784_48159164393610.mp3
5.22M
🎶 نام آهنگ: پیری
🗣 نام خواننده: عارف
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همیشه بوی بهشت می دهد،مادربزرگ
حتی با سرانگشتانِ سوخته اش
گویی رسول ست
و نان و نمک به دست
آب و آتش و خاک و باد را
با هم آشتی داده ست ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهوهشتم مامان با غرور بلند شد و از مقابل چشمای بهت زده فر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهونهم
از اتاق زد بیرون و مامان اومد طرفم
_ افرین دختر افرین .. حالا دیگه نوبت توعه ..به حرفای فرخ لقا گوش نکن تو دختر منی گلاب .. فقط سعی کن بکشیش طرف خودت ...
سری تکون دادم
+ امروز برای گلبهار خواستگار میاد توهم باید باشی
_ چشم مامان
اومد جلو و پیشونیمو بوسید
+ افرین گلاب همینجوری ادامه بده.یادت نره تو دختر منی و این یعنی تو میتونی هر کاری بکنی ..خب؟
پیشونیمو بوسید و از اتاق رفت بیرون . متعجب و متحیر از کار مامان به رفتنش نگاه کردم .. تا یادم میاد مامان فقط و فقط به فکر این بود که یکجوری خودشو از اون وضعیت نجات بده و بعضی وقتا فکر میکردم شاید حاضر بشه برای این خواسته اش من وگلبهار و هم قربونی کنه .. چندین سال بود که از این محبتا از مامان ندیده بودم ...
تا ظهر تو اتاق بودم و حوصله ام سر رفته بود دیگه
اخرم طاقت نیاوردم و رفتم بیرون .ترنج و مادرش رو ایوون بودن و به محض اینکه از اتاق زدم بیرون باهاشون چشم تو چشم شدم نمیدونم ترنج چیزی شنیده بود یا نه اما صورتش به شدت توهم بود ..شایدم فهمیده بود که دیشب الوند تو اتاق من بوده .
از امشب نمیذاشتم که الوند برای اون باشه .. دیگه اجازه نمیدادم .
بتول و فرستادم دنبال افسون و خودمم رفتم سمت اتاق گلبهار
زری هم پیش گلبهار بود و صدای خنده هاشون تا رو ایوونم میومد
رفتم تو اتاق و با دیدنم ساکت شدن .گلبهار گفت
_ شنیدم گل کاشتی...
چشم و ابرویی براش اومدم
+ مامان گفت بهت؟
_ اره
زری ناز و عشوه ای اومد و گفت
+ ترنج و دیدی داشت میترکید .. گلاب امشب هر جور هست الوند و بکشون تو اتاقت بزار دق کنه این دختره چشم سفید ...خندیدم و به زری گفتم
_ نمیدونم تو چه مشکلی با ترنج داری؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
+ راستش حقیقت باهاش مشکل ندارم اما ازش خوشم نمیاد دختر فکر کرده کیه....
گلبهار کلافه گفت
_ میشه لطفاً بس کنین و یک فکری به حال من کنید تا چند ساعت دیگه خواستگارا میان چی بپوشم؟
زری خندید و گفت
+ بیا بهت یه دست لباس بدم
گلبهار بهش چشم غره ای رفت و گفت
_ خودم دارم کدوم یکی از اینا رو بپوشم ؟
دوتا لباسی که توی دستش رو گرفت بالا و زری شونه ای بالا انداخت
+ آبی بهتره
کلافه از بحثشون از اتاق اومدم بیرون و در رو بستم .به حس عمارت نگاهی انداختم خیلی شلوغ بود انگار واقعاً قرار بود ازدواج ترنج و الوند سر بگیره ترنج و مادرش یک گوشه ایوون نشسته بودن و همچنان نگاه عصبانیشون به من بود
توی این چند روزی که مادر ترنج اومده بود به عمارت هیچ کار خاصی نکرده بود و من نمی دونستم که چرا همه ازش به عنوان یک زن خیلی زرنگ و مرموز و بد جنس یادمیکردن...
برگشتم و راه اتاق و در پیش گرفتم از کنار ترنج و گذاشتم انگار نتونست طاقت بیاره و گفت
_ مواظب خودت باش حواست به کارات باشه گلاب فکر نکن چون یک شب الوند همون اتاق تو بود تا آخر قرار همینجوری بمونه.. امشب بهت ثابت می کنم که همه فکر هایی که از دیشب برای خودت کردی پوچ و بی معنا الوند فقط مجبور بود که یک شب با تو بگذرونه تا ماهجان جان دیگه بهش حرفی نزنه امشب خواهیم دید...
پوزخندی زد و از جاش بلند شد و روبروم وایستاد و همچنان خیره بود به چشمام زیر لب گفت
+ اینو بدون الوند هیچ وقت من نمیگذره به خاطر یک دختر گدا صفت که از قضا برادرشم گشته!
حرفشو زد و از کنارم رد شد و رفت تو اتاقش مادرشم از جاش بلند شد نگاهم کرد و لبخندی زد و در عین ناباوری گفت
+ عزیزم ترنجو ببخش یکم حساس. اگه بهت حرفی میزنه به دل نگیر هنوز زود برای ناراحت شدن
لبخند رو لباش ماسید و لرزهای به تنم نشست. از کنارم رد شد و رفت تو اتاق و در رو پشت سرش بست. ظهر شده بود و برای ناهار همه کم کم می رفتن تو اتاقاشون منتظر بودم تا بتول افسون رو بیاره به عمارت
یک گوشه اتاق نشسته بودم و منتظر بتول بودم .به ترنج و مادرش فکر میکردم و حرفهایی که زدن واقعاً الوند فقط مجبور بود که یک شب با من باشه .یا به میل خودش شب و کنارم گذرونده بود کلافه بودم و نمیدونستم حرف کیو باور کنم هرچند که امشب ثابت می شد اگه میتونستم الوند می کشیدم تو اتاق خودم می تونستم تو دهنی محکمی به ترنج بزنم
بالاخره ضربه ای به در خورد و در باز شد و بتول اومد داخل و افسونم پشت سرش اومد تو همون چادر قدیمی روی سرش کشیده بود..انگار از شناخته شدن می ترسید چادرشو برداشت سلامی زیرلب کرد. بتول از اتاق رفت بیرون منم بلند شدم و روبروی افسون وایستادم
+ دیروز نتونستم بفرستم دنبالت
اومد جلو و با لبخند گفت
_ زیباتر شدین
خودم نگاهی به سرتا پامو انداختم همون لباس قبل تنم بود لبخندی زدم و گفتم
+ مرسی افسون امروز باهات خیلی کار دارم باید خیلی کمکم کنی
نگاهم کرد و لبخندی زد
_ اتفاقی افتاده؟
سری به نشونه ی مثبت تکون دادم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_شصتم
+ آره. می خوام هر چیزی که بلدی رو بهم یاد بدی امشب هر طور که شده باید الوند بکشم به اتاق خودم
_ بتول بهم گفت که دیشب اومده اتاقتون پس امشبم میاد حتماً لازم نیست شما کاری بکنین
+ از کجا میدونی که میاد ترنج الان توی حیاط بود به من گفت که امشب الوند میکشونه سمت خودش من نمی خوام این اتفاق بیفته می خوام به همه ثابت کنم که از این به بعد الوند مال منه افسون لطفاً هر چی که بلدی و بهم یاد بده هر چقدر پول بخوای بهت میدم من فقط الوندو میخوام
+ الوند دیشب با میل خودش اومده به اتاق گلاب امشب هم میاد نگران هیچ چیز نباش فقط مثل دیشب برخورد کن آروم خونسرد سری به نشونه منفی تکون دادم
+ دیشب اصلا این اتفاق نیفتاد
افسون متعجب نگاهم کرد و گفت
_میشه بگی دیشب چی شد
قضیه دیشب خیلی خلاصه براش تعریف کردم که لبخند زد ..
یک گوشه نشستم که افسونم اومد و رو به روم نشست سری تکون داد و گفت
+ببین گلاب هر مردی یه جوریه یعنی یک اخلاق به خصوص خودش رو داره از تعریف هایی که تو برای من کردی میتونیم به این به این فکر کنیم که الوند از اون دسته مردهایی که دوست داره زنش باهاش حرف بزنه و بهش بگه که بهش نیاز داره بعضی مردها اصلاً اینطور نیستن گلاب اما بعضی مردهای دیگه دوست دارن که بشنوند، اگه تو دیشب بهش این حرفا رو زدی الوند هم جوابتو یطوری داده و امشب هم همین کار رو تکرار کن
متعجب گفتم
_یعنی مثل دیشب باهاش دعوا کنم؟
افسون خندید و سری به نشونه منفی تکون داد
+ نه گلاب مواظب باش که زیاده روی نکنی هر چی نباشه اون خان منظورم این بود که امشب اگه برای شام اومد به اتاقت باهاش حرف بزن و بهش بگو که دوست داری امشب توی اتاقت بمونه
صورتم رفت تو هم و گفتم
+ اما آخه..
افسون پرید تو حرفم و گفت
_اما آخه نداره گلاب اگه میخوای که اون برای تو باشه به من اعتماد کن
زانوهامو کشیدم تو بغلمو به صورت افسون نگاه کردم
+تو اینا رو از کجا یاد گرفتی
_ مادربزرگم بهم یاد داد اون توی شهر رقا *ص بود
+ رقصم بلدی؟؟
افسون سری به نشونه مثبت تکون داد..هیجان زده بهش گفتم
_بهم یاد بده؟
+ اما آخه تو عمارت که نمیتونی برقصی مطمئنی که میخوای یاد بگیری ؟
سرمو تند تند تکون دادم
_ آره می خوام برای الوند برقصم
+ این دیگه زیادهروی گلاب
_خواهش می کنم افسون می خوام یاد بگیرم فقط بهم یاد بده
تا دیر وقت با هم مشغول یاد گرفتن رقص بودیم افسون برام از مردا میگفت و اینکه هر مردی چه خصوصیات رفتاری داره و باید با هرکدوم چه جوری رفتار کنی که اون رو مجذوب خودت کنی افسون برام حرف زد و من گوش دادم و با خودم فکر کردم که الوند از کدوم دسته است...
هوا تاریک شده بود که بتول اومد دنبال افسون و بهش گفت که وقت رفتنه افسون لباسشو پوشید و قول داد که توی اولین فرصت که بتول و فرستادم دنبالش دوباره بیاد بتول بهم گفت که مامان داره دنبالم میگرده و گفته باید آماده بشم خواستگاری گلبهار هر آن ممکن که برسن.
انقدرم مجذوب حرفهای افسون شده بودم که کلاً گلبهار و خواستگارش یادم رفته بود تند لباس پوشیدم و آماده شدم و رفتم سمت اتاق گلبهار
مامان با دیدنم با عصبانیت توپید بهم
+ کجا بودی تا الان گلاب مگه بهت نگفتم زودتر بیا؟
_ ببخشید مامان یکم کار داشتم حواسم پرت شده هنوز که نیومدن گلبهار کجاست؟
مامان چشم غره ای بهم رفت و گفت
_ تو اتاقش داره آماده میشه برو ببین چقدر دیر کرد
زیر لب چشم گفتم و رفتم دنبال گلبهار
تقریبا آماده بود ماهجان آمده بود تو اتاق می خواست برای مراسم خواستگاری باشه همه جمع شده بودیم که مهری خبر آورد که خواستگارا اومدن برخلاف خواستگارای قبلی آدمای خیلی خوب دیده میشدن و اینبار خود گلبهارم راضی بود.
بعد رفتنشون مامان نظر گلبهار رو پرسید و ماه جانجان بعد از دیدن سرخ و سفید شدن گلبهار سری تکون داد و گفت بهشون پیغام می فرستم که نظرمون مثبته...
بر خلاف خواستگاری قبلی خبری از این مسخره بازی سبزی و بو کردن دهن و پیراهن نبود گلبهار راضی به نظر میرسید...
همه شروع کردن به کل کشیدن و دوباره توی عمارت غوغایی به پا شد.
همه راجع به خواستگاری جدید حرف میزدن و همه حواس من به حیاط عمارت بود که ببینم الوند کی از راه میرسه میدونستم که ترنج روی ایون نشسته و منتظر الوند افسون باهام حرف زده بود گفته بود که زیادهروی نکنم .دستی به لباسم کشیدم و از اتاق زدم بیرون ترنج با دیدنم چشم غره ای بهم رفت و صورتشو ازم برگردوند بی توجه بهش رفتم سمت اتاق.دل تو دلم نبود و مدام طول و عرض اتاق راه میرفتم بتول کلافه شد و گفت
_ وای آروم بگیر دیگه خانوم جان بیا یکم بشین
+ نگرانم بتول نمیتونم
_ حالا تو راه بری درست میشه خانمجان سرم گیج رفت دیگه بیا یکم بگیر بشین
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه دنیا قشنگی 😍😋
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
يک استاد فلسفه سر کلاس به دانشجوهایش می گوید :«امروز ميخوام ازتون امتحان بگيرم ببينم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادم رو خوب ياد گرفتید يا نه...!»
سپس یک صندلی را در جلوی کلاس قرار می دهد و به دانشجوها می گوید : «با توجه به مطالبی که من تا به امروز به شما درس دادم، ثابت کنيد که اين صندلی وجود نداره!»
دانشجوها به هم نگاه کرده و همه شروع به نوشتن مطالبی روی برگه می کنند. بعد از چند لحظه يکي از دانشجوها برگه اش را تحویل می دهد و از کلاس خارج می شود. روزی که نمره ها اعلام شد ، بالاترين نمره رو همان دانشجو گرفت !او فقط رو برگه اش یک جمله نوشته بود: «کدوم صندلی؟»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتم + آره. می خوام هر چیزی که بلدی رو بهم یاد بدی امشب هر ط
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_شصتویکم
رفتم جلوی آینه و نگاهی به خودم انداختم همون لحظه در اتاق باز شد و با دیدن الوند شوکه برگشتم طرفش
بتول لبخندی زد و گفت
+خانم جان شام بیارم براتون سلامی زیر لب به الوند دادم و گفتم
_ شامو اینجا میخوری؟
اومد جلوتر و چنگی موهاش انداخت
+ نمیتونم گلاب پدر ترنج می خواد باهام حرف بزنه و صبح گفت که شام برم اونجا
با حرص دندونامو به هم فشار دادم اما چیزی به الوند نگفتم پس بگو ترنج چرا انقدر مطمئن بود که امشب الوند میره پیشش. سری تکون دادم وبه الوند گفتم
+ باشه
به بتول گفتم
_ فقط برای من شام بیار
بتول از اتاق رفت بیرون و الوند گفت
+ ناراحت شدی گلاب؟
_ نه الوند من خیلی وقته عادت کردم که تنهایی شام بخورم
الوند ابرویی بالا انداخت و گفت
+ پس ناراحت شدی ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_مهم نیست. چرا اومدی اینجا کاری داری؟
+ نه فقط اومدم حالتو بپرسم
_ ممنون حالم خوبه حالا میتونی بری به مهمونی شامت برسی
اخماش رفت تو هم از اتاق زد بیرون یه گوشه نشستم و زانو کشیدم تو بغلم راستش بعد از شنیدن حرفهای افسون اصلا انتظارش رو نداشتم که الوند امشب بره پیش ترنج مطمئن شده بودم که پیشم میمونه...
شام و تنهایی خوردم و الوندم رفت پیش ترنج و خانوادش. می دونستم الان ترنج داره توی دلش به من میخنده.
سر جام دراز کشیده بودم و بی حوصله داشتم از پنجره کوچک اتاق که گوشه پرده اش کنار رفته بود آسمان و نگاه میکردم .
امشب بیخواب شده بودم همه فکرم پیش الوند بود داشتم حرص میخوردم توی جام غلتی زدم که در باز شد با ترس بلند شدم و سر جام نشستم اما با دیدن الوند شوکه شدم ضربان قلبم رفت بالا و هیجان زده بهش نگاه کردم
_اینجا چیکار می کنی؟
قدمی اومد جلو و در پشت سرش بست
+ نمیدونم یهو دلم خواست که بیام اینجا.اشکالی داره؟
لبخندی زدم و گفتم
_نه معلومه که نه
حرف های افسون یادم اومد و لبخند نشست روی لبم این دختر واقعا جادو می کرد از کجا میدونست که الوند امشب میاد اتاقم؟
الوند اومد طرفم یکم رفتم کنار رو براش جا با کردم کنارم نشست و دستش نشست روی صورتم
_ هنوزم ناراحتی؟
+ جدی گفتم الوند من ناراحت نشدم به این وضع عادت کردم
شونه بالا انداختم که لبخندی نشست رو لبش با خنده گفتم
+ اگه ترنج بدونه امشب اومدی پیش من فکر کنم میکشت
الوند یک تای ابروشو انداخت بالا و گفت
_ فکر کنم یادت رفته که من کی ام گلاب من خان ام هر کاری که بخوام می کنم.
+ هر کاری بخوای میکنی؟!
سری تکون داد، مردد بودم از حرفی که میخواستم بزنم اما دلمو زدم به دریا و گفتم.+ حتی میتونی ازدواجت با ترنج به هم بزنی؟
الوند شوکه شده از سوالم تو سکوت نگاهم کرد که ادامه دادم
_ آخه تا من فهمیدم نمیشه ازدواجت با ترنج بهم بزنی عواقب خیلی بدی داره نه؟
سری به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت
+ آره اما اگه من بخوام میشه ولی چرا بعد بخوام این کارو بکنم؟
دلم شکست و حرفی نزدم احساس بدی همه وجودمو گرفت بی اختیار تلخ شدم و روم و ازش برگردوندم
_ ماه امشب و دیدی کامله؟
جوابی بهش ندادم و خودش فهمید که ناراحت شدم دراز کشید و گفت
+بعضی سوالا رو نباید بپرسی گلاب هم خودتو ناراحت میکنه هم طرف مقابل حالا بهش فکر نکن بیا بخوابیم.دستمو از پشت سر کشید که افتادم تو بغلش
هنوز ازش خجالت می کشیدم و سرخ و سفید میشدم دستش حلقه شد دور کمرم محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت
+ نمیدونم چرا نتونستم بیشتر ازین طاقت بیارم
_ بهش گفتی که اومدی پیش من ؟!
+نه نگفتم
چرخی زدم و بیشتر توی بغلش فرو رفتم.باید همه تلاشمو میکردم هر چیزی که افسون بهم یاد داده بود انجام میدادم من الوند و میخواستم الوند باید برای من میشد...صبح با سر و صدای ضعیفی از خواب بیدار شدم به دور و برم نگاه انداختم خبری از الوند نبود بلند شدم و لباس پوشیدم و وضعمو مرتب کردم.در اتاقو باز کردم اما با دیدن الوند و ترنج و مادرش و ماه جانجان روی ایوون متعجب شدم! چخبر شده بود ؟قدمی بیرون گذاشتم که ترنج چشمش خورد به منو با دیدن من انگار یک دفعه فوران کرد و شروع کرد به داد کشیدن از صدای جیغ و دادش همه کم کم دورو برمون جمع شدن و مامان، گلبهار و ناریه هم از اتاق زدن بیرون
_ همش تقصیر اینه تو زندگیمو خراب کردی تو اومدی وسط زندگی من دختره گدا..خواست هجوم بیاره طرفم که الوند بازوشو و گرفت و کشیدش عقب...
_چیکار داری میکنی ترنج آروم باش! ترنج عصبانی بدون اینکه توجه به الوند بکنه همچنان نگاهش روی من بود
+ آشغال عوضی من خودم با دست خودم میگشمت.مامان اومد جلو و گفت
_ چه خبر شده اینجا معلوم هست؟
ترنج دوباره داد زد
+ از دخترت بپرس
ماه جانجان که ظاهراً کلافه شده بود از این داد و بیداد ها به ترنج گفت
_ بس کن دیگه سر صبحی همه رو دور خود جمع کردی بگو مشکلت چیه؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هروقت حس کردی
حالت بی دلیل بهتره
بدون شاید یکی برات دعا کرده...
شبتون آرام ❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح است و هوای باده تقدیم تو باد
این خانه ی رو به جاده تقدیم تو باد
بگذار برایت بنویسم با عشق:
یک صبح بخیر ساده تقدیم تو باد
سلام صبح بخیر یاران باوفا
روز زیبایی در پیش داشته باشید
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f