eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
ســـــلام صبح بـخیر 🕊🌸 الهی نگاه پر مهر خدا همراه لحظه‌هاتون 🕊🌸 سلامتی و نیکبختی گوارای وجودتـون 🕊🌸 بارش برکت و نعمت جـاری در زنـدگیـتون 🕊🌸 آخر هفته تون مملو از آرامش🕊🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزها گذشت... من دوچرخه‌ام را در زیرزمین خانه قایم کردم تا هیچ کس نتواند آن را بدزدد. مدادرنگی‌هایم را در جامدادی گذاشتم تا خدای نکرده گم نشوند. لباس‌های عیدم را در کمد گذاشتم تا دست هیچ‌کس به آنها نرسد. توپ فوتبالم را توی توری گذاشتم و به دیوار زدم تا هیچ‌کس آن را برندارد. عروسک‌هایم را در ویترین گذاشتم تا مبادا خراب شوند. روزها گذشت و سال‌ها گذشت. من از همه داشته‌های کودکی‌ام به خوبی مراقبت کردم اما نمی‌دانم کدام روز، کدام سال، چه کسی از کجا آمد و روزهای کودکی‌ام را برد؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادوپنج گفتم کی دعوت کرده ؟گفت خب معلومه هومن البته یک س
یکی دوبارم از کمال حرف زد و اینکه ترکشون کرده و باز یادش میومد و می گفت ولش کن حالا دیگه گذشته ولی پیوسته من براش همون پریماه بودم.نزدیک  ظهر بود که باز برف با تیکه های بزرگ  شروع به باریدن کرد انگار برای نشستن عجله داشتن طوری می بارید که زمین و آسمون بهم وصل شده بود و جز سفیدی چیزی نمی دیدیم حالا دیگه این طور برف منو به وحشت مینداخت مخصوصا که بعد از مدت ها خونه خالی شده بود و هیچ برو بیایی نداشتیم با خانم کنار بخاری نشسته بودیم و چشم من به پنجره بود و مدام سرک می کشیدم بدون اینکه هدف خاصی داشته باشم یک هراس افتاده بود به جونم که نکنه نریمان نتونه برگرده به عمارت در این صورت بازم من می موندم و خانم که نمی دونستم با اون حال و روزش چیکار باید بکنم که خانم گفت پریماه چرا بیقراری ؟ گفتم نه چیزی نیست شما خوبین ؟ گفت نمی تونی طراحی کنی ؟ گفتم هنوز نه ولی فکر کنم تا چند روز دیگه دستم خوب میشه نریمان هم گفته عجله ای نداریم پرسید دوستش داری ؟ گفتم وا؟ خانم این چه سئوالیه ؟ گفت راست بگو می خوام بدونم کارای تو شک برانگیزه گفتم نه والله من همینم که هستم دوستش نداشتم زنش نمی شدم فکر می کردم خودتون بهتر از بقیه منو شناختین زیر بار حرف زور نمیرم گفت به نظرت من چطور آدمی هستم راست بگو هر چی فکر می کنی همونو بگو گفتم خب شما خیلی خوبین من دوستتون دارم گفت نه راست نمیگی تو از من می ترسی لبخندی زدم و گفتم نمی ترسم ولی حساب می برم براتون احترام قائلم چون زن قوی و محکمی هستین وقتی میگن نه یعنی نه سری تکون داد و گفت آخه تو از من چی می دونی ؟ کاش زن قوی بودم اگر اینطور بود الان فراموشی نمی گرفتم گفتم خودتون متوجه میشین ؟ گفت آره یک چیزایی می فهمم می دونم که زمانی رو از دست میدم یک روز من با هوش و با ذکاوت بودم درست مثل تو گفتم الانم هستین من تا حالا زنی مثل شما ندیدم پرسید ببینم تو می تونی قهوه درست کنی از اونایی که سارا آورده ؟ گفتم نمی دونم ولی  فکر کنم بتونم چون چند بار دیدم که دارن درست می کنن گفت قوطیش توی اتاق منه برو از توی کمدم بردار درست کن ببینم چیکار می کنی بعد قوطی رو بزار سر جاش وای  چقدر جای سارا خالیه به همین زودی دلم براشون تنگ شده قبل از اینکه بری یکی از اون آهنگ های ویگن رو بزار گفتم چشم خیلی دقت کردم تا همون طور که سارا خانم قهوه رو درست می کردو حساسیت به خرج می داد  اون دونه های جادویی رو به عمل بیارم و آماده کنم بعد  دوتا فنجون ریختم و بقیه اش رو خالی کردم توی استکان و دادم دست شالیزار و گفتم اینم برای تو  بخور ببین چه مزه میده خوشحال شد و گفت وای خانم خیلی بوش خوبه هر وقت سارا خانم درست می کرد دلم ضعف میرفت ولی هیچ وقت بهم نداد چند بار خواستم بهش بگم یکم به من بده ولی روم نشد حالا واقعا  دست تو  درد نکنه آخیش بخورم ببینم چه مزه داره ولی به خانم  نگی به من دادی با یک سینی برگشتم به اتاق و فنجون قهوه رو دادم دست خانم گرفت و با افسوس گفت آه جاش خالیه دیگه معلوم نیست من اونو می ببینم یا نه ولی تا بود قدرشو نمی دونستم دنیا همینطوره هر چیزی که دم دستمون هست برامون ارزشی نداره به محض اینکه از دستش میدیم تازه قدر اونومی دونیم که دیگه فایده ای نداره بچه ام با دلی خون رفت آره نمی دونم چرا اینقدر بداخلاق شدم من اینطوری نبودم پریماه.و در حالیکه یک جرعه از اون قهوه رو می خورد آهی بلند کشید و ادامه داد شاید کسی دیگه یادش نیاد که من   یک زن شاداب و با احساس بودم که دلم می خواست همیشه بخندم یک عالم دوست و آشنا داشتم میومدن میرفتن مهمونی می دادم و مهمونی میرفتم و همه ی اون زن ها به من حسادت می کردن و دلشون می خواست جای من باشن ولی روزگار باهام کاری کرد که به همه کس و همه چیز بد شدم می دونستی کمال خیلی خوشگل و خوش تیپ بود؟  بلند قد و چهار شونه چشم و ابرو مشکی ولی بازم من از اون سر بودم فکر نکنی چیزی کم داشتم نه اما  اون از اولش هم مرد هرزه ای بود وقتی مردی  اهل عیش و نوش و خوشگذرونی باشه دیگه نمیشه کاریش کرد گفتم به نظرم شما نباید بهش فکر کنین تموم شده رفته چرا مدام برای خودتون یادآوردی می کنین ؟ گفت نه برای یادآوردی نیست خوب گوش کن ببین چی بهت میگم.می خوام تو بدونی اگر یک وقت من همه چیز رو فراموش کردم تو یادت باشه و هروقت که دیگه توی این دنیا نبودم اینا رو بنویسی تا بچه هام بدونن که من چقدر توی زندگی صدمه ی روحی دیدم.گفتم فکر می کنم همشون می دونن اما  چشم می نویسم ولی یک خواهش ازتون دارم  به خودتون فشار نیارین چیزی که من می دونم اینه که هر بار شما به این فکرا میفتین مریض میشین نکنین دیگه الان زندگی به این خوبی دارین خدا خواسته که یک نوه مثل نریمان دارین پس گذشته رو رها کنین ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
29.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(آبگوشت) مواد لازم : ✅ یک کیلو گوشت ✅ کمی دنبه ✅ ۳۰۰ گرم نخود ✅ ۱۵۰ گرم لوبیا سفید ✅ دو عدد پیاز ✅ سه حبه سیر ✅ چهار عدد گوجه ✅ یک قاشق رب گوجه ✅ ادویه نمک ✅ فلفل ، زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
506_16893895011535.mp3
15.08M
🎵 من از راه اومدم 🎙 معین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بشقابهای چینی گلسرخی... ‏منومیبره به خانه ی مادربزرگ و سفره ای که از این سر اتاق تا اون سر اتاق پهن میشد ‏ یادش بخیر... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادوشش یکی دوبارم از کمال حرف زد و اینکه ترکشون کرده و ب
همین الان خودتون گفتین که تا چیزی رو داریم قدر نمی دونیم پس بیان به خودتون سخت نگیرین گفت چه خبر داری که سالهاست که این کارو می کنم ولی همش تظاهر بود کاش یکم خودمو خالی می کردم اونقدر خودمو قوی نشون دادم که از درون پوسیدم گفتم خب سخت بوده حق داشتین ولی من هنوزم شما رو زن قوی می دونم گفت آره شایدم قوی و با قدرت بودم که تونستم از پس این زندگی بر بیام اما  اگر اون اتفاق نیفتاده بود شاید من برای همیشه کمال رو از یاد می بردم و زندگی خوبی داشتم ولی اون نذاشت و آخرین ضربه رو به من زد و با من کاری کرد که تا آخر عمر نتونم فراموشش کنم می خوام به تو بگم و تو مثل یک راز پیش خودت نگه داری و هر وقت من نبودم اونا رو بنویسی و بدی به بچه هام ؛ الان نمی خوام جایی مکتوب باشه ؛ از این کار واهمه دارم می فهمی چی میگم ؟گفتم هنوز نه متوجه نمیشم شما چی می خوای به من بگی ؟ گفت یک روز طرفای بعد از ظهر کمال بعد از مدت ها اومد اینجا افتاد روی دست و پام گریه کرد و ازم خواست که ببخشمش تحت تاثیر قرار گرفتم و دلداریش دادم اون بهم گفت پشیمون شده و می خواد اون زن رو ول کنه بیاد برای همیشه پیش من و بچه ها بمونه بهم گفت اون زن بهش خیانت کرده و داره عذابش میده بهم گفت جز من کسی رو نداره احمق وکور شدم یا واقعا دلم می خواست اون برگرده نمی دونم ولی غرورم رو زیر پا گذاشتم و اونشب ازش پذیرایی کردم دوتایی نشستیم و شام خوردیم وصبح روز بعد  بهم گفت که باید برم پرسیدم چرا ؟گفت باید برم دنبال پول بدهی بالا آوردم و راه به جایی ندارم گفتم نرو هر چقدر هست من میدم وقتی مبلغ شو گفت دود از سرم بلند شد ولی برای اینکه اون بمونه و پدری باشه برای بچه هام و مردی که توی این عمارت همراهم باشه دادم گرفت و رفت که تا شب کاراشو بکنه و برگرده ولی نیومد که نیومد که نیومد آتیش به جونم افتاده بود می سوختم و توی این عمارت فریاد می زدم نه برای پول و نه برای کمال برای فهم خودم که چطور دوباره تونست منو گول بزنه این توی دلم موند و یک لحظه نمی تونستم اونشب رو فراموش کنم ؛ همون موقع ها بود که پسر بزرگم رو فرستادم فرانسه و بعدم سارا پیله کرد که می خواد بره اونم فرستادم در واقع خودم می خواستم که بچه ها ازم دور باشن تا درد رنجم رو نبینن ولی متاسفانه محسن موند و مرتب باباشو می دید برای همین راه و رسم اونو خوب بلد شدتصمیم گرفتم زنش بدم تا شاید سر براه بشه اون موقع سر و کله ی کمال  پیدا شد باز همون ماجرا پشیمونم و غلط کردم خب  حالا عروس داشتم و احمقانه ازشون پنهون می کردم که کمال چطور مردیه تو می تونی باور کنی که بازم ازم پول می گرفت بهم قول می داد که اون زن رو ول کرده اون راست می گفت اون زن رو ول کرده بود ولی دوباره پنهونی با یک زن کم سن و سال که تازه شوهرش مرده بود رابطه داشت  و من خبردار شدم دیگه قیدشو زدم و برای اینکه بچه ها رو ببینم و یکم از این حال و هوا دور بشم رفتم فرانسه وقتی  برگشتم ایران و فهمیدم در نبودن من اون زن رو آورده اینجا توی عمارت باورم نمی شد در این طور مواقع نه داد زدن به جایی می رسه و نه فحش دادن و خودزنی من همه ی راه ها رو رفته بودم کمال  یک مار خوش خط و خال بود که میومد می خرامید و عاقبت نیش می زد و می رفت تا اینکه بار آخر هفت هشت سال پیش که دیگه هر دومون پیر شده بودیم خسته و نادم و پشیمون برگشت ؛ولی من دیگه باورش نداشتم همین شالیزار و قربان رو آورد اینجا گذاشت و بهم گفت این زن و مرد گناه دارن توام الان کارگر خوب نداری منم دیگه خونه و زندگی ندارم بزار اینجا یک مدت بمونن میام می برمشون با تندی پرسیدم چرا خونه و زندگی نداری ؟ گریه کرد چنان گریه ای که نمی تونستم تحمل کنم فکر می کردم بازم داره گولم می زنه.عصبانی شدم بهش حمله کردم تا می خورد زدمش بهم فحش می دادیم و من عقده های چندین و چند ساله رو می خواستم یک جا سرش خالی کنم دیوونه شده بودم و می زدمش ولی اون فقط مقاومت می کرد و دست به من نزد در حالیکه  قبلا منو می زد ولی اون بار حتی دستشم بلند نکرد نمی دونم چی پرت کردم که خورد به سرش و خون سرازیر شد و با همون حال  سوار ماشینش شد و رفت و روز بعد خبر مرگش رو برام آوردن.با همه ی کارایی که در حقم کرده بود عذاب وجدان گرفتم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
و هرگز نتونستم لحظه ی آخری که ازم جدا شده بود رو فراموش کنم می گفتن سکته کرده ولی من همیشه احتمال می دادم که مرگش بر اثر  ضربه ای که به سرش خورده اتفاق افتاده به خاطر بچه ها سکوت کردم و مراسمش رو هم خودم گرفتم خیلی ها خبر نداشتن که زندگی من چطوریه از همه پنهون می کردم و همیشه این صورت من با سیلی سرخ می شدخانم سکوت کرد ولی این اشک من بود که می ریخت آخرین جرعه ی قهوه رو خورد و فنجون رو گذاشت روی میز اونقدر دلم براش سوخته بود که نمی دونستم چطوری دلداریش بدم آروم دستشو گرفتم و گفتم یک سئوال ازتون می کنم شما عمدا زدین که بمیره ؟گفت نه بابا من دل این کارا رو ندارم اصلا نمی دونم با چی زدمش مثل وحشی ها شده بودم چیزی حالیم نبود گفتم سرش شکسته ولی خودتون میگین که دکترا گفتن که سکته کرده شاید از غصه ی کارای بدی که کرده بود نتونسته طاقت بیاره شما همین الان گفتین که بد جوری گریه می کرده به نظر من شما  مقصر نیستین و من هرگز اینایی رو که گفتین نمی نویسم . اصلا چه دلیلی داره که دیگران بدونن همشون پدرشون رو می شناختن گفت نه تو همین کاری که گفتم بکن می خوام روحم در آرامش باشه ، از پنجره بیرون رو نگاه کردم برف همینطور میومد و غم به دلم مینداخت اینکه نکنه یک روز نریمان هم همین بلا رو سر من بیاره ؟ نکنه خیلی زود ازم سیر بشه و بره سراغ یکی دیگه بغض به گلوم نشوند خانم گفت پریماه منو ببر یکم بخوابم برای ناهار صدام کن اوایلی که من اومده بودم عمارت خانم اجازه نمی داد دستشو بگیرم و با غرور می گفت خودم می تونم مگه من پیرم که دستم رو بگیری ؟ ولی حالا احساس ناتوانی می کرد و خودش برای بلند شدن کمک می خواست همینطور که می برمش به اتاقش فکر می کردم اون داره با ثانیه ها پیر میشه و از اون شادابی که روزای اول داشت خبری نبود وقتی خوابش برد کلافه بودم و نمی دونستم چیکار کنم پالتوم رو پوشیدم و یک جواب پشمی پام کردم و رفتم به گلخونه قربان طبق دستور خانم بخاری رو روشن نگه می داشت و به گلدون ها می رسید یک دوری زدم و نگاه کردم گلدون یاس دیگه گل نداشت اما چند تا شمدونی گل های قرمز داده بود داشتم فکر می کردم دیگه نمی تونم از اینجا برم قبلا هر وقت دلم می گرفت به فکر رفتن میفتادم ولی حالا احساس می کردم گیر افتادم و دیگه راه فراری ندارم اصلا چرا من به ساراخانم قول دادم که برای همیشه مراقب خانم باشم ؟ حس کردم دارم خفه میشم نمی فهمیدم از حرفای خانم بود یا اینکه می ترسیدم نریمان نتونه به این زودی برگرده به عمارت با این برفی که میومد همه ی راه ها داشت بسته می شد و بی اختیار همه ی غصه هایی که توی دلم بود به قلبم فشار آورد و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن که برای من معجزه ای اتفاق افتاد صدای نریمان رو شنیدم که هراسون گفت پریماه ؟ چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟ تا دیدنش از خوشحالی نتونستم جلوی خودمو بگیرم و دویدم و خودمو انداختم توی بغلش محکم منو گرفت و سرم بوسید و پرسید چی شده ؟ چرا ناراحتی ؟ معصومانه در حالیکه هق و هق می زدم گفتم ترسیدم تو برنگردی گفت چرا برنگردم ؟ خودم می دونستم که برف میاد زود اومدم امروز کار نکردم فقط تلویزیون خریدم و بردم خونه ی خواهر گذاشتم و اومدم حتی وصلش نکردم من حالا تو رو اینجا دارم نمی تونم تنهات بزارم همینطور که سرم روی سینه اش بود گفتم خب باید بهم می گفتی زود میای من از این برفِ زیاد خاطره ی خوبی ندارم وقتی نیستی احساس امنیت نمی کنم.یک دستمال از توی جیبش در آورد و گفت بزار بینی تو بگیرم گفتم نمی خوام  بده به خودم گفت آخیش نیگا نکن عین بچه ها شدی و محکم منو گرفت و گفت چیزی نیست من اینجام تنهات نمی زارم هیچوقت بهت قول میدم آروم باش خیلی از برگشتنش خوشحال بودم و دیگه از اون برف نمی ترسیدم بعد چونه ی منو گرفت و گفت بزار ببینم تو الان مثل یک دختر بچه ی لوس شدی من یکبار دیگه تو رو اینطوری دیده بودم گفتم چطوری ؟ گفت همین طوری دیگه آبی با انگشت چشمم رو نشون دادم و پرسیدم الان آبیه ؟ گفت ای ، مایل به خاکستری واقعا الان نمی دونم چه رنگی داره گفتم ترسیدم که تو نیای و یک اتفاقی بیفته و من نتونم از پسش بر بیام گفت می دونم حق داری من باید یک فکری برای این موضوع بکنم نگران نباش مهم اینه که تو الان کنار من هستی فورا خودمو کشیدم کنار و گفتم خب ترسیده بودم.آستین پالتوم گرفت و گفت نمی زارم بری این بار باید بهم بگی چه احساسی به من داری اصلا چرا زنم شدی ؟ باز دستم رو کشیدم و فرار کردم و از گلخونه زدم بیرون اونقدر خجالت کشیده بودم و احساساتی شدم که ترسیدم همه چیز رو بفهمه دنبالم اومد و با خنده گفت دیگه نمی تونی ازم فرار کنی اینجا توی عمارت گیر افتادیم برف تقریبا تا مچ پامون باریده بود ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یاد باد آن روزگاران یاد باد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 راز موفقیت 🍃 گويند از مردي که صاحب گسترده‌ترين فروشگاه‌هاي زنجيره‌اي در جهان است پرسيدند: «راز موفقيت شما چه بوده؟» او در پاسخ گفت : "زادگاه من انگلستان است. در خانواده‌ي فقيري به دنيا آمدم و چون خود را به معناي واقعي فقير مي‌ديدم، هيچ راهي به جز گدايي کردن نمي‌شناختم.! روزي به طرف يک مرد متشخص رفتم و مثل هميشه قيافه‌اي مظلوم و رقت‌بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. وي نگاهي به سراپاي من انداخت و گفت: به جاي گدايي کردن بيا با هم معامله‌اي کنيم. پرسيدم : چه معامله‌اي ...!؟ گفت: ساده است. يک بند انگشت تو را به ده پوند مي‌خرم! گفتم: عجب حرفي مي‌زنيد آقا، يک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟ - بيست پوند چطور است؟ - شوخي مي کنيد؟! - بر عکس، کاملا جدي مي گويم. - جناب من گدا هستم، اما احمق نيستم. او هم‌چنان قيمت را بالا مي‌برد تا به هزار پوند رسيد. گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهيد، من به اين معامله‌ي احمقانه راضي نخواهم شد. گفت: اگر يک بند انگشت تو بيش از ده هزار پوند مي‌ارزد، پس قيمت قلب تو چقدر است؟ در مورد قيمت چشم، گوش، مغز و پاي خود چه مي‌گويي؟!! لابد همه‌ي وجودت را به چند ميليارد پوند هم نخواهي فروخت!؟ گفتم: بله، درست فهميده‌ايد. گفت: عجيب است که تو يک ثروتمند حسابي هستي، اما داري گدايي مي‌کني ...!؟ از خودت خجالت نمي‌کشي .!؟ گفته‌ي او همچون پتکي بود که بر ذهن خواب‌آلود من فرود آمد.!! ناگهان بيدار شدم و گويي از نو به دنيا آمده‌ام، اما اين بار مرد ثروتمندي بودم که ثروت خود را از معجزه‌ي تولد به دست آورده بود. از همان لحظه، گدايي کردن را کنار گذاشتم و تصميم گرفتم زندگي تازه‌اي را آغاز کنم ..." 🍃قصه ها براي بيدارکردن ما نوشته شدند، اما تمام عمر، ما براي خوابيدن از آنها استفاده کرديم....🍃 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداییش ما چجور زبون اینا رومیفهمیدیم و می نشستیم تماشاشون میکردیم😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادوهشت و هرگز نتونستم لحظه ی آخری که ازم جدا شده بود ر
خم شدم و یک گوله برف بر داشتم و پرت کردم بهش و گفتم تو اول زن می گیری بعد نظرش رو می پرسی ؟دیر شده آقا نریمان اصلا خودت چرا احساست رو نمیگی و روی برف ها دویدم که یک گلوله برف خورد توی پشتم و با صدای بلند گفت : من که معلومه چرا باهات ازدواج کردم ولی تو هیچی نگفتی , امروز باید حرف بزنی با گلوله برف بعدی که به طرفش پرتاب کردم گفتم من آدمی نیستم که بدون احساس زن کسی بشم دلم خواست دلم خواست و همینطور که ازش دور می شدم ادامه دادم حالا دیگه ولم کن اونم دنبالم اومد و برفی رو که آماده توی دستش داشت پرت کرد و گفت پس زود باش برام تعریف کن از کی دلت خواست ؟همینطور که بلند بلند می خندیدم و روی برف می دویدیم گفتم تو رو خدا نریمان ولم کن چی می خوای بهت بگم ؟ گفتم دیگه گفت همونی که به پرستو گفتی اونو بگو گفتم من به پرستو چیزی نگفتم از خودش در آورده و یک مرتبه سُر خوردم و نشستم روی برف ها در یک چشم بر هم زدن خودشو به من رسوند و نشست کنارم و دستشو گذاشت روی سینه ی منو با هم روی برف ها دراز کشیدیم هر دو نفس نفس می زدیم و می خندیدیم اونقدر خوشحال بودم که انگار من اون پریماه چند دقیقه پیش نیستم آروم گفت می دونی کی فهمیدم که واقعا عاشقت شدم ؟در حالیکه از سرما می لرزیدم سکوت کردم برف با تیکه های بزرگ روی ما می نشست ادامه داد یک روز مامان بزرگ صدام کرد و گفت که پریماه رو برای کامی در نظر گرفتم نفهمیدم چرا عصبانی شدم حالم بد شده بود و مثل دیوونه ها میرفتم بالا و میومدم پایین و به در اتاق تو نگاه می کردم توام که ماشاالله وقتی میری توی اتاقت بیرون نمیای حتی شب خوابم نبرد و احساس می کردم دارم تو رو از دست میدم اونقدر فکر کردم تا فهمیدم که دل من رفته و راهی ندارم که دست بکار بشم تازه یحیی هم بود هر لحظه فکر می کردم که تو با اون آشتی کنی چی به روز من میاد دیگه بدون تو نمی تونستم زندگی کنم گفتم دقت کردی الان داریم زیر برف مدفن میشیم سال بعد من و تو رو اینجا یخ زده پیدا می کنن با خنده به من نگاه کرد و گفت وسط حرف عاشقانه از این حرفا نزن باور کن من اصلا سردم نیست گفتم باور کن من دارم از سرما میمیرم چرا اصرار می کنی ؟گفت نمی زارم بری توام باید بگی از کی فهمیدی منو می خوای آخه من همیشه با تو درد دل می کردم حالا ازم فرار می کنی چرا ؟ زن گرفتم ولی انگار دوستم رو هم از دست دادم باید برم از پرستو بشنوم که تو چه حسی به من داری ؟ خودت بهم بگو گفتم اگر بگم می زاری برم ؟خیلی سردمه گفت آره خودم می برمت تا عمارت در حالیکه دندون هام بهم می خورد گفتم چی بگم ؟ منم خیلی وقته که این حس رو پیدا کردم ولی نمی خواستم قبول کنم و مثل تو نمی فهمیدم چرا یک مرتبه متوجه شدم که هر حرکت تو برام مهمه از نبودنت دلم می گرفت و از اومدنت خوشحال بودم حالا می زاری برم و بلند شدم نشستم اونم نیم خیر شد و در حالیکه برف سر تا پامون رو سفید کرده بود دستم رو گرفت وبا هم بلند شدیم برف ها رو از روی لباسم تکوند و منم موهای فرفریش رو که از برف سفید بود با دست پاک کردم و در حالیکه دستهای سرد همدیگر رو گرفته بودیم رفتم به طرف عمارت در همون حال گفت وقتی این خانمه رو بیارم همیشه با هم میریم سرکار و با هم بر می گردیم شاید مامان بزرگ رو بردیم خونه ی خودمون الان که راضی نمیشه ولی اگر حالش بدتر شد دیگه مجبوریم اینجا زندگی کردن هم لذت داره و هم سخته من از وقتی تو اومدی اینجا به خاطر تو میومدم وگرنه هفته ای یکبار هم نمیتونستم این همه راه رو بیام و برگردم وقتی در ایوون رو باز کردیم خانم رو دیدم که جلوی در پذیرایی ایستاده هراسون شدم و گفتم ای وای خانم شما بیدار شدین ؟گفت زهر مار صدای خنده ی شما تا تهرون رفت با این همه سر و صدایی که راه انداختین میشد بیدار نشم چتون بود ؟ می خواین سرما بخورین ؟نریمان خندید و گفت مامان بزرگ جاتون خالی برف بازی کردیم کاش شما هم میومدین لبخندی زد و همینطور که میرفت توی پذیرایی گفت بزار آفتاب بشه منم میام شالیزار داره ناهار میاره زود باشین گرسنه ام شده دیر نیاین سر میز نریمان همینطور که میرفت بالا گفت چشم قربونتون برم الان میام راستی پریماه عکس ها رو گرفتم خیلی خوب شده گفتم کدوم عکس ها گفت همونی که نادر با دوربینش ازمون انداخت فیلمش داد بردم چاپ کردم روی میز گذاشتم الان میام با هم ببینیم و باز اون روز و اون ناهار سه نفری برای من چیز دیگه ای بود احساسم نسبت به زندگی فرق کرده بود از اینکه اون دیوار بین ما شکسته بود خوشحال بودم و از بلا تکلیفی بیرون اومده بودم هر سه تایی مون خوشحال و سر حال بودیم عکس ها رو نگاه کردیم و چند تایی شون رو من بر داشتم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پـــرودگـــارا امشب از تو میخواهم🍂🌸💫 دلهایمان راچون آب روشن زندگیمان را چون گرمای آتش دلچسب وجودمان را چون ماه آسمان آرام و روزگارمان را چون نگاهت زیبا کن شبتون معطر به عطر دلگرمى💖 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
♡ سلاااام رفیــــــــق :) صبــــــــح زیبــــــــات بخیــــــــر 🫶 الهی نسیــــــــمِ عشق نوازشگرِ لحظه هاتون بـاشه؛ الهی شکوفه هایِ لبــــــــخند رویِ لبهاتون بشینه، الهی هرچی خــــــــوبیِ برای تو باشه💝🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه های دهه شصت با این لحظات زندگی کردن. روزایی که به شوق و ذوق دیدن هر کدوم از این کارتونا از توی کوچه و خیابون بدو بدو خودمونو به خونه میرسوندیم و با شستن دست و صورت یکی ی بالش جلوی تلویزیون میزاشتیم و دراز میکشیدیم و پامون و به گوشه میز تلویزیون های کوچک شیشه ای میچسبوندیم و منتطر برنامه کودک دلخواهمون میشدیم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روزتون پر عشق.... - @mer30tv.mp3
5.14M
صبح 23 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نریمان گفت میخوام آلبومش کنم اون روز با دل خوش ناهار خوردیم و بعد از ناهار نریمان کاست گذاشت توی دستگاه و کلیدشو زد و همون آهنگ ویگن رو گذاشت خانم با شادابی خاصی همراهش می خوند و لذت می برد و من و نریمان هم به وجد اومدیم و سه تایی اون آهنگ رو می خوندیم و در فاصله های کوتاه بهم نگاه می کردیم این بار بی پروا شده بودیم و می تونستم در مقابل نگاه های عاشقانه ی اون تاب بیارم سه روز بعد برف اونقدر زیاد بود که نریمان می ترسید از عمارت بره و ما رو تنها بزاره این بود که هر روز با قربان که به سختی کار می کرد و آقای احمدی اطراف خونه رو پارو می زدن تا راه باز بشه ولی باز صبح فردا برف می نشست تهران هم اونسال برف سنگینی اومد ولی به اندازه ای که اونجا می باریدنبود ؛اما ساعات خوشی رو برای ما ساخت خیلی بهمون خوش می گذشت و هر سه راضی بودیم وروز سوم ابرها کنار رفتن و آسمون آبی شد و همه چیز توی نور خورشید می درخشید اما این چند روز من و نریمان بهم نزدیک شده بودیم دیگه با هم حرف می زدیم و درد دل می کردیم و ساعت های خوشی داشتم طوری که دلمون نمی خواست زمان بگذره و عجیب بود که خانم هم حالش خیلی خوب بود و سرحال همراه ما بود و شوخی می کرد و حتی گاهی با آهنگ می رقصید نزدیک ظهر بود که تلفن زنگ زد خانم خواب بود و نریمان بالا داشت کار می کرد گوشی رو برداشتم و صدای مامانم رو شنیدم که گفت الو الو گفتم سلام مامان خوبین چه عجب زنگ زدین گفت تو چطوری مادر ؟ چرا زنگ نمی زنی ؟گفتم منو که می شناسین ترجیح میدم شما بهم تلفن کنین همه خوبن ؟ گفت ای مادر چی بگم ؟ گفتم وای یک چیزی شده من از صداتون می فهمم حرف بزنین تو رو خدا بگین چی شده ؟ گفت نمی دونم والله اینا از جون ما چی می خوان ؟ می تونی یکسر بیای خونه باید با هم هم فکری کنیم اینطوری نمیشه گفتم کی ما رو به حال خودمون نمی زاره ؟ یحیی ؟گفت آره مادر فهمیدن تو با نریمان ازدواج کردی حالا نمی خوام پشت تلفن و راه دور خیالتو ناراحت کنم بیا اینجا بهت میگم گفتم الان نمی تونم برف زیاده راه بند اومده همین حالا بگین ببینم چیکار کرده مگه زن نداره ؟ عروسی نکرده ؟ گفت چرا بابا کرده بی همه چیز بازم ول کن ما نیست فردای اونشبی که شما رفتین اومد خونه ی ما به هوای دیدن خانجون اونم که دهنش به حال خودش نیست جریان عروسی تو رو براش تعریف کرده بود نمی دونی یحیی چیکار کرد اونقدر به همه ی ما فحش داد و بد وبیراه گفت و اتاق خانجون رو بهم ریخت و فریاد زد که داشتم پس میفتادم فرید بچه ام اونقدر ترسیده بود و گریه کرد که به سرفه افتاد و داشت خفه می شد آخه من با اینا چیکار کنم , یکی نیست جلوی اینا رو بگیره من تا کی باید از دست اینا عذاب بکشم گفتم غلط کرده کثافت فکر می کرد اگر زن بگیره من زانوی غم بغلم می گیرم و از غصه میمیرم نمی دونست که مدت ها بود از دلم بیرونش کرده بودم آخه چرا توی خونه راش میدین ؟ در رو باز نکنین تا من خودم بیام و حسابشو برسم.گفت خب این تنها نیست بیا ببین چه حرفا پشت سرت می زنن که مو به تنم راست میشه با هر کس نشست و برخاست می کنیم یک چیزی میگه که آتیشم می زنه زن عموت حالا دیگه برای چی داره این کارو می کنه نمی فهمم رفته به عمه ات گفته دیدین برای چی من نگرفتمش دختره خودشو لو داده برای همین بهانه در میاورد که زن یحیی نشه بچه ام رو دیوونه کرده و همه جا می شینه و تو رو نفرین می کنه. اون گرگان اومدن تو رو هم با نریمان دست آویز دستشون کردن که اگر دختر سالمی بودی چرا با یک غریبه بره گرگان گفتم نگو مامان نگو نمی خوام بشنوم بسه دیگه اینقدر این حرفا رو زیر و رو نکنین صدای نفس های نریمان رو از پشت سرم شنیدم و برگشتم عصبانی بود و گفت گوشی رو بده به من گفتم نه تو دخالت نکن درست نشنیدی چی شده خودم برات تعریف می کنم گفت به اندازه ی کافی شنیدم بده به من گوشی رو ازم گرفت و گفت سلام مامان خوبین بهم بگین چی شده یحیی چیکار کرده ؟گفتم نریمان خواهش می کنم تو دخالت نکن ولی مامان تعریف کرد و اونم گوش داد و گفت نگران نباشین من خودم درستش می کنم اگریک کاری دستش دادم شما که ناراحت نمیشین ؟در حالیکه دیگه همچین کاری رو از یحیی انتظار نداشتم و فکر می کردم همه چیز تموم شده بدنم به لرز افتاده بود و نمی تونستم جلوی حرف زدن مامان و نریمان رو بگیرم این بود که با ناراحتی رفتم نشستم و گذاشتم هر چی می خوان بهم بگن.وقتی گوشی رو قطع کرد گفتم میشه تو دخالت نکنی ؟ من از پس کارای خودم بر میام من درستش می کنم یعنی چی؟اصلا به تو ربطی نداره حالا دیگه برین به سر و کله هم بزنین ؟ نریمان من تو رو آدم عاقلی می دونم لطفا خرابش نکن اگر توام از این کارا بکنی پس فرقت با اون چیه ؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
28.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موادلازم: ✅ بادمجون ۱کیلو ✅ گل کلم ۱عدد ✅ هویج نیم کیلو ✅ گوجه سبز (کال گوجه) ✅ سبزیجات معطر ✅ سیر یک بوته ✅ نمک ✅ سرکه ✅ نبات بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
262_28185184906958.mp3
2.45M
امید 💚❤️💖 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ مانده بودی اگر نازنیم 😍 🧡 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کودکانی از طبقه مرفه قجری در اواخر دوران حکومت قاجار در تهران •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادونه خم شدم و یک گوله برف بر داشتم و پرت کردم بهش و گف
گفت من به مامانت قول دادم براش پسری کنم یکی به حقوق اون تجاوز کرده بشینم و تماشا کنم؟ غیر از اینکه روی تو هم تعصب دارم و نمی خوام کسی پشت سرت حرف بزنه تو نگران چی هستی که من یک وقت یحیی رو اذیت کنم ؟ گفتم نه بابا هر کاری باهاش بکنی حقشه مخصوصا اون زن عموم که دیگه شورشو در آورده نمی دونم از جون ما چی می خواد ؟ ولی نریمان واقعا نمی خوام تو توی درد سر بیفتی می دونم که به اندازه ی کافی خودت داری بزار مشکلات خانواده ی خودمو خودم حل کنم.من باید تا کی از حرف مردم بترسم ؟ بزار هر چی می خوان بگن مهم تویی که منو می شناسی حرف مردم حرف مردم تمام بدبختی هایی که کشیدم از همین حرف مردم بود نمی دونم چرا نشستن و در مورد همدیگه قضاوت می کنن؟ چرا ما نمی تونیم همدیگر رو دوست داشته باشیم ؟ و یک لحظه خودمون رو بزاریم به جای اون کسی که ندیده داریم در موردش حرف می زنیم و بفهمیم که چی داریم به روزش میاریم من اصلا برام مهم نیست مامانم هم باید تحمل کنه چون مقصر همه ی این اتفاقات خودشه نریمان اومد کنارم و گفت چی گفتی مقصرش خودشه ؟ چرا مگه چیکار کرده ؟ یکم دستپاچه شدم و گفتم برای اینکه حرف توی دهنش بند نمیشه هم اون هم خانجون خودشون جزوی از همین مردم هستن اونا هم تا می شینین در مورد دیگران حرف می زنن خدا می دونه توی این مدت چقدر از زن عموی من بد گفتن خب اونم می شنوه و از این حرفا می زنه پس من همین جا توی عمارت جام خوبه از همه ی حرف و سخن ها دورم و نمی خوام آلوده ی این بگو و مگو های احمقانه باشم گفت تو نمی خوای من یحیی رو یک گوش مالی بدم ؟ شونه هامو رو بالا انداختم و گفتم برام فرق نمی کنه اگر روی احساس بگم دلم می خواست یک کتک مفصل بهش بزنی تا بدونه که چطوری من درد کشیدم ولی اگر عاقلانه بخوام حرف بزنم حالا زدیش بعدش چی میشه نه ارزشش رو نداره خودمون رو تا این حد کوچک کنیمصدای عصای خانم رو شنیدم و فهمیدم بیدار شده فورا خودمو جمع و جور کردم و گفتم نزار خانم متوجه بشه گفت نه خیالت راحت خانم اومد و پرسید کی بود زنگ زد ؟ یادم رفته بود دوشاخ رو بکشم و خوابیدم پریماه تو باید این کارو می کردی این روزا سر و گوشت می جنبه دیگه حواست به من نیست گفتم ببخشید خانم چشم دیگه دقت می کنم نریمان گفت اصلا وصلش نکنین شما که همیشه همین جا حرف می زنین پرسید نگفتین کی بود زنگ زد از سارا خبر داری ؟ منتظر تلفن اون بودم نریمان گفت خانم صفایی بود عمه که زنگ نزده ولی نادر تماس گرفت و گفت که حالشون خوبه راستی پریماه نادر امروز می خواد طرح ها رو ببره پیش آقای سیمون گفته خبرشو میده من و نریمان جلوی خانم تظاهر می کردیم که آرومیم ولی هر کدوم به نوعی عصبی و ناراحت شده بودیم من می گفتم که حرف مردم برام مهم نیست ولی اینطور نبود می خواستم نریمان رو آروم کنم که کاری دستمون نده دلم نمی خواست دیگران در مورد من این حرفا رو بزنن.روز بعد با چند ضربه به در اتاقم از خواب پریدم و پرسیدم کیه ؟ نریمان گفت پریماه میشه بیام ؟ فورا از تخت پایین اومدم و دستی به سرم کشیدم و گفتم بیا در رو باز کرد و گفت صبح بخیر خانم خواب بودی ؟ گفتم صبح توام بخیر ساعت چنده ؟ گفت ببخشید ولی من باید برم سرکار نمی تونستم بدون خداحافظی برم گفتم صبحانه نخوردی گفت توی کارگاه یک چیزی می خورم نگران نباش چند روزه گالری رو هم باز نکردم مشتری هامون می پرن بهت زنگ می زنم شاید فردا با هم یک سر رفتیم خونه ی خواهر ببینم چی میشه گفتم صبر کن نریمان یک خواهش دارم گفت در مورد یحیی می خوای سفارش کنی ؟در حالیکه واقعیتش همین بود حرفم رو عوض کردم و گفتم نه بابا یحیی کیه می خوام شب دیر نیای من می ترسم خانم حالش بد بشه گفت چشم حتما زود میام چیزی لازم داری بگیرم گفتم حالا تلفن کن اگر چیزی خواستیم بهت میگم دیر نکنی اومد توی اتاق و در رو بست و گفت باشه. وقتی بلوز و شلوار خواب رو از تنم بیرون آوردم و لباس پوشیدم شالیزار تازه اومده بود و مشفول درست کردن صبحانه شد پرسیدم آقا نریمان رفت ؟گفت دارن میرن با احمدی ماشین رو تمیز می کردن خودمو رسوندم پشت پنجره ی پذیرایی و دیدم که ماشین داشت دور می شد آروم براش دست تکون دادم و زیر لب گفتم در پناه خدا انشاالله که به فکرت نرسه بری سراغ یحیی اما با شناختی که از نریمان داشتم محال بود به این آسونی از این قضیه بگذره.اون روز برای اینکه فکر و خیال نکنم بعد از اینکه همراه خانم صبحانه خوردیم و طبق معمول کنار بخاری نشستیم وسایلم رو آوردم و شروع کردم به کشیدن طرح هایی که توی این مدت به ذهنم رسیده بود رو می خواستم پیاده کنم نزدیک خانم نشسته بودم و پرسیدم شما طرح تازه ای ندارین ؟گفت الان نه چیزی به فکرم نمی رسه ولی .. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
و این ولی اونو برد به سالهای جوونی و اون زمان که فکر باز کردن طلافروشی به فکرش رسیده بودو برام تعریف کرد که چطور با باز کردن یک مغازه ی دو در یک متری و مقداری طلاهای دست دوم این کارو شروع کرده هم برام جالب بود و نگران این بودم که یک وقت نریمان نره سراغ یجیی و درد سری براش درست نشه به هر حال فامیل خودمو می شناختم کارشون یک کلاغ چهل کلاغ کردن بود و حرف درست کردن برای دیگران و من بیزار از این بگومگو های احمقانه بودم .تا نزدیک ظهر خانم حرف زد و من وانمود می کردم دارم گوش می کنم ؛ تا اینکه خوابش گرفت و بردمش توی تخت و خوابید و در اتاق رو بستم و فورا زنگ زدم به مامان ولی کسی گوشی رو بر نداشت چندین بار دیگه شماره رو گرفتم فایده ای نداشت زیر لب گفتم وای من شماره ی طلافروشی و کارگاه رو ندارم کاش از خانم گرفته بودم دفتر یاد داشتی کنار تلفن بود نگاهی بهش کردم و با اینکه هیچوقت نشده بود من دست به اون دفتر بزنم بازش کردم ، شماره هایی که خانم برای خودش یادداشت کرده بود .صفحه ی دوم شماره ای دیدم نوشته بود نریمان نمی دونستم این شماره مال کجاست ولی گرفتم و گوش دادم چندین زنگ خورد و کسی جواب نداد بالاخره تصمیم گرفتم صبر کنم تا ببینم چی میشه ولی بعد از ظهر شد و هنوز نریمان زنگ نزده بود دیگه دلم طاقت نیاورد و به خانم گفتم اجازه هست برم توی اتاق شما و یک تلفن به مامانم بزنم ؟اوقاتش تلخ شد و گفت چرا از من می پرسی ؟ صد بار بهت گفتم هر وقت دلت خواست زنگ بزن برای خنده که خونه ی شما رو تلفن نکشیدیم بعدم مثل اینکه یادت رفته تو الان عروس این خونه ای دیگه نبینم از این ملاحظه کاری ها بکنی با سرعت رفتم به اتاق خانم وگوشی رو برداشتم و شماره رو گرفتم با زنگ سوم خانجون با صدای خیلی بلندی گفت الو الو شما کی هستین ؟گفتم خانجون سلام منم پریماه با همون صدای بلند که فکر می کرد از اون تلفن به گوش کسی نمیرسه مگر اینکه داد بزنه گفت سلام مادر چطوری مامانت نیست با نومزدت رفته بیرون گفتم با نریمان ؟ کجا رفته ؟گفت ای مادر خبر نداری منو به زور بردن خونه ی حسن رو نشون دادم آوردن من و فرید رو گذاشتن خونه که فرهاد پشت در نمونه دوتایی رفتن پرسیدم کجا ؟گفت حکما رفتن یک کاری دست یحیی بدن تو رو خدا به نومزدت بگو دست از سر این بچه برداره به خدا از روی خاطر خواهی یک غلطی کرد من اونو می شناسم حتما پشیمون شده گفتم آخه خانجون چرا بهش گفتین ؟ مگه نمی دونستین چی میشه ؟ گفت به مرتضی علی نمی خواستم بگم حرف طوبی رو تکرار نکن مجبور شدم بچه داشت می گفت اون دختر رو نمی خواد بهم گفت دست بهش نزده می خواد طلاقش بده سرش داد زدم این کارو نکن گناه داره تو حق نداری با آبرو و حیثیت یک دختر بازی کنی.گفت من پریماه رو می خوام میرم ازش معذرت می خوام و دلشو بدست میارم منم ناچار شدم بگم تو شوهر کردی نباید می گفتم ؟ باید دلش کنده می شد حالا یکبار عصبانی میشه دوبار میشه ولی بالاخره میره سراغ زنش گفتم باشه خانجون هر وقت مامانم اومد بهش بگین زود به من زنگ بزنه یادتون نره من دل واپسم گفت باشه حتما ولی پریماه من داره قلبم می گیره نکنه کاری دست یحیی بدن ؟ به نریمان بگو به من رحم کنه گفتم نمی دونم چی بگم خدا کنه کاری نکرده باشن شما نگران نباش من نمی زارم برای یحیی مشکلی پیش بیاد من اینو به خانجون گفتم ولی می دونستم که اگر بخوام کوچکترین حرفی در این مورد به نریمان بزنم حتما اشتباه برداشت می کنه و بیشتر حساس میشه حدود دوساعتی طول کشید که تلفن زنگ خورد و خانم گوشی رو برداشت و احوال پرسی کرد . و از حرفایی که می زد فهمیدم مامانم تلفن کرده وقتی گوشی رو گرفتم خانم کنارم نشسته بود. گفتم سلام مامان زنگ زدم نبودین گفت آره رفته بودم خرید تو خوبی چیکار داشتی زنگ زدی ؟گفتم با کی رفته بودین ؟ گفت با هیچ کس خودم رفتم قرار بود برای کرسی خانجون گلوله خاکه ذغال بیارن پسره نمی دونم چرا یادش رفته بود خودم رفتم در مغازه اش گفتم همه چیز روبراهه ؟ گفت آره مادر خبری نیست خیالت راحت باشه دستت چطوره بهتر شده ؟ گفتم بله خوبم نریمان قرار بود یک سر به شما بزنه نیومده ؟گفت چرا اومد و زود رفت پیدا بود که مامان نمی خواست راستشو به من بگه و منم نمی تونستم واضح ازش بپرسم چون خانم حواسش به من بود ولی خیلی از دست نریمان شاکی بودم دلم نمی خواست وارد این جنگ و جدال احمقانه بشم از طرفی نمی دونم چرا دلم برای یحیی سوخت احساس می کردم زندگیش نابود شده و این تنها و تنها بر می گشت به روش غلط زندگی ما و قضاوت های نابجایی که می تونه زندگی آدم ها رو اینطور نابود کنه.شب خیلی زود از راه رسید و با رفتن نور خورشید پنجره ها یخ زد و دیگه نمی تونستیم جز نزدیک بخاری گرم بشیم اوایل دی بود و سرما بی داد می کرد ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم داستان جدید خیلی عاشقانه و قشنگه پیشنهاد میکنم از دستش ندین برای رفتن به اولین پارت داستان بزنید رو لینک پایین 👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/Shaparaakiii/3591 https://eitaa.com/Shaparaakiii/3591
داشتید ازش؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روزی مردی فقیر نزد حکیمی آمد و گفت: – ای حکیم، چرا مردم مرا کوچک می‌شمارند؟ چرا به من احترام نمی‌گذارند؟ حکیم لحظه‌ای اندیشید و کیسه‌ای کوچک از جیبش بیرون آورد. سنگی قیمتی در آن بود. آن را به مرد داد و گفت: – این سنگ را بگیر و به بازار برو. بپرس چقدر می‌خرند، اما آن را نفروش. مرد به بازار رفت. ابتدا به سبزی‌فروشی رسید. سبزی‌فروش گفت: – این سنگ ارزش خاصی ندارد. حاضرم یک کیلو سبزی به تو بدهم. سپس به آهنگری رفت. آهنگر گفت: – شاید برای کوبیدن چیزی به کار آید. در عوضش یک تکه آهن به تو می‌دهم. سرانجام مرد به جواهرفروشی رفت. جواهرفروش با دقت به سنگ نگاه کرد و گفت: – این سنگ بسیار گرانبهاست. حاضرم تمام دارایی‌ام را برایش بدهم. مرد حیران نزد حکیم بازگشت و ماجرا را تعریف کرد. حکیم لبخندی زد و گفت: – ارزش تو مانند این سنگ است. اگر خودت را نزد کسانی ببری که قدر تو را نمی‌دانند، کوچک می‌شوی. اما اگر نزد دانایان و آگاهان باشی، ارزش واقعی‌ات نمایان می‌شود. سپس افزود: "ارزش هر انسان، به‌اندازه چیزی است که آن را نیکو می‌داند." •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونودوسه و این ولی اونو برد به سالهای جوونی و اون زمان که فک
هزاران فکر به سرم زده بود و دلم نمی خواست حرف بزنم.خانم تلویزیون تماشا می کرد و من سرم رو به طراحی گرم کرده بودم که یک مرتبه گفت پریماه پاشو برو در عمارت رو قفل کن پنجره ها رو هم خوب ببندگفتم در عمارت رو قفل کنم ؟ چرا گفت فکر کنم امشب دوباره کمال بیاد نمی خوام راش بدم یادت نره در ایوون رو هم قفل کن بیشرف اگر ببینه در بسته اس میره از اون پشت میاد تو در حالیکه حس بدی داشتم که دوباره خانم داشت از این حرفا می زد آب دهنم رو قورت دادم و گفتم چشم داد زد پاشو دیگه ، مبادا بزاری کمال بیاد بلند شدم و تا دم در عمارت رفتم و برگشتم گفت به منیر خانم بگو بالا رو تمیز کنه من فردا مهمون دارم قراره شب بمونن گفتم خانم تمیز کرده خاطرتون جمع باشه گفت نه تو بی خود میگی خودم باید برم کنترل کنم مبادا جایی کثیف باشه آبروم بره و بلند شد و راه افتاد گفتم خانم جز اتاق نریمان بالا سرده سرما می خورین نگاهی به من کرد و گفت خفه شو به تو چه مربوط خودم می دونم چیکار می کنم برو پالتوم رو بیار دیگه فهمیده بودم که حالش اصلا خوب نیست رفتم به اتاقشو فورا قرص هاشو ریختم توی دستم و پالتو رو برداشتم و بردم تنش کردم از وقتی اومده بودم به عمارت خانم بالا نرفته بود حتی وقتی اتاق کامی سوخت بازم نرفت ببینه چه اتفاقی افتاده همیشه از زانو درد شکایت داشت ولی با هر زحمتی بود پله ها رو بالا رفت و در اتاق ها رو باز می کرد که همه سرد بودن فریاد زد چرا این بخاری ها رو روشن نکردن در حالیکه از سرما می لرزیدم در اتاق نریمان رو باز کردم و گفتم اینجا بخاریش روشنه رفت داخل اتاق و گفت کمال اینجا بود ؟تو دیدیش ؟ گفتم نه خانم کسی اینجا نبود هیچکس نیومده. گفت عکس تو روی میز کمال چیکار می کنه ؟نکنه اون دختره که باهاش رابطه داره تویی و چنان طرف من براق شد که فکر کردم می خواد منو بزنه گفتم نه خانم خاطرتون جمع باشه من پریماه هستم یادتونه ما خیلی همدیگر رو دوست داریم اینجا هم اتاق آقا کمال نیست نریمان توش زندگی می کنه با حالتی که انگار نمی دونست کجاست و سرگردون شده بود نگاهی به اطراف کرد و گفت آره تو اصلا کمال رو نمی شناسی من برات تعربف کردم نریمان کیه برای چی اینجا زندگی می کنه ؟ اون موقع بود که عکس های قاب کرده ی خودمو دیدم که همه جای اتاق بود روی میز توی طاقچه و روی دیوار اتاق نمی دونم چرا خوشم نیومد دلم بیشتر گرفت و زیر لب گفتم آخه این چه دنیاییه ؟ چقدر آدما زود فراموش میشن هر طوری بود خانم رو برگردوندم پایین در حالیکه قرص هاش هنوز توی دستم بود . شالیزار متوجه ی حال بد خانم شده بود و از توی آشپزخونه به من اشاره کرد من برم به بچه ها سر بزنم و بیام ؟با اشاره گفتم نه نرو من می ترسم و بلند ادامه دادم یک لیوان شیر برای خانم بیار یکم داغش کن خانم که حالت صورتش کاملا نشون می داد که مضطرب و پریشونه رفت به طرف آشپزخونه و نگاهی به شالیزار کرد و پرسید این کیه ؟ مگه در رو قفل نکردی ؟ این زنیکه کیه ؟برای چی اومده اینجا ؟ منیر کو ؟مونده بودم چی بگم احساس بیچارگی می کردم و متوجه بودم که این وضعیت داره روز به روز بدتر میشه گفتم شیر آورده الان گرم می کنه و میره نگران نباشین وقتی شالیزار شیر رو آورد در حالیکه بهش چشمک می زدم گفتم برو پیش بچه هات و آروم و با اشاره گفتم زود برگردفهمیدی ؟ اونم با سر تایید کرد ورفت قرص خواب آور رو توی شیر حل کردم و به هر مکافاتی بود با دوتا قرص دیگه به زور با همون شیر به خوردش دادم بیقرار بود و توی خونه راه میرفت و کمال رو فحش می داد تا موقعی که قرص ها تاثیر کردن همینطور دنبالش راه می رفتم . بالاخره خوابش گرفت و بدون شام بردمش توی تخت و دراز کشید دستشو گرفتم و گفتم گرسنه نیستین ؟ می خواین شام تون رو بیارم اینجا بخورین ؟با سر جواب نه داد و آهی از ته دلش کشیدو گفت پریماه حالم خوب نیست دلشوره دارم احساس می کنم امشب کمال میاد نزار باهاش دعوا کنم اونقدر دلم براش سوخت که اشکم در اومد موهاشو نوازش کردم و با بغض گفتم اون دیگه اینجا نمیاد که شما رو آزار بده بهتون قول میدم من و نریمان محال بزاریم اون دستش به شما برسه گفت محسن کجاست ؟ حتما کمال رفته سراغش بازم طلافروشی رو غارت کنن و همینطور که زبونش سنگین شده بود و پلکهاشو نمی تونست باز نگه داره ادامه داد می دونستی محسن بلای جون من شده ؟می خوام از طلا فروشی بیرونش کنم میدم دست نادر اون با باباش لجه می دونه باهاشون چیکار کنه همینطور که نوازشش می کردم گفتم فکر خوبیه حالا آروم بخوابین همه چیز روبراه میشه چشمش رو بست و یک نفس بلند کشید به ساعت نگاه کردم هفت و نیم بود هنوز از نریمان خبری نداشتم آروم از اتاق بیرون رفتم و در رو بستم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f