eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا اطلاع ثانوی فعلا همین ترکیب بهشتی جوابه😋🧊🥛🥒 بنظرم محبوبترین شخصیت ۳ ماه تابستون این بزرگواره •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_6012857307052906834.mp3
3.19M
-«به من بگو بی وفا، حالا یار که هستی خزان عمرم رسید، نوبهار که هستی» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سوپری #قسمت_بیستوهفتم آقام بهم‌گفت با لباس سفید رفتی با کفن سفید بر می
📜 هر لحظه که میگذشت بیشتر احساس ناامیدی میکردم یه خونه خیلی کوچک در حد ۲۰ متری شاید بود یه حمام دستشویی یه اتاق بود فقط همین... ولی باز به دلم امید دادم فردا که اعظم برگرده زندگیم خیلی قشنگ میشه .... مرتضی رفت بیرون و برای شام ما سه نفر فلافل گرفته بود ... موقع خواب که رسید فقط دوتا پتو داشتم .... آقا غلامحسین احساس کردم خیلی معذبه کاری از دستم برنمیومد براش انجام بدم.... برای همین چادرمو برداشتم و به مرتضی گفتم یه پتو رو بده به آقا غلامحسین و یکی هم به اعظم‌خانوم من چادرمو میندازم روی خودم میخوابم توهم چادر اعظم رو بردار... هوا اونقدری خنک نبود که نیاز به پتو باشه ... فردا صبح وقتی عازم رفتن شدن اعظم خانوم تماما بهم توصیه میکرد که هوای مرتضی رو داشته باشم برعکس شده بود همه چیزمون.... وقتی رفتن مرتضی رفت سوپری و من توی خونه مونده بودم تک و تنها.... برای همین بلند شدم و شروع کردم خونه ای که پر از چرک بود رو تمیز کردم .... پتو ها رو گذاشتم یه گوشه ی اتاق و پیک نیکم رو جای دیگه چندساعت بعد مرتضی اومد خونه با دستی پر از تره بار و میوه و مرغ.... وقتی مرغ ها رو دیدم گفتم مرتضی ما که یخچال نداریم کجا بذارمش..شونه ای بالا انداخت و رفت بیرون ...از کارش متعجب شده بودم..برای همین رفتم دم درخونه ی همسایه ی پایینمون و با تمام پررویی که اژ خودم سراغ داشتم بهش گفتم میشه اینو بذارید تو یخچالتون؟؟پیرمردی در رو از روم باز کرده بود و انگار اصلا از خواسته ام خوشش نیومده بود شب وقتی مرتضی اومد بهش گفتم بردم پیش پیرمرد پایینی عصبانی شد و بهم گفت اینجا هیچ ارتباطی با کسی برقرار نمیکنی فهمیدی؟؟فردا میرم یخچال میگیرم....بعد هم دست کرد توی جیبش و کلی پول نقد بیرون اورد و گذاشت توی طاقچه..باخودم گفتم امشب رو نمیذارم قهر بخوابیم اولین شب زندگی مونه توی خونه ی خودمون.‌‌.برای همین تنها لباسی که برای نوعروسیم داشتم رو تنم کردم رفتم کنار مرتضی نشستم.مرتضی با دیدنم رنگ نگاهش عوض شد دستامو توی دستش گرفت و بهم گفت حبیبه تو واقعا زیبایی.از اینکه دیدم چقدر مرتضی عوض شد خیلی خوشحال بودم..فردا صبح مرتضی بهم گفت حبیبه دوست داری بریم سوپریم رو نشونت بدم؟؟ مشتاقانه گفتم آره..مرتضی دستمو گرفت و منو همراه خودش برد تقریبا یک خیابون اونطرف تر از خونمون یه مغازه ی بزرگ سوپری بود .... چقدر جنس و وسیله توی مغازه چیده شده بود تماما مواد غذایی خارجی بود...چیزایی که هنوز امتحانشون هم نکرده بودم .... مرتضی با خنده نگاهم میکرد....وقتی دید خجالت زده شدم بهم گفت اینجا دیگه برای تو هست هرچیزی دوست داشتی بردار ،هرموقع دوست داشتی بیا..از رفتار مرتضی توی قلبم خداروشكر میکردم چقدر با مرتضی ای که توی ده بود فرق کرده بود ‌..یکساعتی بود توی سوپری نشسته بودم و به مشتری هایی که میومدن نگاه میکردم چه کسایی هستن.انگار شده بود برام سرگرمی ...خیلی خوشحال بودم ،از بعضی از مشتری ها هم مرتضی برام تعریف میکرد این همسایه است و ..... تا اینکه یکساعت بعد برادر کوچکتر مرتضی یعنی امیر اومد توی مغازه ،مرتضی گفت امیر پیش من کار میکنه ،امیر زودتر از مرتضی ازدواج کرده بود و تو راهی داشت ولی من تاحالا با زنش هم صحبت نشده بودم امیر بهم پیشنهاد داد برم پیش ملیحه همسرش ،ولی مرتضی گفت بمون سر سوپری من باید حبیبه رو ببرم بازار.... مرتضی من رو برد بازار و برام چندین دست لباس گرفت،لباس هایی که حتی تو خواب هم تصورشون نمیتونستم بکنم..انگار توی رویا بودم..وای باورم نمیشد مرتضی چقدر رفتارش عوض شده بودهربار با خودم میگفتم شاید برای کار دیشبم باشه که رفتم کنارش نشستم یا نمیدونم فقط میدونستم مرتضی از این رو به اون رو شده برام ..توی‌بازار تماما میخندید،انواع لباس ها رو جلوم‌میگرفت..میگفت تو به این زیبایی حقته لباس قشنگ بپوشی.در نهایت برام‌یه مانتو کرمی و شلوار کرمی و کفش قهوه ای گرفت با یه روسری قهوه ای روشن ابریشمی.از چیزی که مرتضی برام خریده بود واقعا تعجب زده شده بودم ،لباس های به اون گرونی..با کلی خرید راهی خونه مون شدیم.... مرتضی بهم گفت یکی از لباس های قشنگت رو بپوش.وقتی پوشیدم بهم اشاره کرد برم کنارش بشینم..بهم گفت حبیبه من ازت یه چیزی بخوام‌نمیگی نه؟؟گفتم چی مرتضی گفت دلم میخواد توهم مانتو بپوشی توی شهر ..میشه؟؟لحن مرتضی خیلی برام عجیب بود..گفتم مرتضی من چادرمو نمیتونم کنار بذارم..بهم گفت حتی اگه من ازت بخوام ؟گفتم حتی اگه تو ازم بخوای..با خودم فکر کردم الان مرتضی عصبانی میشه ولی دستشو دورم حلقه کرد و گفت میدونستم جز این حرف دیگه ای نمیزنی .. تو برای منی،هیچ مردی حق نداره نگات کنه ..گفتم مگه قراره کسی منو ببینه ؟ گفت آخه تو خیلی زیبایی .. حرف های مرتضی خیلی عجیب بود خیلی.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜 دوهفته از اومدنم به اهواز گذشته بود زندگی مون خیلی آروم و بی صدا بود و از این بابت خیلی خوشحال بودم،مرتضی هرشب که میومد با خودش کلی پول میاورد خونه و هرشب یه مقدارش رو برمیداشتم برای خرید خودم مابقی رو میذاشتم پس انداز بشه امیر برادر مرتضی میگفت اگه اینجوری پیش بره مرتضی تا سال اینده میتونه این مغازه رو بخره و نیازی نیست اجاره بشینه، مرتضی یخچال و گاز برام خریده بود و زندگی مون خیلی خوب بود ،صبح تا ظهر میرفت سر کار عصر من رو میبرد بیرون و گاهی هم میرفتم خونه ی جاریم، ملیحه واقعا زن خوبی بود اگه توی زندگیم نیازی به راهنمایی داشتم اون بهم میگفت چیکار کنم با اینکه زندگی امیر وضعیت مالیش کمتر از مرتضی بود ولی ملیحه عاشق زندگیش بود، یه روز دلتنگ بودم و رفتم سوپری مثل همیشه پیش مرتضی، از دیدن مشتری ها به وجد میومدم تا اینکه یه زن تقریبا ۴۰ساله با دخترش وارد شدن لباس محلی پوشیده بودن،خیلی بهشون میومد ، زنه رو به مرتضی با لحجه ی خودشون گفت پسرم از این به بعد به جای من بهاره میاد خرید هرچی خواست بهش بده ، مرتضی دست به سینه بلند شد و گفت چشم هرچی شما بگید.. بعد هم دست دخترش رو گرفت و رفت دخترش که بهش میومد همسن من باشه واقعا خوشگلی های خاص خودش رو داشت ،بعد از اینکه رفتن گفتم مرتضی اینا کی بودن آشنا بودن؟ مرتضی گفت زن همسایه بود ،خیلی محترم هستن.. شوهرش فوت شده و خودش به تنهایی دوتا بچه هاش رو داره بزرگ میکنه،ادویه درست میکنه میاره سوپری براش میفروشم.... همینطور که تو فکر بودم گفتم آخی براشون ناراحت شدم .. مرتضی هم سری تکون داد و گفت هوم.. نمیدونم چرا فکرم رو یهو بلند گفتم....گفتم ولی دخترش خیلی خوشگل بود چه لباس قشنگی تنش بود ،بوی عطرش هنوزم‌مونده... ای کاش این حرف از دهنم بیرون نیومده بود ای کاش..مرتضی با تعجب نگاهم کرد و بعد خیره شد به رفتنشون.. بعد گفتم چی شد مرتضی؟ سری تکون داد و گفت هیچی همینطوری...بعد هم‌اومد نزدیکم دستمو تو دستش گرفت و گفت میخوای بگی از تو قشنگتره؟؟؟ اخمی کردم و گفتم کی این حرف رو زدم؟گفت پس دلت توی لباس محلی شونه؟! بازم گفتم نه... گفت پس عطر دوست داری؟؟؟ گفتم نه گفت پس تعریف کردی ازش گفتم عه مرتضی بسه دیگه .... سری تکون داد و گفت راستی حبیبه از فردا احمد هم از سربازی برميگرده میاد کمکم توی مغازه دیگه کمتر میشه کار هام بیشتر میتونم باهات وقت بگذرونم.. گفتم چقدر خوب.. احمد برادر کوچکتر مرتضی بود .... صبح تا شب شیفت مرتضی بود شب برعکسش شیفت امیر بود ، احمد اگه میومد میتونست کمک هردوباشه احمد بالاخره اومد ولی چون جا و مکانی نداشت میرفت خونه ی امیر، اونها دوتا اتاق داشتند برخلاف ما پ اخمد میتونست اونجا باشه به توصیه ی مرتضی چون امیر دستش کمتر میرسید من هم غذا درست میکردم و با خودم میبردم خونه شون .... دوسه روزی مرتضی بیشتر میومد خونه و من خیلی خوشحال بودم ولی چند روزی گذشت و دیدم مرتضی شبها ساعت یک شاید بعضی وقتها دو میاد خونه .. این روند تا یک هفته ادامه داشت ،وقتی از سوپری برمیگشت دیگه هیچ توانی براش نمونده بود، یه شب وقتی اومد بهش گفتم مرتضی تو احمد رو اوردی زیر دست خودت که از کارت کم بشه الان چرا یک هفته است شبها دیر وقت میای خونه؟؟ مرتضی دستمو گرفت و گفت داره برام بار میاد از روی دریا برای همین سرم‌شلوغه...گفتم امیرو احمد هم میمونن پیشت ؟؟ پول هایی رو از توی جیبش بیرون آورد و سری تکون داد و پول ها رو بهم داد و گفت فعلا خسته ام ،گفتم شام نمیخوری گفت نه ،و بعدش رفت خوابید.... اونشب دیگه بیشتر حرفی نزدم.... صبح اول وقت رفتم خونه ی ملیحه.... ملیحه مثل همیشه با دیدنم خوشحال شد ولی وقتی بهش گفتم مرتضی شب ها دیروقت میاد خونه امیر هم دیروقت میاد خونه؟؟ اخه مرتضی میگه داره بار برامون میاد. ملیحه لبخندی از تردید زد و گفت بعضی شبا دیر میاد. فهمیدم میخواد من بی جهت دلشوره نگیرم گفتم ملیحه امیر کی میاد خونه؟؟ گفت از وقتی احمد اومده شبا زود میاد خونه حرفی هم از بار و جنس اینا نزده به هرحال من ۴ساله زن امیرم میفهمم دیگه.. گفتم پس چرا مرتضی.. ملیحه گفت چرا داری خودتو میندازی تو شک؟؟ اون صاحب کاره دلسوز مغازه اشه ممکنه چیزی به امیر نگفته باشه.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مثل درخت توت حیاط مادربزرگ مثل عطرِ دارچین چای‌های عصرانه مثل باران پاییز مثل عود مثل انار دانه با گلپر مثل موسیقی خش خش برگ‌ها مثل آب بازی چیزهای خوب، ساده‌اند و تنها شنیدن اسمشان کافیست تا خوب شود حال دلت... ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ما از نسلِ دلخوشی های ساده ی نوشمکی و گریه های بی صدای یواشکی بودیم ... نسل لِی لی و قایم باشک و هفت سنگ . دوره ی لاکچری هایی که نهایتا یک شکلات سکه ای ، دوغ آبعلی یا انگشتر آبپاش بود . نسل دفتر هایی که فانتزی نبود ، و نوار کاسِت هایی که خودش را در اوج احساسمان ، جمع می کرد ! نسلی که با یک تیله یا بادکنک شاد می شد ، و يک آتاری دستی ؛ قله ی آرزوهایش بود . ما کم توقع ترین نسل تاریخ بودیم ! نسل بد اقبالی که هر چیز را زیاد دوست داشت ؛ یا غیرمجاز بود و فیلتر می شد ، یا سرطان زا بود ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درخت صبر تلخه، ولی میوه اش شیرین. نگران نباش، همه چی به وقتش اتفاق میفته... شبتون آروم🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بيدار شو امروز از زندگى از خنده گل از عطر صبح لذت ببر گلايه و تلخى را بسپار به نسيم تا با خودش ببرد زندگى پُر است از شادى‌هاى كوچک آنها را درياب... صبح شنبه تون بخیر ❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‏فقط دو دقیقه دیگه! کسی یادش میاد؟ چه دلنشین بود اون وقتها صحبتها تلفنی اونم از باجه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر ورقی که میزنه و میره جلو دل آدم بیشتر میسوزه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خیر و نیکی... - خیر و نیکی....mp3
5.31M
صبح 27 خرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Aref _ Eshghe To Nemimirad (320)-۱.mp3
17.89M
- «بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم.‌.» برای همه ی آشناهایی که دیگه غریبه شدن.💔 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سوپری #قسمت_بیستونهم دوهفته از اومدنم به اهواز گذشته بود زندگی مون خیل
📜 گفتم حالا چیز مهمی نیست شاید چون تازه اول راهم ازش انتظار زیادی داشته باشم.. ظهر رو خونه پیش ملیحه موندم و با دخترش گذروندم از ویار های بارداریش میگفت بهم توصیه میکرد که تا تازه عروسم بچه دار نشم و یکم خوش بگذرونم.عصر از ملیحه خداحافظی کردم و رفتم سمت سوپری دلم برای مرتضی تنگ شده بود یکم پیشش نشستم دیدم بهار همون دختر خوشگل همسایه اومد دوست داشتم باهاش هم کلام بشم ولی پشت ویترین شسته بودم و منو ندید انگار.مثل دفعه ی قبلی خوشبو و خوش پوش ،احمد هم پیش مرتضی بود و داشت به بقیه ی مشتری ها کمک میکرد..‌بهار با لحجه ی قشنگش به مرتضی گفت یه کیسه برنج بهش بده و مرتضی هم یه کیسه برنج بهش داد ،خواست خودش ببره که مرتضی احمد و صدا زد و گفت احمد این کیسه برنج و ببر برای خانم..احمد اخمی کرد و گفت من دارم برای آقا فاکتور میکنم مثل دفعات قبلی خودت ببر .دفعات قبلی؟؟ یعنی هربار مرتضی میبرد براشون؟؟ یکم تعجب کردم ..نگاهی به مرتضی انداختم که داشت این پا و اون پا میکرد،نگاهی زیر چشمی به من انداخت و رو به بهار گفت شما برید من نیم ساعت دیگه میارم براتون..بهار که انگار منو هنوز ندیده بود اومد جلو تر به مرتضی حرفی بزنه ولی مرتضی رو نگاه کردم که داره اشاره به من میکنه و انگار زیر لب میگفت باشه برو زنم اینجاست..خیلی نامفهوم بود یهو مرتضی بلند گفت حبیبه..از اینکه مرتضی بی هوا صدام زده بود ترسیدم ، آروم ولی با تردید گفتم بله..بهار باشنیدن صدام انگار دستپاچه شد و رو به مرتضی با لحجه اش ولی اروم گفت پس لطفا زودتر بیارید مهمون داریم.. و از مغازه رفت بیرون..مرتضی اومد سمتم و با به لحنیی که ازش سراغ نداشتم گفت امشب من زودتر میام خونه شام چیزی نپز باهم بریم بیرون.... اصلا از حرفی که بهم زد خوشحال نشدم مستقیم رفتم سر موضوع و گفتم مرتضی تو همیشه برنج میبردی براشون؟؟مرتضی کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت اره بهت گفتم مرد خونشون فوت شده نکنه انتظار داری این دختر بتونه کیسه ی برنج رو بذاره رو دوشش ببره؟؟از چنین حمایت محکمی که کرد واقعا شک زده شدم ،با خودم گفتم اره حبیبه تو فقط هیکلت بزرگه برای همین توان جابجایی یخچال رو داشتی بدون اینکه حرفی بزنم از سوپری رفتم بیرون ،بهاره رو دیدم که رفت توی یه کوچه و در سبزرنگی رو میزد و بعد هم رفت داخل..راستش دلگیر بودم خودم هم نمیونستم چرا شاید به خاطر حراف احمد بود که با یه مدل خاصی به مرتضی گفت خودت ببر..بازهم شیطون رو لعنت کردم نماز مغرب رو خوندم و همونطور که مرتضی گفته بود اماده شدم و منتظر موندم برای شام بیاد و بریم بیرون..ساعت ۸شب شد نیومد گفتم اشکال نداره نبم ساعت دیگه میاد ولی ساعت شد ۱۰و اصلا خبری از مرتضی. نشد، با خودم گفتم کاش میرفتم سوپری ولی بازم گفتم توی این تاریکی کوچه برم کجا اخه..... مانتوم رو بیرون اوردم و تشک رو پهن کردم خوابیدم ولی خوابم نمیبرد هزار فکر و خیال توی سرم بود ، ساعت از دوازده گذشته‌بود یه لحظه به خودم اومدم دیدم دارن اذان صبح رو میگن مرتضی هنوزم نیومده بود..از اینهمه فکر و خیالی که توی سرم بود داشت حالم بد میشد یهو زدم زیر گریه ..داشتم با خودم مرور میکردم توی یه اتاق ۲۰متری تک و تنها توی شهر غریبم با شوهری که نمیدونم کجاست.. صبح شنبه ام با بدترین وضع ممکن شروع شده بود و یاد عقیده ی خانوم جونم افتادم که میگفت هر اتفاقی شنبه افتاد دنبالش میره.. داشتم هق هق میزدم از افکاری که داشتم یهو صدای چرخش کلید توی در اومد نمیدونستم با دیدن مرتضی خوشحال باشم یا سرو صدا کنم ..فقط با دیدنش خیالم از تنها نبودنم راحت شد و با اوای بلند گریه کردم .... مرتضی که دید دارم گریه میکنم فورا خودش رو رسوند بهم و دستشو دورم حلقه کرد و با نگرانی گفت حبیبه چرا گریه میکنی..گفتم نمیفهمی ها!به من گفتی شب زود میام ولی الان صبحه این بود حرفت؟ کجا بودی اصلا؟مرتضی پوفی کشید و گفت اصلا کلا یادم رفت بهت قول دادم بریم بیرون ،حبیبه بخدا بار داشته برام میومده.. گفتم چه باریه که تو باید بمونی ولی امیر نباید بمونه ها؟؟ملیحه میگفت امیر شبا دیر نمیاد تو چرا دیر میایی که اربابی!!یه لحظه عصبانی شد و گفت پس کجا بودم ها!؟ امیر که من نمیشه نمیمونه پای کار خودم باید باشم فکر میکنی پی خوش گذرونی بودم؟؟بعد هم که اروم تر شد گفت معذرت میخوام حبیبه الان خسته ام بذار بخوابم.بعد هم با همون لباسا خوابید.فردا بعد از ظهرش مرتضی تموم پول هایی که اورده بود خونه رو روی هم گذاشت و گفت بریم برات طلافروشی طلا بگیرم.کم کم داشت جریان دیشب رو یادم میرفت با خودم هی میگفتم دیدی دیدی حبیبه اشتباه میکردی.شوهرت اینقدر دوستت داره میخاد بره برات طلا بگیره.مرتضی منو برد طلافروشی و یه گردنبندخیلی قشنگ برام گرفت . •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜 اونقدر شوق گردنبندم رو داشتم از پیش مرتضی مستقیم رفتم پیش ملیحه،ملیحه زن حسودی نبود خیلی برام خوشحال شد و در اخر سر بهم گفت بدبین نباشم نسبت به زندگیم با اصرار ملیحه شب رو موندگار شدم خونشون و منتظر موندم مرتضی بیاد دنبالم باهم برگردیم.اونشب کنار خانواده مرتضی واقعا حالم خوب شد و اخرشب باهم برگشتیم خونمون .دو روزی بود مرتضی برگشته بود به روال قبلی و من هم راضی بودم.پنجشنبه صبح بود که ناهارم رو درست کردم چادرمو گذاشتم روی سرم و بردم سوپری برای مرتضی.مثل همیشه سوپری شلوغ بود،یکم اونطرف اینطرف نگاه کردم دیدم مرتضی داره با یه خانمی حرف میزنه ،بهش نگاه که کردم دیدم بهاره است.نمیدونم چرا بیخودی حساس شده بودم.برای همین رفتم پشت سرش وایسادم شنیدم به مرتضی میگفت بیار خونمون دیگه .مرتضی میگفت باشه فعلا برو و به من چشمک مینداخت.فکر میکردم هوای منو داره بعد فهمیدم به بهاره اشاره میداده.بهاره انگار منو هنوز نمیشناخت برای همین بی تفاوت از کنارم رد شد و کیسه ی برنج رو با پاش کنار زد و رفت.با خودم گفتم مگه میشه آدم اینهمه برنج بخوره‌.دونفر بیشتر که نیستن.احمد از پشت ویترین بیرون اومد یکم بهم ریخته بود ولی سعی میکرد بهم بخنده و میگفت زن داداش چی درست کردی اوردی برامون،با لحن شوخ احمد خنده ام گرفت و گفتم برای شماست قورمه پختم ..مرتضی اومد پیشم و قابلمه رو فوری ازم برداشت و دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت دستت درد نکنه حبیبه الان برگرد خونه من باید برم از سوپری بیرون ..تعجب زده گفتم باسه برو من میمونم ولی مرتضی اصرار داشت به رفتنم ،در نهایت من توی سوپری موندم..مرتضی رفت ساعت شده بود ۵بعد از ظهر ولی مرتضی نیومد،احمد بهم گفت زن داداش داره غروب میشه شما برگرد خونه مرتضی هم میاد ،با دل گرمی احمد رفتم خونه ولی ساعت شده بود ۱۲شب مرتضی هنوز نیومده بود،زنگ خونه رو زدن دیدم احمده ...گفتم احمد تو اینجا چی میخوای. از اینکه احمد رو توی چارچوب در میدیدم تعجب کرده بودم.... گفتم احمد تو اینجا چی میخوای ؟؟ سرش پایین بود و هیچی نمیگفت... گفتم نکنه برای مرتضی اتفاقی افتاده ها ؟؟؟ با صدایی که به زور از ته چا بیرون میومد گفت زن داداش خسته ام گفتم امشب بیام اینجا استراحت کنم....مرتضی مغازه مونده کار داشته. گفتم احمد مطمعن باشم ؟؟ گفت آره زن داداش. کل ساعتی که بیدار بودیم احمد اخم هاش توی هم بود و در نهایت سرش رو کرد زیر‌پتو و خوابید. ولی من ذهنم تماما پیش مرتضی بود.. صبح قبل از اینکه احمد بیدارشه ،بلند شدم و صبحونه رو چیدم برای احمد و خواستم از خونه بیرون برم که احمد صدام زد زن داداش کجا میری؟ گفتم میرم سوپری پیش مرتضی گفت نه من الان میرم مرتضی رو میفرستم خونه گفتم احمد من هم همرات میام ، احمد گفت نه خواهش میکنم بیای اول صبح اونجا چیکار خب؟؟؟ تا یکساعت دیگه مرتضی رو میفرستم هر جوری بود اجازه نداد من برم ولی تقریبا سه ساعت از رفتن احمد میگذشت و مرتضی هنوز نیومده بود دیگه عصبانی شدم و چادرمو انداختم رو سرم و رفتم دیدم اصلا مرتضی توی سوپری هم نیست. احمد سرش پایین و بودسر احمد داد زدم و گفتم من میدونم کجاست.. با دو میرفتم سمت خونه ی در رنگ سبز ، احمد هرچی دنبالم افتاد نتوست بهم برسه یه سنگ برداشتم و تا میتونستم کوبیدم به در خونشون..کسی در رو باز نمیکرد، ایندفعه همینطور که سنگ میزدم به در داد میزدم مرتضی میدونم اون داخلی بیا بیرون‌...کل محله صدام پر شده بود دادم میزدم مرتضی از اون خونه بیا بیرون هرچقدر به در میکوبیدم کسی در رو باز نمیکرد،ولی اینبار با قدرت بیشتری به در کوبیدم ،سنگ بعدی رو خواستم بزنم که در باز شد،مادر بهار بود..دست به کمر و عصبانی داشت نگام میکرد با لحجه اش گفت چیه چی میخوای اینجا!؟؟ چرا پشت سر هم در میکوبی؟گفتم من زن همون کسی ام که شوهرش الان تو خونه ات ،برو به مرتضی بگو بیاد اول خودش رو به نفهمی زد و گفت ما اصلا اینجا مرتضی نداریم عصبانی شدم و کنارش زدم رفتم توی خونه و داد زدم مرتضی بخدا اومدی ،نیومدی فردا طلاقمومیگیرم ..خواستم از خونه شون برم بیرون که مادر بهار دستم رو گرفت و گفت تو واقعا زن مرتضی هستی؟؟خیلیییی خوشگلی ..از حرفش حالم بد شد موقع برگشتم احمد رو دیدم که سراسیمه دنبالم بود،احمد خواست همراهیم کنه که سرش داد زدم برو میخوام تنها باشم ،با نگرانی که تو صداش موج میزد گفت زن داداش برو بخدا خودم مرتضی رو میارم.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مرا به قبل برگردونید...به این خونه ها عروسیا من آدم قدیمم😇 شمام یاد عروسیای قدیم افتادی؟ چقدر باصفا بود عروسی یک شب نبود از چند روز قبل و بعد عروسی جشن داشتیم یادش بخیر ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اون وقتا با نوکِ پنجه بابا ،از خواب بیدار میشدیم که بلند شو برو نون بخر . الان با نوک پنجه از خونه بیرون میریم که نون بخریم تا بچه ها که چه عرض کنم جوونامون بیدار نشن . اون وقتا اختیار تلویزیون با دوتا کانال دست بابا بود الان کنترل تلویزیون با هفتصدتا کانال دست بچه ها ست . اون وقتا سر سفره باید چهار زانو میشستیم تا بابا بیاد و شروع کنیم به غذا خوردن . الان میشینیم سر سفره و اونقدر بچه ها را صدا میکنیم تا راضی بشن بیان سر سفره . اون وقتا مادر با مواد موجود تو خونه غذا می پخت و ماهم بی چون وچرا غذا را میخوردیم . الان بچه ها به مادرا منوی غذایی میدن اما بازم سر سفره از غذا ایراد میگیرن . اون وقتا موقع عروسی پدر داماد یه اتاق خونه رو خالی میکرد و عروس هم کل جهیزیه اش رو توی همون اتاق میچید و یک عمر با هم زندگی میکردند. الان یک دستگاه آپارتمان که خودش یه پا فروشگاه وسایل برقی و یه نمایشگاه مبل و فرش و تیر و تخته است برای عروس و داماد فراهم میشه اما چند ماه بیشتر باهم زندگی نمیکنند . اون وقتا خونه ها خالی از مبل و وسایل تزیینی بود ولی پر از مهمان . الان خونه ها پر از مبل و وسایل تزیینیه ولی خالی از مهمون . اون وقتا با یه پیکان جوانان ده پونزده نفر می رفتیم خونه فک و فامیل و کلی بهمون خوش می گذشت. الان هر خونواده اگه دوسه تا ماشین نداشته باشه حتما یه دونه رو داره و هیچ کس خونه کسی نمیره . اون وقتا هیچ کس اطلاعات پزشکی نداشت اما همه سالم بودند. الان همه اطلاعات پزشکی دارند از تلویزیون و تلگرام و ....‌‌ ولی همه مریضند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💕در سکوت شب نقش ✨رویاهایت 💕را به تصویر بکش ✨ایمان ‌داشته باش 💕به خدایی که نا امید ✨نمی کند و رحتمش 💕بی پایان است ✨شبتون پراز آرامش 💕زندگیتون آرام ✨فرداتون پراز بهترینها •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
⚘یادت نرود ڪه امید را ⚘به روز خود سنجاق ڪنی ⚘اگر سر راه چاله ناامیدی ⚘جلوی پایت سبز شد ⚘بدان ڪه امید سنجاق شده ات ⚘همیشه با تو و محافظ توست ⚘چاله را دور بزن و روزت را ادامه بده •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صدای بابا: گرفتین...؟ بزنم؟... و بعدش باران توت و جیغ ما بچه‌ها... شولولولوووووو.... و مسابقه برای برداشتن توت‌های سفیدتر و تپل‌تر از رو زمین جای مادربزرگم با پارچ پر از شربت توت قرمز خالی... جای بابابزرگم  خالی که کلی توت تو ظرف کنه برا همسایه‌ها... ‌ فصلها میگذرند، درختها توت میدن، ولی خوشی گذشته توی همون زمان موند و تکرار نشد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینروزا حتی قند شکستن هم نوستالژی شده یاد چی افتادین کلیپ و دیدین؟🤔 چقدر منتظر میموندیم برای روزایی که نوبت قندشکستن بود تا گل‌قندا رو از لابه‌لای قندشکسته‌ها پیدا کنیم گاهی هم دعوامون بشه با خواهر برادرا که کدوممون بیشتر از اون یکی گلا رو خورده یاد اون روزا بخیر... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زمان... - زمان....mp3
5.35M
صبح 28 خرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
16.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎈 🍳🌭🍔🍕🥘🫕🥮🍩🍪 https://eitaa.com/joinchat/884146481C3e3dd3599f برای دیدن کلیپ های بیشتربزن‌ رولینک بالا👆👆
4_5850552584586150300.mp3
3.71M
تاکید کنم که این موزیک بی نظیره! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f