eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸میفرستم مـهـربـان بـر 🌾محضر تـو یک پیـام 🌸تا که هم جویای احوالت شوم 🌾هـم داده بـاشـم یک ســــلام 🌸 صبح ادینتـون عالی 🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدیما خبری از گوشی و اینترنت و فضای مجازی نبود آدما کنار هم حقیقی بودن، ی تلویزیون سیاه و سفید بود با دوتا شبکه، که ساعت ده به بعد تعطیل بود، دورهمیا پر از خنده و صحبت بود... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز دانشجو .... - @mer30tv.mp3
4.41M
صبح 16 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشصتوپنج گفت همه خوبیم فقط دل تنگ تو هستیم راه دوره و من بل
شالیزار ظرف نفت دستش بود و می خواست بره بخاری ها رو پر کنه این کار رو هر روز قربان انجام می داد دوتا تیکه نون برداشتم با مقداری پنیر لوله کردم و یک چای لیوانی برای خودم ریختم و به شالیزار گفتم میشه اول بخاری اتاق منو نفت کنی می خوام کار کنم سرد شده گفت چشم همین الان چیز دیگه هم لازم داشتین صدام کنین گفتم باشه عزیزم تو به کارت برس از در که بیرون میرفتم با صدای بلند گفت راستی پریماه ؟ خیلی ناراحت نباش خانم که پشتت باشه دیگه غمت نباشه برگشتم و پرسیدم برای چی مگه چی شده ؟ ظرف نفت رو گذاشت روی زمین و اومد به طرف من و گفت تو رو خدا از من نشنیده بگیر وقتی تو با آقا نادر و آقانریمان رفتی توی اتاقت آقای سالارزاده می گفت به نظر من نباید نریمان به این زودی تصمیم می گرفت زن بگیره باشه قبول ولی شما ها اول باید برای من زن بگیرین بعد من قبول می کنم که مثل یک پدر پشت نریمان باشم وگرنه پامو نمی زارم.گفتم خب خانم چی گفت ؟ جواب داد من دیگه نشنیدم خانم دعوام کرد که دست بجنبون و برو بیرون اونروز برف با تکه های بزرگ مدام روی هم تلنبار می شدن و با همه ی زیبایی که توی باغ بوجود اومده بود آدم رو به وحشت مینداخت نشستم پشت میزم و شروع به کار کردم و تقریبا بلند نشدم تا نزدیک غروب حتی ناهارم رو هم در حال کار خوردم ودر حین کشیدن اون طرح ها فکر می کردم در باره ی نریمان و کارای آقای سالار زاده می فهمیدم که اون می خواد از این موقعیت استفاده کنه و اون دختر رو به دیگران تحمیل کنه با اینکه از قبل شناخت کمی ازش داشتم ولی حالا به ماهیت اصلی اون پی برده بودم باید در رفتارم با اون خیلی احتیاط می کردم در واقع نباید زیاد بهش نزدیک می شدم به نظرم خودخواه تر از اونی بود که تا اون موقع شنیده بودم اینطور که فهمیدم نه ازدواج نریمان براش مهم بود ونه کسی رو که پسرش انتخاب کرده اون فقط می خواست به منظور خودش برسه هوا داشت تاریک می شد و اونا هنوز بر نگشته بودن خانم گفته بود ناهار خوردیم بلافاصله بر می گردیم ولی هیچ خبری نشده بود دلم می خواست به مامانم زنگ بزنم ولی فراموش کردم شماره ی اونا رو از نریمان بگیرم شالیزار مشغول درست کردن شام بود و قربان اومده بود تا بخاری ها ی پایین رو نفت کنه خسته شده بودم از جام بلند شدم و به بیرون نگاه کردم میشد حدس زد که ارتفاع برف از نیم متر بیشتر شده رفتم به پذیرایی شالیزار همه جا رو تمیز کرده بود و جارو زده بود و میز شام رو هم چیده بود از پنجره ی پذیرایی بیشتر می شد به وخیم بودن اوضاع پی برد راه کاملا بسته شده بود و اگرم اونا می تونستن برگردن عمارت ازاین سر بالایی نمی تونستن به راحتی بالا بیان برای اینکه فکر خیال نکنم دوباره برگشتم سر کارم تا طرح ها رو تموم کنم یک مرتبه چشمم افتاد به ساعت که از هفت و نیم گذشته بود و اونا برنگشتن دلم شور می زد و اضطراب داشتم نمی دونم از اینکه تنها بمونم می ترسیدم یا اینکه چیز دیگه ای بود که یکی زد به در اتاق و از جا پریدم و گفتم بله ؟ کیه ؟ صدای قربان بود گفت خانم تلفن پذیرایی زنگ می زنه میخواین جواب بدین ؟ با سرعت خودمو رسوندم ولی قطع شده بود همون جا کنار تلفن نشستم قربان گفت خانم اجازه میدین من و شالیزار بریم شام بخوریم بچه ها بخوابن شالیزار بر می گرده گفتم آره ولی بگو زیر غذا ها رو خاموش کنه و گوش بزنگ باشین اگر اومدن خودشو برسونه آقا قربان کاش زودتر میرفتین و راه رو باز می کردین گفت خانم مروت داشته باشین یکبار صبح این کارو کردم توی ای سوز و سرما چطوری این کارو بکنم احمدی رو هم که می دونین جون نداره یک پارو الان می زنه یکی فردا به خدا قسم اسمش هست که کار می کنه ولی همشو من انجام میدم اگر اومدن و گیر کردن همه با هم کمک می کنیم بیان بالا نگران نباشین قبلا اینطوری شده اینجا زمستون های بدی داره نیست که نزدیک کوهه همیشه برف اول اینجا میاد تلفن دوباره زنگ زد فورا گوشی رو برداشتم و گفتم الوالو ؟ نریمان گفت پریماه خوبی ؟ گفتم آخ تویی آره من که توی عمارتم شما ها کجایین چرا نیومدین ؟گفت راه بسته اس اصلا نمیشه حرکت کرد من دلم برای تو شور می زد نمی ترسی ؟ می خوای هر طوری شده بیام ؟ گفتم نه بابا اگر این همه راه خرابه چرا بیای یک کاریش می کنم الان آقا قربان و شالیزار پیشم هستن گفت نمی دونم چرا دلواپسم کاش تو اومدی بودی خیالم راحت نیست ما مجبوریم امشب خونه ی خواهر بمونیم فقط نگران تو هستم گفتم تو الان کجایی ؟ گفت اومدم تا یک تلفن همگانی پیدا کردم چند بار زنگ زدم جواب ندادی خیلی نگران شدم گفتم اصلا نگران من نباش حالم خوبه دیگه شب شده می خوابیم و صبح میشه نریمان یعنی فردا صبح بر می گردین ؟راه باز میشه ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم: ✅ اردک ۱عدد کامل ✅ گردو ۳۰۰گرم آسیاب شده ✅ پیاز ۲عدد متوسط ✅ سیر ۴حبه ✅ رب انار ۲ق غ ✅ رب آلوچه ۱ق غ ✅ نمک و فلفل سیاه ✅ زردچوبه و گلپر بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - کربلایی امیر برومند.mp3
21.82M
📝 تو تب داری... 🎤 کربلایی_امیر_برومند 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گذر عمر را نگریستم ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشصتوشش شالیزار ظرف نفت دستش بود و می خواست بره بخاری ها رو
گفت آره حتما اگر بقیه هم نتونستن بیان من هر طوری شده خودمو می رسونم نمی زارم تنها بمونی بر می گردم اینطور که داره می باره نمی دونم چی میشه کلا امروز کار اشتباهی کردیم که از عمارت اومدیم بیرون می دونی اگر الان پیشت بودم چی می گفتم ؟ سکوت کردم چون لحن صداش عوض شده بود خودش ادامه داد می گفتم سبز گفتم تو هیچوقت نمی خوای دست بر داری خب حالا سبز باشه که چی گفت برای همین به زمرد این همه علاقه داری؟ چون مثل چشم خودت می درخشه ؟ گفتم بله آقا نریمان درست می فرمایید حتما به آقا قربان میگم ایشون هم سلام می رسونه شما هم زودتر برین خونه هوا خیلی سرده سرما می خورین گفت مراقب خودت باش شب بخیروقتی گوشی رو قطع کردم شالیزار با یک قابلمه غذا اومد توی پذیرایی و گفت چی شده خانم ؟کی میان ؟ گفتم نمیان خدا کنه برف بند بیاد وگرنه شاید فردا هم نتونن برگردن گفت من بخاری های بالا رو نفت کردم قربان هم مال پایین میرم بچه ها رو شام میدم و بر می گردم پیش شما می خوابم اجازه میدین کوچکه رو با هم بیارم ؟ گفتم بله البته بیارش این برای دومین باری بود که من توی اون عمارت تنها میون برف سنگین گیر کرده بودم قابلمه رو گذاشت روی میز و گفت پس من برم شام شما رو بکشم احساس کردم یک بویی میاد ؛ گفتم شالیزار بوی سوختگی میاد غذا رو سوزندی ؟ گفت نه خانم الان از کنارش برای خودمون کشیدم و خاموش کردم نسوخته گفتم پس این بوی سوختگی از کجا میاد ؟ مثل اینکه بوی دوده قربان گفت از بیرونه بخاری ها همه روشنن زیاد دود می کنن شالیزار گفت من که چیزی احساس نمی کنم گفتم آقا قربان برو یکسر به همه ی جای عمارت بزن و خودم رفتم توی راهرو و شالیزارم دنبالم اومد یک مرتبه دود غلیظی رو دیدم که بالای پله ها جمع شده فورا چراغ راهرو بالا رو که کلیدش پایین پله ها بود روشن کردم و فریاد زدم قربان بدو بالا آتیش سوزی شده ، و سه تایی از پله ها بالا رفتیم ولی نمی تونستیم متوجه بشم دود از کجاست که قربان در یکی از اتاق ها رو باز کرد و شعله های آتیش رو دیدیم بخاری اتاق آتش گرفته بود هراسم گفتم حموم کجاست آب بیاریم زود باشین شالیزار سطل بیار یک کاری بکن الان همه خونه ی توی آتیش می سوزه خودمون رو به حموم رسوندیم و لگن رو گذاشتیم زیر شیر آب من دو طرف لگن رو گرفتم و دویدم به طرف اتاق قربان گیج شده بود آب رو پاشیدم روی بخاری ولی فایده ای نداشت شالیزار با لگن کوچکتری از آب اومد اونم ریختیم ولی پرده و فرش و خیلی چیزای دیگه دچار حریق شده بودم و می سوختن قربان پنجره رو باز کرد و لنکه های چوبی حفاظ رو هل داد و لحاف روی تخت رو کشید و با سرعت انداخت روی آتیش و بخاری رو بغل زد و با یک ضرب اونو از زمین بلند کرد و از پنجره پرتاب کرد به بیرون شالیزار همینطورآب میاورد و من سعی می کردم با پام آتیش روی فرش رو خاموش کنم یک مرتبه متوجه ی پرده ای شدم که نزدیک بخاری بود و از پایین داشت شعله می کشید نفهمیدم چیکار می کنم لحظات سخت و کشنده ای بود با وجود اینکه همه بدنم می لرزید پرده رو در حال سوختن گرفتم و با همه قدرت کشیدم پایین و مچاله کردم و از پنجره انداختم بیرون و بالاخره تونستم اون آتیش رو خاموش کنیم ولی چون هنوز از بعضی جاهاش دود بلند می شد می ترسیدم دوباره شعله ور بشن این بود که بازم آب آوردیم و ریختیم تا همه چیز کاملا سرد بشه بازم یک ترس توی وجودم بود که نکنه دوباره یک جایی آتیش بگیره برای همین تمام بخاری های بالا رو خاموش کردیم ولی خونه پر از دود بود و بوی سوختگی همه ی فضای عمارت پیچیده بود قربان همینطور که ناله می کرد با نگرانی تلاش می کرد انگشت ها و کف دستهای منم بشدت می سوخته بود قربان گفت این اتاق آقا کامی بود خدا رحم کرد لباس هاش نسوخته در حالیکه هنوز نگرانی من تموم نشده بود از پله ها پایین اومدیم هوا اونقدر سرد بود که نمی شد درا رو باز کنیم یک مرتبه چشمم افتاد به قربان که داشت از درد سوختگی بال بال می زد و بی تابی می کرد سمت راست صورتش و هر دو دستش بشدت سوخته بود و من نمی دونستم چیکار کنم اصلا هیچی به فکرم نمی رسید خودمم کم درد نداشتم و هر لحظه بی طاقت تر می شدم صدای زنگ تلفن امیدی توی دلم روشن کرد که شاید نریمان دوباره زنگ زده باشه با سرعت رفتم و به زحمت گوشی رو برداشتم.صدای مامانم رو شنیدم و هق و هق به گریه افتادم و گفتم مامان،قربونت برم زود باش بگو کسی که سوخته باشه چیکار باید بکنم ؟ چی بزارم روش؟هراسون گفت مادرت بمیره تو سوختی ؟گفتم نه من خوبم آقا قربان سوخته نگران من نباش باور کن آقا قربان سوخته گفت وای خاک بر سرم دیدم دلم شور می زنه چی شده ؟کجاش سوخته ؟ گفتم شما الان فقط بگو برای سوختگی چیکار کنم ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گفت توی خونه پماد ی چیزی ندارین از شالیزار پرسیدم می دونی خانم پماد سوختگی داره یا نه ؟ گفت نمی دونم اگرم باشه من نمی شناسم مامان گفت گوش کن پریماه اول آروم باش چیزی نیست سریع یکم سیب زمینی رنده کنن بمال روی سوختگیش اگر عمیق هست این کارو نکن ببرش دکتر گفتم مامان نمی دونم چقدر عمیقه بزار برم داروخونه رو بگردم از خونه نمی تونیم بریم بیرون برف خیلی زیاد اومده بگو الان چیکار کنم دردش کم بشه بیچاره داره گریه می کنه گفت اینجا که چند سانت بیشتر نیست بقیه کجان ؟ گفتم بعدا برات میگم بگین چیکار کنم ؟ گفت ببین پریماه اگر خیلی می سوزه بزار توی آب سرد یک مدت نگه دار بعد پماد بمال گفتم شماره ی شما چنده گفت سی و پنج دو سی و پنج گفتم یادم می مونه شما از خانجون بپرس شاید راهی بلد باشه من دوباره به شما زنگ می زنم و گوشی رو قطع کردم و دویدم توی آشپز خونه و از توی دواها یک پماد سوختگی پیدا کردم وبه شالیزار گفتم چند تا سیب زمینی رنده کن پماد رو مالیدم به صورتش و دستهاشو گذاشتم توی آب سرد بیچاره از درد داشت بیهوش می شد شالیزار گفت خانم من برم به بچه ها سر بزنم به احمدی بی غیرت بگم مراقبشون باشه زود بر می گردم گفتم اگر می تونی برشون دار بیار همین جا رفتم یک کاسه آب هم آوردم و دست خودمو گذاشتم تا درد کمتری احساس کنم یکم بعد بقیه ی پماد رو روی دستهای قربان مالیدم و جا هایی که کمتر سوخته بود از اون سیب زمینی های رنده شده گذاشتم و بقیه ی اونم مالیدم به دست های خودم می تونم بگم سخت ترین شب زندگیم بعد از فوت آقاجونم اون شب بود، سیاه و طولانی با قربان و شالیزار و بچه هاش توی اتاق پذیرایی موندیم و به ناله های قربان گوش دادیم نزدیک صبح درد مون یکم آروم شد قربان خوابش برد و منم روی مبل به خواب رفتم.با صدای گریه بچه بیدار شدم اولین چیزی که توجه ی منو جلب کرد آفتابی بود که از پنجره می تابید . هراسون بلند شدم و نگاهی به اطراف انداختم قربان و شالیزار نبودن  و بچه داشت گریه می کرد اون دوتای دیگه هم خواب بودن صدا زدم شالیزار ؟ کجایی ؟ شالیزار ؟ جلوی در پذیرایی پیداش شد و با ناراحتی گفت  اومدم خانم مصیبت حال قربان خوب نیست دستهاش و صورتش وای خانم اگر ببینین چطوری تاول زده چیکارش کنیم ؟گفتم دست بهش نزن بزار آقا نریمان بیاد ببرش دکتر گفت ای خدا خونه پر از دوده شده تا خانم نیومده باید تمیز کنم حالا یک دستم هم به قربانه گفتم خدا رو شکر اینجا زیاد نشسته وگرنه باید همه ی مبل ها رو می شستی خوب شد در رو بستیم من به قربان می رسم تو اول بچه ها رو ببر اگر خانم سر برسه قیامت به پا می کنه گفت من که باید برم وسایلم رو جمع کنم این بار دیگه واقعا بیرون مون می کنه وای اگر بیاد و این وضع رو ببینه دوباره حالش بد میشه به دست هام نگاه کردم نمی سوخت ولی انگشت هامو و کف دستم و یک مقدار روی آرنجم  تاول زده بود گفتم شالیزار زود باش  خودت باید همه جا رو تمیز کنی من نمی تونم بهت  کمک کنم هوا آفتابیه و حتما به زودی پیداشون میشه نگاهی به من کرد و گفت : شما هم برین  دست و صورتون رو بشورین سیاه شده گفتم می دونم ولی نتونستم بشورم الان قربان کجاست؟گفت رفته بالا ببینه چه خاکی توی سرمون بریزیم از صبح داره با من دعوا می کنه  میگه تقصیر توست نفت ها رو ریختی کنار بخاری و فرش نفتی شده و  شعله ی بخاری زیاد بوده فرش برای همین  آتیش گرفته والله من نفهمیدم حالا  از قصد که این کارو نکردیم تو رو خدا خودت برای خانم توضیح بده نزار سر سیاه زمستون ما رو آواره کنه گفتم تو عجله کن بچه ها رو ببر و احمدی رو صدا کن بیاد بخاری های بالا رو هم روشن کنه  از راه می رسن سرد نباشه بعدام زود خونه رو تمیز کن.شالیزار و احمدی کارای خونه رو انجام دادن و من دوباره روی دست های قربان پماد مالیدم با اینکه وضع خودمم زیاد روبراه نبود حادثه ی شب قبل توی تنم مونده بود و نمی تونستم ترس دوباره آتیش سوزی رو از خودم دور کنم وقتی تمیز کاری طبقه ی پایین تموم شد احمدی رو فرستادم تا راه رو باز کنه دیگه نزدیک ظهر شده بود و از هیچ کس خبری نبود ولی مامانم زنگ زد و باهاش حرف زدم و خیالشو راحت کردم که من طوریم نشده با همه ی کینه ای که ازش به دل داشتم نخواستم خیالشو ناراحت کنم و بهش نگفتم که  هر دو دستم سوخته قربان از درد شکایت داشت و توی آشپزخونه نشسته بود و ناله می کرد و من  چشم براه  فقط از پنجره به بیرون نگاه می کردم که یک مرتبه برگشتم و ماشین نریمان رو دیدم که تا نزدیک استخر اومده به گریه افتادم خب من تا اون زمان نازپرورده بودم وناملایمی های دنیا رو تجربه نکرده بودم مثل بچه ای که بخواد زخمشو به پدرش نشون بده دویدم دم در عمارت و قبل از اینکه ماشین برسه در رو باز کردم ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مدرسه دخترانه ای در تهران، سال ۱۳۶۵ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 درخت مقدس🌳 🍃 در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت. بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟» ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشصتوهشت گفت توی خونه پماد ی چیزی ندارین از شالیزار پرسیدم
 ولی یادم رفته بود که بگم احمدی بخاری و پرده ای که بیرون انداختیم رو بر داره و اونا هم تا کاری رو بهشون نمی گفتیم انجام نمی دادن خانم که همیشه حواسش به همه چیز بود و بلافاصله ی بخاری و پرده رو دید چون تا جایی که ماشین نگه می داشت چند متر بیشتر فاصله نداشت پس فورا همه چیز رو فهمید و در ماشین رو باز کرد و با عصبانیت پرسید بخاری  آتیش گرفت؟چی شد؟خونه رو سوزندین مال کدوم  اتاق بود  ؟ و در حالیکه پیاده می شد ادامه داد می دونستم یک شب نباشم اینا عرضه ندارن که مراقب خونه باشن گفتم نترسین خانم جلوشو گرفتیم به موقع رسیدیم اما نریمان هراسون خودشو به من رسوند و پرسید چی شده ؟گفتم بعدا برات تعریف می کنم الان باید قربان رو ببری بیمارستان وضعش خوب نیست پرسید تو خوبی چیزت نشده ؟قربان خیلی سوخته؟ کف دستهامو  بردم بالا و نشونش دادم احساس می کردم نصف دردم التیام پیدا کرده با دو دست سرشو گرفت و پرسید کی این اتفاق افتاده؟گفتم بعد از تلفن تو همون موقع هم متوجه نشده بودم داشت می سوخت.نادر پرسید کدوم اتاق ؟ وسایل من نسوخته باشه گفتم اتاق آقا کامی اینو که گفتم کامی بدون اینکه سئوالی بپرسه با سرعت رفت که خودشو به اتاقش برسونه نگران وسایلش شده بود ولی سارا خانم پرسید وسایلش سوخت ؟گفتم نه خوشبختانه به موقع رسیدیم و آتیش رو خاموش کردیم قبل از اینکه همه جا رو بگیره من دود رو توی پله ها دیدم و رفتیم بالا قربان مجبور شد بخاری رو بغل کنه و از پنجره بندازه بیرون چون هر چی آب می ریختیم خاموش نمی شد خانم گفت این احمق بی شعور قربان می دونه که ما دستگاه اتفای حریق داریم برای چی آب ریختین خب معلومه که خاموش نمیشه حالا چی شده این قربان ذلیل مرده  ؟ این زنیکه کجاست حتما اون بخاری رو نفت کرده خانم عصا زنون جلو و ما هم به دنبالش میرفتیم و نریمان رفته بود سراغ قربان شالیزار از ترس  بیرون نمی اومد خانم نشست روی مبل و یک نفس بلند کشید و گفت صداش کن بیاد ببینم چه غلطی کرده اونقدر دستپاچه کاراشو می کنه که خودشو برسونه به خونه اش که هر بار یک دست گل به آب میده در حالیکه نادر و سارا خانم رفته بودن بالا و نریمان و قربان اومدن توی پذیرایی خانم پرسید پریماه تعریف کن ببینم چی شد ؟ کل ماجرا رو همون طور که اتفاق افتاده بود تعریف کردم نریمان گفت زود باش برو حاضر شو ببرمت دکتر گفتم برای من یک پماد بگیری خوب میشه گفت نه محاله حرفشم نزن این تاول ها کار دستت میده خانم گفت مگه توام سوختی ؟ ببینم ای داد بیداد آره توام باید بری  برو دیگه حاضر شو چرا چیزی نمیگی این همه سوختی ؟ دیدم دلم شور می زد ؟ همش بگین سهیلا ناراحت نشه سهیلا بدش نیاد شما ها نمی زارین من زندگیم رو بکنم نریمان گفت مامانبزرگ خدا رو شکر چیزی نشده خدا رحم کرده خانم پرسید حالا بالا چقدر خسارت دیده ؟نریمان گفت چیز زیادی نیست یکم فرش سوخته و پرده ها و یکم  میز و مبل توی اتاق حتی به تخت هم نرسیده بود قربان گفت شرمنده خانم ببخشید تو رو خدا من نفت نکرده بودم شالیزارم کرد من داشتم برف پارو می کردم ولی خدا رو شکر کنین که دیشب پریماه خانم اینجا بود وگرنه من و شالیزار رفته بودیم و عمارت کلا می سوخت من از دیشب تا حالا دارم شکر می کنم اگر این دختر نبود همه بیچاره شده بودیم اون راست می گفت و من اصلا به این فکر نکرده بودم اگر من با اونا رفته بودم شالیزار  شامشون رو می کشید و می رفت  و دیگه عمارتی باقی نمی موند اون روز نریمان با اون برف سنگین ما رو برد بیمارستان در حالیکه به نظر خیلی ناراحت میومد حرف نمی زد و همش توی فکر بود کم دیده بودم اینطوری ساکت بمونه با این حال کارای ما رو انجام داد و  با دستی باند پیچی شده برگشتیم قربان رو دم اتاقش پیاده کرد و دور استخر چرخید و همون جا نگه داشت گفتم چرا وایسادی؟ گفت پریماه یکم صبر کن باهات حرف دارم گفتم چی شده ؟ بگو نگاهی به من کرد و سرشو تکون داد احساس کرده بودم که یک چیزی شده و برای اینکه از اون حال بیرون بیارمش  گفتم به خدا اگر بگی خاکستری همین الان با همین دستهام موهامو می کنم. لبخندی زد و گفت خب چیکار کنم الان خاکستریه رگه های زرد هم نداره گفتم بی شوخی چی می خواستی بگی امروز خیلی توی فکر بودی گفت پس متوجه شدی اول تو بگو خیلی درد داری ؟گفتم الان نه اون موقع که تاول ها رو می ترکوندن اذیت شدم گفت باور می کنی دیشب تا صبح پلک بهم نذاشتم ؟ خیلی نگران بودم ولی فکر می کردم فقط ممکنه تو بترسی و یا صدای زوزه ی گرگ و شغال ناراحتت کنه ,اما نمی دونستم که این همه عذاب کشیدی اگر می دونستم هر طور شده بود خودمو می رسوندم بازم اشتباه کردم باید میومدم حالا من جواب مامانت رو چی بدم ؟ تلفن کرد ؟ حتما بهش گفتی دستت سوخته و چقدر اذیت شدی؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مهم نیست امروز چقدر سخت بود، با فکر مثبت برای فردا روز بهتری خواهی داشت. 🌺شبت بخیر🌛💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍊ســــــلام ☕️صبح زیبـاتون بخیر 🍊صبحتون عالی و پرانرژی ☕️روزتون معطر به نور الهی 🍊سر آغاز روزتـون ☕️سرشـار ازعشق و محبت 🍊و خبرهای  خوش و بینظیر 🍊دلتون شـاد ☕️و زندگیتون آرام شروع هفتـه تون پُر برکت ☕️🍊🍃 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
من برای خودم... - @mer30tv.mp3
4.33M
صبح 17 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشصتونه  ولی یادم رفته بود که بگم احمدی بخاری و پرده ای که
گفتم آره تلفن کرد ولی فقط گفتم قربان سوخته خب تو چی می خوای بهم بگی ؟اونو بگو نگران شدم گفت بابام دست بردار نیست پاشو کرده توی یک کفش که اول باید برای من زن بگیرین وگرنه قدم جلو نمی زاره تو باور می کنی که پدری مثل اون توی دنیا وجود داشته باشه. دیروز نذاشت آب خوش از گلوی کسی پایین بره اعصاب همه رو خرد کرد فکر می کنی ما اونجا چیکار می کردیم ؟ مدام جر و بحث و دعوا حتی یکبار نزدیک بود که با نادر دست به یقه بشن اونم جلوی بچه های خواهر که این همه مشتاق دیدن دایی و خاله ی خودشون بودن سال تا سال نمیره خونه ی خواهر حالام که رفته اینطوری تو میگی من از دست اون  چیکار کنم ؟میگه نمیام خواستگاری گفتم تو چته نریمان ؟ آخه  ما که عجله ای نداریم صبر می کنیم ببینیم چی میشه حالا چرا باید توی این موقعیت خودمون رو به درد سر بندازیم ؟گفت نه اینا نیست منظورم اینه که مامانت ما رو بدون بابام قبول می کنه؟ گفتم خب آره فکر نمی کنم حرفی بزنه ولی از نظر خودم کار درستی نیست به هر حال پدر توست دلش می شکنه اون می خواد از این موقعیت استفاده کنه که شما ها کارشو راه بندازین منظوری نداره گفت پس تو خودت یک بهانه ای برای نیومدنش به مامانت بگو هر چند دستت سوخته ولی پس فردا با خواهر نادر و عمه سارا  و خب مامان بزرگ میریم خونه ی شما تا حرف بزنیم قلبم به یک باره فرو ریخت و گفتم نه تو رو خدا به این زودی ؟ گفت دیگه ما دیروز حرف زدیم قرار گذاشتیم بزار تکلیف مون روشن بشه اگر موافق بودن نامزد می کنیم و تصمیم می گیریم کی عقد کنیم گفتم نریمان من اینطوری نمی تونم تو همش تصمیم ها رو خودت می گیری و به من خبرمیدی این کارو نکن چون من زیر بار نمیرم دارم بهت میگم  اگر بیفتم روی دنده ی لجبازی دیگه حریفم نمیشی تا حالا در مورد خودت تصمیم می گرفتی ولی از این به بعد خواهش می کنم با من مشورت کن به نظرم منم آدمم گفت وای ببخشید راست میگی ولی دوشنبه عمه سارا و نادر میرن به خاطر اونه که می خوام اقلا توی نامزدیم باشن میشه قبول کنی .و لجبازی نکنی ؟من خودم همه چیز رو روبراه می کنم فقط این یکبار قول میدم بعد از این هر کاری می کنم تو رو در جریان بزارم خندم گرفت و گفتم نفهمیدی چی گفتم نریمان با من مشورت کن نمی خوام فقط در جریان باشم و یکی برام تصمیم بگیره من اجرا کنم حس بدی بهم دست میده خندید و گفت آره دیگه یعنی همون که تو میگی ازم زیاد انتظار نداشته باش تریبت شده ی این بابا هستم که عقل توی گله اش نیست خدا رو شکر همه  میگن من به مادرم رفتم اگر مثل نادر می شدم که تا حالا من و بابام همدیگر رو کشته بودیم حالا به مامانت زنگ می زنی بگی پس فردا شب منتظر باشن ؟ گفتم نمی دونم  چی بهش بگم؟ باید برم و از نزدیک باهاش حرف بزنم گفت نه تو برای چی بری ؟  مامان بزرگ می خواد زنگ بزنه تو اول آماده شون کن ؛وقت نداریم گفتم نمی فهمم چرا وقت نداریم ؟نریمان راه افتاد و گفت به خاطر اینکه دلم می خواد نادر پیشم باشه اگر بره معلوم نیست کی دیگه بیاد ایران و جلوی عمارت نگه داشت و  خم شد و در رو باز کرد گفتم نریمان از اینجا ؟ گفت عیب نداره ما دیگه داریم ازدواج می کنیم نریمان خیلی خوب ومهربون بود و احساس می کردم هر لحظه بیشتر بهش علاقمند میشم اون  قلب منو  لبریز از محبت خودش کرده بود ولی یک مرتبه با خودم فکر کردم خب یحیی هم همینطور بود مهربون تر از اون برای من توی دنیا نبود اگر آخ می گفتم جونش می خواست برام در بره حالا اون کجاست ؟ چی شد اون همه عهد و پیمان و عشقی که بین ما بود ؟ حتی خود نریمان چقدر از عشق ثریا برای من حرف زده بود و می گفت بدون اون میمیرم و این واقعیت زندگی رو جلوی چشمم آورد که به هیچ چیزی توی این دنیا نباید کامل و در بست دل ببندیم که همه چیز در حال تعییره و ما از فردای خودمون اصلا خبر نداریم. وقتی وارد عمارت شدم خانم و نادر توی پذیرایی بودن و سارا خانم و کامی بالا داشتن اتاق کامی رو عوض می کردن سلام کردم خانم با عصبانیت گفت ببین چه بلایی سر خودت آوردی ؟ به تو چه که رفتی آتیش رو خاموش کنی می گفتی اون شالیزار ذلیل مرده پرده رو بکشه ببین خال بهش نیفتاده از بس جون دوسته گفتم نه خانم اینطوری نیست اون داشت آب میاورد هر کاری از دستش بر میومد انجام داد خیلی کمک کرد به خدا خونه پر از دوده بود از صبح زود داره تمیز می کنه گفت آره جون خودش دیگه این بار باید برن نمی تونم بیشتر از این تحملش کنم تا فردا بهشون مهلت میدم نادر گفت ای بابا چی میگی مامان بزرگ توی این سرما می خوای آواره شون کنی ؟خدا رو خوش نمیاد حالام که به خیر گذشته این چیزا همه جا اتفاق میفته شاید بیچاره تقصیری نداشته تا اونجا که من دیدم همه ی کار این عمارت رو اون انجام میده الان می خواین چه کسی رو به جای اونا بیارین ؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
37.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ۴ پیمانه برنج ✅ ۶۰۰ گرم گوشت چرخ کرده ✅ ۵ عدد هویج بزرگ ✅ ۲ عدد پیاز متوسط ✅ ۴ قاشق غذا خوری زعفران دم کرده ✅ ۱ پیمانه زرشک ✅ نمک ،فلفل،زردچوبه و دارچین بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
589_40978981894630.mp3
6.15M
* 💞 غروب پاییزه 💞 ☆ چه آهنگی براتون آوردم به به به این صدا و آهنگ، یکی از بهترین آهنگ های قدیمی🥹❤️ 🎙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
موبایل آمد و یه کیوسک خاطره خالی شد🫠 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفتاد گفتم آره تلفن کرد ولی فقط گفتم قربان سوخته خب تو چی
رفتم نزدیک خانم و نشستم و گفتم قربونتون برم حرف منو قبول دارین شالیزار خیلی زحمت می کشه باور کنین که ندیدم یک ثانیه بشینه گفت نمی دونم چرا من اینطوریم از یکی خوشم بیاد دیگه اومده اگر نیاد حرفشو من ادامه دادم که خدا به دادش برسه نگاهی به من کرد و گفت آره من اینجوریم خدا به دادش برسه گفتم میشه شالیزار رو ببخشین ؟گناه دارن گفت پاشو پاشو خودتو لوس نکن نریمان کجاست؟گفتم پشت سرمن بود نمی دونم جرا نیومد پرسید قربان خیلی صدمه دیده ؟دکتر چی گفت گفتم چیزی نگفت تاول هاشو باز کردن و ضد عفونی کردن و بستن و دارو دادن بردیمش خونه اش استراحت کنه گفت وای تا قربان خوب بشه ما چیکار کنیم؟نادر خندید و گفت شما که می خواستی بیرونشون کنی چی شد پس؟و رو کرد به منو ادامه داد پریماه حتما طرح ها رو هم نتونستی بکشی گفتم چرا اونا رو تموم کردم اگر بپسندین آماده اس الان میارم وقتی میرفتم به طرف اتاقم به انتهای سالن نگاه کردم، و این سئوال برام پیش اومد که نریمان کجا رفته؟ چرا نمیاد؟طرح ها رو برداشتم و برگشتم هنوز نیومده بود بی اختیار از پنجره نگاه کرد ماشین هم نبود بطور باور نکردی دلم گرفت و فکر کردم بی خبر رفته همینطور که نادر داشت طرح ها رو زیر و رو می کرد رفتم در عمارت رو باز کردم این کار رو واقعا غیر ارادی انجام دادم و خودمم نمی دونستم برای چی اینطور بی قرار اونم دیدم ماشین رو برده جلو و داره با پارو جلوی عمارت رو تمیز می کنه ایستادم و بهش نگاه کردم توی نور شدید خورشید که با انعکاسش روی برف صد چندان می شد چشمم رو زد رفتم بیرون و دستم رو حائل نور کردم تا ببینمش و لبخندی روی لبم نقش بست انگار متوجه ی حضورم شد و برگشت و پارو رو زد توی برفا و بهم نگاه کرد و گفت نگرانم شدی ؟ با دستپاچگی گفتم نه اومدم ببینم چرا نمیای خنده ی رضایتمندی کرد و پارو رو دوباره برداشت و زد زیر برف و پرتاب کرد و بلند گفت خاکستری مایل به آبی نگرانم شدی خندم گرفت و گفتم اگر دستم خوب بود میومدم بهت کمک می کردم گفت گل زدی عالیه حالا با انرژی بیشتر کار می کنم فورا در رو بستم چند ثانیه ای همون جا ایستادم تا تپش قلبم آروم بشه باز صورتم داغ شده بود و می ترسیدم قرمز شده باشه از این کارم پشیمون نبودم احساس می کردم یک طوری باید یواش یواش بفهمه که نسبت بهش چه احساسی دارم ولی نمی شد انگار یک دیوار بین ما کشیده شده بود که مانع این ابراز علاقه میشد هم از طرف اون و هم از طرف من شایدم خیلی زود بود و به زمان احتیاج داشتیم وقتی برگشتم نادر گفت پریماه خیلی خوب شده چند تا ایراد داره میگم نریمان بر طرفش کنه من اینا رو می برم خبرشو بهت میدم اگر با طرح های دیگه ات قبول آقای سیمون بشه دیگه نونت توی روغنه تو بکش و بفرست من اونا رو برات می فروشم تو باید مدام فکر طرحی نو باشی گفتم آره من خودمم همش به همین فکر می کنم البته خانم هم خیلی کمکم می کنه خانم گفت به مادرت خبر دادی ؟ گفتم چی رو ؟گفت که ما می خوایم بریم خواستگاری ؟گفتم آهان نه نمی دونستم جدی میگین گفت دختر من با تو چه شوخی دارم برو زنگ بزن پس فردا شب مهمون دارن گفتم آخه آخه چیزه نمیشه شما ..گفت تو برو خبر بده من خودم زنگ می زنم عقلم می رسه برو توی اتاق من تلفن کن بدون اینکه چیزی بگم رفتم با اینکه ظاهرم نشون نمی داد خجالت کشیدم گوشی رو برداشتم و شماره رو گرفتم مامان خودش گوشی رو برداشت و بدون اینکه صدای منو بشنوه گفت پریماه؟گفتم سلام مامان خوبین ؟گفت دیگه می خواستم زنگ بزنم می ترسیدم مزاحم مردم بشم تو چرا زنگ نزدی مادر ببینم اوضاع چطوره؟ گفتم مامان جان وقتی تلفن نبود چیکار می کردین همون کارو می کنیم دیگه پرسید نمیای من ببینمت؟ گفتم مامان زنگ زدم بهتون بگم چیز شد می دونین یک دفعه ای پیش اومد گفت ای وای خدا چی شده مادر نکنه بلایی سرت آوردن ؟ نکنه سوختی ؟گفتم نه مامان جان گوش کنین آخه چطوری بگم ؟ خانم اصرار داره که بیان خواستگاری من برای نریمان یکم سکوت کرد و گفت خب بقیه اش ؟گفتم هیچی دیگه می خواد پس فردا شب بیان خونه ی ما منم باهاشون میام گفت الهی دورت بگردم مادر آفرین دختر خوبم نریمان به درد تو می خوره خدا رو شکر من همش فکر می کردم صبح تا شب داری برای یحیی گریه می کنی خدا رو شکر قدمشون روی چشم من تشریف بیارن واقعا نریمان می خواد داماد من بشه ؟البته من خودم اینو فهمیده بودم ولی می ترسیدم تو دلت هنوز پیش یحیی باشه الهی صد هزار مرتبه شکر گفتم مامان ؟ خواهش می کنم خانم زنگ زد ذوق زده نشی این همه اشتیاق از خودت نشون نده لطفا گفت نه مادر به تو دارم میگم خیالم راحت شد ولی من از رفتار های نریمان فهمیده بودم که یک خبرایی هست ولی همش فکر می کردم به خاطر عروسی یحیی یک چشمت خونه و یک چشمت اشک تو واقعا نریمان رو می خوای ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f