#تاریخی
آئینها و مراسم ویژه ایام محرم درعصر قاجار فرصتی بود برای زنان تا در سنتهای اجتماعی نقشآفرینی کنند و حضور پررنگتری در جامعه داشته باشند. نویسندگان و مورخان قاجاری و همچنین جهانگردانی که در این دوره قدم به خاک ایران گذاشتند اشارات فراوانی به حضور و نقش زنان در برگزاری مراسم عزاداری محرم داشتهاند.
#محرم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#یادآوری
شما یادتون نمیاد، تو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتن… آب بخوریم
شما یادتون نمیاد، شبا بیشتر از ساعت ۱۲ تلویزیون برنامه نداشت سر ساعت ۱۲ سرود ملی و پخش می کرد و قطع می شد…. سر زد از افق…مهر خاوران !
شما یادتون نمیاد، قبل از شروع برنامه یه مجری میومد اولش شعر می خوند بعد هم برنامه ها رو پشت سر هم اعلام می کرد…آخرشم می گفت شما رو به دیدن برنامه ی فلان دعوت می کنم..
شما یادتون نمیاد، تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز.
شما یادتون نمیاد، سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ
شما یادتون نمیاد، ولی نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد.
شما یادتون نمیاد، تو فیلم سازدهنی مرده با دوچرخه توکوچه ها دور میزدو میخوند:دِریااااااا موجه کا کا.. دِریا موجه.
شما یادتون نمیاد، کاغذ باطله و نون خشکه میدادیم به نمکی ، نمک بهمون میداد بعدش هم نمک ید دار اومد که پیشرفت کرده بود نمک ید دار میداد، تابستونها هم دمپایی پاره میگرفت جوجه های رنگی میداد.
شما یادتون نمیاد ، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی ! شما یادتون نمیاد موقع امتحان باید بین خودمون و نفر بغلی کیف میذاشتیم رو میز که تقلب نکنیم.
شما یادتون نمیاد، سریال آیینه ، دو قسمتی بود اول زن و شوهر ها بد بودند و خیلی دعوا میکردند بعد قسمت دوم : زندگی شیرین می شود بود و همه قربون صدقه هم می رفتند. یه قسمتی بود که زن و شوهر ازدواج کرده بودند همه براشون ساعت دیواری اورده بودند. بعد قسمت زندگی شیرین میشود جواد خدایاری و مهین شهابی برای زوج جوان چایی و قند و شکر بردند همه از حسن سلیقه این دو نفر انگشت به دهان موندند و ما باید نتیجه میگرفتیم که چایی بهترین هدیه عروسی می تونه باشه.
شما یادتون نمیاد؛ جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگیر بودیم.
شما یادتون نمیاد، پیک نوروزی که شب عید میدادن دستمون حالمونو تا روز آخر عید میگرفتن !
شما یادتون نمیاد، اون قایق ها رو که توش نفت میریختیم و با یه تیکه پنبه براش فتیله درست میکردیم و بعد روشنش میکردیم و میگذاشتیمش تو حوض. بعدش هم پت پت صدا میکرد و حرکت میکرد و ما هم کلی ذوق زده میشدیم..!!!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام دوستان ویاران همیشه همراه❤️
قدیمیا که روتخم چشممون جا دارن جدیدام عزیزای دلم هستید ضمن عرض خوش آمد امیدوارم کنارمون بمونید و مارو به دوستاتونم معرفی کنید😍❤️
تصمیم گرفتم برای راحتی شما و دوستانی که تازه وارد جمعمون میشن یه لیست از تمام سریال ها وکارتونهامون درست کنم که تابحال داخل کانالمون پخش شده
فقط کافیه بزنی روی فیلم و سریال مورد علاقت وجستجوروبزنی تا کاملش روببینی👌😍 در ضمن این لیست دائما بروزرسانی میشه و فیلم های جدیدمون بهش اضافه میشه😌😌
📽سریال های ایرانی وخارجی📽
۱)#اوشین ۲)#هانیکو
۳)#آرایشگاه_زیبا ۴)#پاییز_صحرا
۵)#کلید_اسرار ۶)#افسانه_سلطان_وشبان
۷)#آئینه ۸) #نرگس
🧸کارتون ها🧸
۱)#بل_وسباستین ۲)#گوش_مرواریدی
۳)#افسانه_توشیشان ۴)#دختری_بنام_نل
۵)#بابالنگ_دراز ۶)#پسرکوهستان
۷)#افسانه_دوقلوها ۸)#آی_کیوسان
۹)#زهره_وزهرا
حرفی حدیثی پیشنهادی عشقی انتقادی هم بود من اینجاااممم👇👇👇
@Adminn32
دوستان عزیزلیستی که گذاشتم کارتون ها و سریال ها کاملش داخل کانال هست چرا میایدمیگیدبذار😅
اول محرم تو بچگیامون امکان نداشت این تصاویررو تو تلوزیون نبینیم🥺
شماهم صداشون اومدتوذهنتون؟؟؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
13.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیرغلام حسن ذوالفقاری – بی عشق تو حسین جان گل رنگ و بو ندارد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدایا
شب را درسکوت و💫
تاریکی آفریدی
تا همه از هیاهو و
شلوغے روز🍃🌸
به آرامش برسند
پس آرامش حقیقی
خیالی آسوده و خوابی آرام
نصیب دوستان و عزیزانم بگــردان
"شبتون آرووووم"🍃🌸💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍃🌺بگذار هر روز
رویایی باشد باور نکردنی🌺🍃
بگذار هر روز
عشقی باشد دچار شدنی❤️
بگذار هر روز
بهانه ای باشد حیات بخشیدنی🌺🍃
سلام صبحتون پر از اتفاقات قشنگ🌺🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ميگن اين دنيا ديگه مثل قديما نميشه ....
به ياد اون روزها كه اسباب كشي هم حال و هواي خودش رو داشت ؛ كل زندگيمون توي همين چندتا وسيله خلاصه ميشد
چقدر دوريم از اون روزها ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
انرژی موفق... - انرژی موفق....mp3
5.94M
صبح 27 تير
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_بیستوسوم بازم من موندم تنها و غریب نمیدونستم باید چکار بک
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_بیستوچهارم
با عجله دستی به لباسهایم کشیدم و به سمت در رفتم.
اما در قفل بود .این امکان نداشت این چه وضعش بود آخه الان چند ماهی میشد که در و قفل نمی کردند به روم وقتی اسماعیل خان فهمیده بود که تو فکر فرار نیستم و جایی رو ندارم دیگه درو قفل نمی کردند. اما چرا حالا که زنش شده بودم این کارو باهام کرده بود.حالم خیلی خراب بود با مشت به در میکوبیدم نمیدونم چقدر اونقدر که دستام سرخ سرخ شد و صدام از گلویم خارج نمی شد.
همون جا پشت در افتادم و به بخت سیاه خودم اشک ریختم سینه هام پر از شیر بود.
خدایا
تا بلاخره صدای حبیبه رو شنیدم که به پنجره می کوبید بدو پشت پنجره رفتم و با دیدن حبیبه و یه سینی پر از خوراکی جا خوردم.
گفتم چرا در و بستید گفت بیا اینارو بگیر بخور
گفتم پرسیدممم چرا در و قفل کردید ؟؟؟
سینی رو روی لبه پنجره گذاشت و بدون اینکه کوچکترین جوابی بهم بده یا نگاهی بهم بکنه رفت. بقدری عصبانی شدم که سینی غذا رو داخل حیاط پرت کردم و پشت بندش تا تونستم فریاد زدم .
میدونستم اسماعیل خان به آبرو ریزی خیلی حساسه و همیشه شنیده بودم به زنها تذکر میداد نباید صداتونو نا محرم همسایه بشنوه.
اما حالا وقت فکر کردن به آبروی اسماعیل نبود و باید از خودم دفاع میکردم از بچه هام، چند دقیقه ای که فریاد زدم اسماعیل هراسان به حیاط اومد با شتاب درو باز کرد و با صدای بلند گفت چه خبرته ضعیفه چرا اینجا رو روی سرت گذاشتی اینجا اون طویله ای نیست که قبلا بودی ببر صدات و ولی من خاموش نمی شدم فریاد میزدم بچه هام و میخوام دخترم و میخوام ببینم چرا درو قفل کردی حالا که زنت شدم خیالت
راحت تر شده چرا دوباره زندانی کردی.
اسم خودتو گذاشتی مرد فکر کردی مردی به سبیله،از شنیدن این حرف اسماعیل به حدی بر افروخته شد که تمام رگهای صورت و گردنش کبود و برجسته شد.
به حیاط رفت جاروی چوبی بزرگی که مخصوص جارو کردن حیاط بود و از نی درست شده بود و آورد و تا میتونست کتکم زد آنقدر ضرب دست محکمی داشت که با هربار زدن تمام استخوانهای بدنم تیر میکشید.
این اولین باری بود که به این شدت تنبیه میشدم. اما دست از جیغ زدن برنمیداشتم سارا رو صدا میکردم و ضجه میزدم آنقدر زد که خودش خسته شد.
عقب رفت و با صدای بلند و عصبانی فریاد کشید همینه که هست تا نکشتمت خفه شو از امروز خسرو و سارا زیر دست اشرف و حبیبه بزرگ میشن چون بچه ای ندارن.
توام ام بچه میخوای بسم الله دهن تو ببند و بچه بیار برای خودت.
اگه صدات و بشنوم جوری خفت میکنم و تو حیاط همین جا خاکت میکنم که هیچ احدی از مرگت باخبر نشه تو که کس و کاری هم نداری که پی ات باشند همین الانم بکشمت هیچکس نمیفهمه
و رفت. رفت و من موندم و یه دنیا غربت و حسرت این انصاف نبود.
گریه ام دیگه نکردم چون اشک چشمام به حیرت خشک شده بود.
چند ساعت بعد حبیبه برام غذا آورد آنقدر ضعف داشتم که بدنم می لرزید اما میلی برای خوردن نداشتم.
حبیبه غذا رو جلوم گذاشت و گفت بخور جون بگیری آنقدر با اسماعیل لج نکن سازگاری کنی مرد بدی نیست من چند ساله زنشم از من قبول کن زبون ب دهن بگیر.یکباره عصبانی شدم و فریاد کشیدم گفتنش راحته خفه شم و بچه هام و دو دستی تقدیم شما کنم ؟
خفه شم و بشم جوجه کش؟
کجای دنیا بچه های یکی دیگه رو میگیرن ازش هان حرف بزن من یک روزه بچمو ندیدم.
خسروم کم بود که سارا رو هم ازم گفتید ؟
اصلا شما انسانید؟
لباسمو بالا زدم و سینه هام و نشونش دادم و گفتم نگاه کن دارم از درد میمیرم من مادرم اصلا می فهمی مادر بودن یعنی چی؟ سینه هام پراز شیره بچم گرسنه است می فهمی.
جگر گوشم رو ازم گرفتید میگید خفه شو اگه بچه میخوای برو برای خودت باز بدنیا بیار.
چشمای حبیبه با نگاه کردن ب سینه هام پر از اشک شد اما سرشو برگرداند و مثل همیشه بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدو پشت سرش در رو هم بست از پنجره گفت بیخودی سر و صدا نکن بدون اجازه اسماعیل خان ما نمی تونیم کاری بکنیم
اگه دست باز داشتی صدام بزن. غذاهارو بخور و رفت.دیگه التماس کردن و اعتراض کردن فایده ای نداشت آنقدر خسته بودم که رمقی نداشتم حس کردم سر گیجه دارم.
با اینکه اشتهایی برای خوردن نبود اما چند لقمه ای خوردم.
انگار راست می گفتند صدای من به هیچ کجا نمی رسید.
خودمو لعنت میکردم که چرا قبل این مصیبت ها ازین جهنم فرار نکرده بودم.
واقعا بی تاب بچه ها بودم چقدر ساده بودم که فکر میکردم به بله گفتن به اسماعیل میتونم صاحب بچه هام باشم و کنارشان بمونم.
آنقدر سرم پراز فکر و خیال بود که نفهمیدم کی شب شد.
و عجیب تر اینکه اسماعیل آخرای شب به اتاق اومد ،حالم ازش بهم میخورد.
میدونستم برای چی اومده.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برنامه سیمای هفته دهه شصت😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f