eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸آخرین یکشنبه پاییزیتون 🍃پرازیهویےهاےقشنگ 🌸الهےیهویےوبےدلیل 🍃دل مهربونتون شاد 🌸ولبتون خندون بشه 🌸الهے بشه اون 🍃چیزےکه دلتون میخاد 🌸وهزاران یهویے شاد و زیبا 🍃نصیب لحظه لحظه زندگیتون بشه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما نمانیم و عکس ما ماند کار دنیا همیشه برعکس است... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اخر پاییز... - @mer30tv.mp3
5.86M
صبح 25 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونودوهشت نمی دونم کار خوبی کردم یا نه ولی بهشون خواب آور دا
شاید اون زمان هم می تونستم لباسم رو بپوشم وصبحانه بخورم ولی نمی کردم انگار داشتم با دنیایی که برام ساخته شده بود لجبازی می کردم مادرم مُرده بود و بابام نبود مثل اینکه توی سیاهی راه میرفتم دلم نمی خواست شب بشه و تنهایی رو احساس کنم و شب که می شد نمی خواستم صبح بشه که ازخواب بیدار بشم و کسی نباشه دست نوازش به سرم بکشه اونقدر توی صدای نریمان غم بود که دلم به درد اومد آروم برگشتم به طرفش و در حالیکه صورتش بهم نزدیک بود بهش نگاه کردم و توی دلم گفتم خدایا من با این مرد چیکار کنم ؟ تا بتونه غصه هاشو فراموش کنه نریمان آروم گفت خاکستریلبخندی زدم و گفتم واقعا گفت نه شایدم آبی نمی دونم صبر کن درست ببینم آره خاکستری با رگه های عشق توش می ببینم من عاشق توام پریماه در حالیکه انگار یک دستی منو تا آسمون برد و پرواز کردم ازش جدا شدم و گفتم زود باش بچه ی لوس بیا پایین صبحانه بخور و با سرعت از اتاقش رفتم بیرون و دویدم پاین اون روز نریمان بهم گفته بود که دیروقت میاد و منتظر نباشم ولی دوبار از کالری بهم زنگ زد و احوال مون رو پرسید و روز بعد هم همینطور دیر اومد و صبح زود رفت و من وقت بیشتری داشتم تا هشت طرح جدید بکشم و کامل کنم خانم گاهی فراموشی میومد سراغش و من حالا دیگه می دونستم که باید باهاش مدارا کنم خواهرم از اون روزی که رفته دیگه نیومد و سرما رو بهانه کرد ولی من می دونستم که از دست خانم دلگیره و عجیب بود که خانم هم سراغشو نمی گرفت و دلتنگش نمی شد تا روز سوم نزدیک ظهر صدای ماشین شنیدم بی موقع بودو ما منتظر کسی نبودیم دلم فرو ریخت واقعا دست و پام به لرز افتاد و فکر کردم آقای سالارزاده اومده ولی چشمم که افتاد به ماشین نریمان نتونستم از خوشحالی به استقبالش نرم اون موقع روز خانم خواب بود از دور دیدم یک زن چادری توی ماشین نشسته همون جا جلوی در ایستادم تا رسید و پشت سرش یک وانت اومد که چند تا بخاری نو و شیک با خودش حمل می کرد نریمان با خنده ای که احساس کردم خوشحاله فورا پیاده شد و از همون جا گفت سلام خانم بالاخره دست تکون دادم و گفتم سلام زود اومدی , متوجه ی منظورت نشدم گفت بعدا میگم اون روز نریمان خانمی رو با خودش آورده بود که حدود شصت سال داشت ولی قبراق و سرحال به نظر می رسید طوری که از ظاهرش معلوم نمی شد که سنی ازش گذشته و اونو به نام اقدس خانم معرفی کرد زن مرتب و تر و تمیزی که تا نریمان منو بهش معرفی کرد با لبخندی گفت به به چه خانم زیبایی دارین خاطرتون جمع باشه مثل دختر خودم مراقبشون هستم گفتم خوش اومدین بفرمایید داخل من الان میام نریمان باید می موند تا بخاری ها رو پیاده کنن گفتم نریمان بیا یک چای بخور گرم بشی گفت نه شما زحمت بکش به شالیزار بگو چند تا چایی بیاره همین جا توام برو سرما می خوری پس مجبور بودم اقدس خانم رو خودم به خانم معرفی کنم و می دونستم که اگر خوشش نیاد دیگه کاریش نمی شد کرد اما خانم فورا اونو پسندید و قرار شد به شالیزار کمک کنه و روزایی که من نیستم مراقب خانم باشه و دراین میون اوقات شالیزار خیلی تلخ بود نمی دونم شاید فکر می کرد با اومدن اقدس خانم دیگه جایی توی اون عمارت نداره و یا محدویت هایی براش بوجود میاد به هر حال از این کمکی که براش رسیده بود استقبال نکرد ولی من خیلی خوشحال بودم چون می تونستم با خیال راحت هر وقت دلم می خواد از عمارت برم اقدس خانم از همون لحظه کارشو توی آشپزخونه شروع کرد اون روز نریمان دیگه سرکار نرفت و خودش به کمک قربان و احمدی بخاری اتاق منو عوض کرد و دوتا دیگه بخاری توی راهرو و پذیرایی گذشت و یکی هم توی اتاقی که توی راهروجلویی بود برای اقدس خانم که شب ها توی عمارت بمونه بعد یک زنگ از اتاق پذیرایی به ساختمون کارگری کشید که ظاهرا این کار مدت ها پیش باید انجام می شد و خب کسی جز نریمان نبود که به این امور رسیدگی کنه اون کار می کرد و من مرتب براش چای می بردم و مراقب بودم اگر چیزی لازم داره بدم دستش و اینطوری می خواستم محبت خودمو بهش نشون بدم کارش طول کشید و خانم ناهارشو خورد و رفت به اتاقش تا بخوابه منم همراهش رفتم تا کمکش کنم گفت پریماه ؟ به نظرت این زنه خوبه ؟ گفتم چند روزی کار می کنه می فهمیم اگر خوب نبود بهش میگیم نیاد گفت یک چیزی ازت می پرسم راستشو بگو من امروز چیزی رو فراموش کردم ؟ گفتم خودتون چی فکر می کنین ؟ گفت فکر می کنم نکردم گفتم درسته امروز خوب بودین گفت حالا یک چیزی ازت می خوام وقتی اونطوری میشم برام تعریف کن چیکار کردم می خوام بدونم گفتم آخه برای چی ؟ چه لزومی داره ؟ هر بار یاد گذشته هاتون میفتین انگار بر می گردین به زمان قدیم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
23.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
  مواد لازم : ✅ ۲/۵ لیوان عدس ✅ ۱ عدد پیاز بزرگ ✅ ۱ عدد سیب زمینی متوسط ✅ ۱ قاشق غذاخوری رب گوجه ✅ نمک، فلفل و زردچوبه ✅ پیاز سرخ کرده ✅ کره به میزان دلخواه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم متاسفانه امروز نشد شهرزاد رو دانلود کنم ایتا مشکل داره در اولین فرصت میذارم براتون 🫂❤️
پاک کن های سکه ای نوستالژی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونودونه شاید اون زمان هم می تونستم لباسم رو بپوشم وصبحانه ب
گفت چرت و پرت هم میگم ؟گفتم نه خیالتون راحت باشه اصلا مهم نیست یک مرتبه دیدم چشم های خانم پر از اشک شده و بی اختیار دستشو گرفتم و گفتم به خدا خوب میشین گفت می فهمم روز به روز بدتر میشم یک روزی می رسه که دیگه هیچکس رو نمی شناسم من این زندگی رو نمی خوام خانم اینو گفت و با صدای بلند گریه کرد و منم همراهش اشک ریختم بغلش کردم و گفتم سارا خانم قراره براتون دارو بفرسته حتما یک راهی هست که شما بهتر بشین گفت کاش یک بیماری لاعلاج می گرفتم و اینطوری نمی شدم دکتر به خودم گفته که این علاج نداره ولی تو رو نمی کشه این خیلی بده فکر کن چند وقت دیگه من همه رو فراموش می کنم در این صورت زندگی می خوام چیکار ؟ گفتم دکتر زیاده میریم پیش یکی دیگه شاید یک نظر دیگه داشته باشه آهی کشید و سرشو گذاشت روی بالش همینطور که لحاف رو می کشیدم روش گفتم یک چیزی بهتون بگم شما منو اصلا فراموش نمی کنین شاید هیچوقت هم نکردین من و شما همیشه با هم می مونیم لبخند تلخی زد و گفت وقتی عروسی کنی نریمان تو رو می بره من می دونم گفتم نمیرم خانم پیش شما می مونم قول میدم پشتشو به من کرد و آروم گفت تو رو فراموش نمی کنم؟گفتم نه حتی وقتی فکر می کنین در گذشته هستین منو می شناسین با همون لحن آروم گفت شاید تو تنها کسی باشی که ازش زخم نخوردم از اتاق خانم که اومدم بیرون جلوی دهنم رو گرفته بودم و دویدم توی اتاقم و زار زار گریه کردم به زندگی و عاقبت خانم فکر می کردم که نریمان صدام کرد پریماه کجایی ؟گفتم الان میام اشک مو پاک کردم و دستی به صورتم کشیدم و در اتاق رو باز کردم نریمان به خاطر کارایی که کرده بود سر و وضع آشفته ای داشت و یکم به صورتم خیره شد و پرسید چیزی شده ؟ چرا گریه کردی؟ گفتم نه چیزی نیست برات میگم گفت شالیزار داره ناهار رو میاره خودشم داره میره غذا بخورن ما بریم توی اتاق من بخوریم ؟ گفتم تو چرا همش این حرف رو می زنی اونجا چه خبره ؟ گفت هیچی فقط می خوام خلوت باشه و با هم حرف بزنیم گفتم خیلی خب باشه بگو ببره بالا و کمی بعد توی اتاق نریمان پشت یک میز کوچک و دو صندلی راحتی نشسته بودیم روبری هم تا ناهار بخوریم نریمان گفت دست به غذا نمی زنم مگر اینه بگی برای چی گریه کردی ؟ گفتم الان بگم ؟ بزار ناهار بخوریم بعدا تازه بهت که گفتم چیز مهمی نبود گفت پریماه نکنه دلت با من نیست گفتم ای داد بیداد تو بازم این سئوال رو از من کردی ؟ اگر دلم پیش تو نبود زنت نمی شدم خودت نمی فهمی؟که شالیزار اومد و زد به در و گفت آقا نریمان تلفن زنگ می زنه بلند شد و گفت تو بشین الان من میام با اینکه حدس می زدم مامانم زنگ زده باشه ، بازم از جام بلند نشدم و اون رفت.و من داشتم فکر میکردم که چیکار کردم که نریمان هنوز باور نداره که دوستش دارم و مدتی بعد برگشت و گفت پریماه یک خبر خوب برات دارم حدس بزن گفتم نمی دونم مامانم زنگ زد ؟ گفت نه یک حدس دیگه بزن.گفتم نمی دونم خودت بگو با خوشحالی گفت نادر بود می گفت آقای سیمون طرح های تو رو پسندید مخصوصا اون گردنبند مروارید دو رج که روی سینه یک گل از طلا با نگین های زمرد کار شده بود نا باورانه گفتم راست میگی ؟ واقعا ؟ گفت آره حالا می تونیم طرح های تو رو بهش بفروشیم عزیزم تو موفق میشی من از همون اول فهمیده بودم که توی این کار نابغه ای گفتم نریمان شلوغش نکن وقتی نادر گفت که اینا رو به یک متخصص نشون میده دل توی دلم نبود که ما رو مسخره کنه تو رو خدا راست میگی یا به خاطر دل من این حرف رو می زنی؟گفت ای بابا مگه این کار شوخی داره برای دل تو خیلی کارا می تونم بکنم چرا بگم سیمون خوشش اومده و می خواد طرح های جدیدت رو ببینه گفتم می کشم از امروز بیشتر کار می کنم همین الانم هشت طرح تازه کشیدم می خوای برم بیارم ببینی ؟ گفت آره می خوام خیلی هم می خوام ولی اول ناهار بخوریم با هم میریم پایین و می ببینم می دونم که اونا هم خوبن راستی پریماه بعد از ظهر می خوام با هم بریم بیرون پرسیدم کجا ؟ گفت میریم بعد می فهمی گفتم نریمان نمی خوام برم خونه ی خودمون دیگه دوست ندارم با اون منظره ها مواجه بشم گفت نه اصلا فکرشم نکن توام بخوای بری من نمی زارم گفتم یعنی خانم رو تنها بزاریم گفت اقدس خانم هست دیگه گفتم نه نمیشه خانم که بچه نیست هر کجا میریم باید با خودمون ببریمش الان دلش خیلی نازک شده از اینکه تو اقدس خانم رو آوردی و بدون و چون چرا قبولش کرده می فهمم ناراحته اون فکر می کنه تو این کارو کردی که منو ازش جدا کنی با تعجب گفت خودش اینا رو گفت ؟ گفتم تقریبا مستقیم نبود ولی من فهمیدم خیلی ناراحته ندیدی گریه کرده بودم نریمان من نمی تونم تنهاش بزارم اونم الان بزار یکم به اقدس خانم عادت کنه بعدا گفت ببینم تو به خاطر مامان بزرگ گریه کرده بودی ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گفتم آره واقعا نمی تونم ناراحتی اونو ببینم گفت وای منو باش فکر کردم ..ولش کن گفتم نه بگو چی فکر کردی گفت ببخشید فکر کردم به خاطر یحیی ناراحتی لقمه توی گلوم گیر کرد و به زحمت قورت دادم و گفتم من بدون خانم جایی نمیام گفت باشه عزیزم بهشون میگم کجا می خوایم بریم اگر دوست داشت می بریمش نریمان از دیدن طرح های من به وجد اومد و گفت همینه دقیقا این طرح ها به درد آقای سیمون می خوره اینجا زیاد خریدار نداره اونا ازش بدل می سازن که عین اصل هست و خریدارش زیاده تو حالا برای خودمون طرحی بکش که زیاد برلیان بکار نرفته باشه وقتی نریمان این پیشنهاد رو به خانم داد که می خوایم سه تایی بریم سینما چشم های بی فروغش برق زد و گفت آره خیلی وقته که نرفتم سینما دوست دارم میام و اونشب بیش از اندازه به ما خوش گذشت و با وجود اینکه نریمان نگران بود خانم حالش بد نشه ولی اون سر حال و شاداب شده بود رفتیم سینما و بیرون توی یک رستوران عالی غذا خوردیم و برگشتیم به عمارت خانم خوابید و نریمان منو تا در اتاقم بدرقه کرد و همون جا ایستاد گفتم خب برو دیگه می خوام بخوابم گفت میشه زودتر عروسی کنیم ؟ گفتم خدا بخیر کنه توی این سرما ؟ بعدام میخوام یک مدت از عروسی یحیی بگذره گفت عه اسمشو نیار از اینکه یک روزی تو اونو می خواستی حالم بد میشه گفتم یادت نره که توام یک روزی ثریا رو می خواستی میشه این بحث رو تموم کنی ؟ بهت گفتم من بچه بودم همه توی گوشم می خوندن که باید زن یحیی بشم شاید عقلم نمی رسید و فکر می کردم باید همین باشه ولی اگر دوستش داشتم محال بود به این زودی فراموش کنم یعنی چطوری بگم من دوستش داشتم ولی عاشقش نبودم الانم دلم براش می سوزه نریمان واقعیت اینه نمی خوام بهت دروغ بگم تو خودتم از اول می دونستی خواهش می کنم بپذیر و منو برای این موضوع اذیت نکن می فهمم که تو نسبت به یحیی حساسی ولی به روی من نیار بعضی حرفا رو نباید زد اگر منو می شناختی می دونستی که وقتی از یکی دل بکنم دیگه تمومه خب این بهم ثابت شده قبلا هم با یکی از عزیز ترین آدم های زندگیم همین کارو کردم گفت میشه بیام تو اتاقت حرف بزنیم ؟ از جلوی در رفتم کنار و اومد روی صندلی کنار پنجره نشست وبا کنجکاوی ادامه داد اون کی بود ؟گفتم دیگه قرار نیست بگم کی بود مثل وقتی که تو نخواستی بگی اونشب برات چه اتفاقی افتاد و منم نپرسیدم توام نپرس گفت می دونی از همون اولی که تو رو دیدم همیشه دلم می خواست همه چیز رو در مورد تو بدونم یک حس عجیبی داشتم که به طرفت کشیده می شدم شاید قبول نکنی ولی هر اتفاقی که برام میفتاد اول به ذهنم می رسید خودمو برسونم به تو برات تعریف کنم اوایل فکر می کردم به خاطر اینکه خوب گوش می کنی و آرومم می کنی ولی وقتی دیدم خودمم در مورد تو کنجکاوم فهمیدم تو با همه ی آدم های دنیا برام فرق داری پریماه تو می دونی که دروغ نمیگم من هیچکدوم از درد دل هایی که با کردم با کسی نکردم حتی ثریا گفتم پس بهم اعتماد کن بزار همینطوری تا ابد با هم همدل باشیم شک و تردید آدم ها رو از بین می بره می دونی که یحیی هم با همین شکی که به جونش افتاده بود این همه خودشو عذاب داد من دیگه یحیی رو نمی خوام و بهش فکر نمی کنم نریمان این برای آخرین بار بود اگر دوباره بگی جوابت رو طور دیگه ای میدم با لبخندی سرد سرشو تکون داد و به طرف پنجره نگاه کرد و خندید و گفت ای دختر بلا تو می دونی که چی باید بگی و چطور بیانش کنی ولی به منم که عاشقم فکر کن وقتی تو همش از من فرار می کنی معلومه که شک به دلم میفته گفتم تو از من انتظار بی جا داری و من نمی تونم بر آورده کنم ازت فرار نمی کنم دارم کاری رو که درسته انجام میدم بزار عروسی کنیم اونوقت قضاوت کن گفت سه روز دیگه ماه رمضون میاد من عید فطر عروسی می گیرم تو راضی هستی ؟ گفتم باشه قبول حالا برو بخواب من فردا می خوام برم خونه ی خواهر و کاری رو که به پرستو قول دادم انجام بدم.گفت تو فکر می کنی یاد می گیره و می تونه طرح بکشه؟ گفتم نمی دونم منم فکر نمی کنم ولی یک نور امیدی توی زندگیش میشه که یکی دوستش داره و براش وقت می زاره آخه من خودمم نمی دونم چطوری این کارو یادش بدم همینقدر که شروع کنیم معلوم میشه گفت خودم می برمت , گفتم نه تو صبح زود میری من با آقای احمدی میرم و باهاش بر می گردم خواهر چند وقته نیومده می دونم دلگیر شده و فکر می کنه کسی قدر زحمت هاشو نمی دونه باید برم و نزارم غصه بخوره نریمان بلند شد و گفت تو به فکر همه هستی گفتم واقعا ؟ ولی فکر می کنم اینو از تو یاد گرفتم باور کن تو فداکار ترین آدمی هستی که توی عمرم دیدم حرفم رو قطع کرد و گفت البته بعد از آقاجونت درسته ؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🙂تصویری زیبا از شهر همدان زمستان سال 1346 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 سواری به گم شدن یک خر نمی ارزد🙃 🍃 گویند شخصی ده خر داشت روزی بر یکی از آنها سوار شد و خران خویش را شمرد، چون آن را که سواربود شماره نمی کرد حساب درست در نمی آمد. پیاده شد و شمار کرد.حساب درست و تمام بود.چندین بار در سواری و پیادگی شمارش را تکرار کرد. عاقبت پیاده شد و گفت: سواری به گم شدن یک خر نمی ارزد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f