#شوهراهوخانم
#پارت185
مادر او براي آنکه تازه پسشند بودن دختر خود را برخ مادام ارمني که از در حياط خود دورا دور گوش باين صحبتها داشت بکشد و همچنين دختر بزک کرده و نونوار خود را از هر حيث امروز و شايستۀ اين قبيل چيزها جلوه بدهد افزود: -البتّه که نبايد ترس داشته باشد. آيا آن تصنيف کردي معروف را نشنيده ايد؟ دور دوري آزادي است، کسي غلط مي کند بنعل کفشش چپ نظر اندازد. دختر من ديشب در روزنامه خواند که زن ايراني با دور انداختن چادر مقام شايستۀ خود را در اجتماع بازيافته است. هان، ايران، براي مادام بگو که چه نوشته بود. مادام ارمني با ساده دلي و خوشقلبي مخصوص خود لبخند زد امّا داخل صحبت نشد. بي بي خواهر کوچکتر خورشيد که زن دير آشنا، نجوش، خشک و گربه خوئي بود به رباب کمک ميکرد تا کلاف نخي را بگشايد. در همانحال که هر دو دستش بند کار بود بخواهر گفت: -من تعجّب ميکنم که تو چرا بايد اينقدر خودت را بدُم اين زن ببندي؟ اگر ميخواهد بخيابان برود و قدّ و بالا و سر و لباس خودش را باين و آن بنماياند من و تو را کجا مي برند؟ اگر شوهرش راضي نيست او تنها از خانه بيرون برود چشمش کور برايش کلفت بگيرد. آيا کم دارد؟ دستش بيمه کار باز نيست؟ چطور مي تواند مثل آب روان پول بپايش بريزد، روزي يکتومان فقط خرج درشکه نشستنهايش را بدهد، امّا نميتواند دختر بچّه اي را پهلويش بخانه بياورد. اينهم خرجي بالاي همۀ خرجها. کلفت هم نميخواهد بگيرد مي تواند دستور بدهد هر وقت هرجائي مي رود باهوويش آهو برود. بتوچه ربطي دارد که خودت را داخل زندگي اينها مي کني؟! بي بي که پشتش بدر حياط بود توجّه نداشت که آهو خانم چه وقت آمده و بلنگۀ در تکيه داده و بي سر و صدا به صحبتهاي جمع گوش مي داد. مطلب که باينجا رسيد او گفت: -سي سال؛ مگر من خودم کار و زندگي ندارم يا اينکه جيره خور دست خانم هستم که صبح و ظهر براي آنکه چشم زخمي باو نرسد مثل علي دَلِه شر برخيزم و بدنبالش باحوالپرسي کوچه و خيابان يا مغازه ها و مردمان فراوان بروم؟ اگرچه خوبش را بخواهيد در حقيقت من در نظر اين مرد کلفتي بيشتر نيستم. منتهي کلفت بي جيره و مواجبي که بايد زجر هم بکشدبي بي گفته ي او را تکميل کرد: _ زجر بکشد و خواري ببيند. بعد از هيجده سال جانفشاني و زحمت يکي ديگر بيايد و دست روي خانمانت بگذارد؛ غذاهاي مقوي جور به جور بخورد، لباسهاي رنگ به رنگ بپوشد و کمرش را با ناز و ادا تاو بدهد – نه بيل زدم نه پايه، انگور مي خورم به سايه – آيا اينست رسم روزگار؟ رباب که از روي قرينه مي فهميد صحبت در حواشي چيست بچه ي شيرخوار عمه اش را که ونگ مي زد از بغـ ـل زري گرفت و در همان حال با تقلا و هيجان گفت: _ يکي نيست به اين خانم بگويد آبجي چه دشمني در حق تو کرده بود که نپرسيده نشناخته آمدي اين زهر را در کاسه اش ريختي؟! رباب آهوخانم را آبجي مي ناميد. زن با ناراحتي و حساسيت فوق العاده شديد اما خفه شده و ساکت به دخترش اعتراض کرد: _ چرا نه به اين آقا که حق مرا زير پا گذارد؟! که دل مرا سوزاند؟! برويم توي خانه، برويم. به خدا که اگر ديگر حتي حوصله ي شکايت و ناله را هم داشته باشم! با اين آفتي که نصيب من بدبخت شد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت186
با اين شتري که به در خانه ي من خوابيد. بگذاريد دردم در دل خودم بماند. در سکوت غم انگيزي که بعد از اين گفتار بر جمع مـ ـستولي شد زنها دنبال آهو يکي يکي برخاستند و به درون خانه رفتند. صاحب خانم و ايران و مادام ارمني نيز کوچه ي بن بست را به دست خلوت سپردند و درها را پشت سر خود بستند. بيش از نيم ساعت طول نکشيده بود که هما با خريدي که کرده بود از بازار برگشت. خوش و خندان و سرفراز بود. اما مثل اين که پيراهن آستين کوتاه براي او نيامد داشت. صبح روز بعد در حالي که هنوز سيدميران از گردنش رفتنش با آن پيراهن چيزي نمي دانست از ده خبر آوردند که عزيز پسر خالو کرم مرده است. در دهات به جز يکي دو بيماري مشخص مالاريا، دل درد – که اين يکي را نيز از هر نوعش باشد همين قدر که جاي درد معلوم است بايد جزو شناخته شده حساب کرد – مابقي تحت نام کلي ناخوشي شناخته گرديده اند. پسر بزرگ و رشيد خالو کرم نيز ناخوش شده و بعد مرده بود. به وصول خبر هما و سيدميران برق آسا حرکت کردند. چيزي که درد اين فاجعه را جانگدازتر مي کرد اين بود که کدخدا قصد داشت به همين زودي ها پسرش را داماد کند. وقتي که هما سفيد چغا را ترک کرده بود عزيز هفت ساله بود. از آن زمان تا اين تاريخ يازده سال مي گذشت و در اين فاصله ي طولاني جز يک بار آن هم همين اواخر که با پدرش به شهر آمده بود او را نديده بود. با اين که هنوز مرد کامل عياري نشده بود مانند پدرش هيکلي درشت و يکه داشت؛ ساده و صميمي و به همان نسبت پر کار و مفيد بود؛ از همان هفت سالگي مثل يک مرد بزرگ براي پدرش کار مي کرد. خالو کرم غير از او دو پسر کوچکتر نيز داشت. با اين وصف معلوم نبود که اين ضربت دردناک را چگونه تحمل خواهد کرد. عصر روزي که سيدميران و هما با درشکه حرکت کردند براخاص و خانيا با سوار بر ماديان خالو کرم و حامل پيغامي که خباز باشي از ده براي دوستش ميرزانبي بدون هيچگونه معطلي فرستاده بود شتابان خود را به شهر رساندند. طبق اين پيغام ميرزانبي بدون هيچگونه معطلي از دم کاروانسراي عالم شکن چرخ کرايه کرد؛ از دکان خود سيدميران و سه دکان ديگر دو خروار و پنجاه من نان سنگک تهيه کرد و با هفتاد تومان پول نقد به دو برادر عزادار تحويل داد. آنها از اين پول قند و چاي و قهوه و بعضي لوازم ديگر گرفتند. وسائلي نيز از خانه برداشتند و همراه چرخچي با همان شتابي که آمده بودند راه ده را در پيش گرفتند
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــداونـدا💖
دوستانی دارم 💖
آیینہ تمام نمای مهر💖
رسمشان معرفت
کـردارشـان جلای روح 💖
و یادشان صفای دل
پس آنگاہ که دسـت نیـاز💖
بـہ سوی تـو میاورند
پرڪن از آنچہ ڪہ
در مرام خــدایی تـوست💖
شبتون گرم از نگاه خدا💖
🌸🍃طاعات و عبادات تون قبول حق
التماس دعا دوستان عزیز🍃🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸🍃سلامی بامهر و محبت
🌼🍃به ياران مهربان
🌷امروزتون پرازخیروبرکت
🌸🍃ولحظه هاتون
🌺پرازشادی باشه
🌼🍃آرزومندم امروز
🌷قاصدک
🌼🍃زنگ خوشبختی رو
🌸🍃براتون به صدا در بیاره
🌷شنبه تـون به زیبـایی گـل
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مادر همیشه میگفت : مواظب باش چی آرزو ميکنی، چون ممکنه برآورده شه...🤲🏻😊
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادبادآن روزگاران، یادباد😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
45.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_چینی
به پیشنهاد زیادتون بازهم قسمت دیگه ای از آشپزی های این خانوم پرتلاش چینی روگذاشتم.
نمیدونم صرفاشغل خانوم بلاگریه یاواقعاازاین طبیعت بکرو زیبا و ازسادگی محض این محیط نهایت لذت و استفاده رومیبره الاایهاالحال هرچی که هست همه جای دنیا زن ها یه شکلن زیبا،جسور،قوی وپرتلاش😎♥️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
AUD-20220501-WA0023.
8.31M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء بیست و چهارم قرآن کریم
⏱زمان:۳۴دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
48.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_نوستالژی_وخاطره_انگیزسالهای_دورازخانه_قسمت_شصتویکم😍
فروارد کن برااونکه باهم توبچگی اوشین میدیدین😍🌺
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدیما حال دلمون بهتربود
آب دوغ خیار و اشکنه لاکچری ترین غذابود.
واقعا چی شد کـه همه ی چی اینجوری عوض شد
چی شدکه فقط بـه فکر این هستیم کـه لاکچری وخاص بـه نظر بیاییم برای هم کلاس بزاریم ویادمون بره کـه بین این همه ی رنگ، یه رنگی قشنگ ترین رنگ دنیاست
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کمی دورتر از حالا
به یاد کودکی هایمان
همین قدر ساده
یادش بخیر...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت187
بعد از چهار روز که زن و شوهر ختم را برچیدند و به شهر برگشتند هما اندکی لاغر شد. برای بار اولین صورتش بزک نداشت. زیرا وسائل آرایش خود را همراه نبرده بود. روی لپهای پریده رنگش بگوئی و نگوئی اثری از خراش ناخن دیده می شد که به او لطف نجیبانه ی تازه ای بخشیده بود. صدایش به کلی گرفته و حالات و حرکاتش بیمارگونه بود. همسایه ها به اطاقش رفتند و به او سر سلامت گفتند. ساکت و اندوهگین می نمود اما بیش از هر موقع دیگر حرکاتش به ناز بود. چارقد سیاهی را که هنگام رفتن از خانه ی علاقبندها به عریت گرفته و به سر بسته بود پس داد و به فاصله ی دو روز یکدست سیاهپوش گشت. معلوم شد که نوه غمو برای او بیش از اینها عزیز و گرامی بوده و کسی نمی دانسته است. در لباس عزا نیز او سلیقه ی زیباپسند خود را از دست نداد. دستمال سیاه ابریشمی را طوری به سر می بست که قرص آفتابگون صورتش با زیبائی مهرآمیز و پرشکوه می درخشید. در هر وضع و شکل و آرایشی که خوب بود و دوست داشتنی بود. سیدمیران که به علت نانها و لوازم برای عزاداری شب سوم مرده عجالتا کم از جیبش بیرون نرفته بود، اما می دانست خالو کرم کسی نبود که مالش را بخورد، تا اندازه ای در فکر فرو رفته بود. شاید هم به طور کلی از خاصه خرجی ها و بی بند و باری های خود در امر معاش عصبانی بود. با این وصف یک دل شکر می کرد که پس از مرگ عزیز، هما خواه ناخواه تا مدتی سنگین و رنگین سرجایش می نشست. با ایرادها و بهانه های ریز و درشت وقت و بی وقت او را در مشکل قرار نمی داد. از مراجعت آنها از ده هنوز سه روز نگذشته بود که دل زن جوان هوای خیابان کرد. به شوهر گفت که دلش گرفته است و می خواهد کمی با هم به گردش در درختستان های حوالی رفعتیه یا هر جا که پیش بیاید بروند و بعد هم بر خلاف همه رسمها و عادات جاری باشد، و بی آن که خواهش یا اصرار کسی در میان بوده باشد. خود به خود لباس سیاه را کند و کنار بگذار تا پروانه وار هرچه زودتر به استقبال عطر گلهای مـ ست کننده ی اردیبهشت و زیبائیها و شیدائیهای همیشگی خود برو. روزی از روزهای سید خردادماه همان سالمیران عوض ظهر چهار بعدازظهر به خانه آمد. نهار را در بیرون خورده بود. طبق عادت یکسره به اطاق بزرگ رفت که همه ی درهای آن گشوده بود. هما در خانه نبود و چرخ خیاطیش با پارچه ی دبیت مانندی که نصفه کاره دوخته شده و زیر سوزن مانده بود و مقدای آل و آشغال و دم قیچی و خرت و خورت خیاطی به طور نامرتب وسط اطاق رها شده بود. شاید خیاط خانه از خواب و تنهائی یا شدت گرما حوصله اش به سر رفته بود و از حیاط بیرون زده بود. زیرا درجه حرارت هوای آن روز به طور ناراحت کننده ای بالا رفته بود. از آسمان آتش می بارید. اطاق پنجدری که بعدازظهرهای تابستان سرتاسر آفتابگیر بود به معنی واقعی کلمه جهنم شده بود.بود. آهو که از فرط گرما خوابش نبرده و یکتای پیراهن باطاق اکرم رفته بود از پشت حصیر می دید. شوهرش با ولع کسی که از تشنگی در دم مرگ است بکوزه سفالی میان ایوان حمله برد. آن را ربود و مثل یک قوطی حلبی خالی تکان داد، آب نداشت. زن خانه دار پنج دقیقه پیش از آن راستش پریده و این مطلب را باکرم نیز گفته بود موقعیتی که دید سید میران بدون درنگ از پله ها بزرگ آمد و بسوی اطاق او روان شد، از شادی درستی که خوب بود و با هول دلش فرو ریخت. چادر نماز دوستش را روی سر انداخت و با دستپاچگی بحیاط آمد. از بخت بد او، نه مهدی نه محمدحسین و نه هیچیک از دخترهای همسایه جلوی چشم بودند تا بفرستد برایش یکشاهی یخ بگیر. با شتابی صد برابر بیشتر باز پیش زن همسایه برگشت و التماسکنان از او خواست تا پیغامش را بجای آورد. جای درنگ نبود، سید میران مانند بازی که بر سرش بنشیند او را بتخـ ـت و تاج از دست رفته نوید داده بود. این موضوع مثل یک الهام خدایی در قلب زن آرزومند طنین افکنده بود. وقتی که در اطاق خود بشوهر میپیوست نیمی از صورت پوشیده اش را گشود و با شرم و فروتنی بس موقرانه سلام کرد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت188
مرد کتش را کنده، متکا را نهاده و با وضعی آزاد و کاملاً خودمانی که در عین حال تسلط پدرشاهی او را نفی نمی کند آرام کرده بود. بی این چشمش را بگشاید گفت:
- کمی آب خنک برای من بیاور، هما کجا رفته است؟ آیا با کسی که فراموش کرده اید بیادش شده است؟
- ام یخ بگیر، تا یک دقیقه دیگر به تو آب خنک خواهد داد. هما نمیدانم کجا رفت. همسایه ی خانه ی آقابزرگ پیراهنی باو داده بدوزد، شاید دوخته و برده است آنرا پیدا کرده اند. شاید هم جای دیگر رفته است. گوشتش را باز کرد بخورشید سپرد و با دم پائی و چادر نماز بکوچه رفت. اتفاقا خود خورشید هم ده دقیقه پیش با خواهرش که باینجا آمده بود کار بیرون رفت.
سید میران گفت:
- آمده است من که بروم پیش علی اطوئی ضامنش بشوم. این زن اگر بخواهد اطوکشی بکند، صبح برود و تنگ غروب برگردد، کی از بچه هایش سرپرستی می کند؟ کار دخترش بکجا انجام شد؟ (سید میران برخاست نشست.)
- بچه هایش. جواد که شاگرد کفش دوز است. باقی می ماند محمدحسین که مف خودش را می خورد و در این میانه ها میپلکد. دختر شیرخوارش را اگر زری رفتنی شود به خواهرش بی بی خواهد سپرد؛ میدیدم این طور گفت و گویش بود. اما او برای دخترش گویا چشم به انتظار پسر بیگلر بیگی است. به شئونش برخورد است که برادر حسین (منظور برادر شوهر رباب است. این دختر تازه عروسی کرده بود.) بخواستگاری او آمده است. برایش پیغام داده است که زری رباب نیست که به یک مقنّی شوهر کند.
سید میران از روی کراهت صورت خود را در هم کشید و آهو افزود:
- بزرگیش بزرگی نواب است، گدائیش گدایی عباسِ دوس. باید منتظر بود که چه پیش خواهد آمد. دخترک از وقتی که رباب بسر شوهر رفته آرام و قرارش بریده است. یک لحظه در خانه بند نمیشود. مثل قاپوچی دائماً پشت لنگه در حیاط واستاده است. دلش هوای شوهر کرده است. راستی یادم آمد بتو بگویم، امروز پیش از ظهری که من و هما برای خریدن لباس پیشاهنگی بهرام بابازار رفته بودیم یک نفر در خانه آمده و ترا خواسته است. گفته شده است چرا نمیآید پول برنج را بدهد یا تکلیف موضوع را روشن کند؟ برنج کدام مشهدی است؟
سید میران با هر کلمه ای شنیدم پرتر میشد که بانگ برداشت:
- گور پدر قرمساق برنج بده و برنج بستانش هر دو! بهر که داده است برود پولش را از همان گرفتن. شکایت هم می کند بکند. حالا اهل محل خیال بکنند که منهم آخر عمری برای مردم دبّه درآورده ام و میخواهم بابت جنسـ ـی که خریده ام پول آنها را بخورم! مگر در این میانه من شده ام حاج میزمَدهادی بانکیه که هر قباله ای دارد روی سر من حواله کند؟! یکی دیگر از مردانه که سگ تو روحش... یکی دیگر از ناسلامتِ جانش عزاداری کرده است، من باید توی خرج بیفتم؟ . معلوم نیست پول می دهد یا گندم یا اینکه هیچکدام. تازه بهمین هم اکتفا نکرده، باعتبار که با من نسبت به خود دارد فرستاده از رزّازی بازار برنج کوبها چهل من برنج سدری گرفته است که پولش را بعد بدهد. حالا صاحب دکان که دستش بجائی بند نیست یقه ی مرا چسبیده است.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫شب نیز پایان خواهد یافت
💫و خورشید خواهد درخشید
💫روزهای خـوب خـواهند آمـد
💫به امـید فـردایـی روشن کـہ
💫به آرزوهای امروزمان برسیم
✨✨✨شبتون خــوش✨✨✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸ســــــــلام
💝روزتـون زیبـا
🌸امروزتون عالی
💝امیدوارم امـروز
🌸یکی از بـهترین
💝روزهای زندگیتون باشد
🌸پر از شادی ،آرامش ،خوشبختی
💝یک شنبه تون شاد شاد همراه با بهترینها
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عروسکای بچگی دهه شصتی هارو به بچه های الان نشون بدی سکته میکنن😂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حس خاطره انگیزاین کلیپ خدمت دوستای عزیزم♥️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در ستایش زندگی بچهای نسل قدیم، همین بس هر چه بود خوش بودیم ، جرات گفتن" اینو نمیخوام و اینو نمیخورم و تکالیفم رو بعدا انجام میدم و... نداشتیم.... جمعه ها جمعه بود به معنای واقعی کلمه، تابستون سر بازی ویدئویی جنگ و دعوایی بود ، تیله ها تو کیف مدرسه قاچاق حساب میشدن .انگشتر آبپاش رو اگه ناظم میدید اولیا میخواست فردا راس ساعت ۸، ساعت کاسیو لاکچری حساب میشد ، و جاروبرقی با آن صدای کر کننده روزهای جمعه ،بعدش بساط کباب کنار بابا ، فقط نگاه میکردیم و ادب جایی داشت ،هیچ کس از سفره نمی تونست غایب باشه ، فرمان مادر باید اطاعت میشد، همنشینی با پدر حرمت ویژه داشت ،" ها "گفتن به بزرگترها بی احترامی تلقی میشد و راس ده نیم ساعت خاموشی بود ،اول تکالیف بعد تلویزیون که آنهم هر برنامه ای را مناسب ما نمی دانستند . پیدا کردن اتفاقی تشتک "مجانی" نوشابه لذتی غیر قابل وصف بود،لذت پز دادنش برابر بود با فتح اورست ...ساده بودیم و شادیهایمان ساده ....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
AUD-20220501-WA0024.
9.03M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء بیست و 'پنجم قرآن کریم
⏱زمان:۳۷دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
48.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_نوستالژی_وخاطره_انگیزسالهای_دورازخانه_قسمت_شصتودوم😍
فروارد کن برااونکه باهم توبچگی اوشین میدیدین😍🌺
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
آنقدری این یخچال ها باعث خوشحالی دخترهای دهه شصتی میشد،خرید یخچال ساید تو زندگی الانشون نشد😁
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_کوتاه
مادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود؛ جعبهی کادو را که باز کردم، از خوشحالی بالا و پائین میپریدم و فریاد میزدم... آخ جون... آتاری!
آن روزها هر کسی آتاری نداشت؛ تحفهای بود برای خودش
کارم شده بود صبح تا شب در دست گرفتن دستهی خلبانی آتاری و هواپیما بازی کردن.
مدتی گذشت و من هر روزم را با آتاری بازی کردن شب میکردم و هر چه میگذشت بیشتر از قبل دوستش داشتم. خوشحالترین کودک دنیا بودم...
تا اینکه یک روز خانهی یکی از اقوام دعوت شدیم؛ وارد خانه که شدم چشمم خورد به یک دستگاه جدید که پسر آن خانواده داشت. بهش میگفتند میکرو.
آنقدر سرگرم بازی شدیم که زمان فراموش شد. خیلی بهتر از آتاری بود.
خیلی...! بازیهای بیشتری داشت؛ دستهی بازی دکمههای بیشتری داشت؛ بازیهایش بر عکس آتاری یکنواخت نبود و داستان داشت.
تا آخر شب قارچخور بازی کردم و هواپیمای آتاری را فراموش کرده بودم.
به خانه که برگشتیم دیگر نمیتوانستم آتاری بازی کنم.
دلم را زده بود. دیگر برایم جذاب نبود. مدام آتاری را با میکرو مقایسه میکردم. همش به این فکر میکردم که چرا من نباید میکرو داشته باشم ولی یک بار نشد بگویم چرا من آتاری دارم و دیگران ندارند.
امروز که در انباری لای تمام خرت و پرتهای قدیمی آتاریام را دیدم فقط به یک چیز فکر کردم...
ما قدر داشته هایمان را نمیدانیم.
آنقدر درگیر مقایسه کردنشان با دیگران میشویم تا لذتشان از بین برود و دلزدهمان کند. داشتههای دیگران را چوب میکنیم و میزنیم بر سر خودمان و عزیزانمان
و به این فکر نمیکنیم داشتههای ما شاید رویای خیلیها باشد. زندگی به من یاد داد مقایسه کردن همه چیز را خراب میکند.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه های قدیمی را دوست دارم چراکه...
چایی همیشه دم بود
روی سماور
توی قوری.
در خانه همیشه باز بود
مهمانی ها دلیل و برهان نمی خواست.
غذاها ساده و خانگی بود
بویش نیازی به هود نداشت
عطرش تا هفت خانه می رفت
کسی نان خشکه نداشت
نان برکت سفره بود.
مهمانِ ناخوانده، آب خورشت را زیاد می کرد
بوی شب بو ها و خاک نم خورده حیاط غوغا میکرد
خبری از پرده های ضخیم و مجلسی نبود، نور خورشید سهمی از خانه های قدیم بود!
دلخوری ها مشاوره نمی خواست
دوستی ها حساب و کتاب نداشت
سلام ها اینقدر معنا نداشت!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زمانی تلفن کم بوﺩ، اما آدمهای زیادی بودند که بهشاﻥ زنگ بزنیم و یک دل سیرحرﻑ بزنیم؛
حالا تلفن ﺯیاده، اما آدمهاﻯ کمی هستند که دلمان حرفهایشان ﺭا میخواهد ..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f