eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
درودشت که رنگ انديشه ها و عوالم انزواجويانۀ او را داشت با روحش بيشتر همآهنگ بود. محيط پرآواي شهر نالۀ سه تار عشقش را از صفا ميانداخت. حال آنکه صحرا و باغ ميان آرزوها و رؤياهاي حسرت بار او با جواني پيوند دوباره ايجاد ميکرد. در ده پيمانۀ عمر گنجايش بيشتر داشت. هواي شهر با اوضاع نامطلوبي که هر لحظه بر وخامتش افزوده ميشد ديگر قابل استنشاق نبود، وقتي که نميشد خرمن گندم را به خانه نزديک کرد آيا بهتر نبود خانه را نزديک خرمن گندم برد؟ آيا نشاندن يک درخت هرچند عمر ديگر کفاف نميداد که ميوه اش را بچيند، کاشتن يک کَرت سبزي، يا حتي به هم زدن کوتهاي بدبوي جاليز به همۀ اين کاسبي هاي گندزدۀ شهري نمي ارزيد؟ تماشاي کِرمي در خاک يا پرنده اي بر درخت بر غُرولند درشکه چي، تقاضاي چپ و راست پشت ميزنشينان يا غم حرف اين و آن ترجيح نداشت؟ نقشۀ رفتن به ده به نظر ميآمد که بدفکري نباشد. تنها اشکالي که در اين ميان وجود داشت مدرسه رفتن بچه ها بود، که ميتوانستند نروند. کلارا که مهماني بيش نبود و آنروز يا فردايش ديگري صاحب و صاحب اختيارش ميشد. اگر خدا ميخواست و او خانواده را به ده ميبرد از بعضي خرجهاي کمـ ـرشکني که هما برايش ميتراشيد و زاييدۀ تمدن آلوده و هردمبيل شهري بود خلاص ميشد. زنهاي او مانند خودش از رگ و ريشه کُرد وبزرگ شدۀ ده بودند. هما به اين امر که برگشتي بود به اصل نه تنها راضي بلکه از ته دل خوشحال بود، خاطرۀ شبهاي مهتابي، دوشيدن شير از گوسفندان يا رقص چوپي دور شعلۀ آتش در زواياي روح زنانهاش انگشتان ظريفي بود که با سيمهاي چنگ بازي ميکرد. فقط با اين امتياز و شرط که هر وقت شوهرش به شهر ميآيد او را نيز همراه بياورد. في واقع چه خوب بود به صداي پرندگان از خواب برخاستن و به نواي چوپانان بخواب رفتن؛ آهو که گرم اين کار بود نان ميپخت وبچهها هريک گوشهاي از فعاليت زندگي نوين را ميچسبيدند. چهار الي پنج ماه کار ميکردند و باقي سال را شکر خداگويان در گوشهاي بَرِآفتاب به تماشاي دشتهاي وسيع ميگذرانيدند. آيا شناخت خدا يا فلسفه هاي عميق بشري را از مطالعۀ جنبش ساقۀ يک علف، که در همان سايۀ زير خود دنيايي اسرار نهفته داشت، بهتر ميشد درک کرد يا از گردش چرخ يک درشکه؛ در شهر دايرۀ ديد کم، مسائل کوچک دست و پاگير، انديشه و حس فراوان، خودخواهي ها افزون، روح حقير و هدف زندگي خود زندگي بود. در دشت طبيعت عريان، کوه و آسمان و افق پيدا و همه چيز حاکي از عظمت کار جهان بود و اين عظمت را به نسبت پذيرش انسانها در روح آنان منعکس ميکرد. با آمدن خال و کرم به شهر سيد به نظرش آمد که از رؤيا به عمل بپردازد. تصادفاً و از بخت مساعد، آنطور که کدخدا ميگفت، باغ موري چي را ميخواستند پنج ساله به اجاره واگذارند. سيدميران خودش شخصاً تحقيق کرد راست بود. تصميم گرفت براي ديدن باغ سري به موريچي که چيزي دورتر از چغاسفيد نبود بزند. خالو کرم ماديانش را براي او جاگذاشت و رفت. سيدميران ميدانست که نبايد فرصت را از دست بدهد. زندگي در شهر، وقتي که خوب فکرش را ميکرد، فيال حقيقه به مفت نميارزيد؛ از هر سرش دردسر بود. دو روز بعد در حاليکه هما را بر ماديان مينشاند و خود افسارش را ميکشيد از در دالان بيرون رفت. آنجا در بغـ ـل جرز خانه سه روز بود به عادت هرساله درويشها با چادر و بند و بساط نيزۀ طلب به زمين زده بودند و حق ميطلبيدند. سيدميران که زورش ميآمد در آن عالم بيپولي چيزي به آن مفت خوران بدهد يک تومان از کيف بيرون آورد داخل چادر انداخت و به درويش حقهبازي که آنجا ريشش را به زانو چسبانده نشسته بود گفت:بگيريد اينهم حق شما تا عصر که من برميگردم از اينجا رفته باشيد!يعني چه؟! در همان حال که افسار کش و با شجاعت کافي از آتش نگاههاي مردم سرگذر رد ميشد خدا خدا ميکرد که در خيابان شيخ الاسلام را نبيند و ابرويش برود هنگامي که هنوز نرفته بودند در تمام مدتي که زن عزيز گرامي و خدا لايق ديده به بهانه ترس از سوار شدن وسط حياط عور و اطوار ميريخت و خودش را پيش شوهرش شيرين ميکرد هووش و ساير زنها و دختران خانه تماشا ميکردند.پس از پايان اين صحنه ديدني و خروج از خانه آهو با بار غمي که اطلس وار(اطلس فرزند ژوپيتر کسي که به جرم بي احترامي به خدايان الي الابد محکوم شد تا افلاک سپهر را بر دوش بکشد)محکوم دائم بکشيدنش بود ابتدا به اتاق رفت و نشست اما بعد مانند اسپند از جا جست و مثل ماشين اتش نشاني به حرکت افتاد.چادرش را به سر کرد دست مهدي را براي همراهي خود در دست گرفت و شتابان راه کوچه را در پيش گرفت ده دقيقه الي يکربع بعد او بر روي بام خانه ننه بي بي که بالاي تپه بلند چغا سرخ واقع شده بود با رعنا دختر پيرزن مشغول نگاه به جاده پهن و سفيدي بودند که از دروازه غربي شهر شروع ميشد و مـ ـستقيم بطرف دهات خالصه ميرفت.
آهو با همه شتابي که کرده و خود و بچه را از نفس انداخته بود افسوس ميخورد که دير رسيده است و آن دو گذشته اند.اما در همين موقع هيکل ريز شده اسبي که دو نفر بر آن سوار بودند در رصد چشم آنان اشکار شد.قبل از همه مهدي بود که ديد و خبرش را داد.چادر سفيد هما که درترک سوار شده بود به خوبي پيدا بود.پشت به شهر و روي به پهن دشت بيابان آهسته آهسته پيش ميرفتند.نگاه کنندگان اگر دوربيني همراه داشتند شايد حتي از حرکت لبـ ـهاي آنان که گاه سر خود را برميگرداندند ميتوانستند فهميد هنگام رفتن با هم حرف ميزدند يا خاموش بودند.سيدميران هنگام حرکت به خالصه براي ديدن باغ موريچي کچو نامي را که ادم ناتو و غيرقابل اعتمادي بود موقتا پشت ترازو گذاشت که حداکثر بيش از دو روز غيبت نکند دخل دکان حوالۀ طلبکار بود که غروب به غروب ميرفت ميگرفت. اما مسافرت او بر خلاف ميل و تصميم که داشت چهار روز طول کشيد. خسورهاش براي آنها گوسفندي کشت و در پذيرايي تا آنجا که وسائلش اجازه ميداد فروگذار نکرد. باغ بزرگ موريچي سر راه ماشينرو واقع شده بود و از آب هميشگي فراوان نيز استفاده ميکرد. فقط عيبي که داشت در اثر بيتوجهي کمي خراب شده بود. پرچين و ديوار اصلاً نداشت. باغهاي دور از شهر به طور کلي اگر مراقب دلسوزي بالاي سرشان بود هرگز ضرر نميکردند. معالوصف سيدميران گفت که بايد باز هم بيشتر موضوع را مطالعه کند. روز پنجم، هنگاميکه زن و شوهر سوار بر ماديان نرم رفتارِ کدخدا به شهر بازميگشتند مانند پرندگان جفتي که اولين نسيم خوشييلاق را بر بال و پر خود احساس ميکنند دمي چشمها را فروبستند. عشق آنها که گويي در گهوارۀ ابديت ميجنبيد مانند دشتهاي سرسبزي که تا چشم کار ميکرد همه جا را فراگرفته بود زمردين مينمود. هما در خارج از خانه و بخصوص در سفرهايي از اين قبيل از زيباييهاي دلچسبتري برخوردار بود. نرسيده به قهوهخانۀ باباجان، سيدميران کوشيده بود زن را قانع کند که پياده شوند و با هم پيالهاي چاي بخورند، هما با اينکه بدميدانست موافقت کرده بود. در همين بين از ميان گرد و غبار جاده با تعجب و حيرت فراوان سليمان پاکش دکان را ديدند که با گامهاي چارواداري در جهت مقابل آنها از شهر ميآمد. گيوههايش را وَر کشيده، مچپيچها و کمـ ـربندش را محکم بسته بود و با وجود پيري و بيچشم وچاري مثل شاطر شيطان روي هوا ميپريد و ميآمد. سيدميران يک لحظه از حيرت عقلش بازماند که پيرمرد براي چه کاري دنبال او آمده است.
💖الهی هرآنکه دست نیاز به سوی تو بلند کرد امیددارد که امید تویی خودت آروزهایی را که حالا از قلبش گذشت برآورده کن شبتون بخیر 🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
. ' صبح 'به ما مےآموزد... ڪه باورداشتہ باشیم ... روشنایےباتاریکی معنامےیابد... وخوشبختے ...💐🍃🌸 با عبور ازسختےها زیباست صبحتون بخیر روزتان پرامید و نشاط🍃🌺💚 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ثروت واقعی به مال آدم نیست به حال آدمه... حال دلتون خوب خوووب دوستای عزیزم❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گنجیشک ناز و زیبا... ترانه‌ و موسیقی آشنا برای دهه شصتیا... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مسیر رویاهات.... - مسیر رویاهات.....mp3
5.1M
صبح 25 خرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دهه ۵۰ و ۶۰ ساندویچ های معروفی داشت ، ساندویچ تخم مرغ آب پز و ساندویچ کالباس مارتادلا که دورش کاغذ پیچیده میشد به همراه کانادا درای😋... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5857485516500379890.mp3
3.86M
- چی از این مشاپ بهتر؟! بی نظیره. شجریان پدر و پسر. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سوپری #قسمت_بیستوپنجم آمنه ادامه داد، حسین هرروز نگاهش سرد تر و خشک تر
📜 آمنه بهت زده بهم نگاه میکرد و اشک میریخت.... آروم و بی صدا گفت روم سیاهه دختر..مرتضی که اهل این کارها نبود نمیدونم چرا از این رو به اون رو شده اصلا این پسر اخلاقش اینجوری نبود آروم ترین بچه ی توی این خونه بوده.... همون لحظه بود که مرتضی درو محکم باز کرد و گفت آمنه این دختر و اماده کن آمنه باالتماس گفت به حق مادر بودنم به من ببخش نکن پسرم نکن ... مرتضی با دادی که هیچ وقت ازش سراغ نداشتم داد کشید آمنه بسه مگه تو مادر منی آخه؟ آمنه با ناله گفت شبهای مریضیت زحمتت رو که کشیدم به وقت بی کسی بالا سرت بودم به من ببخش الان تو پری مرتضی... مرتضی آمنه رو کنار زد چادر سیاهمو از صندوقم کشید بیرون و گفت اگه امروز تکلیفم با این دختر مشخص نشه فردا معلوم نیست میخاد چکار کنه یا چه تهمتی بهم بزنه ...امروز داره بهم میگه مواد کشیدی فردا.......مرتضی که اجازه حرف زدن را به کسی نداد و چادر و سرم کرد و منوبا خودش کشون کشون برد تو حیاط داخل حیاط اعظم و دخترانش دیدن که همشون دست به کمروایساده بودن، اعظم خانوم بهم گفت خجالت بکش دختر. چش سفید نمک میخوری نمکدون میشکنی از الان دیگه شروع کردی به تهمت زدن به مرتضی .حسین با همون نگاه سرد و خشک همیشگیش. در حالی که داشت لباسش رو میپوشید از خونه بره بیرون زیرلبی یه چیزی رو‌به مرتضی با سرزنش گفت ولی نفهمیدم چی بود.... مرتضی از طرف اعظم پر شده بود و منو یکی یکی از کوچه ها رد کرد و برد دم در خونه آقام... توی‌کوچه بهش التماس میکردم مرتضی توروخدا منو برگردون همسایه ها میبینن حرف درست میکنند... مرتضی دستمو محکم تر کشید و گفت همسایه ها حرف درست کنن بهتر از اینه که زنت بهت تهمت بزنه.... چون نزدیک ظهر بود و هوا گرم ،کوچه خلوت بود ولی توی مسیر یکی دوتا از همسایه ها ما رو دیدن نمیدونم بعدا پشت سرم چیا میگفتن ولی من سعی کردم خیلی آروم باشم ولی قیافه ی عصبانی مرتضی چیزی دیگه ای میگفت، مرتضی در خونه ی آقام رو محکم میکوبید صدای خانوم جونم‌میومد که میگفت مگه سر آوردی دارم میام .... همین که در رو باز کرد با قیافه ی عصبانی مرتضی مواجهه شد مرتضی منو محکم هل داد توی خونه یه قدم اومد داخل خونه و گفت اینم از دخترتون هرموقع همه چیز رو براش روشن کردید بگید بیام دنبالش ،... خواست که بره مادرم از پشت سر گرفتتش مرتضی چی شده این گیس بریده چیکار کرده مگه مرتضی دست مادرم رو به عقب پرت کرد و گفت از خودش بپرسید داره بهم تهمت میزنه موادمصرف میکنم .... بعدهم درو بهم کوبید و رفت حالا من مونده بودم یه دنیا جهنم تازه....میدونستم خانوم جونم پشتم نیست برای همین دعا دعا میکردم جواد خونه باشه یا طلعت از راه برسه.... همین که مرتضی رفت قبل از اینکه خانوم جونم چیزی ازم بپرسه با جاروی توی دستش به تموم سر و صورتم میزد و میگفت الان آقات از راه میرسه ببینه اینجا انداختت رفته خون به پا میکنه بی آبرو چیکار کردی ... با گریه زار زدم هیچی بخدا هیچی نیشگون محکمی از بازوم‌گرفت و فشار داد گفت د اگه هیچی بود که الان نمیاورد خونه آقات ....نکنه خزعبلات جواد رو باور کردی و به این پسره گیر دادی ها حبیبه؟؟ بعد هم دودستی توسرش کوبید و گفت خدااااا جون منو از دست این دختر بگیر بذار ظهر جواد بیاد میدونم‌چیکارش بکنم خانوم جونم روی زمین و اونهمه خاک نشسته بود توی اون هوای گرم هربار بیشتر از دفعه ی قبل محکم تر نیشگون ازم میگرفت و میگفت لگد نزن به بختت حبیبه چقدر بگم تو بدخواه زیاد داری؟؟؟ کدوم دختری دیدی اول ازدواج شوهرش برش داره ببرتش شهر ها!؟!این پسر آینده اش روشنه دو روز دیگه پولدار میشه میشینی حسرت میخوری بعدم اشکایی که از چشماش میومد و پاک کرد و کوبید رو پاهاش و گفت بساز حبیبه لگد نزن به بختت.... همون. موقع بود که در خونه رو زدن و صدای آقام وجواد بود.... قلبم مثل گنجشک تندتند میزد نمیدونستم چقدر دیگه باید از آقام هم کتک بخورم ، فوری به سمت اتاقا فرار کردم.... صدای خانوم جونم میومد که با زاری همیشگیش داشت براش توضیح میداد چه اتفاقی افتاده.... برخلاف انتظارم جواد درو محکم باز کردو اومد تو اتاق پیشم و گفت حبیبه چی دیدی؟؟؟دست روت بلند کرده ها!؟؟ تو خودم بیشتر جمع شدم و گریه کردم جواد که حسابی غیرتی شده بود بلند داد میزد میرم میکشمش پسره بی همه چیز.... از حمایت جواد ته دلم گرم میشد ،جواد داشت داد و بیداد میکرد که آقام از پشت سر دیدم کوبیده محکمی زد به سر جواد و گفت تا وقتی پدرت زنده است نمیخاد تو غیرتی بشی.... غلط کرده حبیبه که به شوهرش گیر داده ... ولی جواد بلند تر داد کشید پسره معتاده اینو قبل عروسیش بهتون گفتم الانم .... آقام نذاشت حرفشو بزنه و گفت جواد بار اخرت باشه رو حرفم حرف میزنی بعدم اومد به سمتم و‌گفت پاشو اماده شو برو خونه شوهرت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜 آقام بهم‌گفت با لباس سفید رفتی با کفن سفید بر میگردی ...من نمیتونم منت داماد بکشم عیب خودم میدونم دختر مطلقه بیاد تو خونه ام بیشتر از این بخوای بی آبروم کنی خودم خلاصت میکنم حبیبه فهمیدی؟؟‌گیرم که اون مواد میکشه خب مثلا میخوای چکار کنی ها!؟میخوای طلاق بگیری؟ من دختر مطلقه راه نمیدم برو پی زندگیت.... با حرفای آقا جونم خون گریه میکردم ،از چیزی که حق‌با خودم بود باید میگذشتم خانوم جونم اومد دستمو گرفت بلندم کرد منو میبرد سمت در و خیرخواهانه نصیحتم میکرد با زندگیم بسازم ،متنفر بودم از دورنگی هاش .... مثل دفعات قبل با چشمای قرمز و چادری که رو زمین کشیده میشد برگشتم خونه ی اعظم.... بی توجه به خنده های اعظم و دختراش رفتم توی اتاقم اگه بهشون جواب میدادم اوضاعم بدتر میشد مرتضی پشت به من خوابیده بود و ظرف ناهارشم کنارش افتاده بود .... وقتی مرتضی احساس کرد من برگشتم با عصبانیت پاهاش رو کوبید به زمین و از خونه رفت بیرون .....اون روز بازهم امنه اومد به دیدنمو بهم تا زمانی که اینجام بگو مگو‌ی شوهرم نکنم چون ضررش بیشتره .. اون شب هم بدون مرتضی با دل دردم خوابم برد و صبح قرار بود بریم اهواز ،ساعت ۵صبح بوددبیدار شدم و تنها وسایلی که داشتم یه بقچه بود که ۳تا لباس توش بود ،به قول مرتضی من که جهاز نداشتم ،هوا تاریک بود مرتضی رو نمیتونستم ببینم ،نمیفهمیدم ساعت چند برگشته دوباره ولی صبح روشن وقتی بیدار شد دیدم سر و صورتش زخمیه .... اولین حرفی که بهم. زد این بود :حالا دیگه جواد رو پر میکنی با رفیقاش بیان بپرن رو سر من آره؟؟؟نشونت میدم... بعد هم از اتاق رفت بیرون پی تنها ماشین دار ده مون آقا غلام رضا تا ما رو بروسونه اهواز اون هم با اعظم.... از اینکه جواد، مرتضی‌رو‌کتک‌زده بود خیلی خوشحال بودم هنوز قنددونی که زده‌بود توی سرم ،جاش درد میکرد... از حرفی که مرتضی بهم زده بود استرس شدیدی گرفته بودم..... هیچی نداشتم با خودم ببرم پس چادرمو انداختم رو سرم نشستم روی پله ها وبه درخت نخل بزرگ توی حیاط خیره شده بودم و به زندگی که در انتظارمه فکر میکردم.... با خودم میگفتم اگه مرتضی معتاد نباشه و واقعا حرفم تهمت باشه چقدر خوب میشه..... همون لحظه بودکه آمنه رو کنار خودم دیدم ، باهمون لبخند همیشگی و آرومش بهم گفت دخترم این چندتا وسیله رو ببر همراه خودت ،برای جهیزیه ی زهرا گرفته بودم ولی الان میدونم‌تو واجب تری .... نگاهی توی دستش انداختم دوتا قابلمه بود چندتا قاشق بشقاب و قاشق بود اشک تو چشمام حلقه زد و ازش تشکر کردم بعد هم با دعای خیر ازم خداحافظی کرد و از خونه رفت بیرون .... پشت سرش اعظم‌خانوم رو دیدم که با غرغر اومد سمتم و دوتا پتو پرت کرد کنار در حیاط و گفت اینا روبردار ببر همرات اهواز ننه ات که جهاز نداد دوتا از پتو های خودمو بیرون اوردم بهت بدم ، فردا که رفتی بخری پتو هامو پس بیار... با خودم گفتم دوتا آدم چقدر میتونن متفاوت باشن....مرتضی و غلام حسین اومده بودن و وسایل ها رو گذاشتن تو‌ماشین و سوار شدیم و روونه به سمت اهواز شدیم.... اولینبارم بود توی ماشین با این مسافت طولانی سفر میکردم برای همین هر نیم ساعت یه بار حالت تهوع بهم دست میداد و اقا غلام حسین مجبور میشد ماشین رو نگهداره... هربار با اخم‌مرتضی روبرو بودم و نیشخند های اعظم خانوم....اشکم از اینهمه سنگ دلی داشت بیرون میومد.... ته دلم روشن بود مرتضی یه روزی خوب میشه آخه تازه ما اول راه بودیم و مشکل توی زندگی تازه عروس دوماد عادی بود... تا رسیدیم اهواز ۷ساعت توی راه بودیم .... به شدت سردرد داشتم چون هیچی نخورده بودم ، ولی از طرفی ذوق زده ی خونه ی خودم بودم ...سعی میکردم با دقت به مسیر ها نگاه کنم چقدر همه چیز برام جذاب بود،خیابون ها مغازه ها....خدای من کاش بشه با مرتضی زندگی خوبی داشته باشم اعظم و بقیه مهم نیستن از فردا منم و مرتضی... ماشین مارو میبرد کوچه داخل پس کوچه کوچه ها تاریک تر و باریکتر میشد ، تا اینکه ته کوچه جلو یه در سبز رنگ که دوطبقه بود وایساد ، توی دلم خداخدا میکردم طبقه ی دوم باشیم که بتونم یه چیزایی رو ببینم شده بودم مثل بچه های دوساله ، احساس کردم مرتضی توجه اش به من جلب شده که چقدر خوشحالم دیگه خبری از آثار اخم نبود.... مرتضی دررو با کلید باز کرد و وارد راهرو پله شد و یه دونه یه دونه به همراه اعظم و غلام حسین رفتیم بالا ....چقدر منتظر دیدن خونه ام بودم ....وقتی در رو باز کرد یه اتاق بزرگ و خالی بود فقط همین.... پس مطبخش کجا بود؟؟؟ مرتضی گفت مطبخ نداره باید پیک نیکت رو بذاری کنار اتاق.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
34.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f دوستای عزیزم ممنون از مشارکت صمیمانه تون🌻🌻 سریال صحرا رای آورد حجم پیام‌ها بالا بود تاجایی‌ که تونستیم جواب دادیم اونارو که جواب ندادیم معذرت میخام🙏 سریال خارجی رو انشالله بعد سلطان‌ و شبان‌ که ده قسمتی هست خواهیم داشت‌.😍❤️
• شب هاى تابستون خِشت ها و موزائیک ‌های نم خورده، بوى كاهگل و آجر، تُشكِ خُنك و پشه بندى كه موو لا درزش نميره، شلنگِ خیسِ آبی که پیچیده دورِ شیرِ آبِ تو حیاط، فقط یه نشونه داره، این که حیاط و درخت‌ها آب‌پاشی شدن و صدای چک‌چکِ آب از روی درختا، آبان و آذر رو آورده تو حیاط، آجيل و آلو خشك، چارقاچِ هندونه و خيار سركه، پارچِ استيلِ آب يخ، با يه راديو كه به ميخِ ديوار آويزونه و به سختى صداش به گوشمون ميرسه. دراز بكشى زيرِ آسمونِ يه دست و از لابه‌لای شاخه‌های درخت‌ها ستاره‌های آسمونِ تابستون رو ببینی تا خوابت ببره دود ميشن هر چى غمِ ايام و خستگيه زندگى تو بعضى از خونه‌های روستا هنوز اينجورى جريان داره، هنوز هست جاهايى كه بشه اين شكلى زندگی کرد♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
☕️ یک فنجان تفکر پیر شدن ربطے به شناسنامه ندارد همین ڪه دیگر میل خرید یک جوراب سپید را نداشته باشی... همین ڪه صداے زنگ تلفن و یا شنیدن یک موسیقی دلت را نلرزاند... همین ڪه فڪر سفر برایت ڪابوس باشد... همین ڪه مهمانے دادن و مهمانے رفتن برایت عذاب آور باشد... همین ڪه در دیروز زندگے ڪنے و از آینده بترسے و زمان حال را نبینی... بی آرزو باشے؛بے رویا باشی بے هدف باشے؛عاشق نباشے براے رسیدن به عشقت خطر نڪنی... براے آرزوهایت نجنگے شک نڪن حتے اگر جوان باشی تو پیری... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تجربۀ زندگی صحنهای از هزاران واقعۀ ناگوار را که ممکن بود پیشآمده باشد در ذهنش مجسم نمود. آیا سقف دکان فرود آمده و باعث اتلاف نفوسی گشته بود؟ آیا از کارگران کسی در چاه افتاده و برای او گرفتاری درست کرده بود؟ یا خداینکرده در خانه اتفاقی افتاده، آهو تـ ـریاک خورده یا یکی از بچهها طوری شده بود؟ یک احتمال کوچکتر نیز بود که ترازودار جدید او دسته گلی به آب داده و برای خودش جیم شده باشد. وقتی که پیاده شد و با کارگر خود حرف زد معلوم شد که حدس آخری او اشتباه نبوده است و مردک نادرست و خدانشناس دخل دو روز دکان را یکسر به جیب زده و سرزیر آب کرده بود. برای اجرای هر چه بهتر این نقشه سر نوروز خان علاف را که طلبکار دکان بود شیره مالیده و از رذالتی که داشت حتی یومیۀ آسیابان را کامل نداده بود. سیدمیران همچنانکه ایستاده بود و مات و متحیر در دهان سلیمان نگاه میکرد آه از نهادش برآمد. با این پایی که او خورده بود حالا چه میتوانست بکند؟ کَچو آدم یالقوز بی اصل و نسبی بود از اهل سُنقُر. در روزهای بیکاری اغلب پاتوقش قهوه خانۀ مراد زیر میدان شهرداری بود. با رسیدن به شهر و رساندن هما به خانه، سیدمیران اول آنجا رفت بلکه بتواند از دزد فراری نشانی بگیرد. معلوم شد قومی داشت که در دباغخانه کار میکرد. اما این قبیل کوششها جز خستگی هیچ نتیجه نداشت. پیرمرد بیچاره هر چه کرد و هر جا رفت در شهر نتوانست از او سراغی بگیرد. مسافر آشنایی که همان روز از تهران آمده بود او را در گردنۀ اسدآباد نزدیک همدان دیده بود و این خبر خیلی دیر یعنی سه روز بعد به گوش سیدمیران رسید. آدم بیآبرو و ناکسی که یک چنان خیانتی دیر میکرد معلوم بود که نمیماند تا صاحب مال پیدایش کند و مال خود را خورده و نخورده از حلقومش بیرون بکشد. اهل خانه و اکبرقوش عقیده داشتند که میباید تا زود بود و رد دزد گم نشده کسی را دنبالش فرستاد. سیدمیران لبـ ـهایش را به هم فشرد و گفت که بیفایده است. گفتند به نظمیه شکایت کن، این را نیز به اهمال گذراند. گویی مالی که رفته بود خودش پا داشت و برمیگشت. البته نه اینکه بگوییم در بند نبود؛ سیصد تومانی که کچو سنقری وَرداشته و ورمالیده بود به حساب آن روزی کمپولی نبود. اگر روزگار پیشین کار سیدمیران خبازباشی بود شاید برای او اهمیتی نداشت. اما اینک اولین نتیجهای که از این ضربت بهبار آمد آن بود که دکان تا دو هفته بعدش شَل و لنگ ماند. پختنش منحصر به همان گندمی شد که اقتصاد میداد و به لعنت خدا نمیارزید. به اعتبار آن در میان مردم و بخصوص آسیابانها لطمه خورد. زیرا با همۀ آنکه هرکس میشنید ضمن لعن و ناسزا بر هر چه آدم جلب و بدکار نسبت به صاحب دکان متضرر ابراز همدردی میکرد. چیزی که تجربه و احساس شخصی به آنان میگفت این نوع تصادفات بیشتر میوههای تلخ بیقیدی و بینظمی یا نپختگی بود که در دامان آدم خودش میافتاد. نقشۀ گرفتن باغ موریچی با اینکه شرایط اجارهاش قابل قبول بود با پیشآمدن این قضیه عجالتاً در بوتۀ تعویق افتاد. و دلیل آنکه سیدمیران به نظمیۀ شکایت نکرد تنها اهمال او نبود. در پهلوان گشادهدل این داستان شاید به تصور بعضیها یک ضعف و شاید به تصور بعضی دیگر یک قوتاخلاقی بس عجیب وجود داشت که به هر حال دوری ریشهدار بود. از آثار این ضعف که هیچگونه نامی بر آن نمیتوان نهاد همین بس که دو سا لو نیم پیش از آن تشت مسی خانهاش را دزد برد و وقتی پیدا شد نرفت از شهربانی پس بگیرد. به مأموری که با پسرک دزد به در خانه دنبال او آمده بود برای آنکه یک نه بگوید و خود را از نهصد و نود و نه کشمکش برهاند جواب داد: - در خانۀ ما هرگز به این نشانی که شما میگویید تشتی نبوده است. - اما این پسرک میگوید که یک روز صبح خیلی زود آن را از همین خانه ربوده است. - من که حقیقت را گفتم اما امر شما جاریست، اگر آن را خلاف میدانید به او بگویید از همانجا که مال را برده است یک روز صبح بیاید و سرجایش بگذارد. سیدمیران این حرف را که زد فوراً فهمید تند رفته است ولی از بخت مساعد، پاسبان مأمور آدم زیرکی نبود که نیش کلام او را دریافته باشد. زیرا بلافاصله گفت: - آیا میتوانید استشهاد کنید که این تشت مال شما نبوده و هیچکس آن را در این خانه ندیده است؟ سیدمیران با نیشخندی به او توپ بست: - مرد حسابی بیّنه با مدّعی است، تو برو دلیل بیاور که این تشت مال من بوده است. - باید بیایی به شهربانی و هر توضیحی داری آنجا بدهی.خیلی خوب، کی باید بیایم، همین حالا یا ساعتی دیگر؟ شما بروید به قهوهخانه یک چای بخورید من هم میآیم. خودم فردا میروم، خوب؟ دیگر فرمایشی هست؟ لطف سرکار زیاد. باری، او اصولاً آدمی بود که میگفت، برای من راحتتر است که دیگران مالم را بخورند تا مال دیگران را بخورم.
قضیۀ کچو که پیشآمد میرزانبی به چشمه سفید، یکی از دهات حومۀ شهر، رفته بود. او آنجا هم به تازگی آب و علاقۀ کوچکی بههمزده بود. در برگشتن، وقتی که شنید برای دوستش چه پیش آمده است بیشتر از آن ناراحت شد که گمانش برود. عصبانیت او از کار و کردار رفیقش اندازه نداشت. روز بعد هنگام غروب به خانۀ آنها رفت. تصادفاً سیدمیران در اطاق آهو بود. اما خود زن در ایوان نشسته بود و هیچ کاری نمیکرد. چهرهاش نشانۀ کاملی از پریشانی او بود. مرد قبل از آنکه وارد اطاق شود و بنشیند، یا سلامی بگوید و علیکی بشنود، در همان آستانۀ در بیمقدمه گفت: - مشهدی میران مبارک است ان شاءالله، شنیده ام گاوت زاییده گوساله. خوب، من یکی که خیلی خوشحال هستم. کسی که نکشیده بیست و پنج من دکانِ خودش را به دست یک لات بیپدر و مادر و پاچه ورمالیده میسپارد و بیخیال از ییلاق به قشلاق میرود و از سابقه اش باخبر بودی و خوب میدانستی که او تا به حال گوسفند هیچ امامی را تا چاشت نچرانیده به چه اطمینانی آمدی پشت دستگاهش گذاشتی؟! اصلاً کی این آدم را برای تو پیدا کرد؟! بعد از چهل سال چارواداری و توبره گم کردن مشهدی، والله از ما قباحت دارد! نمیفهمم، الله من که در کار تو حیران مانده ام! او نیمه پکر در اطاق با آهو خانم احوالپرسی کرد و نشست. زن رفت تا سماور را آب و آتش کند، مرد گفت که روزهدار است، قضای ماه رمضان را بهجا میآورد و بنابراین از خوردن چای و هر چیز دیگر معذور میباشد. بعد از آنکه آهو هم با شرم و احترام خاص گرفت در کناری نشست. مرد مهمان خطاب به دوستش با لحن معمولی ادامه داد: - من نمیگویم چرا به ده رفتی و آنجا چه کار داشتی. اما چرا وقتی میخواهی بروی مثل همیشه نمیآیی به من سفارش کنی. من که آن روز هنوز به چشمه سفید نرفته بودم، چشمم کور میشد روزی دو سه بار تا تو برمیگشتی به دکان سرکشی میکردم. دخل دکان را به همان نسبت که جمع میشد خُردخُرد میگرفتم تا پیش او نمانده باشد. اگر خودم نبودم به رستم یا ## دیگر سفارش میکردم. پس آقای این دوستی و برادری را برای چه روزی گفتهاند؟! سیدمیران ساکت ماند. قیافهاش بیش از پیش اخمآلود بود. از حرفهای منطقی او که هزاران نیش گزنده در خود پنهان داشت در خود احساس کوچکی میکرد. در عین حال واقعاً نمیدانست چه جوابی بدهد. با نیش طعنهای که بخودش برمیگشت گفت: - لابد او از ما مـ ـستحقتر بوده است. میرزانبی او را نگریست: - پس تو مشهدی معلوم میشود به اسرار اِکسیر و کیمیا دس یافتهای که این حرف را میزنی؛ یا اینکه شبها بانک را میبری. اگر این طور است به ما هم بگو. منهم بدم نمیآید در این آخر عمری گوشۀ را حتی بنشینم و از این سگدو زدن سال به دوازده ماه خود را آسوده کنم. هان، واقعاً اگر چیزی هست بگو. آهو از روی ناراحتی در زیر چادر حرکتی کرد و زیر لب چیزی گفت که فهمیده نشد. میرزانبی ادامه داد: - دوست عزیز میخواهد بدت بیاید میخواهد خوشت، راه و رسم زندگی این نیست که تو پیش گرفتهای. روح بیکارگی و بیقیدی در رگ و ریشهات نفوذ کرده است و این همان چیزی است که برای مردی در سن تو و با این عائلۀ دوروبرت نکبت به بار میآورد. عزیزم، این دل سنگینی و خونسردی را کنار بگذار و فکری بکن که فکر باشد. دو روزۀ عمری که به ما دادهاند درست است که به هر وضع و ترتیبی باشد میگذرد اما بیشتر از آن جدی است که من و تو فهمیدهایم. زندگی آتش است با آن بازی نمیشود کرد. به بچههای خودت ظلم نکن. اینها از تو نان و آب میخواهند. اینها نیستی را نمیفهمند چیست. اگر تو به خودت رحم نکنی کسی به تو رحم نخواهد کرد. جامعه درنده خوتر از آن است که مهربانیهای ظاهرش نشان میدهد. آهو خانم که با روی نیم گرفته کنار دیوار نشسته بود آهسته گفت: - بچه ها چه اهمیتی دارند، اصل کاری هماست. قِرِ او تخـ ـت باشد، کفش ورنی و پالتو پوست او تَیّار باشد؛ همین نان است و همین آب. بخیۀ زخم زن باز شده بود، شرم از مرد بیگانه و همچنین شدت ناراحتی که در آن لحظه او را آتش به جان کرده بود جلوی حرفش را گرفت. میرزانبی در همان حال میگفت: - قم میروی، هنوز نیامده خبرت را از چغاسفید میآورند. مثل مرحوم شاه شهید هـ ـوس بُلوکگردی توی پَک و پوستت رخنه کرده است! با بیرون آمدن هما از اطاق خود که به این طرف آمد رشتهۀ صحبت تغییر پیدا کرد. زن جوان بیآنکه قیدی در گرفتن روی خود داشته باشد با احترامی خشک و سرسری از دَمِ در با مهمان احوالپرسی کرد و بعد به اطاق داخل شد. دستمالی ابریشمی آبی به سر بسته و صورتش بدون آرایش بود. سیدمیران با لحنی فروافتاده که حکایت از پند گرفتن او از شکست میکرد گفت: - وقتی بد میآید از در و بام میآید. دیروز مأمور مالیّه ورقۀ مالیات سال گذشته را برای من آورده است؛ اِلهی هر جا هست آن پول بشود آتش و ریشۀ عمرش را بسوزاند آنکه این ضرر را بماند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خدایا 🙏 💫امشب کوله پشتی مارا پر کن 🌸از آرزوهای زیبا و 💫دوست داشتنی تا 🌸صبح فردا خنده رو و 💫از غم واندوه جدا باشیم 🌸شبتون آرام •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌷زمان منتظر نمی‌ماند 🌸امروز می‌رود و دور می‌شود 🌷هر روز را باید زندگی کرد 🌸بـه تـمامی..                 سـ🥰✋ـــلام 💖صبحتون پر از شـادی و زیبـایی 💖آدینه تون پر از حس خوب زندگی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بازم قصه ی چای و نقل های عطردار و رد نور روی فرش قرمز دستبافت... چقد تو این دوره زمونه جای خونه هایی با درهای چوبی و شیشه های رنگی خالیه... خونه هایی با فرش و پشتی های همرنگ و ردیف شده کنار دیوار... خونه هایی با حیاط های بزرگ و باصفا و حوض وسط حیاط...🍃🍃 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عکس های خاطره انگیز از دهه شصت و هفتاد😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
افکار ما.... - افکار ما.....mp3
5.85M
صبح 26 خرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا اطلاع ثانوی فعلا همین ترکیب بهشتی جوابه😋🧊🥛🥒 بنظرم محبوبترین شخصیت ۳ ماه تابستون این بزرگواره •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_6012857307052906834.mp3
3.19M
-«به من بگو بی وفا، حالا یار که هستی خزان عمرم رسید، نوبهار که هستی» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سوپری #قسمت_بیستوهفتم آقام بهم‌گفت با لباس سفید رفتی با کفن سفید بر می
📜 هر لحظه که میگذشت بیشتر احساس ناامیدی میکردم یه خونه خیلی کوچک در حد ۲۰ متری شاید بود یه حمام دستشویی یه اتاق بود فقط همین... ولی باز به دلم امید دادم فردا که اعظم برگرده زندگیم خیلی قشنگ میشه .... مرتضی رفت بیرون و برای شام ما سه نفر فلافل گرفته بود ... موقع خواب که رسید فقط دوتا پتو داشتم .... آقا غلامحسین احساس کردم خیلی معذبه کاری از دستم برنمیومد براش انجام بدم.... برای همین چادرمو برداشتم و به مرتضی گفتم یه پتو رو بده به آقا غلامحسین و یکی هم به اعظم‌خانوم من چادرمو میندازم روی خودم میخوابم توهم چادر اعظم رو بردار... هوا اونقدری خنک نبود که نیاز به پتو باشه ... فردا صبح وقتی عازم رفتن شدن اعظم خانوم تماما بهم توصیه میکرد که هوای مرتضی رو داشته باشم برعکس شده بود همه چیزمون.... وقتی رفتن مرتضی رفت سوپری و من توی خونه مونده بودم تک و تنها.... برای همین بلند شدم و شروع کردم خونه ای که پر از چرک بود رو تمیز کردم .... پتو ها رو گذاشتم یه گوشه ی اتاق و پیک نیکم رو جای دیگه چندساعت بعد مرتضی اومد خونه با دستی پر از تره بار و میوه و مرغ.... وقتی مرغ ها رو دیدم گفتم مرتضی ما که یخچال نداریم کجا بذارمش..شونه ای بالا انداخت و رفت بیرون ...از کارش متعجب شده بودم..برای همین رفتم دم درخونه ی همسایه ی پایینمون و با تمام پررویی که اژ خودم سراغ داشتم بهش گفتم میشه اینو بذارید تو یخچالتون؟؟پیرمردی در رو از روم باز کرده بود و انگار اصلا از خواسته ام خوشش نیومده بود شب وقتی مرتضی اومد بهش گفتم بردم پیش پیرمرد پایینی عصبانی شد و بهم گفت اینجا هیچ ارتباطی با کسی برقرار نمیکنی فهمیدی؟؟فردا میرم یخچال میگیرم....بعد هم دست کرد توی جیبش و کلی پول نقد بیرون اورد و گذاشت توی طاقچه..باخودم گفتم امشب رو نمیذارم قهر بخوابیم اولین شب زندگی مونه توی خونه ی خودمون.‌‌.برای همین تنها لباسی که برای نوعروسیم داشتم رو تنم کردم رفتم کنار مرتضی نشستم.مرتضی با دیدنم رنگ نگاهش عوض شد دستامو توی دستش گرفت و بهم گفت حبیبه تو واقعا زیبایی.از اینکه دیدم چقدر مرتضی عوض شد خیلی خوشحال بودم..فردا صبح مرتضی بهم گفت حبیبه دوست داری بریم سوپریم رو نشونت بدم؟؟ مشتاقانه گفتم آره..مرتضی دستمو گرفت و منو همراه خودش برد تقریبا یک خیابون اونطرف تر از خونمون یه مغازه ی بزرگ سوپری بود .... چقدر جنس و وسیله توی مغازه چیده شده بود تماما مواد غذایی خارجی بود...چیزایی که هنوز امتحانشون هم نکرده بودم .... مرتضی با خنده نگاهم میکرد....وقتی دید خجالت زده شدم بهم گفت اینجا دیگه برای تو هست هرچیزی دوست داشتی بردار ،هرموقع دوست داشتی بیا..از رفتار مرتضی توی قلبم خداروشكر میکردم چقدر با مرتضی ای که توی ده بود فرق کرده بود ‌..یکساعتی بود توی سوپری نشسته بودم و به مشتری هایی که میومدن نگاه میکردم چه کسایی هستن.انگار شده بود برام سرگرمی ...خیلی خوشحال بودم ،از بعضی از مشتری ها هم مرتضی برام تعریف میکرد این همسایه است و ..... تا اینکه یکساعت بعد برادر کوچکتر مرتضی یعنی امیر اومد توی مغازه ،مرتضی گفت امیر پیش من کار میکنه ،امیر زودتر از مرتضی ازدواج کرده بود و تو راهی داشت ولی من تاحالا با زنش هم صحبت نشده بودم امیر بهم پیشنهاد داد برم پیش ملیحه همسرش ،ولی مرتضی گفت بمون سر سوپری من باید حبیبه رو ببرم بازار.... مرتضی من رو برد بازار و برام چندین دست لباس گرفت،لباس هایی که حتی تو خواب هم تصورشون نمیتونستم بکنم..انگار توی رویا بودم..وای باورم نمیشد مرتضی چقدر رفتارش عوض شده بودهربار با خودم میگفتم شاید برای کار دیشبم باشه که رفتم کنارش نشستم یا نمیدونم فقط میدونستم مرتضی از این رو به اون رو شده برام ..توی‌بازار تماما میخندید،انواع لباس ها رو جلوم‌میگرفت..میگفت تو به این زیبایی حقته لباس قشنگ بپوشی.در نهایت برام‌یه مانتو کرمی و شلوار کرمی و کفش قهوه ای گرفت با یه روسری قهوه ای روشن ابریشمی.از چیزی که مرتضی برام خریده بود واقعا تعجب زده شده بودم ،لباس های به اون گرونی..با کلی خرید راهی خونه مون شدیم.... مرتضی بهم گفت یکی از لباس های قشنگت رو بپوش.وقتی پوشیدم بهم اشاره کرد برم کنارش بشینم..بهم گفت حبیبه من ازت یه چیزی بخوام‌نمیگی نه؟؟گفتم چی مرتضی گفت دلم میخواد توهم مانتو بپوشی توی شهر ..میشه؟؟لحن مرتضی خیلی برام عجیب بود..گفتم مرتضی من چادرمو نمیتونم کنار بذارم..بهم گفت حتی اگه من ازت بخوام ؟گفتم حتی اگه تو ازم بخوای..با خودم فکر کردم الان مرتضی عصبانی میشه ولی دستشو دورم حلقه کرد و گفت میدونستم جز این حرف دیگه ای نمیزنی .. تو برای منی،هیچ مردی حق نداره نگات کنه ..گفتم مگه قراره کسی منو ببینه ؟ گفت آخه تو خیلی زیبایی .. حرف های مرتضی خیلی عجیب بود خیلی.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜 دوهفته از اومدنم به اهواز گذشته بود زندگی مون خیلی آروم و بی صدا بود و از این بابت خیلی خوشحال بودم،مرتضی هرشب که میومد با خودش کلی پول میاورد خونه و هرشب یه مقدارش رو برمیداشتم برای خرید خودم مابقی رو میذاشتم پس انداز بشه امیر برادر مرتضی میگفت اگه اینجوری پیش بره مرتضی تا سال اینده میتونه این مغازه رو بخره و نیازی نیست اجاره بشینه، مرتضی یخچال و گاز برام خریده بود و زندگی مون خیلی خوب بود ،صبح تا ظهر میرفت سر کار عصر من رو میبرد بیرون و گاهی هم میرفتم خونه ی جاریم، ملیحه واقعا زن خوبی بود اگه توی زندگیم نیازی به راهنمایی داشتم اون بهم میگفت چیکار کنم با اینکه زندگی امیر وضعیت مالیش کمتر از مرتضی بود ولی ملیحه عاشق زندگیش بود، یه روز دلتنگ بودم و رفتم سوپری مثل همیشه پیش مرتضی، از دیدن مشتری ها به وجد میومدم تا اینکه یه زن تقریبا ۴۰ساله با دخترش وارد شدن لباس محلی پوشیده بودن،خیلی بهشون میومد ، زنه رو به مرتضی با لحجه ی خودشون گفت پسرم از این به بعد به جای من بهاره میاد خرید هرچی خواست بهش بده ، مرتضی دست به سینه بلند شد و گفت چشم هرچی شما بگید.. بعد هم دست دخترش رو گرفت و رفت دخترش که بهش میومد همسن من باشه واقعا خوشگلی های خاص خودش رو داشت ،بعد از اینکه رفتن گفتم مرتضی اینا کی بودن آشنا بودن؟ مرتضی گفت زن همسایه بود ،خیلی محترم هستن.. شوهرش فوت شده و خودش به تنهایی دوتا بچه هاش رو داره بزرگ میکنه،ادویه درست میکنه میاره سوپری براش میفروشم.... همینطور که تو فکر بودم گفتم آخی براشون ناراحت شدم .. مرتضی هم سری تکون داد و گفت هوم.. نمیدونم چرا فکرم رو یهو بلند گفتم....گفتم ولی دخترش خیلی خوشگل بود چه لباس قشنگی تنش بود ،بوی عطرش هنوزم‌مونده... ای کاش این حرف از دهنم بیرون نیومده بود ای کاش..مرتضی با تعجب نگاهم کرد و بعد خیره شد به رفتنشون.. بعد گفتم چی شد مرتضی؟ سری تکون داد و گفت هیچی همینطوری...بعد هم‌اومد نزدیکم دستمو تو دستش گرفت و گفت میخوای بگی از تو قشنگتره؟؟؟ اخمی کردم و گفتم کی این حرف رو زدم؟گفت پس دلت توی لباس محلی شونه؟! بازم گفتم نه... گفت پس عطر دوست داری؟؟؟ گفتم نه گفت پس تعریف کردی ازش گفتم عه مرتضی بسه دیگه .... سری تکون داد و گفت راستی حبیبه از فردا احمد هم از سربازی برميگرده میاد کمکم توی مغازه دیگه کمتر میشه کار هام بیشتر میتونم باهات وقت بگذرونم.. گفتم چقدر خوب.. احمد برادر کوچکتر مرتضی بود .... صبح تا شب شیفت مرتضی بود شب برعکسش شیفت امیر بود ، احمد اگه میومد میتونست کمک هردوباشه احمد بالاخره اومد ولی چون جا و مکانی نداشت میرفت خونه ی امیر، اونها دوتا اتاق داشتند برخلاف ما پ اخمد میتونست اونجا باشه به توصیه ی مرتضی چون امیر دستش کمتر میرسید من هم غذا درست میکردم و با خودم میبردم خونه شون .... دوسه روزی مرتضی بیشتر میومد خونه و من خیلی خوشحال بودم ولی چند روزی گذشت و دیدم مرتضی شبها ساعت یک شاید بعضی وقتها دو میاد خونه .. این روند تا یک هفته ادامه داشت ،وقتی از سوپری برمیگشت دیگه هیچ توانی براش نمونده بود، یه شب وقتی اومد بهش گفتم مرتضی تو احمد رو اوردی زیر دست خودت که از کارت کم بشه الان چرا یک هفته است شبها دیر وقت میای خونه؟؟ مرتضی دستمو گرفت و گفت داره برام بار میاد از روی دریا برای همین سرم‌شلوغه...گفتم امیرو احمد هم میمونن پیشت ؟؟ پول هایی رو از توی جیبش بیرون آورد و سری تکون داد و پول ها رو بهم داد و گفت فعلا خسته ام ،گفتم شام نمیخوری گفت نه ،و بعدش رفت خوابید.... اونشب دیگه بیشتر حرفی نزدم.... صبح اول وقت رفتم خونه ی ملیحه.... ملیحه مثل همیشه با دیدنم خوشحال شد ولی وقتی بهش گفتم مرتضی شب ها دیروقت میاد خونه امیر هم دیروقت میاد خونه؟؟ اخه مرتضی میگه داره بار برامون میاد. ملیحه لبخندی از تردید زد و گفت بعضی شبا دیر میاد. فهمیدم میخواد من بی جهت دلشوره نگیرم گفتم ملیحه امیر کی میاد خونه؟؟ گفت از وقتی احمد اومده شبا زود میاد خونه حرفی هم از بار و جنس اینا نزده به هرحال من ۴ساله زن امیرم میفهمم دیگه.. گفتم پس چرا مرتضی.. ملیحه گفت چرا داری خودتو میندازی تو شک؟؟ اون صاحب کاره دلسوز مغازه اشه ممکنه چیزی به امیر نگفته باشه.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مثل درخت توت حیاط مادربزرگ مثل عطرِ دارچین چای‌های عصرانه مثل باران پاییز مثل عود مثل انار دانه با گلپر مثل موسیقی خش خش برگ‌ها مثل آب بازی چیزهای خوب، ساده‌اند و تنها شنیدن اسمشان کافیست تا خوب شود حال دلت... ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f