بهش میگفتن خودکار هفت رنگ ولی کلا چهارتا رنگ داشت
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 شیپوری که ببرها را فراری میداد...
🍃 مردی به دهی رفت شیپور اسرار آمیزی به همراه داشت که نوارهای قرمز و زرد و دانه های بلور استخوانهای جانوران از آن آویخته بود.
مرد گفت: «خاصیت شیپور من این است که ببرها را فراری می دهد. اگر هر روز دستمزدی به من بدهید هر روز صبح شیپور میزنم و این جانوران وحشتناک دیگر حمله نمیکنند و هیچ کس را نمی خورند.
اهالی ده از فکر حمله ی یک جانور درنده به وحشت افتادند و پیشنهاد مرد تازه وارد را پذیرفتند.
سالها به همین ترتیب گذشت صاحب شیپور ثروتمند شد و قصر بزرگی برای خودش ساخت. یک روز صبح پسرکی از آن جا گذشت و پرسید این قصر مال کیست وقتی داستان را شنید تصمیم گرفت نزد مرد برود و با او صحبت کند.
وقتی او را دید، گفت: میگویند شما شیپوری دارید که ببرها را فراری می دهد. اما ما که در کشورمان ببر نداریم
همان موقع، مرد تمام اهالی ده را جمع کرد و از پسرک خواست آن چه را که گفته بود تکرار کند. بعد فریاد زد خوب شنیدید چه گفت؟ این دلیل محکمی بر خاصیت شیپور من است!
📚 قصه هایی برای پدران ، فرزندان ، نوه ها
✍ پائولو کوئلیو
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادوچهار هدیه ها رو که گرفتم و عاقد رفت نادر یک آهنگ شاد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهصتادوپنج
باید تکلیف این موضوع رو روشن کنم تا حالا کار می کردی از الان به بعد دیگه زنش هستی گفتم شما چی دارین میگن ؟ من همچین آدمی هستم ؟که تن به این کارا بدم ؟ نه مادرمن اینطوری نیست رابطه ی من خانم یک طور دیگه اس خواهش می کنم شما کار نداشته باش بزارش به عهده ی خودم شما که بهتر از هر کس می دونی زیر بار حرف زور نمیرم حالا یک موقع خودم براتون کامل تعریف می کنم الان وقتش نیست بی خودی حرف در نیارین لطفا مثل هر بار با خانجون هم در این مورد حرف نزنین
گفت وای مادر من که دیگه دلم قرار نمی گیره تو باید خیلی زود زندگیت رو از اینا جدا کنی گفتم نمیشه مامان من باید از خانم مراقبت کنم قول دادم بهش گفت چقدر من احمقم که بدون چون و چرا و سئوال و جواب و شرط و شروط تو رو دادم به به خوشم باشه خوشحال بودم که دامادی مثل نریمان گیرم اومده ولی نمی دونستم که تو باید از مامان بزرگش مراقبت کنی نه من خودم با نریمان حرف می زنم اینطوری نمیشه کنیز که نگرفتن , برن پرستار بگیرن من طاقت نمیارم گفتم تو رو خدا مامان هیچی نگو من خودم از پس همه چیز بر میام بهتون قول میدم اینطوری که شما میگین نیست خواهین دید بهم اعتماد کنین من تا گلرو نرفته میام خونه و خودم همه چیز رو بهتون میگم امشب رو کوتاه بیاین لطفا این بار به حرفم گوش کنین به خدا من مشکلی ندارم تازه مگه من نباید مخارج شما رو بدم فکر کنین دارم کار می کنم گفت من میرم خیاطی یاد می گیرم خودم کار می کنم و زندگیم رو می چرخونم ولی نمی زارم تو زیر دست اینا باشی گفتم ای بابا شما که هنوز حرف خودت رو می زنی من زیر دست کسی نیستم وگرنه این همه بهم طلا و جواهر می دادن ؟ آخه یک ذره فکر کنین بعد حرف بزنین همین الان شما خودت داری از خانجون مراقبت می کنی مگه زیر دست افتادین ؟ بسه دیگه حتما با خودتون فکر کردین عروس عمارت میشم و اون بالاها می شینم و تر و خشکم می کنن نه مادر من از این خبرا نیست زن یحیی می شدم که زیر دست زن عمو میفتادم خوب بود گفت نکنه ازلج یحیی داری شوهر می کنی تو رو خدا مادر اگر اینطوره بهم بگو گفتم یک کلام ازتون خواستم که یکم زودتر برین ببین چه حرفا از توش در آوردین بسه دیگه من میام با هم حرف می زنیم خوبه ؟هر طوری بود مامان رو ساکت کردم و وقتی از اتاق اومدیم بیرون آقای سالارزاده با اوقاتی تلخ رفته بود بدون اینکه شام بخورن خب این حال خانم همه رو ناراحت کرده بود و دیگه شور حالی هم باقی نمونده بود اوقات مامانم هم تلخ شده بود وبه محض اینکه شام خوردن بارون رو بهانه کرد وخداحافظی کردن خواهر هم به بچه ها گفت که آماده بشین و از نادر خواهش کرد اونا رو برسونه چون خانم حالش خوب نبود می ترسید یک چیزی به دخترا بگه که ناراحتشون کنه این بود که اونا هم زود رفتن و قرار شد خواهر بچه ها رو بزاره و با نادر برگرده سارا خانم مادر رو برد تا بخوابه و من و نریمان تا دم ماشین رفتیم برای بدرقه بارون کم شده بود و باز برف ریزی می بارید اما خداحافظی طولانی شدو بالاخره دو ماشین با هم راه افتادن و من و نریمان همچنان ایستاده بودیم و به دور شدن ماشین ها نگاه می کردیم طبق عادت خودش دستهاشو کرد توی جیب پالتوشو یکم قوز کرد و گفت عجب شبی بود دلم نمی خواد برم توی عمارت خسته ام از این حرفا از این بحث های بی مورد شب به این خوبی منو خراب کردن دیدی چقدر مامانت اوقاتش تلخ بود حتی درست با من خداحافظی نکرد لبخندی زدم و گفتم خبر نداری برات نقشه کشیده گفت نه » راست میگی چیزی به تو گفت ؟ گفتم ازش خواستم زود برن ناراحت شد مهم نیست اون زن خیلی ساده و خوش قلبی هست و می تونیم باهاش حرف بزنیم و از دلش در بیاریم من برای آقای سالارزاده ناراحت شدم دلم سوخت به نظرم بزارین هر کاری می خواد بکنه اون که ول کن نیست خب حالا چرا با اوقات تلخی؟برگشت طرف من و گفت پریماه ؟ببخشید اینطوری شد گفتم اشکال نداره من ناراحت نیستم اصلا چیز تازه ای نبود که فقط دلم نمی خواست عمه ام متوجه ی چیزی بشه که یک وقت به زن عموم حرفی نزنه اونا با هم رابطه دارن بریم ؟ گفت سردته ؟ گفتم نه چطور مگه ؟ گفت یکم قدم بزنیم ؟ می خوام یک چیزی بهت بگم گفتم باشه بگو گوش می کنم گفت در مورد اون خونه ای که پدرت ساخته خیلی خونه ی خوبیه جاشم خوبه بالای شهر تهرون یک جایی که با سرعت رو ترقیه تو حاضری بیای اونجا زندگی کنی گفتم آره ولی خانم چی اونو چیکار کنیم ؟ گفت نه ولی خوب باید از خودمون خونه و زندگی داشته باشیم یک خانمی بود که قبل از تو قرار بود بیارمش اینجا دیگه نرفتم سراغش می خوام اونو بیارم شاید کم کم مامان بزرگ به اونم عادت کنه. من و تو باید دست به دست هم بدیم و کار کنیم اگر دوست داشته بشی حتی می خوام کالری رو بزارم به عهده ی تو طرح جواهر بکشی و توی ساختش نظارت کنی
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاینده باد کسانی که
از پاکی شان،
عشق آغاز میشود💞
از صداقتشان،
عشق ادامه می یابد💞
و از وفایشان،
عشق پایانی ندارد💕
شبتون_بخیر در پناه خدا 🌙🌸🍂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ای خداوند مهربان🤍
ای مالکِ کل جهان🪐
ای پروردگار بزرگ و بی منت🤍
روزم را با نام تو شروع می کنم🤍
ســــــلام امروزتون پر از برکت و شادمانی💝🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شماهم کیف ساندیسی داشتین!؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زیبا باش .... - @mer30tv.mp3
5.03M
صبح 21 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهصتادوپنج باید تکلیف این موضوع رو روشن کنم تا حالا کار می
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادودو
با خوشحالی گفتم واقعا ؟ تو می خوای دوش به دوش تو کار کنم ؟گفت تو خیلی با استعدادی گفتم وای نریمان نمی دونی چقدر خوشحال شدم فکر کنم بتونم از پسش بر بیام گفت چرا ؟ مگه تو الان زن من نیستی ؟ گفتم خیلی خب حالا که چی و با سرعت رفتم به طرف عمارت دویدم آروم گفتم خب دیگه ولم کن و با عجله رفتم و خودمو رسوندم به اتاقم نفسم داشت بند میومد با اینکه از این کارش خوشم اومده بود ولی بشدت خجالت می کشیدم و نمی دونم چرا نمی تونستم علاقه ام رو بهش نشون بدم دستم رو گذاشتم روی قلبم و آروم گفتم احمق چرا مثل عقب مونده ها رفتار می کنی ؟ خودم جواب دادم تا وقتی بهم نگه که دوستم داره نمی تونم بهش ابراز علاقه کنم همین , باید بهم بگه که یکی زد به در اتاق فورا گفتم بله سارا خانم بود گفت پریماه ؟ در رو باز کردم و گفتم بفرمایید عمه خانم خوابید ؟ گفت آره سرشو گذاشت خوابش برد خیلی نگرانش هستم فردا هم باید بریم این سفر تموم شد ولی من کاری برای مادرم نکردم حالا برم اونجا با دکترش حرف بزنم ببینم چیکار میشه کرد راستی این هدیه های توست دست من بود برات آوردم مبارکت باشه لباس عوض کن بیا دور هم باشیم امشب نباید زود بخوابیم شب آخره تازه عقد توام بوده .گفتم مرسی چشم الان میام آخه دیدم هیچکس توی پذیرایی نبود گفت الان میان دیگه مادر خوابه و همه رفتن منم قهوه درست می کنم و دور هم می خوریم تا در اتاق رو باز کرد نریمان پشت در بود با خنده گفت اِ عمه توی اتاق زن من چیکار دارین ؟ ساراخانم هم خندید و گفت آرزو بهر جوانان عیب نیست هیچی بابا طلا هاشو دادم مال تو نخواستیم گفتم الان لباسم رو عوض می کنم میام نریمان گفت میشه عوض نکنی همین خوبه خیلی بهت میومد گفتم آره ولی پایینش خیس شده یکم هم گلی باید تمیزش کنم دستشو به چهار چوب در گرفت و گفت پریماه تو معذبی ؟ گفتم نه برای چی ؟ گفت نمی دونم اینطوری احساس کردم باشه من میرم زود بیا و در رو بست رفتم جلوی آینه و گفتم دختر بد حالا اون یک چیزی ازت خواست این همه کار برای تو کرد خیلی بی چشم و رویی قبلا باهاش بهتر بودی چرا الان داری اذیتش می کنی سرمو شونه زدم و تصمیم گرفتم با همون لباس برم من و نریمان شام نخورده بودیم وقتی رفتم به پذیرایی دیدم کامی و نریمان پشت میز ناهاری نشسته بودن و تند وتند غذا می خوردن منو که دید فورا بلند شد و با دهن پر صندلی کنارشو رو کشید وگفت بیا اینجا حتما گرسنه شدی وقتی شام خوردیم خواهرو نادرم از راه رسیدن و از اون ساعت تا نیمه های شب دور هم بودیم گفتیم و خندیدم و شوخی کردیم و کامی و نادر سر بسر من و نریمان می ذاشتن و ما هم جواب می دادیم و می خندیدم نادر صدای خوبی داشت برامون خوند و بالاخره اونشب برامون خاطره انگیز شد وقتی به رختخواب رفتم حس تازه ای پیدا کرده بودیم اینکه باورم شده بود که همسر نریمان شدم یک حس لذت بخش و رویایی انگار من واقعا عاشقش شده بودم به یحیی فکر کردم الان داره چیکار می کنه ؟ آیا من اصلا عاشق اونم بودم ؟ یا از روی عادت و اینکه مدام توی گوشم می خوندن که پریماه مال یحیی ست به این بارو رسیده بودم وگرنه نمی تونستم این قدر زود و ناگهانی فراموشش کنم.آقای سالارزاده با نیلوفر اونجا بودن نادر از دور که چشمش افتاد به اون گفت ببین چیکار می کنه از رو نمیره الان من چیکار کنم تو بگو نریمان گفت آروم باش اومده تو رو ببینه جلوی دختره خرابش نکن اون که بالاخره کار خودشو می کنه ، اینم روی همه ی کاراش عمه سارا گفت آره من نگران مادرم اون نمی تونه این وضع رو تحمل کنه تو رو خدا با بابات حرف بزن اقلا این دختر رو نیاره اونجا مادر رو راحت بزاره مثلا چی می شد اینو نمیاورد توی عقد تو و درد سر درست نمی کرد گفت چشم ولی بد نیست شما هم الان بهش سفارش کنین تقریبا دوساعت طول کشید تا اونا رفتن در همین فاصله نادر اومد کنار منو گفت پریماه من طرح ها ی تو رو می برم به نظر من ایده هات خاص و خیلی ظریف و با احساس هستن اگر نظر آقای سیمون هم همین باشه تو باید حتما بیای اونجا و از نزدیک با اون طرح ها آشنا بشی مبادا مثل زن های ایرون خودتو اسیر کنی به نظر من تو استعداد زیادی توی این کار داری نباید حرومش کنی.گفتم اتفاقا نظر نریمان هم همینه اون می خواد که من کار کنم حالا تا ببینیم چی میشه دیگه داره دستم خوب میشه دوباره شروع می کنم اگر نریمان موافق بود طرح ها رو براتون می فرستیم گفت مراقب نریمان از گزند بابام باش اگر تونستی نزار بهم نزدیک بشن گفتم خیالت راحت باشه تا اونجایی که بتونم کمکش می کنم حدس می زدم که چرا نادر اون حرفا رو به من می زد آقای سالارزاده وقتی منو توی فرودگاه دید خیلی پدرانه و با محبت بغلم کرد و بوسید و سعی داشت باهام گرم بگیره و شاید این نادر رو ناراحت کرده بود
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
27.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#اردک_شکم_پر
مواد لازم:
✅ اردک
✅ پیاز ۱عدد
✅ سیر ۳حبه
✅ گردو نصف پیمانه
✅ آلو سیاه ۴عدد
✅ رب انار ۵قاشق
✅ سبزی معطر
✅ نمک فلفل زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
373_14577571176662.mp3
2.95M
🎼 ارمغان تاریکی
🎙محمد اصفهانی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
رو پشتی های قدیمی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادودو با خوشحالی گفتم واقعا ؟ تو می خوای دوش به دوش تو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادوسه
بالاخره اون مسافر ها که یک موقع می خواستن برای عروسی ثریا و نریمان بیان ایران حالا در عقد من و اون شرکت کرده بودن و با یک دنیا حرف و تنش ایران رو ترک کردن. بعد از رفتن اونا بازم آقای سالارزاده اصرار داشت که چهار تایی با هم بریم بیرون شام بخوریم که ما هم بهانه ی خوبی داشتم که مامانم منتظر ماست و از هم جدا شدیم در طول این مدت نیلوفر حرفی نزد و مدام به اطراف نگاه می کرد چون احساس کرده بود که نه نریمان و نه نادر میلی با معاشرت با اونو ندارن اون دختری بود قد بلند و خیلی لاغر اندام واز زیبایی خاصی بر خوردار بود وقتی با نریمان نشستیم توی ماشین احساس کردم غمگینه خب طبیعی هم بود برادرش رفته بود و توی این مدت نشد که بهشون خوش بگذره و مدام در تنش و ناراحتی بودن با همین حالت راه افتاد گفتم خب ؟ جاشون خالی نباشه گفت اییی گفتم چیه دل تنگی ؟ گفت آره خیلی زیاد گفتم چیکار کنم که حالت خوب بشه؟نگاهی به من کرد و گفت واقعا ؟ می خوای بدونی ؟ گفتم آره دلم می خواد خوشحال باشی گفت دلم برای نادر تنگ میشه اون تنها برادر منه گفتم من چیکار کنم که حالت بهتر بشه اینو بگو گفت الان یک چیزی خوشحالم می کنه قول میدی انجامش بدی ؟ گفتم سعی می کنم گفت اینکه بدونم تو چه احساسی نسبت به من داری هر چی هست همونو رو راست بهم بگی خیالم راحت میشه گفتم ای وای چه کار سختی ازم خواستی حالا نمیشه یک چیز دیگه ازم بخوای ؟ گفت تو داری طفره میری ببین من و تو یک طوری با هم آشنا شدیم که ..می دونی چی میگم ؟راستش من آدم بی دست و پایی نیستم ولی در مقابل تو که قرار می گیرم حس می کنم ضعیف شدم به نظرت عیب از کجاست ؟ گفتم آره باید یک جای کار عیب داشته باشه چون منم دقیقا مثل تو هستم تازگی ها در مقابل تو ترسو هم شدم نکنه ما به درد هم نمی خوردیم ؟ گفت این حرف رو نزن چون من خیلی وقته که فهمیدم تو تنها کسی هستی که من می خوام و دنبالش بودم باور کن گفتم پس اون موقع ها که ..حرفم رو قطع کرد و گفت حرفشم نزن فراموش کن همون طور که من دارم فراموش می کنم تو یک گذشته ای داشتی منم داشتم باید تمومش کنیم هر دو مون می دونیم که دلبستگی ما بیشتر از یک خواستن و یا دوست داشتنه پریماه من فکر می کنم ما برای هم ساخته شده بودیم و باید مراحلی رو طی می کردیم تا به اینجا برسیم خوب بهش فکر کن ببین که راست میگم.گفتم من مدت هاست که دارم به این موضوع فکر می کنم اینکه واقعا زندگی دست خود ماست یا تقدیر ما رو به اونجایی می بره که خودش می خواد در این صورت نقش ما دراین میون چیه؟ اینکه زندگی من به یک باره زیر و رو شد و وارد دنیایی وارونه با اونچه که داشتم شدم تقدیر من بود؟ بازم نمی دونم اصلا چرا باید آقاجونم قربونی تقدیر من بشه ؟ حوادثی که برای من پیش اومد چنان سریع و پشت سر هم اتفاق افتاد که حتی قدرت تحمل و فکر کردن رو ازم گرفته بود اصلا مگه اینجا تنها من بودم ؟ فرید و فرهاد یتیم شدن نریمان گاهی احساس می کنم که برای رسیدن به اینجایی که هستم هیچ نقشی نداشتم به نظرت این ممکنه ؟ گفت نمی دونم دقیقا منظورت چیه ولی من اینطور فکر نمی کنم آدما نمی تونن در زندگیشون دخیل نباشن تصمیم های خودمون هست که زندگیمون رو می سازه توام حتما همینطور بودی مثلا بابای من داره یک تصمیم اشتباه می گیره بعدا نمی تونه بندازه گردن تقدیر.توام اگر از خودت این همه لیاقت به خرج نمی دادی مورد تحسین و تایید دیگران قرار نمی گرفتی ببین یک نفر نیست که با تو مخالف باشه گفتم ولی یکی از چیزایی که من بهش فکر می کنم همینه انگار یکی می خواست من اینطوری باشم باور کن شخصیت من کلا با رفتاری که توی عمارت داشتم فرق می کنه نمی دونم چرا اونجا این همه آروم و بی حرف و مطیع میشم تاثیر خانم روی من بود ؟ یا من فطرتم از قبل همین بوده بازم نمی فهمم باور می کنی من هنوزم باورم نمیشه که می تونم طراح جواهر باشم؟اصلا این استعداد یک مرتبه از کجا پیدا شد ؟ من که هرگز بهش فکر نکرده بودم خانم گفت و من کشیدم و بعد طرح های جدید به فکرم رسید نریمان گفت خب همینه دیگه وقتی میگم باید مراحلی رو طی می کردیم تا به اینجا برسیم قبول کن بازم تو جواب منو ندادی لطفا بهم بگو چه حسی الان نسبت به من داری گفتم معلومه دیگه وقتی حاضر شدم زنت بشم یعنی قبولت داره بهت اعتماد دارم و برات ارزش زیادی قائلم.لبخندی زد و گفت اینا که احساس آدم نیست تو می تونی به هر کسی اعتماد داشته باشی ارزش قائل بشی اما زنش که نمیشی ؟گفتم خب تو بگو چرا منو گرفتی ؟ قبلا گفته بودی که دلت برام نسوخت ولی چرا اونشب که یحیی منو زده بود بهم این پیشنهاد رو دادی ؟ منم می تونم ازت بپرسم تو هر دختری که احساس کنی به تنگنا رسیده می گیری ؟خندید و خندید و خندید و سکوت کرد گفتم می خندی و ساکت میشی ؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادوچهار
یک چیزی بگو جوابم رو بده گفت نمی دونستم این قدر در پیچوندن آدم ها مهارت داری من فقط یک دختر رو می خوام و گرفتمش.نه برای اینکه به تنگنا رسیده بود چون دلم می خواست موقعیتی پیدا کنم و اونو توی تنگنا ببینم و حرفم رو بهش بزنم حالا فهمیدی ؟من خیلی بدجنسم ممکنه دیگه بهم اعتماد نکنی ولی از اینکه تو به تنگنا رسیدی ته دلم خوشحال بودم باور کن باور کن نمی خواستم خوشحال باشم ولی بودم اصلا دست خودم نبود ببخشید ولی این واقعیت داره اونشب با اینکه خیلی برای تو ناراحت بودم و از دست یحیی عصبانی ولی ته دلم خوشحال بودم حالا به نظرت من آدم بدی هستم نریمان جلوی در خونه ی مامان نگه داشت انگار پاسخ سئوالم رو گرفته بودم و یک آرامش خاصی بهم دست داد آروم گفتم حالا که تو اینو گفتی منم یک اعتراف بکنم؟راستش خودمم بدم نیومده بود شایدم اونشب از تنگنا خلاص شدم گفت خب ادامه بده بقیه اش رو بگو گفتم همین دیگه ته دلم راضی بودم حالا پیاده شو باید زود برگردیم عمارت خواهر می خواد بره خونه اش دیرمون میشه گفت باشه ولی بالاخره می فهمم که توی دلت چی میگذره اون شب مورد استقبال خانواده ام قرار گرفتیم و با ما مثل عروس و داماد رفتار کردن و هر کاری رو که شب قبل دلشون می خواست انجام بدن و نشده بود برامون کردن روی سرمون نقل ریختن و کل کشیدن اسپند دود کردن و آهنگ گذاشتن و رقصیدن مامان تدارک شام دیده بود و برای نریمان پیرهن و ادوکلن خریده بود.اونشب همه با هم جز پسر گلرو که نوزاد بود رقصیدن حتی خانجون اونقدر به نریمان خوش گذشته بود که اصلا حرف رفتن رو نمی زد و بعد از شام هم با هومن گرم گرفته بود و همینطور که داشتن با هم حرف می زدن من و گلرو رفتیم زیر کرسی خانجون نشستیم تا یکم درد دل کنیم اون گفت خیلی دلم می خواست تنهایی ببینمت و بهم بگی چی شد که حاضر شدی زن نریمان بشی ؟ من همش برات ناراحت بودم و فکر می کردم شب و روزت برای یحیی یکی شده یک مرتبه مامان زنگ زد و گفت داری ازدواج می کنی باورم نمی شد اصلا شوکه بودم هنوزم نمی فهمم گفتم خودمم نمی دونم چی شد ؟ اینکه نریمان بی اندازه آدم خوبیه باعث شد من کم کم عاشقش بشم و یا کارای یحیی و زن عمو منو به اون طرف کشوند باور کن خودمم نفهمیدم کی و چطور دلم برای نریمان رفت با این حال نمی خواستم قبول کنم بین مون هیچی نبود هیچی حتی تصورش هم برام غیر ممکن بود .اما مدام بهش فکر می کردم رفتن و برگشتنش برام مهم بود و همش منتظر بودم که بیاد سراغم و باهاش حرف بزنم ولی گلرو هنوزم در مورد علاقه مون بهم چیزی نگفتیم من می فهمم که اون دوستم داره ولی اون نمی دونه که چرا باهاش ازدواج کردم و هر کاری می کنم خجالت می کشم بهش بگم گفت قربونت برم خواهر باورم نمیشه تو به این راحتی از یحیی دل بریدی مامان و خانجون هم هنوز باورشون نمیشه گفتم مهم نیست کم کم می فهمن آخه من روم نمیشه به مامان هم این حرفا رو بزنم در حالیکه تازه از یحیی جدا شدم گفت می دونی وقتی از گرکان رفتین هومن به من چی گفت ؟می گفت گلوی نریمان پیش پریماه گیر کرده حالا ببین کی بهت گفتم اونقدر باهاش دعوا کردم که حرف در نیار فردا توی فامیل بپیچه برای خواهرم بد میشه گفتم همون موقع ها خودم شک داشتم ولی خودمو قانع می کردم که اشتباه می کنم و الان تو اولین نفری هستی که بهش گفتم خواهش می کنم پیش خودت بمونه تا حالا به خودمم اعتراف نکرده بودم .گفت : می دونی خبرایی از عروسی یحیی بهمون رسیده گفتم اصلا در مورد اون نمی خوام بدونم هیچی نگو کارای اونا به من ربطی نداره وقتی برگشتیم به مهمون خونه دیدم نریمان داره با مامان حرف می زنه و ما رو که دیدن حرفشون رو قطع کردن متوجه بودم که حال مامان بهتره و می دونستم که نریمان اونو قانع کرده و انگار دیگه احتیاجی به توضیح من نبود همون جا از گلرو و عمه خداحافظی کردیم چون روز بعد قرار بود برگردن گرگان و راه افتادیم بطرف عمارت ولی خیلی دیر شده بود و هر دو می ترسیدیم با خانم مواجه بشیم برای همین گفتم نریمان ؟ اگر خانم دعوامون کرد چیکار کنیم یک دستشو گذاشت روی دستم ومحکم گرفت مقاومتی نکردم چون این بار حس خوبی داشتم گفت نترس من جواب میدم تازه فکر نمی کنم بیدار باشه حتما تا الان خوابیده من نگران خواهرم که قرار بود بره خونه اش و در همون حال با دست چپ فرمون رو رها کرد و دنده رو عوض کرد گفتم می خوای تا عمارت یک دستی رانندگی کنی ؟گفت آره همین قصد رو دارم دستم رو کشیدم و گفتم نه تو رو خدا خطرناکه تازه هنوز دستم خوب نشده گفت آخ یادم نبود ببخشید دردت اومد ؟گفتم نه ناراحت نشو خیلی بهتره به زودی کارمو هم شروع می کنم گفت ما تا یک مدتی طرح جدید لازم نداریم هر وقت خوب شدی عجله ای نیست منم خیلی خسته شدم شاید چند روزی با هم رفتیم گرگان
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
این چیزارو دهه شصت خوب یادشونه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 راز موفقیت
🍃 گويند از مردي که صاحب گستردهترين فروشگاههاي زنجيرهاي در جهان است پرسيدند:
«راز موفقيت شما چه بوده؟»
او در پاسخ گفت :
"زادگاه من انگلستان است.
در خانوادهي فقيري به دنيا آمدم و چون خود را به معناي واقعي فقير ميديدم، هيچ راهي به جز گدايي کردن نميشناختم.!
روزي به طرف يک مرد متشخص رفتم و مثل هميشه قيافهاي مظلوم و رقتبار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم.
وي نگاهي به سراپاي من انداخت و گفت:
به جاي گدايي کردن بيا با هم معاملهاي کنيم.
پرسيدم : چه معاملهاي ...!؟
گفت: ساده است.
يک بند انگشت تو را به ده پوند ميخرم!
گفتم: عجب حرفي ميزنيد آقا، يک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟
- بيست پوند چطور است؟
- شوخي مي کنيد؟!
- بر عکس، کاملا جدي مي گويم.
- جناب من گدا هستم، اما احمق نيستم.
او همچنان قيمت را بالا ميبرد تا به هزار پوند رسيد.
گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهيد، من به اين معاملهي احمقانه راضي نخواهم شد.
گفت:
اگر يک بند انگشت تو بيش از ده هزار پوند ميارزد، پس قيمت قلب تو چقدر است؟
در مورد قيمت چشم، گوش، مغز و پاي خود چه ميگويي؟!!
لابد همهي وجودت را به چند ميليارد پوند هم نخواهي فروخت!؟
گفتم: بله، درست فهميدهايد.
گفت: عجيب است که تو يک ثروتمند حسابي هستي،
اما داري گدايي ميکني ...!؟
از خودت خجالت نميکشي .!؟
گفتهي او همچون پتکي بود که بر ذهن خوابآلود من فرود آمد.!!
ناگهان بيدار شدم و گويي از نو به دنيا آمدهام، اما اين بار مرد ثروتمندي بودم که ثروت خود را از معجزهي تولد به دست آورده بود.
از همان لحظه، گدايي کردن را کنار گذاشتم و تصميم گرفتم زندگي تازهاي را آغاز کنم ..."
🍃قصه ها براي بيدارکردن ما نوشته شدند،
اما تمام عمر، ما براي خوابيدن از آنها استفاده کرديم....🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادوچهار یک چیزی بگو جوابم رو بده گفت نمی دونستم این قدر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادوپنج
گفتم کی دعوت کرده ؟گفت خب معلومه هومن البته یک سر می زنیم می خوام با هم بریم لب دریا گفتم حالا هوا سرده باشه وقتی یکم گرم شد گفت می خوای یک جای دیگه بریم ؟گفتم نه فعلا باید مراقب خانم باشم گفت من فردا با اون خانم صحبت می کنم و میارمش تا وقتی عروسی کردیم دیگه نیازی به تو نباشه من زنم رو با کسی تقسیم نمی کنم گفتم ولی من به عمه سارا قول دادم همیشه مراقب خانم باشم خودت می دونی که فقط منو می خواد گفت خب منم فقط تو رو می خوام کدوم ما رو انتخاب می کنی ؟گفتم لوس نشو نریمان این حرفا چیه ؟ می دونم که تو خیلی مامان بزرگت رو دوست داری دلت نمیاد ولش کنیم.خندید و گفت معلومه اون همه ی کس و کار منه وقتی به عمارت رسیدیم دوباره مه غلیظی همه جا رو گرفته بود و حتی با نور چراغ هم راه به زحمت دیده می شد و اغلب چراغ ها ی عمارت خاموش بودن خانم خواب بود ولی خواهر منتظر ما نشسته بود با ناراحتی گفت چقدر طول دادین ؟ نریمان گفت یکم دیر پرواز کردن و بعد رفتیم خونه ی خانم صفایی شما باید امشب برین ؟ می خواین ببرمتون گفت نه دیگه بچه ها الان خوابن سرگرمی که ندارن زود خوابشون می بره نریمان کنار خواهر نشست و گفت فردا براشون تلویزیون می گیرم و میارم خواهر با ناراحتی گفت نه بابا راضی نیستم زحمت نکش ,از دست مادر عصبانیم واقعا دست من نمک نداره هر کاری می کنم بازم رفتارش با من خوب نمیشه.دیگه خسته شدم صد بار تصمیم گرفتم دیگه نیام سراغش بازم دلم طاقت نمیاره نریمان پرسید مگه چی شده ؟ نکنه حالش بد بوده ؟گفت ای بابا یکسر گفت پریماه چرا نیومد ؟ و بدتر از اون منو مقصر می دونست که نرفتم خونه ی خودم داشت بیرونم می کرد یک وقت ها دلم از دستش می شکنه ولی به خودم میگم عیب نداره مادرته باید تحمل کنی ولی خب تا کی من زیر بار این خفت برم ؟ شما ها متوجه نبودین جلوی سارا چقدر منو کوچک می کرد مثلا من خواهر بزرگم رفتم کنار خواهر و نشستم و دستشو گرفتم و گفتم خواهر تو رو خدا به دل نگیرین خودتون می دونین که الان با همه همینطوره مگه با آقای سالارزاده چطوری رفتار می کنه؟ انگار یک پسر بچه ی کوچکه تازه با منم همینطوره نریمان گفت آره فداتون بشم شما بهترین عمه ی دنیا هستین همه اینو می دونن دیگه حساب مامان بزرگ از بقیه جداست خودتون رو ناراحت نکنین من فردا میام خونه ی شما و تلویزیون رو میارم خواهر گفت نه نمی خواد ما به اندازه ی کافی به تو زحمت میدیم نریمان گفت این چه حرفیه مدتی پیش به آهو قول دادم والله وقت نکردم به قولم عمل کنم ولی فردا حتما این کارو می کنم خواهر بلند شد و گفت بریم بخوابیم امشب مادر خیلی خسته ام کرد پریماه جون من صبح زود میرم تو مراقب مادر باش قرص هاشم خورده البته نمی خواست بخوره می گفت پریماه می دونه تو نمی فهمی گفتم چشم خاطرتون جمع باشه مراقبم نمی دونم خانم اجازه میده من پنجشنبه بیام خونه ی شما یا نه ولی در اولین فرصت این کارو می کنم نریمان گفت من خودم صبح شما رو می برم ولی بهم قول بدین که دیگه ناراحت نباشین چراغ ها رو خاموش کردیم و سه تایی از پذیرایی اومدیم بیرون خواهر رفت توی اتاق خانم ودر رو بست منم گفتم شب بخیر و رفتم به طرف اتاقم که نریمان مچ دستم رو گرفت و گفت کجا ؟ پریماه ؟اینطوری می خوای شب بخیر بگی ؟گفتم چطوری بگم ؟گفت خب نمی دونم ولی الان فرق کرده ما عقد شدیم با اعتراض گفتم چه فرقی کرده منظورت چیه ؟ گفت خب اینطوری سرد شب بخیر نگو دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و گفتم نریمان ؟ آخه چطوری بگم ؟ یعنی نمیشه دیگه خواهش می کنم بهت فرصت بده می دونی که خجالت می کشم گفت اقلا باهام دست بده , نمی دونم یک کاری بکن که من بفهمم توام منو دوس داری و ساکت شد سرم داغ شده بود و هیجان زیادی داشتم می ترسیدم به نریمان نزدیک بشم دستم رو دراز کردم وگفتم شب بخیر با دو دست گرفت و محکم فشار داد گفت حالا شب توام بخیر خوب بخوابی ..خب چیزه دیگه من فردا نیستم پس شب بخیر گفتم نریمان دستم رو فشار نده مثل اینکه یادت رفت هنوز خوب نشده گفت وای فراموش کردم و دستم رو رها کرد.هر چند هنوز اون دیوار رو بین خودمون احساس می کردم و حالا می فهمیدم که خانجونم راست می گفت ما نمی تونستم بی تفاوت توی یک خونه زندگی کنیم.وقتی روی تختم دراز کشیدم تا مدت زیادی به اون فکر می کردم و عشقی که جوونه هاش توی دلم ریشه می کردن روز بعد وقتی بیدار شدم که شالیزار صدام می کرد که خانم کارت داره و خواهر و نریمان از خونه رفته بودن هنوز احساسم نسبت به اون عمارت و وظیفه ام نسبت به خانم عوض نشده بود و همون کارهارو انجام دادم.ولی اون روز فهمیدم که فراموشی خانم وارد مرحله ی تازه ای شده اسامی رو قاطی می کرد سن بچه ها رو فراموش می کرد و گاهی یادش میرفت که اونا بزرگ شدن و سراغشون رو می گرفت
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟🧚♀🌙
شب چراغ آرزوهایت را روشن ڪن.
رازهایت بگو..او آماده شنیدن است.
شبتون_ناب😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ســـــلام صبح بـخیر 🕊🌸
الهی نگاه پر مهر خدا
همراه لحظههاتون 🕊🌸
سلامتی و نیکبختی
گوارای وجودتـون 🕊🌸
بارش برکت و نعمت
جـاری در زنـدگیـتون 🕊🌸
آخر هفته تون مملو از آرامش🕊🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f