نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سوپری #قسمت_بیستوپنجم آمنه ادامه داد، حسین هرروز نگاهش سرد تر و خشک تر
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستوششم
آمنه بهت زده بهم نگاه میکرد و اشک میریخت....
آروم و بی صدا گفت روم سیاهه دختر..مرتضی که اهل این کارها نبود نمیدونم چرا از این رو به اون رو شده اصلا این پسر اخلاقش اینجوری نبود آروم ترین بچه ی توی این خونه بوده....
همون لحظه بود که مرتضی درو محکم باز کرد و گفت آمنه این دختر و اماده کن
آمنه باالتماس گفت به حق مادر بودنم به من ببخش نکن پسرم نکن ...
مرتضی با دادی که هیچ وقت ازش سراغ نداشتم داد کشید آمنه بسه مگه تو مادر منی آخه؟
آمنه با ناله گفت شبهای مریضیت زحمتت رو که کشیدم به وقت بی کسی بالا سرت بودم به من ببخش الان تو پری مرتضی...
مرتضی آمنه رو کنار زد چادر سیاهمو از صندوقم کشید بیرون و گفت اگه امروز تکلیفم با این دختر مشخص نشه فردا معلوم نیست میخاد چکار کنه یا چه تهمتی
بهم بزنه ...امروز داره بهم میگه مواد کشیدی فردا.......مرتضی که اجازه حرف زدن را به کسی نداد و چادر و سرم کرد و منوبا خودش کشون کشون برد تو حیاط داخل حیاط اعظم و دخترانش دیدن که همشون دست به کمروایساده بودن، اعظم خانوم بهم گفت خجالت بکش دختر. چش سفید نمک میخوری نمکدون میشکنی از الان دیگه شروع کردی به تهمت زدن به مرتضی .حسین با همون نگاه سرد و خشک همیشگیش. در حالی که داشت لباسش رو میپوشید از خونه بره بیرون زیرلبی یه چیزی روبه مرتضی با سرزنش گفت ولی نفهمیدم چی بود....
مرتضی از طرف اعظم پر شده بود و منو یکی یکی از کوچه ها رد کرد و برد دم در خونه آقام...
تویکوچه بهش التماس میکردم مرتضی توروخدا منو برگردون همسایه ها میبینن حرف درست میکنند...
مرتضی دستمو محکم تر کشید و گفت همسایه ها حرف درست کنن بهتر از اینه که زنت بهت تهمت بزنه....
چون نزدیک ظهر بود و هوا گرم ،کوچه خلوت بود ولی توی مسیر یکی دوتا از همسایه ها ما رو دیدن نمیدونم بعدا پشت سرم چیا میگفتن ولی من سعی کردم خیلی آروم باشم ولی قیافه ی عصبانی مرتضی چیزی دیگه ای میگفت،
مرتضی در خونه ی آقام رو محکم میکوبید صدای خانوم جونممیومد که میگفت مگه سر آوردی دارم میام ....
همین که در رو باز کرد با قیافه ی عصبانی مرتضی مواجهه شد مرتضی منو محکم هل داد توی خونه یه قدم اومد داخل خونه و گفت اینم از دخترتون هرموقع همه چیز رو براش روشن کردید بگید بیام دنبالش ،...
خواست که بره مادرم از پشت سر گرفتتش مرتضی چی شده این گیس بریده چیکار کرده مگه
مرتضی دست مادرم رو به عقب پرت کرد و گفت از خودش بپرسید داره بهم تهمت میزنه موادمصرف میکنم ....
بعدهم درو بهم کوبید و رفت حالا من مونده بودم یه دنیا جهنم تازه....میدونستم خانوم جونم پشتم نیست برای همین دعا دعا میکردم جواد خونه باشه یا طلعت از راه برسه....
همین که مرتضی رفت قبل از اینکه خانوم جونم چیزی ازم بپرسه با جاروی توی دستش به تموم سر و صورتم میزد و میگفت الان آقات از راه میرسه ببینه اینجا انداختت رفته خون به پا میکنه بی آبرو چیکار کردی ...
با گریه زار زدم هیچی بخدا هیچی
نیشگون محکمی از بازومگرفت و فشار داد گفت د اگه هیچی بود که الان نمیاورد خونه آقات ....نکنه خزعبلات جواد رو باور کردی و به این پسره گیر دادی ها حبیبه؟؟
بعد هم دودستی توسرش کوبید و گفت خدااااا جون منو از دست این دختر بگیر
بذار ظهر جواد بیاد میدونمچیکارش بکنم
خانوم جونم روی زمین و اونهمه خاک نشسته بود توی اون هوای گرم هربار بیشتر از دفعه ی قبل محکم تر نیشگون ازم میگرفت و میگفت لگد نزن به بختت حبیبه چقدر بگم تو بدخواه زیاد داری؟؟؟
کدوم دختری دیدی اول ازدواج شوهرش برش داره ببرتش شهر ها!؟!این پسر آینده اش روشنه دو روز دیگه پولدار میشه میشینی حسرت میخوری
بعدم اشکایی که از چشماش میومد و پاک کرد و کوبید رو پاهاش و گفت بساز حبیبه لگد نزن به بختت....
همون. موقع بود که در خونه رو زدن و صدای آقام وجواد بود....
قلبم مثل گنجشک تندتند میزد نمیدونستم چقدر دیگه باید از آقام هم کتک بخورم ،
فوری به سمت اتاقا فرار کردم....
صدای خانوم جونم میومد که با زاری همیشگیش داشت براش توضیح میداد چه اتفاقی افتاده....
برخلاف انتظارم جواد درو محکم باز کردو اومد تو اتاق پیشم و گفت حبیبه چی دیدی؟؟؟دست روت بلند کرده ها!؟؟
تو خودم بیشتر جمع شدم و گریه کردم
جواد که حسابی غیرتی شده بود بلند داد میزد میرم میکشمش پسره بی همه چیز....
از حمایت جواد ته دلم گرم میشد ،جواد داشت داد و بیداد میکرد که آقام از پشت سر دیدم کوبیده محکمی زد به سر جواد و گفت تا وقتی پدرت زنده است نمیخاد تو غیرتی بشی....
غلط کرده حبیبه که به شوهرش گیر داده ...
ولی جواد بلند تر داد کشید پسره معتاده اینو قبل عروسیش بهتون گفتم الانم ....
آقام نذاشت حرفشو بزنه و گفت جواد بار اخرت باشه رو حرفم حرف میزنی
بعدم اومد به سمتم وگفت پاشو اماده شو برو خونه شوهرت
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستوهفتم
آقام بهمگفت با لباس سفید رفتی با کفن سفید بر میگردی ...من نمیتونم منت داماد بکشم عیب خودم میدونم دختر مطلقه بیاد تو خونه ام بیشتر از این بخوای بی آبروم کنی خودم خلاصت میکنم حبیبه فهمیدی؟؟گیرم که اون مواد میکشه خب مثلا میخوای چکار کنی ها!؟میخوای طلاق بگیری؟ من دختر مطلقه راه نمیدم برو پی زندگیت....
با حرفای آقا جونم خون گریه میکردم ،از چیزی که حقبا خودم بود باید میگذشتم خانوم جونم اومد دستمو گرفت بلندم کرد منو میبرد سمت در و خیرخواهانه نصیحتم میکرد با زندگیم بسازم ،متنفر بودم از دورنگی هاش ....
مثل دفعات قبل با چشمای قرمز و چادری که رو زمین کشیده میشد برگشتم خونه ی اعظم....
بی توجه به خنده های اعظم و دختراش رفتم توی اتاقم اگه بهشون جواب میدادم اوضاعم بدتر میشد
مرتضی پشت به من خوابیده بود و ظرف ناهارشم کنارش افتاده بود ....
وقتی مرتضی احساس کرد من برگشتم با عصبانیت پاهاش رو کوبید به زمین و از خونه رفت بیرون .....اون روز بازهم امنه اومد به دیدنمو بهم تا زمانی که اینجام بگو مگوی شوهرم نکنم چون ضررش بیشتره .. اون شب هم بدون مرتضی با دل دردم خوابم برد و صبح قرار بود بریم اهواز ،ساعت ۵صبح بوددبیدار شدم و تنها وسایلی که داشتم یه بقچه بود که ۳تا لباس توش بود ،به قول مرتضی من که جهاز نداشتم ،هوا تاریک بود مرتضی رو نمیتونستم ببینم ،نمیفهمیدم ساعت چند برگشته دوباره ولی صبح روشن وقتی بیدار شد دیدم سر و صورتش زخمیه ....
اولین حرفی که بهم. زد این بود :حالا دیگه جواد رو پر میکنی با رفیقاش بیان بپرن رو سر من آره؟؟؟نشونت میدم...
بعد هم از اتاق رفت بیرون پی تنها ماشین دار ده مون آقا غلام رضا تا ما رو بروسونه اهواز اون هم با اعظم....
از اینکه جواد، مرتضیروکتکزده بود خیلی خوشحال بودم هنوز قنددونی که زدهبود توی سرم ،جاش درد میکرد...
از حرفی که مرتضی بهم زده بود استرس شدیدی گرفته بودم.....
هیچی نداشتم با خودم ببرم پس چادرمو انداختم رو سرم نشستم روی پله ها وبه درخت نخل بزرگ توی حیاط خیره شده بودم و به زندگی که در انتظارمه فکر میکردم....
با خودم میگفتم اگه مرتضی معتاد نباشه و واقعا حرفم تهمت باشه چقدر خوب میشه.....
همون لحظه بودکه آمنه رو کنار خودم دیدم ،
باهمون لبخند همیشگی و آرومش بهم گفت دخترم این چندتا وسیله رو ببر همراه خودت ،برای جهیزیه ی زهرا گرفته بودم ولی الان میدونمتو واجب تری ....
نگاهی توی دستش انداختم دوتا قابلمه بود چندتا قاشق بشقاب و قاشق بود اشک تو چشمام حلقه زد و ازش تشکر کردم بعد هم با دعای خیر ازم خداحافظی کرد و از خونه رفت بیرون ....
پشت سرش اعظمخانوم رو دیدم که با غرغر اومد سمتم و دوتا پتو پرت کرد کنار در حیاط و گفت اینا روبردار ببر همرات اهواز ننه ات که جهاز نداد دوتا از پتو های خودمو بیرون اوردم بهت بدم ،
فردا که رفتی بخری پتو هامو پس بیار...
با خودم گفتم دوتا آدم چقدر میتونن متفاوت باشن....مرتضی و غلام حسین اومده بودن و وسایل ها رو گذاشتن توماشین و سوار شدیم و روونه به سمت اهواز شدیم....
اولینبارم بود توی ماشین با این مسافت طولانی سفر میکردم برای همین هر نیم ساعت یه بار حالت تهوع بهم دست میداد و اقا غلام حسین مجبور میشد ماشین رو نگهداره...
هربار با اخممرتضی روبرو بودم و نیشخند های اعظم خانوم....اشکم از اینهمه سنگ دلی داشت بیرون میومد....
ته دلم روشن بود مرتضی یه روزی خوب میشه آخه تازه ما اول راه بودیم و مشکل توی زندگی تازه عروس دوماد عادی بود...
تا رسیدیم اهواز ۷ساعت توی راه بودیم ....
به شدت سردرد داشتم چون هیچی نخورده بودم ،
ولی از طرفی ذوق زده ی خونه ی خودم بودم ...سعی میکردم با دقت به مسیر ها نگاه کنم چقدر همه چیز برام جذاب بود،خیابون ها مغازه ها....خدای من کاش بشه با مرتضی زندگی خوبی داشته باشم اعظم و بقیه مهم نیستن از فردا منم و مرتضی...
ماشین مارو میبرد کوچه داخل پس کوچه کوچه ها تاریک تر و باریکتر میشد ،
تا اینکه ته کوچه جلو یه در سبز رنگ که دوطبقه بود وایساد ،
توی دلم خداخدا میکردم طبقه ی دوم باشیم که بتونم یه چیزایی رو ببینم شده بودم مثل بچه های دوساله ،
احساس کردم مرتضی توجه اش به من جلب شده که چقدر خوشحالم دیگه خبری از آثار اخم نبود....
مرتضی دررو با کلید باز کرد و وارد راهرو پله شد و یه دونه یه دونه به همراه اعظم و غلام حسین رفتیم بالا ....چقدر منتظر دیدن خونه ام بودم ....وقتی در رو باز کرد یه اتاق بزرگ و خالی بود فقط همین....
پس مطبخش کجا بود؟؟؟
مرتضی گفت مطبخ نداره باید پیک نیکت رو بذاری کنار اتاق....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
34.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#پاییزصحرا
#قسمت_اول
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم ممنون از مشارکت صمیمانه تون🌻🌻
سریال صحرا رای آورد حجم پیامها بالا بود تاجایی که تونستیم جواب دادیم اونارو که جواب ندادیم معذرت میخام🙏
سریال خارجی رو انشالله بعد سلطان و شبان که ده قسمتی هست خواهیم داشت.😍❤️
•
شب هاى تابستون
خِشت ها و موزائیک های نم خورده، بوى كاهگل و آجر،
تُشكِ خُنك و پشه بندى كه موو لا درزش نميره،
شلنگِ خیسِ آبی که پیچیده دورِ شیرِ آبِ تو حیاط،
فقط یه نشونه داره، این که حیاط و درختها آبپاشی شدن و صدای چکچکِ آب از روی درختا، آبان و آذر رو آورده تو حیاط، آجيل و آلو خشك، چارقاچِ هندونه و خيار سركه،
پارچِ استيلِ آب يخ، با يه راديو كه به ميخِ ديوار آويزونه و
به سختى صداش به گوشمون ميرسه.
دراز بكشى زيرِ آسمونِ يه دست و از لابهلای شاخههای درختها ستارههای آسمونِ تابستون رو ببینی تا خوابت ببره
دود ميشن هر چى غمِ ايام و خستگيه
زندگى تو بعضى از خونههای روستا هنوز اينجورى جريان داره،
هنوز هست جاهايى كه بشه اين شكلى زندگی کرد♥️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
☕️ یک فنجان تفکر
پیر شدن ربطے به شناسنامه ندارد
همین ڪه دیگر میل خرید یک جوراب سپید را نداشته باشی...
همین ڪه صداے زنگ تلفن و یا شنیدن یک موسیقی دلت را نلرزاند...
همین ڪه فڪر سفر برایت ڪابوس باشد...
همین ڪه مهمانے دادن و مهمانے رفتن برایت عذاب آور باشد...
همین ڪه در دیروز زندگے ڪنے و از آینده بترسے و زمان حال را نبینی...
بی آرزو باشے؛بے رویا باشی
بے هدف باشے؛عاشق نباشے
براے رسیدن به عشقت خطر نڪنی...
براے آرزوهایت نجنگے
شک نڪن حتے اگر جوان باشی
تو پیری...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خدایا 🙏
💫امشب کوله پشتی مارا پر کن
🌸از آرزوهای زیبا و
💫دوست داشتنی تا
🌸صبح فردا خنده رو و
💫از غم واندوه جدا باشیم
🌸شبتون آرام
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌷زمان منتظر نمیماند
🌸امروز میرود و دور میشود
🌷هر روز را باید زندگی کرد
🌸بـه تـمامی..
سـ🥰✋ـــلام
💖صبحتون پر از شـادی و زیبـایی
💖آدینه تون پر از حس خوب زندگی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بازم قصه ی چای و نقل های عطردار و
رد نور روی فرش قرمز دستبافت...
چقد تو این دوره زمونه جای خونه هایی با درهای چوبی و شیشه های رنگی خالیه...
خونه هایی با فرش و پشتی های همرنگ و ردیف شده کنار دیوار...
خونه هایی با حیاط های بزرگ و باصفا و حوض وسط حیاط...🍃🍃
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عکس های خاطره انگیز از دهه شصت و هفتاد😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
افکار ما.... - افکار ما.....mp3
5.85M
صبح 26 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی
تا اطلاع ثانوی فعلا همین ترکیب بهشتی جوابه😋🧊🥛🥒
بنظرم محبوبترین شخصیت ۳ ماه تابستون این بزرگواره
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_6012857307052906834.mp3
3.19M
-«به من بگو بی وفا، حالا یار که هستی
خزان عمرم رسید، نوبهار که هستی»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سوپری #قسمت_بیستوهفتم آقام بهمگفت با لباس سفید رفتی با کفن سفید بر می
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستوهشتم
هر لحظه که میگذشت بیشتر احساس ناامیدی میکردم
یه خونه خیلی کوچک در حد ۲۰ متری شاید بود یه حمام دستشویی یه اتاق بود فقط همین...
ولی باز به دلم امید دادم فردا که اعظم برگرده زندگیم خیلی قشنگ میشه ....
مرتضی رفت بیرون و برای شام ما سه نفر فلافل گرفته بود ...
موقع خواب که رسید فقط دوتا پتو داشتم ....
آقا غلامحسین احساس کردم خیلی معذبه کاری از دستم برنمیومد براش انجام بدم....
برای همین چادرمو برداشتم و به مرتضی گفتم یه پتو رو بده به آقا غلامحسین و یکی هم به اعظمخانوم من چادرمو میندازم روی خودم میخوابم توهم چادر اعظم رو بردار...
هوا اونقدری خنک نبود که نیاز به پتو باشه ...
فردا صبح وقتی عازم رفتن شدن اعظم خانوم تماما بهم توصیه میکرد که هوای مرتضی رو داشته باشم برعکس شده بود همه چیزمون....
وقتی رفتن مرتضی رفت سوپری و من توی خونه مونده بودم تک و تنها....
برای همین بلند شدم و شروع کردم خونه ای که پر از چرک بود رو تمیز کردم ....
پتو ها رو گذاشتم یه گوشه ی اتاق و پیک نیکم رو جای دیگه
چندساعت بعد مرتضی اومد خونه با دستی پر از تره بار و میوه و مرغ....
وقتی مرغ ها رو دیدم گفتم مرتضی ما که یخچال نداریم کجا بذارمش..شونه ای بالا انداخت و رفت بیرون ...از کارش متعجب شده بودم..برای همین رفتم دم درخونه ی همسایه ی پایینمون و با تمام پررویی که اژ خودم سراغ داشتم بهش گفتم میشه اینو بذارید تو یخچالتون؟؟پیرمردی در رو از روم باز کرده بود و انگار اصلا از خواسته ام خوشش نیومده بود
شب وقتی مرتضی اومد بهش گفتم بردم پیش پیرمرد پایینی عصبانی شد و بهم گفت اینجا هیچ ارتباطی با کسی برقرار نمیکنی فهمیدی؟؟فردا میرم یخچال میگیرم....بعد هم دست کرد توی جیبش و کلی پول نقد بیرون اورد و گذاشت توی طاقچه..باخودم گفتم امشب رو نمیذارم قهر بخوابیم اولین شب زندگی مونه توی خونه ی خودمون..برای همین تنها لباسی که برای نوعروسیم داشتم رو تنم کردم رفتم کنار مرتضی نشستم.مرتضی با دیدنم رنگ نگاهش عوض شد دستامو توی دستش گرفت و بهم گفت حبیبه تو واقعا زیبایی.از اینکه دیدم چقدر مرتضی عوض شد خیلی خوشحال بودم..فردا صبح مرتضی بهم گفت حبیبه دوست داری بریم سوپریم رو نشونت بدم؟؟
مشتاقانه گفتم آره..مرتضی دستمو گرفت و منو همراه خودش برد تقریبا یک خیابون اونطرف تر از خونمون یه مغازه ی بزرگ سوپری بود ....
چقدر جنس و وسیله توی مغازه چیده شده بود تماما مواد غذایی خارجی بود...چیزایی که هنوز امتحانشون هم نکرده بودم ....
مرتضی با خنده نگاهم میکرد....وقتی دید خجالت زده شدم بهم گفت اینجا دیگه برای تو هست هرچیزی دوست داشتی بردار ،هرموقع دوست داشتی بیا..از رفتار مرتضی توی قلبم خداروشكر میکردم چقدر با مرتضی ای که توی ده بود فرق کرده بود ..یکساعتی بود توی سوپری نشسته بودم و به مشتری هایی که میومدن نگاه میکردم چه کسایی هستن.انگار شده بود برام سرگرمی ...خیلی خوشحال بودم ،از بعضی از مشتری ها هم مرتضی برام تعریف میکرد این همسایه است و .....
تا اینکه یکساعت بعد برادر کوچکتر مرتضی یعنی امیر اومد توی مغازه ،مرتضی گفت امیر پیش من کار میکنه ،امیر زودتر از مرتضی ازدواج کرده بود و تو راهی داشت ولی من تاحالا با زنش هم صحبت نشده بودم
امیر بهم پیشنهاد داد برم پیش ملیحه همسرش ،ولی مرتضی گفت بمون سر سوپری من باید حبیبه رو ببرم بازار....
مرتضی من رو برد بازار و برام چندین دست لباس گرفت،لباس هایی که حتی تو خواب هم تصورشون نمیتونستم بکنم..انگار توی رویا بودم..وای باورم نمیشد مرتضی چقدر رفتارش عوض شده بودهربار با خودم میگفتم شاید برای کار دیشبم باشه که رفتم کنارش نشستم یا نمیدونم فقط میدونستم مرتضی از این رو به اون رو شده برام ..تویبازار تماما میخندید،انواع لباس ها رو جلوممیگرفت..میگفت تو به این زیبایی حقته لباس قشنگ بپوشی.در نهایت برامیه مانتو کرمی و شلوار کرمی و کفش قهوه ای گرفت با یه روسری قهوه ای روشن ابریشمی.از چیزی که مرتضی برام خریده بود واقعا تعجب زده شده بودم ،لباس های به اون گرونی..با کلی خرید راهی خونه مون شدیم....
مرتضی بهم گفت یکی از لباس های قشنگت رو بپوش.وقتی پوشیدم بهم اشاره کرد برم کنارش بشینم..بهم گفت حبیبه من ازت یه چیزی بخوامنمیگی نه؟؟گفتم چی مرتضی گفت دلم میخواد توهم مانتو بپوشی توی شهر ..میشه؟؟لحن مرتضی خیلی برام عجیب بود..گفتم مرتضی من چادرمو نمیتونم کنار بذارم..بهم گفت حتی اگه من ازت بخوام ؟گفتم حتی اگه تو ازم بخوای..با خودم فکر کردم الان مرتضی عصبانی میشه ولی دستشو دورم حلقه کرد و گفت میدونستم جز این حرف دیگه ای نمیزنی ..
تو برای منی،هیچ مردی حق نداره نگات کنه ..گفتم مگه قراره کسی منو ببینه ؟
گفت آخه تو خیلی زیبایی ..
حرف های مرتضی خیلی عجیب بود خیلی..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستونهم
دوهفته از اومدنم به اهواز گذشته بود زندگی مون خیلی آروم و بی صدا بود و از این بابت خیلی خوشحال بودم،مرتضی هرشب که میومد با خودش کلی پول میاورد خونه و هرشب یه مقدارش رو برمیداشتم برای خرید خودم مابقی رو میذاشتم پس انداز بشه
امیر برادر مرتضی میگفت اگه اینجوری پیش بره مرتضی تا سال اینده میتونه این مغازه رو بخره و نیازی نیست اجاره بشینه،
مرتضی یخچال و گاز برام خریده بود و زندگی مون خیلی خوب بود ،صبح تا ظهر میرفت سر کار عصر من رو میبرد بیرون و گاهی هم میرفتم خونه ی جاریم،
ملیحه واقعا زن خوبی بود اگه توی زندگیم نیازی به راهنمایی داشتم اون بهم میگفت چیکار کنم با اینکه زندگی امیر وضعیت مالیش کمتر از مرتضی بود ولی ملیحه عاشق زندگیش بود،
یه روز دلتنگ بودم و رفتم سوپری مثل همیشه پیش مرتضی،
از دیدن مشتری ها به وجد میومدم تا اینکه یه زن تقریبا ۴۰ساله با دخترش وارد شدن لباس محلی پوشیده بودن،خیلی بهشون میومد ،
زنه رو به مرتضی با لحجه ی خودشون گفت پسرم از این به بعد به جای من بهاره میاد خرید هرچی خواست بهش بده ،
مرتضی دست به سینه بلند شد و گفت چشم هرچی شما بگید..
بعد هم دست دخترش رو گرفت و رفت دخترش که بهش میومد همسن من باشه واقعا خوشگلی های خاص خودش رو داشت ،بعد از اینکه رفتن گفتم مرتضی اینا کی بودن آشنا بودن؟
مرتضی گفت زن همسایه بود ،خیلی محترم هستن..
شوهرش فوت شده و خودش به تنهایی دوتا بچه هاش رو داره بزرگ میکنه،ادویه درست میکنه میاره سوپری براش میفروشم....
همینطور که تو فکر بودم گفتم آخی براشون ناراحت شدم ..
مرتضی هم سری تکون داد و گفت هوم..
نمیدونم چرا فکرم رو یهو بلند گفتم....گفتم ولی دخترش خیلی خوشگل بود چه لباس قشنگی تنش بود ،بوی عطرش هنوزممونده...
ای کاش این حرف از دهنم بیرون نیومده بود ای کاش..مرتضی با تعجب نگاهم کرد و بعد خیره شد به رفتنشون..
بعد گفتم چی شد مرتضی؟
سری تکون داد و گفت هیچی همینطوری...بعد هماومد نزدیکم دستمو تو دستش گرفت و گفت میخوای بگی از تو قشنگتره؟؟؟
اخمی کردم و گفتم کی این حرف رو زدم؟گفت پس دلت توی لباس محلی شونه؟!
بازم گفتم نه...
گفت پس عطر دوست داری؟؟؟ گفتم نه
گفت پس تعریف کردی ازش گفتم عه مرتضی بسه دیگه ....
سری تکون داد و گفت راستی حبیبه از فردا احمد هم از سربازی برميگرده میاد کمکم توی مغازه دیگه کمتر میشه کار هام بیشتر میتونم باهات وقت بگذرونم..
گفتم چقدر خوب..
احمد برادر کوچکتر مرتضی بود ....
صبح تا شب شیفت مرتضی بود شب برعکسش شیفت امیر بود ،
احمد اگه میومد میتونست کمک هردوباشه
احمد بالاخره اومد ولی چون جا و مکانی نداشت میرفت خونه ی امیر،
اونها دوتا اتاق داشتند برخلاف ما پ اخمد میتونست اونجا باشه به توصیه ی مرتضی چون امیر دستش کمتر میرسید من هم غذا درست میکردم و با خودم میبردم خونه شون ....
دوسه روزی مرتضی بیشتر میومد خونه و من خیلی خوشحال بودم ولی چند روزی گذشت و دیدم مرتضی شبها ساعت یک شاید بعضی وقتها دو میاد خونه ..
این روند تا یک هفته ادامه داشت ،وقتی از سوپری برمیگشت دیگه هیچ توانی براش نمونده بود،
یه شب وقتی اومد بهش گفتم مرتضی تو احمد رو اوردی زیر دست خودت که از کارت کم بشه الان چرا یک هفته است شبها دیر وقت میای خونه؟؟
مرتضی دستمو گرفت و گفت داره برام بار میاد از روی دریا برای همین سرمشلوغه...گفتم امیرو احمد هم میمونن پیشت ؟؟
پول هایی رو از توی جیبش بیرون آورد و سری تکون داد و پول ها رو بهم داد و گفت فعلا خسته ام ،گفتم شام نمیخوری گفت نه ،و بعدش رفت خوابید....
اونشب دیگه بیشتر حرفی نزدم....
صبح اول وقت رفتم خونه ی ملیحه....
ملیحه مثل همیشه با دیدنم خوشحال شد ولی وقتی بهش گفتم مرتضی شب ها دیروقت میاد خونه امیر هم دیروقت میاد خونه؟؟ اخه مرتضی میگه داره بار برامون میاد.
ملیحه لبخندی از تردید زد و گفت بعضی شبا دیر میاد.
فهمیدم میخواد من بی جهت دلشوره نگیرم گفتم ملیحه امیر کی میاد خونه؟؟ گفت از وقتی احمد اومده شبا زود میاد خونه حرفی هم از بار و جنس اینا نزده به هرحال من ۴ساله زن امیرم میفهمم دیگه..
گفتم پس چرا مرتضی..
ملیحه گفت چرا داری خودتو میندازی تو شک؟؟ اون صاحب کاره دلسوز مغازه اشه ممکنه چیزی به امیر نگفته باشه....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مثل درخت توت حیاط مادربزرگ
مثل عطرِ دارچین چایهای عصرانه
مثل باران پاییز
مثل عود مثل انار دانه با گلپر
مثل موسیقی خش خش برگها
مثل آب بازی
چیزهای خوب، سادهاند
و تنها شنیدن اسمشان کافیست
تا خوب شود حال دلت...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#یادآوری
ما از نسلِ دلخوشی های ساده ی نوشمکی و گریه های بی صدای یواشکی بودیم ...
نسل لِی لی و قایم باشک و هفت سنگ .
دوره ی لاکچری هایی که نهایتا یک شکلات سکه ای ، دوغ آبعلی یا انگشتر آبپاش بود .
نسل دفتر هایی که فانتزی نبود ، و نوار کاسِت هایی که خودش را در اوج احساسمان ، جمع می کرد !
نسلی که با یک تیله یا بادکنک شاد می شد ، و يک آتاری دستی ؛ قله ی آرزوهایش بود .
ما کم توقع ترین نسل تاریخ بودیم !
نسل بد اقبالی که هر چیز را زیاد دوست داشت ؛
یا غیرمجاز بود و فیلتر می شد ،
یا سرطان زا بود ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درخت صبر تلخه، ولی میوه اش شیرین.
نگران نباش، همه چی به وقتش اتفاق میفته...
شبتون آروم🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بيدار شو
امروز از زندگى
از خنده گل
از عطر صبح لذت ببر
گلايه و تلخى را بسپار به نسيم
تا با خودش ببرد
زندگى پُر است از شادىهاى كوچک
آنها را درياب...
صبح شنبه تون بخیر ❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فقط دو دقیقه دیگه! کسی یادش میاد؟
چه دلنشین بود اون وقتها صحبتها تلفنی اونم از باجه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر ورقی که میزنه و میره جلو دل آدم بیشتر میسوزه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خیر و نیکی... - خیر و نیکی....mp3
5.31M
صبح 27 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Aref _ Eshghe To Nemimirad (320)-۱.mp3
17.89M
- «بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم..»
برای همه ی آشناهایی که دیگه غریبه شدن.💔
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سوپری #قسمت_بیستونهم دوهفته از اومدنم به اهواز گذشته بود زندگی مون خیل
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سی
گفتم حالا چیز مهمی نیست شاید چون تازه اول راهم ازش انتظار زیادی داشته باشم..
ظهر رو خونه پیش ملیحه موندم و با دخترش گذروندم از ویار های بارداریش میگفت
بهم توصیه میکرد که تا تازه عروسم بچه دار نشم و یکم خوش بگذرونم.عصر از ملیحه خداحافظی کردم و رفتم سمت سوپری دلم برای مرتضی تنگ شده بود یکم پیشش نشستم دیدم بهار همون دختر خوشگل همسایه اومد دوست داشتم باهاش هم کلام بشم ولی پشت ویترین شسته بودم و منو ندید انگار.مثل دفعه ی قبلی خوشبو و خوش پوش ،احمد هم پیش مرتضی بود و داشت به بقیه ی مشتری ها کمک میکرد..بهار با لحجه ی قشنگش به مرتضی گفت یه کیسه برنج بهش بده و مرتضی هم یه کیسه برنج بهش داد ،خواست خودش ببره که مرتضی احمد و صدا زد و گفت احمد این کیسه برنج و ببر برای خانم..احمد اخمی کرد و گفت من دارم برای آقا فاکتور میکنم مثل دفعات قبلی خودت ببر .دفعات قبلی؟؟ یعنی هربار مرتضی میبرد براشون؟؟ یکم تعجب کردم ..نگاهی به مرتضی انداختم که داشت این پا و اون پا میکرد،نگاهی زیر چشمی به من انداخت و رو به بهار گفت شما برید من نیم ساعت دیگه میارم براتون..بهار که انگار منو هنوز ندیده بود اومد جلو تر به مرتضی حرفی بزنه ولی مرتضی رو نگاه کردم که داره اشاره به من میکنه و انگار زیر لب میگفت باشه برو زنم اینجاست..خیلی نامفهوم بود یهو مرتضی بلند گفت حبیبه..از اینکه مرتضی بی هوا صدام زده بود ترسیدم ، آروم ولی با تردید گفتم بله..بهار باشنیدن صدام انگار دستپاچه شد و رو به مرتضی با لحجه اش ولی اروم گفت پس لطفا زودتر بیارید مهمون داریم.. و از مغازه رفت بیرون..مرتضی اومد سمتم و با به لحنیی که ازش سراغ نداشتم گفت امشب من زودتر میام خونه شام چیزی نپز باهم بریم بیرون....
اصلا از حرفی که بهم زد خوشحال نشدم مستقیم رفتم سر موضوع و گفتم مرتضی تو همیشه برنج میبردی براشون؟؟مرتضی کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت اره بهت گفتم مرد خونشون فوت شده نکنه انتظار داری این دختر بتونه کیسه ی برنج رو بذاره رو دوشش ببره؟؟از چنین حمایت محکمی که کرد واقعا شک زده شدم ،با خودم گفتم اره حبیبه تو فقط هیکلت بزرگه برای همین توان جابجایی یخچال رو داشتی بدون اینکه حرفی بزنم از سوپری رفتم بیرون ،بهاره رو دیدم که رفت توی یه کوچه و در سبزرنگی رو میزد و بعد هم رفت داخل..راستش دلگیر بودم خودم هم نمیونستم چرا شاید به خاطر حراف احمد بود که با یه مدل خاصی به مرتضی گفت خودت ببر..بازهم شیطون رو لعنت کردم نماز مغرب رو خوندم و همونطور که مرتضی گفته بود اماده شدم و منتظر موندم برای شام بیاد و بریم بیرون..ساعت ۸شب شد نیومد گفتم اشکال نداره نبم ساعت دیگه میاد ولی ساعت شد ۱۰و اصلا خبری از مرتضی. نشد،
با خودم گفتم کاش میرفتم سوپری ولی بازم گفتم توی این تاریکی کوچه برم کجا اخه.....
مانتوم رو بیرون اوردم و تشک رو پهن کردم خوابیدم ولی خوابم نمیبرد هزار فکر و خیال توی سرم بود ،
ساعت از دوازده گذشتهبود یه لحظه به خودم اومدم دیدم دارن اذان صبح رو میگن مرتضی هنوزم نیومده بود..از اینهمه فکر و خیالی که توی سرم بود داشت حالم بد میشد یهو زدم زیر گریه ..داشتم با خودم مرور میکردم توی یه اتاق ۲۰متری تک و تنها توی شهر غریبم با شوهری که نمیدونم کجاست..
صبح شنبه ام با بدترین وضع ممکن شروع شده بود و یاد عقیده ی خانوم جونم افتادم که میگفت هر اتفاقی شنبه افتاد دنبالش میره..
داشتم هق هق میزدم از افکاری که داشتم یهو صدای چرخش کلید توی در اومد نمیدونستم با دیدن مرتضی خوشحال باشم یا سرو صدا کنم ..فقط با دیدنش خیالم از تنها نبودنم راحت شد و با اوای بلند گریه کردم ....
مرتضی که دید دارم گریه میکنم فورا خودش رو رسوند بهم و دستشو دورم حلقه کرد و با نگرانی گفت حبیبه چرا گریه میکنی..گفتم نمیفهمی ها!به من گفتی شب زود میام ولی الان صبحه این بود حرفت؟ کجا بودی اصلا؟مرتضی پوفی کشید و گفت اصلا کلا یادم رفت بهت قول دادم بریم بیرون ،حبیبه بخدا بار داشته برام میومده..
گفتم چه باریه که تو باید بمونی ولی امیر نباید بمونه ها؟؟ملیحه میگفت امیر شبا دیر نمیاد تو چرا دیر میایی که اربابی!!یه لحظه عصبانی شد و گفت پس کجا بودم ها!؟ امیر که من نمیشه نمیمونه پای کار خودم باید باشم فکر میکنی پی خوش گذرونی بودم؟؟بعد هم که اروم تر شد گفت معذرت میخوام حبیبه الان خسته ام بذار بخوابم.بعد هم با همون لباسا خوابید.فردا بعد از ظهرش مرتضی تموم پول هایی که اورده بود خونه رو روی هم گذاشت و گفت بریم برات طلافروشی طلا بگیرم.کم کم داشت جریان دیشب رو یادم میرفت با خودم هی میگفتم دیدی دیدی حبیبه اشتباه میکردی.شوهرت اینقدر دوستت داره میخاد بره برات طلا بگیره.مرتضی منو برد طلافروشی و یه گردنبندخیلی قشنگ برام گرفت .
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سیویکم
اونقدر شوق گردنبندم رو داشتم از پیش مرتضی مستقیم رفتم پیش ملیحه،ملیحه زن حسودی نبود خیلی برام خوشحال شد و در اخر سر بهم گفت بدبین نباشم نسبت به زندگیم با اصرار ملیحه شب رو موندگار شدم خونشون و منتظر موندم مرتضی بیاد دنبالم باهم برگردیم.اونشب کنار خانواده مرتضی واقعا حالم خوب شد و اخرشب باهم برگشتیم خونمون .دو روزی بود مرتضی برگشته بود به روال قبلی و من هم راضی بودم.پنجشنبه صبح بود که ناهارم رو درست کردم چادرمو گذاشتم روی سرم و بردم سوپری برای مرتضی.مثل همیشه سوپری شلوغ بود،یکم اونطرف اینطرف نگاه کردم دیدم مرتضی داره با یه خانمی حرف میزنه ،بهش نگاه که کردم دیدم بهاره است.نمیدونم چرا بیخودی حساس شده بودم.برای همین رفتم پشت سرش وایسادم شنیدم به مرتضی میگفت بیار خونمون دیگه .مرتضی میگفت باشه فعلا برو و به من چشمک مینداخت.فکر میکردم هوای منو داره بعد فهمیدم به بهاره اشاره میداده.بهاره انگار منو هنوز نمیشناخت برای همین بی تفاوت از کنارم رد شد و کیسه ی برنج رو با پاش کنار زد و رفت.با خودم گفتم مگه میشه آدم اینهمه برنج بخوره.دونفر بیشتر که نیستن.احمد از پشت ویترین بیرون اومد یکم بهم ریخته بود ولی سعی میکرد بهم بخنده و میگفت زن داداش چی درست کردی اوردی برامون،با لحن شوخ احمد خنده ام گرفت و گفتم برای شماست قورمه پختم ..مرتضی اومد پیشم و قابلمه رو فوری ازم برداشت و دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت دستت درد نکنه حبیبه الان برگرد خونه من باید برم از سوپری بیرون ..تعجب زده گفتم باسه برو من میمونم ولی مرتضی اصرار داشت به رفتنم ،در نهایت من توی سوپری موندم..مرتضی رفت ساعت شده بود ۵بعد از ظهر ولی مرتضی نیومد،احمد بهم گفت زن داداش داره غروب میشه شما برگرد خونه مرتضی هم میاد ،با دل گرمی احمد رفتم خونه ولی ساعت شده بود ۱۲شب مرتضی هنوز نیومده بود،زنگ خونه رو زدن دیدم احمده ...گفتم احمد تو اینجا چی میخوای.
از اینکه احمد رو توی چارچوب در میدیدم تعجب کرده بودم....
گفتم احمد تو اینجا چی میخوای ؟؟
سرش پایین بود و هیچی نمیگفت...
گفتم نکنه برای مرتضی اتفاقی افتاده ها ؟؟؟
با صدایی که به زور از ته چا بیرون میومد گفت زن داداش خسته ام گفتم امشب بیام اینجا استراحت کنم....مرتضی مغازه مونده کار داشته.
گفتم احمد مطمعن باشم ؟؟
گفت آره زن داداش.
کل ساعتی که بیدار بودیم احمد اخم هاش توی هم بود و در نهایت سرش رو کرد زیرپتو و خوابید.
ولی من ذهنم تماما پیش مرتضی بود..
صبح قبل از اینکه احمد بیدارشه ،بلند شدم و صبحونه رو چیدم برای احمد و خواستم از خونه بیرون برم که احمد صدام زد زن داداش کجا میری؟
گفتم میرم سوپری پیش مرتضی
گفت نه من الان میرم مرتضی رو میفرستم خونه
گفتم احمد من هم همرات میام ،
احمد گفت نه خواهش میکنم بیای اول صبح اونجا چیکار خب؟؟؟ تا یکساعت دیگه مرتضی رو میفرستم
هر جوری بود اجازه نداد من برم ولی تقریبا سه ساعت از رفتن احمد میگذشت و مرتضی هنوز نیومده بود دیگه عصبانی شدم و چادرمو انداختم رو سرم و رفتم دیدم اصلا مرتضی توی سوپری هم نیست.
احمد سرش پایین و بودسر احمد داد زدم و گفتم من میدونم کجاست..
با دو میرفتم سمت خونه ی در رنگ سبز ،
احمد هرچی دنبالم افتاد نتوست بهم برسه یه سنگ برداشتم و تا میتونستم کوبیدم به در خونشون..کسی در رو باز نمیکرد،
ایندفعه همینطور که سنگ میزدم به در داد میزدم مرتضی میدونم اون داخلی بیا بیرون...کل محله صدام پر شده بود دادم میزدم مرتضی از اون خونه بیا بیرون
هرچقدر به در میکوبیدم کسی در رو باز نمیکرد،ولی اینبار با قدرت بیشتری به در کوبیدم ،سنگ بعدی رو خواستم بزنم که در باز شد،مادر بهار بود..دست به کمر و عصبانی داشت نگام میکرد با لحجه اش گفت چیه چی میخوای اینجا!؟؟ چرا پشت سر هم در میکوبی؟گفتم من زن همون کسی ام که شوهرش الان تو خونه ات ،برو به مرتضی بگو بیاد اول خودش رو به نفهمی زد و گفت ما اصلا اینجا مرتضی نداریم عصبانی شدم و کنارش زدم رفتم توی خونه و داد زدم مرتضی بخدا اومدی ،نیومدی فردا طلاقمومیگیرم ..خواستم از خونه شون برم بیرون که مادر بهار دستم رو گرفت و گفت تو واقعا زن مرتضی هستی؟؟خیلیییی خوشگلی ..از حرفش حالم بد شد موقع برگشتم احمد رو دیدم که سراسیمه دنبالم بود،احمد خواست همراهیم کنه که سرش داد زدم برو میخوام تنها باشم ،با نگرانی که تو صداش موج میزد گفت زن داداش برو بخدا خودم مرتضی رو میارم..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f