eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
531_54508524163272.mp3
9.46M
🎶 نام آهنگ: یار فراری 🗣 نام خواننده: شهرام صولتی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بیا کمی زندگی کنیم ، خیر سرمان دنیا آمده ایم برای همین کار و همه کار کردیم جز زندگی ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شانزدهم کمرشو راست کرد وگفت سلام خسته نباشید ای دیگه کار رو گ
آقاجونت دوماهه که مرده آخه وقت این حرفاست ؟چرا به یحیی گفتی بیا منو بگیر ؟ آخه تو اینقدر وامونده شدی ؟اصلا کی گفته من تو رو میدم به یحیی که سر خود رفتی خواستگاری اون ؟بیا من باید درست و حسابی با تو حرف بزنم و با حرص رفت ولی خانجون دست از سرم بر نداشت وصدام زد و گفت بیا اینجا ببینم تو واقعا به یحیی گفتی بیا منو بگیر ؟سکوت کردم و سرمو انداختم پایین دوباره پرسید چرا حرف نمی زنی بگو ببینم به یحیی چی گفتی ؟ گفتم بله خانجون ولی اینطوری نبود اول اون بهم گفت بیا زن من بشو منم بهش گفتم پس زیاد صبر نکنیم.و یک مرتبه بغضم ترکید و در حالیکه اشک هام پشت سر هم پایین میومدخودمو انداختم توی بغل خانجون و ادامه دادم ؛ این خونه رو بدون آقاجونم نمی خوام ,من آقاجونم رو می خوام دلم براش تنگ شده خانجون نمی دونم چیکار کنم به هر جا نگاه می کنم اونو می ببینم خانجون که هق و هق با من به گریه افتاده بود محکم منو روی سینه اش فشار داد و صورتم رو بوسید و نوازشم کرد ؛ وگفت : قربون دختر درست میشه ما به زمان نیاز داریم ؛ این چیزا برای همه هست توام باید قبول کنی کسی که رفته بر نمی گرده و ما مجبوریم که به زندگی ادامه بدیم ؛ تو فکر می کنی درد من از تو کمتره ؟ بزار انشاالله اولاد دار بشی بعد می فهمی که یک مادر چی می کشه ؛مادر توام از رفتاری که باهاش می کنی داره عذاب می کشه اون بدبختر از تو هست بیوه شده و مسئولیت شما ها روی دوشش افتاده همش که نمیشه ما تو رو درک کنیم یکم فکر کن و ببین داری با اطرافیانت چیکار می کنی ؟ گفتم خب برای همین پیشنهاد یحیی رو قبول کردم گفت آخه این راهشه ؟ بری به یحیی بگی بیا منو بگیر ؟ اقلا به من می گفتی من خودم جفت و جورش می کردم ؛ حالا اونا با خودشون فکر کردن که ببین چه عیب و ایرادی داشتی که می خوای هر چی زودتر شوهر کنی گفتم فهمیدم خانجون اشتباه کردم غلط کردم دیگه حرفشو نزنین من دیگه یحیی رو فراموش می کنم مگر زمانی که زن عمو بیاد و معذرت بخوادو التماسم کنه ؛ گفت آفرین دختر خوب یکم سنگین و رنگین باش ؛یادته چقدر با یحیی هرت و کرته کردی ؟خب زن عموت حساس شده ؛تو یکم خودتو بگیر ناز کن بهت قول میدم خودم همه چیز رو درست می کنم تو فکر می کنی من و مامانت مثل تو نیستیم خب باید بزاریم از این خونه بریم ؟ خدا مصیبت رو میده صبرشم میده دعا کن بهمون صبر بده همین ؛چاره ی دیگه ای نداریم. من و یحیی همیشه آزاد بودیم هر وقت دلمون می خواست همدیگر رو ببینیم وهیچ مانعی بین ما نبود اما حالا از این موش و گربه بازی هاش می فهمیدم که یک طورایی از طرف پدر و مادرش تحت فشاره این بود که جوابشو نمی دادم و می خواستم به قول خانجون سنگین باشم مدتی این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز که از مدرسه بر می گشتم یحیی رو روبروم دیدم با اینکه از ته دلم خوشحال شده بودم و دلم براش تنگ شده بود با بی تفاوتی سلام کردم با اعتراض گفت تو معلومه داری چیکار می کنی ؟ نکنه منو دست انداختی ؟بالاخره نفهمیدم که منو می خوای یا نه؟ گفتم آقا یحیی نه توی کوچه و نه روی دیوار یواشکی جای این حرفا نیست گفت جواب منو بده تو چرا داری با من این کارو می کنی ؟ گفتم مرد باش و بیا توی خونه مون حرف بزن چیه ؟ نکنه از مامان و بابات می ترسی ؟ گفت صد بار اومدم با تو حرف بزنم چنان زدی توی ذوقم که نتونستم چیزی بگم تو خودت نمی دونی وقتی عصبانی می شی چقدر حالت بدی پیدا می کنی گفتم اینم شد بهانه ؟ تو چرا درست به من نگفتی عمو و زن و عمو چی گفتن و نظرشون چیه ؟یحیی من نمی خوام بهت فشار بیارم می دونم که خواسته ی نابجایی داشتم اونا حق دارن تو رو خدا باهاشون بد رفتاری نکن از چشم من می ببین با حالتی که احساس کردم بغض داره گفت وای تو نمی دونی من چه حالی دارم به خدا قسم حالم بدتر توست این وسط گیر افتادم و نمی دونم باید چیکار کنم اگرم به تو نگفتم برای این بود که نمی خواستم ناراحت بشی بهش نگاه کردم چقدر دوستش داشتم و چقدر اون پسر خوبی بود دلم براش سوخت.و با لحن آرومی گفتم نمی خواد خودتو ناراحت کنی چیزی نشده که هر دومون صبر می کنیم تا سال آقاجونم.همون طور که قبلا باید می کردیم اصلا بی خودی عجله کردیم مهم ما دوتا هستیم که همدیگر رو دوست داریم مگه نه ؟پس زیاد سخت نگیر دیگه ام حرفی در این مورد توی خونه نزن لطفا گفت تو ناراحت نشو من هر کاری که تو بگی می کنم ولی بعضی چیزا دست من نیست نمی دونم چرا بعد از فوت عمو دیگه هیچی سر جای خودش نیست.آقام خودش اونقدر گرفتاری داره که گاهی حرفای من به نظرش مسخره میاد پرسیدم چه گرفتاری داره ؟گفت کارایی که با عمو می کردن همش داره به ضرر می خوره اصلا کاراش خوب پیش نمیره آقام مثل عمو کاربلد نیست و بی خودی میخواد خودشو اینطوری نشون بده ببینم تازگی به شما پول داده؟ ادامه دارد.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گفتم نمی دونم من اصلا به این کارا دخالت نمی کنم اگرم داده مامانم گرفته ولی حرفی توی خونه ی ما نشده تو درست بگو ببینم چی شده ؟ گفت خدا رو شکر حتما داده که حرفی نشده هیچی دیروز شنیدیم که به مامانم می گفت با صاحب کارم در گیر شدم حاضر نیست پول بده پول کارگر ها هم مونده اصلا به ما چه ولش کن خودش می دونه حالا تو می خوای چیکار کنی ؟ بازم با من قهر بمونی منو دیوونه کنی ؟ گفتم نه با تو قهر نبودم و نیستم فقط حالم خوب نبود و حوصله نداشتم از اینکه فهمیده بودم کار اشتباهی کردیم کلافه شدم خب یکم هم ازت گله داشتم که چرا با من صادق نبودی و بهم نگفتی زن عمو با ازدواج ما موافق نیست ببین اگر این حرف رو بری و بزنی دیگه توی صورتت نگاه نمی کنم برام تو مهمی و به خاطر تو صبر می کنم تا دل اونا رو بدست بیارم.گفت همینه اون پریماهی که من می شناسم همینه اونقدر صبر می کنیم تا بهم برسیم نمی دونی چقدر خیالم رو راحت کردی شب و روزم یکی شده بود منم سعی می کنم یک پولی پس انداز کنم که اول زندگیمون بریم و خوش بگذرونیم. می دونی وقتی تو زنم بشی نذر کردم اول بریم مشهد زیارت.به در خونه نزدیک می شدیم گفتم یحیی ؟ میشه دیگه از دیوار بالا نیای ؟خونه ی ما درش همیشه برای تو بازه اجازه نمیدم کسی مانع تو بشه هر وقت کارم داشتی در بزن و بیا من از این کارت خوشم نمیاد می دونی چرا ؟ چون اگر زن عمو و عمو ببینن بازم در مورد من فکرای بدی می کنن بهت که گفتم می خوام دلشون رو بدست بیارم گفت مرسی پریماه خوشحالم که اینقدر عاقلی تو می تونی من می دونم بعدام اونطوری که تو فکر می کنی نیست اونا الان موافق نیستن نظرشون اینه که حالا زوده با اینکه می دونستم اینطور نیست و زن عمو خیال نداره منو برای یجیی بگیره با یک لبخند زورکی سرمو تکون دادم و گفتم آره می دونم فعلا خدانگهدار با نگاهی که تا اعماق قلبم رخنه کرد ازم جدا شد و رفت. منم با قدم های لرزون وارد خونه شدم واقعا نمی دونستم با اوضاعی که پیش اومده چطور کنار بیام ولی اینو می فهمیدم که مجبورم و باید کنار بیام باید قبول کنم که دیگه پدری بالای سرم نیست باید یاد بگیرم که از این به بعد چطور زندگی کنم تا به این درد سر ها نیفتم ظاهرا با از دست دادن آقاجونم و یک طورایی مادرم و یحیی رو هم از دست داده بودم کسی که از وقتی خودمو شناختم کنارم بود وازم محافظت می کرد و این احساس رو بهم می داد که دوستم داره یحیی بود که هروقت زمین می خوردم بلندم می کرد حالا باید از اونم دل بکنم و فراموشش کنم چون ممکن بود با پا فشاری من اون عذاب بکشه و این حقش نبود خودمو به تخت چوبی که زیر درخت تنومندی نزدیک حوض بود رسوندم و با اینکه هوا خیلی سرد بود اونجا نشستم سرمو بردم رو به آسمون و دوتا نفس عمیق کشیدم چشمم افتاد به تنها برگی که هنوز مقاومت می کرد و به شاخه چسبیده بود و انگار دلش نمی خواست از اون جدا بشه ؛ آروم گفتم توام مثل منی ولی خودتم می دونی که باید جدا بشی باید این درخت رو فراموش کنی و تن بدی به تقدیری که برات نوشته شده من و تو مثل هم هستیم تنها و بی یاور توام مثل من همه ی کسانی که یک روز اطرافت بودن رو از دست دادی ، خودتو رها کن از بند بی فایده اس یک مرتبه وجود مامان رو کنارم احساس کردم اونقدر غرق در افکارم شده بودم که اومدنشو نفهمیدم خواست دستم رو بگیره فورا کشیدم و گفتم شما اینجا چیکار می کنین با نم اشکی که به چشم داشت گفت سرما می خوری نگرانت شدم پریماه ؟ دخترم بهم بگو چی توی سرت می گذره تو داری منو دیوونه می کنی این کارا رو نکن بسه دیگه زجرم نده برای چی داری منو مجازات می کنی ؟ اما اینو بدون که تو همه ی زندگی منی جون و عمر منی به خدا من گناهی ندارم که تو بخوای منو اینطور عذاب بدی گفتم من همچین کاری نمی خوام بکنم حالم خوب نیست خودتون می دونین که برام سخته که یادم بره آقاجونم روی دست های من از این دنیا رفت.گفت فدات بشم من قسم می خورم اونشب دستشویی بودم تا خودمو رسوندم آقات ازدنیا رفته بود تو برای همین از دست من ناراحتی ؟ اگر میومدم چیزی عوض می شد؟ نگاه سردی بهش کردم و با افسوس گفتم نه عوض نمی شد شاید بدترم می شد مامان میشه دیگه در این مورد حرف نزنیم امروز یحیی رو دیدم ظاهرا عمو و زن و عمو نمی خوان منو برای یحیی بگیرن مهم نیست شما هم دیگه نزار در این مورد توی خونه ی ما حرفی باشه به خانجون هم سفارش کن سعی نکنه برای این وصلت کاری بکنه فکر می کنم یحیی رو هم مثل آقاجونم از دست دادم گفت آره فدات بشم اینطوری بهتره اگر بتونی فراموشش کنی که خیلی خوب میشه اگر نتونستی نگران نباش یک سیب رو بندازی بالا هزار چرخ می خوره بزار یحیی اونقدر دنبال تو بیاد تا زن عمو به پات نیفتاده قبول نکن من همیشه با تو هستم تا منو داری غم نداشته باش ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این بازی رو یادتونه😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 یکی از سران بر سفره ی امیری مهمان بود، دید که در میان سفره دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد. امیر علت این خنده رو جویا شد، مرد در پاسخ گفت :" در آیام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم، روزی راه بر کسی بستم، آن بینوا التماس کرد که پولش بگیرم و از جانش در گذرم، اما من مصمم به کشتن او بودم، در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بودند رو کرده و می گوید ":شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است! "اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه ی آن مرد افتادم." امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد کرده و می گوید :"کبک ها شهادت خودشان را دادند." پس از این گفته امیر دستور می دهد سر آن مرد را بزنند. متن از کشکول شیخ بهائی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هجدهم گفتم نمی دونم من اصلا به این کارا دخالت نمی کنم اگرم
زیر لب و آهسته گفتم مرسی می دونم راستی مامان یک سئوال ازتون بکنم ؟گفت آره قربونت برم بپرس ؟گفتم تازگی عمو به شما پول داده گفت نه همون اوایل یک مقدار بهم داد بعدام چون خرج مراسم آقات رو داده بود من دیگه حرفی نزدم گفتم شاید به خاطر همین دیگه پولی به ما نمیده باید یک روز بشینیم درست و حسابی حرف بزنیم ببینم می خواد چیکار کنه بالاخره اون ساختمون ها رو حسین ساخته باید سودش رو به ما بده گفتم مامان خودتو آماده کن انگار جریاناتی در راهه عمو زده کار رو خراب کرده صاحب کار راضی نیست و صداش در اومده پیش خودتون باشه یحیی می گفت انگار وضع مالی خوبی نداره گفت ای داد بیداد من می دونستم که حسن آقا از عهده ی این کار بر نمیاد همیشه حسین ازش گله داشت و می گفت یک حرفی رو صد بار بهش می زنم بازم میره خرابکاری می کنه ؛ خوبه والله این همه سال دست اونا رو گرفت و زندگیشون رو گردوند حالا که سرشو گذاشته زمین دارن با ما اینطوری می کنن زن عموت خجالت نمی کشه که میاد و تو صورت من نگاه می کنه و از تو بد میگه من اینا رو می شناختم می دونستم که چقدر بی چشم رو هستن نذاشتن کفن بابات خشک بشه فکر می کنم اصلا برای اینکه به ما پول ندن دارن دروغ میگن ؛ گفتم : نه بابا یحیی اتفاقی شنیده فکر می کنم راست باشه آهی کشید و گفت بعید نیست خدا به خیر کنه مثل اینکه من باید به فکر یک در آمد باشم نمی تونم بشینم و چشمم به دست اینا باشه می ببینی که چقدر دارن با ما بدرفتاری می کنن من بهت قول میدم زن عموت عمدا پشت سر تو به هر کس می رسه حرف می زنه و داره تو رو انگشت نما می کنه گفتم برام مهم نیست هر کاری دلش می خواد بکنه گفت ولی من از عموت انتظار نداشتم که اینطور ما رو ترد کنه اصلا نمیگه شما ها مردین یا زنده این آخه این شما ها نبودین که شبانه روز سر سفره ی ما نشسته بودین چطوری روتون میشه به همین زودی با من و بچه هام بد رفتاری کنین تو نمی دونی توی این مدت چه حرفا که نشنیدم به تو نگفتم که ناراحت نشی یا فکر کنی می خوام تو رو از یحیی جدا کنم منم یحیی رو دوست دارم و می دونم که اون توی این کارا دخالتی نداره. دو هفته بعد شب یلدا بود به رسم هر سال همه دور هم توی خونه ی ما جمع می شدیم و این بار زن عمو همه رو دعوت کرده بود و خونه ی ما سکوت و کور بود یحیی سه تا خواهر داشت که یکی از اونا دوسال از من کوچکتر بود ولی هر سه ازدواج کرده بودن و قرار بود با شوهراشون بیان خونه ی عمو. مامان نمی خواست بره ولی خانجون اصرار کرد وبه زور اونو برد می گفت نزار کدروت بین تون باشه جشن که نیست دور هم می شینیم و حرف می زنیم ولی من زیر بار نرفتم و خودمو زدم به مریضی ودرس رو بهانه کردم از شب قبل برف کمی اومده بود و زمین کاملا یخ زده بود ساعت شش و نیم بود که مامان و خانجون دست فرید و فرهاد رو گرفتن و رفتن و سفارش کردن شام نخورم تا برام بیارن رادیو رو روشن کردم دراز کشیدم نیم ساعتی نگذشته بود که صدای در بلند شد مطمئن بودم که یحیی اومده دنبالم پالتوم رو پوشیدم و توی راه فکر می کردم چی بگم که اصرار نکنه و ناراحت هم نشه وقتی در رو باز کردم یک مرد جوون رو دیدم که حدود سی سال داشت چون غریبه بود فورا گفتم با کی کار دارین ؟ گفت منزل آقای صفایی ؟ گفتم بله همین جاست گفت بفرمایید بیان دم در کارشون دارم گفتم کدوم آقای صفایی ؟ گفت حسین آقا صفایی معمار تشریف دارن ؟ با تعجب پرسیدم میشه بگین باهاشون چیکار دارین؟ گفت شما دخترش هستی ؟ بفرمایید پسر آقای سالار زده هستم خودشون می دونن گفتم در چه موردی با ایشون کار دارین ؟ گفت خانم محترم صدا کن بابات بیاد دم در تکلیف منو روشن کنه برای چی خودشو قایم کرده چرا سرکار نمیاد ؟ گفتم آقا صداتون رو بلند نکنین یعنی می خوام بدونم شما کی هستین که نمی دونین بابای من بیشتر از سه ماهه که فوت کرده حیرت زده به من نگاه می کرد که یحیی از راه رسید و پرسید چه خبره پریماه تو برو تو ببخشید شما با کی کار دارین ؟ مرد گفت نمی فهمم یعنی چی فوت کرده برای چی به ما خبر ندادن این چه رسمیه ؟ این یک کلاهبرداریه یحیی گفت چی شده آقا درست بگین ببینم با کی کار دارین؟گفتم یحیی این آقا صاحب یکی از خونه هایی هستن که عمو داره می سازه ظاهرا بهشون نگفتن که آقام فوت کرده مرد گفت عجب آدم هایی پیدا میشن ما خونه رو دادیم به معماری که اطمینان داشتیم ایشون فوت کرده ولی یک عده دارن خونه رو می سازن که هیچی حالشون نیست ما که به برادرش نداده بودیم الان اون سرکاره این خونه ای که ساختن فقط به درد خراب کردن میخوره ما اینو نمی خوایم.این اون چیزی نیست که حسین آقا به ما گفته بود اینا نتونستن درست بسازن هر وقت رفتیم سرکار گفتن الان اینجا بوده رفته دنبال مصالح مریض شده یا هزار بهانه ی دیگه ولی راستشو نگفتن. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعا میکنم 🤲 به اون گوشه تاریک قلبمون که ترس و وحشت و نا امیدی تسخیرش کرده نور امید بباره و تموم تار و پودشو روشن کنه...✨ شبتون در پناه خدای بزرگ🤲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لبخند بزن به روزگاری که از نو شروع شده صبح یادآور زیبایی‌هاست یادآور زندگی نو شروعی نو، نگاهی نو و امیدی نو. ردپای خدا در زندگیست سلام صبحتون سرشارازآرامش☕️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش نسل این مغازه ها ، این آدما ، هیچ وقت منقرض نشه ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رفتارهای غلیظ... - @mer30tv.mp3
5.29M
صبح 9 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_نوزدهم زیر لب و آهسته گفتم مرسی می دونم راستی مامان یک سئوال
چون ما کار رو ازشون می گرفتیم حالا من حساب اون برادرشو که هیچی حالیش نیست رو می رسم یحیی گفت آروم باشین لطفا حق با شماست گفت خونه ی برادرش کجاست؟ اگر می خواین به من لطف کنین آدرس خونه ی اونو بهم بدین یحیی گفت همین جاست شما صبر کنین من الان صداش می کنم و به من گفت تو برو توی خونه کار نداشته باش و رفت عمو رو صدا کنه اون مرد نگاهی به من کرد و گفت پریماه خانم این حسن آقا عموی شما میشه دیگه ؟از اینکه اسم منو به زبون آورد تعجب کردم و نفهمیدم از کجا گفتم بله عموی من هستن گفت شما خبر دارین که با بقیه ی کارای پدرتون هم همین کارو نکرده باشه ؟ فقط باید بیاین ببینین که چی برای ما ساخته باید همش رو خراب کنیم و از نو بسازیم حالا باید خسارت ما رو بده.گفتم : نمی دونم من در جریان نیستم از وقتی آقاجونم فوت کرده ما کاری به کار عمو نداشتیم و نمی دونستیم که چیکار می کنه ؛ گفت : ببخشید مادرتون هست ؟ گفتم : با مادرم چیکار دارین گفت : خانم ما خسارت مون رو از شما می خوایم قرار داد و همه چیز به اسم پدر شماست من باید چیکار کنم؟ این خونه بد درد نمی خوره ؛ هر روز رفتم و تذکر دادم ولی همش به من می گفت درست میشه قول میدم امروز رفتم دیدم وای کثافت زدن به اون ساختمون عمو و یحیی از راه رسیدن عمو تا کمر خم شد و دست داد و گفت چرا زحمت کشیدی فردا سرکار با هم حرف می زنیم ؛ مرد گفت : آقا چه حرفی داریم بزنیم ؛ تو چی بلدی ؟ چرا به من نگفتی که حسین آقا فوت کرده ؟ می دونی اگر بابام بفهمه روزگارت رو سیاه می کنه ؛ عمو با ناراحتی به من گفت تو برو تو عمو جون ما حلش می کنیم و بازوی منو گرفت و هلم داد و در رو بست نمی دونم بدجنس بودم یا نه ولی دلم خنک شده بود حالا اونا می فهمیدن که این همه سال کی نون سر سفره ی اونا برده از طرفی هم دلم شور افتاده بود که نکنه برای ما دردسری درست بشه دیگه اونجا نموندم چون فهمیده بودم اوضاع از چه قراره و می تونستم بقیه ی حرفای اونا رو حدس بزنم سردم شده بود و یکراست رفتم به اتاق خانجون خودمو فرو بردم زیر کرسی و لحاف رو کشیدم تا گردنم و یک لبخند موذیانه روی لبم نقش بست. بعد از مدت ها چنان به خواب عمیقی فرو رفتم که حتی وقتی مامان و خانجون برگشتن متوجه نشدم تا اینکه بوی چای و نون تازه هوشیارم کرد و چشمم رو باز کردم و دیدم مامان سفره ی ناشتایی رو روی کرسی پهن کرده و گفت پاشو قربون اون چشمهای قشنگت برم پاشو دیشب هم شام نخوردی راستش دلم نیومد از خونه ی اونا برات شام بیارم گفتم لابد خودت یک چیزی می خوری مامان به نظر خوشحال میومد و من می دونستم برای چی چون چند وقتی بود که باهاش حرف می زدم و بد رفتاری نمی کردم احساسم این بود که هر چی من بد خلق تر باشم روزگار بامن بد تر رفتار می کنه و با اینکه حس می کردم دیگه مثل سابق دوستش ندارم ترجیح می دادم که اون وضع ادامه پیدا نکنه شاید بتونم فراموش کنم نشستم وسلام کردم و پرسیدم خانجون کجاست ؟ گفت پاشو الان میاد تا دست و صورتت رو بشوری من فرید و فرهاد رو هم بیدار می کنم گفتم مامان ؟گفت جانم ؟ گفتم دیشب عمو چیزی نگفت ؟ پرسید در مورد چی ؟ گفتم نگفت که صاحب کار اومده بود در خونه ی ما ؟ با تعجب گفت نه من چیزی نفهمیدم کی اومده بود ؟ گفتم ندیدین یحیی اومد دنبال عمو و اومدن دم در ؟ گفت نه , متوجه نشدم بگو ببینم چه خبر بوده گفتم یک آقایی به اسم سالار زاده اومده بود سراغ آقاجونم رو می گرفت نمی دونست که فوت کرده ظاهرا عمو بهشون نگفته من داشتم با اون مرد حرف می زدم که یحیی اومد و رفت عمو رو آورد ولی منو کرد توی حیاط و در رو بست فکر می کنم اوضاع خیلی خرابه همین روزاست که گندش در بیاد اینطوری که من فهمیدم سالار زاده کوتاه بیا نیست خانجون وسط حرفم وارد اتاق شد و مجبور شدیم ماجرا رو از اول براش تعریف کنیم با حالتی نگران  نشست زیر کرسی و رفت توی فکر و گفت من یک چیزایی فهمیده بودم ولی فکر می کردم که حسن خودش درستش می کنه خدا به خیر کنه من نگران اونا نیستم نگران شماهام که مرد ندارین اون روز سر ناشتایی خیلی در این مورد حرف زدیم ولی به نتیجه ای نرسیدیم و همه می دونستیم که به زودی وضع مالی خوبی نخواهیم داشت.در حالیکه خانجون نگران طلبکار هم بود و می گفت تا حسینم زنده بود آب توی دل کسی تکون نخورد حالا می دونم که روزای سختی در پیش داریم و من نگران طلبکارهستم که در این خونه ها رو بزنه اونوقت مدام تن و جونمون باید بلرزه اون روز جمعه بود و من کتاب هامو بردم توی اتاق خانجون و زیر کرسی  درس می خوندم که در زدن مامان صدا زد پریماه برو ببین کیه موقعی که زمین یخ بندون بود مامان بچه ها رو برای باز کردن در نمی فرستاد و اگر من خونه بودم کار من بود ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
41.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما رب انار توی آشپزخونتون چقدر نقش داره؟؟ چون ما توی شمال هرروز ازش استفاده داریم، پس برای مصرف یکسال آینده‌مون رب پختیم🥰 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
450_54542555672808.mp3
5.38M
🎶 نام آهنگ: آدرس عشق 🗣 نام خواننده: آرش والا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لیست موجود در کانال👇🏼👇🏼 شوهرآهوخانم‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ سوپری طلاق‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ گلچهره حوریه‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ زهره قمر_تاج‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌مریم‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ رنج_کشیده ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌عزیز_جان ‌ ‌ ‌ چشمان_زغالی‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌هوو دلباخته ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌گلاب نگار‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌عشق_همیشگی‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌سحر‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ پری الفت دوستای عزیزم برای دسترسی راحت شما به سرگذشت های کانال هشتک گذاری کردم شما رو هر هشتکی بزنید به پارت اول داستان میرید و میتونید راحت بخونید.😍❤️
کیف نوستالژی 🥰 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستم چون ما کار رو ازشون می گرفتیم حالا من حساب اون برادرشو
به هوای اینکه ممکنه یحیی باشه رفتم در رو باز کردم و با یک مرد روبرو شدم اول از همه سیبل هاش توجه منو جلب کرد که به طور خنده داری انتهاشو رو به بالا برده بود با تندی گفت منزل آقای صفایی.گفتم بفرمایید ودرهمین موقع چشمم افتاد به مردی که شب قبل اومده بود و فهمیدم کیه و گفتم ببخشید به پسرتون گفتم پدر من فوت کردن خونه ی عموم همین در بغلی هست می تونین با خودشون حرف بزنین با صدای کلفت و خشنی گفت من با مادرتون کار دارم بفرمایید بیان دم در.گفتم آخه مامان من چه کاری می تونه براتون انجام بده این عموی منه که باید جوابگوی شما باشه دستشو گرفت طرف منو گفت دختر خانم یک عرض کوچک با ایشون دارم زیاد مزاحم نمیشم لطفا صداشون کن مامان که از دور ما رو دیده بود فورا چادر سرش کرد و اومد جلو و گفت پریماه تو برو بله آقا چیکار دارین ؟ چه خبره ؟ سالار زاده گفت خانم صفایی ؟ مامان گفت بله خودمم گفت خانم من اومدم با شما اتمام حجت کنم فردا گله ای نباشه مامان گفت نمی فهمم با من چرا می خواین اتمام حجت کنین من چیکاره هستم طرف شما من نیستم قبلا شوهرم بوده و حالام برادرشون خونه شون هم همین بغله گفت دِ نشد دیگه چهار ماه پیش من با حسین آقا معمار قرار داد بستم همون جا ده هزار تومن پول بی زبون رو جیرنگی ریختم کف دستش بعدام مدام پول دادم تا خونه ام ساخته بشه ولی دلم میخواد تشریف بیارین و تماشا کنین آدم رغبت نمی کنه پا توش بزاره دیشب پسرم اومده باهاش حرف زده ایشون فرمودن برو طرف قرارداد تون من نبودم حالا بدکردم که نصف کاره ولش نکردم ؟اون خونه رو خودم  میدم یک بلد کار درستش کنه و پولشم شما باید بدین ،حالا خانم یا شما من نمی دونم فقط خسارت منو بدین خانجون هنوز نشسته بود و با صدای بلند و لحن تندی گفت آقا بشین یک چایی بخور دهنت رو شیرین کن بعد برو حرفت رو زدی ما هم زدیم ؛ما پولی نداریم که به شما بدیم بهتره بدی خودش درست کنه یکبار دیگه بهش اعتماد کن.اینم حرف این آقا بعد از این مدت ؛ ببین خانم محترم می دونم داغ دارین راستی تسلیت میگم غم آخرتون باشه ولی من کاری با این حسن آقا ندارم میدم خونه رو یکی درست کنن خسارتش با شماست من کسی رو جز شما نمی شناسم مامان گفت می تونم بفهمم چه حالی دارین حق با شماست منم شاید چای شما بودم همین کارو می کردم ولی باید بشینیم و حرف بزنیم اینطوری دم در بده همسایه ها هم حرف در میارن شما بفرمایید تو پریماه برو عموت رو صدا بزن بیاد میشنیم و این مسئله رو حل می کنیم شما هم حتما می دونین که اگر شوهر من پول از شما گرفته برای ساختن خونه بوده اونجا خرج کرده من خودم برای خرج روزانه ام موندم آقا ؛همینطور که پاشو می ذاشت توی حیاط گفت بالاخره من باید از یکی خسارت بگیرم یا نه ؟اون سه نفر وارد خونه شدن و من از کنار پسرش رد شدم که برم عمو رو صدا بزنم با پرویی خاصی گفت سبز یا خاکستری ؟ با اینکه چندشم شده بود ولی نفهمیدم منظورش چیه گفتم چی گفتین ؟ انگشتش رو برد طرف چشم خودش و پرسید سبز یا خاکستری ؟ گفتم نمی فهمم چی میگی مامان صدا زد پریماه برو دیگه زود باش روز جمعه بود و عمو و یحیی توی خونه این بود که هر دو با هم اومدن رنگ عمو مثل گچ سفید بود و از من پرسید سر وصدا کردن داد و هوار راه انداختن ؟ گفتم نه عمو خیلی محترمانه بر خورد کردن اومدن از مامان من خسارت می خوان گفت تو نگران نباش عمو جان من درستش می کنم هیچ دیدن آدمایی که همیشه این جمله روی زبونش هست که با من،من درستش می کنم بزارین به عهده ی من ولی در نهایت هیچ کاری برا تون نمی کنن عموی من اینطوری بود و همیشه آقاجونم به عنوان طنز باهاش شوخی می کرد پس من این حرف اونو اصلا جدی نگرفتم و دلواپس بعد بودم و می دونستم اینا آخرین شاکی های ما نیستن. وقتی ما برگشتیم مامان و خانجون و اون دونفر توی اتاق کنار سرسرا بودن جایی که همیشه همه اونجا جمع می شدیم یک چیزی مثل هال الان چون گرم بود و سرسرا بخاریش روشن نبود یحیی و عمو رفتن توی اتاق و من برگشتم زیر کرسی هنوز گرم نشده بودم که مامان اومد صدا زد پریماه چای بیار زیر دستی هم یادت نره ، یکم شیرینی گذاشتم روی کمد اونم بزار توی ظرف و بیار و برگشت توی اتاق حال پریشونش نشون می داد که اوضاع اصلا خوب نیست صدای بلند و خشن آقای سالار زاده از بیرون هم شنیده می شد و معلوم بود که خیال سازش نداره اون با تندی می گفت من می تونم از دادگستری کارشناس ببرم و خسارت تعین کنه و شما که طرف قرارداد هستین موظف میشین پرداخت کنین مثل آدم اومدم و حرف بزنیم نمی خوام کار به دادگاه و دادگاه کشی برسه خودتون منصف باشین و همین جا حلش کنین من یک نفر رو میارم براآورد می کنه هر چی خواست شما باید بدین حرفم غیر منطقیه ؟ اگر نه می خواین راه اول رو برم ولی همه توی درد سر میفتیم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
 با خودم فکر کردم بازم یک درد سر جدید خدایا تا کی ما باید بد بیاریم ؟چرا همه چیزاینطورازهم پاشید؟به خیال اینکه شاید اگر خوب تحویلشون بگیرم یکم نمک گیر بشن و کوتاه بیان توی یک مجمعه چای و شیرینی گذاشتم و یک ظرف بادوم و پسته وخرما وانجیر خشک در اتاق رو زدم و یحیی رو صدا کردم تا ازم بگیره ولی تا من اینا رو آماده می کردم پدر و پسر بلند شده بودن و داشتن میرفتن مامان اصرار کرد که تو روخدا دهنتون رو شیرین کنین با اوقات تلخ نرین دیدن که حسن آقا قول داده ظرف یکماه همه ی خرابی ها رو خودش درست کنه سالار زاده با اعتراض انگشت های هر دو دست رو بهم چسبونده بودوگرفته بودروی سینه اش و می گفت نمی خوام خانم نمی خوام دیگه حسن آقادست به اون خونه بزنه والله می ترسم خرابتر کنه که درست نکنه خانم صفایی چرا دوباره این حرف رو تکرار می کنین ؟این آقا اگر می تونست همون دفعه ی اول درست می کردتازه من و پسرم صدبار رفتیم و گفتیم اینطوری می خوایم برگشتیم دیدم همون آش و همون کاسه و دستشو گذاشت روی شونه ی عمو . با افسوس گفت داداش تو این کاره نیستی لطفا کار یکی دیگه رو خراب نکن مردم رو به خسارت ننداز عمو که بی اندازه ناراحت بود و معلوم می شد داره خودشو کنترل می کنه گفت واقعا که شما دارین کم لطفی می کنین ایراد های شما همه بی خودیه درست میشه نمی دونم چرا مته گذاشتین روی خشخاش بهتون میگم قول میدم خودم درست می کنم اصلا یکی رو میارم میدم درست کنه ولی دست خودم باشه سالار زاده گفت , ببین رفیق من حرف آخرم رو زدم.پسر سالار زاده گفت من که راستش گلوم خشک شده می خوام این چای رو بخورم با اجازه و همینطور که سر پا ایستاده بود یک استکان برداشت و یک دونه شیرینی اما سالار زاده  نشست روبروی خانجون و گفت مادر؟ من بد میگم حق با من نیست ؟ خانجون گفت چرا مادر حق با توست ولی الان چیکار میشه کرد ما که پولی نداریم خسارت بدیم خودت می دونی که خراب بوده یا درست توی همون خونه خرج شده  من میگم به خدا زن و بچه های اون خدا بیامرز گناه دارن تن و جونشون رو نلروزن حسن آقا هم پسر منه حالا چی میشه بزاری خودش درست کنه و یکبار دیگه به خاطر من بهش اعتماد کنی شما دوتا مرد هستین برین یقه ی همدیگر رو بگیرین  به زنا چیکار دارین ما توی معامله ی شما نبودیم سالار زاده یک استکان چای برداشت با یک حبه قند و سر کشید و گذاشت زمین و گفت یا علی این بحث به نتیجه ای نمی رسه مگر اینکه خود این حسن آقا قبول کنه خسارت رو بده خب  زیر بار نمیره میگه خودم درست می کنم شما خودت اینو به این آقا بفهمون من نمی خوام دیگه دست به اون خونه بزنه خودم یکی رو میارم این آقا پولشو میده ختم جلسه و بلند شد.یحیی از همه زودتر از اتاق رفت بیرون و سالار زاده و عمو پشت سرش همینطور جر و بحث می کردن و مامان هم داشت هنوز توضیح می داد که آخه ما که کاره ای نیستم خودتون مردونه حل کنین پای ما رو وسط نکشین که یک مرتبه پسر سالار زاده سرشو آورد نزدیک صورت منو و پرسید چشمت چه رنگیه سبز یا خاکستری ؟ تا حالا همچین چیزی ندیدم با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم برو بابا توام دلت خوشه این وسط وقت گیر آوردی ؟ خندید و رفت عمو و یحیی اونا رو بدرقه کردن و کلی هم دم در حرف زدن وبعد برگشتن توی اتاق تا بیشتر در این مورد حرف بزنن البته من می دیدم که عمو جلوی سالار زاده خیلی دست و پاشو جمع کرده بود اما من از این حرفا بیزار بودم برای همین معطل نکردم رفتم اتاق خانجون و نشستم زیر کرسی که یحیی در رو باز کرد و اومد و گفت پریماه حالا چیکار کنیم آقام حسابی خرابکاری کرده خودش چند شبه درست نمی خوابه هر وقت شب بیدار میشم می ببینم داره راه میره گفتم نمی دونم تو نمی تونی بری و کاراشو درست کنی گفت نه من اصلا علاقه ای این کارا نداشتم وگرنه میرفتم از عمو یاد می گرفتم تازه اون زمان اونقدر ازرجب بدم میومد که دلم نمی خواست مثل اون زیر دست عمو کار کنم الان توی حجره ی سید عباس راحتم همه ی کار هم ازش یاد گرفتم انشاالله خودم به زودی یک فرش فروشی بزرگ بالای شهر باز می کنم و می ببینی که موفق میشم گفتم انشاالله بشین چرا وایسادی ؟ گفت نمی دونم پریشونم خیلی می ترسم که مجبور بشیم خونمون رو بفروشیم راستش دیشب آقام می گفت شاید این کارو کردم گفتم واقعا ؟ یعنی تا این حد اوضاع وخیمه ؟ گفت فکر می کنم از اینم بدتر باشه این که کار سالار زاده بود وقتی عمو فوت شد نیمه کاره بود دوتا ساختمون بوده که آقام پی زیری کرده و برای اونا نگرانه می گفت داره خراب میشه و خودشم نمی دونست چرا این همه سال متکی شد به عمو و درست یاد نگرفت چیکار کنه فکر می کرد برای همیشه عمو هست و اون کنار کارش می مونه پریماه تو خوبی؟ لبخندی زدم و گفتم چی شد یک مرتبه یاد من افتادی آره خوبم به اندازه ی تو. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دیدی یه وقت ها یه عکس، آهنگ ، فیلم، متن میبینی و تورو می‌بره به ده بیست سال پیش بعد با خودت میگی اااااا چه زود گذشت یادش بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍پسری‌ تصميم به ازدواج‌ گرفت ، ليستی از اسامی دوستانش را كه بيش از 30 نفر بودند را به پدرش داد و از او خواست كه با دوستانش تماس بگيرد‌و آنها را برای روز عروسی دعوت كند ، پدر هم قبول ميكند روز عروسی ، پسر با تعجب می‌بیند كه فقط شش نفر از دوستانش آنجا هستند ،بشدّت ناراحت شد و به پدرش گفت من‌ از شما خواستم تمام‌ِ‌ دوستانم رادعوت كنيد اما اينها كه فقط شش نفر هستند پدر به پسر گفت ، من با تك تك دوستانت تماس گرفتم و به آنان گفتم مشكلی برای تو پيش آمده و به كمك آنها احتياج داری و از آنها خواستم كه امروز اينجا باشند بنابر اين پسرم نگران نباش ، دوستان واقعی تو امروز همه اينجا هستند دوست نَبوَد ، آن که در نعمت زند لاف یاری و برادر خواندگی دوست آن دانم که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی 👤سعدی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f