دهه شصتیا اینجوری همدیگه رو بلاک میکردن ، شماهم اون زمان کسی رو اینجوری بلاک کردین؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستویکم سری تکان دادوبا بغض گفت: سه روز بچه مو ندیدم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_بیستودوم
بانو دستش را در دست گرفت آهسته فشار داد وگفت:این چه حرفیه دختر بهتر از تو کجا میخوان پیدا کنن؟ناهیدگفت:از من بهتر که زیاده ....چی بگم حتما بخت منم اینجوری بافتن.بانو مثل همیشه مهربان و پر از آرامش گفت: دلتو بسپر به خدا خودش همه چی درست می کنه.
ناهید به شعله که روی ولیچر کنار تخت نشسته بود سر گرم گفت وگو با خانم اشکانی وپروین بود وجمیله هم در جمع اشان حضور داشت نگاهی کرد وگفت:کسی چه میدونه شایدم منم یک روزی مثل زندایی شعله با همه چی کنار اومدم.بانو پوف کلافه ای کشید وگفت: دیوونه شدی؟ انگار واقعا زده به سرت.تو نمیدونی علیرضا چقدر دوستت داره؟
ناهید زهر خند زد وگفت:تو هنوز دایی همایون رو نمی شناسی وای به روزی که بخواد یک کاری انجام بده.خودش را جلو کشید دست بانو را در دستش فشار داد وگفت: بانو علیرضا قبل من اومده خواستگاری تو، دایی همایون همیشه دلش می خواسته تو عروسش بشی، زن علیرضا بشی. اصلا خودت میدونی که ساز مخالف زدنشون با ناصر هم بیشتر دلیلش همین بود. که دایی میخواست تو عروس خودش بشی من که می دونم علیرضا هم تو رو میخواسته بعد تو بود که منو خواست اگه یک موقع اومدن خواستگاریت تو رو خدا ..بانو حرفش راقطع کرد: چی میگی ناهید؟ علیرضا عاشقته، کیه که ندونه چقدر میخوادت؟چرا داری خودتُ زجر میدی؟نگاه علیرضا از دانیال که داشت یکی از خاطرات کلاس تشریحشان را با مسخره بازی تمام تعریف می کرد کنده شده وبه ناهید که پریشان حالی اش از صورتش مشخص بود دوخته شد.فقط چهارسال بود که ازدواج کرده بودند واین یکسال آخر وقتی بچه سوم ناهید هم در چهار ماهگی در شکمش مُرد همایون خونشان را توی شیشه کرده بود که این نشد زندگی، زندگی بی بچه که نمیشود.هوا تاریک شده بود بوی عطر نان تازه وبوی کباب در تمام حیاط احساس میشد.
پسرها کنار آتش بزرگی ایستاده بودند و گوشت کباب می کردند.دخترها کمی دور تر گوشت ها را به سیخ می کشیدند
در آشپزخانه بزرگ گوشه حیاط هم دو خدمتکار مشغول پختن نان بودند تا کباب همراه نان گرم سر سفره بیاید.کار به سیخ کشیدن گوشت ها که تمام شد آیلار به سمت شیر آب انتهای حیاط رفت تا دستهایش را بشوید. مشغول شستن دست هایش بود که صدای سیاوش را پشت سرش شنید صاف ایستاد و سیاوش با لبخند گرمی بر لب گفت: آیلار خانوم چطوره؟آیلار زیر لب کلمه خوبم را گفت وخواست رد شود که سیاوش مقابلش ایستادوگفت: کجا؟
سیخ کباب توی دستش را نشان داد وگفت: ببین برات دل آوردم.دیدم هم دل خوری، هم دلخوری. گفتم بیام از دلت دربیارم.آیلار به سیخ کباب اشاره کرد وگفت: با یک سیخ دل؟سیاوش تکه ای گوشت جدا کرد به سمت دهان آیلار برد وگفت: در حال حاضر دستم همینقدر بازه.وبا لبخندی بر لب به آیلار خیره شد
آیلار دست جلو برد گوشت را گرفت وگفت: نکن خودم میخورم یکی می بینه زشته.سیاوش قدم جلوتر گذاشت و گفت: آخه کی اینجاست که ببینه.سیاوش پشت سرش قدم برداشت گام هایش را تند کرد مقابل آیلار ایستاد و گفت: کجا راه می افتی میری داریم حرف میزنیم .میدونی خوشم نمیاد وسط حرف زدنم بری و انجامش میدی؟آیلار سرتکان دادو کلافه گفت: باز دوباره قراره بدهکار بشم؟سیاوش جدی پاسخ داد: تو همیشه به من بدهکاری.سکوت کرد
آیلار هم ساکت سر پایین.سیاوش گفت درسته که دست پیش گرفتی که پس نیفتی اما قبول کن امروز مقصر تو بودی.
آیلار با چشمهای گرد شده نگاهش کرد و گفت: مگه چی گفتم سیاوش تو مثلا تحصلیکرده ای.سیاوش شانه بالا انداخت: تحصلیکرده ام بی غیرت که نیستم.تو چشمای من نگاه می کنی از خوشتیپی یارو میگی میخوای جوش نیارم؟لحنش قدری آرامتر شدو گفت: غیر من برای همه کور باش، هیچ کس رو نبین، فقط من به چشمت بیام. همونطور که توی کل دنیا فقط تو به چشمم اومدی.
و ادامه سخنش را گفت: اسم کس دیگه ای که بیاری، ازش تعریفی کنی غیرتم می جوشه. مغزم می جوشه. راه نفسم بند میاد.آیلار زمزمه کرد: سیاوش بخدا من منظوری نداشتم.سیاوش هم زمزمه کرد: میدونم.آیلار سکوت کرد.
همه حواسش را به وجود سیاوش داد.
وجود سیاوش دلش را گرم کرد.زندگیش را گرم کرد.وجودش را گرم کرد.فاصله گرفتن از سیاوش کارسختی بود.اما مجبور بود فاصله بگیرد مبادا کسی ببیندشان.آهسته گفت شاید هم نالید:من دیگه برم، تا یکی سر نرسیده.سیاوش هم مایل به جدایی نبود اما شرایط بیشتر از این اجازه نمیداد
پس او هم کمی فاصله را بیشتر کرد و گفت: باشه برو.دو، سه قدم بیشتر دور نشده بود که سیاوش دوباره صدایش کرد:راستی آیلار فردا نیا درمانگاه.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی واقعا چه گنجی تو این یخچالا میذاشتن غیر یه شونه تخم مرغ که عین گاوصندوق ازش محافظت میکردن😂😂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 🌙
📜روایت نموده اند که رسول خدا (ص) روزی از قبرستان گذر می نمودند نزدیک قبری رسیدند به اصحاب خویش فرمودند: عجله کنید و بگذرید اصحاب تعجیل کردند و از آنجا گذشتند
و در وقت مراجعت چون به قبرستان و آن قبر رسیدند خواستند زود بگذرند. حضرت فرمودند: عجله نکنید. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! چرا در وقت رفتن امر به عجله کردن فرمودید؟!حضرت فرمودند: صاحب این قبر را عذاب می کردند و من طاقت شنیدن ناله و فریاد او را نداشتم. اکنون خدای تعالی رحمتش را شامل حال او کرد
گفتند: یا رسول الله! سبب عذاب و رحمت به او چه بود؟ حضرت فرمودند: این مرد، مرد فاسقی بود که به سبب فسقش تا این ساعت در اینجا معذب بود کودکی از وی باقی مانده بود در این وقت او را به مکتب بردند و معلم به این فرزند《بسم الله الرحمن الرحیم》را تعلیم نمود و کودک آن را بر زبان جاری نمود، در این هنگام به فرشتگان عذاب خطاب رسید که:
دست از این بنده فاسق بردارید و او را عذاب نکنید روا نباشد که پدر را عذاب کنیم در حالی که پسرش به یاد ما باشد
📚مجموعه شهرحکایات
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
☺️اوج خوشحالی من این بود پنج شنبه شیفت صبح باشیم و شنبه شیفت بعد از ظهر😅فکر میکردم اینجوری بیشتر تعطیل هستیم😍اوج خوشحالی شما چی بود؟؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابابزرگم همیشه دعاش این بود که:
خدایا
بلاهایی که به فکرمون
نمیرسه سرمون نیار
الان تازه می فهمم
که چقدر خوب گفته!!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستودوم بانو دستش را در دست گرفت آهسته فشار داد وگف
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_بیستوسوم
آیلار متعجب ایستاد:چرا نیام؟!سیاوش باز رو به رویش قرار گرفت: فردا میخوایم بریم جنگل گردش، شما هم بیاین بریم البته به منصور که گفتم، گفت اگه بانو وآیلار کاری نداشته باشن میایم.آیلار با غضب گفت: انگار داری همه تلاشت رو می کنی که به ترانه خانوم خوش بگذره؟سیاوش که لبخند و عصبانیتش توامان شده بود گفت: ای خدا باز شروع شد! آیلار چرا مثل بچه ها حرف میزنی؟ بابا اونا مهمون هستن دانیال خیلی از باغ چشمه براشون تعریف کرده ما هم باید مهمون نوازی کنیم وهمه جارو نشونشون بدیم دیگه، حالا هم بیا بریم شام بخوریم که کباب یخ کرد.آیلار هنوز ایستاد بود سیاوش برگشت نگاهش کرد و گفت: پس چرا نمیایی؟آیلار جواب داد: تو برو من بعد میام یکی می بینه با هم بودیم حالا فکر می کنن تو اون تاریکی وتنهایی چیکار می کردیم.
سیاوش شیطنت کرد: مگه تو تاریکی چیکار می کنن؟آیلار اخطار گونه نامش را خواند: سیاوش؟مرد جوان مردانه خندید و گفت: خیلی خوب بیا تو برو من بعد میام.سر سفره نشسته بودند. جمیله در حال که سمت چپ بانو نشسته بود آهسته گفت: بانو جان، آیلار یک چیزی شده که فکر کردم شما هم باید بدونید. اگه صلاح دونستین به مادرتون ومنصور بگین.بانو نگاهش کرد و پرسید: چی شده ؟اتفاقی افتاده؟جمیله با غذایش بازی بازی کرد وگفت:من حامله ام.لقمه در دهان آیلار ماسید، نه می توانست قورتش بدهد نه بیرونش بیاورد.خبر حاملگی زن پدرش آن هم بعد از سیزده سال یک شوک بزرگ بود .این یعنی پدرش صاحب فرزندی میشد که حتی از سعیده دختر عاطفه هم کوچکتر بود.لیوان دوغ را برداشت وسر کشید تا بتواند به کمک دوغ غذایش را فرو دهد
اما فرو دادن وهضم کردن این خبر به این راحتی ها امکان نداشت.به مادرش چطور می گفتند که هوویش حامله شده وقرار است برایشان بچه ای بیاورد که از نوه خانواده هم کوچکتر است؟!پدرش هم این ماجرا را می دانست؟خبر داشت نوازدی در راه دارد واینطور با ابهت و غرور بالای سفره نشسته بود ولقمه بر دهان می گذاشت؟
دقایقی میشد که به پدرش زل زده بود.
و نگاه از او بر نمی داشت. محمود را خیلی دوست داشت و فکر می کرد نکند همان گونه که جمیله محمود را از مادرش گرفت حالا بچه اش هم محبت آنها را در دل پدرش کم رنگ تر از سابق کند.یاد مازار پسر جمیله افتاد حالا بیستو هفت ، یا بیست وهشت ساله بود اگر میشنید مادرش قرار است نی نی بیاورد حتما بال در می آورد وطوری با کله به سقف میخورد که مغزش بیرون بریزد وراحت شود از شرم این واقعه شوم.توی دلش غرید: یکی نیست بگه آخه زنیکه تو چهل و سه سالته چه وقته حامله شدنه .نه به اون پسرت که خودت میگی چهارده ساله حامله شدی نه به این یکی که گذاشتی سر پیری.به بانو نگاهی انداخت وگفت: مبارکمون باشه، باید قربونی کنیم زن بابامون هم از اجاق کوری در اومد.بانو که او هم ناراحت بود با حرف آیلار خنده اش گرفت وگفت:چیه از اینکه تو دیگه ته تغاری نیستی ناراحتی؟آیلار نگاه گذرایی به صورت خواهرش انداخت وگفت: الان وقت شوخیه؟بانو با غذایش مشغول شد وگفت: چیکار کنم؟ الان من و تو غصه بخوریم چیزی عوض میشه؟آیلار سکوت کرد سرش را با غذا گرم کرد تا بیشتر از این در جمع پچ پچ نکند.بعد شام در راه رفتن به خانه خودشان بودند که بانو به منصور ومادرش نگاهی کرد وگفت: مامان باید یک چیزی بهت بگم. فکر کنم از زبون ما بشنوی بهتر باشه.شعله منتظر نگاهش کرد.بانو برای گفتن تردید داشت نمی دانست چطور بگوید ماجرا از چه قرار است منصور که تردید خواهرش را دید گفت: اتفاقی افتاده بانو؟بانو سر بالاانداخت: نه بابا چیز مهمی نیست.به مادرش چشم دوخت. صورتش زیر نور مهتاب معصوم تر و رنج کشیده تر از همیشه دیده میشد. سعی کرد حرفش را با لحنی شمرده بر زبان بیاورد تا کمترین ضربه به مادر و برادرش وارد شود وگفت: مثل اینکه جمیله حامله ست.زیاد هم آرام و شمرده نگفت.بی مقدمه رفت سر اصل مطلب، انگار نتوانست خوب مدیریت کند.سر منصور به شدت به سمت خواهرش برگشت.متعجب پرسید:واقعا؟!یعنی منظورم اینه که واقعا دارن بچه دار میشن توی این سن وسال !آیلار با پوز خندی که بر لب داشت گفت: آره فردا باید شیرینی بپزیم توی ده پخش کنیم.منصور اگه پسر باشه دیگه تو هم پشت دار میشی.منصور سکوت کرد. انگار هضم این ماجرا برای اوهم زمان بر بود چند دقیقه بعد گفت: روش میشه به پسرش خبر بده؟آیلار با لحنی که ناراحتی وعصبی بودنش را به وضوح نشان میداد گفت:چرا نشه همونطور که تو فهمیدی اونم میفهمه، زن بابات حامله اس داداش، داره برامون خواهر یا برادر جدید میاره اخمت چرا توی همه؟منصور عمیق نفس کشید آه گونه و پر از حرف اما در مقابل مادرش.در حضور قلب شکسته او سکوت را بر هر چیزی ترجیح داد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب زیبـا
می سپارمتان
بـه اون کسی که
تـو دیـار بـی کسی
بین همه ی دلواپسی ها
مونس و همدممان اسـت
شبتون در آغوش اَمن خـدا💫💖
به امید فردایـی پراز بهترینها🌺💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺برخیز مهربان ڪه صبح آمده است
🌼تا زندگے را تقسیم ڪند در شهر
🌺و لبخند را تقدیم ڪند بر لب ها
🌼ما هم تقسیم ڪنیم عشق را
🌺لبخند را، مهربانے را، بین دوستان
🌼و با گرماے سلام در دلشان محبت بڪاریم
🌺سلام صبحتون پر از خیر و برکت
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیستوهفتم مـاه مبـارک رمضـان
هرروز باهم بخوانیم...❤️
#ماه_رمضان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عید درونی ما ... - @mer30tv.mp3
5.3M
صبح 19 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستوسوم آیلار متعجب ایستاد:چرا نیام؟!سیاوش باز رو ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_بیستوچهارم
شعله اما با آرامش ظاهری فقط به حرفهای آنها گوش میداد.از رفتارهای جمیله یک حدس های زده بود.گوشت خام را که دید حالش دگرگون شد اما تا بوی کباب به مشامش خورد از همه برای خوردن بی قرار تر بود.بانو آهسته پرسید:خوبی مامان؟شعله سر بلند کرد دست بانو را که روی شانه اش بود فشرد وگفت:خوبم مادر، برای من نگران نباشین. من همون سیزده سال پیش از پدرتون دست شستم. حرف مردم هم باد هواست بچسبین به زندگی. هر کی هر چی میخواد بگه.
آیلار بچگانه رفتار کرد:حرف مردم مهم نباشه، حرفهای خودمون چی آخه الان وقت بچه دار شدنه برای باباست؟ شصت سال رد کرد فکر نمی کنه یک خرده دیر شده؟ دیگه باید با نوه هاش وقت بگذرونه و بازی کنه نه بچه هاش. تازه این بچه اوله حتما ادامه داره .دست هایش را با حالتی عصبی توی هوا تکان داد وگفت: خوب حق هم داره اگه نیاره فردا پس فردا همه ارث ومیراث گیر بچه های شعله میاد اون می مونه مهریه اش بالاخره باید دو ،سه تا بچه پس بندازه که یک چیزی بهش بماسه یا نه.
شب خوبی را نگذرانده بود.خسته از یک خواب بدون آرامش از رختخواب بلندشد.قرار بود بروند گردش دست و صورتش را شست ولباس زیبایی پوشید.کمی هم آرایش بر صورتش نشاند، رفت تا به بانو در جمع کردن وسایل کمک کند.
قرار بود مادرشان خانه عمو همایون بماند.از بزرگترها کسی همراهشان نبود وفقط جوان ها می رفتند.بساطشان را پهن کردند.بعد از اینکه پسرها آتش درست کردند سفره صبحانه پهن شد ترانه اولین لقمه کره ومربا را در دهان گذاشت وبا ذوق گفت:به به چقدر خوشمزه اس.بانو با محبت گفت:نوش جونت مرباش دست پخت آیلاره،کره اش مامانم درست کرده.نون هم من پختم.ترانه با لبخند بزرگی که بر لب داشت گفت: اینجا چقدر همه چی خوشمزه اس، هر لقمه غذا که آدم میخوره ده برابر غذا های معمولی مزه میده.دانیال به خواهرش نگاه کرد وگفت:گفته بودم که بهت اینجا همه چی طبیعی وارگانیکه .سیاوش هم یک قاشق مربا با لذت به دهان گذاشت وآیلار با دیدنش یاد صبحانه روز قبل که بیخود خراب شد افتاد.سیاوش لب زد: عالیه.آیلار هم چشم بر هم گذاشت ولب زد:نوش جونت چای آتشی وصبحانه اشان حسابی چسبید. بعد صبحانه آیلار روی تنه شکسته درختی نشسته بود سیاوش هم آمد وکنارش نشست و پرسید:آیلار دیشب سر سفره چی شد؟چرا یکهو اخمات رفت تو هم؟آیلار با یاد آوری حاملگی جمیله دوباره عصبی شد وگفت:چیزی نیست، فقط یکنفر دیگه داره به افراد فامیل اضافه میشه.سیاوش نگاهش کرد وپرسید: یعنی چی؟ متوجه منظورت نمیشم! آیلار موهایش را زیر روسری فرستاد وگفت: هیچ چی قراره یک دختر عمو یا پسر عموی جدید به جمع فامیلت اضافه بشه.سیاوش گیج شده بود درست نمی فهمید آیلار چه می گوید گفت:قشنگ حرف بزن ببینم چی میگی؟!ترانه در چند قدمی شان ایستاد وگفت: سیاوش چرا اسبتُ نیاوردی؟سیاوش جواب داد: یکی ،دو ساعت دیگه میرم میارمش.ترانه تو روخدا زودتر بیارش .خیلی دلم میخواد سوارش بشم.سیاوش گفت: باشه حتما میارم یک سواری حسابی بکنی.ترانه چند قدم بیشتر فاصله نگرفته بود که آیلار با عصبانیت رو به سیاوش گفت: خیلی تحویلش می گیری وصمیمی برخورد می کنی ها.سیاوش کلافه دستش را میان موهایش کرد وگفت: آیلار خواهش می کنم دوباره مثل دیروز بیخودی بهانه نگیر.آیلار از روی تنه درخت بلند شد مقابلش ایستاد وگفت:سیاوش بیخود؟واقعا حساسیت من رو این دختره بیخوده؟چرا دیروز پا شده با یک دسته گل اومده دیدنت اونم تنها؟ اونجوری با ذوق و خوش تیپ؟اصلا مگه تو نمیگی خیلی از خانواده اش خوبی چرا دیروز با خانواده نبود وتنها بود؟سیاوش هم از روی تنه درخت بلند شد با آرامش و لبخندی مهربان بر لب گفت: آیلار جان میخوای اول صحبت قبلی تموم کنیم بعد درباره این ماجرا حرف بزنیم ؟داشتی درباره بچه حرف میزدی پسرعمو یا دختر عمو.اعصاب دخترک به هم ریخته بود واین در رفتارش کاملا هویدا وگفت: آره داشتم از شاهکار جدید بابام وزنش می گفتم.زنعمو جمیله ات حامله اس.سیاوش هم خنده اش گرفته بود هم نمی خواست جلوی آیلار بخندد پس با خنده کم رنگی که با همه تلاشش نتوانسته بود کنترلش کند گفت:واقعا؟!آیلار با غیض نگاهش کرد وگفت :کجاش خنده داره؟سیاوش دستش را توی هوا تکان داد وگفت ببخشید ...ببخشید ...ولی خیلی تعجب کردم. چطور بعد این همه سال؟! توی این سن؟!آیلار سرش را پایین انداخت خودش هم برای سوال سیاوش جوابی نداشت .برای کار پدرش هیچ دلیل منطقی نمی دید.دور هم نشسته بودند وچای میخوردند.
سیاوش که رفته بود اسبش را بیاورد رسید.ترانه با ذوق بلند شد و به سمت آنها رفت.سیاوش از اسب پایین آمد افسارش را گرفت.ترانه نزدیکش ایستاد وگفت:عزیزم چه اسب نازی..به سیاوش نگاه کرد وپرسید: اسمش چی بود؟سیاوش پاسخ داد:بروا.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
29.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#آلوچه_دَلار
آلوچه دَلار (با توجه به گویش هر منطقه با نام خاص خودش شناخته میشود مانند: هِلی کُتُن، هالی دَشکن و ...).
یادمه بچه که بودیم دل تو دلمون نبود تا فصل بهار با تمام قشنگیهاش برسه و بریم آلوچه بچینیم.
موقع چیدنش که میشد از درخت آلوچه میرفتیم بالا و جیبامونو پر میکردیم از این میوه های ترش و خوشمزه.
آلوچهها رو میاوردیم خونه تا مامانمون واسمون با سبزی های معطر این دسر بهشتی رو درست کنه.
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - تحدیرجزء27(معتزآقائی).mp3
4.07M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء بیست و هفتم قرآن کریم
⏱زمان:۳۳دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه نامه دهه شصتی ناب😁
ارتباط برقرار کردن اون موقع ها خیلی سخت بود. معمولا نامه مینوشتن. اینکه اون نامه رو چه جوری برسونن به دست طرف مقابل خودش یه داستان دیگه داشت. اصلا اگه اون شمع و قلب تیر خورده و .... این چیزها تو نامه قید نمیشد انگار اون نامه کاغذ خالی بود و اعتباری نداشت.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستوچهارم شعله اما با آرامش ظاهری فقط به حرفهای آنها
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_بیستوپنجم
ترانه با لبخند بزرگی که بر لب داشت گفت: خیلی قشنگه.سیاوش دستی نوازش گونه بر سر اسبش کشید وگفت:چرا دور ایستادی بیا جلو. ترانه پاسخ داد: نه می ترسم لگد بزنه. سیاوش خندید وگفت: مگه گاوه؟دل ترانه ضعف رفت برای خنده هایش.خوش به حال آیلار که قرار بود سالها با این مرد زندگی کند وخنده هایش را ببیند.آیلار هم داشت نگاهشان می کرد از اینکه ترانه این همه با سیاوش صمیمی برخورد می کرد حس خوبی نمی گرفت.
خودش هم نمی دانست زندگی در شهر باعث شده او هیچ حد فاصله ای را با مرد غریبه رعایت نکند یا آنقدر سیاوش به خانه اشان رفت وآمد داشته که در صد صمیمیتشان این همه بالاست.دانیال که نگاه خصمانه آیلار را روی سیاوش وخواهرش دید از جایش بلند شدو گفت: خوب دیگه سیاوش تو برو بشین یک چای بخور من بروا و ترانه رو با هم آشنا می کنم.سیاوش گفت: تو بیا ببینم اصلا بروا خودتُ یادش میاد؟دانیال جلو آمد و شروع به نوازش کردن حیوان کرد وگفت :چطوری رفیق؟ منو که یادت نرفته.دانیال چند دقیقه ای را به نوازش کردن و حرف زدن با حیوان گذراند سپس منصور افسار اسب را گرفت و دانیال سوارش شد یک دور کوتاه سواری کرد وقتی مطمن شد اسب او را شناخته وآرام است گفت: ترانه میخوای بیایی پشت من بشینی سوار بشی.سیاوش که در حال چای خوردن بود گفت:آهای مرتیکه این اسبه ها .خر نیست که چند نفری سوارش بشین.دانیال انگار مگس مزاحمی را می پراند دستی در هوا تکان داد و گفت: برو ببینم ندید بدید.سیاوش: اون که عمه اته، ولی با اسب من درست رفتار کن. اسبم نازک نارنجیه با اون هیکل گنده ات کمرش می شکنی.دانیال: برو بابا هیکل تو که از من گنده تره ...ترانه بدو بیا نترس.بانو خندید وگفت:ببین اینا چطور با هم حرف میزنن انگار نه انگار دکتر مملکت هستن.لیلا هم گفت: وای به حال مملکتی که این دوتا دکترش باشن.ترانه به سمت دانیال رفت با کمک او سوار اسب شد. تا حیوان حرکت کرد صدای داد وفریاد دخترک بلند شد، می ترسید و می خواست پیاده شود.شالش از سزش افتاده بود و موهایش روی شانه اش رها بود .با دو دستش محکم کمر بردارش را چسبیده وحتی جرات نمی کرد شالش را درست کند.همه با هم به آنها نگاه می کردند. اما نگاه آیلار فقط به چشمهای سیاوش بود که معلوم نمیشد اسب را دنبال می کند یا سوارش را ولی یک لحظه هم از آنها کنده نمیشد.زیر لب گفت: چقدر لوسه.لیلا نگاهش کرد و آهسته گفت:انگار ازش خیلی خوشت نمیاد.اوهم صدایش را مثل لیلا پایین آورد وگفت: خیلی دوست داشتنی میشد اگر این همه دور سیاوش نمی پلکید.لیلا خیره نگاهش کرد:ولی چشمای سیاوش فقط تو رو می بینه.آیلار ابرو بالا انداخت به سیاوش که هنوز چشمش به اسب بود و می خندید اشاره کرد وگفت: فعلا که چشمش از ترانه خانوم کنده نمیشه که بخواد کسی دیگه ای رو ببینه.لیلا سرش را به طرفین تکان داد وگفت: دیوونه شدی دختر، اون فقط حواسش به اسبشه وگرنه من که میدونم شب و روزش تویی.آیلار اخم هایش را در هم کرد و گفت:خدا کنه برن، من از این دختره هیچ حس خوبی نمی گیرم.لیلا سکوت کرد.سیاوش که حرفهای آنها را شنیده بود بلند شد. چند استکان چای ریخت وبه بهانه گذاشتن استکان مقابل آیلار پشت سرش خم شد وآهسته در گوشش گفت: بیخود فکر خودت درگیر نکن .چشم سیاوش غیر تو هیچ کس نمی بینه لیلا راست گفت.
ایستاد و به سمت منصور و علیرضا رفت ونفهمید جمله اش قلب دخترک را از کار انداخت و نفس گرمش که به صورت آیلار خورد او را به آتش کشید.نگاهش همراه سیاوش رفت. چشمان این مرد فقط او را می دید. دیگر از خدا چه می خواست سیاوش برایش کافی بود منتهی آرزویش بود. اینکه اینجا میان دشت آهسته در گوشش گفته بود چشمانش فقط او را می بیند زیباترین اعتراف دنیا بود.دیگر اهمیت نداشت ترانه چه مانتو شیکی بر تن دارد . دیگر اهمیت نداشت که رنگ لاک و رژلبش را با مانتو صورتی اش ست کرد وموهای بلندش در باد چه دلبری می کند.فقط یک چیز مهم بود اینکه چشمان زغالی سیاوش تنها او را می دید.تنها او..دو، سه روزی از رفتن مهمان ها می گذشت.شب خواستگاری لیلا بود. آیلار به اصرار لیلا آمده بود خانه عمویش تا او تنها نباشد.هردو با هم در اتاق لیلا نشسته بودندو اوچنددوری دراتاق قدم زده بود.ازاول مهمانی تاآن ساعت فقط یکبارعروس راصدا زدندرفت چنددقیقه ای نشست و برگشت.اینبار مطمن شد خواستگار همان جوانی بود که در جنگل دید همان روزی که مثل بچه ها دنبال یک خرگوش دویدوتوی چاله افتاد وافشین آمده بود وکمکش کرده بود.به آیلار که نشسته بود وفقط راه رفتن او را تماشا می کرد گفت :پس چرا این همه طولش دادن.اصلا چرا نذاشتن منم اونجا بشینم .مثلا زندگی منه ها.آیلار خندید:لابد توقع داشتی بشینی اونجا و زل بزنی به آقاتون.لیلا ذوق کرد وگفت :آخ الهی من فدای آقامون بشم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کنجخانه!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f