مهمترین داشتهی هر آدمی
داشتن ذوقِ
ادامهی زندگیست...
صبحت بخیر بهترین خلقت خدا❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
13.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این فیلم یادتونه؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سپاس گذاریم از شما مخاطب های عزیزمون.... - @mer30tv.mp3
5.49M
صبح 24 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونودوچهار هزاران فکر به سرم زده بود و دلم نمی خواست حرف بزن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدونودوپنج
شالیزار برگشته بود گفت خانم خوابید ؟گفتم آره گفت پس من شام بچه ها رو ببرم گشنه بودن گفتم ببر ولی تو رو خدا زود بیا تا نریمان نیومده منو تنها نزارباز از زمین و زمان شاکی بودم احساس می کردم بدجوری گیر افتادم و دیگه راه به جایی ندارم آیا زندگی کردن با نریمان که این همه خوب و مهربون بود به این چیزا می ارزید ولی خوب دوستش داشتم و هنوزم اگر قرار بود انتخاب کنم کنار اون زندگی کردن رو ترجیح می دادم هنوز شالیزار از در عمارت بیرون نرفته بود که صدای ماشین شنیدم و پریدم از پنجره نگاه کردم تا راهرو جلویی رفتم شنیدم که به شالیزار می گفت زود شام خوردی با قربان بیاین چیزایی که خریدم رو بیارین جابجا کنین با خودم گفتم نرو جلو بزار بدونه که تو جدی هستی و نمی خوای توی کار خانواده تو دخالت کنه باید باهاش حرف بزنم هر چی می خواد فکر کنه برام مهم نیست از صبح تا حالا رفته و حتی یک تلفن نکرده از دلشوره مُردم و اینم آخر شبم که خانم حالش بد شد حتما انتظار داره رفتار خوبی باهاش داشته باشم نریمان با مقداری پاکت و یک جعبه شیرینی اومد و وارد پذیرایی شد و گفت سلام خوبی ؟با تندی گفتم بله که خوبم عالی از این بهتر نمیشه چرا خوب نباشم چیزایی که خریده بود آروم گذاشت روی میز و اومد جلو و گفت چی شده پریماه چرا عصبانی هستی ؟یک مرتبه دیدم زیر چشمش ورم کرده و قرمز شده و گوشه ی لبش زخمی و یکم کبوده هراسون گفتم کار خودت رو کردی ؟ بهت نگفتم دعوا نکن نگفتم بزارش به عهده ی خودم چرا تو به حرف من گوش نمی کنی اصلا منو جدی نمی گیری می دونی از صبح تا حالا چی کشیدم و زدم زیر گریه و با همون حال گفتم نمی تونم اینطوری ادامه بدم اینکه تو هر کاری دلت می خواد بکنی بدون اینکه با من مشورت کنی مثل اینکه منو آدم حساب نمی کنی اومد جلو و بازو هامو گرفت و گفت چی شده ؟ من چیکار کردم؟ تو می دونی من چه روز بدی داشتم ؟ بیا حرف بزنیم دعوا نکن من دلم نمی خواد دل همدیگر رو بشکنیم چطور دلت میاد به من بگی تو رو آدم حساب نمی کنم تو همه کس من شدی باور کن هیچ کس رو توی این دنیا به اندازه ی تو دوست ندارم گفتم پس چرا رفتی با یحیی دعوا کردی ؟ این چه وضعیه زخمی اومدی خونه ؟ گفت کی گفته با یحیی دعوا کردم ؟ من اصلا اونو ندیدم گفتم چرا با خانجون رفتی در خونه شون ؟ گفت تو عصبانی نباش اول بزار بشینم یک چایی بهم بده خیلی خسته ام برات تعریف می کنم ولی اینو بدون که من یحیی رو ندیدم کاری هم نکردم که تو ناراحت باشی ولی پریماه امشب یک آوار روی سرم خراب شده که نمی دونم چطوری جمع و جورش کنم پریماه بهت احتیاج دارم لطفا تو دیگه با من بد اخلاقی نکن ، بیا همیشه مثل روزای اول بهم اعتماد داشته باشیم تو فکر می کنی عقلم نمی رسه که نرم با یحیی دست به یقه بشم ؟ گفتم پس کی تو رو زده ؟ گفت بزار بشینم یک چایی بهم بده برات تعریف می کنم مامان بزرگ خوابیده ؟ چرا ؟ گفتم بزار برات چای بیارم اونم برات تعریف می کنم ولی اول تو باید بگی با مامانم کجا رفته بودی ؟گفت با مامانت ؟ میگم برات و روی مبل نزدیک بخاری ولو شد و سرشو گذاشت روی پشتی و گفت وای چه روز بدی بود.وقتی دوتا چای ریختم و با یک پماد که روی زخمش بزارم برگشتم هنوز به همون حالت روی مبل افتاده بود انگار غم عالم به دلش نشسته بود منو که دید بلند شد و پالتوشو در آورد وگفت ممنون بیا بشین اینجا استکان چای رو برداشت و تا ته سرکشید بدون قند و بعد گفت تو فکر کردی من با یحیی دعوا کردم ؟خیلی ناراحت شدی ؟ گفتم خب خانجون بهم گفت که بردیش تا آدرس خونه ی عموم رو یاد بگیری پس برای چی این کارو کردی ؟ آه بلندی کشید وبا افسوس گفت فکر کردم منو می شناسی وقتی بهت میگم نمی کنم بدون که نمی کنم دیروز حرف زدی منم قبول کردم یادت نیست ؟ کاری که تو دوست نداری رو نمی کنم گفتم آخه خانجون ترسیده بود من واقعا نمی خوام تو توی درد سر بیفتی باور کن از این کار خوشم نمیاد.گفت پریماه نمی تونم نفس بکشم انگار دنیا برام تنگ شده گفتم چرا ؟ خیلی بد بود ؟ گفت الان من اینطوری فکر می کنم اتفاقی که دلم نمی خواست بیفته افتاد دیگه نمیشه جبرانش کرد هرگز فراموش نمی کنم حالم خیلی بده دلم نمی خواد تعریف کنم گفتم باشه خودتو ناراحت نکن من صبر می کنم تا تو حالت بهتر بشه تکیه داد به پشتی مبل و برگشت به من نگاه کرد می تونستم بفهمم که چقدر خرابه و داغون شده آروم گفت اگر بخوام سرمو بزارم روی پای تو ناراحت نمیشی ؟ گفتم چیه ؟آقا نریمان داری موقعیت خودت سوءاستفاده می کنی ؟گفت آره یک چیزی توی همین مایه ها کمی رفتم عقب تر تا جای بیشتری داشته باشه برای دراز کشیدن و انگار خودمم دلم می خواست که یک طوری آرومش کنم حرفی نزدم ولی از حالتی که به خودم گرفته بود فهمید و سرشو گذاشت روی دامن من
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#اردک_ناردونی
مواد لازم :
✅ یک عدد اردک
✅ آلو جنگلی
✅ آلو جنگلی زرد
✅ دونه انار ترش
✅ پیاز متوسط
✅ سیر ۲ حبه
✅ سبزی خشک معطر
✅ رب انار ترش
✅ آب نارنج یا آب غوره
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
995_58101116442600.mp3
5.49M
🎶 نام آهنگ: عسل
🗣 نام خواننده: ابی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
44.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#شهرزاد
#قسمت_هجدهم
بخش چهارم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی روزمره در سطح شهر تهران – سال ۷۶
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونودوپنج شالیزار برگشته بود گفت خانم خوابید ؟گفتم آره گفت پ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدونودوشش
با وجود اینکه بشدت معذب بودم و نمی دونستم دستهامو کجا بزارم سعی کردم آرومش کنم حس عجیبی بود دلم می خواست همه ی غصه ها رو از دلش در بیارم گفتم خودتو ناراحت نکن اینطور که من زندگی رو شناختم فاصله ی خوشی ها و ناخوشی از بهم زدن پلک هم کمتره من وتو نمی دونیم فردا یا یک ساعت دیگه در چه حالی هستیم شاید این غم توام با یک نسیم ملایم از دلت رفت این روزا من فهمیدم که هرگزی وجود نداره ولی اتفاق های باور نکردی زیادن یادته برای ثریا گریه می کردی و به من گفتی هرگز بدون اون نمی تونی زندگی کنی ولی کردی من فکر می کردم بدون آقاجونم نابود میشم ولی نشدم گردونه چرخید و ما رو اینجا بهم رسوند آروم گفت بزار از اول برات بگم صبح رفتم کارگاه به کارم رسیدم پول لازم داشتم برداشتم و یکسر به طلافروشی بازار زدم باید حقوق محمود رو می دادم و به حساب ها رسیدگی می کردم.کارم که تموم شد به محمود گفتم بره کالری رو باز کنه تا من برسم رفتم در خونه ی شما البته بدون اجازه ی تو؛ هزار تومن دادم به مامانت و گفتم تو فرستادی بقیه ی پولت رو هم آوردم بدم به خودت بعد مامان و خانجون رو برداشتم رفتیم خونه ی عموت برای اینکه آدرس خونه شون رو داشته باشم وقتی می خواستم در خونه تون پیاده شون کنم مامان گفت باید بره جایی گفتم من شما رو می رسونم نمی دونم مثل اینکه می خواست بره یک ذغال فروشی بود که سفارش بده براشون ببرن اونجا پیاده شد و هر چی اصرار کردم وایسم تا کارش تموم بشه قبول نکرد وگفت یکم کار دارم و باید خرید کنم برای خونه منم راستش باید میرفتم کلانتری تا از یحیی شکایتی کرده باشم که دیگه مزاحم مامانت نشه بهش قول داده بودم که خیالشو راحت کنم پریماه این فقط برای خاطر مامانت بود چیز مهمی نیست یک اخطار براشون میره که دست و پاشون رو جمع کنن همین شاید اینطوری دست از سر شما ها بردارن به صورتش نگاه کردم و گفتم پس تو کجا زخمی شدی ؟یکی تو رو زده می فهمم لب هاشو بهم فشار داد و دستی به موهاش کشید و گفت از اونجا رفتم سراغ اون خانمی که قراره بیاد اینجاکار کنه و باهاش حرف زدم حالا باید مامان بزرگ رو راضی کنم و برم بیارمش بعدام رفتم گالری و قصد داشتم به تو زنگ بزنم ولی خیلی سرم شلوغ شد چون از فردا صبح قراره محمود اونجا رو باز کنه تا دیگه کالری بسته نباشه خودمم باید تمرکزم رو بزارم روی همون جا و یک مرتبه دیدم ساعت سه بعد از ظهره فکر کردم ممکنه تو و مامان بزرگ خواب باشین از کالری که بیرون اومدم خرید کردم رفتم خونه ی خودمون که به بابام پول ماهیانه اش رو بدم مامان بزرگ این کارو می کنه تا اون دستشو جلوی ما دراز نکنه و قرض بالا نیاره نریمان اینو که گفت با بغضی که نتونست پنهونش کنم ساکت شد اینو که گفت حدس می زدم که همه چیز مربوط میشه به آقای سالارزاده گفتم نریمان تو رو خدا غصه نخور نمی خوام تو رو اینطوری ببینم ولی سکوتش طولانی شد احساس می کردم هر آن ممکنه به گریه بیفته و من طاقتشو نداشتم و اونجا بود که به عمق عشقی که بهش داشتم پی بردم دلم می خواست بغلش کنم و دلداریش بدم آروم موهاشو نوازش کردم و گفتم می خوای بقیه اش رو نگی ؟ کمی پیشونیش رو با دو انگشت فشار داد و گفت کلید انداختم در رو باز کنم ولی توی قفل فرو نرفت بیشتر امتحان کردم انگار یکی قفل در رو عوض کرده بود زنگ زدم یک زن پرسید کیه گفتم باز کنین نریمانم اینکه یک زن توی خونه ی ما باشه خیلی عجیب نبود من عادت داشتم ولی فکر می کردم بابا دست از این کارا برداشته از پله ها که رفتم بالا نیلوفر رو دیدم با لباس زننده ای اومد جلو و دو طرف چهار چوب در رو گرفت و گفت شمایین آقا نریمان ؟ سلام ببخشید محسن نیست رفته خرید یک فکری کردم و گفتم خب نباشه اینجا خونه ی منم هست نمی خواین بزارین بیام داخل ؟ یک چیزایی لازم دارم میخوام ببرم زیاد نمی مونم وقتی وارد شدم دیدم خونه ..چی بگم پریماه به خدا خجالت می کشم حالا من اونجا رو چطوری دیدم گفتن نداره یکراست رفتم به اتاقم در رو که باز کردم دیدم یک جوون حدود بیست و سه چهار ساله با شورت و پیرهن زیر روی تخت من خوابیده خیلی منظره ی نفرت انگیزی بود کل اتاق عوض شده بود و وسایل من نبودن دیگه خونم به جوش اومد از عصبانیت فریاد زدم این کیه ؟ پاشوببینم تو اینجا چیکار می کنی ؟ پاشو از اتاق من برو بیرون نیلوفر با دستپاچگی گفت ای وای آقا نریمان ایشون برادر منه محسن گفت که شما دیگه اینجا زندگی نمی کنی وگرنه دست به اتاق شما نمی زدم گفتم خانم این خونه چند تا اتاق دیگه داره حتما باید اینجا رو اشغال می کردین ؟پریماه دیگه داشتم دیوونه می شدم دست خودم نبود از عصبانیت فریاد می زدم پسره که از خواب بیدار شده بود با لحن تند و توهین آمیزی گفت چته ؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدونودوهفت
نوبرشو آوردی ؟ اتاقم اتاقم تو سرتون بخوره نیلوفر پیرهنم کجاست ؟ببینم مگه این می خواد با ما زندگی کنه؟نیلوفر گفت آقا نریمان ناراحت نشین یکم صبر کنین الان محسن میاد حرف می زنیم با حرص رفتم سر کمدم و فریاد زدم لباس های من کجاست؟وسایلم رو چیکار کردین ؟ گفت وای ببخشید بردم توی اون اتاق عقبی به خدا محسن خودش پیشنهاد داد پریماه دیگه کاردم می زدی خونم در نمی اومد می ترسیدم یک کاری دست خودم بدم بدون اینکه حرفی بزنم دوتا چمدون برداشتم و وسایلم رو همه رو ریختم توش و با خودم از ساختمون بیرون آوردم که ببرم بزارم توی ماشین که بابا کلید انداخت وارد حیاط شد نریمان باز سکوت کرد ولی این بار نتونست جلوی اشکهاشو بگیره اون مرد حساسی بود و خیلی زود احساساتی می شد منم بغض کردم و پرسیدم در گیر شدین ؟ تو با بابات دعوا کردی ؟با افسوس گفت می دونی اولین حرفی که به من زد چی بود ؟وای خدایا چرا اون باید بابای من باشه ؟ انتظار داشتم برام توضیح بده عذر خواهی کنه اصلا حالمو بپرسه ولی اومد جلو و گفت نریمان خوب شد اومدی می خواستم فردا بیام کالری و باهات حرف بزنم من فقط بهش نگاه کردم آخه اونقدر عصبانی بودم که حتی نتونستم سلام کنم با یک خنده ی مسخره گفت دیدی کار خودمو کردم بالاخره زن گرفتم از این ماه باید مقرری منو زیاد کنی خودم میام به مادرم میگم با خشم گفتم بابت ؟گفت یعنی چی بابت ؟ بابت حقم از طلا فروشی ...نریمان سکوت کرد و یک مرتبه بغضش ترکید و بلند شد و با سرعت رفت به طرف راهروی جلوی در عمارت دنبالش نرفتم چون می تونستم حدس بزنم چه اتفاقی براش افتاده نریمان تا اون زمان همیشه با پدرش مدارا می کرد که یک وقت رابطه اش مثل نادر نشه و حالا فهمیده بودم که شد اون چیزی که همیشه نریمان ازش پرهیز می کرد .صدای در عمارت رو شنیدم اتاق داشت سرد می شد بلند شدم و رفتم دنبالش ولی دیدم شالیزار و قربان اومدن و دارن چمدون ها و چیزایی که خریده بود رو میاوردن توی عمارت به شالیزار گفتم اول شام رو بیار آقا حتما گرسنه اس بعد برو من خودم جمع می کنم پرسید خانم با هم دعوا کردین ؟ گفتم نه این چه حرفیه ؟ گفت آخه آقا نریمان خیلی ناراحت بود هر دو تون دارین گریه می کنین گفتم اولا تو نباید به این کارا دخالت کنی خودتم می دونی ولی دعوا نکردیم برای خانم نگرانه دیدی که امشب حالشون خوب نبود لطفا بعد از این تو به این کارا کار نداشته باش باشه عزیزم ؟ نریمان که برگشت میز آماده بود و شالیزار رفت گفتم شام بخوریم ؟ گفت میل ندارم گفتم ولی من خیلی گرسنه هستم بیا به خاطر من خواهش می کنم گفت پس بزار دست و صورتم رو بشورم چقدر بیرون سرده آدم احساس می کنه داره یخ می زنه باور کن لبم بهم چسبید از سرما و اومد جلو و به صورتم نگاه کرد وادامه داد ببخشید ناراحتت کردم دستهامو باز کردم و همدیگر رو بغل کردیم و سرمو گذاشتم روی سینه اش و گفتم تو منو ببخش که بدون فکر کردن تا از راه رسیدی باهات دعوا کردم من خیلی متاسفم موهامو نوازش کرد و گفت نباش متاسف نباش خدا رو شکر که تو رو دارم این اتفاق به زودی میفتاد شاید بهترم شد امیدوارم دیگه نیاد سراغم منم با مامان بزرگ حرف می زنم دیگه بهش پول نمیدم بره کار کنه وخرج زن و برادر زنشو در بیاره و منو محکمتر به سینه اش گرفت و سرشو گذاشت کنار گوشم و گفت الان همه چیز رو فراموش کردم و یک مرتبه پرسید چرا مامان بزرگ خوابیده ؟گفتم حالشون خوب نبود بهشون قرص دادم حالا بیا بشین شام بخوریم برات تعریف می کنم که منم چه روزی داشتم اونشب دیگه اون دیوار رو بین خودم و نریمان احساس نمی کردم اون بدبخت ترین خوشبخت دنیا بود در واقع همه چیز داشت ولی وجودش از خلایی پر شده بود که به اندک چیزی از هم می پاشید در حالیکه من فکر می کردم اون کوهی استوار و تکیه گاهی امن برای منه خودش نیاز به تکیه گاه داشت نمی دونستم شونه های من توان کشیدن این همه بار رو داره یا نه ولی از عشقم به اون مطمئن بودم اون زمان نمی فهمیدم که آدم های خوب و درستکار حساس تر و شکننده تر هستن تجربه نداشتم ولی روزی که از بیمارستان اومد توی ماشین گریه می کرد و دنیا براش تموم شده بود باید اینو می فهمیدم و اونشب من با نگفتن اونچه که توی روز به سرم اومده بود نقش پناه گاه رو براش ایفا کردم و این نقش به پیشونی من خورد.این اولین باری بود که من ونریمان با هم شام می خوردیم ولی اون هنوزم آشفته بود و نمی دونستم چیکار کرده که این همه غمگین و ناراحته و دلش نمی خواد در موردش حرف بزنم و من سعی می کردم حواسش رو پرت کنم با بی میلی چند قاشق خورد و پرسید خب نگفتی مامان بزرگ امروز چطور بود چرا حالش بد شده بود ؟گفتم یکم فراموشی بهش دست داده بود مثل همیشه
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شهر قم. سال ۱۳۷۴
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f