eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
این کانال واقعا به شدددت توصیه میکنم حتما ،حتما بشین «بزن روی لینک و خودت ببین🤣 چیارو از دست دادی!»👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1663042599Cef4f21ed80 ناراحتی قلبی🫀 داری لینک رو باز نکنیااااااااا❌
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_چهلوهشتم با مشت تو کتفم زد و گفت تو چی از جـون من میخوای؟می
صداها میگفتن باید لباسهاشو عوض کنین اینطور تشنج میکنه من حتی نمیدونستم کجام محبوب رفته بود و دیگه نبود صداش میزدم و نمیدونم چی شد که دوباره خوابیدم ساعتها خواب بودم و بیدار که شدم طعم تلخی رو ته گلوم حس کردم‌ اب میخواستم، اروم میگفتم اب اب مالک رو بالا سرم دیدم با کسی صحبت میکرد به خودش میخوای بگی؟نمیدونم‌ مراقبش باش مالک خان اون صدا رو میشناختم صدای محبوب بود چشم هام تار میدید سرمو که چرخواندم مالک متوجه ام شد خم‌ شد و گفت منو میبینی جواهر ؟‌دستشو زیر سرم گذاشت و کمک کرد بلند بشم همه جارو دقیق نگاه کردم خبری از محبوب نبود ولی من مطمئن بودم اون اونجا بود بوش میومد محبوب همیشه یه بوی خاصی میداد رو به مالک گفتم محبوب اومده ؟‌ولی صدام بیرون نمیومد انگار تمام‌ گلوم رو عفونت گرفته بود مالک دکتر رو صدا زد و دکتر با یه پرستار داخل اومد بهم لبخندی زد و گفت دختر جون خوبی ؟لبه تخت نشست و گفت میتونی منو ببینی ؟‌چرا همه اینو میپرسیدن و گفتم اره ولی صدام بیرون نمیرفت انگار تو گلوم مونده بود لوزه هام باد کرده بود و انگار عفونت بدی کرده بود دکتر تو برگه چیزی مینوشت و گفت عفونت بالا بر اثر تب شدید وقتی رسیدی اینجا من احتمال دادم که چشم هات کور شدی از شدت تب چراغ قوه رو تو چشمم انداخت و مطمئن شد که چشم هام میبینه رو به مالک گفت خداروشکر که معجزه است چشم هاش سالمه سه روزه اینجا داریم تلاش میکنیم‌ ولی خب نتیجه اش ارزشش رو داشت .یعنی سه روز بود من اونجا بودم چه بلایی به سرم اومده بود دکتر برگه رو به مالک داد و گفت داروهاشو بگیر امشبم بمونه صبح ببرش خونه این وضعیت جدید خیلی خاص و نیاز به مراقبت داره مالک سرشو تکون داد و گفت چشم هاش سالمه ؟بله مثل روز اول خداروشکر باید کرد عفونتش خیلی زمان میبره تا خوب بشه ولی نگران کننده نیست داروهارو تحویل بدم و برم ؟‌اره دیگه شما ام خسته شدی سه روزه اینجایی خسته نیستم اون یکی مریضم رو میشه ببینم‌؟‌!دکتر گفت اون یکی رو نمیتونم مرخص کنم هنوز باید دارو مصرف کنه میتونی ببریش خونه ولی باید دارو مصرف کنه اون رو که واقعا خدا بخشید بهتون خودشم خیلی قوی بود که زنده موند داشتن در مورد کی حرف میزدن به مالک خیره بودم دکتر به من گفت این شربت رو امشب بخوری صبح گلوت باز میشه اروم‌گفتم‌ چی به سرم اومده ؟دکتر دم در با مالک صحبت کرد و بیرون رفت مالک برگشت داخل و گفت زیر بارون خـیس شده بودی طلا گفت تب کردی دم‌ دمای صبح بود که اوردمت اینجا محبوب اینجا بود ؟مگه تو قبرستونی که پی محبوبی من صداشو شنیدم‌ مطمئنم اون اینجا بود.مالک نگاهم‌نمیکرد و رفت سمت پنجره و گفت معلوم‌نیست چی داره به سرم میاد میخواستم پایین برم که جونی تو تنم نبود و افتادم مالک به صدای افتادن من به عقب چرخید و هراسون اومد جلو و گفت چیکار میکنی جواهر؟‌بدنم درد میکردمخالفت نکرد و کنارم نشست عطر تـنش ارومم میکرد و گفتم‌ کی برمیگردیم عمارت ؟‌فردا مادرم میدونه من اینجام‌؟‌ نه چرا نزاشتی بمیرم اگه منو نمیاوردی همونجا تو عمارت مرده بودم‌ مرگ دست ما ادم ها نیست دست خداست دکتر یچیز عجیب بهم گفت که خیلی شوکه شدم‌ سرمو بالا گرفتم‌ و نگاهش کردم‌ تو چشم هاش دیگه عصبانیت نبود و گفت دکتر گفت احتمال زیادی داره که حامله باشی دهنم باز موند و خیره بهش موندم نفس عمیقی کشید و گفت جواب قطعی اش هنوز اماده نیست ولی دکتر زنان میگفت حامله ای لبخند زدم و گفتم‌ من حامله ام ؟‌دستمو رو شکمم کشیدم و گفتم یعنی چی ؟‌دستمو رو دهنم گزاشتم و گفتم خدا معجزه هاشو همیشه به موقع میفرسته همون لحظه ای که ناامیدی و خیلی دلت گرفته اشک هام میریخت.مالک میخواست بلند بشه که نزاشتم و گفتم‌ مالک بهم فرصت بده و انقدر عجولانه تصمیم نگیر تا بدنیا اومدن بچه نگهت میدارم و بعدش میتونی برگردی خونه مادرت اون بچه منه و من همه جوره مراقبشم‌ تا بدنیا اومدنش تو رفاه کاملی.اگه مادر بچه ام نبودی هیچ وقت حتی نگاهتم نمیکردم‌ سکوت کردم ولی تو دلم شور و هیجانی به پا بود چندبار خندیدم و شکممو لمـس کردم‌ دکتر اومد یه زن جوون بود از دور خندید و گفت خوب شدی خوشگل خانم‌؟صدامو که نمیشنید از بس گرفته بود با سر گفتم‌ بله تو پرونده ام چیزی نوشت و ادامه داد وقتی دیدمت گفتم مگه میشه یه انسان انقدر خوشگل باشه واقعا نمیشد ازتون چشم برداشت خودت بی هوش بودی ولی تمام بیمارستان میومد و نگاهت میکرد.جواب ازمایشاتم اومده درست حدس زده بودم بارداری عزیزم‌ مبارکت باشه ولی چندتا چیز هست اول اینکه به مالک اشاره کرد و گفت تو آینه به خودت نگاه کن مرتب تا شبیه خودت بشه دوما شرایط شما یکم خاص بچتون به نظر من یکم از جای طبیعی اش پایین تره پس عزیزم کمتر کــار میکنی یا بهتره بگم‌ کـار نمیکنی. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در این شب رویایی آرزو دارم شب زیباتون پراز ملودے شاد پراز آرامش پراز لبخند از تہ دل و پراز زیبایے باشہ شبتون شیرین و دلچسب رنگ دلتـون شـاد وطعم زندگیتون شیرین شبتون زیبا🌹 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
🌸 درود ☕️صبح دوشنبه تون بخیر 🌸امروز براتون ☕️سلامتی، سربلنـدی 🌸عاقبت بـخیری ☕️وسـایه خـشنودى خـدا 🌸را از یگانه معبودم میطلبم روز خوبی پیش رو داشتـه باشید🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جا مانده است چیزی، جایی که هیچگاه دیگر هیچ چیز جایش را پُر نخواهد کرد.🌱 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تقدیر.... - @mer30tv.mp3
4.61M
صبح 8 بهمن کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_چهلونهم صداها میگفتن باید لباسهاشو عوض کنین اینطور تشنج میک
زعفران و دم کرده گیاهی و همه اینا ممنوع است استراحت کن و اینکه رو به مالک گفت مواظبش باش.نمیدونم چرا ولی انگار بچه جابجا شده و احتمال سقط داره من معـاینه ات که کردم اینطور بود ولی با استراحت امیدوارم خوب پیش بره ته دلم لرزید و گفتم بچه ام سقـط بشه؟‌مالک رو به دکتر گفت کار نمیکنه خانم دکتر ابروشو بالا داد و گفت مالک خان چرا همش اخمو و بداخلاقی زن حا*مله بیشتر از همه به محبت شما نیاز داره چرا نمیخوای به زن و بچه ات محبت کنی به نظر من عشق و محبت همه درد هارو از بین میبره مالک چیزی نگفت ولی اشک تو چشم های من جمع شد مالک تا بیرون رفتن دکتر نزدیک پنجره مونددکتر دستی به سرم کشید و نزدیک گوشم گفت اذیتت میکنه ؟با سر گفتم‌ نه و ادامه داد اگه بخوای میتونم‌ کمکت کنم‌؟‌فقط جواب من منفی بود تو چشم هام نگاه کرد و گفت این مرد خیلی بداخلاق و جون سخته طوری با ما رفتار میکنه انگارخدمتکـارشیم نمیخوام از ارت بده به مالک خیره موندم و گفتم‌ اون مرد مهربونترین مرد روی زمین نگاهش کن چقدر مهربون و دوست داشتنی قلب بزرگ‌ و رئوفی داره اون مالک خان منه دکتر متعجب فکر کرد و دیوانه ام و بیرون رفت ولی میدونستم که دیوانگی من از سر عشق و دوست داشتنه دکتر جواب ازمایشو روی میز گزاشت با گوشه چشم به مالک نگاه میکرد و بیرون رفت اروم دراز کشیدم هنوز اشکهام میریخت و از خوشحالی نمیدونستم گریه کنم‌ یا بخندم چشم هامو بستم و خودمو به خواب زدم‌ فکر میکردم خواب و خیاله مثل صدای محبوب که شنیده بودم‌ بیدار که شدم مالک کنارم روی صندلی خوابیده بود هوا تاریک بود تنهام نزاشته بود و کنارم مونده بود حالت تهوع خفیفی داشتم ولی خیلی گرسنه بودم‌ غذای مالک کنارش بود و نخورده بود اروم از تحت پایین رفتم و یکم از غذاش خوردم‌ حوصلم سر رفته بود و اروم بیرون رفتم‌ سالن خلوت بود و اروم‌.همه بیمارها تو اتاق ها خواب بودن و تو ایستگاه پرستاریشون کسی نبود از شیشه های روی درهای اتاق ها داخل رو نگاه میکردم‌ پر بود از زنهایی که اونجا مریض بودن از شیشه ها نگاه میکردم یه پرستار وارد اتاقی شد و دربش باز موند داشتم داخل رو نگاه میکردم‌ صداش میومد که گفت نباید چای بخوری مگه دکتر نگفته ممنوع خانم پرستار ما بچه های روستا عادت داریم به چای خوردن تو گرمای زیر اون افتاب اول باید چای بخوریم‌ اون همون صدا بود تـنم شروع کرد به لرزیدن درب رو هول دادم و داخل قدم برداشتم‌ مگه میشد من خودم دیدم اون مرد شاید واقعا مرده بودم دستهام میلرزید و صدا گفت خانم پرستار جواهر خوب شده ؟‌اون دختر خوشگله رو میگی ؟‌ اره همون خوشگل خانم اره شکر خدا حامله است قراره برای اون خان بداخلاقتون که فقط بلده دستور بده بچه بیاره اون مالک خان چرا انقدر بداخلاقه ؟‌دستمو بردم سمت پرده تا کنار بزنمش که یه نفر از پشت منو عقب کشید ترسیدم و به عقب برگشتم‌ مالک بود با عصبانیت گفت اینجا چرا وایستادی ؟‌مگه دکتر نگفت تکون نخور اگه اتفاقی برای اون بچه بیوفته زنده ات نمیزارم جواهر ‌پرستار هراسان اومد سمت ما و گفت چی شده مالک خان ؟‌نزاشتن اون صدایی که تو گوشم‌ اشنا بود رو ببینم‌ منو بردن اتاق و مالک مدام از پشت سرم سر اون پرستار غر میزد که چرا مراقب من نیست با کمکش رفتم و دراز کشیدم‌ دوباره بهم‌ دارو دادن اینبار خوابم برده بود و دا روها خواب اور بودن صبح شده بود بیدار شدم مالک اماده رفتن بود و مرخص بودم‌ هوا خنک بود پرستار لباس برام اورد و کمک‌ کرد تـنم کنم به روم لبخند میزد و از دیدن من سیر نمیشد مدام‌ نگاهم میکرد و گفت نمیتونم ازتون چشم بردارم‌چقدر خوشگلی شما اهی کشیدم و گفتم‌ کاش زشت بودم ولی حداقل اینکه خوش شانس بودم از روزی که بدنیا اومدم تا امروز همه چیز این دنیا رو تجربه کردم‌ از درد تا عاشقی تا مرگ همه رو نفهمیدم بین این همه ادم چرا دلباحته خانی شدم که غرورش بیشتر از احساسش مهمه خانی که حتی نمیخواد قبول کنه قلبش بهتر از عقلشه اخی میگن خیلی زندگی سختی داشتین برای شماها سخت بوده برای من بیشتر از سخت بوده دستمو فشرد یهویی یاد محبوب افتادم و گفتم اون مریض دیشبی کیه ؟ کدوم‌؟‌همون که سر چای خوردنش بحث میکردین ؟اهان اون دختر رو میگی اون خیلی وقته اینجاست نام و نشون نداره از مرگ برگشته باید فعلا بمونه تا کاملا درمان بشه دکتری که عملش کرد از خارج اومده بود شانس داشت که وقتی رسوندنش اینجا اون دکتر اینجا بود خیلی دختر خوش شانسی بود وقتی اوردنش اینجا اون دکتر به صورت اتفاقی ایران بود اسمش چیه ؟‌داشت به زبون میاورد و من به دهنش خیره بودم‌ مطمئن بودم میگه محبوب که مالک گفت بریم چه بی موقع رسید اون پرستار از ترسش بیرون رفت ومن قدم برداشتم روسری کوتاهمو گره زدم و کنارش قدم میزدم‌. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
25.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ پیاز خلالی: ۴عدد ✅ الو سیاه و قیصی و کشمش ✅ شکر: یک قاشق ع خ ✅ دارچین: ۱قاشق چ خ ✅ مرغ: ۲تیکه ✅ زعفران: ۵قاشق غ خ ✅ آب مرغ: ۱پیمانه ✅ نمک و فلفل و زردچوبه بریم که بسازیمش‌.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
651_36593600021533.mp3
5.01M
دوست دارم گوش کنید لذتشو‌ ببرید😍👌🌺 🎙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همه ایستاده بودن و نگاهم میکردن دلم میخواست برم داخل اون اتاق.ماشینش جلوی درب بود درب عقب رو باز کرد و خودش رفت پشت فرمون نشست نمیخواستم حتی ثانیه ای ازش دور بمونم‌ حالا که بچه اشو داشتم بیشتر از قبل دوستش داشتم درب عقب رو بستم و جلو رفتم سوار شدم‌ نگاهمم نکرد ولی حس کردم که لبخند زد ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم‌ نفس عمیقی کشیدم و یه جرعه از بطری اب نوشیدم‌ دکتر بهم قرصی داده بود که گفت قبل رفتن بخورم تا تو راه حالم بد نشه اون قرصها نمیزاشت حالت تهوع بگیرم‌ سرمو به صندلی تکیه کردم و به مالک خیره موندم به دستش.گفتم ممنونمبخاطر اینکه این چند روز بخاطر من زحمت کشیدی و اینجا موندی میدونم‌ همین الانشم خیلی کار داری و ذهنت بهم ریخته است ولی ممنون که اومدی و نجاتم دادی این بچه برام با ارزشترین چیز تو دنیاست نمیخوام هیچ آسیبی بهش بخوره فعلا به کسی چیزی نگو تا خودم بگم با تعجب گفتم میخوای مخفیش کنی ؟‌بخاطر چی یا کی ؟‌نیم نگاهی بهم‌ انداخت و گفت بخاطر حفظ خودش ولی فکر کنم بخاطر اینکه میخوای طلا رو عقد کنی اگه اون بفهمه قبول نمیکنه ؟‌سکوت بدی بود و گفتم من نمیزارم‌ کسی به بچه ام آسیب بزنه حتی تو چنان محکم‌ گفتم که نگاهم کرد و گفت قرار نیست من بهش آسیب بزنم‌ اون‌ بچه منم هست میبینی که سهراب رو بیشتر از جونم دوست دارم‌ میخواستن اونو بکشن میدونن الان نقطه ضعف من سهراب کاش طلا هم مثل تو میتونست از بچه اش دفاع کنه من نگرانی ندارم میدونم‌ مراقب بچه من هستی با اخم گفتم مالک خان بچه تو نه بچه جواهر من بعد بدنیا اوردنش نمیدمش بهت فکر نکن میتونی منو از اون جدا کنی در مورد بچه بعد از بدنیا اومدنش تصمیم میگیرم .با انگشت اشاره کرد بس کنم و ادامه ندم شکمم قار و قور میکرد و گرسنه بودم‌ دستمو روی شــکمم کشیدم صداشو شنید و گفت همین نزدیک ها یه قهوه خونه هست میریم‌ اونجا املت میخوریم جلوتر نگه داشت و قبل از اینکه پیاده بشه انگار پشیمون شد و گفت تو بمون تو ماشین من برات میارم‌ رو بند نداشتم و خوشش نمیومد کسی منو ببینه طولی نکشید که با یه تابه کوچیک املت و چای اومد چقدر عطر خوبی داست و منم حسابی گرسنه بودم‌ حالا میفهمیدم دلیل اون همه غذا خوردن و سیر نشدن رو با تعجب نگاهم کرد ومن همه رو که خوردم‌ تازه دیدم‌ میخواسته لقمه بگیره و من همه رو خورده بودم‌ چایشو نیمه سر کشید و گفت بازم بگیرم ؟خجالت کشیدم‌ بگم گرسنه ام اخرین لقمه تو دستم رو به سمت دهنش بردم و گفتم نصفشو تو بخور نصفشو من میگن اینجوری بچه شبیه پدرش میشه لقمه رو تا تهش خورد و گفت نمیخوام‌ شبیه من بشه استکان هارو برد داد و برگشت تا راه بیوفتیم‌.اون مریضی ارزششو داشت ماشین رو به حرکت در اورد و به جلو خیره بود صدای محبوب از سرم بیرون نمیرفت اون‌ زنده بود و چرا مالک داشت مخفیش میکرد من مطمئن بودم اشتباه نمیکنم‌ اولین بار بود اونجا رو میدیدم‌ اونجا شهر بود و چقدر همه جاش قشنگ‌ بود یه پیراهن سبز پشت شیشه یا مغازه بود و ذوق زده گفتم چقدر اون قشنگه مالک نگاهی کرد خم شده بودم و همونطور که دورتر میشدیم نگاه میکردم اون پیراهن سبز خیلی قشنگ‌ بود حتی نخواست بایسته تا نگاهش کنم‌ جلوتر میرفتیم و چقدر ماشین اونجا بود همه جا مغازه بود و چقدر اجـناس بود کفش هایی که هیچ وقت تصورشم‌ نمیکردم از شیشه فقط بیرون رو نگاه میکردم‌ خیلی جلوتر نگه داشت و گفت میرم دارو بخرم همینجا بمون درب ماشین رو قفل کرد و رفت خیلی طول کشید که برگشت داروهارو عقب گذاشت و قبلش چیزی داخل صندوق گذاشت تا برسیم ابادی خودمون دیگه صحبت نکرد و منم سکوت کردم‌از رو جاهای بالا و پایین که میرفت تو دلم جابجا میشد و میترسیدم‌ مبادا بچه ام طوریش بشه وارد عمارت میشدیم که گفت با کسی حرفی نمیزنی ماشین رو پارک کرد خانم جون جلو اومد به استقبالمون و با دیدن من گفت خداروشکر سالمی ؟‌مالک ما مردیم از نگرانی چرا خبری ندادی ؟‌مالک نگاهم کرد و گفت باهاش تا اتاقش برو خانم‌ بزرگ بالا پشت نرده ها بود نگاهشو خوب میتونستم‌ درک کنم‌ دلش میخواست مرده بودم و خبر مرگم‌ میومد طلا از دور بهم لبخندی زد و دستش رو شونه های پسرش بود خانم‌ جون کمک کرد وارد اتاق شدم و گفت خوب میشی میگم برات سوپ بیارن‌ تشکر کردم و همونطور که دستشو میفشردم‌گفتم‌ خاله یه خواهشی دارم‌ فوتی کرد و گفت من حریف مالک نیستم نمیتونم از اینجا ببرون بیارمت ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f