بیا کمی زندگی کنیم ، خیر سرمان دنیا آمده ایم برای همین کار و همه کار کردیم جز زندگی ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شانزدهم کمرشو راست کرد وگفت سلام خسته نباشید ای دیگه کار رو گ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_هفدهم
آقاجونت دوماهه که مرده آخه وقت این حرفاست ؟چرا به یحیی گفتی بیا منو بگیر ؟ آخه تو اینقدر وامونده شدی ؟اصلا کی گفته من تو رو میدم به یحیی که سر خود رفتی خواستگاری اون ؟بیا من باید درست و حسابی با تو حرف بزنم و با حرص رفت ولی خانجون دست از سرم بر نداشت وصدام زد و گفت بیا اینجا ببینم تو واقعا به یحیی گفتی بیا منو بگیر ؟سکوت کردم و سرمو انداختم پایین دوباره پرسید چرا حرف نمی زنی بگو ببینم به یحیی چی گفتی ؟ گفتم بله خانجون ولی اینطوری نبود اول اون بهم گفت بیا زن من بشو منم بهش گفتم پس زیاد صبر نکنیم.و یک مرتبه بغضم ترکید و در حالیکه اشک هام پشت سر هم پایین میومدخودمو انداختم توی بغل خانجون و ادامه دادم ؛ این خونه رو بدون آقاجونم نمی خوام ,من آقاجونم رو می خوام دلم براش تنگ شده خانجون نمی دونم چیکار کنم به هر جا نگاه می کنم اونو می ببینم خانجون که هق و هق با من به گریه افتاده بود محکم منو روی سینه اش فشار داد و صورتم رو بوسید و نوازشم کرد ؛ وگفت : قربون دختر درست میشه ما به زمان نیاز داریم ؛ این چیزا برای همه هست توام باید قبول کنی کسی که رفته بر نمی گرده و ما مجبوریم که به زندگی ادامه بدیم ؛ تو فکر می کنی درد من از تو کمتره ؟ بزار انشاالله اولاد دار بشی بعد می فهمی که یک مادر چی می کشه ؛مادر توام از رفتاری که باهاش می کنی داره عذاب می کشه اون بدبختر از تو هست بیوه شده و مسئولیت شما ها روی دوشش افتاده همش که نمیشه ما تو رو درک کنیم یکم فکر کن و ببین داری با اطرافیانت چیکار می کنی ؟ گفتم خب برای همین پیشنهاد یحیی رو قبول کردم گفت آخه این راهشه ؟ بری به یحیی بگی بیا منو بگیر ؟ اقلا به من می گفتی من خودم جفت و جورش می کردم ؛ حالا اونا با خودشون فکر کردن که ببین چه عیب و ایرادی داشتی که می خوای هر چی زودتر شوهر کنی گفتم فهمیدم خانجون اشتباه کردم غلط کردم دیگه حرفشو نزنین من دیگه یحیی رو فراموش می کنم مگر زمانی که زن عمو بیاد و معذرت بخوادو التماسم کنه ؛ گفت آفرین دختر خوب یکم سنگین و رنگین باش ؛یادته چقدر با یحیی هرت و کرته کردی ؟خب زن عموت حساس شده ؛تو یکم خودتو بگیر ناز کن بهت قول میدم خودم همه چیز رو درست می کنم تو فکر می کنی من و مامانت مثل تو نیستیم خب باید بزاریم از این خونه بریم ؟ خدا مصیبت رو میده صبرشم میده دعا کن بهمون صبر بده همین ؛چاره ی دیگه ای نداریم.
من و یحیی همیشه آزاد بودیم هر وقت دلمون می خواست همدیگر رو ببینیم وهیچ مانعی بین ما نبود اما حالا از این موش و گربه بازی هاش می فهمیدم که یک طورایی از طرف پدر و مادرش تحت فشاره این بود که جوابشو نمی دادم و می خواستم به قول خانجون سنگین باشم
مدتی این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز که از مدرسه بر می گشتم یحیی رو روبروم دیدم با اینکه از ته دلم خوشحال شده بودم و دلم براش تنگ شده بود با بی تفاوتی سلام کردم با اعتراض گفت تو معلومه داری چیکار می کنی ؟ نکنه منو دست انداختی ؟بالاخره نفهمیدم که منو می خوای یا نه؟ گفتم آقا یحیی نه توی کوچه و نه روی دیوار یواشکی جای این حرفا نیست گفت جواب منو بده تو چرا داری با من این کارو می کنی ؟ گفتم مرد باش و بیا توی خونه مون حرف بزن چیه ؟ نکنه از مامان و بابات می ترسی ؟ گفت صد بار اومدم با تو حرف بزنم چنان زدی توی ذوقم که نتونستم چیزی بگم تو خودت نمی دونی وقتی عصبانی می شی چقدر حالت بدی پیدا می کنی گفتم اینم شد بهانه ؟ تو چرا درست به من نگفتی عمو و زن و عمو چی گفتن و نظرشون چیه ؟یحیی من نمی خوام بهت فشار بیارم می دونم که خواسته ی نابجایی داشتم اونا حق دارن تو رو خدا باهاشون بد رفتاری نکن از چشم من می ببین
با حالتی که احساس کردم بغض داره گفت وای تو نمی دونی من چه حالی دارم به خدا قسم حالم بدتر توست این وسط گیر افتادم و نمی دونم باید چیکار کنم اگرم به تو نگفتم برای این بود که نمی خواستم ناراحت بشی بهش نگاه کردم چقدر دوستش داشتم و چقدر اون پسر خوبی بود دلم براش سوخت.و با لحن آرومی گفتم نمی خواد خودتو ناراحت کنی چیزی نشده که هر دومون صبر می کنیم تا سال آقاجونم.همون طور که قبلا باید می کردیم اصلا بی خودی عجله کردیم مهم ما دوتا هستیم که همدیگر رو دوست داریم مگه نه ؟پس زیاد سخت نگیر دیگه ام حرفی در این مورد توی خونه نزن لطفا گفت تو ناراحت نشو من هر کاری که تو بگی می کنم ولی بعضی چیزا دست من نیست نمی دونم چرا بعد از فوت عمو دیگه هیچی سر جای خودش نیست.آقام خودش اونقدر گرفتاری داره که گاهی حرفای من به نظرش مسخره میاد پرسیدم چه گرفتاری داره ؟گفت کارایی که با عمو می کردن همش داره به ضرر می خوره اصلا کاراش خوب پیش نمیره آقام مثل عمو کاربلد نیست و بی خودی میخواد خودشو اینطوری نشون بده ببینم تازگی به شما پول داده؟
ادامه دارد....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_هجدهم
گفتم نمی دونم من اصلا به این کارا دخالت نمی کنم اگرم داده مامانم گرفته ولی حرفی توی خونه ی ما نشده تو درست بگو ببینم چی شده ؟ گفت خدا رو شکر حتما داده که حرفی نشده هیچی دیروز شنیدیم که به مامانم می گفت با صاحب کارم در گیر شدم حاضر نیست پول بده پول کارگر ها هم مونده اصلا به ما چه ولش کن خودش می دونه حالا تو می خوای چیکار کنی ؟ بازم با من قهر بمونی منو دیوونه کنی ؟ گفتم نه با تو قهر نبودم و نیستم فقط حالم خوب نبود و حوصله نداشتم از اینکه فهمیده بودم کار اشتباهی کردیم کلافه شدم خب یکم هم ازت گله داشتم که چرا با من صادق نبودی و بهم نگفتی زن عمو با ازدواج ما موافق نیست ببین اگر این حرف رو بری و بزنی دیگه توی صورتت نگاه نمی کنم برام تو مهمی و به خاطر تو صبر می کنم تا دل اونا رو بدست بیارم.گفت همینه اون پریماهی که من می شناسم همینه اونقدر صبر می کنیم تا بهم برسیم نمی دونی چقدر خیالم رو راحت کردی شب و روزم یکی شده بود منم سعی می کنم یک پولی پس انداز کنم که اول زندگیمون بریم و خوش بگذرونیم. می دونی وقتی تو زنم بشی نذر کردم اول بریم مشهد زیارت.به در خونه نزدیک می شدیم گفتم یحیی ؟ میشه دیگه از دیوار بالا نیای ؟خونه ی ما درش همیشه برای تو بازه اجازه نمیدم کسی مانع تو بشه هر وقت کارم داشتی در بزن و بیا من از این کارت خوشم نمیاد می دونی چرا ؟ چون اگر زن عمو و عمو ببینن بازم در مورد من فکرای بدی می کنن بهت که گفتم می خوام دلشون رو بدست بیارم گفت مرسی پریماه خوشحالم که اینقدر عاقلی تو می تونی من می دونم بعدام اونطوری که تو فکر می کنی نیست اونا الان موافق نیستن نظرشون اینه که حالا زوده با اینکه می دونستم اینطور نیست و زن عمو خیال نداره منو برای یجیی بگیره با یک لبخند زورکی سرمو تکون دادم و گفتم آره می دونم فعلا خدانگهدار با نگاهی که تا اعماق قلبم رخنه کرد ازم جدا شد و رفت.
منم با قدم های لرزون وارد خونه شدم واقعا نمی دونستم با اوضاعی که پیش اومده چطور کنار بیام ولی اینو می فهمیدم که مجبورم و باید کنار بیام باید قبول کنم که دیگه پدری بالای سرم نیست باید یاد بگیرم که از این به بعد چطور زندگی کنم تا به این درد سر ها نیفتم ظاهرا با از دست دادن آقاجونم و یک طورایی مادرم و یحیی رو هم از دست داده بودم کسی که از وقتی خودمو شناختم کنارم بود وازم محافظت می کرد و این احساس رو بهم می داد که دوستم داره یحیی بود که هروقت زمین می خوردم بلندم می کرد حالا باید از اونم دل بکنم و فراموشش کنم چون ممکن بود با پا فشاری من اون عذاب بکشه و این حقش نبود خودمو به تخت چوبی که زیر درخت تنومندی نزدیک حوض بود رسوندم و با اینکه هوا خیلی سرد بود اونجا نشستم سرمو بردم رو به آسمون و دوتا نفس عمیق کشیدم چشمم افتاد به تنها برگی که هنوز مقاومت می کرد و به شاخه چسبیده بود و انگار دلش نمی خواست از اون جدا بشه ؛
آروم گفتم توام مثل منی ولی خودتم می دونی که باید جدا بشی باید این درخت رو فراموش کنی و تن بدی به تقدیری که برات نوشته شده من و تو مثل هم هستیم تنها و بی یاور توام مثل من همه ی کسانی که یک روز اطرافت بودن رو از دست دادی ، خودتو رها کن از بند بی فایده اس یک مرتبه وجود مامان رو کنارم احساس کردم اونقدر غرق در افکارم شده بودم که اومدنشو نفهمیدم خواست دستم رو بگیره فورا کشیدم و گفتم شما اینجا چیکار می کنین با نم اشکی که به چشم داشت گفت سرما می خوری نگرانت شدم پریماه ؟ دخترم بهم بگو چی توی سرت می گذره تو داری منو دیوونه می کنی این کارا رو نکن بسه دیگه زجرم نده برای چی داری منو مجازات می کنی ؟ اما اینو بدون که تو همه ی زندگی منی جون و عمر منی به خدا من گناهی ندارم که تو بخوای منو اینطور عذاب بدی گفتم من همچین کاری نمی خوام بکنم حالم خوب نیست خودتون می دونین که برام سخته که یادم بره آقاجونم روی دست های من از این دنیا رفت.گفت فدات بشم من قسم می خورم اونشب دستشویی بودم تا خودمو رسوندم آقات ازدنیا رفته بود تو برای همین از دست من ناراحتی ؟ اگر میومدم چیزی عوض می شد؟ نگاه سردی بهش کردم و با افسوس گفتم نه عوض نمی شد شاید بدترم می شد مامان میشه دیگه در این مورد حرف نزنیم امروز یحیی رو دیدم ظاهرا عمو و زن و عمو نمی خوان منو برای یحیی بگیرن مهم نیست شما هم دیگه نزار در این مورد توی خونه ی ما حرفی باشه به خانجون هم سفارش کن سعی نکنه برای این وصلت کاری بکنه فکر می کنم یحیی رو هم مثل آقاجونم از دست دادم گفت آره فدات بشم اینطوری بهتره اگر بتونی فراموشش کنی که خیلی خوب میشه اگر نتونستی نگران نباش یک سیب رو بندازی بالا هزار چرخ می خوره بزار یحیی اونقدر دنبال تو بیاد تا زن عمو به پات نیفتاده قبول نکن من همیشه با تو هستم تا منو داری غم نداشته باش
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این بازی رو یادتونه😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
یکی از سران بر سفره ی امیری مهمان بود، دید که در میان سفره دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد.
امیر علت این خنده رو جویا شد، مرد در پاسخ گفت :" در آیام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم، روزی راه بر کسی بستم، آن بینوا التماس کرد که پولش بگیرم و از جانش در گذرم، اما من مصمم به کشتن او بودم، در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بودند رو کرده و می گوید ":شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است! "اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه ی آن مرد افتادم."
امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد کرده و می گوید :"کبک ها شهادت خودشان را دادند." پس از این گفته امیر دستور می دهد سر آن مرد را بزنند.
متن از کشکول شیخ بهائی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هجدهم گفتم نمی دونم من اصلا به این کارا دخالت نمی کنم اگرم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_نوزدهم
زیر لب و آهسته گفتم مرسی می دونم راستی مامان یک سئوال ازتون بکنم ؟گفت آره قربونت برم بپرس ؟گفتم تازگی عمو به شما پول داده گفت نه همون اوایل یک مقدار بهم داد بعدام چون خرج مراسم آقات رو داده بود من دیگه حرفی نزدم گفتم شاید به خاطر همین دیگه پولی به ما نمیده باید یک روز بشینیم درست و حسابی حرف بزنیم ببینم می خواد چیکار کنه بالاخره اون ساختمون ها رو حسین ساخته باید سودش رو به ما بده گفتم مامان خودتو آماده کن انگار جریاناتی در راهه عمو زده کار رو خراب کرده صاحب کار راضی نیست و صداش در اومده پیش خودتون باشه یحیی می گفت انگار وضع مالی خوبی نداره گفت ای داد بیداد من می دونستم که حسن آقا از عهده ی این کار بر نمیاد همیشه حسین ازش گله داشت و می گفت یک حرفی رو صد بار بهش می زنم بازم میره خرابکاری می کنه ؛ خوبه والله این همه سال دست اونا رو گرفت و زندگیشون رو گردوند حالا که سرشو گذاشته زمین دارن با ما اینطوری می کنن زن عموت خجالت نمی کشه که میاد و تو صورت من نگاه می کنه و از تو بد میگه من اینا رو می شناختم می دونستم که چقدر بی چشم رو هستن نذاشتن کفن بابات خشک بشه فکر می کنم اصلا برای اینکه به ما پول ندن دارن دروغ میگن ؛ گفتم : نه بابا یحیی اتفاقی شنیده فکر می کنم راست باشه آهی کشید و گفت بعید نیست خدا به خیر کنه مثل اینکه من باید به فکر یک در آمد باشم نمی تونم بشینم و چشمم به دست اینا باشه می ببینی که چقدر دارن با ما بدرفتاری می کنن من بهت قول میدم زن عموت عمدا پشت سر تو به هر کس می رسه حرف می زنه و داره تو رو انگشت نما می کنه گفتم برام مهم نیست هر کاری دلش می خواد بکنه گفت ولی من از عموت انتظار نداشتم که اینطور ما رو ترد کنه اصلا نمیگه شما ها مردین یا زنده این آخه این شما ها نبودین که شبانه روز سر سفره ی ما نشسته بودین چطوری روتون میشه به همین زودی با من و بچه هام بد رفتاری کنین تو نمی دونی توی این مدت چه حرفا که نشنیدم به تو نگفتم که ناراحت نشی یا فکر کنی می خوام تو رو از یحیی جدا کنم منم یحیی رو دوست دارم و می دونم که اون توی این کارا دخالتی نداره.
دو هفته بعد
شب یلدا بود به رسم هر سال همه دور هم توی خونه ی ما جمع می شدیم و این بار زن عمو همه رو دعوت کرده بود و خونه ی ما سکوت و کور بود یحیی سه تا خواهر داشت که یکی از اونا دوسال از من کوچکتر بود ولی هر سه ازدواج کرده بودن و قرار بود با شوهراشون بیان خونه ی عمو.
مامان نمی خواست بره ولی خانجون اصرار کرد وبه زور اونو برد می گفت نزار کدروت بین تون باشه جشن که نیست دور هم می شینیم و حرف می زنیم ولی من زیر بار نرفتم و خودمو زدم به مریضی ودرس رو بهانه کردم از شب قبل برف کمی اومده بود و زمین کاملا یخ زده بود ساعت شش و نیم بود که مامان و خانجون دست فرید و فرهاد رو گرفتن و رفتن و سفارش کردن شام نخورم تا برام بیارن رادیو رو روشن کردم دراز کشیدم نیم ساعتی نگذشته بود که صدای در بلند شد مطمئن بودم که یحیی اومده دنبالم پالتوم رو پوشیدم و توی راه فکر می کردم چی بگم که اصرار نکنه و ناراحت هم نشه وقتی در رو باز کردم یک مرد جوون رو دیدم که حدود سی سال داشت چون غریبه بود فورا گفتم با کی کار دارین ؟ گفت منزل آقای صفایی ؟ گفتم بله همین جاست گفت بفرمایید بیان دم در کارشون دارم گفتم کدوم آقای صفایی ؟ گفت حسین آقا صفایی معمار تشریف دارن ؟ با تعجب پرسیدم میشه بگین باهاشون چیکار دارین؟ گفت شما دخترش هستی ؟ بفرمایید پسر آقای سالار زده هستم خودشون می دونن گفتم در چه موردی با ایشون کار دارین ؟ گفت خانم محترم صدا کن بابات بیاد دم در تکلیف منو روشن کنه برای چی خودشو قایم کرده چرا سرکار نمیاد ؟ گفتم آقا صداتون رو بلند نکنین یعنی می خوام بدونم شما کی هستین که نمی دونین بابای من بیشتر از سه ماهه که فوت کرده حیرت زده به من نگاه می کرد که یحیی از راه رسید و پرسید چه خبره پریماه تو برو تو ببخشید شما با کی کار دارین ؟ مرد گفت نمی فهمم یعنی چی فوت کرده برای چی به ما خبر ندادن این چه رسمیه ؟ این یک کلاهبرداریه یحیی گفت چی شده آقا درست بگین ببینم با کی کار دارین؟گفتم یحیی این آقا صاحب یکی از خونه هایی هستن که عمو داره می سازه ظاهرا بهشون نگفتن که آقام فوت کرده مرد گفت عجب آدم هایی پیدا میشن ما خونه رو دادیم به معماری که اطمینان داشتیم ایشون فوت کرده ولی یک عده دارن خونه رو می سازن که هیچی حالشون نیست ما که به برادرش نداده بودیم الان اون سرکاره این خونه ای که ساختن فقط به درد خراب کردن میخوره ما اینو نمی خوایم.این اون چیزی نیست که حسین آقا به ما گفته بود اینا نتونستن درست بسازن هر وقت رفتیم سرکار گفتن الان اینجا بوده رفته دنبال مصالح مریض شده یا هزار بهانه ی دیگه ولی راستشو نگفتن.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعا میکنم 🤲
به اون گوشه تاریک قلبمون که
ترس و وحشت و نا امیدی تسخیرش کرده نور امید بباره و تموم تار و پودشو روشن کنه...✨
شبتون در پناه خدای بزرگ🤲
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
لبخند بزن
به روزگاری که از نو شروع شده
صبح یادآور زیباییهاست
یادآور زندگی نو
شروعی نو، نگاهی نو و امیدی نو.
ردپای خدا در زندگیست
سلام صبحتون سرشارازآرامش☕️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش نسل این مغازه ها ، این آدما ، هیچ وقت منقرض نشه ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f