#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_دویستویک
گفتم آره واقعا نمی تونم ناراحتی اونو ببینم گفت وای منو باش فکر کردم ..ولش کن گفتم نه بگو چی فکر کردی گفت ببخشید فکر کردم به خاطر یحیی ناراحتی لقمه توی گلوم گیر کرد و به زحمت قورت دادم و گفتم من بدون خانم جایی نمیام گفت باشه عزیزم بهشون میگم کجا می خوایم بریم اگر دوست داشت می بریمش نریمان از دیدن طرح های من به وجد اومد و گفت همینه دقیقا این طرح ها به درد آقای سیمون می خوره اینجا زیاد خریدار نداره اونا ازش بدل می سازن که عین اصل هست و خریدارش زیاده تو حالا برای خودمون طرحی بکش که زیاد برلیان بکار نرفته باشه وقتی نریمان این پیشنهاد رو به خانم داد که می خوایم سه تایی بریم سینما چشم های بی فروغش برق زد و گفت آره خیلی وقته که نرفتم سینما دوست دارم میام و اونشب بیش از اندازه به ما خوش گذشت و با وجود اینکه نریمان نگران بود خانم حالش بد نشه ولی اون سر حال و شاداب شده بود رفتیم سینما و بیرون توی یک رستوران عالی غذا خوردیم و برگشتیم به عمارت خانم خوابید و نریمان منو تا در اتاقم بدرقه کرد و همون جا ایستاد گفتم خب برو دیگه می خوام بخوابم گفت میشه زودتر عروسی کنیم ؟ گفتم خدا بخیر کنه توی این سرما ؟ بعدام میخوام یک مدت از عروسی یحیی بگذره گفت عه اسمشو نیار از اینکه یک روزی تو اونو می خواستی حالم بد میشه گفتم یادت نره که توام یک روزی ثریا رو می خواستی میشه این بحث رو تموم کنی ؟ بهت گفتم من بچه بودم همه توی گوشم می خوندن که باید زن یحیی بشم شاید عقلم نمی رسید و فکر می کردم باید همین باشه ولی اگر دوستش داشتم محال بود به این زودی فراموش کنم یعنی چطوری بگم من دوستش داشتم ولی عاشقش نبودم الانم دلم براش می سوزه نریمان واقعیت اینه نمی خوام بهت دروغ بگم تو خودتم از اول می دونستی خواهش می کنم بپذیر و منو برای این موضوع اذیت نکن می فهمم که تو نسبت به یحیی حساسی ولی به روی من نیار بعضی حرفا رو نباید زد اگر منو می شناختی می دونستی که وقتی از یکی دل بکنم دیگه تمومه خب این بهم ثابت شده قبلا هم با یکی از عزیز ترین آدم های زندگیم همین کارو کردم گفت میشه بیام تو اتاقت حرف بزنیم ؟ از جلوی در رفتم کنار و اومد روی صندلی کنار پنجره نشست وبا کنجکاوی ادامه داد اون کی بود ؟گفتم دیگه قرار نیست بگم کی بود مثل وقتی که تو نخواستی بگی اونشب برات چه اتفاقی افتاد و منم نپرسیدم توام نپرس گفت می دونی از همون اولی که تو رو دیدم همیشه دلم می خواست همه چیز رو در مورد تو بدونم یک حس عجیبی داشتم که به طرفت کشیده می شدم شاید قبول نکنی ولی هر اتفاقی که برام میفتاد اول به ذهنم می رسید خودمو برسونم به تو برات تعریف کنم اوایل فکر می کردم به خاطر اینکه خوب گوش می کنی و آرومم می کنی ولی وقتی دیدم خودمم در مورد تو کنجکاوم فهمیدم تو با همه ی آدم های دنیا برام فرق داری پریماه تو می دونی که دروغ نمیگم من هیچکدوم از درد دل هایی که با کردم با کسی نکردم حتی ثریا گفتم پس بهم اعتماد کن بزار همینطوری تا ابد با هم همدل باشیم شک و تردید آدم ها رو از بین می بره می دونی که یحیی هم با همین شکی که به جونش افتاده بود این همه خودشو عذاب داد من دیگه یحیی رو نمی خوام و بهش فکر نمی کنم نریمان این برای آخرین بار بود اگر دوباره بگی جوابت رو طور دیگه ای میدم با لبخندی سرد سرشو تکون داد و به طرف پنجره نگاه کرد و خندید و گفت ای دختر بلا تو می دونی که چی باید بگی و چطور بیانش کنی ولی به منم که عاشقم فکر کن وقتی تو همش از من فرار می کنی معلومه که شک به دلم میفته گفتم تو از من انتظار بی جا داری و من نمی تونم بر آورده کنم ازت فرار نمی کنم دارم کاری رو که درسته انجام میدم بزار عروسی کنیم اونوقت قضاوت کن گفت سه روز دیگه ماه رمضون میاد من عید فطر عروسی می گیرم تو راضی هستی ؟ گفتم باشه قبول حالا برو بخواب من فردا می خوام برم خونه ی خواهر و کاری رو که به پرستو قول دادم انجام بدم.گفت تو فکر می کنی یاد می گیره و می تونه طرح بکشه؟ گفتم نمی دونم منم فکر نمی کنم ولی یک نور امیدی توی زندگیش میشه که یکی دوستش داره و براش وقت می زاره آخه من خودمم نمی دونم چطوری این کارو یادش بدم همینقدر که شروع کنیم معلوم میشه گفت خودم می برمت , گفتم نه تو صبح زود میری من با آقای احمدی میرم و باهاش بر می گردم خواهر چند وقته نیومده می دونم دلگیر شده و فکر می کنه کسی قدر زحمت هاشو نمی دونه باید برم و نزارم غصه بخوره نریمان بلند شد و گفت تو به فکر همه هستی گفتم واقعا ؟ ولی فکر می کنم اینو از تو یاد گرفتم باور کن تو فداکار ترین آدمی هستی که توی عمرم دیدم حرفم رو قطع کرد و گفت البته بعد از آقاجونت درسته ؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🙂تصویری زیبا از شهر همدان زمستان سال 1346
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 سواری به گم شدن یک خر نمی ارزد🙃
🍃 گویند شخصی ده خر داشت
روزی بر یکی از آنها سوار شد
و خران خویش را شمرد،
چون آن را که سواربود شماره
نمی کرد حساب درست در نمی آمد.
پیاده شد و شمار کرد.حساب درست
و تمام بود.چندین بار در سواری
و پیادگی شمارش را تکرار کرد.
عاقبت پیاده شد و
گفت:
سواری به گم شدن یک خر نمی ارزد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*مجری مورد علاقه تون کی بود؟*
#نوستالژی
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستویک گفتم آره واقعا نمی تونم ناراحتی اونو ببینم گفت وای م
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_دویستودو
و در حالیکه با سر انگشت می زد به دماغم ادامه داد شب بخیر خوب بخوابی گفتم راستی نریمان تو اون روز که اقدس خانم رو آوردی گفتی بالاخره منظورت چی بود ؟گفت ادامه اش اینه بالاخره به استقبالم اومدی همیشه منتظر بودم تو رو دم در عمارت ببینم و رفت در حالیکه هنوز لمس انگشت اون روی دماغم احساس می کردم.روز بعد از خانم اجازه گرفتم و با آقای احمدی رفتم خونه ی خواهر کوچه های تنگ روستا قابل عبور نبود و احمدی ماشین رو توی میدون نگه داشت و پیاده بقیه راه رو رفتم خدای من باورم نمی شد که اونا از دیدن من این همه خوشحال باشن و ازم استقبال کنن سلمان از گردنم جدا نمی شد و همینطور کمرم خم مونده بود و می بوسیدمش آهو با اون دستهای لاغرش که درست بهم نمی رسیدن دست می زد و بالا و پایین می پرید کمی بعد من و پرستو زیر کرسی نشسته بودیم و اولین کلاس درس ما اون روز شروع شد با چنان علاقه ای کار می کرد که منو هم برای ادامه ی کارم به شوق آورد اول وادارش کردم خطوط صاف بکشه و بعد مربع و دایره و بیضی در واقع من چیزی رو با اصول بلد نبودم همونی که خودم یاد گرفته بودم سعی می کردم به اونم یاد بدم و اون زمان فکر می کردم فقط برای دلگرمی اون این کارو می کنم و اصلا جدی نمی گرفتم آخرم دوتا شکل ساده کشیدم و گفتم از روی این تمرین کنه خواهر اصرار داشت که ناهار نگهم داره ولی گفتم که خانم هنوز با اقدس درست آشنا نشده و می ترسم حالش بد بشه و آقای احمدی توی میدون منتظر منه بعد اولین درس خوندن و نوشتن رو به هر سه تای اونا دادم در حالیکه پرستو حروف رو می شناخت و بلد بود ولی هنوز نمی تونست بنویسه احساس کردم سلمان خیلی با هوشه و مشکلی توی یاد گیری نداره و امیدوار بودم که بتونه به زودی خوندن و نوشتن رو یاد بگیره وقتی کارم تموم شد پرستو اومد نزدیک من نشست و گفت خب حالا بگو خودت چطوری ؟ با نریمان خوبی ؟ گفتم ای فضول من با تو درد دل کردم رفتی گذاشتی کف دستش ؟ گفت مگه چیه ؟ خوب کاری کردم اون باید بدونه که تو دوستش داری آخه نریمان گناه داره اون خیلی آدم خوبیه تو رو خدا اذیتش نکن گفتم به من میاد کسی رو اذیت کنم ؟ گفت نه والله همینطوری گفتم سرمو با افسوس تکون دادم و گفتم ولی واقیعت داره من دارم اذیتش می کنم نباید بعد از عقد توی یک خونه می موندیم حالا می فهمم که خانجونم راست می گفت وقتی خداحافظی می کردم به خواهر گفتم ببخشد فضولی می کنم ولی حال خانم خوب نیست بهتون احتیاج داره تنهاش نزارین جز شما و نریمان کسی رو نداره آهی کشید و گفت نه نمی زارم این همه سال نیش و کنایه هاشو تحمل کردم حالا که مریض شده ولش نمی کنم پنجشنبه میام تو اگر می خوای بری خونه ی خودتون برو وقتی وارد باغ شدیم و از پیچ جاده عمارت رو دیدم ماشین آقای سالارزاده رو تشخیص دادم و قلبم فرو ریخت زدم روی پشتی صندلی و گفتم تندتر برو آقای احمدی زود باش پاشو گذاشت روی گاز و گفت خب دیگه رسیدیم چی شده ؟ گفتم هیچی نگران خانم هستم دیگه نفهمیدم چطور پیاده شدم و خودمو رسوندم به خانم و وقتی دیدم کنار بخاری با آقای سالارزاده نشستن و حرف می زنن و اون نیلوفر رو با خودش نیاورده خیالم راحت شد سلام کردم و رفتم جلو و باهاش دست دادم ولی بلند شد و صورت منو بوسید و گفت شازده چطوره ؟ گفتم منظورتون نریمانه ؟ خوبه به لطف شماخانم گفت این آقا اومده پول مالیات مغازه ی طلا فروشی رو بگیره تو چرا باهاش روبوسی کردی ؟ دنیا روی سرم خراب شد اون حالش خوب نبود و من حدس می زدم که در نبودن منم آقای سالارزاده رو نشناخته گفتم ببخشید اشتباه کردم قربونتون برم شما برین توی اتاق تون من باهاشون حساب می کنم سالارزاده گفت نه تو کار نداشته باش من با مادرم دارم حرف می زنم ، خانم گفت برو به نریمان زنگ بزن بگو مامور مالیات اومده خودش بیاد من که الان سر در نمیارم مونده بودم چیکار کنم از طرفی می ترسیدم که خانم حالش بدتر بشه و از طرفی نمی خواستم نریمان بیاد و با پدرش روبرو بشه به خانم گفتم نمیشه خودتون حساب کنین ؟ نریمان الان نمی تونه بیاد خونه خانم رو کرد به پسرشو گفت برو آقا فردا صبح بیا که نریمان خونه باشه من نمی دونم تو درست میگی یا نه حساب و کتاب هم که نیاوردی فکر کردی من احمقم که هر چی گفتی بهت بدم ؟نباید و نمی خواستم به سالارزاده که در واقع پدر شوهر من بود بی احترامی کنم آروم و مودبانه گفتم ببخشید میشه من خانم رو ببرم توی اتاقشون , با تندی گفت نه تو ما رو تنها بزار خودم می دونم چیکار کنم.با تردید ازشون دور شدم و به در اتاق که رسیدم خانم وحشت زده صدام کرد پریماه ؟ پریماه این مرد کیه ؟ مگه نگفتم کسی رو راه ندین ؟ فورا برگشتم و دستشو گرفتم. گفتم خانم ایشون آقا محسن هستن پسرتون یکم فکر کنین داد زد خفه شو من همچین پسری ندارم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرزو میکنم به زودی🌸
لبخند بزنی و بگویی،
خدایا...
این بیشتر از چیزی است که برایش دعا کرده ام!🌸🍂
شبتوندر پناه خدا
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
🌤کنار رفتن تاریکی و طلوع خورشید،
نشون دهنده مهم ترین جنبه زندگیه:
«ناامیدی دیر یا زود جاش رو به امید میده...» 🌱
صبحتون پرامید و روشن ❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهران غریب یادتونه؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زمستان رسید.... - @mer30tv.mp3
6.55M
صبح 26 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستودو و در حالیکه با سر انگشت می زد به دماغم ادامه داد شب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_دویستوسه
این مرد رو کمال فرستاده تا ازم پول بگیره من می دونم این نقشه های اونه خودم می فهمم احمق که نیستم پاشو از اینجا برو پاشو زود پریماه برو قربان رو صدا کن بیاد و با بی تابی فریاد زد نریمان کجاست ؟ نریمان کجاست ؟ گفتم آقای سالازارده میشه یکم برین توی اتاق نریمان تا حالشون بهتر بشه خواهش می کنم من می دونم که الان بدتر میشن سرم داد زد تو اومدی بال به بالش دادی من داشتم کارمو می کردم و می رفتم حتما نریمان پُرت کرده در حالیکه خانم فریاد می زد و عصاشو به زمین می کوبید و می خواست اونو بیرون کنه گفتم نه نه نریمان به من چیزی نگفته مگه نمی ببین حال مادرتون خوب نیست دلتون براش نمی سوزه با تمسخر گفت تو کی هستی که با من اینطوری حرف می زنی ؟ چرا فکر می کنی من احساس ندارم ؟ رفتارشو با من نمی ببینی دورغ میگه منو فراموش کرده مگه میشه ؟ می خواد بهم پول نده داره فیلم بازی می کنه خانم فریاد زد پریماه ؟ بیرونش کن این مرد اومده اینجا چیکار ؟ قربان چه غلطی می کنه ؟دویدم دم در و گفتم اقدس خانم ؟ زود باشین بیاین با شالیزار هراسون اومدن و پرسید چی شده ؟ گفتم بیا با هم خانم رو ببریم توی اتاقش شالیزار توام یک لیوان آب بیار آقای سالارزاده عصبانی بود و داد می زد مثلا تو مادری عمدا داری این کارو می کنی حتما نریمان ازت خواسته به خدا ازتون نمیگذرم منو علاف دست خودتون کردین هر ماه باید با هزار مکافات حقم رو بدین به زودی خودم حقم رو می گیرم و خانم همینطور که به زور می بردیمش سرشو بر می گردوند و فریاد می زد گمشو گمشو از خونه ی من برو بیرون گمشو با زور خانم رو روی تخت نشوندم و قرصشو دادم بدنش می لرزید و زبونش خشک شده بود لیوان آب رو تا ته سر کشید و گفت بیرونش کن گفتم رفت خانم همون موقع ترسید و رفت نگران نباشین ما هستیم ، مدت زیادی طول کشید تا خانم یواش یواش آروم شد ولی حال عجیبی داشت و کلافه بود در اتاق رو بستم واونقدر موهاشو نوازش کردم تا خوابش برد در حالیکه نمی تونستم جلوی اشکم رو بگیرم از بی رحمی دنیا وحشت کرده بودم مگه میشه آدم یک بچه به دنیا بیاره و اینطور بلای جونش بشه در حالیکه یادم اومد من تمام بدنامی ها رو به جونم خریدم تا مادرم رو نجات بدم و حتی یکبار به روش نیاوردم و حالا این کارای آقای سالارزاده برام خیلی عجیب و باور نکردنی بود وقتی برگشتم به پذیرایی دیدم هنوز نشسته اشکم رو پاک کردم و به اقدس خانم گفتم برای آقا چای و میوه بیار باید باهاش حرف می زدم تا نریمان نیومده از اونجا بره حالا چطور نمی دونستم آروم رفتم نزدیکش و گفتم شما هم ناراحت شدین ولی اشتباه می کنین خانم هر روز اینطوری میشن تنها شما نیستین به خواهرتون هم همینطورن تو رو خدا به دل نگیرین.گفت نه چیزی نیست خودم حلش می کنم تو دخالت نکن گفتم بابا جون مثل اینکه متوجه نشدین مادرتون حالشون خوب نیست واقعا فراموش می کنن و در اون حالت گیج میشن که چه موقعیتی دارن مخصوصا وقتی که یاد خاطرات قدیم بیفتن باور کنین متوجه نمیشن که شما ازشون چی می خواین , گفت تقصیر خودشه از بس حرص مال دنیا رو می زنه پیر شده هنوز به فکر جمع کردن پوله دست بر دارم نیست از وقتی یادمه جونش به اموالش بند بود.تو فکر می کنی این کارش برای من تازگی داره ؟ هر کس بهش میگه پول حالش بد میشه این مال حالا نیست از قدیم همینطور بود همیشه سر پول گرفتن ما باهاش مکافات داشتیم گفتم خب حالا به نظرتون باید چیکار کنیم ؟ نمیشه که عذاب بکشه ؟ گفت ببین پریماه درسته که تو با نریمان ازدواج کردی وحالا دیگه دختر منم به حساب میای ولی کی بهت گفته که می تونی توی کار من و مادرم دخالت کنی تو کاری نداشته باش من خودم می دونم چیکار کنم.گفتم بله البته حق با شماست ولی این منم که دارم ازشون مراقبت می کنم نمی خوام حالشون بد بشه دلم نمی خواد شما هم ناراحت بشین با خونسردی روشو از من برگردوند و گفت ناراحت ؟دیگه کار ما از این حرفا گذشته خودت شاهد بودی جلوی چشم توبود که نادر هر چی دلش می خواست به من می گفت حالا نریمان هم برای من شاخ شده بهت یک نصیحت پدرانه می کنم کاسه ی از آش داغ تر نباش ما از پس هم بر میایم این وسط تو صدمه می ببینی دخالت نکن برای لحظاتی چشمم رو بستم و یک نفس عمیق کشیدم و گفتم ببخشید نمی تونم بزارم کسی ایشون رو اذیت کنه ولی شما درست می فرمایید من نباید به کار شما دخالت کنم وهمچین قصدی هم ندارم اما وقتی پای ناراحتی خانم پیش میاد به من مربوط میشه باز با خنده ی تمسخر آمیزی گفت تو از هیچی خبر نداری تو فکر می کنی من می خوام مادرم رو اذیت کنم ؟ نه این اونه که داره منو آزار میده. اون طلا فروشی در واقع مال منه اگر به تو چیز دیگه ای گفتن نمی دونم ولی اونجا رو من طلا فروشی سالارزاده کردم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
20.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#مرغ_آب_پز
مواد لازم :
✅ مرغ
✅ پیاز
✅ برگ بو
✅ نمک
✅ فلفل سیاه
✅ زردچوبه
✅ کمی اب لیمو
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
294_28682688597267.mp3
10.97M
عارف😊
دلبر 🥰🥰
#نوستالژی 💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f