eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
بشقابهای چینی گلسرخی... ‏منومیبره به خانه ی مادربزرگ و سفره ای که از این سر اتاق تا اون سر اتاق پهن میشد ‏ یادش بخیر... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادوشش یکی دوبارم از کمال حرف زد و اینکه ترکشون کرده و ب
همین الان خودتون گفتین که تا چیزی رو داریم قدر نمی دونیم پس بیان به خودتون سخت نگیرین گفت چه خبر داری که سالهاست که این کارو می کنم ولی همش تظاهر بود کاش یکم خودمو خالی می کردم اونقدر خودمو قوی نشون دادم که از درون پوسیدم گفتم خب سخت بوده حق داشتین ولی من هنوزم شما رو زن قوی می دونم گفت آره شایدم قوی و با قدرت بودم که تونستم از پس این زندگی بر بیام اما  اگر اون اتفاق نیفتاده بود شاید من برای همیشه کمال رو از یاد می بردم و زندگی خوبی داشتم ولی اون نذاشت و آخرین ضربه رو به من زد و با من کاری کرد که تا آخر عمر نتونم فراموشش کنم می خوام به تو بگم و تو مثل یک راز پیش خودت نگه داری و هر وقت من نبودم اونا رو بنویسی و بدی به بچه هام ؛ الان نمی خوام جایی مکتوب باشه ؛ از این کار واهمه دارم می فهمی چی میگم ؟گفتم هنوز نه متوجه نمیشم شما چی می خوای به من بگی ؟ گفت یک روز طرفای بعد از ظهر کمال بعد از مدت ها اومد اینجا افتاد روی دست و پام گریه کرد و ازم خواست که ببخشمش تحت تاثیر قرار گرفتم و دلداریش دادم اون بهم گفت پشیمون شده و می خواد اون زن رو ول کنه بیاد برای همیشه پیش من و بچه ها بمونه بهم گفت اون زن بهش خیانت کرده و داره عذابش میده بهم گفت جز من کسی رو نداره احمق وکور شدم یا واقعا دلم می خواست اون برگرده نمی دونم ولی غرورم رو زیر پا گذاشتم و اونشب ازش پذیرایی کردم دوتایی نشستیم و شام خوردیم وصبح روز بعد  بهم گفت که باید برم پرسیدم چرا ؟گفت باید برم دنبال پول بدهی بالا آوردم و راه به جایی ندارم گفتم نرو هر چقدر هست من میدم وقتی مبلغ شو گفت دود از سرم بلند شد ولی برای اینکه اون بمونه و پدری باشه برای بچه هام و مردی که توی این عمارت همراهم باشه دادم گرفت و رفت که تا شب کاراشو بکنه و برگرده ولی نیومد که نیومد که نیومد آتیش به جونم افتاده بود می سوختم و توی این عمارت فریاد می زدم نه برای پول و نه برای کمال برای فهم خودم که چطور دوباره تونست منو گول بزنه این توی دلم موند و یک لحظه نمی تونستم اونشب رو فراموش کنم ؛ همون موقع ها بود که پسر بزرگم رو فرستادم فرانسه و بعدم سارا پیله کرد که می خواد بره اونم فرستادم در واقع خودم می خواستم که بچه ها ازم دور باشن تا درد رنجم رو نبینن ولی متاسفانه محسن موند و مرتب باباشو می دید برای همین راه و رسم اونو خوب بلد شدتصمیم گرفتم زنش بدم تا شاید سر براه بشه اون موقع سر و کله ی کمال  پیدا شد باز همون ماجرا پشیمونم و غلط کردم خب  حالا عروس داشتم و احمقانه ازشون پنهون می کردم که کمال چطور مردیه تو می تونی باور کنی که بازم ازم پول می گرفت بهم قول می داد که اون زن رو ول کرده اون راست می گفت اون زن رو ول کرده بود ولی دوباره پنهونی با یک زن کم سن و سال که تازه شوهرش مرده بود رابطه داشت  و من خبردار شدم دیگه قیدشو زدم و برای اینکه بچه ها رو ببینم و یکم از این حال و هوا دور بشم رفتم فرانسه وقتی  برگشتم ایران و فهمیدم در نبودن من اون زن رو آورده اینجا توی عمارت باورم نمی شد در این طور مواقع نه داد زدن به جایی می رسه و نه فحش دادن و خودزنی من همه ی راه ها رو رفته بودم کمال  یک مار خوش خط و خال بود که میومد می خرامید و عاقبت نیش می زد و می رفت تا اینکه بار آخر هفت هشت سال پیش که دیگه هر دومون پیر شده بودیم خسته و نادم و پشیمون برگشت ؛ولی من دیگه باورش نداشتم همین شالیزار و قربان رو آورد اینجا گذاشت و بهم گفت این زن و مرد گناه دارن توام الان کارگر خوب نداری منم دیگه خونه و زندگی ندارم بزار اینجا یک مدت بمونن میام می برمشون با تندی پرسیدم چرا خونه و زندگی نداری ؟ گریه کرد چنان گریه ای که نمی تونستم تحمل کنم فکر می کردم بازم داره گولم می زنه.عصبانی شدم بهش حمله کردم تا می خورد زدمش بهم فحش می دادیم و من عقده های چندین و چند ساله رو می خواستم یک جا سرش خالی کنم دیوونه شده بودم و می زدمش ولی اون فقط مقاومت می کرد و دست به من نزد در حالیکه  قبلا منو می زد ولی اون بار حتی دستشم بلند نکرد نمی دونم چی پرت کردم که خورد به سرش و خون سرازیر شد و با همون حال  سوار ماشینش شد و رفت و روز بعد خبر مرگش رو برام آوردن.با همه ی کارایی که در حقم کرده بود عذاب وجدان گرفتم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
و هرگز نتونستم لحظه ی آخری که ازم جدا شده بود رو فراموش کنم می گفتن سکته کرده ولی من همیشه احتمال می دادم که مرگش بر اثر  ضربه ای که به سرش خورده اتفاق افتاده به خاطر بچه ها سکوت کردم و مراسمش رو هم خودم گرفتم خیلی ها خبر نداشتن که زندگی من چطوریه از همه پنهون می کردم و همیشه این صورت من با سیلی سرخ می شدخانم سکوت کرد ولی این اشک من بود که می ریخت آخرین جرعه ی قهوه رو خورد و فنجون رو گذاشت روی میز اونقدر دلم براش سوخته بود که نمی دونستم چطوری دلداریش بدم آروم دستشو گرفتم و گفتم یک سئوال ازتون می کنم شما عمدا زدین که بمیره ؟گفت نه بابا من دل این کارا رو ندارم اصلا نمی دونم با چی زدمش مثل وحشی ها شده بودم چیزی حالیم نبود گفتم سرش شکسته ولی خودتون میگین که دکترا گفتن که سکته کرده شاید از غصه ی کارای بدی که کرده بود نتونسته طاقت بیاره شما همین الان گفتین که بد جوری گریه می کرده به نظر من شما  مقصر نیستین و من هرگز اینایی رو که گفتین نمی نویسم . اصلا چه دلیلی داره که دیگران بدونن همشون پدرشون رو می شناختن گفت نه تو همین کاری که گفتم بکن می خوام روحم در آرامش باشه ، از پنجره بیرون رو نگاه کردم برف همینطور میومد و غم به دلم مینداخت اینکه نکنه یک روز نریمان هم همین بلا رو سر من بیاره ؟ نکنه خیلی زود ازم سیر بشه و بره سراغ یکی دیگه بغض به گلوم نشوند خانم گفت پریماه منو ببر یکم بخوابم برای ناهار صدام کن اوایلی که من اومده بودم عمارت خانم اجازه نمی داد دستشو بگیرم و با غرور می گفت خودم می تونم مگه من پیرم که دستم رو بگیری ؟ ولی حالا احساس ناتوانی می کرد و خودش برای بلند شدن کمک می خواست همینطور که می برمش به اتاقش فکر می کردم اون داره با ثانیه ها پیر میشه و از اون شادابی که روزای اول داشت خبری نبود وقتی خوابش برد کلافه بودم و نمی دونستم چیکار کنم پالتوم رو پوشیدم و یک جواب پشمی پام کردم و رفتم به گلخونه قربان طبق دستور خانم بخاری رو روشن نگه می داشت و به گلدون ها می رسید یک دوری زدم و نگاه کردم گلدون یاس دیگه گل نداشت اما چند تا شمدونی گل های قرمز داده بود داشتم فکر می کردم دیگه نمی تونم از اینجا برم قبلا هر وقت دلم می گرفت به فکر رفتن میفتادم ولی حالا احساس می کردم گیر افتادم و دیگه راه فراری ندارم اصلا چرا من به ساراخانم قول دادم که برای همیشه مراقب خانم باشم ؟ حس کردم دارم خفه میشم نمی فهمیدم از حرفای خانم بود یا اینکه می ترسیدم نریمان نتونه به این زودی برگرده به عمارت با این برفی که میومد همه ی راه ها داشت بسته می شد و بی اختیار همه ی غصه هایی که توی دلم بود به قلبم فشار آورد و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن که برای من معجزه ای اتفاق افتاد صدای نریمان رو شنیدم که هراسون گفت پریماه ؟ چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟ تا دیدنش از خوشحالی نتونستم جلوی خودمو بگیرم و دویدم و خودمو انداختم توی بغلش محکم منو گرفت و سرم بوسید و پرسید چی شده ؟ چرا ناراحتی ؟ معصومانه در حالیکه هق و هق می زدم گفتم ترسیدم تو برنگردی گفت چرا برنگردم ؟ خودم می دونستم که برف میاد زود اومدم امروز کار نکردم فقط تلویزیون خریدم و بردم خونه ی خواهر گذاشتم و اومدم حتی وصلش نکردم من حالا تو رو اینجا دارم نمی تونم تنهات بزارم همینطور که سرم روی سینه اش بود گفتم خب باید بهم می گفتی زود میای من از این برفِ زیاد خاطره ی خوبی ندارم وقتی نیستی احساس امنیت نمی کنم.یک دستمال از توی جیبش در آورد و گفت بزار بینی تو بگیرم گفتم نمی خوام  بده به خودم گفت آخیش نیگا نکن عین بچه ها شدی و محکم منو گرفت و گفت چیزی نیست من اینجام تنهات نمی زارم هیچوقت بهت قول میدم آروم باش خیلی از برگشتنش خوشحال بودم و دیگه از اون برف نمی ترسیدم بعد چونه ی منو گرفت و گفت بزار ببینم تو الان مثل یک دختر بچه ی لوس شدی من یکبار دیگه تو رو اینطوری دیده بودم گفتم چطوری ؟ گفت همین طوری دیگه آبی با انگشت چشمم رو نشون دادم و پرسیدم الان آبیه ؟ گفت ای ، مایل به خاکستری واقعا الان نمی دونم چه رنگی داره گفتم ترسیدم که تو نیای و یک اتفاقی بیفته و من نتونم از پسش بر بیام گفت می دونم حق داری من باید یک فکری برای این موضوع بکنم نگران نباش مهم اینه که تو الان کنار من هستی فورا خودمو کشیدم کنار و گفتم خب ترسیده بودم.آستین پالتوم گرفت و گفت نمی زارم بری این بار باید بهم بگی چه احساسی به من داری اصلا چرا زنم شدی ؟ باز دستم رو کشیدم و فرار کردم و از گلخونه زدم بیرون اونقدر خجالت کشیده بودم و احساساتی شدم که ترسیدم همه چیز رو بفهمه دنبالم اومد و با خنده گفت دیگه نمی تونی ازم فرار کنی اینجا توی عمارت گیر افتادیم برف تقریبا تا مچ پامون باریده بود ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یاد باد آن روزگاران یاد باد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 راز موفقیت 🍃 گويند از مردي که صاحب گسترده‌ترين فروشگاه‌هاي زنجيره‌اي در جهان است پرسيدند: «راز موفقيت شما چه بوده؟» او در پاسخ گفت : "زادگاه من انگلستان است. در خانواده‌ي فقيري به دنيا آمدم و چون خود را به معناي واقعي فقير مي‌ديدم، هيچ راهي به جز گدايي کردن نمي‌شناختم.! روزي به طرف يک مرد متشخص رفتم و مثل هميشه قيافه‌اي مظلوم و رقت‌بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. وي نگاهي به سراپاي من انداخت و گفت: به جاي گدايي کردن بيا با هم معامله‌اي کنيم. پرسيدم : چه معامله‌اي ...!؟ گفت: ساده است. يک بند انگشت تو را به ده پوند مي‌خرم! گفتم: عجب حرفي مي‌زنيد آقا، يک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟ - بيست پوند چطور است؟ - شوخي مي کنيد؟! - بر عکس، کاملا جدي مي گويم. - جناب من گدا هستم، اما احمق نيستم. او هم‌چنان قيمت را بالا مي‌برد تا به هزار پوند رسيد. گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهيد، من به اين معامله‌ي احمقانه راضي نخواهم شد. گفت: اگر يک بند انگشت تو بيش از ده هزار پوند مي‌ارزد، پس قيمت قلب تو چقدر است؟ در مورد قيمت چشم، گوش، مغز و پاي خود چه مي‌گويي؟!! لابد همه‌ي وجودت را به چند ميليارد پوند هم نخواهي فروخت!؟ گفتم: بله، درست فهميده‌ايد. گفت: عجيب است که تو يک ثروتمند حسابي هستي، اما داري گدايي مي‌کني ...!؟ از خودت خجالت نمي‌کشي .!؟ گفته‌ي او همچون پتکي بود که بر ذهن خواب‌آلود من فرود آمد.!! ناگهان بيدار شدم و گويي از نو به دنيا آمده‌ام، اما اين بار مرد ثروتمندي بودم که ثروت خود را از معجزه‌ي تولد به دست آورده بود. از همان لحظه، گدايي کردن را کنار گذاشتم و تصميم گرفتم زندگي تازه‌اي را آغاز کنم ..." 🍃قصه ها براي بيدارکردن ما نوشته شدند، اما تمام عمر، ما براي خوابيدن از آنها استفاده کرديم....🍃 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداییش ما چجور زبون اینا رومیفهمیدیم و می نشستیم تماشاشون میکردیم😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادوهشت و هرگز نتونستم لحظه ی آخری که ازم جدا شده بود ر
خم شدم و یک گوله برف بر داشتم و پرت کردم بهش و گفتم تو اول زن می گیری بعد نظرش رو می پرسی ؟دیر شده آقا نریمان اصلا خودت چرا احساست رو نمیگی و روی برف ها دویدم که یک گلوله برف خورد توی پشتم و با صدای بلند گفت : من که معلومه چرا باهات ازدواج کردم ولی تو هیچی نگفتی , امروز باید حرف بزنی با گلوله برف بعدی که به طرفش پرتاب کردم گفتم من آدمی نیستم که بدون احساس زن کسی بشم دلم خواست دلم خواست و همینطور که ازش دور می شدم ادامه دادم حالا دیگه ولم کن اونم دنبالم اومد و برفی رو که آماده توی دستش داشت پرت کرد و گفت پس زود باش برام تعریف کن از کی دلت خواست ؟همینطور که بلند بلند می خندیدم و روی برف می دویدیم گفتم تو رو خدا نریمان ولم کن چی می خوای بهت بگم ؟ گفتم دیگه گفت همونی که به پرستو گفتی اونو بگو گفتم من به پرستو چیزی نگفتم از خودش در آورده و یک مرتبه سُر خوردم و نشستم روی برف ها در یک چشم بر هم زدن خودشو به من رسوند و نشست کنارم و دستشو گذاشت روی سینه ی منو با هم روی برف ها دراز کشیدیم هر دو نفس نفس می زدیم و می خندیدیم اونقدر خوشحال بودم که انگار من اون پریماه چند دقیقه پیش نیستم آروم گفت می دونی کی فهمیدم که واقعا عاشقت شدم ؟در حالیکه از سرما می لرزیدم سکوت کردم برف با تیکه های بزرگ روی ما می نشست ادامه داد یک روز مامان بزرگ صدام کرد و گفت که پریماه رو برای کامی در نظر گرفتم نفهمیدم چرا عصبانی شدم حالم بد شده بود و مثل دیوونه ها میرفتم بالا و میومدم پایین و به در اتاق تو نگاه می کردم توام که ماشاالله وقتی میری توی اتاقت بیرون نمیای حتی شب خوابم نبرد و احساس می کردم دارم تو رو از دست میدم اونقدر فکر کردم تا فهمیدم که دل من رفته و راهی ندارم که دست بکار بشم تازه یحیی هم بود هر لحظه فکر می کردم که تو با اون آشتی کنی چی به روز من میاد دیگه بدون تو نمی تونستم زندگی کنم گفتم دقت کردی الان داریم زیر برف مدفن میشیم سال بعد من و تو رو اینجا یخ زده پیدا می کنن با خنده به من نگاه کرد و گفت وسط حرف عاشقانه از این حرفا نزن باور کن من اصلا سردم نیست گفتم باور کن من دارم از سرما میمیرم چرا اصرار می کنی ؟گفت نمی زارم بری توام باید بگی از کی فهمیدی منو می خوای آخه من همیشه با تو درد دل می کردم حالا ازم فرار می کنی چرا ؟ زن گرفتم ولی انگار دوستم رو هم از دست دادم باید برم از پرستو بشنوم که تو چه حسی به من داری ؟ خودت بهم بگو گفتم اگر بگم می زاری برم ؟خیلی سردمه گفت آره خودم می برمت تا عمارت در حالیکه دندون هام بهم می خورد گفتم چی بگم ؟ منم خیلی وقته که این حس رو پیدا کردم ولی نمی خواستم قبول کنم و مثل تو نمی فهمیدم چرا یک مرتبه متوجه شدم که هر حرکت تو برام مهمه از نبودنت دلم می گرفت و از اومدنت خوشحال بودم حالا می زاری برم و بلند شدم نشستم اونم نیم خیر شد و در حالیکه برف سر تا پامون رو سفید کرده بود دستم رو گرفت وبا هم بلند شدیم برف ها رو از روی لباسم تکوند و منم موهای فرفریش رو که از برف سفید بود با دست پاک کردم و در حالیکه دستهای سرد همدیگر رو گرفته بودیم رفتم به طرف عمارت در همون حال گفت وقتی این خانمه رو بیارم همیشه با هم میریم سرکار و با هم بر می گردیم شاید مامان بزرگ رو بردیم خونه ی خودمون الان که راضی نمیشه ولی اگر حالش بدتر شد دیگه مجبوریم اینجا زندگی کردن هم لذت داره و هم سخته من از وقتی تو اومدی اینجا به خاطر تو میومدم وگرنه هفته ای یکبار هم نمیتونستم این همه راه رو بیام و برگردم وقتی در ایوون رو باز کردیم خانم رو دیدم که جلوی در پذیرایی ایستاده هراسون شدم و گفتم ای وای خانم شما بیدار شدین ؟گفت زهر مار صدای خنده ی شما تا تهرون رفت با این همه سر و صدایی که راه انداختین میشد بیدار نشم چتون بود ؟ می خواین سرما بخورین ؟نریمان خندید و گفت مامان بزرگ جاتون خالی برف بازی کردیم کاش شما هم میومدین لبخندی زد و همینطور که میرفت توی پذیرایی گفت بزار آفتاب بشه منم میام شالیزار داره ناهار میاره زود باشین گرسنه ام شده دیر نیاین سر میز نریمان همینطور که میرفت بالا گفت چشم قربونتون برم الان میام راستی پریماه عکس ها رو گرفتم خیلی خوب شده گفتم کدوم عکس ها گفت همونی که نادر با دوربینش ازمون انداخت فیلمش داد بردم چاپ کردم روی میز گذاشتم الان میام با هم ببینیم و باز اون روز و اون ناهار سه نفری برای من چیز دیگه ای بود احساسم نسبت به زندگی فرق کرده بود از اینکه اون دیوار بین ما شکسته بود خوشحال بودم و از بلا تکلیفی بیرون اومده بودم هر سه تایی مون خوشحال و سر حال بودیم عکس ها رو نگاه کردیم و چند تایی شون رو من بر داشتم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پـــرودگـــارا امشب از تو میخواهم🍂🌸💫 دلهایمان راچون آب روشن زندگیمان را چون گرمای آتش دلچسب وجودمان را چون ماه آسمان آرام و روزگارمان را چون نگاهت زیبا کن شبتون معطر به عطر دلگرمى💖 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
♡ سلاااام رفیــــــــق :) صبــــــــح زیبــــــــات بخیــــــــر 🫶 الهی نسیــــــــمِ عشق نوازشگرِ لحظه هاتون بـاشه؛ الهی شکوفه هایِ لبــــــــخند رویِ لبهاتون بشینه، الهی هرچی خــــــــوبیِ برای تو باشه💝🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه های دهه شصت با این لحظات زندگی کردن. روزایی که به شوق و ذوق دیدن هر کدوم از این کارتونا از توی کوچه و خیابون بدو بدو خودمونو به خونه میرسوندیم و با شستن دست و صورت یکی ی بالش جلوی تلویزیون میزاشتیم و دراز میکشیدیم و پامون و به گوشه میز تلویزیون های کوچک شیشه ای میچسبوندیم و منتطر برنامه کودک دلخواهمون میشدیم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روزتون پر عشق.... - @mer30tv.mp3
5.14M
صبح 23 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f