eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
امیدوارم امروز تمام شادی های جهان به قلب شما سرازیر شود و جاودانه در خانه دلتان بماند..         🍃صبحتون بخیر🍃   شیرین ترین دقایق در انتظارتون •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤩نقاشی هامون🎨 چقدر بچگی پر تنشی داشتیم نقاشیا همه جنگی😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دل و دریا.... - @mer30tv.mp3
5.25M
صبح 20 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادویک ساراخانم گفت احمدی با کامی رفته و هنوز نیومده خبر
از اینکه اون روز حالش خوبه همه خوشحال بودیم نگاهی به من کرد و گفت پریماه ؟ یادته بهت چی گفتم ؟ من تو رو با همین لباس دیده بودم این تقدیر برای تو از قبل نوشته شده بود و راهی هم نداشتی خدا رو شکر که مهر نریمان به دلت افتاد سارا خانم با تعجب پرسید , چی گفته بودین ؟ کی پریماه رو توی این لباس دیدین ؟ خانم نشست رو ی مبل وبا یک لبخند گفت اگر زودتر بهت می گفتم به نظرت مسخره میومد ولی من همچین روزی رو خواب دیده بودم قبل از اینکه پریماه به این عمارت پا بزاره یک دختر چشم رنگی و مهربون خانم با وقار نمی خواستم نگهش دارم ولی یک مرتبه یاد چشم های رنگی اون منو یاد خوابم انداخت و دیگه نذاشتم از اینجا بره فکر می کردم زن کامی بشه نمی دونستم که اون با کس دیگه ای زندگی می کنه نگو این دختر قسمت نریمان بوده گفتم خانم؟ میشه یک خواهش ازتون بکنم ؟ می دونم که همه ازتون خواستن و قبول نکردین ولی دل مهربون شما رو می شناسم یک هدیه امروز به من بدین قول میدم دیگه ازتون چیزی نخوام گفت ببین سارا چه زبونی داره همینطوری منو گول می زنه باشه باشه هر چی بخوای بهت میدم بگو حرف بزن گفتم من دوتا دوست دارم که دلم می خواد توی عقد من باشن خواهش می کنم همین امروز موافقت کنین اونا هم بیان اینجا چون از نبودنشون خیلی ناراحتم انگار یک چیزی گم کردم گفت چرا از من اجازه می گیری ؟ خب خودت دعوت می کردی گفتم ترسیدم شما راضی نباشین میشه فقط یک امروز این اجازه رو به من بدین گفت آره بابا من که حرفی نداشتم گفتم غریبه نباشه دوست تو که می تونه بیاد ولی دیگه برای دعوت دیر شده عاقد داره میاد گفتم مامان اینا که رسیدن به آقای احمدی میگیم بره و اونا رو بیاره به صورتم خیره شد پرسید احمدی ؟ منظورت دخترای سهیلاست ؟گفتم دوست من پرستو و آهو هستن اجازه میدین ؟خیلی جاشون خالیه خواهش می کنم خانم یک مرتبه وا رفت ولی به صورتم خیره شد و یکم فکر کرد و با افسوس گفت چه می دونم به خدا خودمم ناراحتم دلم پیش اون بچه هاست ولی چیکار می تونم بکنم ؟گفتم همین یکبار قول میدم آهی کشید و گفت خیلی خب میگم سهیلا با احمدی بره و اونا رو بیاره باشه ولی یادت نره قول دادی دیگه همین یکبار باشه از خوشحالی پریدم بغلش کردم و صورتشو بوسیدم و گفتم هیچوقت این محبت شما رو فراموش نمی کنم مرسی مرسی واقعا خوشحالم کردین.گفت برو ولم کن بالاخره کار خودت رو کردی سارا خانم با خوشحالی گفت پس من میرم به خواهر خبر بدم بره دنبالشون خدا رو شکر یک قدم به طرف در برداشت و برگشت و برای اولین بار با محبت منو در آغوش گرفت و گفت خوشبخت بشی انشاالله کمی بعد شالیزار در اتاق رو باز کرد و گفت خانم مهمون ها اومدن پرسیدم مامانم اومده ؟ گفت بله اومدن همه اومدن وای چه خوشگل شدی پریماه خانم داد زد برو دنبال کارت صد بار نگفتم که تو حق نداری پریماه صداش کنی ؟ اون دیگه خانم این خونه اس دیدن خانواده ام به خصوص گلرو و پسرش شور و ذوقی بهم داده بود که مدام با صدای بلند می خندیدم پسرش بزرگ شده بود و حالا از دیدن آدم های تازه به گریه می افتاد ولی من اهمیتی نمی دادم و مدتی بغلش کردم تا دل سیر ببینمش و این خوشحالی وقتی کامل شد که پرستو و آهو مثل پرنده هایی که هنوزم باور نداشتن از قفس آزاد شدن با احتیاط اومدن توی اتاقم من یک غریبه بودم ولی اونا نوه های ماه منیر خانم. وقتی اونا رو گفت برو ولم کن بالاخره کار خودت رو کردی سارا خانم با خوشحالی گفت پس من میرم به خواهر خبر بدم بره دنبالشون خدا رو شکر یک قدم به طرف در برداشت و برگشت و برای اولین بار با محبت منو در آغوش گرفت و گفت خوشبخت بشی انشاالله کمی بعد شالیزار در اتاق رو باز کرد و گفت خانم مهمون ها اومدن پرسیدم مامانم اومده ؟ گفت بله اومدن همه اومدن وای چه خوشگل شدی پریماه خانم داد زد برو دنبال کارت صد بار نگفتم که تو حق نداری پریماه صداش کنی ؟ اون دیگه خانم این خونه اس دیدن خانواده ام به خصوص گلرو و پسرش شور و ذوقی بهم داده بود که مدام با صدای بلند می خندیدم پسرش بزرگ شده بود و حالا از دیدن آدم های تازه به گریه می افتاد ولی من اهمیتی نمی دادم و مدتی بغلش کردم تا دل سیر ببینمش و این خوشحالی وقتی کامل شد که پرستو و آهو مثل پرنده هایی که هنوزم باور نداشتن از قفس آزاد شدن با احتیاط اومدن توی اتاقم من یک غریبه بودم ولی اونا نوه های ماه منیر خانم این همه محرومیت دیدم اشک به چشمم اومد واقعا ظاهر آدما اینقدر مهمه ؟ کاش می تونستیم که به درون هم پی ببریم و ارزش انسان ها به صفای باطنشون بشناسیم همینطور که منو و پرستو همدیگر رو بغل کرده بودیم گفت دیدی گفتم نریمان خیلی وقته عاشق توست اینو یادت نره اون عزیزترین آدم زندگی منه می دونم که چه احساسی داره ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ اشپل ✅ سیب زمینی ✅ تخم مرغ ✅ نعنا خشک ✅ گردو چرخکرده ✅ ادویه و نمک ✅ پیاز ✅ دونه انار ✅ کله ماهی بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
484_12911905107868.mp3
6.25M
🎙داریوش 🎧فدائی 🎵آهنگ_قدیمی🎵 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدیمی ترین تصویر حرم حضرت رقیه سلام الله علیها •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادودو از اینکه اون روز حالش خوبه همه خوشحال بودیم نگاهی
وقتی همه از اتاق رفتن پرستو رو نگه داشتم و آروم پرسیدم یک چیزی رو می خوام بدونم لطفا راستشو بهم بگو نریمان خودش بهت گفته ؟خندید و گفت اوایل که از حرف زدنش در مورد تو می فهمیدم ولی وقتی کنار دریا بودیم ازش پرسیدم خجالت کشید ولی ما با هم دوستیم می دونی که اونجا بهم گفت که خیلی تو رو دوست داره ولی تو کس دیگه ای رو می خوای و از این بابت ناراحت بود گفتم تازگی حرفی بهت نزده ؟ گفت به من نه اصلا ندیدمش چرا مگه به تو نگفته که دوستت داره ؟ گفتم نگفته ما همینطوری داریم با هم ازدواج می کنیم هیچ کدوم از احساس هم درست خبر نداریم گفت تو بهش بگو بزار بدونه این خیلی مهمه گفتم نمی تونم یعنی نمیشه که در باز شد و گلرو اومد و گفت خواهر خوشگلم عاقد اومد زود باش بریم همه چیز حاضره همه توی پذیرایی جمع شدن منتظر تو هستن آقا نریمان هم اومده دنبالت بلند شدم و در حالیکه گلرو و پرستو دو طرفم بودن از اتاق رفتم بیرون با دیدن نریمان دلم لرزید و حس کردم خیلی دوستش دارم ؛اونم خیلی شیک و برازنده شده بود و بوی ادوکلنش توی فضای راهرو پیچیده بود با یک لبخند بهم نگاه می کرد فقط سرش برد بالا و گفت اوووه و حرفی نزد ولی از نوع نگاه کردنش می تونستم بفهمم که چه احساسی داره کنارم راه افتاد خواست دستم رو بگیره ولی فورا صورتم رو خاروندم و به روی خودم نیاوردم گلرو و پرستو تا میزی که سفره ی عقد ما بود همراهیم کردن یک میز که با یک قران و نقل و نبات و عسل و سبد های گل تزیین شده بود و آینه ای قدی که مال خانم بود جلوی روم قرار داشت به همین سادگی خانجون اومد و یک چادر سفید توری انداخت سرم و منو بوسید و رفت نریمان سرشو به من نزدیک کرد و گفت پریماه ؟ تو خوبی ؟ گفتم آره ولی حس می کنم تو خیلی خسته ای گفت چند دقیقه پیش که تو رو دیدم همه ی خستگی از تنم رفت در همون موقع نادر خودشو رسوند به نریمان و در گوشش یک چیزی گفت اون از جاش بلند شد وبا هم رفتن کنار پنجره و بیرون رو نگاه کردن نریمان در گوش عمه سارا یک چیزی گفت و اونم با سرعت رفت بطرف در عمارت و خودش اومد کنارم نشست رنگش پریده بود عاقد استکان چای رو گذاشت زمین و گفت با اجازه خانم سالارزاده و مادر عروس خانم شروع می کنم آروم پرسیدم :چی شده نریمان ؟به منم بگو گفت بابا اومده اون دختر رو هم با خودش آورده خدا کنه به خیر بگذره گفتم خیلی خوب شد پدرته اگر نمی اومد من ناراحت می شدم تو نگرانی ؟ گفت نه من اوتقدر خوشحالم که این چیزا نمی تونه ناراحتم کنه بلند به عاقد گفتم ببخشید اجازه بدین پدرشون بیان بعدا شروع کنین.آقای سالار زاده با یک سبد گل بزرگ وخیلی شاد و شنگول وارد شد و اومد سراغ من و نریمان در حالیکه من به خانم نگاه می کردم هر دو بلند شدیم بهمون تبریک گفت و با نیلوفر با همه سلام و احوال پرسی کردن و به خصوص با مامانم که توضیح داد که چرا اونشب نتونسته همراه نریمان باشه و معذرت خواهی کرد .بعد رفت سراغ خانم با هم روبوسی کردن و نزدیکش نشستن یک نفس راحت کشیدم ولی هنوز همه ی ما از عکس العمل خانم می ترسیدیم خوشبختانه اصلا به روی خودش نیاورد و ظاهرا حالش خوب بود و بالاخره عاقد با یک صلوات شروع کرد به خوندن خطبه ی عقد ما و اونجا بود که به فکرم رسید شاید همزمان با من برای یحیی هم دارن خطبه می خونن و می دونستم که اون هنوزم دلش پیش منه و با نارضایتی و لجبازی داره زن می گیره که یک مرتبه شنیدم عاقد از من پرسید وکیلم که شما رو به عقد دائمی نریمان سالارزاده به مهریه ی معلوم درآورم ؟از اونجایی که حواسم نبود فورا گفتم بله عاقد خندید و گفت خدا رو شکر عروس خانم ما اهل گل چیدن و گلاب گرفتن نیست خب کار ما رو آسون کرد ولی عروس خانم نمی خواین از بزرگتر هااجازه بگیرین ؟گفتم آخ چرا ببخشید و در حالیکه همه می خندیدن گفتم به یاد آقاجونم و با اجازه ی خانجون و مامانم قبول می کنم و نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم نریمان بلافاصله دستشو گذاشت روی دستم لمس دست اون برای اولین بار برام قابل هضم نبود با اینکه دلم می خواست دستم رو بکشم ترسیدم ناراحت بشه و مدتی به همون حال موندم بدون اینکه حسی از خودم نشون بدم در حالیکه قلبم تند می زد و هیجان زیادی داشتم که خانم به دادم رسید و عصا زنون اومد جلو تا بهم هدیه بده و ازجام بلند شدم مامانم پشت سر خانم بود ولی آقای سالارزاده پیش دستی کرد و با یک جعبه اومد جلو و نریمان رو در آغوش گرفت , وبعد منو بغل کرد و بوسید یک نفس راحت کشیدم و خیالم راحت شد که اتفاقی نمیفته ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هدیه ها رو که گرفتم و عاقد رفت نادر یک آهنگ شاد گذاشت و اول خودش و بعدم بقیه رو کشید وسط و مجلس گرم شد باورم نمی شد که همه چیز اینقدر به خوبی پیش می رفت مجلس عقد ما گرم شده بود و همه خوشحال بودن من و نریمان هومن و گلرو و کامی و عمه سارا اون وسط داشتیم می رقصیدیم که آقای سالارزاده بلند شد و دست نیلوفر رو گرفت و همراه ما شد بیچاره خوشحال بود هم برای عروسی نریمان و هم برای اینکه تونسته بود دختری رو که می خواست بین خانواده اش جا بندازه و همه ی ما حواس مون از خانم پرت شد که یک مرتبه صدای عصای خانم که به گوشم آشنا بود رو شنیدم سه بار می زد زمین یعنی خیلی عصبانیم برگشتم به طرفش و دیدم که از شدت ناراحتی داره می لرزه دویدم به طرفش ولی قبل از اینکه بهش برسم داد زد این مرد کیه ؟ مگه قرار نبود کسی رو دعوت نکنیم ؟ اون دختره اینجا چیکار می کنه ؟کی اونا رو راه داده ؟برین گمشین عروسی نریمان و پریماه رو بهم نزنین بازوشو گرفتم و گفتم الهی قربونتون برم تو رو خدا آروم باشین چیزی نشده من الان میگم برن شما خودتون رو ناراحت نکنین نریمان هم اومده بود گفت مامان بزرگ دوست منه اومده توی عقد من باشه خواهش می کنم آروم باشین غریبه نیستن آروم باشین پریماه کدوم قرص رو بهشون بدیم ؟گفتم خانم شما ناراحت شدین ؟ می خواین بگم همین الان برن تو رو خدا بزارین مهمونی بهم نخوره نمی خوام مامانم اینا بفهمن خانم نگاه مشکوکی به من کرد و دوباره نشست ولی دیگه همه متوجه شده بودن خواهر دوید توی اتاق و قرص خانم رو با یک لیوان آب آورد نیلوفر رفت نشست و آقای سالارزاده اوقاتش تلخ شد سارا خانم سعی می کردن اوضاع رو دستش بگیره و مرتب تعارف می کرد که یک چیزی بخورین کامی صدای آهنگ رو بلند کن من از ترسم که خانم بدتر نشه دستشو گرفته بودم و کنارش نشستم سکوتش و نگاه های مبهم خانم نشون می داد که کاملا بهم ریخته و من می فهمیدم که این دختر اونو یاد خاطرات تلخی که با کمال داشت مینداخت و هر بار که اسمش میومد خانم دچار حمله های فراموشی می شد.خواهر و سارا خانم شام رو خیلی زود آوردن ولی خانم دیگه حالت عادی نداشت وحاضرم نبود قرص هاشو بخوره که خواهر بازم اونا رو توی سوپ حل کرد و به زور بهش داد من و نریمان می ترسیدیم خانم هر لحظه یک چیزی بگه که آقای سالارزاده رو تحریک کنه نادر و کامی به دادمون رسیدن و سعی می کردن با آهنگ های شاد و رقصیدن حواس بقیه رو پرت کنن دل توی دلم نبود که جلوی خانجون و عمه اتفاقی بیفته نمی خواستم توی فامیل این موضوع بخش بشه تازه از نادرم زیاد خاطرم جمع نبود اگر عصبانی می شد دیگه کسی نمی تونست جلوشو بگیره برای همین در یک فرصتی که پیش اومد مامان رو بردم توی اتاقم و گفتم خانم حالش خوب نیست شما ها تا شام خوردین زودتر برین گفت وا ؟مادر امشب عقد کنون توست نمی خوایم زود بریم چرا ؟ تو داری بیرون مون می کنی ؟گفتم ای وای این چه حرفیه مامان ؟به خاطر خودتون میگم خانم حالش خوب نیست ممکنه یک مرتبه یک کاری بکنه ناراحت بشین.تازه اینجا بعد از بارون برف می گیره می ترسم توی راه بمونین گفت دورغ نگو پریماه من می فهمم که یک خبرایی هست خانم چش شده چرا اینطوری به همه نگاه می کنه ؟ تو توی درد سر نیفتادی ؟ بهم بگو من مادرتم باید خبر داشته باشم چرا راستشو به من نگفتی اگر خانم فراموشی داره تو نباید پیشش بمونی خطرناکه این طور آدما یک وقت دست به کارای غیر قابل پیش بینی می زنن اونوقت تو می خوای چیکار کنی ؟ گفتم نه مامان جان چیزی نیست خانم حالش خوب میشه یک وقت ها فراموشی می گیره و آقای سالارزاده رو یادش میره همین فکر می کنه غریبه اس ولی منو همیشه یادشه و دوستم داره گفت وای خدای من تو می خوای این وسط چیکار کنی؟آخه چرا به من نگفتی ؟ اونقدر همه چیز رو گل و بلبل نشون دادی که بدون هیچ حرفی تو رو دادم به اینا ولی می فهمم که یک چیزایی بین شون هست پریماه نکنه بدتر بشه اونوقت نگهداریش سخت میشه ؟حالا دیگه نمی تونم ببرمت خونه ؟ نکنه اینا این وصلت رو برای همین انجام دادن ؟ برای همین ازمون چیزی نخواستن آره ؟ اینطوری نمیشه من باید با نریمان حرف بزنم ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f