#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_دویستوپنج
برای اینکه بهم دورغ گفتین برای اینکه نریمان رو برداشتین و رفتین در خونه ی عمو برای اینکه شما از درد سر خوشتون میاد باشه من پامو می کشم کنار حالا مدام شما پشت سر زن عمو و یحیی حرف بزنین و اونا هم پشت سر ما ببینم به کجا می رسین ظاهرا من حریف هیچکس نمی شدم همه دارن کار خودشون رو می کنن خسته شدم دیگه توان ندارم , بابا بزارین منم یکم نفس بکشم اونقدر کردین که جرات نمی کنم بیام شما ها رو ببینم اینجا گیر افتادم نمی تونم از جام تکون بخورم اینم وضع شوهر کردنم گند بزنن به این زندگی.گفت الهی بمیرم مادر تو چت شده چرا اینطوری می کنی از دست کسی ناراحتی ؟ گفتم از دست شما که کاری کردین من به اینجا برسم به خاطر خدا بس کنین دیگه تمومش کنین حالا شما ها برین شکایت کنین اونا یک کار دیگه اونوقت تاوانش رو من باید پس بدم گفت خدامرگم بده این حرفا چیه می زنی تو حتما از جای دیگه دلت پر شده می خوای بیام پیشت ؟ گفتم نه نمی خوام اصلا هیچکس رو نمی خوام و گوشی رو در حالیکه اشک می ریختم قطع کردم و دویدم توی اتاقم و خودمو انداختم روی تخت یک ساعتی طول کشید که سر و صدا شنیدم در تمام این مدت روی تخت افتاده بودم و فکر می کردم به اینکه چیکار باید بکنم تا زندگیم از این بدتر نشه و اینو فهمیده بودم که تنها عشق نمی تونه دو نفر رو در کنار هم خوشبخت کنه ،بلند شدم و در اتاق رو باز کردم شالیزار داشت با یک ظرف نفت میومد توی اتاقم پرسیدم این سر و صدا ها برای چیه ؟گفت وای نگو خانم آقا نریمان اومده و داره با باباش دعوا می کنن گفتم اقدس خانم کجاست گفت رفته بخاری اتاق بالا رو پر کنه گفتم من میرم توی اتاق خانم اگر دیدی سر و صدا بالا گرفت منو صدا کن رفتم سراغ خانم هنوز خواب بود و در حالیکه دست و پام می لرزید روی یک صندلی نشستم تا اگر بیدار شد نزارم از ماجرا با خبر بشه فقط چند دقیقه بیشتر طول نکشید که نریمان در اتاق رو باز کرد و خیلی آروم گفت پریماه اینجایی ؟ بیا رفت بلند شدم وآهسته از اتاق رفتم بیرون و گفتم چطوری دعوا نکردین ؟گفت پولو انداختم جلوش دهنشو بست و رفت همینو می خواد گفتم تو که نمی خواستی دیگه بهش پول بدی گفت چیکار کنم بزارم تو و مامان بزرگ رو اذیت کنه ؟و نگاهی به صورتم کرد و گفت ای وای چشمت گود افتاده خیلی ناراحتت کرد ؟ گفتم خانم حالش بد شد تازه ناهارم نخوردم گفت منم نخوردم گفتم نریمان می خوام یک سر برم خونه ی خودمون فکر می کنم با مامانم بد حرف زدم باید از دلش در بیارم گفت چرا سر چی ؟ گفتم تلفن کرد حالم خوب نبود تلافیش رو سر اون خالی کردم گفت خیلی خب یک چیزی بخوریم خودم می برمت و ساعتی بعد در حالیکه سفارش های لازم رو به اقدس خانم می کردیم که چطور مراقب خانم باشه رفتیم بطرف خونه ی ما سرراه مقداری میوه و شیرینی خریدم و دوتا ماشین اسباب بازی برای فرید و فرهاد و چند شاخه ی گل برای مامانم نریمان پرسید بهم بگو چرا اینقدر اوقاتت تلخه ؟ گفتم نمی دونم حالم خوب نیست یک طورایی از زندگی بیزار شدم به هر طرف نگاه می کنم یک چیزی هست که آزارم میده امروز رفتم خونه ی خواهر من شاهدم که چقدر برای اومدن سارا خانم و بچه ها زحمت کشید ولی با چه خجالتی بچه هاش رو آورد توی عقد ما چرا باید اینطوری باشه بعد اومدم خونه حال روز خانم خیلی ناراحتم می کنه و حرفای پدرت و کارای مامانم گفت تو برای اینکه از یحیی شکایت کردم هنوز ناراحتی ؟گفتم نه نمی فهمی من از بی عقلی مامانم ناراحتم اون باید درایت داشته باشه که نداره چرا از تو می خواد براش از این کارا بکنی من خجالت زده میشم می فهمی؟گفت پریماه خواهش می کنم شورش رو در نیار بهت که گفتم کاری نکردم یک شکایت بود همین گفتم تو میگی همین ولی برای اونا سنگین تموم میشه و میفتن به جون هم حالا بین کی گفتم تو خودت با این همه گرفتاری حقت نیست دنبال همچین کارای مسخره ای بری گفت راست بگو تو واقعا برای چی نگرانی؟گفتم تو برای تو نگرانم اینو بفهم من دوستت دارم واقعا جز تو هیچ کس رو نمی خوام احمق که نیستم نفهمم که خودت چقدر با پدر و اطرافیات مشکل داری نمی خوام قوز بالا و قوز تو باشم گفت چشم دیگه بدون مشورت تو کاری نمی کنم گفتم منم ساده قبول کردم تو تا الان چند بار این قول رو به من دادی ولی بازم همون کاری رو کردی که قبلا می کردی مثلا میری به مامانم پول میدی نریمان من نمی خوام تو به عنوان داماد دیگه این کارو بکنی متوجه شدی ؟خندید و گفت آره بابا یک بار دیگه بگو که منوو دوست داری دیگه نمی کنم گفتم هان بازم بچه شدی خوبه در جوابم نگفتی خاکستری .اگر قول بدی و یادت بمونه روزی ده بار میگم دوستت دارم نمی خوام ناراحتی تو رو ببینم.دستشو گذاشت روی دستم و گفت باور کن پریماه تنها چیزی که توی این دنیا می خوام همینه
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هرکجا آسایش روحت را پیدا کردی
همان جا بمان
آنجا وطن توست…
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 اشک تمساح می ریزد..
🍃 خاصه گریه و اشكی كه نه از باب دلسوزی، بلكه از رهگذر ریا و تلدیس باشد، تا بدان وسیله مقصود حاصل آید و سو نیت گریه كننده جامه عمل بپوشد.
🥀 سابقا معتقد بودند كه غذا و خوراك تمساح به وسیله اشك چشم تامین می شود. بدین طریق كه هنگام گرسنگی به ساحل می رود و مانند جسد بی جانی ساعت ها متمادی بر روی شكم دراز می كشد. در این موقع اشك لزج و مسموم كننده ای از چشمانش خارج می شود كه حیوانات و حشرات هوایی به طمع تغذیه بر روی آن می نشینند. پیداست كه سموم اشك تمساح آنها را از پای در می آورد. فرضا نیمه جان هم بشنود و قصد فرار كنند به علت لزج بودن اشك تمساح نمی توانند. از آن دام گسترده نجات یابند. خلاصه هربار كه مقدار كافی حیوان وحشره در دام اشك تمساح افتند، تمساح پوزه ای جنبانیده به یك حمله آنها را بلع می كند و مجددا برای شكار كردن طعمه های دیگر اشك می ریزد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیتراژ های خاطره انگیز ایرانی😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوپنج برای اینکه بهم دورغ گفتین برای اینکه نریمان رو بردا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_دویستوشش
چونه ای بالا انداخت و گفت نمی دونم والله ولی عزیزم این بیچاره هم نمی خواسته اینطوری بشهتو نباید این همه عصبانی بشی می دونم حق داری ولی الان بحث نمی کنیم فقط می خوام تو آروم بشی گفتم نریمان مثل اینکه خدا نمی خواد من دیگه پامو توی این خونه بزارم باور کردنی نیست یکسال و چند ماهه آقاجونم فوت کرده سعادت خانم نیومده به دیدن مامان من حالا درست همین امشب باید بیاد و من رجب رو سرکوچه ببینم دیگه دارم شک می کنم که این چیزا اتفاقی باشه و به نظرم دستی ماورایی توی کار هست که من نباید بیام توی این خونه گفت خب من حدس می زنم غیر از مشکل یحیی یک چیزای دیگه هم پیش اومده که تو این همه ناراحت شدی اصلا چرا زن عموت یک مرتبه با تو سر لج افتاد ؟ گفتم وای یا خدا نریمان یادته یک بار بهت گفتم قربانی شدم ؟ آره هست ولی هیچوقت ازم نپرس من خودمو سپر بلای کسی کردم شاید یک روز برات تعریف کردم ولی الان ازم نخواه چیزی که توی این ماجرا مربوط به من می شد فقط فوت آقاجونم بود و دیگه هیچی اونشب نریمان سعی کرد با محبت هاش منو آروم کنه ولی دنیا در نظرم تیره و تار بود دیر وقت برگشتیم عمارت اقدس خانم بهمون گفت که خانم مدام سراغ پریماه رو می گرفت و عصبانی بود و به نظر می رسید که حال خوبی نداره رفتم به اتاقم نریمان هم دنبالم اومد و این بار بدون اجازه در رو پشت سرش بست و بهم نگاه کرد گفتم می دونم که برای من نگرانی ولی نباش من خیلی زود می تونم خودمو ترمیم کنم ولی الان کاملا از هم پاشیدم دستهاشو باز کرد و گفت بیا اینجا الان نباید تنها بمونی بیا دیگه و خودش اومد جلو و بغلم کرد و سرمو گرفت روی سینه اش و گفت برای همین میگم عروسی کنیم الان بایدکنار هم تا صبح می موندیم من و تو درد هایی داریم که باید خودمون درمونش کنیم تو منو داری منم تو رو در حالیکه از بیچارگی خودمو توی بغلش رها کرده بودم گفتم عروسی نمی خوام دیدی که عقدمون چطوری بود اصلا کی رو می خوای دعوت کنیم ؟ بعد از ماه رمضون دوتایی جشن بگیریم اینو می گفتم و اشک میریختم گفت واقعا نمی خوای عروسی بگیریم ؟ گفتم نه اصلا نمی خوام تو فکر کن یکشب دیگه مثل اون شب رو تجربه کنیم که چی بشه ؟ پدرت با نیلوفر و احتمالا با برادر زنش بیاد توی جشن ما عمه ی من بیاد که همه چیز رو بزاره کف دست زن عموم و دوباره حال مامان بزرگ بد بشه ، فکر کن بازم می خوای عروسی بگیریم ؟ گفت نمی دونم هر طوری تو بخوای آهان فهمیدم میریم مسافرت و اعلام می کنیم که عروسی کردیم خوبه گفتم آره همینطوری خوبه زیر چونه ی منو گرفت و سرمو بلند کرد و عاشقانه به صورتم که هنوز خیس اشک بود نگاه کرد طوری که قلبم لرزید و بدنم داغ شد آروم گفت : من عاشقتم گفتم نریمان منم عاشقتم روز بعد مامان زنگ زد و دلیل کارم رو پرسید و منم گفتم که چون سعادت خانم اونجا بود نخواستم ببینمش کلی نصیحت کرد که من اصلا گوش نمی دادم چون حتی دلم نمی خواست صداشو بشنوم ولی سعی کردم دلشو نشکنم ماه رمضون از راه رسید سحر ها من و نریمان بیدار می شدیم و همراه اقدس خانم که همه چیز رو آماده کرده بود با شالیزار و قربان توی آشپزخونه سحری می خوردیم نریمان گاهی برای افطار میومد و روزهایی که نبود با اقدس خانم افطار می کردم اون روزا واقعا حالم خوب بود مخصوصا موقع افطار که احساس می کردم سبک شدم با اینکه غم های من کماکان جلوی چشمم بود ماه منیر خانم با همه ی عظمتش کارایی می کرد که معلوم می شد روز به روز داره بدتر میشه حتی دارو هایی که سارا خانم فرستاده بود هم اثر چندانی نداشت و این برای من و نریمان درد بزرگی بود که اون زن جز من و نریمان کسی رو نداشت و نمی شناخت مدام در یک هاله ای از ابهام بسر می برد و می فهمیدم که داره رنج می بره ولی اقدس خانم کمک حال خوبی بود برای همین هفته ای یکبار میرفتم خونه ی خواهر و به پرستو درس می دادم ؛ و این دوستی عمیقی بین ما بوجود آورد که هم اون با ذوق و شوق بیشتری کار می کرد و هم من به هوای دیدنش و درد دل کردن هر طوری بود خودمو بهش می رسوندم پرستو دختری بود با هزاران امید و آرزو و روحی بزرگ که به خاطر یک نقص کوچک جسمانی از همه ی لذات زندگی محروم شده بود و حالا با دوستی که با من پیدا کرده بود احساس می کردم آدم دیگه ای شده که هیچ شباهتی به اون پرستویی که روز اول دیدمش نداشت خانم بشدت بهانه گیر و بد خلق شده بود و با احساسی که نسبت به اون پیدا کرده بودم تمام مدت که بیدار بود همراهش بودم و تنها وقتی که می خوابید می تونستم بشینم و طرح بکشم حالا دیگه تمام امور خونه افتاده بود گردن من کاری رو که خواهر هر هفته میومد و انجام می داد . چند روز به آخر ماه رمضون مونده بود که صبحانه ی خانم رو که دادم گفتم با اجازه ی شما من میرم خونه ی خواهر زود بر می گردم
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رحمت الهی
به وسعت آسمانها پهن است
الهی دلتان بوسه گاه خورشید
چشمتان ستاره باران
دلتان ڪهڪشان نور
گونههاتان وقت خواب
بوسهگاه خـدا
شبتون بخیر...🌙
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
🍁آخرین سه شنبه پاییزتون
🌻سرشاراز گرمای عشق ومحبت
🍁الهـی
🌻قلبهایمان را مملو
🍁از عشـق و محبت
🌻 فکرمان را آسوده
🍁و خیرو برکت به کار
🌻و زندگی مان ببخش
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصور کن:
ظُهر پاییزِ
مامان خونه رو تمیز کرده اَز مدرسه رسیدی صدای برنامه سیمای خانواده تو خونه پخشِ
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح سرد دل گرم .... - @mer30tv.mp3
6.06M
صبح 27 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوشش چونه ای بالا انداخت و گفت نمی دونم والله ولی عزیزم ا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_دویستوهفت
گفت نمی خواد بری احمدی رو می فرستم سهیلا رو بیاره گفتم قربونتون برم من به خاطر خواهر نمیرم بهتون گفته بودم که میرم با پرستو طراحی کار می کنیم و هم اینکه به بچه ها خوندن و نوشتن یاد میدم گفت چیزی هم بلد شده ؟ گفتم یک مژده بهتون بدم اگر نتونه بکشه ایده های خوبی به من میده که با هم روش کار می کنیم گفت خیلی خب اگرم راست گفته باشی امروز نمی خوام بری باشه یک روز دیگه رفتم کنارش نشستم و دستشو گرفتم تا اومدم حرف بزنم گفت لازم نکرده تو الان می خوای منو چاخان کنی که قبول کنم بری دارم بهت میگم نرو گفتم حالا بزارین حرفم رو بزنم آخه منتظرم هستن شما نمی دونین که سلمان چقدر خوشحال میشه خانم هر وقت که قراره برم از صبح منتظرم میشن گناه دارن , به خدا زود بر می گردم قول میدم برای ناهار شما اینجا باشم گفت خوابی دیدم که بهتره تو نری اونا بیان احمدی رو بفرست همشون رو بیاره اینجا دستور بده افطاری خوبی براشون درست کنن باهاشون همین جا کار کن از هفته دیگه ام بگو پرستو بیاد اینجا در یک لحظه مو به تنم راست شد و از خوشحالی یک لرز به تنم افتاد و بغض کردم گفتم تو رو خدا راست میگین ؟ الهی قربونتون برم شما بهترین مامان بزرگ دنیا هستین و کاری رو که گفته بود انجام دادم و زنگ زدم به نریمان ماجرا رو گفتم و ازش خواستم افطار بیاد خونه تا این روز تاریخی رو جشن بگیریم و دور هم باشیم من چندین بار دیده بودم که خواب های خانم به واقعیت پیوسته و گاهی پیش بینی هاش درست از آب در اومده ولی اونقدر از اومدن خواهرو بچه ها خوشحال بودم که اهمیتی ندادم که چه خوابی دیده خودم کمک می کردم تا حلوا و شیر برنج و شام رو درست کردیم و سفره ی افطار رنگینی به کمک اقدس خانم و شالیزار انداختیم احساس می کردم خانم هم حالش خیلی خوبه بعد از مدت ها سرحال و قبراق بود حتی تا آشپزخونه رفت و سرکشی کرد که چیزی کم و کسر نباشه و بالاخره یکساعت به افطار ماشین احمدی به عمارت نزدیک شد و خواهر و بچه ها رو با خودش آورد و چند دقیقه بعد هم نریمان با دست پر اومد و همه دور هم جمع شدیم خانم برای اولین بار سلمان رو کنار خودش نشونده بود و مدام دست به سرش می کشید و بچه که تا اون زمان چنین چیزی ندیده بود بدون کوچکترین حرکتی سرشو به طرف سینه ی خانم خم کرده بود اونشب خانم نه چیزی رو فراموش کرد و نه با کسی نامهربون بود می گفت و می خندید و مدام به بچه ها محبت می کرد و تا آخر شب اونا رو نگه داشت و موقعی که می خواستن برن یک دسته اسکناس آورد و داد به خواهر و گفت اینا رو برای بچه ها لباس بخر و روز عید از صبح بیان اینجا پیش هم باشیم نمی تونم برق شادی رو توی چشم خواهر چطور توصیف کنم همینقدر که از خوشحالی اشک می ریخت کافی بود بدونیم که اون زن بعد از این همه سال تحقیر شدن از طرف مادرش چقدر خوشحال بود اونشب برای اولین بار خانم تا دیر وقت بیدار مونده بود من ونریمان کمک کردیم آماده ی خواب بشه قرص هاشون رو دادم خوابید وقتی از اتاقش بیرون اومدیم نریمان گفت من خوابم نمیاد تو چی ؟ گفتم منم اونقدر امروز خوشحال بودم که اصلا خسته نیستم گفت پس بیا یکم حرف بزنیم پرسیدم چیزی شده ؟ گفت نمی دونم چیزی هست یا نه ولی ..بگو اقدس خانم چای بیار بهت میگم با هم رفتیم کنار بخاری پذیرایی نشستیم اقدس خانم کارش توی آشپزخونه تموم شد و دوتا چای برامون آورد و گفت من میرم یکم بخوابم که بتونم سحر بیدار بشم همینطور که چای می خوردم پرسیدم نریمان چی شده تو می خوای یک حرفی به من بزنی گفت دیروز که می رفتم سرکار مامان بزرگ صدام کرد وصیتنامه و سند های باغ و عمارت و طلا فروشی رو داد به من گفت وصیتنامه اش رو محضری کرده و همه چیز مرتبه همینطوری بردم گذاشتم توی کمدم دست بهش نزدم ولی از همون موقع دلم گرفته نمی خوام از دستش بدم گفتم وای نگو چیزی نیست نه اینکه می دونه فراموشی میاد سراغش میخواد محکم کاری کنه گفت نه کار امشبش هم بی دلیل نبودببین من اصلا دوست نداشتم که با خواهر همچین رفتاری داشته باشه ولی هیچوقت از دستش دلگیر نمی شدم همیشه رفتارش یک طوری بود که آدم فکر می کرد حق با اونه می دونی اگر یک طوریش بشه من با بابام خیلی مکافات خواهم داشت تازگی نمی دونم از کجاش در آورده که طلا فروشی مال اونه.برای اینکه اینجا نیاد مدام دارم بهش پول میدم فکر می کنم یا عمو و یا نادر باید بیان و یک فکری براش بکنن من واقعا نمی تونم حریفش بشم الانم که واله و شیدای اون زن شده و چیزی حالیش نیست ببینم تو سر قولت هستی ؟گفتم چه قولی ؟ گفت بیا اینجا کنار من اینکه دیگه واقعا زن و شوهر بشیم گفتم ای وای از دست تو آخه یک مرتبه از کجا رفتی کجا ؟ من نفهمیدم منظورت چیه داشتیم در مورد بابا حرف می زدیم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#مرغ_ناردونی
مواد لازم :
✅ مرغ
✅ پیاز
✅ دانه انار
✅ رب انار
✅ رب گوجه
✅ سیر
✅ نمک،ادویه،فلفل
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1_5675070314044719112.mp3
7.79M
⚡️ تصنیف «بخت سرکش»
آواز: همایون_شجریان
آهنگساز: محمدجواد ضرابیان
آلبوم: شوق_دوست
غزل: حافظ
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
54.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#شهرزاد
#قسمت_نوزدهم
بخش چهارم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وقتی درس تمام میشدووقت اضافه می امد،این بازی مرسوم بودکه یکی از کلاس میرفت بیرون
،بعدبچه ها در کلاس چیزی را انتخاب و پنهان میکردندوقتی او واردمیشد،باید آن را پیدا میکردهرچقدر که به آن نزدیک تر میشد،بچه ها برای راهنمایی محکم تر روی میزمی کوبیدند...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوهفت گفت نمی خواد بری احمدی رو می فرستم سهیلا رو بیاره گ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_دویستوهشت
خندید ودستشو انداخت دور کمر من و سرشو گذاشت روی شونه ام و گفت آره مثل اینکه خواستم حرف رو عوض کنم در ضمن امشب سر میز شام یک مرتبه چشمم افتاد به چشم تو سبز بود و مثل زمرد می درخشید تو وقتی خوشحالی روی رنگ چشمت اثر داره همون رنگ براق هم میشه اینم امشب فهمیدم من و نریمان تا سحر همون جا توی پذیرایی نشستیم و حرف زدیم اول یک برنامه ریزی برای بعد از عید فطر کردیم که چطوری بریم مسافرت و اعلام کنیم که عروسی کردیم بعدام اون از خاطرات بچگیش گفت و منو یاد روزهای گذشته خودم انداخت که یک مرتبه اقدس خانم خواب آلود اومد تا سحری درست کنه از دیدن ما تعجب کرد و در حالیکه سری با افسوس تکون می داد گفت ایییی جوونی کجایی که یادت به خیر روز بعد با صدای بارون بیدار شدم بازم یک روز بارونی و سرد با ابرهای تیره اما خیالم راحت بود که جمعه اس و نریمان خونه می مونه لباس عوض کردم و رفتم سراغ خانم تازه بیدار شده بود به نظرم حالش خوب بود سلام کردم و گفت علیک سلام کارگر ها اومدن ؟ پرسیدم کدوم کارگرها مگه قرار بود کارگر بیاد؟گفت چیه تو خنک شدی یا حواس پرتی گرفتی ؟ بگو منیر خانم بهشون بگه نزارن میوه ها له بشه درست و با دقت اونا رو بچیدنن و بزارن توی جعبه یکم مکث کردم و گفتم باشه خانم چشم بلند شد و با من اومد دست و صورتشو شستم و خشک کردم ولی اون مدام در مورد جمع کردن میوه ها حرف می زد اقدس خانم داشت صبحانه ی اونو می برد توی اتاق سرش داد زد منیر ؟ تو چرا اینجایی برو ببین کارگرا چیکار می کنن این بارون هم که امون نمیده خودم برم ببینم چیکار می کنن گفتم خانم فعلا تعطیل کردن تا بارون بند بیاد گفت غلط کردن براشون بارونی گرفتم که سرشون کنن دیگه دردشون چیه ؟ گفتم حالا شما صبحانه بخورین من خودم میرم و سرکشی می کنم گفت تو چرا بری منیر میره تازه سید مهدی هم هست خودشو پسرش از عهده ی کار بر میان , تو باش جایی نرو عصری مهمون داریم بگو همه چیز رو آماده کنن حتما کباب توی غذا ها باشه , گفتم چشم خانم میدم اتاق های بالا رو هم تمیز کنن که اگر شب موندن آبرومون نره نگاهی مشکوکی به من کرد و نشست شیر داغ رو دادم دستش گفت نمی خورم دلم درد می گیره بگو برام چای بیارن می خوام شیرین کنم چند لقمه براش گرفتم و وقتی اقدس خانم چای رو آورد براش شیرین کردم و با نون و پنیر خورد و چقدر به نظرش خوشمزه اومد می خورد و می گفت آخیش مدت ها بود چای شیرین نخورده بودم خیلی مزه داد ، برای همین امیدوار بودم این حالتش زود گذر باشه ولی نبود نریمان خواب بود و حدس می زدم که تا ظهر بیدار نشه ، خانم بر خلاف هر روز چرت قبل از ناهارشم نزد احساس جوونی می کرد و انگار فراموش کرده بود که چند سال داره مدام راه میرفت و ایراد می گرفت و به همه چیز با حالتی خاص نگاه می کرد نمی فهمیدم تردید هست یا افسوس ؟ مثلا به تابلویی که روی دیوار بود و خیلی دوستش داشت مدتی خیره شد و من احساس کردم بغض کرده ولی فورا رفت سراغ ویترین ظرف ها و مدتی اونا رو برانداز کرد یکبارم می خواست توی اون بارون بره بیرون تا ببینه کارگر ها چطور میوه ها رو می چینن جالب اینجا بود که اقدس خانم رو با منیر اشتباه گرفته بود . اون دلش نمی خواست آدم هایی رو که دوست نداره و یا ازشون ضربه خورده به یاد بیاره اون روز نه از محسن حرفی زد نه از کمال اما نمی دونستم که با این سرعتی که این بیماری پیشرفت می کنه چی به روزش میاد شاید خودخواه بودم که در اون لحظات به این فکر می کردم که تمام نقشه های شب گذشته ی من و نریمان نقش بر آب شد که با وضعیتی که برای خانم پیش اومده بود من محال بود تنهاش بزارم برم مسافرت یکساعت به افطار مونده داشتیم ولی هنوز نریمان پایین نیومده بود اون خیلی کار می کرد و از اینکه داره استراحت می کنه خوشحال بودم شالیزار و اقدس خانم داشتن میز رو برای افطار آماده می کردن و خانم اصرار داشت که توی اون بارون بره و چک کنه چقدر میوه چیده شده طوری که تا دم در عمارت رفت و می خواست توی همون بارون بره بیرون و من براش زبون می ریختم و بهش اطمینان می دادم که خانم بارون میاد سرما می خورین من خودم رفتم و چک کردم همه چیز مرتبه همون طور که شما می خواین میوه ها رو هم بار کردن و بردن داد زد احمق همینطوری دادی بردن نشمردی ؟ پولش چی شد ؟گفتم خانم نریمان ازشون گرفته می ریزه به حساب بانکی شما اصلا خودتون رو ناراحت نکنین تو رو خدا نرین بیرون خواهش می کنم که صدای ترمز یک ماشین رو جلوی در عمارت شنیدم در رو باز کردم و گفتم وای فقط تو رو کم داشتم ، آقای سالارزاده بود پیاده شد خانم هراسون پرسید این کیه ؟گفتم الهی فداتون بشم شما برو من باهاش حرف میزنم آقای سالارزاده پیاده شد و اومد جلو سلام کردم و گفتم خوش اومدین بابا بفرمایید
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_دویستونه
گفت سلام دخترم مادر چرا اینجا وایساده خانم با تعجب نگاهش کرد و پرسید چی می خوای آقا ؟سالارزاده گفت حالش بده ؟ باز فراموشی داره ؟ با سر اشاره کردم گفت با نریمان کار دارم ای خدا این دیگه چه مصبیتی بود به سرمون اومد خانم گفت همون جا بمون الان میگم نریمان بیاد گفت بارون میاد دارم خیس میشم میام تو باهاش حرف می زنم و دیگه معطل نکرد و وارد شد خانم با شک و تردید بهش نگاه می کرد سالارزاده با یک لبخند معنی داری خانم رو بغل کرد و گفت بمیرم مادر تو چرا اینطوری شدی ؟ باورم نمی شد فکر می کردم داره فیلم بازی می کنه ولی الان کاملا صورتش بهم ریخته سه تایی رفتیم توی پذیرایی خدا ازم بگذره ولی من از لحن حرف زدن آقای سالارزاده ناراحتی ندیدم انگار یک طورایی هم بدش نیومده بود که حال مادرش بد شده با سرعت دویدم طبقه ی بالا تا نریمان رو صدا کنم به هال بالا که رسیدم اونو آماده جلوی در اتاقش دیدم می خواست بیاد پایین حالت مضطرب منو که دید پرسید چی شده گفتم زود باش بیا بابا اومده خانم هم حالش خوب نیست گفت خیلی خب آروم باش چیزی نیست چرا زودتر بیدارم نکردی ؟ گفتم خب فکر کردم امروز رو استراحت کنی گفت وقتی روزه می گیرم همش خوابم میاد بریم ببینم این بابای من دیگه چیکار داره تازه بهش پول دادم تو یک طوری مامان بزرگ رو ببر توی اتاقش من باهاش حرف می زنم ولی وقتی ما رسیدیم آقای سالارزاده دست خانم رو رفته بود توی دستش و می گفت من خودم چاکرتم هرکاری بخوای برات می کنم و رو کرد به نریمان وگفت منو شناخت صدام کرد خانم گفت چرا نشناسم تو پسر دوستم هستی؟نریمان سلام کرد و نزدیک اونا نشست سالارزاده با خنده گفت همین الان گفتین که محسن خانم گفت آره می دونم محسن پسر ..کی بود اسمش رو یادم رفت گفتم خانم میشه با من بیاین به غذا سر بزنیم ؟و ادامه دادم بابا شما روزه هستین ؟ گفت نه من نمی تونم روزه بگیرم بزار مادرم بمونه می دونم که حرفای منو می فهمه حرف آخرم رو می زنم و زود میرم نریمان من می خوام خودم از این به بعد طلا فروشی مادرم رو اداره کنم اگر می خوای می تونی برای من کار کنی درسته مادر ؟ خانم گفت طلا فروشی ؟ کدوم طلا فروشی ؟تو رو کی فرستاده ؟ ما طلا فروشی نداریم نریمان گفت بابا خواهش می کنم حال و روزشو نمی ببینی ؟ یکم رحم به دل شما نیست ؟ من که حرفی ندارم ولی خودتون می دونین که اونجا رو هم مثل بقیه چیزا به باد میدین نمی دونم این فکرا چیه شما به سرتون می زنه ؟ الان اصلا از کار سر در میارین ؟با تندی گفت مثل نادر حرف نزن که کلاه مون میره تو هم تو می دونی که من اون طلا فروشی رو باز کردم و رونق دادم نریمان گفت بابا ؟ یادتون نیست وقتی نادر اونجا رو تحویل گرفت چی داشت ؟ واقعا یادتون رفته ؟ در واقع اونجا مال مامان بزرگه هر چی سنگ خریدم پولشو اون داده الان جلوش این حرفا رو نزنین با لحن بدی گفت خیلی خب مال مادر منه به تو چه هر وقت من مُردم مال تو نریمان گفت نه اینطوری نیست شما یک برادر و دوتا خواهر هم دارین اونا هم سهم دارن تازه من کالری رو از پول خودم باز کردم همه چیزش به نام خودمه طلا فروشی بازار رو هم بستم چیزی توش نیست شما چطوری می خوای اونجا رو بگیری به هر حال شما پدر من هستین نمی زارم سختی بکشین خواهش می کنم دست از اینکارا بردارین می خواین اینا رو هم توی قمار ببازین ؟ در حالیکه خانم حیرون و سر گردون به اونا نگاه می کرد سالارزاده داد زد من حالا دیگه زن دارم نه قمار می کنم و نه عیاشی اینو بفهم زن من فکر می کنه اون طلا فروشی مال منه باید ببینه که راست گفتم تو بی خود کردی اونجا رو خالی کردی ؟ به اجازه کی دست به اون طلا ها زدی ؟ زن من باید اونجا رو ببینه نریمان گفت آهان فهمیدم قولش به کی دادین ؟ در حالیکه مال شما نیست متاسفانه دارین از مریضی مامان بزرگ سوء استفاده می کنین چرا تا حالا از این حرفا نمی زدین ؟ خانم گفت شما ها در مورد چی حرف میزنین ؟ نریمان زیر بغلشو گرفت به من اشاره کرد و اونو بردیم به اتاقش در حالیکه تشخیص نمی داد در اطرافش چی میگذره قرص های خانم رو دادم و به هر ترتیبی بود اونو نگه داشتم تا خوابش برد ولی سر و صدای زیادی از دور به گوشم می خورد که بیشتر مال آقای سالارزاده بود.تقریبا یک ساعتی از اذان گذشته بود که اون رفت و نریمان اومد صدام کرد هنوز کنار خانم نشسته بودم و دلم نمی خواست توی بحث اونا شرکت کنم توی بد مخمصه ای افتاده بودم و فکر می کردم راه خلاصی ندارم از اتاق رفتم بیرون و در رو بستم پرسیدم رفت ؟ گفت آره بیا افطار کنیم زبونم به حلقم چسبیده.باید زنگ بزنم به نادر اینطوری نمیشه فکر می کنم یک کاری کرده که توش مونده یا بدهکاری بالا آورده یا یک چیزی مهر زنش کرده که می خواد به اون ثابت کنه که مالکیت داره
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😁یادش بخیر پدر بزرگا اغلب از این رادیو های جلد دار داشتن و شب تا صبح اخبار گوشمیدادن
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 چه کسی نابیناست؟
🍃 مردی نابینا در شبی تاریک چراغی در دست درحالی که کوزهای را بر شانهاش نهاده بود در راهی میرفت. فضولی به او رسید و گفت: «ای نادان! روز و شب که برای تو یکسان است و روشنایی و تاریکی تفاوتی ندارد، پس برای چه این چراغ را دست گرفتهای؟»
نابینا خندید و گفت:
«این چراغ را برای خود نیاوردهام، بلکه برای کوردلانی مانند تو آوردهام تا به من تنه نزنند و کوزهام را نشکنند.»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*یه جا نوشته بود که-میدونید چرا کودکی شیرینه؟*
چون گذشتهای وجود نداره، یادی وجود نداره آینده ای وجود نداره. این سنگینی بار گذشته و آیندست که زندگی رو سخت میکنه؛ منرو یاد این حرف نادر ابراهیمی انداخت-فراموشی را بستاییم.یاد، انسان را بیمار میکند...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستونه گفت سلام دخترم مادر چرا اینجا وایساده خانم با تعجب ن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_دویستوده
گفتم مگه می تونه همچین کاری بکنه ؟ گفت والله دقیق نمی دونم مامان بزرگ هنوز تا وقتی زنده باشه حق همچین کاری رو نداره ولی باباس دیگه یا نادر یا عمو باید بیان این حرف منو گوش نمی کنه گفتم ول کن تو رو خدا مگه نادر اینجا نبود کجا به حرفش گوش می داد ؟ گفت اون فهمیده که مامان بزرگ مریضه و حواسش رو از دست داده برای همین ول کن نیست نمی دونم چیکار کنم؟گفتم میتونه کالری رو ازت بگیره؟گفت نه بابا اونجا به اسم خودمه ولی درد سر می تونه درست کنه حوصله ندارم و اصلا نمی خوام با پدر خودم در گیر باشم حالا خبر نداری تازه میگه این باغ و عمارت هم حق اونه فکر کنم به زودی قصد فروش اینجا رو هم بکنه مامان بزرگ نباشه برام مهم نیست خودم به اندازه ی کافی دارم ولی واقعا حیف میشه یکسالم نمی تونه نگهش داره مفت میده و میره گفتم آخه خانم که خدای نکرده طوریش نشده گفت همین دیگه الان می گفت می تونه از این وضع مامان بزرگ استفاده کنه و بگه حواسش رو از دست داده خب این موضوع باعث شد من و نریمان همه نقشه هایی که کشیده بودیم رو فراموش کنیم و فقط به این فکر کنیم که چیکار باید بکنیم تا آقای سالارزاده نتونه ثروت خانم رو به باد بده بعد از افطار به نادر زنگ زد و بعد به عمه سارا و قرار شد اونا با عموی بزرگ نریمان حرف بزنن و خبرشو بدن و روز عید فطر رسید خانم همون طور بود و از آقای سالارزاده خبری نداشتیم در حالیکه ما منتظر بودیم هر آن بیاد و دوباره ما رو تهدید کنه خواهر و بچه ها روز عید اومدن به عمارت ولی خانم فقط بهشون نگاه می کرد و گاهی می پرسید تو کی هستی شاید این سئوال رو چندین بار از پرستو کرد و اونم هر بار گفت پرستو مامان بزرگ سرشو به علامت اینکه فهمیدم حرکت می داد ولی باز دوباره این سئوال رو می کرد ظهر داشتیم ناهار میخوردیم که تلفن زنگ زد نریمان از سر میز بلند شد و گوشی رو برداشت نادر بود خبر داد که چند روز دیگه به همراه عمو میایم تهران نریمان یک نفس راحت کشید و گفت آخیش من از دست بابام راحت میشم هنوز این حرف از دهنش در نیومده بود که دوباره تلفن زنگ خورد و خودش گوشی رو برداشت یک مرتبه رنگ از صورتش پرید و دیدم که دستهاش می لرزه پرسید برای چی ؟ کجا ؟ آخه چرا ؟ چطوری ؟همه از حالتی که نریمان داشت نگران شدیم و من و خواهر بلند شدیم و رفتم کنارش و با هم پرسیدیم کیه ؟ چی شده ؟ نریمان با صدای بلند گفت بابا ؟ بابا ؟ حرف بزن ببینم چیکار کردی ؟ زخمی شدی ؟ حالت بده ؟کجات زخمی شده ؟ آخه چرا ؟ الان زنگ می زنم اورژانس بیاد ؟پلیس زنگ زدی ؟ خیلی خب پس از جات تکون نخور تا برسن منم الان خودمو می رسونم و گوشی رو گذاشت و هراسون گفت اقدس خانم بدو کت و پالتوی منو از بالا بیار زود باش گفتم تو رو خدا حرف بزن ببینم چی شده ؟خانم که زیاد حال خوبی نداشت گفت ولش کن نریمان بازم داره دروغ میگه چیزیش نیست نریمان با اینکه حالی پریشون داشت سعی کرد خاطر خانم رو آشفته نکنه گفت آره منم همین فکر رو می کنم ولی میرم سر می زنم و زود برمی گردم و رو کرد به منو ادامه داد میرم ببینم چی شده ؟ شما ها نگران نباشین زنگ می زنم.گفتم نه منم باهات میام شاید کاری از دستم بر اومد توام تنها نباشی و دیگه معطل نکردم و رفتم آماده بشم نریمان دنبالم اومد و جلوی در اتاق آهسته گفت زود باش پریماه حالش اصلا خوب نبود نمی تونست حرف بزنه می گفت چاقو خوردم خدا کنه خیلی صدمه ندیده باشه معلوم نیست باز چه دسته گلی به آب داده خیلی زودتر از اونی که فکرشو می کردیم گندش در اومده گفتم یا خدا به دادمون برس آخه کی بهش چاقو زده ؟ گفت یک طوری حرف می زد که انگار صدمه ی زیادی دیده خدا کنه به اون بدی که فکر می کنم نباشه و همینطور که کت و پالتوشو از اقدس خانم می گرفت و می پوشید خواهر پرسید تو رو خدا یک چیزی بگو دلم داره می ترکه گفت چی بگم جلوی بچه ها ؟فقط می دونم که اون پسره برادر نیلوفر نبوده برم ببینم دوباره چه کاری دست خودش داده خواهر زد توی صورتشو و گفت وای باز چیکار کرده داداشم؟ پسره کیه ؟نریمان گفت دعا کن خواهر به خیر بگذره برگشتم براتون تعریف می کنم همینطور که ما به طرف در عمارت میرفتیم خواهر گفت آخه تا کی می خواد اشتباهات خودشو تکرار کنه؟حالا برین به امید خدا چیزی نشده باشه و با خبر ای خوب برگردین نزارین مادر بفهمه من پیشش می مونم تا شما ها بیاین با اینکه رانندگی روی یخ و برف شمال تهران خیلی سخت بود نریمان با سرعت می روند و خدا خدا می کرد که اوضاع به اون وخیمی که فکرشو می کرد نباشه وقتی ازش پرسیدم میشه بگی دقیقا بهت چی گفته که این همه ناراحتی ؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم داستان جدید خیلی عاشقانه و قشنگ و عبرت اموزه پیشنهاد میکنم از دستش ندین
برای رفتن به اولین پارت داستان بزنید رو لینک پایین 👇🏼👇🏼
https://eitaa.com/Shaparaakiii/3779
https://eitaa.com/Shaparaakiii/3779
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی امشبم🌸🍂
امشب آرزو میکنم زیبـاترین
و محال تـرین آرزوهایتان 🌸🍂
با مصلحت خدا گره بخورد
شبتون در پناه اَمن خــدای مهربان🌸🍂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هر روز آغاز یک تغییر
وشروع یک هیجان است
خدایا دریچه شادے بےپایان
خوشبختے،سلامتے
وروزےپربرکت رابه روےهمه بازکن
صبح بخیر دوستای عزیزم❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گردوی دانش کیا یادشونه؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f