eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🙂تصویری زیبا از شهر همدان زمستان سال 1346 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 سواری به گم شدن یک خر نمی ارزد🙃 🍃 گویند شخصی ده خر داشت روزی بر یکی از آنها سوار شد و خران خویش را شمرد، چون آن را که سواربود شماره نمی کرد حساب درست در نمی آمد. پیاده شد و شمار کرد.حساب درست و تمام بود.چندین بار در سواری و پیادگی شمارش را تکرار کرد. عاقبت پیاده شد و گفت: سواری به گم شدن یک خر نمی ارزد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستویک گفتم آره واقعا نمی تونم ناراحتی اونو ببینم گفت وای م
و در حالیکه با سر انگشت می زد به دماغم ادامه داد شب بخیر خوب بخوابی گفتم راستی نریمان تو اون روز که اقدس خانم رو آوردی گفتی بالاخره منظورت چی بود ؟گفت ادامه اش اینه بالاخره به استقبالم اومدی همیشه منتظر بودم تو رو دم در عمارت ببینم و رفت در حالیکه هنوز لمس انگشت اون روی دماغم احساس می کردم.روز بعد از خانم اجازه گرفتم و با آقای احمدی رفتم خونه ی خواهر کوچه های تنگ روستا قابل عبور نبود و احمدی ماشین رو توی میدون نگه داشت و پیاده بقیه راه رو رفتم خدای من باورم نمی شد که اونا از دیدن من این همه خوشحال باشن و ازم استقبال کنن سلمان از گردنم جدا نمی شد و همینطور کمرم خم مونده بود و می بوسیدمش آهو با اون دستهای لاغرش که درست بهم نمی رسیدن دست می زد و بالا و پایین می پرید کمی بعد من و پرستو زیر کرسی نشسته بودیم و اولین کلاس درس ما اون روز شروع شد با چنان علاقه ای کار می کرد که منو هم برای ادامه ی کارم به شوق آورد اول وادارش کردم خطوط صاف بکشه و بعد مربع و دایره و بیضی در واقع من چیزی رو با اصول بلد نبودم همونی که خودم یاد گرفته بودم سعی می کردم به اونم یاد بدم و اون زمان فکر می کردم فقط برای دلگرمی اون این کارو می کنم و اصلا جدی نمی گرفتم آخرم دوتا شکل ساده کشیدم و گفتم از روی این تمرین کنه خواهر اصرار داشت که ناهار نگهم داره ولی گفتم که خانم هنوز با اقدس درست آشنا نشده و می ترسم حالش بد بشه و آقای احمدی توی میدون منتظر منه بعد اولین درس خوندن و نوشتن رو به هر سه تای اونا دادم در حالیکه پرستو حروف رو می شناخت و بلد بود ولی هنوز نمی تونست بنویسه احساس کردم سلمان خیلی با هوشه و مشکلی توی یاد گیری نداره و امیدوار بودم که بتونه به زودی خوندن و نوشتن رو یاد بگیره وقتی کارم تموم شد پرستو اومد نزدیک من نشست و گفت خب حالا بگو خودت چطوری ؟ با نریمان خوبی ؟ گفتم ای فضول من با تو درد دل کردم رفتی گذاشتی کف دستش ؟ گفت مگه چیه ؟ خوب کاری کردم اون باید بدونه که تو دوستش داری آخه نریمان گناه داره اون خیلی آدم خوبیه تو رو خدا اذیتش نکن گفتم به من میاد کسی رو اذیت کنم ؟ گفت نه والله همینطوری گفتم سرمو با افسوس تکون دادم و گفتم ولی واقیعت داره من دارم اذیتش می کنم نباید بعد از عقد توی یک خونه می موندیم حالا می فهمم که خانجونم راست می گفت وقتی خداحافظی می کردم به خواهر گفتم ببخشد فضولی می کنم ولی حال خانم خوب نیست بهتون احتیاج داره تنهاش نزارین جز شما و نریمان کسی رو نداره آهی کشید و گفت نه نمی زارم این همه سال نیش و کنایه هاشو تحمل کردم حالا که مریض شده ولش نمی کنم پنجشنبه میام تو اگر می خوای بری خونه ی خودتون برو وقتی وارد باغ شدیم و از پیچ جاده عمارت رو دیدم ماشین آقای سالارزاده رو تشخیص دادم و قلبم فرو ریخت زدم روی پشتی صندلی و گفتم تندتر برو آقای احمدی زود باش پاشو گذاشت روی گاز و گفت خب دیگه رسیدیم چی شده ؟ گفتم هیچی نگران خانم هستم دیگه نفهمیدم چطور پیاده شدم و خودمو رسوندم به خانم و وقتی دیدم کنار بخاری با آقای سالارزاده نشستن و حرف می زنن و اون نیلوفر رو با خودش نیاورده خیالم راحت شد سلام کردم و رفتم جلو و باهاش دست دادم ولی بلند شد و صورت منو بوسید و گفت شازده چطوره ؟ گفتم منظورتون نریمانه ؟ خوبه به لطف شماخانم گفت این آقا اومده پول مالیات مغازه ی طلا فروشی رو بگیره تو چرا باهاش روبوسی کردی ؟ دنیا روی سرم خراب شد اون حالش خوب نبود و من حدس می زدم که در نبودن منم آقای سالارزاده رو نشناخته گفتم ببخشید اشتباه کردم قربونتون برم شما برین توی اتاق تون من باهاشون حساب می کنم سالارزاده گفت نه تو کار نداشته باش من با مادرم دارم حرف می زنم ، خانم گفت برو به نریمان زنگ بزن بگو مامور مالیات اومده خودش بیاد من که الان سر در نمیارم مونده بودم چیکار کنم از طرفی می ترسیدم که خانم حالش بدتر بشه و از طرفی نمی خواستم نریمان بیاد و با پدرش روبرو بشه به خانم گفتم نمیشه خودتون حساب کنین ؟ نریمان الان نمی تونه بیاد خونه خانم رو کرد به پسرشو گفت برو آقا فردا صبح بیا که نریمان خونه باشه من نمی دونم تو درست میگی یا نه حساب و کتاب هم که نیاوردی فکر کردی من احمقم که هر چی گفتی بهت بدم ؟نباید و نمی خواستم به سالارزاده که در واقع پدر شوهر من بود بی احترامی کنم آروم و مودبانه گفتم ببخشید میشه من خانم رو ببرم توی اتاقشون , با تندی گفت نه تو ما رو تنها بزار خودم می دونم چیکار کنم.با تردید ازشون دور شدم و به در اتاق که رسیدم خانم وحشت زده صدام کرد پریماه ؟ پریماه این مرد کیه ؟ مگه نگفتم کسی رو راه ندین ؟ فورا برگشتم و دستشو گرفتم. گفتم خانم ایشون آقا محسن هستن پسرتون یکم فکر کنین داد زد خفه شو من همچین پسری ندارم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرزو میکنم به زودی🌸 لبخند بزنی و بگویی، خدایا... این بیشتر از چیزی است که برایش دعا کرده ام!🌸🍂 شبتون‌‌در پناه خدا ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
🌤کنار رفتن تاریکی و طلوع خورشید، نشون دهنده مهم ترین جنبه زندگیه: «ناامیدی دیر یا زود جاش رو به امید میده...» 🌱 صبحتون پرامید و روشن ❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زمستان رسید.... - @mer30tv.mp3
6.55M
صبح 26 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستودو و در حالیکه با سر انگشت می زد به دماغم ادامه داد شب
این مرد رو کمال فرستاده تا ازم پول بگیره من می دونم این نقشه های اونه خودم می فهمم احمق که نیستم پاشو از اینجا برو پاشو زود پریماه برو قربان رو صدا کن بیاد و با بی تابی فریاد زد نریمان کجاست ؟ نریمان کجاست ؟ گفتم آقای سالازارده میشه یکم برین توی اتاق نریمان تا حالشون بهتر بشه خواهش می کنم من می دونم که الان بدتر میشن سرم داد زد تو اومدی بال به بالش دادی من داشتم کارمو می کردم و می رفتم حتما نریمان پُرت کرده در حالیکه خانم فریاد می زد و عصاشو به زمین می کوبید و می خواست اونو بیرون کنه گفتم نه نه نریمان به من چیزی نگفته مگه نمی ببین حال مادرتون خوب نیست دلتون براش نمی سوزه با تمسخر گفت تو کی هستی که با من اینطوری حرف می زنی ؟ چرا فکر می کنی من احساس ندارم ؟ رفتارشو با من نمی ببینی دورغ میگه منو فراموش کرده مگه میشه ؟ می خواد بهم پول نده داره فیلم بازی می کنه خانم فریاد زد پریماه ؟ بیرونش کن این مرد اومده اینجا چیکار ؟ قربان چه غلطی می کنه ؟دویدم دم در و گفتم اقدس خانم ؟ زود باشین بیاین با شالیزار هراسون اومدن و پرسید چی شده ؟ گفتم بیا با هم خانم رو ببریم توی اتاقش شالیزار توام یک لیوان آب بیار آقای سالارزاده عصبانی بود و داد می زد مثلا تو مادری عمدا داری این کارو می کنی حتما نریمان ازت خواسته به خدا ازتون نمیگذرم منو علاف دست خودتون کردین هر ماه باید با هزار مکافات حقم رو بدین به زودی خودم حقم رو می گیرم و خانم همینطور که به زور می بردیمش سرشو بر می گردوند و فریاد می زد گمشو گمشو از خونه ی من برو بیرون گمشو با زور خانم رو روی تخت نشوندم و قرصشو دادم بدنش می لرزید و زبونش خشک شده بود لیوان آب رو تا ته سر کشید و گفت بیرونش کن گفتم رفت خانم همون موقع ترسید و رفت نگران نباشین ما هستیم ، مدت زیادی طول کشید تا خانم یواش یواش آروم شد ولی حال عجیبی داشت و کلافه بود در اتاق رو بستم واونقدر موهاشو نوازش کردم تا خوابش برد در حالیکه نمی تونستم جلوی اشکم رو بگیرم از بی رحمی دنیا وحشت کرده بودم مگه میشه آدم یک بچه به دنیا بیاره و اینطور بلای جونش بشه در حالیکه یادم اومد من تمام بدنامی ها رو به جونم خریدم تا مادرم رو نجات بدم و حتی یکبار به روش نیاوردم و حالا این کارای آقای سالارزاده برام خیلی عجیب و باور نکردنی بود وقتی برگشتم به پذیرایی دیدم هنوز نشسته اشکم رو پاک کردم و به اقدس خانم گفتم برای آقا چای و میوه بیار باید باهاش حرف می زدم تا نریمان نیومده از اونجا بره حالا چطور نمی دونستم آروم رفتم نزدیکش و گفتم شما هم ناراحت شدین ولی اشتباه می کنین خانم هر روز اینطوری میشن تنها شما نیستین به خواهرتون هم همینطورن تو رو خدا به دل نگیرین.گفت نه چیزی نیست خودم حلش می کنم تو دخالت نکن گفتم بابا جون مثل اینکه متوجه نشدین مادرتون حالشون خوب نیست واقعا فراموش می کنن و در اون حالت گیج میشن که چه موقعیتی دارن مخصوصا وقتی که یاد خاطرات قدیم بیفتن باور کنین متوجه نمیشن که شما ازشون چی می خواین , گفت تقصیر خودشه از بس حرص مال دنیا رو می زنه پیر شده هنوز به فکر جمع کردن پوله دست بر دارم نیست از وقتی یادمه جونش به اموالش بند بود.تو فکر می کنی این کارش برای من تازگی داره ؟  هر کس بهش میگه پول حالش بد میشه این مال حالا نیست از قدیم همینطور بود همیشه سر پول گرفتن  ما باهاش مکافات داشتیم گفتم خب حالا به نظرتون باید چیکار کنیم ؟ نمیشه که عذاب بکشه ؟ گفت ببین پریماه درسته که تو با نریمان ازدواج کردی وحالا دیگه دختر منم به حساب میای ولی کی بهت گفته که می تونی توی کار من و مادرم دخالت کنی تو کاری نداشته باش من خودم می دونم چیکار کنم.گفتم بله البته  حق با شماست ولی این منم که دارم ازشون مراقبت می کنم نمی خوام حالشون بد بشه دلم نمی خواد شما هم ناراحت بشین با خونسردی روشو از من برگردوند و گفت ناراحت ؟دیگه کار ما از این حرفا گذشته خودت شاهد بودی جلوی چشم توبود که نادر هر چی دلش می خواست به من می گفت حالا نریمان هم برای من شاخ شده بهت یک نصیحت پدرانه می کنم  کاسه ی از آش داغ تر نباش ما از پس هم بر میایم این وسط تو صدمه می ببینی دخالت نکن برای لحظاتی چشمم رو بستم و یک نفس عمیق کشیدم و گفتم ببخشید نمی تونم بزارم کسی ایشون رو اذیت کنه ولی شما درست می فرمایید من نباید به کار شما دخالت کنم وهمچین قصدی هم ندارم اما وقتی پای ناراحتی خانم پیش میاد به من مربوط میشه باز با خنده ی تمسخر آمیزی گفت تو از هیچی خبر نداری تو فکر می کنی من می خوام مادرم رو اذیت کنم ؟ نه این اونه که داره منو آزار میده.  اون طلا فروشی در واقع مال منه اگر به تو چیز دیگه ای گفتن نمی دونم ولی اونجا رو من طلا فروشی سالارزاده کردم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ مرغ ✅ پیاز ✅ برگ بو ✅ نمک ✅ فلفل سیاه ✅ زردچوبه ✅ کمی اب لیمو بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
294_28682688597267.mp3
10.97M
عارف😊 دلبر 🥰🥰 💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
*کلیپس های اولیه😁* •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوسه این مرد رو کمال فرستاده تا ازم پول بگیره من می دونم
قرار بود نریمان برای من کار کنه حالا مدام برام گربه می رقصونن خبر داری؟خبر داری که اختیارشو از دستم گرفتن ؟ چرا نمی تونم حرف حالی شما ها بکنم ؟ من حتی برای زن گرفتن هم باید از بچه هام اجازه بگیرم ؟ نه اینطورام که اونا فکر می کنن بی عرضه نیستم مادرم هم باید بدونه که حق منو نمی تونه بخوره؛ گفتم : شما جای بابای من هستین خودتون بهم گفتین تو از این به بعد دختر منی پس چرا الان دارین خصمانه با من حرف می زنین ؟ آخه من به کار طلا فروشی و حساب و کتاب شما چیکار دارم ؟  فقط به فکر مادرتون هستم این حرفا به من مریوط نیست دیگه من بهتون گفتم حالا هر طوری شما راحت هستین همون کارو بکنین راست میگین چرا باید برای من مهم باشه وقتی شما که پدر شوهر من هستین دارین مثل دشمن با من حرف می زنین لحنش آروم تر شد و گفت ناراحت نشو ولی شاید تو خبرنداری من از دست نریمان خیلی ناراحتم حتما نمی دونی با من چیکار کرد ؟ گفتم نه چیزی به من نگفته ولی می دونم که اون شما رو خیلی دوست داره شما پدرش هستین و تا اونجایی که من می دونم تا حالا ندیدم به شما بی احترامی کنه گفت ببین پریماه من یک مخارجی دارم که باید تامین بشه انتظار زیادی هم ندارم اون طلا فروشی مال منم هست اگر مادرم سرشو بعد از صد سال بزاره زمین مال من و خواهر و ساراست نمی دونم این وسط نادر و نریمان چرا دارن سنگ اونجا رو به سینه می زنن کارکردن خرجشون رو در آوردن اون توی فرانسه و اینم اینجا خونه خریدن ملک خریدن خوب زندگی کردن دیگه چی می خوان ؟  ما هم گفتم نوش جون تون ولی دیگه شاخ شدن برای من غیر قابل تحمله حالام تا تلکیفم رو با مادر و نریمان روشن نکنم از اینجا نمیرم نریمان بخواد مثل نادر باشه طلا فروشی رو ازش می گیرم با شناختی که از اون داشتم می دونستم که بوی درد سر میاد و دیگه نادر و عمه سارا هم نیستن که از پس اون بر بیان و حالا می فهمیدم که چرا خانم محسن پسرشو با شوهرش کمال اشتباه می گیره و این همه شباهت رفتاری باعث میشه هر وقت اونومی ببینه کلا همه چیز رو از یاد ببره و اینو متوجه شدم که آقای سالارزاده ی همیشه حق به جانب به هیچ عنوان نمی خواد بفهمه که داره اشتباه می کنه این بود که رفتم به اتاقم و گذاشتم تنها توی پذیرایی بمونه تا وارد اتاق شدم در رو بستم و سرمو کوبیدم به در اونقدر کلافه و سر در گم شده بودم که نمی دونستم چیکار کنم لبم رو گاز گرفتم مشت هامو بهم فشار دادم وبا خودم  گفتم پریماه تو داری چیکار می کنی ؟برای چی خودت رو توی این درد سر ها انداختی؟از یک طرف خانم با  مریضی که داشت و از طرف دیگه سالارزاده که می فهمیدم حالا حالاها برات مشکل ایجاد می کنه چرا احمق تا نریمان بهت پیشنهاد ازدواج داد دست و پات سست شد و قبول کردی دوستش داشتی ؟ خب تو یک روزم یحیی رو دوست داشتی ولی فراموشش کردی اینم فراموش می کردی بیشعور ندیدی که چه وضعیتی داره ؟ انگار محکوم شده بودم که توی اون عمارت بمونم احساس خفگی بهم دست داد اما اینم می دونستم که دلم نمی خواد به خونه برگردم زندگی من پر از تلاطم شده بود نمی فهمیدم خوشحالم یا ناراحت گاهی تا اوج آسمون پرواز می کردم و گاهی از شدت غم و اندوه دلم می خواست زار بزنم که اقدس خانم یک مرتبه در اتاق رو باز کرد و گفت خانم تلفن زنگ می زنه پرسیدم آقای سالارزاده کجا هستن ؟ گفت نمی دونم فکر کنم رفتن توی باغ پرسیدم راستی نگفتی خانم ناهار خورده بود یا نه؟گفت بله خوردن شما که دیر کردین براشون آوردم سر ناهار بودن که پسرشون اومد همینطور که میرفتم تلفن رو جواب بدم گفتم دوباره در نزده در اتاق رو باز نکن گوشی رو که برداشتم نریمان گفت الو گفتم سلام خوبی خسته نباشی گفت چی شده پریماه ؟ حالت خوبه ؟ گفتم آره خوبم چیزی نشده  گفت تو کی برگشتی؟گفتم خیلی وقت نیست خیالت راحت باشه گفت چی رو خیالم راحت باشه ؟ چطوری می تونم ؟ بابام که برات درد سر درست نکرد ؟ گفتم از کجا فهمیدی اینجاست ؟ گفت خودش زنگ زد من مشتری داشتم راه انداختم دارم میام تو کاری نداشته باش خودتو اذیت نکن الان خودمو می رسونم و تا اومدم بهش سفارش کنم دعوا راه نندازه گوشی رو قطع کرد فقط خدا رو شکر می کردم که به خانم قرص دادم و می دونستم تا شب بیدار نمیشه از پنجره بیرون رو نگاه کردم دیدم آقای سالارزاده داره با قربان و احمدی حرف می زنه.دستهاشو تکون می داد و انگار داشت به اونا دستور هایی می داد که ثابت کنه آقای اون عمارته حدس می زدم منظورش چیه و اینم می دونستم که من در این صورت اینجا دوام نمیارم اگر بخواد فردا دست زنشو بگیره و بیاره اینجا و یا حتی برادر زنشو من با نریمان چیکار کنم ؟تلفن دوباره زنگ خورد این بار مامانم بود فورا گله کرد که چرا بهش زنگ نمی زنم منم که دلم حسابی پر بود گفتم مامان خودتون نمی دونین ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برای اینکه بهم دورغ گفتین برای اینکه نریمان رو برداشتین و رفتین در خونه ی عمو برای اینکه شما از درد سر خوشتون میاد باشه من پامو می کشم کنار حالا مدام شما پشت سر زن عمو و یحیی حرف بزنین و اونا هم پشت سر ما ببینم به کجا می رسین ظاهرا من حریف هیچکس نمی شدم همه دارن کار خودشون رو می کنن خسته شدم دیگه توان ندارم , بابا بزارین منم یکم نفس بکشم اونقدر کردین که جرات نمی کنم بیام شما ها رو ببینم اینجا گیر افتادم نمی تونم از جام تکون بخورم اینم وضع شوهر کردنم گند بزنن به این زندگی.گفت الهی بمیرم مادر تو چت شده چرا اینطوری می کنی از دست کسی ناراحتی ؟ گفتم از دست شما که کاری کردین من به اینجا برسم به خاطر خدا بس کنین دیگه تمومش کنین حالا شما ها برین شکایت کنین اونا یک کار دیگه اونوقت تاوانش رو من باید پس بدم گفت خدامرگم بده این حرفا چیه می زنی تو حتما از جای دیگه دلت پر شده می خوای بیام پیشت ؟ گفتم نه نمی خوام اصلا هیچکس رو نمی خوام و گوشی رو در حالیکه اشک می ریختم قطع کردم و دویدم توی اتاقم و خودمو انداختم روی تخت یک ساعتی طول کشید که سر و صدا شنیدم  در تمام این مدت روی تخت افتاده بودم و فکر می کردم به اینکه چیکار باید بکنم تا زندگیم از این بدتر نشه و اینو فهمیده بودم که تنها عشق نمی تونه دو نفر رو در کنار هم خوشبخت کنه ،بلند شدم و در اتاق رو باز کردم شالیزار داشت با یک ظرف نفت میومد توی اتاقم پرسیدم این سر و صدا ها برای چیه ؟گفت وای نگو خانم آقا نریمان اومده و داره  با باباش دعوا می کنن گفتم اقدس خانم کجاست گفت رفته بخاری اتاق بالا رو پر کنه گفتم من میرم توی اتاق خانم اگر دیدی سر و صدا بالا گرفت منو صدا کن رفتم سراغ خانم هنوز خواب بود و در حالیکه دست و پام می لرزید روی یک صندلی نشستم تا اگر بیدار شد نزارم از ماجرا با خبر بشه فقط چند دقیقه بیشتر طول نکشید که نریمان در اتاق رو باز کرد و خیلی آروم گفت پریماه اینجایی ؟ بیا رفت بلند شدم وآهسته از اتاق رفتم بیرون و گفتم چطوری دعوا نکردین ؟گفت پولو انداختم جلوش دهنشو بست و رفت همینو می خواد گفتم تو که نمی خواستی دیگه بهش پول بدی گفت چیکار کنم بزارم تو و مامان بزرگ رو اذیت کنه ؟و نگاهی به صورتم کرد و گفت ای وای چشمت گود افتاده خیلی ناراحتت کرد ؟ گفتم خانم حالش بد شد تازه ناهارم نخوردم گفت منم نخوردم گفتم نریمان می خوام یک سر برم خونه ی خودمون فکر می کنم با مامانم بد حرف زدم باید از دلش در بیارم گفت چرا سر چی ؟ گفتم تلفن کرد حالم خوب نبود تلافیش رو سر اون خالی کردم گفت خیلی خب یک چیزی بخوریم خودم می برمت و ساعتی بعد در حالیکه سفارش های لازم رو به اقدس خانم می کردیم که چطور مراقب خانم باشه رفتیم بطرف خونه ی ما سرراه مقداری میوه و شیرینی خریدم و دوتا ماشین اسباب بازی برای فرید و فرهاد و چند شاخه ی گل برای مامانم نریمان پرسید بهم بگو چرا اینقدر اوقاتت تلخه ؟ گفتم نمی دونم حالم خوب نیست یک طورایی از زندگی بیزار شدم به هر طرف نگاه می کنم یک چیزی هست که آزارم میده امروز رفتم خونه ی خواهر من شاهدم که چقدر برای اومدن سارا خانم و بچه ها زحمت کشید ولی با چه خجالتی بچه هاش رو آورد توی عقد ما چرا باید اینطوری باشه بعد اومدم خونه حال روز خانم خیلی ناراحتم می کنه و حرفای پدرت و کارای مامانم گفت تو برای اینکه از یحیی شکایت کردم هنوز ناراحتی ؟گفتم نه نمی فهمی من از بی عقلی مامانم ناراحتم اون باید درایت داشته باشه که نداره چرا از تو می خواد براش از این کارا بکنی من خجالت زده میشم می فهمی؟گفت پریماه خواهش می کنم شورش رو در نیار بهت که گفتم کاری نکردم یک شکایت بود همین گفتم تو میگی همین ولی برای اونا سنگین تموم میشه و میفتن به جون هم حالا بین کی گفتم تو خودت با این همه گرفتاری حقت نیست دنبال همچین کارای مسخره ای بری گفت راست بگو تو واقعا برای چی نگرانی؟گفتم تو برای تو نگرانم اینو بفهم من دوستت دارم واقعا جز تو هیچ کس رو نمی خوام احمق که نیستم نفهمم که خودت چقدر با پدر و اطرافیات مشکل داری نمی خوام قوز بالا و قوز تو باشم گفت چشم دیگه بدون مشورت تو کاری نمی کنم گفتم منم ساده قبول کردم تو تا الان چند بار این قول رو به من دادی ولی بازم همون کاری رو کردی که قبلا می کردی مثلا میری به مامانم پول میدی نریمان من نمی خوام تو به عنوان داماد دیگه این کارو بکنی متوجه شدی ؟خندید و گفت آره بابا یک بار دیگه بگو که منوو دوست داری دیگه نمی کنم گفتم هان بازم بچه شدی خوبه در جوابم نگفتی خاکستری .اگر قول بدی و یادت بمونه روزی ده بار میگم دوستت دارم نمی خوام ناراحتی تو رو ببینم.دستشو گذاشت روی دستم و گفت باور کن پریماه تنها چیزی که توی این دنیا می خوام همینه  ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هرکجا آسایش روحت را پیدا کردی همان جا بمان آنجا وطن توست… •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 اشک تمساح می ریزد.. 🍃 خاصه گریه و اشكی كه نه از باب دلسوزی، بلكه از رهگذر ریا و تلدیس باشد، تا بدان وسیله مقصود حاصل آید و سو نیت گریه كننده جامه عمل بپوشد. 🥀 سابقا معتقد بودند كه غذا و خوراك تمساح به وسیله اشك چشم تامین می شود. بدین طریق كه هنگام گرسنگی به ساحل می رود و مانند جسد بی جانی ساعت ها متمادی بر روی شكم دراز می كشد. در این موقع اشك لزج و مسموم كننده ای از چشمانش خارج می شود كه حیوانات و حشرات هوایی به طمع تغذیه بر روی آن می نشینند. پیداست كه سموم اشك تمساح آنها را از پای در می آورد. فرضا نیمه جان هم بشنود و قصد فرار كنند به علت لزج بودن اشك تمساح نمی توانند. از آن دام گسترده نجات یابند. خلاصه هربار كه مقدار كافی حیوان وحشره در دام اشك تمساح افتند، تمساح پوزه ای جنبانیده به یك حمله آنها را بلع می كند و مجددا برای شكار كردن طعمه های دیگر اشك می ریزد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوپنج برای اینکه بهم دورغ گفتین برای اینکه نریمان رو بردا
چونه ای بالا انداخت و گفت نمی دونم والله ولی عزیزم این بیچاره هم نمی خواسته اینطوری بشهتو نباید این همه عصبانی بشی می دونم حق داری ولی الان بحث نمی کنیم  فقط می خوام تو آروم بشی گفتم نریمان مثل اینکه خدا نمی خواد من دیگه پامو توی این خونه بزارم باور کردنی نیست یکسال و چند ماهه آقاجونم فوت کرده سعادت خانم نیومده به دیدن مامان من حالا درست همین امشب باید بیاد و من رجب رو سرکوچه ببینم دیگه دارم شک می کنم که این چیزا اتفاقی باشه و به نظرم دستی ماورایی توی کار هست که من نباید بیام توی این خونه گفت خب من حدس می زنم غیر از مشکل یحیی یک چیزای دیگه هم پیش اومده که تو این همه ناراحت شدی اصلا چرا زن عموت یک مرتبه با تو سر لج افتاد ؟  گفتم وای یا خدا نریمان یادته یک بار بهت گفتم قربانی شدم ؟ آره هست ولی هیچوقت ازم نپرس من خودمو سپر بلای کسی کردم شاید یک روز برات تعریف کردم ولی الان ازم نخواه چیزی که توی این ماجرا مربوط به من می شد فقط فوت آقاجونم بود و دیگه هیچی اونشب نریمان سعی کرد با محبت هاش منو آروم کنه ولی دنیا در نظرم تیره و تار بود دیر وقت برگشتیم عمارت اقدس خانم بهمون گفت که خانم مدام سراغ پریماه رو می گرفت و عصبانی بود و به نظر می رسید که حال خوبی نداره رفتم به اتاقم نریمان هم دنبالم اومد و این بار بدون اجازه در رو پشت سرش بست و بهم نگاه کرد گفتم می دونم که برای من نگرانی ولی نباش من خیلی زود می تونم خودمو ترمیم کنم ولی الان کاملا از هم پاشیدم دستهاشو باز کرد و گفت بیا اینجا الان نباید تنها بمونی بیا دیگه و خودش اومد جلو و بغلم کرد و سرمو گرفت روی سینه اش و گفت برای همین میگم عروسی کنیم الان بایدکنار هم تا صبح می موندیم من و تو درد هایی داریم که باید خودمون درمونش کنیم تو منو داری منم تو رو در حالیکه از بیچارگی خودمو توی بغلش رها کرده بودم گفتم عروسی نمی خوام دیدی که عقدمون چطوری بود اصلا کی رو می خوای دعوت کنیم ؟ بعد از ماه رمضون دوتایی جشن بگیریم اینو می گفتم و اشک میریختم گفت واقعا نمی خوای عروسی بگیریم ؟ گفتم نه اصلا نمی خوام تو فکر کن یکشب دیگه مثل اون شب رو تجربه کنیم که چی بشه ؟ پدرت با نیلوفر و احتمالا با برادر زنش بیاد توی جشن ما عمه ی من بیاد که همه چیز رو بزاره کف دست زن عموم و دوباره حال مامان بزرگ بد بشه ، فکر کن بازم می خوای عروسی بگیریم ؟ گفت نمی دونم هر طوری تو بخوای آهان فهمیدم میریم مسافرت و اعلام می کنیم که عروسی کردیم خوبه گفتم آره همینطوری خوبه زیر چونه ی منو گرفت و سرمو بلند کرد و عاشقانه به صورتم که هنوز خیس اشک بود نگاه کرد طوری که قلبم لرزید و بدنم داغ شد آروم گفت : من عاشقتم گفتم نریمان  منم عاشقتم روز بعد مامان زنگ زد و دلیل کارم رو پرسید و منم گفتم که چون سعادت خانم اونجا بود نخواستم ببینمش کلی نصیحت کرد که من اصلا گوش نمی دادم چون حتی دلم نمی خواست صداشو بشنوم ولی سعی کردم دلشو نشکنم ماه رمضون از راه رسید سحر ها من و نریمان بیدار می شدیم و همراه اقدس خانم که همه چیز رو آماده کرده بود با شالیزار و قربان  توی آشپزخونه سحری می خوردیم نریمان گاهی برای افطار میومد و روزهایی که نبود با اقدس خانم افطار می کردم اون روزا واقعا حالم خوب بود مخصوصا موقع افطار که احساس می کردم سبک شدم با اینکه غم های من کماکان جلوی چشمم بود  ماه منیر خانم با همه ی عظمتش کارایی می کرد که معلوم می شد روز به روز داره بدتر میشه حتی  دارو هایی که سارا خانم فرستاده بود هم اثر چندانی نداشت و این برای من و نریمان درد بزرگی بود که اون زن  جز من و نریمان کسی رو نداشت و نمی شناخت مدام در یک هاله ای از ابهام بسر می برد و می فهمیدم که داره رنج می بره ولی اقدس خانم کمک حال خوبی بود برای همین  هفته ای یکبار میرفتم خونه ی خواهر و به پرستو درس می دادم ؛ و این دوستی عمیقی بین ما بوجود آورد که هم اون با ذوق و شوق بیشتری کار می کرد و هم من به هوای دیدنش و درد دل کردن هر طوری بود خودمو بهش می رسوندم پرستو دختری بود با هزاران امید و آرزو و روحی بزرگ که به خاطر یک نقص کوچک جسمانی از همه ی لذات زندگی محروم شده بود و حالا با دوستی که با من پیدا کرده بود احساس می کردم آدم دیگه ای شده که هیچ شباهتی به اون پرستویی که روز اول دیدمش نداشت خانم بشدت بهانه گیر و بد خلق شده بود و با احساسی که نسبت به اون پیدا کرده بودم تمام مدت که بیدار بود همراهش بودم و تنها وقتی که می خوابید می تونستم بشینم و طرح بکشم حالا دیگه تمام امور خونه افتاده بود گردن من کاری رو که خواهر هر هفته میومد و انجام می داد . چند روز به آخر ماه رمضون مونده بود که صبحانه ی خانم رو که دادم گفتم با اجازه ی شما من میرم خونه ی خواهر زود بر می گردم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رحمت الهی به وسعت آسمانها پهن است الهی دلتان بوسه گاه خورشید چشمتان ستاره باران دلتان ڪهڪشان نور گونه‌هاتان وقت خواب بوسه‌گاه خـدا شبتون بخیر...🌙 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
🍁آخرین سه شنبه پاییزتون 🌻سرشاراز گرمای عشق ومحبت 🍁الهـی 🌻قلبهایمان را مملو 🍁از عشـق و محبت 🌻 فکرمان را آسوده 🍁و خیرو برکت به کار 🌻و زندگی مان ببخش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصور کن: ظُهر پاییزِ مامان خونه رو تمیز کرده اَز مدرسه رسیدی صدای برنامه سیمای خانواده تو خونه پخشِ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح سرد دل گرم .... - @mer30tv.mp3
6.06M
صبح 27 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوشش چونه ای بالا انداخت و گفت نمی دونم والله ولی عزیزم ا
گفت نمی خواد بری احمدی رو می فرستم سهیلا رو بیاره گفتم قربونتون برم من به خاطر خواهر نمیرم بهتون گفته بودم که میرم با  پرستو طراحی کار می کنیم  و هم اینکه به بچه ها خوندن و نوشتن یاد میدم گفت چیزی هم بلد شده ؟ گفتم یک مژده بهتون بدم اگر نتونه بکشه ایده های خوبی به من میده که با هم روش کار می کنیم گفت خیلی خب اگرم راست گفته باشی امروز نمی خوام بری باشه یک روز دیگه رفتم کنارش نشستم و دستشو گرفتم تا اومدم حرف بزنم گفت لازم نکرده تو الان می خوای منو چاخان کنی که قبول کنم بری دارم بهت میگم نرو گفتم حالا بزارین حرفم رو بزنم آخه منتظرم هستن شما نمی دونین که سلمان چقدر خوشحال میشه خانم هر وقت که قراره برم از صبح منتظرم میشن گناه دارن , به خدا زود بر می گردم قول میدم برای ناهار شما اینجا باشم گفت خوابی دیدم که بهتره تو نری اونا بیان احمدی رو بفرست همشون رو بیاره اینجا دستور بده افطاری خوبی براشون درست کنن باهاشون همین جا کار کن از هفته دیگه ام بگو پرستو بیاد اینجا در یک لحظه مو به تنم راست شد و از خوشحالی یک لرز به تنم افتاد و بغض کردم گفتم تو رو خدا راست میگین ؟ الهی قربونتون برم شما بهترین مامان بزرگ دنیا هستین و کاری رو که گفته بود انجام دادم و زنگ زدم به نریمان ماجرا رو گفتم و ازش خواستم افطار بیاد خونه تا این روز تاریخی رو جشن بگیریم و دور هم باشیم من چندین بار دیده بودم که خواب های خانم به واقعیت پیوسته  و گاهی پیش بینی هاش درست از آب در اومده ولی اونقدر از اومدن خواهرو بچه ها خوشحال بودم که اهمیتی ندادم که چه خوابی دیده خودم کمک می کردم تا حلوا و شیر برنج و شام رو درست کردیم  و سفره ی افطار رنگینی  به کمک اقدس خانم و شالیزار انداختیم احساس می کردم خانم هم حالش خیلی خوبه بعد از مدت ها سرحال و قبراق بود حتی تا آشپزخونه رفت و سرکشی کرد که چیزی کم و کسر نباشه و بالاخره یکساعت به افطار ماشین احمدی به عمارت نزدیک شد و خواهر و بچه ها رو با خودش آورد و چند دقیقه بعد هم نریمان با دست پر اومد و همه دور هم جمع شدیم خانم برای اولین بار سلمان رو کنار خودش نشونده بود و مدام دست به سرش می کشید و بچه که تا اون زمان چنین چیزی ندیده بود بدون کوچکترین حرکتی سرشو به طرف سینه ی خانم خم کرده بود اونشب خانم نه چیزی رو فراموش کرد و نه با کسی نامهربون بود می گفت و می خندید و مدام به بچه ها محبت می کرد و تا آخر شب اونا رو نگه داشت و موقعی که می خواستن برن یک دسته اسکناس آورد و داد به خواهر و گفت اینا رو برای بچه ها لباس بخر و روز عید از صبح بیان اینجا پیش هم باشیم نمی تونم  برق شادی رو توی چشم خواهر چطور توصیف کنم همینقدر که از خوشحالی اشک می ریخت کافی بود بدونیم که اون زن بعد از این همه سال تحقیر شدن از طرف مادرش چقدر خوشحال بود اونشب برای اولین بار خانم تا دیر وقت بیدار مونده بود من ونریمان کمک کردیم آماده ی خواب بشه قرص هاشون رو دادم خوابید وقتی از اتاقش بیرون اومدیم نریمان گفت من خوابم نمیاد تو چی ؟ گفتم منم اونقدر امروز خوشحال بودم که اصلا خسته نیستم گفت پس بیا یکم حرف بزنیم پرسیدم چیزی شده ؟ گفت نمی دونم چیزی هست یا نه ولی ..بگو اقدس خانم چای بیار  بهت میگم با هم رفتیم کنار بخاری پذیرایی نشستیم اقدس خانم کارش توی آشپزخونه تموم شد و دوتا چای برامون آورد و گفت من میرم یکم بخوابم که بتونم سحر بیدار بشم همینطور که چای می خوردم پرسیدم نریمان چی شده تو می خوای یک حرفی به من بزنی گفت دیروز که می رفتم سرکار مامان بزرگ صدام کرد وصیتنامه و سند های باغ و عمارت و طلا فروشی رو داد به من گفت وصیتنامه اش رو محضری کرده و همه چیز مرتبه همینطوری بردم گذاشتم توی کمدم دست بهش نزدم ولی  از همون موقع دلم گرفته نمی خوام از دستش بدم گفتم وای نگو چیزی نیست نه اینکه می دونه فراموشی میاد سراغش میخواد محکم کاری کنه گفت نه کار امشبش هم بی دلیل نبودببین من اصلا دوست نداشتم که با خواهر همچین رفتاری داشته باشه ولی هیچوقت از دستش دلگیر نمی شدم همیشه رفتارش یک طوری بود  که آدم فکر می کرد حق با اونه می دونی اگر یک طوریش بشه من با بابام خیلی مکافات خواهم داشت تازگی نمی دونم از کجاش در آورده که طلا فروشی مال اونه.برای اینکه اینجا نیاد مدام دارم بهش پول میدم فکر می کنم یا عمو و یا نادر باید بیان و یک فکری براش بکنن من واقعا نمی تونم حریفش بشم الانم که واله و شیدای اون زن شده و چیزی حالیش نیست ببینم تو سر قولت هستی ؟گفتم چه قولی ؟ گفت بیا اینجا کنار من اینکه دیگه واقعا زن و شوهر بشیم گفتم ای وای از دست تو آخه یک مرتبه از کجا رفتی کجا ؟ من نفهمیدم منظورت چیه داشتیم در مورد بابا حرف می زدیم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f