eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌤کنار رفتن تاریکی و طلوع خورشید، نشون دهنده مهم ترین جنبه زندگیه: «ناامیدی دیر یا زود جاش رو به امید میده...» 🌱 صبحتون پرامید و روشن ❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زمستان رسید.... - @mer30tv.mp3
6.55M
صبح 26 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستودو و در حالیکه با سر انگشت می زد به دماغم ادامه داد شب
این مرد رو کمال فرستاده تا ازم پول بگیره من می دونم این نقشه های اونه خودم می فهمم احمق که نیستم پاشو از اینجا برو پاشو زود پریماه برو قربان رو صدا کن بیاد و با بی تابی فریاد زد نریمان کجاست ؟ نریمان کجاست ؟ گفتم آقای سالازارده میشه یکم برین توی اتاق نریمان تا حالشون بهتر بشه خواهش می کنم من می دونم که الان بدتر میشن سرم داد زد تو اومدی بال به بالش دادی من داشتم کارمو می کردم و می رفتم حتما نریمان پُرت کرده در حالیکه خانم فریاد می زد و عصاشو به زمین می کوبید و می خواست اونو بیرون کنه گفتم نه نه نریمان به من چیزی نگفته مگه نمی ببین حال مادرتون خوب نیست دلتون براش نمی سوزه با تمسخر گفت تو کی هستی که با من اینطوری حرف می زنی ؟ چرا فکر می کنی من احساس ندارم ؟ رفتارشو با من نمی ببینی دورغ میگه منو فراموش کرده مگه میشه ؟ می خواد بهم پول نده داره فیلم بازی می کنه خانم فریاد زد پریماه ؟ بیرونش کن این مرد اومده اینجا چیکار ؟ قربان چه غلطی می کنه ؟دویدم دم در و گفتم اقدس خانم ؟ زود باشین بیاین با شالیزار هراسون اومدن و پرسید چی شده ؟ گفتم بیا با هم خانم رو ببریم توی اتاقش شالیزار توام یک لیوان آب بیار آقای سالارزاده عصبانی بود و داد می زد مثلا تو مادری عمدا داری این کارو می کنی حتما نریمان ازت خواسته به خدا ازتون نمیگذرم منو علاف دست خودتون کردین هر ماه باید با هزار مکافات حقم رو بدین به زودی خودم حقم رو می گیرم و خانم همینطور که به زور می بردیمش سرشو بر می گردوند و فریاد می زد گمشو گمشو از خونه ی من برو بیرون گمشو با زور خانم رو روی تخت نشوندم و قرصشو دادم بدنش می لرزید و زبونش خشک شده بود لیوان آب رو تا ته سر کشید و گفت بیرونش کن گفتم رفت خانم همون موقع ترسید و رفت نگران نباشین ما هستیم ، مدت زیادی طول کشید تا خانم یواش یواش آروم شد ولی حال عجیبی داشت و کلافه بود در اتاق رو بستم واونقدر موهاشو نوازش کردم تا خوابش برد در حالیکه نمی تونستم جلوی اشکم رو بگیرم از بی رحمی دنیا وحشت کرده بودم مگه میشه آدم یک بچه به دنیا بیاره و اینطور بلای جونش بشه در حالیکه یادم اومد من تمام بدنامی ها رو به جونم خریدم تا مادرم رو نجات بدم و حتی یکبار به روش نیاوردم و حالا این کارای آقای سالارزاده برام خیلی عجیب و باور نکردنی بود وقتی برگشتم به پذیرایی دیدم هنوز نشسته اشکم رو پاک کردم و به اقدس خانم گفتم برای آقا چای و میوه بیار باید باهاش حرف می زدم تا نریمان نیومده از اونجا بره حالا چطور نمی دونستم آروم رفتم نزدیکش و گفتم شما هم ناراحت شدین ولی اشتباه می کنین خانم هر روز اینطوری میشن تنها شما نیستین به خواهرتون هم همینطورن تو رو خدا به دل نگیرین.گفت نه چیزی نیست خودم حلش می کنم تو دخالت نکن گفتم بابا جون مثل اینکه متوجه نشدین مادرتون حالشون خوب نیست واقعا فراموش می کنن و در اون حالت گیج میشن که چه موقعیتی دارن مخصوصا وقتی که یاد خاطرات قدیم بیفتن باور کنین متوجه نمیشن که شما ازشون چی می خواین , گفت تقصیر خودشه از بس حرص مال دنیا رو می زنه پیر شده هنوز به فکر جمع کردن پوله دست بر دارم نیست از وقتی یادمه جونش به اموالش بند بود.تو فکر می کنی این کارش برای من تازگی داره ؟  هر کس بهش میگه پول حالش بد میشه این مال حالا نیست از قدیم همینطور بود همیشه سر پول گرفتن  ما باهاش مکافات داشتیم گفتم خب حالا به نظرتون باید چیکار کنیم ؟ نمیشه که عذاب بکشه ؟ گفت ببین پریماه درسته که تو با نریمان ازدواج کردی وحالا دیگه دختر منم به حساب میای ولی کی بهت گفته که می تونی توی کار من و مادرم دخالت کنی تو کاری نداشته باش من خودم می دونم چیکار کنم.گفتم بله البته  حق با شماست ولی این منم که دارم ازشون مراقبت می کنم نمی خوام حالشون بد بشه دلم نمی خواد شما هم ناراحت بشین با خونسردی روشو از من برگردوند و گفت ناراحت ؟دیگه کار ما از این حرفا گذشته خودت شاهد بودی جلوی چشم توبود که نادر هر چی دلش می خواست به من می گفت حالا نریمان هم برای من شاخ شده بهت یک نصیحت پدرانه می کنم  کاسه ی از آش داغ تر نباش ما از پس هم بر میایم این وسط تو صدمه می ببینی دخالت نکن برای لحظاتی چشمم رو بستم و یک نفس عمیق کشیدم و گفتم ببخشید نمی تونم بزارم کسی ایشون رو اذیت کنه ولی شما درست می فرمایید من نباید به کار شما دخالت کنم وهمچین قصدی هم ندارم اما وقتی پای ناراحتی خانم پیش میاد به من مربوط میشه باز با خنده ی تمسخر آمیزی گفت تو از هیچی خبر نداری تو فکر می کنی من می خوام مادرم رو اذیت کنم ؟ نه این اونه که داره منو آزار میده.  اون طلا فروشی در واقع مال منه اگر به تو چیز دیگه ای گفتن نمی دونم ولی اونجا رو من طلا فروشی سالارزاده کردم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
20.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ مرغ ✅ پیاز ✅ برگ بو ✅ نمک ✅ فلفل سیاه ✅ زردچوبه ✅ کمی اب لیمو بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
294_28682688597267.mp3
10.97M
عارف😊 دلبر 🥰🥰 💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
*کلیپس های اولیه😁* •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوسه این مرد رو کمال فرستاده تا ازم پول بگیره من می دونم
قرار بود نریمان برای من کار کنه حالا مدام برام گربه می رقصونن خبر داری؟خبر داری که اختیارشو از دستم گرفتن ؟ چرا نمی تونم حرف حالی شما ها بکنم ؟ من حتی برای زن گرفتن هم باید از بچه هام اجازه بگیرم ؟ نه اینطورام که اونا فکر می کنن بی عرضه نیستم مادرم هم باید بدونه که حق منو نمی تونه بخوره؛ گفتم : شما جای بابای من هستین خودتون بهم گفتین تو از این به بعد دختر منی پس چرا الان دارین خصمانه با من حرف می زنین ؟ آخه من به کار طلا فروشی و حساب و کتاب شما چیکار دارم ؟  فقط به فکر مادرتون هستم این حرفا به من مریوط نیست دیگه من بهتون گفتم حالا هر طوری شما راحت هستین همون کارو بکنین راست میگین چرا باید برای من مهم باشه وقتی شما که پدر شوهر من هستین دارین مثل دشمن با من حرف می زنین لحنش آروم تر شد و گفت ناراحت نشو ولی شاید تو خبرنداری من از دست نریمان خیلی ناراحتم حتما نمی دونی با من چیکار کرد ؟ گفتم نه چیزی به من نگفته ولی می دونم که اون شما رو خیلی دوست داره شما پدرش هستین و تا اونجایی که من می دونم تا حالا ندیدم به شما بی احترامی کنه گفت ببین پریماه من یک مخارجی دارم که باید تامین بشه انتظار زیادی هم ندارم اون طلا فروشی مال منم هست اگر مادرم سرشو بعد از صد سال بزاره زمین مال من و خواهر و ساراست نمی دونم این وسط نادر و نریمان چرا دارن سنگ اونجا رو به سینه می زنن کارکردن خرجشون رو در آوردن اون توی فرانسه و اینم اینجا خونه خریدن ملک خریدن خوب زندگی کردن دیگه چی می خوان ؟  ما هم گفتم نوش جون تون ولی دیگه شاخ شدن برای من غیر قابل تحمله حالام تا تلکیفم رو با مادر و نریمان روشن نکنم از اینجا نمیرم نریمان بخواد مثل نادر باشه طلا فروشی رو ازش می گیرم با شناختی که از اون داشتم می دونستم که بوی درد سر میاد و دیگه نادر و عمه سارا هم نیستن که از پس اون بر بیان و حالا می فهمیدم که چرا خانم محسن پسرشو با شوهرش کمال اشتباه می گیره و این همه شباهت رفتاری باعث میشه هر وقت اونومی ببینه کلا همه چیز رو از یاد ببره و اینو متوجه شدم که آقای سالارزاده ی همیشه حق به جانب به هیچ عنوان نمی خواد بفهمه که داره اشتباه می کنه این بود که رفتم به اتاقم و گذاشتم تنها توی پذیرایی بمونه تا وارد اتاق شدم در رو بستم و سرمو کوبیدم به در اونقدر کلافه و سر در گم شده بودم که نمی دونستم چیکار کنم لبم رو گاز گرفتم مشت هامو بهم فشار دادم وبا خودم  گفتم پریماه تو داری چیکار می کنی ؟برای چی خودت رو توی این درد سر ها انداختی؟از یک طرف خانم با  مریضی که داشت و از طرف دیگه سالارزاده که می فهمیدم حالا حالاها برات مشکل ایجاد می کنه چرا احمق تا نریمان بهت پیشنهاد ازدواج داد دست و پات سست شد و قبول کردی دوستش داشتی ؟ خب تو یک روزم یحیی رو دوست داشتی ولی فراموشش کردی اینم فراموش می کردی بیشعور ندیدی که چه وضعیتی داره ؟ انگار محکوم شده بودم که توی اون عمارت بمونم احساس خفگی بهم دست داد اما اینم می دونستم که دلم نمی خواد به خونه برگردم زندگی من پر از تلاطم شده بود نمی فهمیدم خوشحالم یا ناراحت گاهی تا اوج آسمون پرواز می کردم و گاهی از شدت غم و اندوه دلم می خواست زار بزنم که اقدس خانم یک مرتبه در اتاق رو باز کرد و گفت خانم تلفن زنگ می زنه پرسیدم آقای سالارزاده کجا هستن ؟ گفت نمی دونم فکر کنم رفتن توی باغ پرسیدم راستی نگفتی خانم ناهار خورده بود یا نه؟گفت بله خوردن شما که دیر کردین براشون آوردم سر ناهار بودن که پسرشون اومد همینطور که میرفتم تلفن رو جواب بدم گفتم دوباره در نزده در اتاق رو باز نکن گوشی رو که برداشتم نریمان گفت الو گفتم سلام خوبی خسته نباشی گفت چی شده پریماه ؟ حالت خوبه ؟ گفتم آره خوبم چیزی نشده  گفت تو کی برگشتی؟گفتم خیلی وقت نیست خیالت راحت باشه گفت چی رو خیالم راحت باشه ؟ چطوری می تونم ؟ بابام که برات درد سر درست نکرد ؟ گفتم از کجا فهمیدی اینجاست ؟ گفت خودش زنگ زد من مشتری داشتم راه انداختم دارم میام تو کاری نداشته باش خودتو اذیت نکن الان خودمو می رسونم و تا اومدم بهش سفارش کنم دعوا راه نندازه گوشی رو قطع کرد فقط خدا رو شکر می کردم که به خانم قرص دادم و می دونستم تا شب بیدار نمیشه از پنجره بیرون رو نگاه کردم دیدم آقای سالارزاده داره با قربان و احمدی حرف می زنه.دستهاشو تکون می داد و انگار داشت به اونا دستور هایی می داد که ثابت کنه آقای اون عمارته حدس می زدم منظورش چیه و اینم می دونستم که من در این صورت اینجا دوام نمیارم اگر بخواد فردا دست زنشو بگیره و بیاره اینجا و یا حتی برادر زنشو من با نریمان چیکار کنم ؟تلفن دوباره زنگ خورد این بار مامانم بود فورا گله کرد که چرا بهش زنگ نمی زنم منم که دلم حسابی پر بود گفتم مامان خودتون نمی دونین ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برای اینکه بهم دورغ گفتین برای اینکه نریمان رو برداشتین و رفتین در خونه ی عمو برای اینکه شما از درد سر خوشتون میاد باشه من پامو می کشم کنار حالا مدام شما پشت سر زن عمو و یحیی حرف بزنین و اونا هم پشت سر ما ببینم به کجا می رسین ظاهرا من حریف هیچکس نمی شدم همه دارن کار خودشون رو می کنن خسته شدم دیگه توان ندارم , بابا بزارین منم یکم نفس بکشم اونقدر کردین که جرات نمی کنم بیام شما ها رو ببینم اینجا گیر افتادم نمی تونم از جام تکون بخورم اینم وضع شوهر کردنم گند بزنن به این زندگی.گفت الهی بمیرم مادر تو چت شده چرا اینطوری می کنی از دست کسی ناراحتی ؟ گفتم از دست شما که کاری کردین من به اینجا برسم به خاطر خدا بس کنین دیگه تمومش کنین حالا شما ها برین شکایت کنین اونا یک کار دیگه اونوقت تاوانش رو من باید پس بدم گفت خدامرگم بده این حرفا چیه می زنی تو حتما از جای دیگه دلت پر شده می خوای بیام پیشت ؟ گفتم نه نمی خوام اصلا هیچکس رو نمی خوام و گوشی رو در حالیکه اشک می ریختم قطع کردم و دویدم توی اتاقم و خودمو انداختم روی تخت یک ساعتی طول کشید که سر و صدا شنیدم  در تمام این مدت روی تخت افتاده بودم و فکر می کردم به اینکه چیکار باید بکنم تا زندگیم از این بدتر نشه و اینو فهمیده بودم که تنها عشق نمی تونه دو نفر رو در کنار هم خوشبخت کنه ،بلند شدم و در اتاق رو باز کردم شالیزار داشت با یک ظرف نفت میومد توی اتاقم پرسیدم این سر و صدا ها برای چیه ؟گفت وای نگو خانم آقا نریمان اومده و داره  با باباش دعوا می کنن گفتم اقدس خانم کجاست گفت رفته بخاری اتاق بالا رو پر کنه گفتم من میرم توی اتاق خانم اگر دیدی سر و صدا بالا گرفت منو صدا کن رفتم سراغ خانم هنوز خواب بود و در حالیکه دست و پام می لرزید روی یک صندلی نشستم تا اگر بیدار شد نزارم از ماجرا با خبر بشه فقط چند دقیقه بیشتر طول نکشید که نریمان در اتاق رو باز کرد و خیلی آروم گفت پریماه اینجایی ؟ بیا رفت بلند شدم وآهسته از اتاق رفتم بیرون و گفتم چطوری دعوا نکردین ؟گفت پولو انداختم جلوش دهنشو بست و رفت همینو می خواد گفتم تو که نمی خواستی دیگه بهش پول بدی گفت چیکار کنم بزارم تو و مامان بزرگ رو اذیت کنه ؟و نگاهی به صورتم کرد و گفت ای وای چشمت گود افتاده خیلی ناراحتت کرد ؟ گفتم خانم حالش بد شد تازه ناهارم نخوردم گفت منم نخوردم گفتم نریمان می خوام یک سر برم خونه ی خودمون فکر می کنم با مامانم بد حرف زدم باید از دلش در بیارم گفت چرا سر چی ؟ گفتم تلفن کرد حالم خوب نبود تلافیش رو سر اون خالی کردم گفت خیلی خب یک چیزی بخوریم خودم می برمت و ساعتی بعد در حالیکه سفارش های لازم رو به اقدس خانم می کردیم که چطور مراقب خانم باشه رفتیم بطرف خونه ی ما سرراه مقداری میوه و شیرینی خریدم و دوتا ماشین اسباب بازی برای فرید و فرهاد و چند شاخه ی گل برای مامانم نریمان پرسید بهم بگو چرا اینقدر اوقاتت تلخه ؟ گفتم نمی دونم حالم خوب نیست یک طورایی از زندگی بیزار شدم به هر طرف نگاه می کنم یک چیزی هست که آزارم میده امروز رفتم خونه ی خواهر من شاهدم که چقدر برای اومدن سارا خانم و بچه ها زحمت کشید ولی با چه خجالتی بچه هاش رو آورد توی عقد ما چرا باید اینطوری باشه بعد اومدم خونه حال روز خانم خیلی ناراحتم می کنه و حرفای پدرت و کارای مامانم گفت تو برای اینکه از یحیی شکایت کردم هنوز ناراحتی ؟گفتم نه نمی فهمی من از بی عقلی مامانم ناراحتم اون باید درایت داشته باشه که نداره چرا از تو می خواد براش از این کارا بکنی من خجالت زده میشم می فهمی؟گفت پریماه خواهش می کنم شورش رو در نیار بهت که گفتم کاری نکردم یک شکایت بود همین گفتم تو میگی همین ولی برای اونا سنگین تموم میشه و میفتن به جون هم حالا بین کی گفتم تو خودت با این همه گرفتاری حقت نیست دنبال همچین کارای مسخره ای بری گفت راست بگو تو واقعا برای چی نگرانی؟گفتم تو برای تو نگرانم اینو بفهم من دوستت دارم واقعا جز تو هیچ کس رو نمی خوام احمق که نیستم نفهمم که خودت چقدر با پدر و اطرافیات مشکل داری نمی خوام قوز بالا و قوز تو باشم گفت چشم دیگه بدون مشورت تو کاری نمی کنم گفتم منم ساده قبول کردم تو تا الان چند بار این قول رو به من دادی ولی بازم همون کاری رو کردی که قبلا می کردی مثلا میری به مامانم پول میدی نریمان من نمی خوام تو به عنوان داماد دیگه این کارو بکنی متوجه شدی ؟خندید و گفت آره بابا یک بار دیگه بگو که منوو دوست داری دیگه نمی کنم گفتم هان بازم بچه شدی خوبه در جوابم نگفتی خاکستری .اگر قول بدی و یادت بمونه روزی ده بار میگم دوستت دارم نمی خوام ناراحتی تو رو ببینم.دستشو گذاشت روی دستم و گفت باور کن پریماه تنها چیزی که توی این دنیا می خوام همینه  ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هرکجا آسایش روحت را پیدا کردی همان جا بمان آنجا وطن توست… •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f