#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدونود
نریمان گفت میخوام آلبومش کنم اون روز با دل خوش ناهار خوردیم و بعد از ناهار نریمان کاست گذاشت توی دستگاه و کلیدشو زد و همون آهنگ ویگن رو گذاشت خانم با شادابی خاصی همراهش می خوند و لذت می برد و من و نریمان هم به وجد اومدیم و سه تایی اون آهنگ رو می خوندیم و در فاصله های کوتاه بهم نگاه می کردیم این بار بی پروا شده بودیم و می تونستم در مقابل نگاه های عاشقانه ی اون تاب بیارم سه روز بعد برف اونقدر زیاد بود که نریمان می ترسید از عمارت بره و ما رو تنها بزاره این بود که هر روز با قربان که به سختی کار می کرد و آقای احمدی اطراف خونه رو پارو می زدن تا راه باز بشه ولی باز صبح فردا برف می نشست تهران هم اونسال برف سنگینی اومد ولی به اندازه ای که اونجا می باریدنبود ؛اما ساعات خوشی رو برای ما ساخت خیلی بهمون خوش می گذشت و هر سه راضی بودیم وروز سوم ابرها کنار رفتن و آسمون آبی شد و همه چیز توی نور خورشید می درخشید اما این چند روز من و نریمان بهم نزدیک شده بودیم دیگه با هم حرف می زدیم و درد دل می کردیم و ساعت های خوشی داشتم طوری که دلمون نمی خواست زمان بگذره و عجیب بود که خانم هم حالش خیلی خوب بود و سرحال همراه ما بود و شوخی می کرد و حتی گاهی با آهنگ می رقصید نزدیک ظهر بود که تلفن زنگ زد خانم خواب بود و نریمان بالا داشت کار می کرد گوشی رو برداشتم و صدای مامانم رو شنیدم که گفت الو الو گفتم سلام مامان خوبین چه عجب زنگ زدین گفت تو چطوری مادر ؟ چرا زنگ نمی زنی ؟گفتم منو که می شناسین ترجیح میدم شما بهم تلفن کنین همه خوبن ؟ گفت ای مادر چی بگم ؟ گفتم وای یک چیزی شده من از صداتون می فهمم حرف بزنین تو رو خدا بگین چی شده ؟ گفت نمی دونم والله اینا از جون ما چی می خوان ؟ می تونی یکسر بیای خونه باید با هم هم فکری کنیم اینطوری نمیشه گفتم کی ما رو به حال خودمون نمی زاره ؟ یحیی ؟گفت آره مادر فهمیدن تو با نریمان ازدواج کردی حالا نمی خوام پشت تلفن و راه دور خیالتو ناراحت کنم بیا اینجا بهت میگم گفتم الان نمی تونم برف زیاده راه بند اومده همین حالا بگین ببینم چیکار کرده مگه زن نداره ؟ عروسی نکرده ؟ گفت چرا بابا کرده بی همه چیز بازم ول کن ما نیست فردای اونشبی که شما رفتین اومد خونه ی ما به هوای دیدن خانجون اونم که دهنش به حال خودش نیست جریان عروسی تو رو براش تعریف کرده بود نمی دونی یحیی چیکار کرد اونقدر به همه ی ما فحش داد و بد وبیراه گفت و اتاق خانجون رو بهم ریخت و فریاد زد که داشتم پس میفتادم فرید بچه ام اونقدر ترسیده بود و گریه کرد که به سرفه افتاد و داشت خفه می شد آخه من با اینا چیکار کنم , یکی نیست جلوی اینا رو بگیره من تا کی باید از دست اینا عذاب بکشم گفتم غلط کرده کثافت فکر می کرد اگر زن بگیره من زانوی غم بغلم می گیرم و از غصه میمیرم نمی دونست که مدت ها بود از دلم بیرونش کرده بودم آخه چرا توی خونه راش میدین ؟ در رو باز نکنین تا من خودم بیام و حسابشو برسم.گفت خب این تنها نیست بیا ببین چه حرفا پشت سرت می زنن که مو به تنم راست میشه با هر کس نشست و برخاست می کنیم یک چیزی میگه که آتیشم می زنه زن عموت حالا دیگه برای چی داره این کارو می کنه نمی فهمم رفته به عمه ات گفته دیدین برای چی من نگرفتمش دختره خودشو لو داده برای همین بهانه در میاورد که زن یحیی نشه بچه ام رو دیوونه کرده و همه جا می شینه و تو رو نفرین می کنه. اون گرگان اومدن تو رو هم با نریمان دست آویز دستشون کردن که اگر دختر سالمی بودی چرا با یک غریبه بره گرگان گفتم نگو مامان نگو نمی خوام بشنوم بسه دیگه اینقدر این حرفا رو زیر و رو نکنین صدای نفس های نریمان رو از پشت سرم شنیدم و برگشتم عصبانی بود و گفت گوشی رو بده به من گفتم نه تو دخالت نکن درست نشنیدی چی شده خودم برات تعریف می کنم گفت به اندازه ی کافی شنیدم بده به من گوشی رو ازم گرفت و گفت سلام مامان خوبین بهم بگین چی شده یحیی چیکار کرده ؟گفتم نریمان خواهش می کنم تو دخالت نکن ولی مامان تعریف کرد و اونم گوش داد و گفت نگران نباشین من خودم درستش می کنم اگریک کاری دستش دادم شما که ناراحت نمیشین ؟در حالیکه دیگه همچین کاری رو از یحیی انتظار نداشتم و فکر می کردم همه چیز تموم شده بدنم به لرز افتاده بود و نمی تونستم جلوی حرف زدن مامان و نریمان رو بگیرم این بود که با ناراحتی رفتم نشستم و گذاشتم هر چی می خوان بهم بگن.وقتی گوشی رو قطع کرد گفتم میشه تو دخالت نکنی ؟ من از پس کارای خودم بر میام من درستش می کنم یعنی چی؟اصلا به تو ربطی نداره حالا دیگه برین به سر و کله هم بزنین ؟ نریمان من تو رو آدم عاقلی می دونم لطفا خرابش نکن اگر توام از این کارا بکنی پس فرقت با اون چیه ؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
28.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#ترشی_کلم
موادلازم:
✅ بادمجون ۱کیلو
✅ گل کلم ۱عدد
✅ هویج نیم کیلو
✅ گوجه سبز (کال گوجه)
✅ سبزیجات معطر
✅ سیر یک بوته
✅ نمک
✅ سرکه
✅ نبات
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
262_28185184906958.mp3
2.45M
امید 💚❤️💖
مانده بودی اگر نازنیم 😍
#نوستالژی 🧡
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کودکانی از طبقه مرفه قجری در اواخر دوران حکومت قاجار در تهران
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادونه خم شدم و یک گوله برف بر داشتم و پرت کردم بهش و گف
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدونودودو
گفت من به مامانت قول دادم براش پسری کنم یکی به حقوق اون تجاوز کرده بشینم و تماشا کنم؟ غیر از اینکه روی تو هم تعصب دارم و نمی خوام کسی پشت سرت حرف بزنه تو نگران چی هستی که من یک وقت یحیی رو اذیت کنم ؟ گفتم نه بابا هر کاری باهاش بکنی حقشه مخصوصا اون زن عموم که دیگه شورشو در آورده نمی دونم از جون ما چی می خواد ؟ ولی نریمان واقعا نمی خوام تو توی درد سر بیفتی می دونم که به اندازه ی کافی خودت داری بزار مشکلات خانواده ی خودمو خودم حل کنم.من باید تا کی از حرف مردم بترسم ؟ بزار هر چی می خوان بگن مهم تویی که منو می شناسی حرف مردم حرف مردم تمام بدبختی هایی که کشیدم از همین حرف مردم بود نمی دونم چرا نشستن و در مورد همدیگه قضاوت می کنن؟ چرا ما نمی تونیم همدیگر رو دوست داشته باشیم ؟ و یک لحظه خودمون رو بزاریم به جای اون کسی که ندیده داریم در موردش حرف می زنیم و بفهمیم که چی داریم به روزش میاریم من اصلا برام مهم نیست مامانم هم باید تحمل کنه چون مقصر همه ی این اتفاقات خودشه نریمان اومد کنارم و گفت چی گفتی مقصرش خودشه ؟ چرا مگه چیکار کرده ؟ یکم دستپاچه شدم و گفتم برای اینکه حرف توی دهنش بند نمیشه هم اون هم خانجون خودشون جزوی از همین مردم هستن اونا هم تا می شینین در مورد دیگران حرف می زنن خدا می دونه توی این مدت چقدر از زن عموی من بد گفتن خب اونم می شنوه و از این حرفا می زنه پس من همین جا توی عمارت جام خوبه از همه ی حرف و سخن ها دورم و نمی خوام آلوده ی این بگو و مگو های احمقانه باشم گفت تو نمی خوای من یحیی رو یک گوش مالی بدم ؟ شونه هامو رو بالا انداختم و گفتم برام فرق نمی کنه اگر روی احساس بگم دلم می خواست یک کتک مفصل بهش بزنی تا بدونه که چطوری من درد کشیدم ولی اگر عاقلانه بخوام حرف بزنم حالا زدیش بعدش چی میشه نه ارزشش رو نداره خودمون رو تا این حد کوچک کنیمصدای عصای خانم رو شنیدم و فهمیدم بیدار شده فورا خودمو جمع و جور کردم و گفتم نزار خانم متوجه بشه گفت نه خیالت راحت خانم اومد و پرسید کی بود زنگ زد ؟ یادم رفته بود دوشاخ رو بکشم و خوابیدم پریماه تو باید این کارو می کردی این روزا سر و گوشت می جنبه دیگه حواست به من نیست گفتم ببخشید خانم چشم دیگه دقت می کنم نریمان گفت اصلا وصلش نکنین شما که همیشه همین جا حرف می زنین پرسید نگفتین کی بود زنگ زد از سارا خبر داری ؟ منتظر تلفن اون بودم نریمان گفت خانم صفایی بود عمه که زنگ نزده ولی نادر تماس گرفت و گفت که حالشون خوبه راستی پریماه نادر امروز می خواد طرح ها رو ببره پیش آقای سیمون گفته خبرشو میده من و نریمان جلوی خانم تظاهر می کردیم که آرومیم ولی هر کدوم به نوعی عصبی و ناراحت شده بودیم من می گفتم که حرف مردم برام مهم نیست ولی اینطور نبود می خواستم نریمان رو آروم کنم که کاری دستمون نده دلم نمی خواست دیگران در مورد من این حرفا رو بزنن.روز بعد با چند ضربه به در اتاقم از خواب پریدم و پرسیدم کیه ؟ نریمان گفت پریماه میشه بیام ؟ فورا از تخت پایین اومدم و دستی به سرم کشیدم و گفتم بیا در رو باز کرد و گفت صبح بخیر خانم خواب بودی ؟ گفتم صبح توام بخیر ساعت چنده ؟ گفت ببخشید ولی من باید برم سرکار نمی تونستم بدون خداحافظی برم گفتم صبحانه نخوردی گفت توی کارگاه یک چیزی می خورم نگران نباش چند روزه گالری رو هم باز نکردم مشتری هامون می پرن بهت زنگ می زنم شاید فردا با هم یک سر رفتیم خونه ی خواهر ببینم چی میشه گفتم صبر کن نریمان یک خواهش دارم گفت در مورد یحیی می خوای سفارش کنی ؟در حالیکه واقعیتش همین بود حرفم رو عوض کردم و گفتم نه بابا یحیی کیه می خوام شب دیر نیای من می ترسم خانم حالش بد بشه گفت چشم حتما زود میام چیزی لازم داری بگیرم گفتم حالا تلفن کن اگر چیزی خواستیم بهت میگم دیر نکنی اومد توی اتاق و در رو بست و گفت باشه. وقتی بلوز و شلوار خواب رو از تنم بیرون آوردم و لباس پوشیدم شالیزار تازه اومده بود و مشفول درست کردن صبحانه شد پرسیدم آقا نریمان رفت ؟گفت دارن میرن با احمدی ماشین رو تمیز می کردن خودمو رسوندم پشت پنجره ی پذیرایی و دیدم که ماشین داشت دور می شد آروم براش دست تکون دادم و زیر لب گفتم در پناه خدا انشاالله که به فکرت نرسه بری سراغ یحیی اما با شناختی که از نریمان داشتم محال بود به این آسونی از این قضیه بگذره.اون روز برای اینکه فکر و خیال نکنم بعد از اینکه همراه خانم صبحانه خوردیم و طبق معمول کنار بخاری نشستیم وسایلم رو آوردم و شروع کردم به کشیدن طرح هایی که توی این مدت به ذهنم رسیده بود رو می خواستم پیاده کنم نزدیک خانم نشسته بودم و پرسیدم شما طرح تازه ای ندارین ؟گفت الان نه چیزی به فکرم نمی رسه ولی ..
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدونودوسه
و این ولی اونو برد به سالهای جوونی و اون زمان که فکر باز کردن طلافروشی به فکرش رسیده بودو برام تعریف کرد که چطور با باز کردن یک مغازه ی دو در یک متری و مقداری طلاهای دست دوم این کارو شروع کرده هم برام جالب بود و نگران این بودم که یک وقت نریمان نره سراغ یجیی و درد سری براش درست نشه به هر حال فامیل خودمو می شناختم کارشون یک کلاغ چهل کلاغ کردن بود و حرف درست کردن برای دیگران و من بیزار از این بگومگو های احمقانه بودم .تا نزدیک ظهر خانم حرف زد و من وانمود می کردم دارم گوش می کنم ؛ تا اینکه خوابش گرفت و بردمش توی تخت و خوابید و در اتاق رو بستم و فورا زنگ زدم به مامان ولی کسی گوشی رو بر نداشت چندین بار دیگه شماره رو گرفتم فایده ای نداشت زیر لب گفتم وای من شماره ی طلافروشی و کارگاه رو ندارم کاش از خانم گرفته بودم دفتر یاد داشتی کنار تلفن بود نگاهی بهش کردم و با اینکه هیچوقت نشده بود من دست به اون دفتر بزنم بازش کردم ، شماره هایی که خانم برای خودش یادداشت کرده بود .صفحه ی دوم شماره ای دیدم نوشته بود نریمان نمی دونستم این شماره مال کجاست ولی گرفتم و گوش دادم چندین زنگ خورد و کسی جواب نداد بالاخره تصمیم گرفتم صبر کنم تا ببینم چی میشه ولی بعد از ظهر شد و هنوز نریمان زنگ نزده بود دیگه دلم طاقت نیاورد و به خانم گفتم اجازه هست برم توی اتاق شما و یک تلفن به مامانم بزنم ؟اوقاتش تلخ شد و گفت چرا از من می پرسی ؟ صد بار بهت گفتم هر وقت دلت خواست زنگ بزن برای خنده که خونه ی شما رو تلفن نکشیدیم بعدم مثل اینکه یادت رفته تو الان عروس این خونه ای دیگه نبینم از این ملاحظه کاری ها بکنی با سرعت رفتم به اتاق خانم وگوشی رو برداشتم و شماره رو گرفتم با زنگ سوم خانجون با صدای خیلی بلندی گفت الو الو شما کی هستین ؟گفتم خانجون سلام منم پریماه با همون صدای بلند که فکر می کرد از اون تلفن به گوش کسی نمیرسه مگر اینکه داد بزنه گفت سلام مادر چطوری مامانت نیست با نومزدت رفته بیرون گفتم با نریمان ؟ کجا رفته ؟گفت ای مادر خبر نداری منو به زور بردن خونه ی حسن رو نشون دادم آوردن من و فرید رو گذاشتن خونه که فرهاد پشت در نمونه دوتایی رفتن پرسیدم کجا ؟گفت حکما رفتن یک کاری دست یحیی بدن تو رو خدا به نومزدت بگو دست از سر این بچه برداره به خدا از روی خاطر خواهی یک غلطی کرد من اونو می شناسم حتما پشیمون شده گفتم آخه خانجون چرا بهش گفتین ؟ مگه نمی دونستین چی میشه ؟ گفت به مرتضی علی نمی خواستم بگم حرف طوبی رو تکرار نکن مجبور شدم بچه داشت می گفت اون دختر رو نمی خواد بهم گفت دست بهش نزده می خواد طلاقش بده سرش داد زدم این کارو نکن گناه داره تو حق نداری با آبرو و حیثیت یک دختر بازی کنی.گفت من پریماه رو می خوام میرم ازش معذرت می خوام و دلشو بدست میارم منم ناچار شدم بگم تو شوهر کردی نباید می گفتم ؟ باید دلش کنده می شد حالا یکبار عصبانی میشه دوبار میشه ولی بالاخره میره سراغ زنش گفتم باشه خانجون هر وقت مامانم اومد بهش بگین زود به من زنگ بزنه یادتون نره من دل واپسم گفت باشه حتما ولی پریماه من داره قلبم می گیره نکنه کاری دست یحیی بدن ؟ به نریمان بگو به من رحم کنه گفتم نمی دونم چی بگم خدا کنه کاری نکرده باشن شما نگران نباش من نمی زارم برای یحیی مشکلی پیش بیاد من اینو به خانجون گفتم ولی می دونستم که اگر بخوام کوچکترین حرفی در این مورد به نریمان بزنم حتما اشتباه برداشت می کنه و بیشتر حساس میشه حدود دوساعتی طول کشید که تلفن زنگ خورد و خانم گوشی رو برداشت و احوال پرسی کرد . و از حرفایی که می زد فهمیدم مامانم تلفن کرده وقتی گوشی رو گرفتم خانم کنارم نشسته بود. گفتم سلام مامان زنگ زدم نبودین گفت آره رفته بودم خرید تو خوبی چیکار داشتی زنگ زدی ؟گفتم با کی رفته بودین ؟ گفت با هیچ کس خودم رفتم قرار بود برای کرسی خانجون گلوله خاکه ذغال بیارن پسره نمی دونم چرا یادش رفته بود خودم رفتم در مغازه اش گفتم همه چیز روبراهه ؟ گفت آره مادر خبری نیست خیالت راحت باشه دستت چطوره بهتر شده ؟ گفتم بله خوبم نریمان قرار بود یک سر به شما بزنه نیومده ؟گفت چرا اومد و زود رفت پیدا بود که مامان نمی خواست راستشو به من بگه و منم نمی تونستم واضح ازش بپرسم چون خانم حواسش به من بود ولی خیلی از دست نریمان شاکی بودم دلم نمی خواست وارد این جنگ و جدال احمقانه بشم از طرفی نمی دونم چرا دلم برای یحیی سوخت احساس می کردم زندگیش نابود شده و این تنها و تنها بر می گشت به روش غلط زندگی ما و قضاوت های نابجایی که می تونه زندگی آدم ها رو اینطور نابود کنه.شب خیلی زود از راه رسید و با رفتن نور خورشید پنجره ها یخ زد و دیگه نمی تونستیم جز نزدیک بخاری گرم بشیم اوایل دی بود و سرما بی داد می کرد
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم داستان جدید خیلی عاشقانه و قشنگه پیشنهاد میکنم از دستش ندین
برای رفتن به اولین پارت داستان بزنید رو لینک پایین 👇🏼👇🏼
https://eitaa.com/Shaparaakiii/3591
https://eitaa.com/Shaparaakiii/3591
داشتید ازش؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روزی مردی فقیر نزد حکیمی آمد و گفت:
– ای حکیم، چرا مردم مرا کوچک میشمارند؟ چرا به من احترام نمیگذارند؟
حکیم لحظهای اندیشید و کیسهای کوچک از جیبش بیرون آورد. سنگی قیمتی در آن بود. آن را به مرد داد و گفت:
– این سنگ را بگیر و به بازار برو. بپرس چقدر میخرند، اما آن را نفروش.
مرد به بازار رفت. ابتدا به سبزیفروشی رسید. سبزیفروش گفت:
– این سنگ ارزش خاصی ندارد. حاضرم یک کیلو سبزی به تو بدهم.
سپس به آهنگری رفت. آهنگر گفت:
– شاید برای کوبیدن چیزی به کار آید. در عوضش یک تکه آهن به تو میدهم.
سرانجام مرد به جواهرفروشی رفت. جواهرفروش با دقت به سنگ نگاه کرد و گفت:
– این سنگ بسیار گرانبهاست. حاضرم تمام داراییام را برایش بدهم.
مرد حیران نزد حکیم بازگشت و ماجرا را تعریف کرد. حکیم لبخندی زد و گفت:
– ارزش تو مانند این سنگ است. اگر خودت را نزد کسانی ببری که قدر تو را نمیدانند، کوچک میشوی. اما اگر نزد دانایان و آگاهان باشی، ارزش واقعیات نمایان میشود.
سپس افزود:
"ارزش هر انسان، بهاندازه چیزی است که آن را نیکو میداند."
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f