eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیستویکم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
656_38199209789444.mp3
7.11M
با تعصبم من به ولایت علی جونمم میدم پای خلافت علی آی مؤذن ها بگید رو مأذنه ها اشهدان علی ولی الله 🏴 (ع)◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجم چند ثانیه بعد وقتی صدای سیاوش در حیاط به گوش رس
دراز کشیده، خیره به سقف داشت فکر می کرد؛ ته دلش قدری نگرانی موج می‌زد. بازهم سه روز میشد که سیاوش را ندیده بوده؛ عادت به این همه نزدیکی و این همه بی خبری نداشت. یا بود مدام همدیگر را ملاقات می کردند یا نبود اما حالا بود ولی نبود. حتی به خانه عمویش هم به بهانه دیدن لیلا سر زد تا مرد جوان را ببیند و رفع دلتنگی کند ولی جناب دکتر در درمانگاه به سر می برد. سیاوش مثل قبل از رفتنش رفتار نمی کرد: کمتر بی قرار میشد، کمتر دلتنگ میشد. خودش هم نمی دانست مرد جوان پخته تر عمل می کند و محتاط تر شده یا اینکه قلبش مثل گذشته بی قرار نیست؟! از طرف دیگر بانو و پدرش؛ خوب می دانست حتی اگر عشق و علاقه‌شان چون قبل پا برجا باشد محال است پدرش اجازه دهد او زودتر از بانو ازدواج کند. خدا می داند برای ازدواج عاطفه هم چقدر مقاومت کرد؛ اما این‌بار دیگر کوتاه نمی آمد. به شدت مخالف ازدواج دختر کوچکتر بود. رضا شوهر عاطفه پسر یک حاجی بازاری حسابی بود؛ البته به قول محمود خودش یک معلم ساده که به بچه های روستا درس می‌داد. حقوق چندانی نداشت اما همین که پدرش توی شهر برای خودش کسی بود راضی اش می کرد. رضا به عشق بچه های روستا آنجا ماندگار شده و البته به عشق عاطفه که دلش نمی آمد از خانواده اش دور باشد. صبح روز بعد کمی دیرتر از همیشه از خواب بیدار شد؛ مادرش به همراه منصور و بانو در حیاط روی تخت نشسته بودند و صبحانه می‌خوردند. تابستان ها بیشتر وعده های غذایی توی حیاط صرف میشد. روی تخت کنارشان نشست و سلام کرد؛ مادرش برایش چای ریخت. تکه ای از نان داغ دستپخت بانو را جدا کرد؛ عطرش هنوز در حیاط حس میشد. کمی کره محلی روی نانش کشید؛ کره و پنیر توی سفره هنر دست مادرش بود. لقمه را به سمت دهانش برد و با لذت خورد؛ منصور همراه چای یک قاشق مربا آلبالو به دهان گذاشت و گفت: آیلار دستت درد نکنه؛ مربا مثل همیشه خوشمزه شده. به برادرش که به اندازه‌ی جانش دوستش داشت لبخندی زد وگفت: نوش جونت باشه.در خانه‌ی آن‌ها برخلاف خانه عمویش که چند خدمتکار داشتند، همه‌ی کارها را خودشان می کردند؛ منصور گفت: همین چند روزه یک مقدار زردآلو از باغ میارم مربای زردآلو هم درست کن.آیلار دوباره تکه ای نان برداشت؛ این‌بار کمی پنیر زیره دار روی نان گذاشت. با چند برگ ریحان طعم پنیر بی نهایت خوشمزه بود؛ شعله پنیر را که درست می کرد آن را داخل پوست گوسفند می ریخت و این به خوشمزه تر شدن پنیر خیلی کمک می کرد. لقمه اش را جوید و گفت: باشه داداش؛ یک مقدار میوه بیار تا لواشک درست کنم. منصور پاسخ داد: باشه؛ زردآلو بیشتر میارم تا مربا زیاد درست کنی. می‌دونی که سیاوش هم مربای زردآلو خیلی دوست داره. شعله گفت: آیلار این همه میوه توی حیاط داریم؛ از همینا درست کن.آیلار ابرو بالا انداخت و گفت: نه مادر اینا هم برای خوردن خودمونه، هم که مثل پارسال می‌خوام میوه خشک کنم برای زمستون.بانو گفت: منم موافقم؛ چقدر پارسال که میوه خشک کردی خوب بود، زمستون هر چی هوس می کردیم داشتیم. منصور ته چای را سر کشید و گفت: خب دستتون درد نکنه؛ من دیگه برم. دخترا اگه بیکار بودین یک سر بیاین باغ سیب کمک کنید.دختر ها صبحانه را که خوردند رفتند سراغ کارهایشان تا هرچه زودتر تمامش کنند و بروند باغ سیب.آیلار آب و دانه‌ی مرغ ها را که داد، کارهایش دیگر تمام شده بود؛ رفت توی آشپز خانه و به بانو گفت: بانو کارهای من تموم شده؛ تو کاری داری که برات انجام بدم؟بانو که مشغول گذاشتن ظرف ها توی سبد بود گفت: نه منم دیگه کاری ندارم؛ برو مامان رو آماده کن بریم. آیلار به سمت مادرش رفت و گفت: باشه، عاطفه رو هم صدا می کنم باهامون بیاد. شعله که صدایش راشنید بود گفت: آره مادر برو صداش کن؛ رضا که از صبح کله‌ی سحر میره باغ کمک منصور.در باغ بعد از اینکه قابلمه غذا را کنار آتش گذاشت تا برنج با حرارت دم بکشد، رفت سراغ یک درخت و مشغول چیدن شد. چند زن و مرد هم هر کدام گوشه ای مشغول کار بودند. آیلار سیب های قرمز و آبدار را می چید و توی پارچه ای که به کمرش بسته بود، می انداخت؛ یک سیب قرمز آبدار روی یکی از شاخه ها دید. هوس کرد آن را برای خودش بچیند؛ دستش را بلند کرد و هرچه قدش را کشید به سیب نرسید. همچنان درگیر بود که دستی آمد و سیب را از درخت کند؛ آیلار که روی نوک انگشت پایش ایستاد بود، صاف ایستاد و به صاحب دست نگاه کرد.سیاوش روبه رویش ایستاده بود؛ قلبش هری ریخت، نگاهش کرد و با یک لبخند مخصوص خودش گفت: سلام آیلار خانم. سیب را به طرفش گرفت و ادامه داد: احوال شما؟نگاهش را از چشم های سیاوش کند و به دست او و سیب توی دستش داد؛ سیب را گرفت و گفت: سلام!سیاوش همچنان لبخند بر لب داشت؛ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
33.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ دو لیوان آرد ✅ نصف لیوان روغن ارده ✅ ۵۰ گرم کره ✅ نصف لیوان ارده ✅ شکر ✅ آب ✅ گلاب ✅ زعفران بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5803407153779707105.mp3
8.7M
🛑📖 (تحدیر) جزء بیست و یکم قرآن کریم ⏱زمان:۳۶دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🔺️شهادت امیرالمومنین علی (ع) تسلیت باد 🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_ششم دراز کشیده، خیره به سقف داشت فکر می کرد؛ ته دلش ق
خیره‌ به صورت آیلار گفت: کجایی خانم؟از روزی که اومدم هر روز صبح رفتم کنار رود اما ازت خبری نبود؟نگاه آیلار دوخته شده بود به سیب سرخ توی دستش و گفت: خبر نداشتم میری اونجا! سیاوش تن صدایش را پایین تر آورد؛ سرش را به صورت آیلار نزدیک کرد و گفت: دلتنگت بودم؛ خیلی زیاد. گونه های دخترک گل گون شد؛ درست مثل سیب توی دستش. سیاوش عاشق خجالت کشیدن هایش بود؛ اصلاً این دختر وقتی خجالت می کشید از همیشه زیباتر میشد. سکوت آیلار را که دید گفت: تو نمی‌خوای چیزی بگی؟ نگاه آیلار به سمت کفش هایشان کشیده شد؛ می دانست مقصود مرد جوان از سوالش چیست با تن صدای که به سختی به گوش می رسید، گفت: گوشواره ها خیلی قشنگ بودن؛ ممنون. سیاوش آهسته خندید و گفت: یعنی نمی‌خوای بگی دلت برام تنگ شده بود؟ آیلار آهسته گفت: چرا شده بود. سیاوش شیطنت کرد: چی شده بود؟ صورت آیلار از این سرخ تر نمی‌شد؛ لب زد: دلم تنگ شده بود. سیاوش کوتاه نیامد؛ نزدیک تر رفت و در چند سانتی آیلار ایستاد و پرسید: دلت تنگ کی شده بود؟ آیلار معترضانه صدایش کرد: سیاوش؟ سیاوش مهربانانه جواب داد: جان؟ جان از تنش رفت با جانی که سیاوش نثارش کرد؛ اصلاً جان او چه ارزشی داشت در برابر جان گفتن مرد روبه رویش؟ همین برایش کافی بود؛ دیگر چه می خواست؟ نامش را بخواند و او بگوید جان...کیف سیاوش حسابی کوک بود؛ مردانه خندید و گفت: عصبانی بشی هم اثر نداره؛ تا جوابم نگیرم نمیرم.آیلار لب زد: پس جوابت نمی‌دم، تا نری. سیاوش سر کنار گوشش برد و آهسته گفت: جوابم بدی نمی‌رم...آه از نفسش که نفس دخترک را برید، وقتی که آن همه گرم به گوشش خورد و وجودش را به آتش کشید.سرش را عقب کشید؛ رو به آیلار که نگاه از زمین نمی کند، ادامه داد: خانم خانما نمی‌خوای اون چشم‌های خوشگلت رو به من نشون بدی؟ والله انقدر که من دلتنگ دیدن چشم‌های سیاهت هستم زمین نیستا.آیلار آهسته سر بلند کرد؛ خودش هم بی قرار دیدن چشم های زغال گونه‌ی سیاوش بود. سیاوش خیره اش شد. به قول بچه های دانشگاه خدا وقتی آیلار را می آفرید، حسابی سر حوصله بود تا توانست برایش وقت گذاشت. چشم‌های درشت سیاهش را زیر سایه آن مژه های بلند و کشیده بود؛ با ابروهای سیاه و بینی کوچک و لب‌های چون انار قرمز. تکه‌ی کوچکی از موهای مشکی اش از زیر روسری توی صورتش افتاده بود و سفیدی پوستش را بیشتر از همیشه نشان می‌داد. تکه موی آیلار را توی دست گرفت و آهسته لب زد: خدا تو رو آفرید تا هنرش رو به رخ بندهاش بکشه؛ چشم های تو شاهدی برای هنرمندی خدا ست. آیلار لبخند پر از شرمی زد؛ سیاوش این جمله را چند ماه پیش وقتی از یکی از دختر های دانشگاهش کتابی هدیه گرفته بود خواند. او این جمله را اول کتاب شعری نوشته و به سیاوش هدیه داده بود؛ حالا با تمام وجود درکش می کرد. واقعاً که آیلار نشانه ای از هنرمندی خدا بود.نگاهش را مستقیم به چشم های دختر عمویش دوخت و گفت: تازه الان می فهمم چقدر دلم برات تنگ شده بوده. لبخند آیلار عمیق تر شد و چال گونه اش نمایان؛ دل مرد جوان پر کشید برای بوسیدن آن چال گونه. هوس بوسیدن گونه دخترک مثل گاز زدن سیب حوا ممنوعه بود؛ میان باغ سیب بود و حسی ممنوعه به جانش افتاد. حالا چه خوب حوا را درک می کرد؛ به خدا قسم که حاضر بود بهشت را به بوسیدن چال گونه آیلار بفروشد. کسی چه می داند شاید حوای بیچاره هم از درد عشق بود که بهشت را به سیبی فروخت؛ شاید آدم برایش شرط گذاشت که میان او و بهشت یکی را انتخاب کند. حوا سیب را گاز زد تا نشان دهد بهشت بی او جهنم است و جهنم با او بهشت. دوست داشت بی اهمیت به آدم های توی باغ فقط به هوس بوسیدن دخترک و فروختن بهشت به یک بوسه فکر کند اما افسوس که خدا شاید می گذشت و از بهشت نمی راندش ولی چشم های که توی باغ بود محال بود بگذرند از این گناه کبیره.برای این‌که حواس خودش را از آیلار و هوس بوسیدنش پرت کند، چشم هایش را که قفل صورت آیلار شده بود کنَد؛ سری تکان داد و گفت: خسته شدی، بیا کمکت کنم.آیلار فهمید نگاه مرد جوان کلافه شد؛ دلتنگ بودند و یک آغوش حق هردویشان بود که امکانش وجود نداشت. با ناز لبخند زد و گفت: آره خسته شدم؛ کمکم کن.کنار هم مشغول چیدن سیب بودند که آیلار پرسید: راستی سیاوش درمانگاه رو از کی باز می کنی؟سیاوش نگاهش کرد؛ سیب را توی پارچه‌ای که آیلار به کمرش بسته بود انداخت و گفت: از هفته دیگه؛ یک نقشه هایی هم دارم.آیلار پرسید: چه نقشه هایی؟ سیاوش با شیطنت ابرو بالا انداخت گفت: به موقعش می فهمی. ظهر کارگرها که همه از اهالی روستای خودشان یا روستاهای اطراف بودند، دسته دسته دور هم نشسته بودند و غذا می‌خوردند؛ توی سفره هایشان غذا های ساده ای قرار داشت. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
⏳یه دیالوگی بود که میگفت: «تو هیچوقت خاطرات عمیقی که تجربه کردی‌رو فراموش نمیکنی، حتی اگر دیگه به خاطر نیاریشون» و چه روزایی که خاطراتش، وسطِ قلب و مغزمون تا ابد هک شده و قرار نیست هیچوقت فراموش بشه، حتی اگه از یادآوریشون فرار کنیم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه‌ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب‌باشی آمد. طبیب گفت تو چه کردی. شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت. طبیب دودستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی؟ گرچه لای زخم بودی استخوان لیک ای جان در کنارش بود نان... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا هنوز از این‌ رو پشتی ها تو خونشون دارن..🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفتم خیره‌ به صورت آیلار گفت: کجایی خانم؟از روزی که ا
یکی نان محلی و گوشت کوبیده و سبزی داشت؛ یکی چند دانه کتلت، یکی کاسه ای ماست محلی، یکی توی قابلمه کوچکش که در اثر دود آتش حسابی سیاه شده بود کمی برنج با خورشت داشت.دسته دسته دور هم می نشستند؛ با هم غذا می‌خوردند. از غذا های هم می‌خوردند و خستگی در می کردند. شعله هم گوشه ای از باغ سفره پهن کرد؛ دمپختک را توی دو دیس کشید. ترشی و ماست و کمی هم نان توی سفره گذاشت. منصور عادت داشت دمپختک را با نان بخورد؛ روغن محلی را هم روی برنج ریخت و بچه ها را صدا کرد. همگی با هم دور سفره نشستند؛ کتری را روی آتش گذاشت تا بعد از نهار بچه ها چای بنوشند و خستگی‌شان در برود. سر سفره بانو رو به سیاوش پرسید: سیاوش نمی‌خوای درمانگاه رو باز کنی؟ مردم خیلی وقته چشم به راهن.سیاوش نگاهش کرد و گفت: به امید خدا هفته دیگه؛ یک سری وسایل کم داره اما تا هفته دیگه می‌رسه. وسایل که برسه دیگه آماده اس. منصور گفت: فعلاً که آقای دکتر همه اش توی باغ ها اسیره یا اینجا کمک دست منه یا اون‌طرف کمک عمو و علیرضا. آیلار متعجب نگاهش کرد؛ پس سیاوش روزهای قبل هم می آمده! از وقتی که سیاوش آمده بود آیلار نتوانسته بود به باغ ها بیاید. درگیر قالی بودند؛ قالی تمام شده بود و باید آماده اش می کردند تا تحویل دهند البته که قالی بافی هم از جمله کارهای بود که بانو پیشنهادش را داد. چند سالی میشد که قالی می بافتند: برایشان سرگرمی خوبی بود. البته لذت هم می بردند بخصوص بانو که علاقه زیادی به هنرهای دستی داشت. سیاوش رو به شعله گفت: زن‌عمو من فکری دارم؛ خواستم با شما و عمو هم در میون بذارم ببینم نظرتون چیه؟شعله منتظر نگاهش کرد؛ سیاوش ادامه داد: فکر کردم اگه شما و عمو مشکلی نداشته باشین، آیلار بیاد توی درمانگاه کمک من برای کارهایی مثل مراقبت های مخصوص خانم های باردار، واکسن بچه ها، آمپول زدن به خانم ها و کارهای اینجوری؛ اینطوری دیگه برای واکسن و مراقبت بارداری و این چیزا نمی‌خواد اهالی روستای خودمون و دو، سه تا روستای دیگه که به ما نزدیک هستن آواره بشن. آیلار هم که دوره دیده؛ بعد ماجرای آتیش سوزی دیگه هیچ مامایی قبول نکرد بیاد باغ چشمه. پس بهتره یکی از اهالی خودمون این کار رو انجام بده. کی بهتر از آیلار که هم علاقه داره هم دوره دیده.آیلار حسابی جا خورد! اصلاً فکرش را نمی کرد سیاوش همچین برنامه ای داشته باشد اما عجب برنامه ای داشت این مرد جوان! هر روز دیدن همدیگر، هر روز کنار هم بودن، با هم کار کردن؛ اصلاً مگر بهتر از این میشد؟بانو گفت: خیلی فکر خوبی کردی سیاوش؛ آیلار اون همه مدت خونه خاله موند تا دوره ببینه. خیلی خوبه که بتونه ازش استفاده کنه. سیاوش گفت: فقط چون که آیلار عملی کار نکرده و تجربه نداره با مرکز بهداشت نزدیک اینجا صحبت می کنم یک چند روزی بره کنارشون کار کنه. به آیلار نگاه کرد؛ لبخندی زد و با مهربانی گفت: یعنی آیلار خانم باید دوباره چند روزی به خودش سختی بده پنجاه کیلومتر راه بره و برگرده؟آیلار بیشتر از اینکه حواسش به حرف سیاوش باشد، به لبخندش بود؛ بی حواس گفت: مشکلی نیست میرم. سیاوش زیر چشمی نگاهش کرد؛حواسش به بی حواسی دخترک بود. می دانست حالش با این پیشنهاد خوب است؛ از خوبی حال دل محبوب حال دل خودش هم خوبِ خوب بود.رضا گفت: البته ببخشید من دخالت می کنما؛ بنظرم خیلی فکر خوبیه هم که زن های باردار و بچه دار نمی‌خواد پنجاه کیلومتر راه تا نزدکترین درمانگاه؛ برن هم اینکه آیلار یک کاری می کنه که مربوط به رشته اش باشه. بالاخره آیلار چهارسال رفت دبیرستان رشته‌ی تجربی درس خوند؛ توی سرما و گرما هر روز پنجاه کیلومتر راه رفت و برگشت. بعدشم که دانشگاه مامای قبول شد. آقا محمود نذاشت بره؛ چند ماه هم دوره بهیاری دید. لااقل یک کاری انجام بده مرتبط به رشته اش باشه.آه از نهاد آیلار بلند شد؛ یاد سال قبل افتاد که چقدر درس خواند و زحمت کشید تا کنکور قبول شد.اما چون دانشگاهش دور بود پدرش مانع شد؛ آخر کار هم آبی پاکی را روی دستش ریخت که بیخود زحمت نکشد دختر را چه به دانشگاه رفتن و درس خواندن؟ آخرش باید برود خانه شوهر و کهنه بچه بشوید. چقدر گریه والتماس کرد اما مرغ پدرش یک پا داشت راضی نشد که نشد؛ حتی صحبت های رضا که توی درس خواندن هم خیلی کمکش کرده بود و اصرار های منصور نتوانست نظرش را عوض کند. تمام بعد از ظهر ش را به رویا پرادزی گذرانده بود؛ سیب چیده و رویا بافته بود.کار کردن توی درمانگاه آن‌هم کنار مردی که این همه دوستش داشت غیر از رویا چه می توانست باشد؟ سیاوش چقدر زیبا پشت آرزوهایش در آمد؛ اینکه به فکرش بود، اینکه برایش مهم بود و به آرزو ها و خواسته هایش اهمیت می‌داد، عجیب به دلش نشست. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهان آنم که ضربان قلبتان به لبخندهای مکرر تکرار شود و هر آنچه به دل آرزو دارید بی بهانه ای از آن شما باشد 💙 شبتون آروم💫 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امروزتون پر از امید زندگیتون پر از عشق شـ.ـادے و زیبــایے نصیب لحظه‌هاتون روزتون عالے و زیبا      ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیستودوم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شب قدر ... - @mer30tv.mp3
2.76M
صبح 14 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هشتم یکی نان محلی و گوشت کوبیده و سبزی داشت؛ یکی چند
سرشب هم منصور آمد و خبر موافقت پدرش را داد و به حال خوبش افزود. نزدیک‌ترین شهری که در آن دبیرستان و درمانگاه و مرکز بهداشت و امکانات دیگر داشت پنجاه کیلومتر از آن‌ها دور بود؛ آیلار یک ماه هر روز صبح رفت و ظهر برگشت تا به صورت عملی هم کار را یاد بگیرد.صبح اولین روزی که قرار بود مستقل کار کند؛ آن هم توی درمانگاه و کنار سیاوش بالاخره رسید. هم شوق داشت هم استرس؛ شب قبل تقریباً نخوابیده بود و به اولین روز کاری اش فکر کرده بود. لباس پوشید و بعد از بدرقه خانواده اش راهی درمانگاه شد. پیشنهاد منصور را برای همراهی اش رد کرد و پیشنهاد سیاوش را که گفته بود خودش دنبالش می آید را هم؛ می‌خواست قدری قدم بزند تا آرام شود. آهسته قدم می‌زد؛ از کوچه باغ های زیبا می گذشت و سعی می کرد حواسش را بدهد به زیبایی روستایشان تا قدری از اضطرابی که داشت کاسته شود.وقتی رسید سیاوش هم رسیده بود؛ مستقیم به اتاق او رفت و سلام کرد. سیاوش که با روپوش سفید پشت پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه می کرد سر برگرداند و نگاهش کرد. چندگام به سمتش برداشت و گفت: سلام؛ آیلار خانم صبح بخیر.آیلار لبخند شیرینش را به رویش پاشید: صبح توهم بخیر.سیاوش مقابلش ایستاد و پرسید: خوبی؟ آیلار انگشت هایش را در هم قفل کرد؛ به چشم های سیاوش نگاه کرد و گفت: استرس دارم. سیاوش هم نگاهش را به نگاه آیلار گره زد و گفت: استرست طبیعیه؛ آدم همیشه برای اولین بارها استرس می گیره. ولی این‌و بدون من به تو اطمینان دارم و می‌دونم که از پس کارت به بهترین نحو بر میای.با آرامش چشم بر هم زد و گفت: در ضمن من کنارتم؛ پس نگران هیچی نباش.همین کافی بود؛ بودن سیاوش در کنارش کافی بود. دیگر هیچ نمی خواست. مگر میشد سیاوش باشد مشکلی باشد؟ مگر میشد مرد رویاهایش باشد و او از چیزی بترسد؟ سیاوش که باشد یعنی کوه را در کنارش دارد.سیاوش به سمت در اتاق رفت وگفت: بیا بریم اتاقت رو ببین و روپوشت رو بپوش. هم‌قدم شدند؛ درِ اتاق اول را باز کرد و روپوش سفید آیلار را دستش داد. بعد از اینکه پوشید با تحسین نگاهش کرد گفت: چقدرم بهت میاد خانم.آیلار لبخند زد و محجوبانه سر پایین انداخت؛ سیاوش برای اینکه حواس خودش را از صورت زیبایی آیلار و آن چال گونه خانه خراب کنش پرت کند، به یخچال گوشه اتاق اشاره کرد و گفت: اون یخچال مخصوص قطره ها، واکسن و دارو های یخچالی هستش. اون تخت و دستگاه که کنارش هم برای شنیدن صدای قلب جنین و کارهای خانم های بارداره...میز و صندلی را نشان داد و گفت: اینم میز و صندلی شما خانم.به قفسه ها اشاره کرد و توضیح داد: اون قفسه کنار میز و صندلی هم مخصوص پروندهاست؛ این تخت رو به روی میزت هم برای آمپول و واکسن استفاده میشه. بریم اتاق بعدی؟ وارد اتاق بعدی شدند؛ سیاوش توضیح داد: اینجا هم داروخونه هستش؛ البته خیلی از داروها رو نداریم اما کم کم می‌رسه. آیلار روزهای که خلوته داروهای مریض ها رو خودم میدم اما گاهی اوقات اگه شلوغ بشه تو کمکم کن؛ در کل قراره به همدیگه کمک کنیم.آیلار خیره به چهره جدی سیاوش سر تکان داد و گفت: باشه حواسم هست. سیاوش به سمت در آخرین اتاق رفت و گفت: اینجا هم که فعلاً آبدار خونه‌مون هست؛ برای چای یا یک موقع صبحانه ای چیزی. میگم فعلاً چون اگه ببینیم شلوغ میشه اینجا رو می کنیم اتاق تزریقات. با همان چهره جدی به آیلار نگاه کرد وپرسید: خوب سوالی نداری؟آیلار سر چرخاند به درمانگاهشان نگاهی کرد؛ یک سالن کوچک با چند صندلی و چهار اتاق. اتاق سمت چپ که مخصوص سیاوش بود و اتاق روبه رویش همان آبدار خانه که شاید بعداً به تزریقات تبدیل میشد. اتاق کنار سیاوش هم که برای آیلار بود و بعدی هم داروخانه یک درمانگاه کوچک و جمع و جور. لبخند زد؛ سری تکان داد و گفت: نه؛ سوالی ندارم.سیاوش وارد آبدارخانه شد و گفت: باشه پس برو توی اتاق تا من دو تا چای بیارم با هم بخوریم؛اینجوری که چشمای تو قرمز شده قشنگ معلوم که دیشب نخوابیدی و سر درد هم داری.آیلارکناردرایستاد و به او که درحال چای ریختن در نیم لیوان های دسته دار بود گفت آره سردرد دارم. سیاوش برگشت نگاهش کرد از توی تنها کابینت موجود در آشپزخانه یک بسته بیسکویت بیرون آورد و گفت صبحونه هم حتماً نخوردی؟بیسکویت هم میارم با چای بخور.دوستش داشت؛ بی نهایت دوستش داشت.اصلاًمگر میشد این مرد مهربان را که حواسش به همه چیز بود دوست نداشت؟حواسش به چشم های سرخش بود، به صبحانه نخوردنش، به اینکه شب قبل راخوب نخوابیده وحتماً حالا سر درد دارد ودوست داردموقع سردرد یک فنجان چای بخورد.دلش ضعف رفت برای این مهربانی های کوچک اما دوست داشتنی؛آرزوکردکاش جرات داشت میرفت ازپشت بغلش میکرد ومیگفت چقدر حالش بااین مهربانی خوب شده طوری که سردردش کامل از یادش رفته. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ گل محمدی ✅ آرد گندم ✅ شکر ✅ زعفران ✅ گلاب ✅ کره ✅ آب بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5805658953593391786.mp3
8.74M
🛑📖 (تحدیر) جزء بیست و دوم قرآن کریم ⏱زمان:۳۶دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سیزده‌بدر سال ۱۳۷۹، اطراف تهران •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f