eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 🦋 قطعه‌ای از کتاب 🍃 ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ. ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ‏(ﭘﯿﻨﻪ ﺩﻭﺯﯼ، ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭ ﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ‏) میکند. ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ. ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ، ‏عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ، ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ، ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ. ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ. ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ. 📕 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونودوهفت نوبرشو آوردی ؟ اتاقم اتاقم تو سرتون بخوره نیلوفر پ
نمی دونم کار خوبی کردم یا نه ولی بهشون خواب آور دادم آخه نگران اومدن آقاکمال بود دستشو از اون طرف میز دراز کرد و گذاشت روی دست من و با حالتی معصومانه گفت ببخشید می دونم برات سخته ولی به زودی یک فکری می کنم ؛ گفتم : تو اصلا نگران نباش من مراقبم حالا مامان بزرگ منم هست غیر از این بهت گفته بودم من دوستش دارم با رمق کمی که داشت لبخندی زد و گفت منو چی ؟ گفتم شامت رو بخور سرد میشه امروز بی اندازه هوا سرد بود آشپزخونه که اصلا نمی شد بند بشی آب ها یخ زدن و شیر آب یک مدتی باز نمی شد قربان اومد آبجوش ریخت تا بازش کرد گفت اگر قرار ما یک مدت دیگه اینجا زندگی کنیم باید یکم بهش برسم درستش می کنم یک طوری که وقتی نیستم تو این همه عذاب نکشی با هم میز شام رو جمع کردیم و بردیم توی آشپزخونه و باز با هم رفتیم به خانم سر زدیم آروم خوابیده بود نریمان گفت پریماه من خیلی خسته ام میرم بخوابم گفتم آره می دونم باشه من یکم دیگه طراحی می کنم گفت چیز جدیدی کشیدی ؟ گفتم آره یک چند تایی هست ولی تا تموم نشه بهت نشون نمیدم ، گفت شب بخیر من جلوی در اتاقم ایستاده بودم تا اون بره بالا روی پله ی اول ایستاد و گفت می خوای بیای اتاقم رو ببینی ؟ گفتم نه برای چی ؟ گفت اینطوری دلم می خواد گفتم باشه بعدا گفت پس نمیای ؟ پریماه خیلی خوبه که تو زن من هستی از این بابت خیلی خوشحالم گفتم منم دیگه منتظر نشدم و رفتم توی اتاق و در رو بستم قلبم تند می زد و هیجانی بهم دست داده بود که تا موقع خواب توی تنم موند و با رویای عشق اون خوابیدم و صبح خیلی زود بیدار شدم هوا صاف بود ولی از شدت سرما نمی تونستم از رختخواب جدا بشم ؛ بخاری رو نگاه کردم می سوخت ولی انگار حریف اون همه سرما نمی شد لباس گرم پوشیدم و رفتم سراغ خانم که نکنه اتاقش سرد باشه ولی اونجا گرم بود چون بخاری بهتری داشت بازم شیر های آب یخ زده بودن وشالیزار و قربان با هم اومدن و مشفول باز کردن اونا شدن برگشتم به اتاقم و کنار پنجره ایستادم همه جا یخ بسته بود بازم یک اضطراب گنگ اومد سراغم و بشدت از آینده ی خودم ترسیدم من و خانم صبحانه خوردیم ولی نریمان پایین نیومد چشمم به پله ها بود و دلم براش شور می زد می دونستم که شب بدی رو گذرونده و حتی شاید اون روزم حال خوبی نداشته باشه چهره ی غمگین شب قبلش از جلوی نظرم نمی رفت و بیشتر از دونستم که به من احتیاج داره تا بالاخره خانم گفت پریماه دیشب نریمان نیومد ؟گفتم چرا خانم نگفتم بهتون ؟ بالا خوابیده گفت نه نمی دونستم یکی بره بیدارش کنه اون تا این وقت روز نمی خوابه برو ببین چرا بیدار نشده گفتم من برم ؟ گفت آره دیگه پس من برم ؟ تو زنش هستی تازه من که نمی تونم از اون پله ها برم چند ساله بالا نرفتم و من از خدا خواسته با سرعت گفتم چشم و دویدم بالا پشت در اتاقش یکم ایستادم تا نفسم رو کنترل کنم و زدم به در و گفتم نریمان ؟ آقا نریمان ؟ و تا اومدم ضربه ی دوم رو بزنم در باز شد و بوی ادوکلنش نشون می داد که آماده شده یک نگاهی به اطراف کرد و منو گرفت توی بغلش گفتم چیکار می کنی ؟ تو بیداربودی ؟ چی شده پس چرا پایین نمیای ؟ گفت منتظر تو بودم گفتم خب برای چی ؟ گفت می خوام یک چیزی نشونت بدم گفتم چرا صدام نکردی ؟ گفتم برای اینکه فکر می کردی نمیای خواستم نگرانت کنم مجبور بشی بیای سراغم خندم گرفت و گفتم حالا ولم کن در اتاق بازه سرد میشه گفت سرد بشه ولت نمی کنم گفتم نریمان خواهش می کنم تند نرو بگو چی می خواستی نشونم بدی ؟دستم رو گرفت و گفت بیا ببین دوست داری ؟اون نمی دونست که من روز قبل قاب عکس ها رو دیده بودم با این حال وانمود کردم که خوشحال شدم و از اینکه اتاقش رو پر از عکس های من کرده تعحب کردم گفتم خیلی ممنون ولی تو واقعا یک وقت ها عین یک بچه بازیگوش میشی و شیطونی می کنی و همینطور که می رفتم کنار پنجره ادامه دادم این کاری که تو امروز کردی رو من توی هفت سالگی می کردم زیر کرسی می خوابیدم و هر چی صدام می کردن خودمو می زدم به خواب و بیدار نمی شدم تا آقاجونم بیاد بلندم کنه اون زمان بود که مدام منو می بوسید و نوازشم می کرد از پشت سرم بغلم کرد و در حالیکه دستهاشو روی سینه ی من بهم گره کرده بود گفت منم الان همون بچه ی هفت ساله ام شایدم توی اون زما ن موندم زمانی که دلم می خواست مادرم منو بیدار کنه و بفرسته مدرسه ولی هیچکس نبود نادر لباس تنم می کرد و با بد اخلاقی از اینکه چرا خودم کارامو نمی کنم حاضرم می کرد مدام بهم می گفت بی عرضه ولی من بی عرضه نبودم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاینده باد کسانی که از پاکی شان، عشق آغاز میشود💞 از صداقتشان، عشق ادامه می یابد💞 و از وفایشان، عشق پایانی ندارد💕 ‌‌شبتون بخیر در پناه خدا 🌙🌸🍂 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
🌸آخرین یکشنبه پاییزیتون 🍃پرازیهویےهاےقشنگ 🌸الهےیهویےوبےدلیل 🍃دل مهربونتون شاد 🌸ولبتون خندون بشه 🌸الهے بشه اون 🍃چیزےکه دلتون میخاد 🌸وهزاران یهویے شاد و زیبا 🍃نصیب لحظه لحظه زندگیتون بشه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما نمانیم و عکس ما ماند کار دنیا همیشه برعکس است... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اخر پاییز... - @mer30tv.mp3
5.86M
صبح 25 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونودوهشت نمی دونم کار خوبی کردم یا نه ولی بهشون خواب آور دا
شاید اون زمان هم می تونستم لباسم رو بپوشم وصبحانه بخورم ولی نمی کردم انگار داشتم با دنیایی که برام ساخته شده بود لجبازی می کردم مادرم مُرده بود و بابام نبود مثل اینکه توی سیاهی راه میرفتم دلم نمی خواست شب بشه و تنهایی رو احساس کنم و شب که می شد نمی خواستم صبح بشه که ازخواب بیدار بشم و کسی نباشه دست نوازش به سرم بکشه اونقدر توی صدای نریمان غم بود که دلم به درد اومد آروم برگشتم به طرفش و در حالیکه صورتش بهم نزدیک بود بهش نگاه کردم و توی دلم گفتم خدایا من با این مرد چیکار کنم ؟ تا بتونه غصه هاشو فراموش کنه نریمان آروم گفت خاکستریلبخندی زدم و گفتم واقعا گفت نه شایدم آبی نمی دونم صبر کن درست ببینم آره خاکستری با رگه های عشق توش می ببینم من عاشق توام پریماه در حالیکه انگار یک دستی منو تا آسمون برد و پرواز کردم ازش جدا شدم و گفتم زود باش بچه ی لوس بیا پایین صبحانه بخور و با سرعت از اتاقش رفتم بیرون و دویدم پاین اون روز نریمان بهم گفته بود که دیروقت میاد و منتظر نباشم ولی دوبار از کالری بهم زنگ زد و احوال مون رو پرسید و روز بعد هم همینطور دیر اومد و صبح زود رفت و من وقت بیشتری داشتم تا هشت طرح جدید بکشم و کامل کنم خانم گاهی فراموشی میومد سراغش و من حالا دیگه می دونستم که باید باهاش مدارا کنم خواهرم از اون روزی که رفته دیگه نیومد و سرما رو بهانه کرد ولی من می دونستم که از دست خانم دلگیره و عجیب بود که خانم هم سراغشو نمی گرفت و دلتنگش نمی شد تا روز سوم نزدیک ظهر صدای ماشین شنیدم بی موقع بودو ما منتظر کسی نبودیم دلم فرو ریخت واقعا دست و پام به لرز افتاد و فکر کردم آقای سالارزاده اومده ولی چشمم که افتاد به ماشین نریمان نتونستم از خوشحالی به استقبالش نرم اون موقع روز خانم خواب بود از دور دیدم یک زن چادری توی ماشین نشسته همون جا جلوی در ایستادم تا رسید و پشت سرش یک وانت اومد که چند تا بخاری نو و شیک با خودش حمل می کرد نریمان با خنده ای که احساس کردم خوشحاله فورا پیاده شد و از همون جا گفت سلام خانم بالاخره دست تکون دادم و گفتم سلام زود اومدی , متوجه ی منظورت نشدم گفت بعدا میگم اون روز نریمان خانمی رو با خودش آورده بود که حدود شصت سال داشت ولی قبراق و سرحال به نظر می رسید طوری که از ظاهرش معلوم نمی شد که سنی ازش گذشته و اونو به نام اقدس خانم معرفی کرد زن مرتب و تر و تمیزی که تا نریمان منو بهش معرفی کرد با لبخندی گفت به به چه خانم زیبایی دارین خاطرتون جمع باشه مثل دختر خودم مراقبشون هستم گفتم خوش اومدین بفرمایید داخل من الان میام نریمان باید می موند تا بخاری ها رو پیاده کنن گفتم نریمان بیا یک چای بخور گرم بشی گفت نه شما زحمت بکش به شالیزار بگو چند تا چایی بیاره همین جا توام برو سرما می خوری پس مجبور بودم اقدس خانم رو خودم به خانم معرفی کنم و می دونستم که اگر خوشش نیاد دیگه کاریش نمی شد کرد اما خانم فورا اونو پسندید و قرار شد به شالیزار کمک کنه و روزایی که من نیستم مراقب خانم باشه و دراین میون اوقات شالیزار خیلی تلخ بود نمی دونم شاید فکر می کرد با اومدن اقدس خانم دیگه جایی توی اون عمارت نداره و یا محدویت هایی براش بوجود میاد به هر حال از این کمکی که براش رسیده بود استقبال نکرد ولی من خیلی خوشحال بودم چون می تونستم با خیال راحت هر وقت دلم می خواد از عمارت برم اقدس خانم از همون لحظه کارشو توی آشپزخونه شروع کرد اون روز نریمان دیگه سرکار نرفت و خودش به کمک قربان و احمدی بخاری اتاق منو عوض کرد و دوتا دیگه بخاری توی راهرو و پذیرایی گذشت و یکی هم توی اتاقی که توی راهروجلویی بود برای اقدس خانم که شب ها توی عمارت بمونه بعد یک زنگ از اتاق پذیرایی به ساختمون کارگری کشید که ظاهرا این کار مدت ها پیش باید انجام می شد و خب کسی جز نریمان نبود که به این امور رسیدگی کنه اون کار می کرد و من مرتب براش چای می بردم و مراقب بودم اگر چیزی لازم داره بدم دستش و اینطوری می خواستم محبت خودمو بهش نشون بدم کارش طول کشید و خانم ناهارشو خورد و رفت به اتاقش تا بخوابه منم همراهش رفتم تا کمکش کنم گفت پریماه ؟ به نظرت این زنه خوبه ؟ گفتم چند روزی کار می کنه می فهمیم اگر خوب نبود بهش میگیم نیاد گفت یک چیزی ازت می پرسم راستشو بگو من امروز چیزی رو فراموش کردم ؟ گفتم خودتون چی فکر می کنین ؟ گفت فکر می کنم نکردم گفتم درسته امروز خوب بودین گفت حالا یک چیزی ازت می خوام وقتی اونطوری میشم برام تعریف کن چیکار کردم می خوام بدونم گفتم آخه برای چی ؟ چه لزومی داره ؟ هر بار یاد گذشته هاتون میفتین انگار بر می گردین به زمان قدیم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
23.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
  مواد لازم : ✅ ۲/۵ لیوان عدس ✅ ۱ عدد پیاز بزرگ ✅ ۱ عدد سیب زمینی متوسط ✅ ۱ قاشق غذاخوری رب گوجه ✅ نمک، فلفل و زردچوبه ✅ پیاز سرخ کرده ✅ کره به میزان دلخواه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم متاسفانه امروز نشد شهرزاد رو دانلود کنم ایتا مشکل داره در اولین فرصت میذارم براتون 🫂❤️
پاک کن های سکه ای نوستالژی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونودونه شاید اون زمان هم می تونستم لباسم رو بپوشم وصبحانه ب
گفت چرت و پرت هم میگم ؟گفتم نه خیالتون راحت باشه اصلا مهم نیست یک مرتبه دیدم چشم های خانم پر از اشک شده و بی اختیار دستشو گرفتم و گفتم به خدا خوب میشین گفت می فهمم روز به روز بدتر میشم یک روزی می رسه که دیگه هیچکس رو نمی شناسم من این زندگی رو نمی خوام خانم اینو گفت و با صدای بلند گریه کرد و منم همراهش اشک ریختم بغلش کردم و گفتم سارا خانم قراره براتون دارو بفرسته حتما یک راهی هست که شما بهتر بشین گفت کاش یک بیماری لاعلاج می گرفتم و اینطوری نمی شدم دکتر به خودم گفته که این علاج نداره ولی تو رو نمی کشه این خیلی بده فکر کن چند وقت دیگه من همه رو فراموش می کنم در این صورت زندگی می خوام چیکار ؟ گفتم دکتر زیاده میریم پیش یکی دیگه شاید یک نظر دیگه داشته باشه آهی کشید و سرشو گذاشت روی بالش همینطور که لحاف رو می کشیدم روش گفتم یک چیزی بهتون بگم شما منو اصلا فراموش نمی کنین شاید هیچوقت هم نکردین من و شما همیشه با هم می مونیم لبخند تلخی زد و گفت وقتی عروسی کنی نریمان تو رو می بره من می دونم گفتم نمیرم خانم پیش شما می مونم قول میدم پشتشو به من کرد و آروم گفت تو رو فراموش نمی کنم؟گفتم نه حتی وقتی فکر می کنین در گذشته هستین منو می شناسین با همون لحن آروم گفت شاید تو تنها کسی باشی که ازش زخم نخوردم از اتاق خانم که اومدم بیرون جلوی دهنم رو گرفته بودم و دویدم توی اتاقم و زار زار گریه کردم به زندگی و عاقبت خانم فکر می کردم که نریمان صدام کرد پریماه کجایی ؟گفتم الان میام اشک مو پاک کردم و دستی به صورتم کشیدم و در اتاق رو باز کردم نریمان به خاطر کارایی که کرده بود سر و وضع آشفته ای داشت و یکم به صورتم خیره شد و پرسید چیزی شده ؟ چرا گریه کردی؟ گفتم نه چیزی نیست برات میگم گفت شالیزار داره ناهار رو میاره خودشم داره میره غذا بخورن ما بریم توی اتاق من بخوریم ؟ گفتم تو چرا همش این حرف رو می زنی اونجا چه خبره ؟ گفت هیچی فقط می خوام خلوت باشه و با هم حرف بزنیم گفتم خیلی خب باشه بگو ببره بالا و کمی بعد توی اتاق نریمان پشت یک میز کوچک و دو صندلی راحتی نشسته بودیم روبری هم تا ناهار بخوریم نریمان گفت دست به غذا نمی زنم مگر اینه بگی برای چی گریه کردی ؟ گفتم الان بگم ؟ بزار ناهار بخوریم بعدا تازه بهت که گفتم چیز مهمی نبود گفت پریماه نکنه دلت با من نیست گفتم ای داد بیداد تو بازم این سئوال رو از من کردی ؟ اگر دلم پیش تو نبود زنت نمی شدم خودت نمی فهمی؟که شالیزار اومد و زد به در و گفت آقا نریمان تلفن زنگ می زنه بلند شد و گفت تو بشین الان من میام با اینکه حدس می زدم مامانم زنگ زده باشه ، بازم از جام بلند نشدم و اون رفت.و من داشتم فکر میکردم که چیکار کردم که نریمان هنوز باور نداره که دوستش دارم و مدتی بعد برگشت و گفت پریماه یک خبر خوب برات دارم حدس بزن گفتم نمی دونم مامانم زنگ زد ؟ گفت نه یک حدس دیگه بزن.گفتم نمی دونم خودت بگو با خوشحالی گفت نادر بود می گفت آقای سیمون طرح های تو رو پسندید مخصوصا اون گردنبند مروارید دو رج که روی سینه یک گل از طلا با نگین های زمرد کار شده بود نا باورانه گفتم راست میگی ؟ واقعا ؟ گفت آره حالا می تونیم طرح های تو رو بهش بفروشیم عزیزم تو موفق میشی من از همون اول فهمیده بودم که توی این کار نابغه ای گفتم نریمان شلوغش نکن وقتی نادر گفت که اینا رو به یک متخصص نشون میده دل توی دلم نبود که ما رو مسخره کنه تو رو خدا راست میگی یا به خاطر دل من این حرف رو می زنی؟گفت ای بابا مگه این کار شوخی داره برای دل تو خیلی کارا می تونم بکنم چرا بگم سیمون خوشش اومده و می خواد طرح های جدیدت رو ببینه گفتم می کشم از امروز بیشتر کار می کنم همین الانم هشت طرح تازه کشیدم می خوای برم بیارم ببینی ؟ گفت آره می خوام خیلی هم می خوام ولی اول ناهار بخوریم با هم میریم پایین و می ببینم می دونم که اونا هم خوبن راستی پریماه بعد از ظهر می خوام با هم بریم بیرون پرسیدم کجا ؟ گفت میریم بعد می فهمی گفتم نریمان نمی خوام برم خونه ی خودمون دیگه دوست ندارم با اون منظره ها مواجه بشم گفت نه اصلا فکرشم نکن توام بخوای بری من نمی زارم گفتم یعنی خانم رو تنها بزاریم گفت اقدس خانم هست دیگه گفتم نه نمیشه خانم که بچه نیست هر کجا میریم باید با خودمون ببریمش الان دلش خیلی نازک شده از اینکه تو اقدس خانم رو آوردی و بدون و چون چرا قبولش کرده می فهمم ناراحته اون فکر می کنه تو این کارو کردی که منو ازش جدا کنی با تعجب گفت خودش اینا رو گفت ؟ گفتم تقریبا مستقیم نبود ولی من فهمیدم خیلی ناراحته ندیدی گریه کرده بودم نریمان من نمی تونم تنهاش بزارم اونم الان بزار یکم به اقدس خانم عادت کنه بعدا گفت ببینم تو به خاطر مامان بزرگ گریه کرده بودی ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f