eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
این چیزارو دهه شصت خوب یادشونه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 راز موفقیت 🍃 گويند از مردي که صاحب گسترده‌ترين فروشگاه‌هاي زنجيره‌اي در جهان است پرسيدند: «راز موفقيت شما چه بوده؟» او در پاسخ گفت : "زادگاه من انگلستان است. در خانواده‌ي فقيري به دنيا آمدم و چون خود را به معناي واقعي فقير مي‌ديدم، هيچ راهي به جز گدايي کردن نمي‌شناختم.! روزي به طرف يک مرد متشخص رفتم و مثل هميشه قيافه‌اي مظلوم و رقت‌بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. وي نگاهي به سراپاي من انداخت و گفت: به جاي گدايي کردن بيا با هم معامله‌اي کنيم. پرسيدم : چه معامله‌اي ...!؟ گفت: ساده است. يک بند انگشت تو را به ده پوند مي‌خرم! گفتم: عجب حرفي مي‌زنيد آقا، يک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟ - بيست پوند چطور است؟ - شوخي مي کنيد؟! - بر عکس، کاملا جدي مي گويم. - جناب من گدا هستم، اما احمق نيستم. او هم‌چنان قيمت را بالا مي‌برد تا به هزار پوند رسيد. گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهيد، من به اين معامله‌ي احمقانه راضي نخواهم شد. گفت: اگر يک بند انگشت تو بيش از ده هزار پوند مي‌ارزد، پس قيمت قلب تو چقدر است؟ در مورد قيمت چشم، گوش، مغز و پاي خود چه مي‌گويي؟!! لابد همه‌ي وجودت را به چند ميليارد پوند هم نخواهي فروخت!؟ گفتم: بله، درست فهميده‌ايد. گفت: عجيب است که تو يک ثروتمند حسابي هستي، اما داري گدايي مي‌کني ...!؟ از خودت خجالت نمي‌کشي .!؟ گفته‌ي او همچون پتکي بود که بر ذهن خواب‌آلود من فرود آمد.!! ناگهان بيدار شدم و گويي از نو به دنيا آمده‌ام، اما اين بار مرد ثروتمندي بودم که ثروت خود را از معجزه‌ي تولد به دست آورده بود. از همان لحظه، گدايي کردن را کنار گذاشتم و تصميم گرفتم زندگي تازه‌اي را آغاز کنم ..." 🍃قصه ها براي بيدارکردن ما نوشته شدند، اما تمام عمر، ما براي خوابيدن از آنها استفاده کرديم....🍃 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادوچهار یک چیزی بگو جوابم رو بده گفت نمی دونستم این قدر
گفتم کی دعوت کرده ؟گفت خب معلومه هومن البته یک سر می زنیم می خوام با هم بریم لب دریا گفتم حالا هوا سرده باشه وقتی یکم گرم شد گفت می خوای یک جای دیگه بریم ؟گفتم نه فعلا باید مراقب خانم باشم گفت من فردا با اون خانم صحبت می کنم و میارمش تا وقتی عروسی کردیم دیگه نیازی به تو نباشه من زنم رو با کسی تقسیم نمی کنم گفتم ولی من به عمه سارا قول دادم همیشه مراقب خانم باشم خودت می دونی که فقط منو می خواد گفت خب منم فقط تو رو می خوام کدوم ما رو انتخاب می کنی ؟گفتم لوس نشو نریمان این حرفا چیه ؟ می دونم که تو خیلی مامان بزرگت رو دوست داری دلت نمیاد ولش کنیم.خندید و گفت معلومه اون همه ی کس و کار منه وقتی به عمارت رسیدیم دوباره مه غلیظی همه جا رو گرفته بود و حتی با نور چراغ هم راه به زحمت دیده می شد و اغلب چراغ ها ی عمارت خاموش بودن خانم خواب بود ولی خواهر منتظر ما نشسته بود با ناراحتی گفت چقدر طول دادین  ؟ نریمان گفت یکم دیر پرواز کردن و بعد رفتیم خونه ی خانم صفایی شما باید امشب برین ؟ می خواین ببرمتون گفت نه دیگه بچه ها الان خوابن سرگرمی که ندارن زود خوابشون می بره نریمان کنار خواهر نشست و گفت فردا براشون تلویزیون می گیرم و میارم خواهر با ناراحتی  گفت نه بابا راضی نیستم زحمت نکش ,از دست مادر عصبانیم واقعا دست من نمک نداره هر کاری می کنم بازم رفتارش با من خوب نمیشه.دیگه خسته شدم صد بار تصمیم گرفتم دیگه نیام سراغش بازم دلم طاقت نمیاره نریمان پرسید مگه چی شده ؟ نکنه حالش بد بوده ؟گفت ای بابا یکسر گفت پریماه چرا نیومد ؟ و بدتر از اون منو مقصر می دونست که نرفتم خونه ی خودم داشت بیرونم می کرد یک وقت ها دلم از دستش می شکنه ولی به خودم میگم عیب نداره مادرته باید تحمل کنی ولی خب تا کی من زیر بار این خفت برم ؟ شما ها متوجه نبودین جلوی سارا چقدر منو کوچک می کرد مثلا من خواهر بزرگم رفتم کنار خواهر و نشستم و دستشو گرفتم و گفتم خواهر تو رو خدا به دل نگیرین خودتون می دونین که الان با همه همینطوره مگه با  آقای سالارزاده چطوری رفتار می کنه؟ انگار یک پسر بچه ی کوچکه تازه با منم همینطوره نریمان گفت آره فداتون بشم شما بهترین عمه ی دنیا هستین همه اینو می دونن دیگه حساب مامان بزرگ از بقیه جداست خودتون رو ناراحت نکنین من فردا میام خونه ی شما و تلویزیون رو میارم خواهر گفت نه نمی خواد ما به اندازه ی کافی به تو زحمت میدیم نریمان گفت این چه حرفیه مدتی پیش  به آهو قول دادم والله وقت نکردم به قولم عمل کنم ولی فردا حتما این کارو می کنم خواهر بلند شد و گفت بریم بخوابیم امشب مادر خیلی خسته ام کرد پریماه جون من صبح زود میرم تو مراقب مادر باش قرص هاشم خورده البته نمی خواست بخوره می گفت پریماه می دونه تو نمی فهمی گفتم چشم خاطرتون جمع باشه مراقبم نمی دونم خانم اجازه میده من پنجشنبه بیام خونه ی شما یا نه ولی در اولین فرصت این کارو می کنم نریمان گفت من خودم صبح شما رو می برم ولی بهم قول بدین که دیگه ناراحت نباشین چراغ ها رو خاموش کردیم و سه تایی از پذیرایی اومدیم بیرون خواهر رفت توی اتاق خانم ودر رو بست منم گفتم شب بخیر و رفتم به طرف اتاقم که  نریمان مچ دستم رو گرفت و گفت کجا ؟ پریماه ؟اینطوری می خوای شب بخیر بگی ؟گفتم چطوری بگم ؟گفت خب نمی دونم ولی  الان فرق کرده ما عقد شدیم با اعتراض گفتم چه فرقی کرده منظورت چیه ؟ گفت خب اینطوری سرد شب بخیر نگو دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و گفتم نریمان ؟ آخه چطوری بگم ؟ یعنی نمیشه دیگه خواهش می کنم بهت فرصت بده می دونی که  خجالت می کشم گفت اقلا باهام دست بده , نمی دونم یک کاری بکن که من بفهمم توام منو دوس داری و ساکت شد سرم داغ شده بود و هیجان زیادی داشتم می ترسیدم به نریمان نزدیک بشم دستم رو دراز کردم وگفتم شب بخیر با دو دست گرفت و محکم فشار داد گفت حالا شب توام بخیر خوب بخوابی ..خب چیزه دیگه من فردا نیستم پس شب بخیر گفتم نریمان دستم رو فشار نده مثل اینکه یادت رفت  هنوز خوب نشده گفت وای فراموش کردم و دستم رو رها کرد.هر چند هنوز اون دیوار رو بین خودمون احساس می کردم و حالا می فهمیدم که خانجونم راست می گفت ما نمی تونستم بی تفاوت توی یک خونه زندگی کنیم.وقتی روی تختم دراز کشیدم تا مدت زیادی به اون فکر می کردم و عشقی که جوونه هاش توی دلم ریشه می کردن روز بعد وقتی بیدار شدم که شالیزار صدام می کرد که خانم کارت داره و خواهر و نریمان از خونه رفته بودن هنوز احساسم نسبت به اون عمارت و وظیفه ام نسبت به خانم عوض نشده بود و همون کارهارو انجام دادم.ولی اون روز فهمیدم که فراموشی خانم وارد مرحله ی تازه ای شده اسامی رو قاطی می کرد سن بچه ها رو فراموش می کرد و گاهی یادش میرفت که اونا بزرگ شدن و سراغشون رو می گرفت ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟🧚‍♀🌙 شب چراغ آرزوهایت را روشن ڪن. رازهایت بگو..او آماده شنیدن است. شبتون_ناب😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ســـــلام صبح بـخیر 🕊🌸 الهی نگاه پر مهر خدا همراه لحظه‌هاتون 🕊🌸 سلامتی و نیکبختی گوارای وجودتـون 🕊🌸 بارش برکت و نعمت جـاری در زنـدگیـتون 🕊🌸 آخر هفته تون مملو از آرامش🕊🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزها گذشت... من دوچرخه‌ام را در زیرزمین خانه قایم کردم تا هیچ کس نتواند آن را بدزدد. مدادرنگی‌هایم را در جامدادی گذاشتم تا خدای نکرده گم نشوند. لباس‌های عیدم را در کمد گذاشتم تا دست هیچ‌کس به آنها نرسد. توپ فوتبالم را توی توری گذاشتم و به دیوار زدم تا هیچ‌کس آن را برندارد. عروسک‌هایم را در ویترین گذاشتم تا مبادا خراب شوند. روزها گذشت و سال‌ها گذشت. من از همه داشته‌های کودکی‌ام به خوبی مراقبت کردم اما نمی‌دانم کدام روز، کدام سال، چه کسی از کجا آمد و روزهای کودکی‌ام را برد؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادوپنج گفتم کی دعوت کرده ؟گفت خب معلومه هومن البته یک س
یکی دوبارم از کمال حرف زد و اینکه ترکشون کرده و باز یادش میومد و می گفت ولش کن حالا دیگه گذشته ولی پیوسته من براش همون پریماه بودم.نزدیک  ظهر بود که باز برف با تیکه های بزرگ  شروع به باریدن کرد انگار برای نشستن عجله داشتن طوری می بارید که زمین و آسمون بهم وصل شده بود و جز سفیدی چیزی نمی دیدیم حالا دیگه این طور برف منو به وحشت مینداخت مخصوصا که بعد از مدت ها خونه خالی شده بود و هیچ برو بیایی نداشتیم با خانم کنار بخاری نشسته بودیم و چشم من به پنجره بود و مدام سرک می کشیدم بدون اینکه هدف خاصی داشته باشم یک هراس افتاده بود به جونم که نکنه نریمان نتونه برگرده به عمارت در این صورت بازم من می موندم و خانم که نمی دونستم با اون حال و روزش چیکار باید بکنم که خانم گفت پریماه چرا بیقراری ؟ گفتم نه چیزی نیست شما خوبین ؟ گفت نمی تونی طراحی کنی ؟ گفتم هنوز نه ولی فکر کنم تا چند روز دیگه دستم خوب میشه نریمان هم گفته عجله ای نداریم پرسید دوستش داری ؟ گفتم وا؟ خانم این چه سئوالیه ؟ گفت راست بگو می خوام بدونم کارای تو شک برانگیزه گفتم نه والله من همینم که هستم دوستش نداشتم زنش نمی شدم فکر می کردم خودتون بهتر از بقیه منو شناختین زیر بار حرف زور نمیرم گفت به نظرت من چطور آدمی هستم راست بگو هر چی فکر می کنی همونو بگو گفتم خب شما خیلی خوبین من دوستتون دارم گفت نه راست نمیگی تو از من می ترسی لبخندی زدم و گفتم نمی ترسم ولی حساب می برم براتون احترام قائلم چون زن قوی و محکمی هستین وقتی میگن نه یعنی نه سری تکون داد و گفت آخه تو از من چی می دونی ؟ کاش زن قوی بودم اگر اینطور بود الان فراموشی نمی گرفتم گفتم خودتون متوجه میشین ؟ گفت آره یک چیزایی می فهمم می دونم که زمانی رو از دست میدم یک روز من با هوش و با ذکاوت بودم درست مثل تو گفتم الانم هستین من تا حالا زنی مثل شما ندیدم پرسید ببینم تو می تونی قهوه درست کنی از اونایی که سارا آورده ؟ گفتم نمی دونم ولی  فکر کنم بتونم چون چند بار دیدم که دارن درست می کنن گفت قوطیش توی اتاق منه برو از توی کمدم بردار درست کن ببینم چیکار می کنی بعد قوطی رو بزار سر جاش وای  چقدر جای سارا خالیه به همین زودی دلم براشون تنگ شده قبل از اینکه بری یکی از اون آهنگ های ویگن رو بزار گفتم چشم خیلی دقت کردم تا همون طور که سارا خانم قهوه رو درست می کردو حساسیت به خرج می داد  اون دونه های جادویی رو به عمل بیارم و آماده کنم بعد  دوتا فنجون ریختم و بقیه اش رو خالی کردم توی استکان و دادم دست شالیزار و گفتم اینم برای تو  بخور ببین چه مزه میده خوشحال شد و گفت وای خانم خیلی بوش خوبه هر وقت سارا خانم درست می کرد دلم ضعف میرفت ولی هیچ وقت بهم نداد چند بار خواستم بهش بگم یکم به من بده ولی روم نشد حالا واقعا  دست تو  درد نکنه آخیش بخورم ببینم چه مزه داره ولی به خانم  نگی به من دادی با یک سینی برگشتم به اتاق و فنجون قهوه رو دادم دست خانم گرفت و با افسوس گفت آه جاش خالیه دیگه معلوم نیست من اونو می ببینم یا نه ولی تا بود قدرشو نمی دونستم دنیا همینطوره هر چیزی که دم دستمون هست برامون ارزشی نداره به محض اینکه از دستش میدیم تازه قدر اونومی دونیم که دیگه فایده ای نداره بچه ام با دلی خون رفت آره نمی دونم چرا اینقدر بداخلاق شدم من اینطوری نبودم پریماه.و در حالیکه یک جرعه از اون قهوه رو می خورد آهی بلند کشید و ادامه داد شاید کسی دیگه یادش نیاد که من   یک زن شاداب و با احساس بودم که دلم می خواست همیشه بخندم یک عالم دوست و آشنا داشتم میومدن میرفتن مهمونی می دادم و مهمونی میرفتم و همه ی اون زن ها به من حسادت می کردن و دلشون می خواست جای من باشن ولی روزگار باهام کاری کرد که به همه کس و همه چیز بد شدم می دونستی کمال خیلی خوشگل و خوش تیپ بود؟  بلند قد و چهار شونه چشم و ابرو مشکی ولی بازم من از اون سر بودم فکر نکنی چیزی کم داشتم نه اما  اون از اولش هم مرد هرزه ای بود وقتی مردی  اهل عیش و نوش و خوشگذرونی باشه دیگه نمیشه کاریش کرد گفتم به نظرم شما نباید بهش فکر کنین تموم شده رفته چرا مدام برای خودتون یادآوردی می کنین ؟ گفت نه برای یادآوردی نیست خوب گوش کن ببین چی بهت میگم.می خوام تو بدونی اگر یک وقت من همه چیز رو فراموش کردم تو یادت باشه و هروقت که دیگه توی این دنیا نبودم اینا رو بنویسی تا بچه هام بدونن که من چقدر توی زندگی صدمه ی روحی دیدم.گفتم فکر می کنم همشون می دونن اما  چشم می نویسم ولی یک خواهش ازتون دارم  به خودتون فشار نیارین چیزی که من می دونم اینه که هر بار شما به این فکرا میفتین مریض میشین نکنین دیگه الان زندگی به این خوبی دارین خدا خواسته که یک نوه مثل نریمان دارین پس گذشته رو رها کنین ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
29.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(آبگوشت) مواد لازم : ✅ یک کیلو گوشت ✅ کمی دنبه ✅ ۳۰۰ گرم نخود ✅ ۱۵۰ گرم لوبیا سفید ✅ دو عدد پیاز ✅ سه حبه سیر ✅ چهار عدد گوجه ✅ یک قاشق رب گوجه ✅ ادویه نمک ✅ فلفل ، زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
506_16893895011535.mp3
15.08M
🎵 من از راه اومدم 🎙 معین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بشقابهای چینی گلسرخی... ‏منومیبره به خانه ی مادربزرگ و سفره ای که از این سر اتاق تا اون سر اتاق پهن میشد ‏ یادش بخیر... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادوشش یکی دوبارم از کمال حرف زد و اینکه ترکشون کرده و ب
همین الان خودتون گفتین که تا چیزی رو داریم قدر نمی دونیم پس بیان به خودتون سخت نگیرین گفت چه خبر داری که سالهاست که این کارو می کنم ولی همش تظاهر بود کاش یکم خودمو خالی می کردم اونقدر خودمو قوی نشون دادم که از درون پوسیدم گفتم خب سخت بوده حق داشتین ولی من هنوزم شما رو زن قوی می دونم گفت آره شایدم قوی و با قدرت بودم که تونستم از پس این زندگی بر بیام اما  اگر اون اتفاق نیفتاده بود شاید من برای همیشه کمال رو از یاد می بردم و زندگی خوبی داشتم ولی اون نذاشت و آخرین ضربه رو به من زد و با من کاری کرد که تا آخر عمر نتونم فراموشش کنم می خوام به تو بگم و تو مثل یک راز پیش خودت نگه داری و هر وقت من نبودم اونا رو بنویسی و بدی به بچه هام ؛ الان نمی خوام جایی مکتوب باشه ؛ از این کار واهمه دارم می فهمی چی میگم ؟گفتم هنوز نه متوجه نمیشم شما چی می خوای به من بگی ؟ گفت یک روز طرفای بعد از ظهر کمال بعد از مدت ها اومد اینجا افتاد روی دست و پام گریه کرد و ازم خواست که ببخشمش تحت تاثیر قرار گرفتم و دلداریش دادم اون بهم گفت پشیمون شده و می خواد اون زن رو ول کنه بیاد برای همیشه پیش من و بچه ها بمونه بهم گفت اون زن بهش خیانت کرده و داره عذابش میده بهم گفت جز من کسی رو نداره احمق وکور شدم یا واقعا دلم می خواست اون برگرده نمی دونم ولی غرورم رو زیر پا گذاشتم و اونشب ازش پذیرایی کردم دوتایی نشستیم و شام خوردیم وصبح روز بعد  بهم گفت که باید برم پرسیدم چرا ؟گفت باید برم دنبال پول بدهی بالا آوردم و راه به جایی ندارم گفتم نرو هر چقدر هست من میدم وقتی مبلغ شو گفت دود از سرم بلند شد ولی برای اینکه اون بمونه و پدری باشه برای بچه هام و مردی که توی این عمارت همراهم باشه دادم گرفت و رفت که تا شب کاراشو بکنه و برگرده ولی نیومد که نیومد که نیومد آتیش به جونم افتاده بود می سوختم و توی این عمارت فریاد می زدم نه برای پول و نه برای کمال برای فهم خودم که چطور دوباره تونست منو گول بزنه این توی دلم موند و یک لحظه نمی تونستم اونشب رو فراموش کنم ؛ همون موقع ها بود که پسر بزرگم رو فرستادم فرانسه و بعدم سارا پیله کرد که می خواد بره اونم فرستادم در واقع خودم می خواستم که بچه ها ازم دور باشن تا درد رنجم رو نبینن ولی متاسفانه محسن موند و مرتب باباشو می دید برای همین راه و رسم اونو خوب بلد شدتصمیم گرفتم زنش بدم تا شاید سر براه بشه اون موقع سر و کله ی کمال  پیدا شد باز همون ماجرا پشیمونم و غلط کردم خب  حالا عروس داشتم و احمقانه ازشون پنهون می کردم که کمال چطور مردیه تو می تونی باور کنی که بازم ازم پول می گرفت بهم قول می داد که اون زن رو ول کرده اون راست می گفت اون زن رو ول کرده بود ولی دوباره پنهونی با یک زن کم سن و سال که تازه شوهرش مرده بود رابطه داشت  و من خبردار شدم دیگه قیدشو زدم و برای اینکه بچه ها رو ببینم و یکم از این حال و هوا دور بشم رفتم فرانسه وقتی  برگشتم ایران و فهمیدم در نبودن من اون زن رو آورده اینجا توی عمارت باورم نمی شد در این طور مواقع نه داد زدن به جایی می رسه و نه فحش دادن و خودزنی من همه ی راه ها رو رفته بودم کمال  یک مار خوش خط و خال بود که میومد می خرامید و عاقبت نیش می زد و می رفت تا اینکه بار آخر هفت هشت سال پیش که دیگه هر دومون پیر شده بودیم خسته و نادم و پشیمون برگشت ؛ولی من دیگه باورش نداشتم همین شالیزار و قربان رو آورد اینجا گذاشت و بهم گفت این زن و مرد گناه دارن توام الان کارگر خوب نداری منم دیگه خونه و زندگی ندارم بزار اینجا یک مدت بمونن میام می برمشون با تندی پرسیدم چرا خونه و زندگی نداری ؟ گریه کرد چنان گریه ای که نمی تونستم تحمل کنم فکر می کردم بازم داره گولم می زنه.عصبانی شدم بهش حمله کردم تا می خورد زدمش بهم فحش می دادیم و من عقده های چندین و چند ساله رو می خواستم یک جا سرش خالی کنم دیوونه شده بودم و می زدمش ولی اون فقط مقاومت می کرد و دست به من نزد در حالیکه  قبلا منو می زد ولی اون بار حتی دستشم بلند نکرد نمی دونم چی پرت کردم که خورد به سرش و خون سرازیر شد و با همون حال  سوار ماشینش شد و رفت و روز بعد خبر مرگش رو برام آوردن.با همه ی کارایی که در حقم کرده بود عذاب وجدان گرفتم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
و هرگز نتونستم لحظه ی آخری که ازم جدا شده بود رو فراموش کنم می گفتن سکته کرده ولی من همیشه احتمال می دادم که مرگش بر اثر  ضربه ای که به سرش خورده اتفاق افتاده به خاطر بچه ها سکوت کردم و مراسمش رو هم خودم گرفتم خیلی ها خبر نداشتن که زندگی من چطوریه از همه پنهون می کردم و همیشه این صورت من با سیلی سرخ می شدخانم سکوت کرد ولی این اشک من بود که می ریخت آخرین جرعه ی قهوه رو خورد و فنجون رو گذاشت روی میز اونقدر دلم براش سوخته بود که نمی دونستم چطوری دلداریش بدم آروم دستشو گرفتم و گفتم یک سئوال ازتون می کنم شما عمدا زدین که بمیره ؟گفت نه بابا من دل این کارا رو ندارم اصلا نمی دونم با چی زدمش مثل وحشی ها شده بودم چیزی حالیم نبود گفتم سرش شکسته ولی خودتون میگین که دکترا گفتن که سکته کرده شاید از غصه ی کارای بدی که کرده بود نتونسته طاقت بیاره شما همین الان گفتین که بد جوری گریه می کرده به نظر من شما  مقصر نیستین و من هرگز اینایی رو که گفتین نمی نویسم . اصلا چه دلیلی داره که دیگران بدونن همشون پدرشون رو می شناختن گفت نه تو همین کاری که گفتم بکن می خوام روحم در آرامش باشه ، از پنجره بیرون رو نگاه کردم برف همینطور میومد و غم به دلم مینداخت اینکه نکنه یک روز نریمان هم همین بلا رو سر من بیاره ؟ نکنه خیلی زود ازم سیر بشه و بره سراغ یکی دیگه بغض به گلوم نشوند خانم گفت پریماه منو ببر یکم بخوابم برای ناهار صدام کن اوایلی که من اومده بودم عمارت خانم اجازه نمی داد دستشو بگیرم و با غرور می گفت خودم می تونم مگه من پیرم که دستم رو بگیری ؟ ولی حالا احساس ناتوانی می کرد و خودش برای بلند شدن کمک می خواست همینطور که می برمش به اتاقش فکر می کردم اون داره با ثانیه ها پیر میشه و از اون شادابی که روزای اول داشت خبری نبود وقتی خوابش برد کلافه بودم و نمی دونستم چیکار کنم پالتوم رو پوشیدم و یک جواب پشمی پام کردم و رفتم به گلخونه قربان طبق دستور خانم بخاری رو روشن نگه می داشت و به گلدون ها می رسید یک دوری زدم و نگاه کردم گلدون یاس دیگه گل نداشت اما چند تا شمدونی گل های قرمز داده بود داشتم فکر می کردم دیگه نمی تونم از اینجا برم قبلا هر وقت دلم می گرفت به فکر رفتن میفتادم ولی حالا احساس می کردم گیر افتادم و دیگه راه فراری ندارم اصلا چرا من به ساراخانم قول دادم که برای همیشه مراقب خانم باشم ؟ حس کردم دارم خفه میشم نمی فهمیدم از حرفای خانم بود یا اینکه می ترسیدم نریمان نتونه به این زودی برگرده به عمارت با این برفی که میومد همه ی راه ها داشت بسته می شد و بی اختیار همه ی غصه هایی که توی دلم بود به قلبم فشار آورد و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن که برای من معجزه ای اتفاق افتاد صدای نریمان رو شنیدم که هراسون گفت پریماه ؟ چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟ تا دیدنش از خوشحالی نتونستم جلوی خودمو بگیرم و دویدم و خودمو انداختم توی بغلش محکم منو گرفت و سرم بوسید و پرسید چی شده ؟ چرا ناراحتی ؟ معصومانه در حالیکه هق و هق می زدم گفتم ترسیدم تو برنگردی گفت چرا برنگردم ؟ خودم می دونستم که برف میاد زود اومدم امروز کار نکردم فقط تلویزیون خریدم و بردم خونه ی خواهر گذاشتم و اومدم حتی وصلش نکردم من حالا تو رو اینجا دارم نمی تونم تنهات بزارم همینطور که سرم روی سینه اش بود گفتم خب باید بهم می گفتی زود میای من از این برفِ زیاد خاطره ی خوبی ندارم وقتی نیستی احساس امنیت نمی کنم.یک دستمال از توی جیبش در آورد و گفت بزار بینی تو بگیرم گفتم نمی خوام  بده به خودم گفت آخیش نیگا نکن عین بچه ها شدی و محکم منو گرفت و گفت چیزی نیست من اینجام تنهات نمی زارم هیچوقت بهت قول میدم آروم باش خیلی از برگشتنش خوشحال بودم و دیگه از اون برف نمی ترسیدم بعد چونه ی منو گرفت و گفت بزار ببینم تو الان مثل یک دختر بچه ی لوس شدی من یکبار دیگه تو رو اینطوری دیده بودم گفتم چطوری ؟ گفت همین طوری دیگه آبی با انگشت چشمم رو نشون دادم و پرسیدم الان آبیه ؟ گفت ای ، مایل به خاکستری واقعا الان نمی دونم چه رنگی داره گفتم ترسیدم که تو نیای و یک اتفاقی بیفته و من نتونم از پسش بر بیام گفت می دونم حق داری من باید یک فکری برای این موضوع بکنم نگران نباش مهم اینه که تو الان کنار من هستی فورا خودمو کشیدم کنار و گفتم خب ترسیده بودم.آستین پالتوم گرفت و گفت نمی زارم بری این بار باید بهم بگی چه احساسی به من داری اصلا چرا زنم شدی ؟ باز دستم رو کشیدم و فرار کردم و از گلخونه زدم بیرون اونقدر خجالت کشیده بودم و احساساتی شدم که ترسیدم همه چیز رو بفهمه دنبالم اومد و با خنده گفت دیگه نمی تونی ازم فرار کنی اینجا توی عمارت گیر افتادیم برف تقریبا تا مچ پامون باریده بود ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یاد باد آن روزگاران یاد باد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 راز موفقیت 🍃 گويند از مردي که صاحب گسترده‌ترين فروشگاه‌هاي زنجيره‌اي در جهان است پرسيدند: «راز موفقيت شما چه بوده؟» او در پاسخ گفت : "زادگاه من انگلستان است. در خانواده‌ي فقيري به دنيا آمدم و چون خود را به معناي واقعي فقير مي‌ديدم، هيچ راهي به جز گدايي کردن نمي‌شناختم.! روزي به طرف يک مرد متشخص رفتم و مثل هميشه قيافه‌اي مظلوم و رقت‌بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. وي نگاهي به سراپاي من انداخت و گفت: به جاي گدايي کردن بيا با هم معامله‌اي کنيم. پرسيدم : چه معامله‌اي ...!؟ گفت: ساده است. يک بند انگشت تو را به ده پوند مي‌خرم! گفتم: عجب حرفي مي‌زنيد آقا، يک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟ - بيست پوند چطور است؟ - شوخي مي کنيد؟! - بر عکس، کاملا جدي مي گويم. - جناب من گدا هستم، اما احمق نيستم. او هم‌چنان قيمت را بالا مي‌برد تا به هزار پوند رسيد. گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهيد، من به اين معامله‌ي احمقانه راضي نخواهم شد. گفت: اگر يک بند انگشت تو بيش از ده هزار پوند مي‌ارزد، پس قيمت قلب تو چقدر است؟ در مورد قيمت چشم، گوش، مغز و پاي خود چه مي‌گويي؟!! لابد همه‌ي وجودت را به چند ميليارد پوند هم نخواهي فروخت!؟ گفتم: بله، درست فهميده‌ايد. گفت: عجيب است که تو يک ثروتمند حسابي هستي، اما داري گدايي مي‌کني ...!؟ از خودت خجالت نمي‌کشي .!؟ گفته‌ي او همچون پتکي بود که بر ذهن خواب‌آلود من فرود آمد.!! ناگهان بيدار شدم و گويي از نو به دنيا آمده‌ام، اما اين بار مرد ثروتمندي بودم که ثروت خود را از معجزه‌ي تولد به دست آورده بود. از همان لحظه، گدايي کردن را کنار گذاشتم و تصميم گرفتم زندگي تازه‌اي را آغاز کنم ..." 🍃قصه ها براي بيدارکردن ما نوشته شدند، اما تمام عمر، ما براي خوابيدن از آنها استفاده کرديم....🍃 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداییش ما چجور زبون اینا رومیفهمیدیم و می نشستیم تماشاشون میکردیم😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادوهشت و هرگز نتونستم لحظه ی آخری که ازم جدا شده بود ر
خم شدم و یک گوله برف بر داشتم و پرت کردم بهش و گفتم تو اول زن می گیری بعد نظرش رو می پرسی ؟دیر شده آقا نریمان اصلا خودت چرا احساست رو نمیگی و روی برف ها دویدم که یک گلوله برف خورد توی پشتم و با صدای بلند گفت : من که معلومه چرا باهات ازدواج کردم ولی تو هیچی نگفتی , امروز باید حرف بزنی با گلوله برف بعدی که به طرفش پرتاب کردم گفتم من آدمی نیستم که بدون احساس زن کسی بشم دلم خواست دلم خواست و همینطور که ازش دور می شدم ادامه دادم حالا دیگه ولم کن اونم دنبالم اومد و برفی رو که آماده توی دستش داشت پرت کرد و گفت پس زود باش برام تعریف کن از کی دلت خواست ؟همینطور که بلند بلند می خندیدم و روی برف می دویدیم گفتم تو رو خدا نریمان ولم کن چی می خوای بهت بگم ؟ گفتم دیگه گفت همونی که به پرستو گفتی اونو بگو گفتم من به پرستو چیزی نگفتم از خودش در آورده و یک مرتبه سُر خوردم و نشستم روی برف ها در یک چشم بر هم زدن خودشو به من رسوند و نشست کنارم و دستشو گذاشت روی سینه ی منو با هم روی برف ها دراز کشیدیم هر دو نفس نفس می زدیم و می خندیدیم اونقدر خوشحال بودم که انگار من اون پریماه چند دقیقه پیش نیستم آروم گفت می دونی کی فهمیدم که واقعا عاشقت شدم ؟در حالیکه از سرما می لرزیدم سکوت کردم برف با تیکه های بزرگ روی ما می نشست ادامه داد یک روز مامان بزرگ صدام کرد و گفت که پریماه رو برای کامی در نظر گرفتم نفهمیدم چرا عصبانی شدم حالم بد شده بود و مثل دیوونه ها میرفتم بالا و میومدم پایین و به در اتاق تو نگاه می کردم توام که ماشاالله وقتی میری توی اتاقت بیرون نمیای حتی شب خوابم نبرد و احساس می کردم دارم تو رو از دست میدم اونقدر فکر کردم تا فهمیدم که دل من رفته و راهی ندارم که دست بکار بشم تازه یحیی هم بود هر لحظه فکر می کردم که تو با اون آشتی کنی چی به روز من میاد دیگه بدون تو نمی تونستم زندگی کنم گفتم دقت کردی الان داریم زیر برف مدفن میشیم سال بعد من و تو رو اینجا یخ زده پیدا می کنن با خنده به من نگاه کرد و گفت وسط حرف عاشقانه از این حرفا نزن باور کن من اصلا سردم نیست گفتم باور کن من دارم از سرما میمیرم چرا اصرار می کنی ؟گفت نمی زارم بری توام باید بگی از کی فهمیدی منو می خوای آخه من همیشه با تو درد دل می کردم حالا ازم فرار می کنی چرا ؟ زن گرفتم ولی انگار دوستم رو هم از دست دادم باید برم از پرستو بشنوم که تو چه حسی به من داری ؟ خودت بهم بگو گفتم اگر بگم می زاری برم ؟خیلی سردمه گفت آره خودم می برمت تا عمارت در حالیکه دندون هام بهم می خورد گفتم چی بگم ؟ منم خیلی وقته که این حس رو پیدا کردم ولی نمی خواستم قبول کنم و مثل تو نمی فهمیدم چرا یک مرتبه متوجه شدم که هر حرکت تو برام مهمه از نبودنت دلم می گرفت و از اومدنت خوشحال بودم حالا می زاری برم و بلند شدم نشستم اونم نیم خیر شد و در حالیکه برف سر تا پامون رو سفید کرده بود دستم رو گرفت وبا هم بلند شدیم برف ها رو از روی لباسم تکوند و منم موهای فرفریش رو که از برف سفید بود با دست پاک کردم و در حالیکه دستهای سرد همدیگر رو گرفته بودیم رفتم به طرف عمارت در همون حال گفت وقتی این خانمه رو بیارم همیشه با هم میریم سرکار و با هم بر می گردیم شاید مامان بزرگ رو بردیم خونه ی خودمون الان که راضی نمیشه ولی اگر حالش بدتر شد دیگه مجبوریم اینجا زندگی کردن هم لذت داره و هم سخته من از وقتی تو اومدی اینجا به خاطر تو میومدم وگرنه هفته ای یکبار هم نمیتونستم این همه راه رو بیام و برگردم وقتی در ایوون رو باز کردیم خانم رو دیدم که جلوی در پذیرایی ایستاده هراسون شدم و گفتم ای وای خانم شما بیدار شدین ؟گفت زهر مار صدای خنده ی شما تا تهرون رفت با این همه سر و صدایی که راه انداختین میشد بیدار نشم چتون بود ؟ می خواین سرما بخورین ؟نریمان خندید و گفت مامان بزرگ جاتون خالی برف بازی کردیم کاش شما هم میومدین لبخندی زد و همینطور که میرفت توی پذیرایی گفت بزار آفتاب بشه منم میام شالیزار داره ناهار میاره زود باشین گرسنه ام شده دیر نیاین سر میز نریمان همینطور که میرفت بالا گفت چشم قربونتون برم الان میام راستی پریماه عکس ها رو گرفتم خیلی خوب شده گفتم کدوم عکس ها گفت همونی که نادر با دوربینش ازمون انداخت فیلمش داد بردم چاپ کردم روی میز گذاشتم الان میام با هم ببینیم و باز اون روز و اون ناهار سه نفری برای من چیز دیگه ای بود احساسم نسبت به زندگی فرق کرده بود از اینکه اون دیوار بین ما شکسته بود خوشحال بودم و از بلا تکلیفی بیرون اومده بودم هر سه تایی مون خوشحال و سر حال بودیم عکس ها رو نگاه کردیم و چند تایی شون رو من بر داشتم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پـــرودگـــارا امشب از تو میخواهم🍂🌸💫 دلهایمان راچون آب روشن زندگیمان را چون گرمای آتش دلچسب وجودمان را چون ماه آسمان آرام و روزگارمان را چون نگاهت زیبا کن شبتون معطر به عطر دلگرمى💖 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
♡ سلاااام رفیــــــــق :) صبــــــــح زیبــــــــات بخیــــــــر 🫶 الهی نسیــــــــمِ عشق نوازشگرِ لحظه هاتون بـاشه؛ الهی شکوفه هایِ لبــــــــخند رویِ لبهاتون بشینه، الهی هرچی خــــــــوبیِ برای تو باشه💝🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه های دهه شصت با این لحظات زندگی کردن. روزایی که به شوق و ذوق دیدن هر کدوم از این کارتونا از توی کوچه و خیابون بدو بدو خودمونو به خونه میرسوندیم و با شستن دست و صورت یکی ی بالش جلوی تلویزیون میزاشتیم و دراز میکشیدیم و پامون و به گوشه میز تلویزیون های کوچک شیشه ای میچسبوندیم و منتطر برنامه کودک دلخواهمون میشدیم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روزتون پر عشق.... - @mer30tv.mp3
5.14M
صبح 23 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نریمان گفت میخوام آلبومش کنم اون روز با دل خوش ناهار خوردیم و بعد از ناهار نریمان کاست گذاشت توی دستگاه و کلیدشو زد و همون آهنگ ویگن رو گذاشت خانم با شادابی خاصی همراهش می خوند و لذت می برد و من و نریمان هم به وجد اومدیم و سه تایی اون آهنگ رو می خوندیم و در فاصله های کوتاه بهم نگاه می کردیم این بار بی پروا شده بودیم و می تونستم در مقابل نگاه های عاشقانه ی اون تاب بیارم سه روز بعد برف اونقدر زیاد بود که نریمان می ترسید از عمارت بره و ما رو تنها بزاره این بود که هر روز با قربان که به سختی کار می کرد و آقای احمدی اطراف خونه رو پارو می زدن تا راه باز بشه ولی باز صبح فردا برف می نشست تهران هم اونسال برف سنگینی اومد ولی به اندازه ای که اونجا می باریدنبود ؛اما ساعات خوشی رو برای ما ساخت خیلی بهمون خوش می گذشت و هر سه راضی بودیم وروز سوم ابرها کنار رفتن و آسمون آبی شد و همه چیز توی نور خورشید می درخشید اما این چند روز من و نریمان بهم نزدیک شده بودیم دیگه با هم حرف می زدیم و درد دل می کردیم و ساعت های خوشی داشتم طوری که دلمون نمی خواست زمان بگذره و عجیب بود که خانم هم حالش خیلی خوب بود و سرحال همراه ما بود و شوخی می کرد و حتی گاهی با آهنگ می رقصید نزدیک ظهر بود که تلفن زنگ زد خانم خواب بود و نریمان بالا داشت کار می کرد گوشی رو برداشتم و صدای مامانم رو شنیدم که گفت الو الو گفتم سلام مامان خوبین چه عجب زنگ زدین گفت تو چطوری مادر ؟ چرا زنگ نمی زنی ؟گفتم منو که می شناسین ترجیح میدم شما بهم تلفن کنین همه خوبن ؟ گفت ای مادر چی بگم ؟ گفتم وای یک چیزی شده من از صداتون می فهمم حرف بزنین تو رو خدا بگین چی شده ؟ گفت نمی دونم والله اینا از جون ما چی می خوان ؟ می تونی یکسر بیای خونه باید با هم هم فکری کنیم اینطوری نمیشه گفتم کی ما رو به حال خودمون نمی زاره ؟ یحیی ؟گفت آره مادر فهمیدن تو با نریمان ازدواج کردی حالا نمی خوام پشت تلفن و راه دور خیالتو ناراحت کنم بیا اینجا بهت میگم گفتم الان نمی تونم برف زیاده راه بند اومده همین حالا بگین ببینم چیکار کرده مگه زن نداره ؟ عروسی نکرده ؟ گفت چرا بابا کرده بی همه چیز بازم ول کن ما نیست فردای اونشبی که شما رفتین اومد خونه ی ما به هوای دیدن خانجون اونم که دهنش به حال خودش نیست جریان عروسی تو رو براش تعریف کرده بود نمی دونی یحیی چیکار کرد اونقدر به همه ی ما فحش داد و بد وبیراه گفت و اتاق خانجون رو بهم ریخت و فریاد زد که داشتم پس میفتادم فرید بچه ام اونقدر ترسیده بود و گریه کرد که به سرفه افتاد و داشت خفه می شد آخه من با اینا چیکار کنم , یکی نیست جلوی اینا رو بگیره من تا کی باید از دست اینا عذاب بکشم گفتم غلط کرده کثافت فکر می کرد اگر زن بگیره من زانوی غم بغلم می گیرم و از غصه میمیرم نمی دونست که مدت ها بود از دلم بیرونش کرده بودم آخه چرا توی خونه راش میدین ؟ در رو باز نکنین تا من خودم بیام و حسابشو برسم.گفت خب این تنها نیست بیا ببین چه حرفا پشت سرت می زنن که مو به تنم راست میشه با هر کس نشست و برخاست می کنیم یک چیزی میگه که آتیشم می زنه زن عموت حالا دیگه برای چی داره این کارو می کنه نمی فهمم رفته به عمه ات گفته دیدین برای چی من نگرفتمش دختره خودشو لو داده برای همین بهانه در میاورد که زن یحیی نشه بچه ام رو دیوونه کرده و همه جا می شینه و تو رو نفرین می کنه. اون گرگان اومدن تو رو هم با نریمان دست آویز دستشون کردن که اگر دختر سالمی بودی چرا با یک غریبه بره گرگان گفتم نگو مامان نگو نمی خوام بشنوم بسه دیگه اینقدر این حرفا رو زیر و رو نکنین صدای نفس های نریمان رو از پشت سرم شنیدم و برگشتم عصبانی بود و گفت گوشی رو بده به من گفتم نه تو دخالت نکن درست نشنیدی چی شده خودم برات تعریف می کنم گفت به اندازه ی کافی شنیدم بده به من گوشی رو ازم گرفت و گفت سلام مامان خوبین بهم بگین چی شده یحیی چیکار کرده ؟گفتم نریمان خواهش می کنم تو دخالت نکن ولی مامان تعریف کرد و اونم گوش داد و گفت نگران نباشین من خودم درستش می کنم اگریک کاری دستش دادم شما که ناراحت نمیشین ؟در حالیکه دیگه همچین کاری رو از یحیی انتظار نداشتم و فکر می کردم همه چیز تموم شده بدنم به لرز افتاده بود و نمی تونستم جلوی حرف زدن مامان و نریمان رو بگیرم این بود که با ناراحتی رفتم نشستم و گذاشتم هر چی می خوان بهم بگن.وقتی گوشی رو قطع کرد گفتم میشه تو دخالت نکنی ؟ من از پس کارای خودم بر میام من درستش می کنم یعنی چی؟اصلا به تو ربطی نداره حالا دیگه برین به سر و کله هم بزنین ؟ نریمان من تو رو آدم عاقلی می دونم لطفا خرابش نکن اگر توام از این کارا بکنی پس فرقت با اون چیه ؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
28.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موادلازم: ✅ بادمجون ۱کیلو ✅ گل کلم ۱عدد ✅ هویج نیم کیلو ✅ گوجه سبز (کال گوجه) ✅ سبزیجات معطر ✅ سیر یک بوته ✅ نمک ✅ سرکه ✅ نبات بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f