eitaa logo
نوستالژی
63.5هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نزدیک به تاریک شدن هوا بود که پدرم به خانه آمد،مادرم هاجر،سراسیمه به سمتش پاتند کرد و درهمون حین به حرف آمد.چی شد اردشیرخان پسرمو پیدا کردی؟پدر نگاهی به دور ور انداخت و با صدای پایینی به حرف آمد و گفت بهتره داخل خانه و‌دور ازچشم خدمتکارها صحبت کنیم،همه به داخل اتاق رفتیم و بعدازاینکه در رو ننه چِفت کرد پدرم نفسش رو پُرزور بیرون فرستاد و به پشتی تکیه داد،مادرم و ننه دلواپس کنارش نشستن،ترسیده و کنجکاو گوشه اتاق به لب های پدرم‌خیره بودم و منتظر خبری خوش.ننه همانطور که طبق معمول وقتی دلواپس چیزی بود زیر لب ذکر میگفت دستشو روی شانه پدرم گذاشت.نصف شب رفتی و الان اومدی اردشیرم،رنگ به رو نداری،یه چیزی بگو.پسرموپیداش کردی اردشیر مگه نه؟ آره.....کنجکاو روی دوزانو کمی نزدیکشان نشستم و گوش سپردم و چشم‌دوختم به پدرم.کنجکاو روی دو زانو کمی نزدیکشان نشستم، گوش سپردم و چشم دوختم به پدرم،بعد از کشیدن نفس عمیقی به حرف اومد. + رفته بود توی یکی از مخروبه های دور افتاده قائم شده بود،بهش که رسیدم یه کشیده نثارش کردم که هم‌خودشو بدبخت کرد و هم مارو.مادرم بغضش شکست،غمگین دستاشو گرفتم. _ آروم باشید مادرخانومی آیی پسرم،دوردانه ی مادر،خدامیدونه الان‌توی چه حال و روزیه.اخم های پدرم بیشتر در هم‌تنیده شد.اگر پسرم نبود بی شک خودم با دستام تحویلش میدادم بس که خیره سره،تو اونو لوس بار اوردی هاجر خانوم.ننه مداخله کرد. وقت جروبحث نیست اردشیر،بگو بیینم سبحان چی گفت؟ گفت از عمد نبوده،یکی الیاس(پسر رحمت خان) گفته یکی سبحان،همینطور دعوا بالا گرفته... _ برای چی دعوا میکردن پدر؟مادرم نیشگونی از بازوم گرفت. تو پاشو برو بیرون ازاتاق مواظب باش کسی حرفامون رو نشنوه،مگه اینجا جای بچه هاست.بغض کردم. _ من که بچه نیستم مادر. الله و اکبر...دختر روی حرف من حرف نزن،پاشو برو بیرون.چشمی گفتم و سریع به بیرون از اتاق رفتم،اشکی که میخواست ازچشمم بریزه رو با انگشتم گرفتم و کنجکاو سرمو به در چسبوندم..مادر به حرف آمد.دلیل دعواشون چی بوده اردشیرخان؟چکاوک..از شنیدن اسمم از زبون آقاجونم،چشمام از تعجب گرد شد و ترس بدی به دلم نشست،دلیل دعواشون من بودم؟مادرم به حرف آمد" چکاوک؟!چه ربطی به چکاوک داره اردشیرخان؟"همین که پدرم اومد جواب بده صدای در خانه بلندشد و همزمان کسی ازپشت در فریاد میکشید،ترسیده به هوا پریدم،پدرم در اتاق را با عجله باز کرد و همراه مادرم و ننه بیرون اومد و همانطور که گیوه هاشو میپوشید رو به رحیم نگهبان خونه به حرف اومد چخبر شده رحیم،در رو بازکن ببینم کیه پشت در آقا، خان پایین اومده لرز بدی به تنم نشست و هراسون کنار ننه وایستادم و گوشه لباسشو توی مُشتم گرفتم،رنگ مادرم پریده بود و ازپدرم خواست در رو باز نکنیم‌اما لحظه به لحظه صداها داشت بلندتر میشد،پدرم با اخم هایی درهَم همانطور که به سمت در میرفت از رحیم خواست در رو باز کنه،رحیم در روچهارطاق بازکرد و ثانیه ایی بعد یاسرخان به همراه چندین نفر مرد چماق به دست وارد خانه شدند،از دیدن صورتِ برافروخته ش جیغ خفه ایی کشیدم و بیشتر به ننه نقلی چسبیدم _یاسر خانِ،خدا به برادرم کمک کنه،میترسم ننه.خدا به خیر بگذرونه‌ قبل از اینکه کسی لب بازکنه و حرفی بزنه،یاسر با فریاد بلندی روبه پدرم همانطور که چهارگوشه خونه رو نظاره میکرد به حرف اومد کجا قائم شدی حروم لقمهه،با پاهای خودت بیا بیرون تا خودم نیومدم سراغت حروم لقمه..پدرم متقابلا صداشو بالا برد صداتو بیار پایین بچه،احترامتو حفظ کن پسرت کجاست کجا قائمش کردی؟نمیدونم..یاسر نیشخندی زد و دستی دور دهنش کشید و بعد انگشتش رو به حالت تهدید مقابل پدرم تکون داد زیر سنگم رفته باشه پیداش میکنم،فکر کرده شهر هرته بزنه بکشه بعد برو که رفتیم؟رو به آدمهایی که همراهش بودن به حرف اومد وجب به وجب خونه رو بگردین.خدمتکارها ترسیده گوشه ایی کِز کرده بودن،چندتا نگهبانی که همیشه مواظب خونه بودن با اسلحه به جلو اومدن،پدرم دستشومقابلشون گرفت و نزاشت کاری کنن یه قدم به جلو برداشت و روبروی یاسر وایستاد برو بگرد،اما نه باافرادت،تنها برو وجب به وجب خونه رو بگرد،پیشنهاد میکنم زیر زمین هم‌بگردی یاسرخان اینو گفت و از سر راهش کنار رفت،یاسر چیزی به افرادش گفت و بعد اسلحه به دست به سمت خونه گام برداشت،هرچی نزدیکترمیشد ترسم بیشترمیشد،قبل ازاینکه به داخل خونه بره نیم نگاهی به سمتم انداخت وپوزخندی نثارم کرد،همه جای خونه رو گشت وبعد بیرون اومد و به پدرم گفت لازم باشه آسمون رو به زمین میارم اما سبحان رو پیدا میکنم و خودم با دستام مجازاتش میکنم و بعد در خونه رو محکم بست و از اونجا رفت. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به سمتِ خونه کوچیکی که از یه حالچه و یه مطبخ کوچیک و حمام دستشویی تشکیل شده بود و درشکه چی به همراه زنُ بچش اونجا میموند قدم برداشتم،پسر درشکه چی که اسمش جواد بود یکی دوسالی ازم بزرگتر بود وبیشترمواقع همراه پدرش با درشکه بود،دعامیکردم که جای برادرم رو بدونه و بتونه منو به اونجا ببره،به دم در که رسیدم بااسترس یه تقه به در زدم ومنتظرموندم و همونطورکه داشتم توی ذهنم نقشه میکشیدم که اگه مادرش در رو بازکنه چه دروغی سرهَم کنم،خوب یا بد در رو جواد خودش باز کرد وازدیدن من اون وقتِ شب،متعجب جفت ابروهاش بالا پرید. سلام خانم جان،خیره باشه این وقت شب...آروم پچ زدم _ باید کمکم کنی جواد.چه کمکی خانم جان؟ _ هیسس آرامتر...پدرت به همراه آقاجانم راهیه مخفیگاهی شدن که سبحان آنجا قائم شده،هرچه اصرارکردم منو همراهشون نبردن،تومیدونی برادرم کجا قائم شده؟ آره خانم جان میدونم.لبخند دندون نمایی زدم و ازخوشی چشمام برق زد. _ واقعا! پس منو ببر اونجا،همین حالا. چی! نه نه من نمیدونم برادرتون کجا پنهان شدن،بی اطلاع هستم.اخمی کردم. _خودت الان گفتی میدونی جواد،یالا منو همین حالا ببر همونجا وگرنه به پدرت میگم که اونسری تو بودی که رفته بودی بالای درخت گردو نه پسر همسایه.هول شده دستی به سرش کشید. چشم چشم میریم،فقط راهه کمی نیست،اذیت میشین. _ نمیشم جواد،بجُنب بریم تادیرنشده.جواد چشمی گفت وبعداز اینکه لباسشو عوض کرد بعداز به پاکردن گیوهاش باهم راهی شدیم و از دری که پشت خانه بود آروم به بیرون رفتیم و....از دری که پشت خانه بود آروم بیرون رفتیم و به سمت جایی که سبحان قائم شده بود گام برداشتیم،هوا گرگُ میش بود وهنوز تا روشن شدن هوا چندساعتی باقی مونده بود،فانوس کوچیکی توی دست جواد بود،از سکوت شب و تاریکیِ آسمون،وحشت کرده بودم و تقریبا چسبیده به جوادی که سعی داشت خودشو ازم دور کنه قدم برمیداشتم،نزدیک به یکساعت راه رفته بودیم‌وحسابی خسته شدم بودم اما فکر ایکنه میتونم سبحان رو ببینم سرپا نگهم میداشت،چندباری حس کرده بودم صدای قدم های کسی رو ازپشت سرم میشنوم اما جواد میگفت خیال میکنی وگرنه به جز منوتو هیچکس توی این سرما بیرون نیست.بلاخره بعداز طی کردن اون راه نسبتا طولانی به چندتا خرابه رسیدیم،جواد با دستش به جایی اشاره کرد و آروم به حرف اومد" اونجاست،اون شبی که با خان اومدیم اینجا قائم شده بود"باهم به سمتی که اشاره کرده بود قدم برداشتیم،نور کم سویی داخل یکی ازهمون خرابه ها به چشم میخورد،به قدمهام سرعت بیشتری دادم،درشکه رو بیرون ازخرابه دیدیم که پدر جواد روی اسب نشسته بود و مثل اینکه خوابش برده بود. خان بفهمه من شما رو به اینجا اوردم تیکه بزرگم گوشمه. _ نترس،میگم من زیاد اصرار کردم....همین که اومدیم به داخل بریم،پدرم‌به همراه سبحان و دونفردیگه بیرون اومدن و متعجب به منو جواد نگاه میکردن،لحظه ایی بعداخم های پدرم حسابی درهم گره خورد و همین که خواست به حرف بیاد،با صدای شخصی از پشت سرم،روح از تنم خارج شد ورنگ از رخسار سبحان پرید،چشمان متعجب پدرم و نگاهِ ترسیده ی سبحان،خنجری به قلبم بود،ترسیده به عقب چرخیدم و زُل زدم تو چشمای یاسرخان. به به سبحان خان! تو آسمونا دنبالت میگشتم تو خرابه ها پیدات کردم..سه نفر مرد بزرگ هیکل و ورزیده همراهش بودن،چندقدم به جلو برداشت و کم کم لبخندِ روی لبش،محو شد و به جاش اخم عمیقی بین ابروهاش جاخوش کرد،چشم از برادرم برداشت و بهم خیره شد،ترسیده سرمو زیر انداختم و چندقدم عقب رفتم‌تا رسیدم به سبحان،دستشو روی شونه هام گذاشت" هیسس نترس"پدرم با عصبانیت به جلوقدم برداشت تو اینجا چی کارمیکنی یاسرخان؟دراصل باید بگی شماها اینجا چه غلطی دارید میکنید اردشیرِ بزرگ!اینقدر بزدل و ترسویی که پسرتو همچین جای بی درُپیکری قائم کردی!صدای سبحان بلندشد. از عمد نبود،هرچه بود تقصیر برادرت الیاس بود...خفه شوووو.به سرعت به سمت سبحان اومد وبهش تو دهنی محکمی زد،هینی ازترس کشیدم و بازوی سبحان رو محکم توی دستم‌گرفتم،پدرم روی سینه ش ضربه ایی زد و کمی ازش دورش کرد. وایستا صحبت کنیم مرد چه صحبتی!چه صحبتی ماباهم داریم!پسرِ تو،برادرمو کُشته میفهمی یعنی چی،میدونی چه داغی روی دل ما گذاشته شازده پسرت!اما حالا که به واسطه این خانوم کوچولو تونستم پیداش کنم پس خودمم مجازاتش میکنم.اشکم پایین چکید. _ ن..نه،کاریش نداشته باش.بی توجه به من اسلحه ش رو به سمت سبحان گرفت،از بدن لرزان سبحان مشخص بودکه ترسیده اما چیزی بروز نمیداد،پدرم کمی نزدیکترشد.اسلحه رو بیار پایین،بیا صحبت کنیم‌. حرفی ندارم.نیشخندی زد. اگه وصیتی داری بکن پسرجون که وقتِ رفتنه.بازوی سبحان رو بیشتر توی دستم گرفتم و فشار دادم. _ تورو به خدا با برادرم کاری نداشته باش،اونو ازم‌نگیر،ازم نگیرش. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
. . دوستان سرگذشت جدید خیلی هیجانی و جذاب و قشنگه از دستش ندین😍 پایان عاشقانه و خوش❌❌ . .
فندک ۵۰ سال پیش😍😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تا آنجا خواندیم که فریدون از دور کاخ ضحاک را دید و تصمیم گرفت به سوی آن بشتابد. و حال: فریدون گرز را در دست گرفت و به طرف کاخ تاخت. او چون گوی آتشی به سرعت جلوی نگهبان کاخ ظاهر شد. چون گرز را بر دست گرفت، یک تن از نگهبانان جلوی راهش نماند. با اسب وارد کاخ شد و هر که پیش می آمد با ضربه ی گرز از پای در می آمد. وزان جادوان کاندر ایوان بدند همه نامور نره دیوان بدند سرانشان به گرز گران کرد پست نشست از بر گاه جادو پرست نهاد از بَر تخت ضحاک پای کلاه کئی جست و بگرفت جای فریدون تمام کاخ را جست و جو کرد اما هیچ نشانی از ضحاک ندید پس، از شبستان دو زیباروی را بیرون آورد. فرمان داد تا ابتدا تنشان را بشویند و سپس روح و روانشان را از پلیدی ها زدود و راه پاکی و یزدان پرستی را بدیشان نمود. که پروردۂ بت پرستان بدند سراسیمه بر سان مستان بدند پس آن دختران جهاندار جم ز نرگس گل سرخ را داده نم ارنواز و شهرناز با فریدون گفتند که ما در دربار این اهريمن ماردوش چه رنج ها و سختی ها کشیدیم و در عمرمان کسی را ندیدیم که زهره ی مقابله با او داشته باشد. فریدون به آنها گفت: بخت و اقبال برای هیچ کس جاودانه نیست. من فرزند آبتین هستم، همان که ضحاک او را از ایران گرفت و کشت. اکنون به کینه ی پدر به سوی ضحاک آمده ام. او حتی از آن گاوی که با شیرش پرورده شده بودم نگذشت و سرش را از بدن جدا کرد. حال به انتقام همه ی اینها آمده ام تا با این گرز گاوسر بدون هیچ رحمی سرش را بکوبم. وقتی ارنواز سخنان فریدون را شنید به او گفت: فریدون شاه تویی و جادوگری را ویران می کنی و خداوند تو را همیشه نگه دار باشد. ما نیز از نژاد شاھیم و از ترس جان در مقابل ضحاک رام شده ایم وگرنه کجا دیده اید که بتوانیم با کسی که مار بر دوش دارد جفت شویم. فریدون گفت: اگر بخت با من یار باشد جهان را از وجود این اهریمن اژدها پیکر پاک خواهم ساخت. اکنون باید به من بازگویید که این اهریمن کجاست ؟ گفتند: از زمانی که اخترشناسان بدو گفتند که روزگارش به دست تو به سر خواهد آمد، کشور به کشور می رود تا شاید بتواند برای این کار چاره ای بیابد و در مسیرش خون صدها هزار بی گناه را بر زمین می ریزد تاشاید سرنوشت خود را تغییر دهد و دیگر آنکه سال هاست او از مارهای دوشش در عذاب است. از همین رو می خواهد به هر ترتیبی شده از شر آنها خلاصی یابد. وقتی ضحاک پایتخت را ترک کرد به جای خود کسی را گماشت تا عهده دار نظم مملکت باشد، نام او کندرو بود که ضحاک کسی دلسوزتر از او در دربار نداشت. برگردان به نثر: سیدعلی شاهری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️چمدون آرایش قدیمی! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #اجبار #قسمت_چهارم به سمتِ خونه کوچیکی که از یه حالچه و یه مطبخ کوچیک و
نگاهمو به پدرم دادم. _ یه کاری کن پدر...باشه یاسرخان،باشه پسرمو تحویل ژاندارمری میدم،با دست های خودم تحویلش میدم بزار اونا مجازاتش کنن.اخمای یاسر عمیقا توی هم‌فرو رفته بود و صورتش کبودشده بود ومستقیم به سبحان نگاه میکرد. چرا کُشتیش؟سکوت سبحان عصبی ترش کرد و اینبار با فریاد سوالشو تکرارکرد..باصدای لرزونی به حرف اومدم. _ حرف بزن سبحان.نیم‌نگاهی به سمتم انداخت و محو چشمای تَرم شد،بعدازکشیدن نفس عمیقی همونطورکه نگاهشو ازم میگرفت روبه یاسربه حرف اومد. چون به ناموسم چشم داشت.معنای حرفشو نفهمیدم،گیجُ منگ نگاهش میکردم. توی مستی اعتراف کرد که چشمش پیِ چکاوکه و دنبال فرصته باهاش بشه.ازشنیدن حرفش پاهام لرزید و چشمام ازحدقه بیرون زد،یاسر سرشو تکونی داد و یه قدم به جلو برداشت. چی گفتی؟ همون که شنیدی.خشمگین با پشت اسلحه توی دهن سبحان کوبید،جیغ خفه ایی کشیدم،پدرم به سمتش دوید و با دست محکم به عقب پرتابش کرد،افراد یاسر اسلحه به دست جلواومدن اما بااشاره یاسر به عقب رفتن.دستمو گوشه لب سبحان گذاشتم و باگریه به حرف اومدم. _ درد میکنه عزیزم؟مهربون نگاهم کرد و لبخند کمرنگی زد. درد نمیکنه،توغصه نخور.یاسر همونطور که ازخشم نفس نفس میزد مقابل سبحان وایستاد و اسلحه رو مقابلش گرفت و به حرف اومد. حرفتو باور نمیکنم،هرگز باورنمیکنم،الیاس هیچوقت به ناموس برادرش چشم نداشت،اون به کسی که به یاسر متعلق داره هیچوقت چشم نداشت،الیاس دزد ناموس نبود حیوون، میفهمی؟از حرفهای عجیبی که میزد سردرنمیاوردم و مثل دیوونه ها نگاهش میکردم،من..من ناموس یاسر بودم؟!مثل دیوونه ها نگاهش میکردم،از حرفهاش هیچی سردر نمیاوردم و بدتر داشتم گیج میشدم،سبحان با اخم هایی درهم توی حرفش پرید.از چه ناموسی حرف میزنی بی ناموس؟دهنتو اب بکش جوجه.آقاجانم مداخله کرد و با صدایی که از حرص یا عصبانیت میلرزید به هردو نگاهی انداخت. هردوتون یه دقیقه ساکت شید وبرای من توضیح بدین توی این جهنم دره چخبره! یاسر خان منظورتو متوجه نشدم،از کدوم ناموس حرف میزنی؟پرنفوذ نگاهم کرد و لبخند کجی که بیشتر به پوزخندشباهت داشت روی لب هاش جاخوش کرد،با سرش بهم اشاره کرد‌.به یک دلیل از خون برادرم الیاس میگذرم اردشیرخان. چی؟قلبم از استرس توی سرم میتپید و گوشام انگار سنگین شده بودن،حس کرده بودم هرچه هست به خودم مربوطه دخترت باید زن من بشه.صداها در لحظه خاموش شد و قلب من انگار یک لحظه از تپش وایستاد و دنیا تمام شد،به اندازه چندنفس کشیدن بازم یاسر بود که توی حرف زدن پیشدستی کرد.دخترت خون بَس یاسرخان میشه اردشیر خان، چکاوک زنم میشه.نگاهشو به سبحان داد که از عصبانیت تندتندنفس میکشید. اگه قبول نکنید،بی شک، بدون معطلی خون پسر عزیزتو با دست های خودم میریزم،تا فردا قبل از غروب خورشید بهتون وقت میدم.هضم حرف هاش برای من بسیار دشوار و سخت بود،از اون همه ترس و استرس حالت تهوع گرفته بودم،پدرم همونطور که خشمگین دستشو روی کمرم میزاشت روبه یاسر به حرف اومد. فقط روی جنازه ی من رد بشی که بزارم دستت به چکاوک برسه‌.نگاهم کرد و آروم پچ زد.نترس دخترم نترس.یه جون ازمون گرفتین در عوض یه جون بهتون میبخشیم،چیز کمی نیست اردشیرخان،به نفع خودت و اعتبارته که قبول کنی،وگرنه جز اینکه پسرتو میکُشم آبروی دخترتم میبرم و به همه میگم که چطوری وقتی میرفت سر چشمه برام سوسه میومد و نامه های فدایت شومی که به دستم داده همه و همه رو نشون اهالی میدم و آبرو برات نمیزارم،یا قبول میکنین چکاوک زنم بشه یا آبرو و اعتبارتو یه شبه نیستُ نابود میکنم و توی تمام اهالی میدم پخش کنن که دختر اردشیر خان شیفته مردی شده که خودش زنُ بچه داره...تندتندپلک میزدم و از وقاحتش اشکام یکی پس ازدیگری به پایین میریخت،ازکدوم نامه و دوست داشتن حرف میزد!نگاه عجیبی بهم انداخت ومن در اون لحظه ها تنها فکری که توی سرم‌بود،نجات جون کسی بود که جونم بهش وصل بود و اگه چیزیش میشد هیچوقت خودمو نمیبخشیدم،اگه من قبول میکردم زن یاسر بشم سبحان نجات پیدامیکرد،سخت بود،درد بود،مرگ بود،اما بهتر از نبودِ سبحان بود،قبل ازاینکه به حرف بیام سبحان با عصبانیت مقابل یاسر قرار گرفت،یاسر اسلحشو‌ روبروش قرار داد. بکُش،همین حالا منو بکُش،فکر کردی میزارم دستت به خواهرم برسه مرتیکه،چطور جرعت کردی ازخودت حرف در بیاری و بگی چکاوک بهت ابراز علاقه کرده،اون تورو علف هرز زیرپاشم نمیدونه،اون دختر پاشو از درخونه بیرون نزاشته تو چی داری میگی؟یاسر با انگشتِ اشاره روی سینه ی سبحان چندضربه ی محکم کوبید کدوم‌گوری بودی اون روزایی که خواهرت به بهانه ی چشمه،به دیدن من میومد،کدوم جهنمی بودی وقتی که جلوی الیاس وایستاده بود و ازش میخواست که منو متقاعد کنه که دوستم داره!اما من! من ازش متنفرم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
من امشـب برای تـو🌸 برای رفع غمهایـت برای قلب زیبایـت برای آرزو هایـت به درگـاهـش دعا کردم و میدانم خدا از آرزوهایـت🍃 خـبـــر دارد شبتون بخیـر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از چیزهای کوچک زندگی لذت ببرید یک روز به عقب برمی‌گردید و می فهمید که اون ها بزرگترین دارایی تون بودن✨ روزت بخیر دوست من🫂 •♥️⃟  @zapaasss🍃• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
برنامه ریزی برای تعطیلات... - @mer30tv.mp3
6.75M
صبح 8 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f