eitaa logo
نوستالژی
60.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونودوسه و این ولی اونو برد به سالهای جوونی و اون زمان که فک
هزاران فکر به سرم زده بود و دلم نمی خواست حرف بزنم.خانم تلویزیون تماشا می کرد و من سرم رو به طراحی گرم کرده بودم که یک مرتبه گفت پریماه پاشو برو در عمارت رو قفل کن پنجره ها رو هم خوب ببندگفتم در عمارت رو قفل کنم ؟ چرا گفت فکر کنم امشب دوباره کمال بیاد نمی خوام راش بدم یادت نره در ایوون رو هم قفل کن بیشرف اگر ببینه در بسته اس میره از اون پشت میاد تو در حالیکه حس بدی داشتم که دوباره خانم داشت از این حرفا می زد آب دهنم رو قورت دادم و گفتم چشم داد زد پاشو دیگه ، مبادا بزاری کمال بیاد بلند شدم و تا دم در عمارت رفتم و برگشتم گفت به منیر خانم بگو بالا رو تمیز کنه من فردا مهمون دارم قراره شب بمونن گفتم خانم تمیز کرده خاطرتون جمع باشه گفت نه تو بی خود میگی خودم باید برم کنترل کنم مبادا جایی کثیف باشه آبروم بره و بلند شد و راه افتاد گفتم خانم جز اتاق نریمان بالا سرده سرما می خورین نگاهی به من کرد و گفت خفه شو به تو چه مربوط خودم می دونم چیکار می کنم برو پالتوم رو بیار دیگه فهمیده بودم که حالش اصلا خوب نیست رفتم به اتاقشو فورا قرص هاشو ریختم توی دستم و پالتو رو برداشتم و بردم تنش کردم از وقتی اومده بودم به عمارت خانم بالا نرفته بود حتی وقتی اتاق کامی سوخت بازم نرفت ببینه چه اتفاقی افتاده همیشه از زانو درد شکایت داشت ولی با هر زحمتی بود پله ها رو بالا رفت و در اتاق ها رو باز می کرد که همه سرد بودن فریاد زد چرا این بخاری ها رو روشن نکردن در حالیکه از سرما می لرزیدم در اتاق نریمان رو باز کردم و گفتم اینجا بخاریش روشنه رفت داخل اتاق و گفت کمال اینجا بود ؟تو دیدیش ؟ گفتم نه خانم کسی اینجا نبود هیچکس نیومده. گفت عکس تو روی میز کمال چیکار می کنه ؟نکنه اون دختره که باهاش رابطه داره تویی و چنان طرف من براق شد که فکر کردم می خواد منو بزنه گفتم نه خانم خاطرتون جمع باشه من پریماه هستم یادتونه ما خیلی همدیگر رو دوست داریم اینجا هم اتاق آقا کمال نیست نریمان توش زندگی می کنه با حالتی که انگار نمی دونست کجاست و سرگردون شده بود نگاهی به اطراف کرد و گفت آره تو اصلا کمال رو نمی شناسی من برات تعربف کردم نریمان کیه برای چی اینجا زندگی می کنه ؟ اون موقع بود که عکس های قاب کرده ی خودمو دیدم که همه جای اتاق بود روی میز توی طاقچه و روی دیوار اتاق نمی دونم چرا خوشم نیومد دلم بیشتر گرفت و زیر لب گفتم آخه این چه دنیاییه ؟ چقدر آدما زود فراموش میشن هر طوری بود خانم رو برگردوندم پایین در حالیکه قرص هاش هنوز توی دستم بود . شالیزار متوجه ی حال بد خانم شده بود و از توی آشپزخونه به من اشاره کرد من برم به بچه ها سر بزنم و بیام ؟با اشاره گفتم نه نرو من می ترسم و بلند ادامه دادم یک لیوان شیر برای خانم بیار یکم داغش کن خانم که حالت صورتش کاملا نشون می داد که مضطرب و پریشونه رفت به طرف آشپزخونه و نگاهی به شالیزار کرد و پرسید این کیه ؟ مگه در رو قفل نکردی ؟ این زنیکه کیه ؟برای چی اومده اینجا ؟ منیر کو ؟مونده بودم چی بگم احساس بیچارگی می کردم و متوجه بودم که این وضعیت داره روز به روز بدتر میشه گفتم شیر آورده الان گرم می کنه و میره نگران نباشین وقتی شالیزار شیر رو آورد در حالیکه بهش چشمک می زدم گفتم برو پیش بچه هات و آروم و با اشاره گفتم زود برگردفهمیدی ؟ اونم با سر تایید کرد ورفت قرص خواب آور رو توی شیر حل کردم و به هر مکافاتی بود با دوتا قرص دیگه به زور با همون شیر به خوردش دادم بیقرار بود و توی خونه راه میرفت و کمال رو فحش می داد تا موقعی که قرص ها تاثیر کردن همینطور دنبالش راه می رفتم . بالاخره خوابش گرفت و بدون شام بردمش توی تخت و دراز کشید دستشو گرفتم و گفتم گرسنه نیستین ؟ می خواین شام تون رو بیارم اینجا بخورین ؟با سر جواب نه داد و آهی از ته دلش کشیدو گفت پریماه حالم خوب نیست دلشوره دارم احساس می کنم امشب کمال میاد نزار باهاش دعوا کنم اونقدر دلم براش سوخت که اشکم در اومد موهاشو نوازش کردم و با بغض گفتم اون دیگه اینجا نمیاد که شما رو آزار بده بهتون قول میدم من و نریمان محال بزاریم اون دستش به شما برسه گفت محسن کجاست ؟ حتما کمال رفته سراغش بازم طلافروشی رو غارت کنن و همینطور که زبونش سنگین شده بود و پلکهاشو نمی تونست باز نگه داره ادامه داد می دونستی محسن بلای جون من شده ؟می خوام از طلا فروشی بیرونش کنم میدم دست نادر اون با باباش لجه می دونه باهاشون چیکار کنه همینطور که نوازشش می کردم گفتم فکر خوبیه حالا آروم بخوابین همه چیز روبراه میشه چشمش رو بست و یک نفس بلند کشید به ساعت نگاه کردم هفت و نیم بود هنوز از نریمان خبری نداشتم آروم از اتاق بیرون رفتم و در رو بستم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌙خـدایـا 🍃امشب هم آرامشی 🌙ازجنس سکوت برکه ها 🍃به سبزی جنگلها 🌙با عطر 🍃بهشتت خواهانم 🌙که آن رابه تمام 🍃دوستان و عزیزانم عطاکنی 🌙شبتون در سایه لطف الهی ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مهمترین داشته‌ی هر آدمی داشتن ذوقِ ادامه‌ی زندگیست... صبحت بخیر بهترین خلقت خدا❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
13.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این فیلم یادتونه؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سپاس گذاریم از شما مخاطب های عزیزمون.... - @mer30tv.mp3
5.49M
صبح 24 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونودوچهار هزاران فکر به سرم زده بود و دلم نمی خواست حرف بزن
شالیزار برگشته بود گفت خانم خوابید ؟گفتم آره گفت پس من شام بچه ها رو ببرم گشنه بودن گفتم ببر ولی تو رو خدا زود بیا تا نریمان نیومده منو تنها نزارباز از زمین و زمان شاکی بودم احساس می کردم بدجوری گیر افتادم و دیگه راه به جایی ندارم آیا زندگی کردن با نریمان که این همه خوب و مهربون بود به این چیزا می ارزید ولی خوب دوستش داشتم و هنوزم اگر قرار بود انتخاب کنم کنار اون زندگی کردن رو ترجیح می دادم هنوز شالیزار از در عمارت بیرون نرفته بود که صدای ماشین شنیدم و پریدم از پنجره نگاه کردم تا راهرو جلویی رفتم شنیدم که به شالیزار می گفت زود شام خوردی با قربان بیاین چیزایی که خریدم رو بیارین جابجا کنین با خودم گفتم نرو جلو بزار بدونه که تو جدی هستی و نمی خوای توی کار خانواده تو دخالت کنه باید باهاش حرف بزنم هر چی می خواد فکر کنه برام مهم نیست از صبح تا حالا رفته و حتی یک تلفن نکرده از دلشوره مُردم و اینم آخر شبم که خانم حالش بد شد حتما انتظار داره رفتار خوبی باهاش داشته باشم نریمان با مقداری پاکت و یک جعبه شیرینی اومد و وارد پذیرایی شد و گفت سلام خوبی ؟با تندی گفتم بله که خوبم عالی از این بهتر نمیشه چرا خوب نباشم چیزایی که خریده بود آروم گذاشت روی میز و اومد جلو و گفت چی شده پریماه چرا عصبانی هستی ؟یک مرتبه دیدم زیر چشمش ورم کرده و قرمز شده و گوشه ی لبش زخمی و یکم کبوده هراسون گفتم کار خودت رو کردی ؟ بهت نگفتم دعوا نکن نگفتم بزارش به عهده ی خودم چرا تو به حرف من گوش نمی کنی اصلا منو جدی نمی گیری می دونی از صبح تا حالا چی کشیدم و زدم زیر گریه و با همون حال گفتم نمی تونم اینطوری ادامه بدم اینکه تو هر کاری دلت می خواد بکنی بدون اینکه با من مشورت کنی مثل اینکه منو آدم حساب نمی کنی اومد جلو و بازو هامو گرفت و گفت چی شده ؟ من چیکار کردم؟ تو می دونی من چه روز بدی داشتم ؟ بیا حرف بزنیم دعوا نکن من دلم نمی خواد دل همدیگر رو بشکنیم چطور دلت میاد به من بگی تو رو آدم حساب نمی کنم تو همه کس من شدی باور کن هیچ کس رو توی این دنیا به اندازه ی تو دوست ندارم گفتم پس چرا رفتی با یحیی دعوا کردی ؟ این چه وضعیه زخمی اومدی خونه ؟ گفت کی گفته با یحیی دعوا کردم ؟ من اصلا اونو ندیدم گفتم چرا با خانجون رفتی در خونه شون ؟ گفت تو عصبانی نباش اول بزار بشینم یک چایی بهم بده خیلی خسته ام برات تعریف می کنم ولی اینو بدون که من یحیی رو ندیدم کاری هم نکردم که تو ناراحت باشی ولی پریماه امشب یک آوار روی سرم خراب شده که نمی دونم چطوری جمع و جورش کنم پریماه بهت احتیاج دارم لطفا تو دیگه با من بد اخلاقی نکن ، بیا همیشه مثل روزای اول بهم اعتماد داشته باشیم تو فکر می کنی عقلم نمی رسه که نرم با یحیی دست به یقه بشم ؟ گفتم پس کی تو رو زده ؟ گفت بزار بشینم یک چایی بهم بده برات تعریف می کنم مامان بزرگ خوابیده ؟ چرا ؟ گفتم بزار برات چای بیارم اونم برات تعریف می کنم ولی اول تو باید بگی با مامانم کجا رفته بودی ؟گفت با مامانت ؟ میگم برات و روی مبل نزدیک بخاری ولو شد و سرشو گذاشت روی پشتی و گفت وای چه روز بدی بود.وقتی دوتا چای ریختم و با یک پماد که روی زخمش بزارم برگشتم هنوز به همون حالت روی مبل افتاده بود انگار غم عالم به دلش نشسته بود منو که دید بلند شد و پالتوشو در آورد وگفت ممنون بیا بشین اینجا استکان چای رو برداشت و تا ته سرکشید بدون قند و بعد گفت تو فکر کردی من با یحیی دعوا کردم ؟خیلی ناراحت شدی ؟  گفتم خب خانجون بهم گفت که بردیش تا آدرس خونه ی عموم رو یاد بگیری پس برای چی این کارو کردی ؟ آه بلندی کشید وبا افسوس  گفت فکر کردم منو می شناسی وقتی بهت میگم نمی کنم بدون که نمی کنم دیروز حرف زدی منم قبول کردم یادت نیست ؟ کاری که تو دوست نداری رو نمی کنم گفتم آخه خانجون ترسیده بود من واقعا نمی خوام تو توی درد سر بیفتی باور کن از این کار خوشم نمیاد.گفت پریماه نمی تونم نفس بکشم انگار دنیا برام تنگ شده گفتم چرا ؟ خیلی بد بود ؟ گفت الان من اینطوری فکر می کنم اتفاقی که دلم نمی خواست بیفته افتاد دیگه نمیشه جبرانش کرد هرگز فراموش نمی کنم حالم خیلی بده دلم نمی خواد تعریف کنم گفتم باشه خودتو ناراحت نکن من صبر می کنم تا تو حالت بهتر بشه تکیه داد به پشتی مبل و برگشت به من نگاه کرد می تونستم بفهمم که چقدر خرابه و داغون شده آروم گفت اگر بخوام سرمو بزارم روی پای تو ناراحت نمیشی ؟ گفتم چیه ؟آقا نریمان داری موقعیت خودت سوءاستفاده می کنی ؟گفت آره یک چیزی توی همین مایه ها کمی رفتم عقب تر تا جای بیشتری داشته باشه برای دراز کشیدن و انگار خودمم دلم می خواست که یک طوری آرومش کنم حرفی نزدم ولی از حالتی که به خودم گرفته بود فهمید و سرشو گذاشت روی دامن من ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ یک عدد اردک ✅ آلو جنگلی ✅ آلو جنگلی زرد ✅ دونه انار ترش ✅ پیاز متوسط ✅ سیر ۲ حبه ✅ سبزی خشک معطر ✅ رب انار ترش ✅ آب نارنج یا آب غوره بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
995_58101116442600.mp3
5.49M
🎶 نام آهنگ: عسل 🗣 نام خواننده: ابی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی روزمره در سطح شهر تهران – سال ۷۶ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونودوپنج شالیزار برگشته بود گفت خانم خوابید ؟گفتم آره گفت پ
با وجود اینکه بشدت معذب بودم و نمی دونستم دستهامو کجا بزارم سعی کردم آرومش کنم حس عجیبی بود دلم می خواست همه ی غصه ها رو از دلش در بیارم گفتم خودتو ناراحت نکن اینطور که من زندگی رو شناختم  فاصله ی خوشی ها و ناخوشی از بهم زدن پلک هم کمتره من وتو نمی دونیم فردا یا یک ساعت دیگه در چه حالی هستیم شاید این غم توام با یک نسیم ملایم از دلت رفت این روزا من فهمیدم که هرگزی وجود نداره ولی اتفاق های باور نکردی زیادن یادته برای ثریا گریه می کردی و به من گفتی هرگز بدون اون نمی تونی زندگی کنی ولی کردی من فکر می کردم  بدون آقاجونم نابود میشم ولی نشدم گردونه چرخید و ما رو اینجا بهم رسوند آروم گفت بزار از اول برات بگم صبح رفتم کارگاه به کارم رسیدم پول لازم داشتم برداشتم و یکسر به طلافروشی بازار زدم باید حقوق محمود رو می دادم و به حساب ها رسیدگی می کردم.کارم که تموم شد به محمود گفتم بره کالری رو باز کنه تا من برسم رفتم در خونه ی شما البته بدون اجازه ی تو؛ هزار تومن دادم به مامانت و گفتم تو فرستادی بقیه ی پولت رو هم آوردم بدم به خودت بعد  مامان و خانجون رو برداشتم رفتیم خونه ی عموت برای اینکه آدرس خونه شون رو داشته باشم وقتی می خواستم در خونه تون پیاده شون کنم مامان گفت باید بره جایی گفتم من شما رو می رسونم نمی دونم مثل اینکه می خواست بره یک ذغال فروشی بود که سفارش بده براشون ببرن اونجا  پیاده شد و هر چی اصرار کردم وایسم تا کارش تموم بشه قبول نکرد وگفت یکم کار دارم و باید خرید کنم برای خونه منم راستش باید میرفتم کلانتری تا از یحیی شکایتی کرده باشم که دیگه مزاحم مامانت نشه بهش قول داده بودم که خیالشو راحت کنم پریماه این فقط برای خاطر مامانت بود چیز مهمی نیست  یک اخطار براشون میره که دست و پاشون رو جمع کنن همین شاید اینطوری دست از سر شما ها بردارن به صورتش نگاه کردم و گفتم پس تو کجا زخمی شدی ؟یکی تو رو زده می فهمم لب هاشو بهم فشار داد و دستی به موهاش کشید و گفت از اونجا رفتم سراغ اون خانمی که قراره بیاد اینجاکار کنه و باهاش حرف زدم حالا باید مامان بزرگ رو راضی کنم و برم  بیارمش بعدام رفتم گالری  و قصد داشتم به تو زنگ بزنم ولی خیلی سرم شلوغ شد چون از فردا صبح قراره محمود  اونجا رو باز کنه تا دیگه کالری بسته نباشه خودمم باید تمرکزم رو بزارم روی همون جا و یک مرتبه دیدم ساعت سه بعد از ظهره فکر کردم ممکنه تو و مامان بزرگ خواب باشین از کالری که بیرون اومدم خرید کردم رفتم خونه ی خودمون که به بابام پول ماهیانه اش رو بدم مامان بزرگ این کارو می کنه تا اون دستشو جلوی ما دراز نکنه و قرض بالا نیاره نریمان اینو که گفت با بغضی که نتونست پنهونش کنم ساکت شد اینو که گفت حدس می زدم که همه چیز مربوط میشه به آقای سالارزاده گفتم نریمان تو رو خدا غصه نخور نمی خوام تو رو اینطوری ببینم ولی سکوتش طولانی شد احساس می کردم هر آن ممکنه به گریه بیفته و من طاقتشو نداشتم و اونجا بود که به عمق عشقی که بهش داشتم پی بردم دلم می خواست بغلش کنم و دلداریش بدم آروم موهاشو نوازش کردم و  گفتم می خوای بقیه اش رو نگی ؟ کمی پیشونیش رو با دو انگشت فشار داد و گفت کلید انداختم در رو باز کنم ولی توی قفل فرو نرفت بیشتر امتحان کردم انگار یکی قفل در رو عوض کرده بود زنگ زدم یک زن پرسید کیه گفتم باز کنین نریمانم اینکه یک زن توی خونه ی ما باشه خیلی عجیب نبود من عادت داشتم ولی فکر می کردم بابا دست از این کارا برداشته از پله ها که رفتم بالا نیلوفر رو دیدم با لباس زننده ای اومد جلو و دو طرف چهار چوب در رو گرفت و گفت شمایین آقا نریمان ؟ سلام ببخشید محسن نیست رفته خرید یک فکری کردم و گفتم خب نباشه اینجا خونه ی منم هست نمی خواین بزارین بیام داخل ؟ یک چیزایی لازم دارم میخوام ببرم زیاد نمی مونم وقتی وارد شدم دیدم خونه ..چی بگم پریماه به خدا خجالت می کشم حالا من اونجا رو چطوری دیدم گفتن نداره یکراست  رفتم به اتاقم در رو که باز کردم  دیدم یک جوون حدود بیست و سه چهار ساله با شورت و پیرهن زیر روی تخت من خوابیده خیلی منظره ی نفرت انگیزی بود کل اتاق عوض شده بود و وسایل من نبودن دیگه خونم به جوش اومد از عصبانیت فریاد زدم این کیه ؟ پاشوببینم تو اینجا چیکار می کنی ؟  پاشو از  اتاق من برو بیرون نیلوفر با دستپاچگی گفت ای وای آقا نریمان  ایشون برادر منه محسن گفت که شما دیگه اینجا زندگی نمی کنی وگرنه دست به اتاق شما نمی زدم گفتم خانم  این خونه چند تا اتاق دیگه داره حتما باید اینجا رو اشغال می کردین ؟پریماه دیگه داشتم دیوونه می شدم  دست خودم نبود از عصبانیت فریاد می زدم پسره که از خواب بیدار شده بود با لحن تند و توهین آمیزی  گفت چته ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f