ولی نتونسته.گفتم خواهر اگر آهو رو بگین قبول دارم ولی پرستو که خوبه چیزیش نیست تو رو خدا شما این حرف رو نزنین من بهتون قول میدم که تا آخرش باهاش هستم از الان به بعد یادم نمیره اصلا یک کاری می کنیم هر پنجشنبه که قراره برم خونه ی خودمون و احمدی میاد دنبال شما من با اون میام با پرستو کار می کنم و بعد میرم خونه ی خودمون چی میگین اینطوری خوبه ؟ گفت تو میگی یاد می گیره؟گفتم آره چرا که نه؟ اصلا می خواین در همون زمان بهشون سواد هم یاد بدم ؟ می خواین ؟حالا یکم دیرتر میرم پیش مامانم گفت وای اگر اینطوری بشه خیلی عالیه اقلا بچه هام به یک چیزی توی این دنیا امیدوار میشن
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😍کیف مدرسه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 قطعهای از کتاب
🍃 مارها قورباغه ها را می خورند و قورباغه ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه ها علیه مارها به لک لک ها شکایت کردند. لک لک ها تعدادی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه ها از این حمایت شادمان شدند. طولی نکشید که لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها!
قورباغه ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند. عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند.
مارها بازگشتند ولی این بار همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند. حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند. ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است، اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان؟
📕#رساله_دلگشا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیوسه چمدون رو جمع می کنم می زارم کنار اتاق گفت چرا برو بر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوسیوچهار
گفتم پس غصه نخورین همین کارو می کنم قول میدم با خوشحالی بلند شد و روی منو بوسید یک حس خوبی داشتم شاید این اولین بار بود که می خواستم به کسی کمک کنم و اونجا بود که فهمیدم چیزی که در خوبی کردن وجود داره اینه که از خودت راضی میشی و این احساس خوب به آدم شخصیت میده پس در واقع به خودت خوبی کردی و می دونستم که این نوع زندگی رو از نریمان یاد گرفته بودم وقتی برگشتم به اتاقم چشمم افتاد به پنجره خونه کاملا میون ابر بود و حتی از اونجا گلخونه رو هم نمی شد دید مثل اون ابرها سبک بال شده بودم و همه ی کینه ها و عداوت ها رو به دست فراموشی سپردم و نشستم به کشیدن اون روز همه دیر وقت بیدار شدن و حدود ساعت دو نیم بعد از ظهر میز ناهار آماده بود و یکی یکی خواب آلود از بالا پایین میومدن و خانم همش نق می زد که از دور هم بودن بدم میاد که باید التماس شون کنیم بیان سر میز من سرمو توی آشپزخونه گرم کردم تا همه جمع شدن و آخر از همه با یک ظرف ترشی رفتم سر میز و نشستم کنار خانم میزی که پر شده بود از غذاهای جورواجور و خوشمزه که همه داشتن با اشتها می خوردن و از دست پخت خواهر تعریف می کردن که آقای سالارزاده گفت : منم مثل شما از این غذا ها محرومم سالهاست که کسی نیست برام بپزه فکر کنین منم از یک کشور دیگه اومدم از قدیم گفتن زن مرده رو زنش بدین خانم گفت محسن ؟ بس می کنی یا نه ؟ زد به دنده ی شوخی و گفت نترسین نمی خوام حرف زن گرفتن رو پیش بکشم قرارمون این شد که وقتی اینا رفتن ولی به نظرم تا هستن بهتره من سر و سامون بگیرم از این کار آقای سالارزاده که یا از روی نفهمی بود و یا خیلی حساب شده تعجب کردم در یک لحظه همه بهش خیره شدن و سارا خانم پرسید داداش ؟ خیال زن گرفتن داری ؟ مبارکه خب راست میگه مادر چرا وقتی ما رفتیم ؟تا من هستم بهتره این کارو بکنیم خانم با لحن تندی گفت می زارین یک لقمه نون از گلومون بره پایین گفتم بس کنین الان وقتش نیست نادر گفت مامان بزرگ خودتون رو ناراحت نکنین اگر زن مناسبی باشه چرا ازدواج نکنه من که حرفی ندارم اونوقت ها هم که دعوامون می شد دست یک نفر رو می گرفت میاورد خونه که معلوم بود چی کاره اس منم ناراحت می شدم اگر به خاطر من میگین که موافقم بابا ازدواج کنه شاید سر براه بشه آقای سالارزاده که معلوم بود بهش برخورده گفت نادر تو هنوزم بی ادب و بی نزاکتی مثلا تو سر براهی ؟ اگر همین نریمان نبود بهت می گفتم که چه حال و روزی داشتی اونوقت به من نمی گفتی سر براه بشه احساس کردم سرعت خودرن غذا برای همه تند تر شده اینجا کامی با یک لبخند گفت لطفا یادتون نره که امروز صبح اومدیم شما ها دلتون برای هم تنگ نشده بود ؟ بابا یکی دوروز همه چیز رو بزارین کنار و از وجود هم لذت ببرین مامان بزرگ راست میگه الان وقتش نیست والله منم هزار تا کار و زندگی داشتم به خاطر نادر و نریمان اومدم که جواهرات رو ببریم یک کاری نکنین که به کام مون زهر مار بشه مثل هر بار اقلا ملاحظه ی یک نفر رو بکنین ؛پریماه خانم من از شما معذرت می خوام قول میدم دیگه تکرار نشه و بلند خندید و فکر می کنم برای این بود که جو رو عوض کنه گفتم نه خواهش می کنم راحت باشین من کاری ندارم نادر گفت نه یک حرف حساب باید بزنم و تمام دعوام نداریم بابا ی عزیز من این نریمان اینجاست شهادت میده جلوی همه تو بگو من سود کارات رو بهت نمیدم؟پیشنهاد کالری روکی بهت داد ؟ ایده ی مرواریدآوردن از مالزی مال کی بود کی بهت کمک کرد تا اونا رو بیاری ؟ تو بگو نریمان من جیره خور تو هستم ؟ یا داریم با هم کار می کنیم ؟ ولی بابا ی خوب من اینو می دونم که شما هیچ کاری جز خوش گذرونی نمی کنی و جز هدر دادن پول کاری بلد نیستی آقای سالارزاده گفت به تو چه ؟ تو میدی من خرج می کنم ؟من ونریمان خودمون می دونیم ،لازم هم نیست برای تو توضیح بدم الان می خوام زن بگیرم از کسی هم نمی پرسم تموم شده و رفت خانم در حالیکه دستش می لرزید کنار صندلی دنبال عصاش می گشت فورا دادم دستشو و گفتم حالتون خوبه ؟ گفت اگر اینا خفه بشن خوب میشم بعد عصا رو چند بار کوبید زمین و گفت یک کلمه دیگه حرف بزنین با من طرف میشین این بار نریمان توی ردیف صندلی من نشسته بود و نمی دیدمش ولی از اینکه سکوت کرده بود می دونستم که چقدر ناراحته از این بحث معلوم بود که روزای خوبی در پیش ندارن و این سه نفر مجبور شده بودن برای بردن جواهرات بیان تهران چون نادر به تنهایی نمی تونست اونا رو با خودش ببره اونشب من به هوای طراحی کردن اصلا از اتاقم بیرون نرفتم و نمی خواستم توی جر و بحث اونا شرکت کنم و حتی سر میز شام هم نرفتم انگار اونا هم چون نمی تونستن جلوی خودشون روبگیرن اصراری به حضور من نداشتن.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بی غم 🌸🍂
فرداتون پر از بهترینها
شبتون_درپناه_خدا ♥️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پنج شنبه قشنگتـون بخـیر🌸🍃
لحظه هاتون مثل گلها🌺🍃
بـاطـراوت و پـر از
عطر خـوش زنـدگی 🌸🍃
خنده هاتون همیشگی
شادیهاتـون مانـدگـار 🌺🍃
و حال دلتون خوبِ خوب🌸🍃
آخر هفته ی خـوبـی داشتـه باشید🌺
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جشن عروسی دهه ۵۰
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بعضی وقت ها... - @mer30tv.mp3
4.1M
صبح 8 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیوچهار گفتم پس غصه نخورین همین کارو می کنم قول میدم با خو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوسیوپنج
صبح روز بعد قبل از اینکه نریمان بهم بگه آماده شدم که با اونا برم کارگاه پس سری به خانم زدم وقتی در رو باز کردم در نگاه اول فهمیدم که حالش خوب نیست یک لحظه ترسیدم که منو نشناخته باشه هراسون پرسید این کی بود الان اومده بود توی اتاق من ؟گفتم نمی دونم خانم من الان اومدم قرص هاتو بدم خوبین ؟گفت ای زنِ شلخته توی اتاق من چیکار می کرد؟ بیرونش کن گفتم چشم همین الان میرم ببینم کی بود شما این قرص ها رو بخورین و هولکی یک لیوان پر کردم دادم دستش و خودم قرص ها رو گذاشتم توی دهنش سارا خانم با نگرانی اومد توی اتاق و گفت مادر ؟ خوبین ؟ نگاهی بهش کرد و داد زد تو دیگه کی هستی برو بیرون پریماه اینا کین ؟چرا این خونه بی در پیکر شده ؟ گفتم سارا خانم دخترتون یادتون نیست ؟گفت سارا ؟ اون که چهارده سالش بیشتر نیست سارا خانم اشک توی چشمش جمع شده بود و اومد جلوی تختشو گفت مادر من الانم چهارده سالمه خوب منو ببین من دخترتم این همه ازت دور بودم حالا اومدم پیشت خانم گیج و منگ شده بود و سرشو تکون می داد و چشمش رو بست داد زد برو بیرون خونه رو شلوغ نکنین کمال داره میاد اگر باز ناراحت بشه میره پیش اون سلیته ی خونه خراب کن در حالیکه سعی می کردم اونو بخوابونم و سرشو گذاشتم روی بالش گفتم باشه من همه رو بیرون می کنم به شالیزارم گفتم برای ظهر ته چین درست کنه خوبه دیگه شما بخواب هر وقت آقا کمال اومد صداتون می کنم گفت آره ته چین خوبه بگو درست کنه زنیکه ی بی همه چیز خوب بلده به کمال التماس کنه که نگهش دارم همین امروز جل و پلاس شون رو می ریزم بیرون این زن ها رو بیرون کن کمال داره میاد مراقب باش بچه های سهیلا نیان اینجا اونا رو ببینه عصبانی میشه برگشتم دیدم خواهر جلوی در ایستاده و اشک می ریزه و بقیه هم پشت سرش با نگرانی ایستادن ولی نریمان نبود خانم بدون اینکه چشمش رو باز کنه دستشو روی هوا بلند کرد و حرکت داد و گفت پریماه کجایی از پیشم نرو نمی دونم چرا ترس به دلم افتاده فکر می کنم این بارم با کمال دعوامون بشه دستشو گرفتم و گفتم من همین جا هستم نگران نباشین نمی زارم دعوا کنین خودم با آقا کمال حرف می زنم خیالتون راحت باشه بخوابین سارا خانم بغضش ترکید و از اتاق زد بیرون سرمو رو در برگردوندم آهسته و با اشاره گفتم میشه در اتاق رو ببندین الان قرص خوردن خوابشون می بره وقتی بیدار بشن حالشون خوب میشه قبلام اینطوری شدن نگران نباشین در اتاق بسته شد و من در حالیکه دست خانم توی یک دستم بود موهای سفیدش رو که خیلی کم شده بود نوازش کردم آروم یک نفس بلند کشید و گفت پریماه ؟ نرو داره خوابم می بره وقتی کمال اومد صدام کن این بار می خوام باهاش دعوا کنم اونقدر می زنمش که نتونه از جاش بلند بشه و بره پیش اون زن و همینطور که حرف می زدزبونش نمی چرخید و کم کم فهمیدم که به خواب عمیقی فرو رفته مدتی به همون حال کنارش موندم زنی رو می دیدم که سالها در عین قدرت و ثروت در یک عذاب دائمی زندگی کرده خیانت دیدن از کسی که همه ی زندگیت رو به پاش می ریزی و دوستش داری خیلی سخت و ناگواره چه برای زن و چه مرد و آقاجون من طاقت نیاورد و من هیچ دلیلی برای کار مامانم پیدا نمی کردم جز اینکه مدام از به یاد آوردنش خودمو آزار بدم نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم و اشک هام پشت سر هم پایین میومدن آهسته بلند شدم و در اتاق رو که باز کردم با عجله برم که خوردم به نریمان خودشو فورا عقب کشید و با بعض گفت تو داری گریه می کنی ؟ حالش خیلی بده ؟ گفتم نه خوبن خوابشون برد وای نریمان تو چرا گریه می کنی؟ قبلا دیدی که اینطوری شده و بعد خوب میشه ؛گفت اگر به نظرت خوبه پس چرا اشک می ریزی ؟ گفتم چیزی نیست خواهش می کنم تو خودتو ناراحت نکن گفت همش تقصیر بابامه بحث می کنه ملاحظه نداره دیشب تو نبودی باز سر شام اوقات همه رو تلخ کرد و مامان بزرگ با ناراحتی خوابید صبح خواهر اومد بیدارش کنه اونو نشناخت و بیرونش کرد تو نفهمیدی ؟ گفتم نه من دیشب تا دیر وقت کار می کردم و خوابم نمی برد نزدیک صبح خوابیدم دیگه چیزی نفهمیدم حالا چیکار کنیم؟ می خواستیم بریم کارگاه ساراخانم و خواهر از اتاق پذیرایی اومدن بیرون و حرف نریمان رو شنیدن سارا خانم گفت شما ها برین من و خواهر هستیم نریمان گفت نمیشه اون جز پریماه کس دیگه ای رو نمی شناسه باید صبر کنیم بیدار بشه اگر حالش خوب بود میریم عمه تو رو خدا به بابام سفارش کن یکم ملاحظه کنه.گفت تو اول به اون نادر بگو دهنشو ببنده دو روز مهمونه میره چیکار داره که باباش می خواد زن بگیره نریمان گفت راست میگین ؟ چیکار داره ؟خودتون می دونین که دودش توی چشم همه ی ما میره مامان بزرگ یکبار دیده و تجربه کرده می ترسه همون بلایی که پدر بزرگ سرشما ها آورد بابام سر ما بیاره
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#زیتون_پرورده
مواد لازم :
✅ زیتون
✅ گردو
✅ پیاز
✅ سیر
✅ چوچاق
✅ نعنا خشک
✅ رب انار ترش
✅ آب انار
✅ گلپر
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - حاج محمود کریمی.mp3
37.19M
📝 نشست و بست نگاهی...
🎤 حاج_محمود_کریمی
🏴 #فاطمیه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خاله بازی بدون این زنبیل ها اصن معنی نداشت یادش بخیر
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیوپنج صبح روز بعد قبل از اینکه نریمان بهم بگه آماده شدم ک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوسیوشش
خب حرف حالیش نمیشه داره با یک دختر که خودش میگه سی سال داره ازدواج می کنه این درسته ؟ گفت بهترین کار اینه که حساب تون رو از بابا تون جدا کنین ولش کنین فکر کنین نیست یا یک غریبه اس و همینطور که حرف می زدن راه افتادن طرف پذیرایی منم رفتم طرف اتاقم نباید توی بحث اونا شرکت می کردم ولی سارا خانم گفت پریماه توام بیا من کارت دارم.با شنیدن این حرف رنگ از صورتم پرید آخه اون چه کاری می تونست با من داشته باشه؟همه با هم رفتیم توی پذیرایی که نادر و کامی و آقای سالارزاده نشسته بودن و چای می خوردن سارا خانم نشست روی یک مبل و گفت خواهر میشه یک آبگوشت برای ظهر بار بزاری ؟ خیلی هوس کردیم خواهر بلند شد و گفت چرا نمیشه پس بچه ها هم ظهر نرین اگر خواستین بعد از ناهار برین سارا خانم ادامه داد بیا پریماه بشین اینجا درست برای من بگو چه وقتا اینطوری میشه ؟و چقدر طول میشه ؟و دقیق بگو اینطور موقع ها چیکار می کنه و چی میگه ؟نفسی که توی سینه ام حبس کرده بود بیرون دادم و گفتم آهان در مورد خانم ؟ گفت آره دیگه می خوام وقتی برگشتم فرانسه با دکترش حرف بزنم ببینم چیکار باید بکنیم که بدتر نشه و اگر دارویی تجویز کرد براتون می فرستم حتی اگر لازم شد می برمش اونجا فکر می کنم اینطوری بهتره از این عمارت که دل نمی کنه توی این جای دور افتاده نمی تونه زندگی کنه باید بره توی شهر چسبیده به این عمارت و ول کنم نیست گفتم من چیز زیادی نمی دونم اوایل که اومده بودم به من گفت من فراموشی ندارم هر وقت ناراحتم و یا از کسی خوشم نمیاد تظاهر می کنم که بتونم بیرونشون کنم منم باورم شد کامی از جاش بلند شد و اومد طرف ما و روی مبل کنار من نشست و گفت : خب ادامه بده گفتم هیچی دیگه دقیق یادم نیست ولی حدود یک ماهی هیچ کار غیر عادی ازشون ندیدم یا اگر فراموش می کرد یادش بود و می دونست که یک مدت همه چیز از ذهنش رفته به من می گفت عمدا کردم ولی بعدش یکی دوبار پیش اومد که نتونست انگار کنه ولی می فهمید که یک کارایی کرده اما نمی دونست چه کاری اما حالا مدتیه که بدتر شده و هر بار فکر می کنه آقا کمال می خواد بیاد و دستور ته چین میده نریمان رو هم فراموش نمی کرد ولی دفعه قبل برای چند لحظه اونونشناخت خواهر گفت وقتی شما ها رفتین گرگان همش به جا خیره می شد و گله داشت که چرا پریماه نیست و مرتب به من می گفت تو برو خونه ی خودت نمی خوام اینجا باشی حتی چند بار منو به گریه انداخت و دید که دارم اشک میریزم ولی به روی خودش نیاورد یا متوجه ی کاراش نبود یا عمدا می کرد من نفهمیدم اما به محض اینکه پریماه رو دید حالش خوب شد کامی زد به بازوی منو خیلی خودمونی گفت خب اگر این فراموشیه چرا پریماه رو یادش نمیره ؟من می دونستم مامان بزرگ سیاست داره ازش بر میاد که تظاهر کنه خودشم اینو به پریماه گفته الان دید که دایی و نادر جر و بحث می کنن می خواد اینطوری اونا رو ساکت کنه بهتون قول میدم که حالش خوبه با استناد به چیزایی که پریماه میگه داره تظاهر به فراموشی می کنه که توجه ما رو جلب کنه به هر حال من فکر نمی کنم اوضاع به اون وخیمی باشه که ما نگرانش هستیم مامان بزرگ الان هفتاد و پنج سالشه اصلا طبیعه که یکم فراموشی بگیره گفتم نه اینطور نیست من می دونم خانم زن قوی و با اراده ایه محال بخواد شما ها رو که تازه اومدین ناراحت کنه نریمان گفت تو چی میگی کامی ؟ دکتر گفته که مغزش داره کوچک میشه و این یک بیماریه خود مامانت اونو برده دکتر مگه بهش نگفتی عمه ؟سارا خانم با نگرانی گفت فکر نمیکنم تظاهر باشه اگر بود به پریماه هم نمیگفت دارم تظاهر می کنم؛ما که اونو می شناسیم اینطوری گفته که این بچه نترسه اینکه فکر می کنه کمال می خواد بیاد نشون میده که حالش خوب نیست یعنی بر می گرده به خاطراتش در قدیم و بیشتر چیزایی که آزارش میده رو به یاد میاره نادر گفت خدا ازم بگذره بی فکری کردم همش تقصیر منه نباید حرف می زدم ولی اونقدر عقده توی دلم هست که دلم می خواست از فرصتی که دارم استفاده کنم و دقم رو خالی کنم ببخشید از همه معذرت می خوام دیگه تکرار نمیشه آقای سالارزاده گفت تو از اولم عقده ای و کینه ای بودی وگرنه من همون پدری هستم که برای نریمان هم بودم اون چرا عقده نداره ؟برای اینکه ذاتت بده همون بهتر که رفتی و یک کشور دیگه زندگی می کنی نادر گفت باشه بابا قبول من بدم تمومش کن آقای سالارزاده گفت اگر به عقده ای شدنه که من باید داشته باشم یادت نیست اومدم خونه ات با من چیکار کردی که دوماه فرانسه بودم پامو توی خونه ی تو نذاشتم دوساعت نتونستی تحملم کنی من نباید عقده کنم ؟کامی خندید وخودشو سُر داد طرف من و سرشو آورد نزدیک گوشم و در حالیکه نفسش رو احساس می کردم گفت پاشو در بریم الان ما هم فراموشی می گیریم از این کارش چندشم شد.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوسیوهفت
دستم رو گذاشتم روی گوشم و از جام پریدم نریمان فورا گفت پریماه بریم من طرح دیشب تو رو ببینم و اینطوری حرف هم عوض بشه تمومی که نداره اما همه متوجه شده بودن که من ناراحت شدم راه افتادم از در اتاق برم بیرون نریمان هم با من میومد که شنیدم سارا خانم گفت کامی رعایت کن اینجا فرانسه نیست دخترای ایران مثل اونجا نیستن و در آخرین لحظه صدای کامی رو شنیدم که با لحن شوخی گفت مگه من چیکار کردم ؟ مشکلش چی بود؟ نریمان یک لحظه ایستاد دستهاشو مشت کرد و سرشو تکون داد و از اتاق خارج شدیم گفتم طرح حاضر نیست کشیدم ولی هنوز تموم نشده همون طور که بهم گفته بودی دوتا حلقه جفت زنونه و مردونه کشیدم با مهربونی نگاهم می کرد و آروم گفت خیلی ناراحت شدی ؟ گفتم یکم اشکال نداره تو کار نداشته باش به اندازه ی کافی حرف و سخن بین شماها هست بیشتر نشه فکر نکنم منظور بدی داشت اون به خاطر تو اومده من خودم به وقتش اگر لازم باشه جواب میدم ولی الان می دونم حتما منظوری نداشته گفت باشه تو برو طرح رو بیار ببینم اینجا می مونم تابرگردی وقتی طرح ها رو به نریمان می دادم ساراخانم از اتاق اومد بیرون و گفت پریماه تلفن با تو کار داره هولگی برگشتم به پذیرایی و گوشی تلفن رو برداشتم و گفتم مامان ؟ سلام خوبین برگشتین تهران ؟ گفت سلام عزیز دلم تو خوبی ؟ آره مادر دیروز صبح رسیدیم تو نمیای ؟
گفتم چرا صداتون اینطوریه حالتون خوبه ؟گفت والله خودمم نمی دونم تو باید یک سر بیای خونه من تکلیفم رو نمی دونم مفصله وقتی اومدی برات تعریف می کنم گفتم در مورد چی ؟ گفت والله یحیی دست بردار نیست و ظاهرا زن عموت رو راضی کرده و اومدن به دست و پای ما افتادن پریماه مادر من نمی دونم با یحیی چیکار کنم اصلا تو هنوز اونو می خوای یا نه ؟ فعلا بهشون گفتم شرط دارم به این آسونی پریماه رو نمیدم یحیی میگه هر شرطی باشه قبول می کنم ول کنم نیست عموت و زن عموت و یحیی دیشب شام خونه ی ما موندن کلی هم چیز و میز آورده بودن شاید برای عذر خواهی حالا من چیکار کنم نمی دونم
گفتم می خواستین قبول نکنین گفت نمیشد عزیزم حالا تو چی میگی؟همینطور که گوش می دادم دست و پام می لرزید خب نمی خواستم جلوی اونا حرف بزنم گفتم باشه مامان احتمالا بعد از ظهر یک سر میام شما هیچ کاری نکنین و هیچ قولی ندین گفت ندادم عزیزم خاطرت جمع باشه حالا که به غلط کردن افتادن نمی دونم تکلیفم چیه گفتم ممکنه نتونم بعد از ظهر بیام اگر نیومدم منتظرنباشین ولی فردا حتما میام گفت باشه مادر منتظرتم حتما بیا گفتم شما حرفی نزن تا خودم بیام گوشی رو که قطع کردم نگاهی به بقیه انداختم حواسشون به من نبود و همه داشتن از طرح حلقه ها که نریمان نشونشون داده بود حرف می زدن نادر گفت پریماه بیا اینجا به نظرمن که خیلی خوبه همینطوری پیش بری دیگه نیازی نیست به فکر طرح جدید باشیم این واقعا ایده ی خودت بود یا قبلا جایی دیدی ؟گفتم نه ندیدم چند روز پیش به فکرم رسید گفت تو واقعا این کاره ای نریمان که برام تعریف کرد باورم نشد ولی درست می گفت هستی نریمان گفت مگه این کارا شوخی برداره؟ من بی خودی ازش تعریف نکردم در حالیکه تازه این کارو یاد گرفته اگر خوب نبود که نمی گفتم در موقعیتی نبودم که از تعریف اونا خوشحال بشم با یک لبخند زورکی گفتم ممنونم لطف دارین ببخشید من باید برم به خانم سر بزنم و با سرعت خودمو رسوندم به اتاق خانم و نگاهی کردم خواب بود رفتم به اتاق خودمو در رو بستم.در حالیکه نفس نفس می زدم به در تکیه دادم و دستم رو گذاشتم روی قلبم که اونقدر تند می زد که همه ی بدنم نبض شده بود با خودم گفتم چی شده پریماه ؟ مگه تو همینو نمی خواستی ؟ یقه ی بلوزم رو که تا روی گردنم بود گرفتم و کشیدم پایین از این فکر احساس خفگی کردم باز از خودم پرسیدم تو دیگه یحیی رو دوست نداری ؟ درسته ؟ و بلند جواب دادم نه من دیگه نمی خوام زن یحیی بشم معلومه که نمی خوام بعد از اون همه کارایی که با من کردن چطور اونو ببخشم ؟و بی هدف اسم نریمان به زبونم جاری شد فورا گفتم ای بس کن دختر نریمان این وسط چیکارس ؟خب من بهش گفتم باکسی ازدواج نمی کنم مخصوصا یحیی اصلا به اون چه مربوط؟ که یکی زد به در آروم و با بغض پرسیدم کیه ؟صدای نریمان رو شنیدم که گفت پریماه میشه بیام تو اتاقت ؟ با دو دست سرمو گرفتم و ناله ای از گلوم خارج شد انگار یکی توی سرم صدا می زد نریمان نریمان نگاهی به دور اطراف کردم که چیزی نباشه و آهسته و با تردید در رو باز کردم نگاهی به من کرد و گفت چی شده ؟ مامانت چی گفت که این همه بهم ریختی ؟به جای جواب فکر کردم چرا اون همش مراقب منه آخه برای چی ؟چرا داره با من این کارو می کنه ؟دوباره پرسید می خوای حرف بزنیم ؟ لباس بپوش بریم توی باغ حالت بهتر میشه یا می خوای بریم گلخونه چطوره ؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ی کم بزرگتر خریدیم که سال دیگه هم بتونی بپوشیش و من هرچندسال که میپوشیدم همچنان اندازم بود آخرین نسلی که در کوچه و خیابان بازی کردآخرین نسل ضبط کرون صداها روی نوار کاست صاحبان اولین بازی های تلویزیونی
نسلی که با ۵تومن دنیایی خوراکی میخریدو بقیه را برمیگرداند آری حرف از نسل سوخته است
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 قطعهای از کتاب
🍃 مارها قورباغه ها را می خورند و قورباغه ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه ها علیه مارها به لک لک ها شکایت کردند. لک لک ها تعدادی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه ها از این حمایت شادمان شدند. طولی نکشید که لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها!
قورباغه ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند. عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند.
مارها بازگشتند ولی این بار همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند. حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند. ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است، اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیوهفت دستم رو گذاشتم روی گوشم و از جام پریدم نریمان فورا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوسیوهشت
چیزی نیست درستش می کنیم تا ناهار خوردیم راه میفتیم نگران نباش بریم ؟گفتم نه لطفا می خوام تنها باشم گفت باشه ولی بهم بگو مامانت چی گفت که این همه بهم ریختی ؟ می ببینی که ناراحتم ؟ پس یک چیزی بگو حرف بزن دلم داره می ترکه اینطوری اشک نریز خواهش می کنم تو دختر قوی هستی گفتم چیزی نیست خودم می دونم چیکار کنم عمو و زن عموم با یحیی اومدن عذر خواهی کردن و میگن هر شرطی داشته باشیم قبول دارن با تندی گفت غلط کردن یعنی چی هر کاری دلشون خواسته با تو کردن حالا چه معذرت خواهی ؟تو می خوای چیکار کنی ؟ مردد شدی ؟گفتم نه بابا ولی می دونم که دوباره یک درد سر دیگه خواهم داشت کلا هر وقت پای زن عموم به میون میاد من اعصابم داغون میشه.در حالیکه نریمان توی راهرو ایستاده بود و من توی پاشنه ی در اتاق با ناراحتی گفت تو اصلا نمی خواد بری خونه من میرم با مادرت حرف می زنم و بهش میگم عقیده ی تو چیه با اعتراض گفتم تو چی داری میگی ؟ مگه میشه تو بری به جای من حرف بزنی ؟ حالا از زن عموم که چه چیزایی پشت سرم درست کنه به کنار مامانم نمیگه دختر من رفته راز دلشو به یک غریبه گفته ؟ خب اونا نمی دونن که چطوری شد ما با هم دوست شدیم نه من باید خودم برم و همینطور که نریمان می گفت خب بهشون بگو توضیح بده که من کی هستم خانم فریاد زد پریماه ؟ با عجله دوتایی خودمون رو رسوندیم به خانم روی تخت نشسته بود گفت تو کجایی دختر می خوام از تخت بیام پایین عصام کجاست ؟ نریمان گفت من اومدم که عصاتون باشم دیگه لبخندی زد و گفت آقای عصا تو قرار بود بری کارگاه چرا اینجایی ؟ نباید وقت تلف می کردین نریمان نگاهی به من کرد و در حالیکه از خوشحالی ابرو هاشو بالا مینداخت گفت نگران نباشین ناهار بخوریم میریم گفت وقت ناهار شده ؟ من گرسنه شدم گفتم نه خانم خواهر آبگوشت درست کرده هنوز آماده نیست ولی یک چیزی براتون میارم بخورین همینطور که با نریمان میرفت تا دستشویی گفت سارا کجاست ؟ بقیه کجان ؟غم و خوشحالی های افراد اون خونه به لحظاتی بند بود که برای هم می ساختن و من احساس می کردم حتی در پس خنده ها و دعوا هاشون نمی شد حقیقتی رو پیدا کرد که حق با چه کسی هست و همه ی اون آدم ها به خاطر خودخواهی هاشون تنها بودن تنهای تنها
وقتی همه دور میز نشسته بودن و آبگوشت می خوردن دیگه اون آدم های شب قبل نبودن انگار تازه با هم آشنا شدن و می گفتن و می خندیدن نادر گفت خدای من این آبگوشت بوی بهشت میده دستت درد نکنه خواهر کاش مامان بزرگ اجازه میداد که بچه هات رو بیاری دور هم باشیم و شما هم تا ما هستیم از اینجا نرین و برامون غذا های خوشمزه درست کن خانم گفت میشه دیگه این بحث رو پیش نکشین ؟ والله من به خاطر خود بچه ها نمی خوام بیان اینجا دچار دوگانگی میشن و وقتی میرن خونه ی خودشون این تفاوت رو حس می کنن و غصه می خورن شما فکر می کنین من اون بچه ها رو دوست ندارم ؟ هرچی باشه نوه ی من هستن ول کنین دیگه وقتی من مُردم هر کاری دلتون می خواد بکنین سارا خانم گفت این حرفا چیه مادر خدا سایه ی شما رو از سرمون کم نکنه شاید مادر راست میگه بی خودی بحث نکنین ناهارتون رو بخورین راستی خواهر چی شد که بعد از هفده سال تو آهو رو بدنیا آوردی کامی زد زیر خنده و در حالیکه لقمه توی دهنش بود به زور قورت داد و گفت این چه سئوالیه معلومه که چطوری شد و خداداد و خواهر چیکار کردن و خودش غش و ریسه رفت و ادامه داد درستش اینه که می پرسیدین چرا ؟ چی شدش که معلومه و همه شروع کردن به قاه قاه خندیدن خواهر که خودشم می خندید گفت بی حیا کامی تو خیلی پر رو شدی این حرفا چیه خدامرگم بده بابا من صد بار گفتم والله ناخواسته بود ولی به خدا بچه های من عیبی ندارن چرا اینطوری در موردشون حرف می زنین حداقل برای من که مادرشون هستم بی عیب ترین بچه های عالمن ساده پاک و بی ریا.آهو جز اینکه دست و پاش یکم لاغره چیزیش نیست یک دختر با احساس و مهربونه برای خودش رویاهایی داره و با همون ها زندگی می کنه ندیدم که از کسی کینه ای به دل بگیرن ندیدم که از کسی توقعی داشته باشن اونا حتی برای اینکه مادر بزرگشن قبول نمی کنه که بیان خونه اش بهش حق میدن و هیچوقت نشده که گله ای داشته باشن از خیلی چیزایی که حق شون بود و دیگران به خاطر ظاهرشون قبولشون نکردن گذشتن و برای خودشون یک دنیای قشنگ توی همون خونه ی محقر ساختن و حالشون خوبه منم اصراری ندارم که اونا رو بیارم اینجا نمی خوام دلشو آلوده به بدی های دنیا بشه بزارین توی دنیای خودشون خوش باشن در حالیکه سلامتی و دست و پای سالم رو خدا میده و خودش می گیره کسی نمی تونه به خاطر سالم بودن خودش با نظر تحقیر به اونا نگاه کنه چون ما چیزی از خودمون نداریم هر چی هست داده های خداست به نظرم کاری کنیم که پسند همون خدا باشه
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f