eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸ســــــلام ☕️صبح زیبایتان آڪنده از 🌸شـادی هـای بی پایان ☕️عمرتان جاویـدان 🌸امیـــــدوارم ☕️زیبـاترین لبخندها برلبانتان 🌸بالاترین دست‌ها نگهبانتان ☕️قشنگترین چشمها بدرقۂ راهتان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
16.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر به کودکی بازمی‌‌گشتیم، دنیا چه زیبا می‌شد. راستی و درستی و مهربانی، شاد بودن به کوچک‌ترین بهانه و فراموش کردن غم و غصه در کوتاه‌ترین زمان ممکن. کینه نداشتن از هیچ‌کس و بخشیدن زمین و زمان. قهر کردن‌هایی که الکی می‌گفتیم: قهر قهر تا روز قیامت… روز قیامت به فردا صبح هم نمی‌کشید. شب نشده آشتی می‌کردیم. دوستی‌هایمان از صمیم قلب و واقعی بود. نه برای صلاح و مصلحت و... این بود کودکی! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فراوان فکر کن... - فراوان فکر کن....mp3
5.34M
صبح 25.. تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_نوزدهم چرا تابحال یادم نبود خدایا بچم کجاست. باشتاب سمت د
📜 چند دقیقه ای از پشت پنجره پسرمو دیدم و تا اون خانوم بیرون بیاد من که حالا تقریبا میدونستم اتاقی که توش بودم کجاست به سمت اتاق حرکت کردم. تا برسه بیرون من به جلوی ساختمان پشتی رسیدم با شتاب نزدیکم شد و گفت چرا صبر نمیکنی؟ کجا میری؟ گفتم دارم میرم توی اتاق چند لحظه تردید و تو چشماش دیدم و همون طور که دوباره به مسیرم ادامه میدادم گفتم نترس فرار نمیکنم گفتم که جایی رو ندارم. خودم داخل اتاق شدمو اون در و دوباره قفل و زنجیر کرد و رفت. نشستم یه گوشه و نفس عمیقی کشیدم حالا که خیالم بابت بچم کمی راحت شده بود بهتر میتونستم ببینم یا فکر کنم نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم.پشتی دور تا دور چیده شده بود،فرش تمیز و دستبافی زیر پا کرسی کوچکی بالای اتاق با یه لحاف روش تقریبا تنها چیزهایی بود که زینت بخش اونجا بود .همه چیز از تمیزی برق میزد. کاری نداشتم بکنم پس زیر لحاف خزیدم و بدون اینکه بدونم کی چشمام گرم خواب شد چند ساعت نمیدونم با صدای کسی یکباره از خواب پریدم. چشمم دوباره به چهره اسماعیل افتاد روسریمو جلو کشیدم و کمی خودمو جمع و جور کردم. اروم سلامی کردم،جوابمو داد تا اومدم بگم که باهاش حرف دارم گفت حرف باشه برای بعد فعلا غذاتو بخور وخیالتم بابت پسرت راحت باشه جاش امنه خوب هم بهش میرسن بعد به سرعت از اتاق خارج شد. انقدر سریع و صریح گفت و رفت که حتی فرصت نکردم یک کلمه حرف بزنم. نگاهم به اشکنه ای که روی کرسی بود افتاد. حتی فکر کردن بهشم به وجدم اورد خیلی گرسنه بودم وقتش بود بدون فکر به فردا دلی از عزا در بیارم.تند تند خوردم انگار جون تازه به بدنم رسید خیلی ضعیف شده بودم بخاطر اون شب شوم یاد غلامرضا دلم رو اتیش زد. اونروز همینطوری بی هدف تو اتاق قدم میزدم و فکر میکردم کلافه شده بودم کاش حداقل خسرو رو پیشم بیارند تا بتونم باهاش سرگرم باشم اره باید از اسماعیل خان بخوام پسرمو پیشم بیاره بعدم باید بپرسم میخواد باهام چیکار کنه.اصلا چرا مرد منو کشت و حالا به زن و بچش پناه داده؟ اصلا چرا کشتنش؟ بقیه زنا کجان؟ مغزم داشت سوت میکشید از این همه سوال بی جواب،صدای چرخوندن کلید توی قفل در منو از عالم سوالهای بی جواب بیرون کشید و دوباره وسط اون اتاق پرت کرد حواسمو. اسماعیل خان بود جلو اومدچند قدمیه من نشست‌. من هنوز سرپا بودم ازم خواست بشینم. نشستم و سرمو پایین انداختم زیر بار نگاهش داشتم عرق میریختم تو سرما سکوتو شکست و گفت اگه فکر کردی من شوهرتو کشتم اشتباه میکنی من دستم به خون هیچکس اغشته نیست اینو یه روز بهت ثابت میکنم. اگه میبینی تورو اوردم چون تو بارداری با زدن این حرف کمی خودمو جمع و جور کردم ادامه داد اگه میخوای از بقیه بپرسی هرکدوم قسمت یکی شدن سرنوشتشون چی میشه نمیدونم. فعلا همینجا باش تا بچت بدنیا بیاد بعد تکلیفتو روشن میکنم. درباره اون پسرتم پیش سالومه(حبیبه) میمونه میتونی گاهی ببینیش اما پیش خودت نمیتونی بیاریش. بازدن هرکدوم ازین حرفا دهنم اندازه نیم متر باز میشد اما زدن حرف اخرش اتیش گرفتم خدایا این چه سرنوشتیه چرا همه میخوان من بچمو نداشته باشم. گفتم من حرفی ندارم فقط بچمو بدید نگاهی بهم انداخت و بدون حرفی اومد بره که بدو بسمتش رفتمو خودمو روی پاهاش انداختم. اقا تروخدا کلفتیتونو میکنم هرچی شمابگید حرفی نیست فقط بچمو بهم بدید. بدون هیچ حس و حرفی پاهاشو از دستام جدا کرد و رفت وقتی در و میبست گفت عجله نکن بارفتنش نه تنها سوالی از سوالهای ذهنم کم نشده بود بلکه هزار برابر کنجکاو تر شده بودم همون جا باصدای بلند زار زدم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‏مادربزرگ خدابیامرزم هر وقت کتلت درست می‌کرد میدید چسبیده به تابه، یکی از دخترا یا عروس خانم رو صدا می‌کرد می گفت من یه دیقه پام گرفته نمی تونم پاشم اون کتلت رو برگردونید. بعد که طرف کتلت رو به تره تبدیل می کرد سر غذا می گفت: اشکال نداره باید خودم بر میگردوندمش!!! سیاستش چرچیل بود😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5980902608636741944.mp3
10.25M
[أتوب، أحبک جمیعًا أمامک..] توبه میکنم از تمام دوستت‌دارم های پیش از تو!🤍 🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادتونه؟ تو بساطشون همه چی داشتن کلی جنس روی دوچرخه یا چرخ دستی بار میکردن و کوچه به کوچه میچرخیدن انگار دیروز بود ... از کیسه و سفید آب داشتن تا ظروف و دبه و. ... وقتی میومدن تو. کوچه یه گرمی خاصی با خودشون میاوردن و همه برای دیدن اجناس و خریدنش دورشون جمع میشدن بعضی ها هم حساب دفتری داشتن یادش به خیر انگار دیروز بود ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_بیستم چند دقیقه ای از پشت پنجره پسرمو دیدم و تا اون خانوم
📜 چند ماه گذشت کار من شده بود یه گوشه کز کردن و لحظه شماری برای دیدن بچم انگار تقدیر بامن سر جنگ داشت. تو این مدت فهمیده بودم اسماعیل سه بار ازدواج کرده‌. زن اولش سر زا میره هم خودش هم بچش و دوباره زن میگیره حبیبه زن دومش همونی که من اولین بار دیده بودمش با اون چشمای وحشیه رنگی و پوستی که عین برگ گل صاف و قشنگ بود. چند سال از ازدواجشون میگذره و وقتی میبینه حبیبه بچه دار نمیشه زن سومو به اصرار مادرش میگیره اشرف زن سومش که اونم بچه دار میشده و بچه ها همه زیر چهار پنج ماه نمیموندن و خلاصه همه تو این خونه تو حسرت بچه بودن. خسرو بزرگتر شده بودو دیگه به تنهایی راه میرفت. من فقط اجازه داشتم گاهی که حبیبه میاوردش تو حیاط تا بازی کنه از دور ببینمش. حسرت یکبار بغل کردن دوبارش به دلم مونده بود،حسرت مامان شنیدن از دهنش حسرت غذا دادن بهش حسرت خیره شدن به چشماش و خیلی حسرتای دیگه همه و همه توی دلم تلنبار شده بود. اشرف و حبیبه هر دو خسرو رو دوست داشتند و روی سرشون میذاشتند از اینکه بچم خوشحال بود خوشحال بودم اما... خیلی میترسیدم بعد به دنیا اومدن این یکی رو هم ازم بگیرند حتما دق مرگ میشدم اونوقت. پشیمون شده بودم چرا انقدر راحت تسلیم اسماعیل شدم خودمو لعنت میکردم. اما مگه چاره ی دیگه ای هم بود.چه روز سختی بود اون روز از صبح درد داشتم و میدونستم درست مثل زایمان قبلیم باید چند ساعتی رو تحمل کنم. حالا که دردم گرفته بود بیشتر دلم هوای غلامرضارو داشت هوای پدر بچم،هی با خودم خیال میکردم اگه الان بود چه ذوقی میکرد. یاد خان باجی افتادم تنها مونس و همدمم بعد مادربزرگم،اگه بود الان اغوشش به روم باز بود و دستامو تو دستای گرم و پرمحبتش میگرفت و میگفت گلچهره جان یه کم دیگه تحمل کنی الان بچتو میدم بغلت اخ که چقدلم اون لحظه همدرد میخواست. چقدر غریب بودم من خدایا. دردم که شدید ترشد و چند ساعتی گذشت وقتی حبیبه برای دستشویی اومد و در و باز کرد متوجه شد چه خبره بدو به سمت ساختمان رفت و اشرفم در جریان گذاشت اشرفم با سرعت رفت پی اسماعیل و قابله دیگه نفسم بالا نمیومد از درد. تا اخر بعد تحمل چندین ساعت طاقت فرسا من صاحب یه دختر خیلی زیبا شدم که به پیشنهاد اسماعیل خان اسمشو سارا گذاشتیم. حال خوشی نداشتم و بدنم به شدت ضعف داشت اما با کمک حبیبه و اشرف تونستم ظرف چند روز دوباره سرپا بشم تقریباً چهل روز که از به دنیا آمدن سارا گذشت بچه رو به حمام بردیم و به اصطلاح چله بری کردیم، اسماعیل لباس های زیبایی برای من و سارا از شهر خریده بود و به شدت خوشحال بود اگرچه اسماعیل کلا آدم جدی و اخمو ای بود �ا طی این ماه‌ها فهمیده بودم که آدم بدی نیست و به قول قدیمی ها فوق‌العاده مرد خانواده دوستی هست. بعد از اینکه حمام چهل روزه رفتم یک شب اسماعیل پیشم آمد تا درباره آینده من و بچه‌ها صحبت کنه این رو خودش بهم قول داده بود که بعد از اینکه بارم رو زمین گذاشتم و یه کم جون گرفتم درباره زندگیم صحبت کنیم. خدا رو شکر سارا هم دختر خیلی آروم و ساکتی بود و اصلاً اذیتی نداشت کم کم تونسته بودم خاطرات عمارت رو کمی فراموش کنم و کمتر به شوهر از دست رفته ام فکر کنم تنها چیزی که من رو خیلی اذیت میکرد بی خبری از دنیای اطراف بود و اینکه اصلاً چه اتفاقی بین غلامرضا و خان بالایی افتاده. ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هر روز از بقالی سر کوچه مان برای تغذیه ی مدرسه خوراکی میخریدم یک بار ترد گاهی آناتا هر از گاهی مینو رنگارنگ شیرین عسل ... زنگ کلاس اگر خوراکی ام را دوست داشتم همه ی حواسم به وقت زنگ تفریح بود. زنگ تفریح ..! چه ترکیب دوست داشتنی ای برای کودکان دبستانی زنگ که میخورد سر از پا نمیشناختیم دست در جیب کیف هایمان کرده و خوشمزه ترین خوراکی را زنگ اول میخوردیم آن خش خش باز کردن بسته بندی بوی شیرین تیتاپ تقسیم کردن خوراکی با دوستمان به شرطها و شروطها چه خوش و بی فکر گذراندیم روزهای کودکی مان را... راستی خوراکی خوشمزه ی دوران بچگیت چی بود؟؟ :)) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
⁉️ کشکی حرف زدن ! در زمان گذشته مردم برای اینکه نشان دهند نامه یا دست خطی که نوشته اند متعلق به انهاست، انتهای آن را مهر می کردند. در روی این مهر ها اسم شخص صاحب نامه نوشته شده بود که مثلا اگر شخص حاکم بود در بالای آن لفظ "الملک الله "و شعری که حاکی نام شاه بود بر روی مهر کنده می شد. مردم عادی و طبقات فرودست فقط نام خود بر روی مهر ذکر می کردند. در برخی دهاتها مردم آنقدر فقیر بودند که مهر را نه از آهن یا چوب بلکه از صابون و یا کشک درست می کردند و وقتی در انتهای نامه ای چنین مهری بود، معلوم می شد که شخص صاحب نامه فرد معتبری نیست و می گفتند:"مهرش کشکی است. " از همانجا اصطلاح "کشکی کشکی یه حرفی میزنه "در میان مردم رایج شد، که منظور آن است حرف های گوینده، آن بی پایه و اساس است و اعتبار چندانی ندارد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f