eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتارهای غلیظ... - @mer30tv.mp3
5.29M
صبح 9 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_نوزدهم زیر لب و آهسته گفتم مرسی می دونم راستی مامان یک سئوال
چون ما کار رو ازشون می گرفتیم حالا من حساب اون برادرشو که هیچی حالیش نیست رو می رسم یحیی گفت آروم باشین لطفا حق با شماست گفت خونه ی برادرش کجاست؟ اگر می خواین به من لطف کنین آدرس خونه ی اونو بهم بدین یحیی گفت همین جاست شما صبر کنین من الان صداش می کنم و به من گفت تو برو توی خونه کار نداشته باش و رفت عمو رو صدا کنه اون مرد نگاهی به من کرد و گفت پریماه خانم این حسن آقا عموی شما میشه دیگه ؟از اینکه اسم منو به زبون آورد تعجب کردم و نفهمیدم از کجا گفتم بله عموی من هستن گفت شما خبر دارین که با بقیه ی کارای پدرتون هم همین کارو نکرده باشه ؟ فقط باید بیاین ببینین که چی برای ما ساخته باید همش رو خراب کنیم و از نو بسازیم حالا باید خسارت ما رو بده.گفتم : نمی دونم من در جریان نیستم از وقتی آقاجونم فوت کرده ما کاری به کار عمو نداشتیم و نمی دونستیم که چیکار می کنه ؛ گفت : ببخشید مادرتون هست ؟ گفتم : با مادرم چیکار دارین گفت : خانم ما خسارت مون رو از شما می خوایم قرار داد و همه چیز به اسم پدر شماست من باید چیکار کنم؟ این خونه بد درد نمی خوره ؛ هر روز رفتم و تذکر دادم ولی همش به من می گفت درست میشه قول میدم امروز رفتم دیدم وای کثافت زدن به اون ساختمون عمو و یحیی از راه رسیدن عمو تا کمر خم شد و دست داد و گفت چرا زحمت کشیدی فردا سرکار با هم حرف می زنیم ؛ مرد گفت : آقا چه حرفی داریم بزنیم ؛ تو چی بلدی ؟ چرا به من نگفتی که حسین آقا فوت کرده ؟ می دونی اگر بابام بفهمه روزگارت رو سیاه می کنه ؛ عمو با ناراحتی به من گفت تو برو تو عمو جون ما حلش می کنیم و بازوی منو گرفت و هلم داد و در رو بست نمی دونم بدجنس بودم یا نه ولی دلم خنک شده بود حالا اونا می فهمیدن که این همه سال کی نون سر سفره ی اونا برده از طرفی هم دلم شور افتاده بود که نکنه برای ما دردسری درست بشه دیگه اونجا نموندم چون فهمیده بودم اوضاع از چه قراره و می تونستم بقیه ی حرفای اونا رو حدس بزنم سردم شده بود و یکراست رفتم به اتاق خانجون خودمو فرو بردم زیر کرسی و لحاف رو کشیدم تا گردنم و یک لبخند موذیانه روی لبم نقش بست. بعد از مدت ها چنان به خواب عمیقی فرو رفتم که حتی وقتی مامان و خانجون برگشتن متوجه نشدم تا اینکه بوی چای و نون تازه هوشیارم کرد و چشمم رو باز کردم و دیدم مامان سفره ی ناشتایی رو روی کرسی پهن کرده و گفت پاشو قربون اون چشمهای قشنگت برم پاشو دیشب هم شام نخوردی راستش دلم نیومد از خونه ی اونا برات شام بیارم گفتم لابد خودت یک چیزی می خوری مامان به نظر خوشحال میومد و من می دونستم برای چی چون چند وقتی بود که باهاش حرف می زدم و بد رفتاری نمی کردم احساسم این بود که هر چی من بد خلق تر باشم روزگار بامن بد تر رفتار می کنه و با اینکه حس می کردم دیگه مثل سابق دوستش ندارم ترجیح می دادم که اون وضع ادامه پیدا نکنه شاید بتونم فراموش کنم نشستم وسلام کردم و پرسیدم خانجون کجاست ؟ گفت پاشو الان میاد تا دست و صورتت رو بشوری من فرید و فرهاد رو هم بیدار می کنم گفتم مامان ؟گفت جانم ؟ گفتم دیشب عمو چیزی نگفت ؟ پرسید در مورد چی ؟ گفتم نگفت که صاحب کار اومده بود در خونه ی ما ؟ با تعجب گفت نه من چیزی نفهمیدم کی اومده بود ؟ گفتم ندیدین یحیی اومد دنبال عمو و اومدن دم در ؟ گفت نه , متوجه نشدم بگو ببینم چه خبر بوده گفتم یک آقایی به اسم سالار زاده اومده بود سراغ آقاجونم رو می گرفت نمی دونست که فوت کرده ظاهرا عمو بهشون نگفته من داشتم با اون مرد حرف می زدم که یحیی اومد و رفت عمو رو آورد ولی منو کرد توی حیاط و در رو بست فکر می کنم اوضاع خیلی خرابه همین روزاست که گندش در بیاد اینطوری که من فهمیدم سالار زاده کوتاه بیا نیست خانجون وسط حرفم وارد اتاق شد و مجبور شدیم ماجرا رو از اول براش تعریف کنیم با حالتی نگران  نشست زیر کرسی و رفت توی فکر و گفت من یک چیزایی فهمیده بودم ولی فکر می کردم که حسن خودش درستش می کنه خدا به خیر کنه من نگران اونا نیستم نگران شماهام که مرد ندارین اون روز سر ناشتایی خیلی در این مورد حرف زدیم ولی به نتیجه ای نرسیدیم و همه می دونستیم که به زودی وضع مالی خوبی نخواهیم داشت.در حالیکه خانجون نگران طلبکار هم بود و می گفت تا حسینم زنده بود آب توی دل کسی تکون نخورد حالا می دونم که روزای سختی در پیش داریم و من نگران طلبکارهستم که در این خونه ها رو بزنه اونوقت مدام تن و جونمون باید بلرزه اون روز جمعه بود و من کتاب هامو بردم توی اتاق خانجون و زیر کرسی  درس می خوندم که در زدن مامان صدا زد پریماه برو ببین کیه موقعی که زمین یخ بندون بود مامان بچه ها رو برای باز کردن در نمی فرستاد و اگر من خونه بودم کار من بود ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
41.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما رب انار توی آشپزخونتون چقدر نقش داره؟؟ چون ما توی شمال هرروز ازش استفاده داریم، پس برای مصرف یکسال آینده‌مون رب پختیم🥰 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
450_54542555672808.mp3
5.38M
🎶 نام آهنگ: آدرس عشق 🗣 نام خواننده: آرش والا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لیست موجود در کانال👇🏼👇🏼 ‌ ‌ ‌ گلچهره ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌مریم‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ رنج_کشیده ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌عزیز_جان ‌ ‌ ‌ چشمان_زغالی‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌هوو دلباخته ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌گلاب نگار‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌عشق_همیشگی‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌سحر‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ پری الفت‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌تاج‌گل دوستای عزیزم برای دسترسی راحت شما به سرگذشت های کانال هشتک گذاری کردم شما رو هر هشتکی بزنید به پارت اول داستان میرید و میتونید راحت بخونید.😍❤️
کیف نوستالژی 🥰 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستم چون ما کار رو ازشون می گرفتیم حالا من حساب اون برادرشو
به هوای اینکه ممکنه یحیی باشه رفتم در رو باز کردم و با یک مرد روبرو شدم اول از همه سیبل هاش توجه منو جلب کرد که به طور خنده داری انتهاشو رو به بالا برده بود با تندی گفت منزل آقای صفایی.گفتم بفرمایید ودرهمین موقع چشمم افتاد به مردی که شب قبل اومده بود و فهمیدم کیه و گفتم ببخشید به پسرتون گفتم پدر من فوت کردن خونه ی عموم همین در بغلی هست می تونین با خودشون حرف بزنین با صدای کلفت و خشنی گفت من با مادرتون کار دارم بفرمایید بیان دم در.گفتم آخه مامان من چه کاری می تونه براتون انجام بده این عموی منه که باید جوابگوی شما باشه دستشو گرفت طرف منو گفت دختر خانم یک عرض کوچک با ایشون دارم زیاد مزاحم نمیشم لطفا صداشون کن مامان که از دور ما رو دیده بود فورا چادر سرش کرد و اومد جلو و گفت پریماه تو برو بله آقا چیکار دارین ؟ چه خبره ؟ سالار زاده گفت خانم صفایی ؟ مامان گفت بله خودمم گفت خانم من اومدم با شما اتمام حجت کنم فردا گله ای نباشه مامان گفت نمی فهمم با من چرا می خواین اتمام حجت کنین من چیکاره هستم طرف شما من نیستم قبلا شوهرم بوده و حالام برادرشون خونه شون هم همین بغله گفت دِ نشد دیگه چهار ماه پیش من با حسین آقا معمار قرار داد بستم همون جا ده هزار تومن پول بی زبون رو جیرنگی ریختم کف دستش بعدام مدام پول دادم تا خونه ام ساخته بشه ولی دلم میخواد تشریف بیارین و تماشا کنین آدم رغبت نمی کنه پا توش بزاره دیشب پسرم اومده باهاش حرف زده ایشون فرمودن برو طرف قرارداد تون من نبودم حالا بدکردم که نصف کاره ولش نکردم ؟اون خونه رو خودم  میدم یک بلد کار درستش کنه و پولشم شما باید بدین ،حالا خانم یا شما من نمی دونم فقط خسارت منو بدین خانجون هنوز نشسته بود و با صدای بلند و لحن تندی گفت آقا بشین یک چایی بخور دهنت رو شیرین کن بعد برو حرفت رو زدی ما هم زدیم ؛ما پولی نداریم که به شما بدیم بهتره بدی خودش درست کنه یکبار دیگه بهش اعتماد کن.اینم حرف این آقا بعد از این مدت ؛ ببین خانم محترم می دونم داغ دارین راستی تسلیت میگم غم آخرتون باشه ولی من کاری با این حسن آقا ندارم میدم خونه رو یکی درست کنن خسارتش با شماست من کسی رو جز شما نمی شناسم مامان گفت می تونم بفهمم چه حالی دارین حق با شماست منم شاید چای شما بودم همین کارو می کردم ولی باید بشینیم و حرف بزنیم اینطوری دم در بده همسایه ها هم حرف در میارن شما بفرمایید تو پریماه برو عموت رو صدا بزن بیاد میشنیم و این مسئله رو حل می کنیم شما هم حتما می دونین که اگر شوهر من پول از شما گرفته برای ساختن خونه بوده اونجا خرج کرده من خودم برای خرج روزانه ام موندم آقا ؛همینطور که پاشو می ذاشت توی حیاط گفت بالاخره من باید از یکی خسارت بگیرم یا نه ؟اون سه نفر وارد خونه شدن و من از کنار پسرش رد شدم که برم عمو رو صدا بزنم با پرویی خاصی گفت سبز یا خاکستری ؟ با اینکه چندشم شده بود ولی نفهمیدم منظورش چیه گفتم چی گفتین ؟ انگشتش رو برد طرف چشم خودش و پرسید سبز یا خاکستری ؟ گفتم نمی فهمم چی میگی مامان صدا زد پریماه برو دیگه زود باش روز جمعه بود و عمو و یحیی توی خونه این بود که هر دو با هم اومدن رنگ عمو مثل گچ سفید بود و از من پرسید سر وصدا کردن داد و هوار راه انداختن ؟ گفتم نه عمو خیلی محترمانه بر خورد کردن اومدن از مامان من خسارت می خوان گفت تو نگران نباش عمو جان من درستش می کنم هیچ دیدن آدمایی که همیشه این جمله روی زبونش هست که با من،من درستش می کنم بزارین به عهده ی من ولی در نهایت هیچ کاری برا تون نمی کنن عموی من اینطوری بود و همیشه آقاجونم به عنوان طنز باهاش شوخی می کرد پس من این حرف اونو اصلا جدی نگرفتم و دلواپس بعد بودم و می دونستم اینا آخرین شاکی های ما نیستن. وقتی ما برگشتیم مامان و خانجون و اون دونفر توی اتاق کنار سرسرا بودن جایی که همیشه همه اونجا جمع می شدیم یک چیزی مثل هال الان چون گرم بود و سرسرا بخاریش روشن نبود یحیی و عمو رفتن توی اتاق و من برگشتم زیر کرسی هنوز گرم نشده بودم که مامان اومد صدا زد پریماه چای بیار زیر دستی هم یادت نره ، یکم شیرینی گذاشتم روی کمد اونم بزار توی ظرف و بیار و برگشت توی اتاق حال پریشونش نشون می داد که اوضاع اصلا خوب نیست صدای بلند و خشن آقای سالار زاده از بیرون هم شنیده می شد و معلوم بود که خیال سازش نداره اون با تندی می گفت من می تونم از دادگستری کارشناس ببرم و خسارت تعین کنه و شما که طرف قرارداد هستین موظف میشین پرداخت کنین مثل آدم اومدم و حرف بزنیم نمی خوام کار به دادگاه و دادگاه کشی برسه خودتون منصف باشین و همین جا حلش کنین من یک نفر رو میارم براآورد می کنه هر چی خواست شما باید بدین حرفم غیر منطقیه ؟ اگر نه می خواین راه اول رو برم ولی همه توی درد سر میفتیم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
 با خودم فکر کردم بازم یک درد سر جدید خدایا تا کی ما باید بد بیاریم ؟چرا همه چیزاینطورازهم پاشید؟به خیال اینکه شاید اگر خوب تحویلشون بگیرم یکم نمک گیر بشن و کوتاه بیان توی یک مجمعه چای و شیرینی گذاشتم و یک ظرف بادوم و پسته وخرما وانجیر خشک در اتاق رو زدم و یحیی رو صدا کردم تا ازم بگیره ولی تا من اینا رو آماده می کردم پدر و پسر بلند شده بودن و داشتن میرفتن مامان اصرار کرد که تو روخدا دهنتون رو شیرین کنین با اوقات تلخ نرین دیدن که حسن آقا قول داده ظرف یکماه همه ی خرابی ها رو خودش درست کنه سالار زاده با اعتراض انگشت های هر دو دست رو بهم چسبونده بودوگرفته بودروی سینه اش و می گفت نمی خوام خانم نمی خوام دیگه حسن آقادست به اون خونه بزنه والله می ترسم خرابتر کنه که درست نکنه خانم صفایی چرا دوباره این حرف رو تکرار می کنین ؟این آقا اگر می تونست همون دفعه ی اول درست می کردتازه من و پسرم صدبار رفتیم و گفتیم اینطوری می خوایم برگشتیم دیدم همون آش و همون کاسه و دستشو گذاشت روی شونه ی عمو . با افسوس گفت داداش تو این کاره نیستی لطفا کار یکی دیگه رو خراب نکن مردم رو به خسارت ننداز عمو که بی اندازه ناراحت بود و معلوم می شد داره خودشو کنترل می کنه گفت واقعا که شما دارین کم لطفی می کنین ایراد های شما همه بی خودیه درست میشه نمی دونم چرا مته گذاشتین روی خشخاش بهتون میگم قول میدم خودم درست می کنم اصلا یکی رو میارم میدم درست کنه ولی دست خودم باشه سالار زاده گفت , ببین رفیق من حرف آخرم رو زدم.پسر سالار زاده گفت من که راستش گلوم خشک شده می خوام این چای رو بخورم با اجازه و همینطور که سر پا ایستاده بود یک استکان برداشت و یک دونه شیرینی اما سالار زاده  نشست روبروی خانجون و گفت مادر؟ من بد میگم حق با من نیست ؟ خانجون گفت چرا مادر حق با توست ولی الان چیکار میشه کرد ما که پولی نداریم خسارت بدیم خودت می دونی که خراب بوده یا درست توی همون خونه خرج شده  من میگم به خدا زن و بچه های اون خدا بیامرز گناه دارن تن و جونشون رو نلروزن حسن آقا هم پسر منه حالا چی میشه بزاری خودش درست کنه و یکبار دیگه به خاطر من بهش اعتماد کنی شما دوتا مرد هستین برین یقه ی همدیگر رو بگیرین  به زنا چیکار دارین ما توی معامله ی شما نبودیم سالار زاده یک استکان چای برداشت با یک حبه قند و سر کشید و گذاشت زمین و گفت یا علی این بحث به نتیجه ای نمی رسه مگر اینکه خود این حسن آقا قبول کنه خسارت رو بده خب  زیر بار نمیره میگه خودم درست می کنم شما خودت اینو به این آقا بفهمون من نمی خوام دیگه دست به اون خونه بزنه خودم یکی رو میارم این آقا پولشو میده ختم جلسه و بلند شد.یحیی از همه زودتر از اتاق رفت بیرون و سالار زاده و عمو پشت سرش همینطور جر و بحث می کردن و مامان هم داشت هنوز توضیح می داد که آخه ما که کاره ای نیستم خودتون مردونه حل کنین پای ما رو وسط نکشین که یک مرتبه پسر سالار زاده سرشو آورد نزدیک صورت منو و پرسید چشمت چه رنگیه سبز یا خاکستری ؟ تا حالا همچین چیزی ندیدم با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم برو بابا توام دلت خوشه این وسط وقت گیر آوردی ؟ خندید و رفت عمو و یحیی اونا رو بدرقه کردن و کلی هم دم در حرف زدن وبعد برگشتن توی اتاق تا بیشتر در این مورد حرف بزنن البته من می دیدم که عمو جلوی سالار زاده خیلی دست و پاشو جمع کرده بود اما من از این حرفا بیزار بودم برای همین معطل نکردم رفتم اتاق خانجون و نشستم زیر کرسی که یحیی در رو باز کرد و اومد و گفت پریماه حالا چیکار کنیم آقام حسابی خرابکاری کرده خودش چند شبه درست نمی خوابه هر وقت شب بیدار میشم می ببینم داره راه میره گفتم نمی دونم تو نمی تونی بری و کاراشو درست کنی گفت نه من اصلا علاقه ای این کارا نداشتم وگرنه میرفتم از عمو یاد می گرفتم تازه اون زمان اونقدر ازرجب بدم میومد که دلم نمی خواست مثل اون زیر دست عمو کار کنم الان توی حجره ی سید عباس راحتم همه ی کار هم ازش یاد گرفتم انشاالله خودم به زودی یک فرش فروشی بزرگ بالای شهر باز می کنم و می ببینی که موفق میشم گفتم انشاالله بشین چرا وایسادی ؟ گفت نمی دونم پریشونم خیلی می ترسم که مجبور بشیم خونمون رو بفروشیم راستش دیشب آقام می گفت شاید این کارو کردم گفتم واقعا ؟ یعنی تا این حد اوضاع وخیمه ؟ گفت فکر می کنم از اینم بدتر باشه این که کار سالار زاده بود وقتی عمو فوت شد نیمه کاره بود دوتا ساختمون بوده که آقام پی زیری کرده و برای اونا نگرانه می گفت داره خراب میشه و خودشم نمی دونست چرا این همه سال متکی شد به عمو و درست یاد نگرفت چیکار کنه فکر می کرد برای همیشه عمو هست و اون کنار کارش می مونه پریماه تو خوبی؟ لبخندی زدم و گفتم چی شد یک مرتبه یاد من افتادی آره خوبم به اندازه ی تو. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دیدی یه وقت ها یه عکس، آهنگ ، فیلم، متن میبینی و تورو می‌بره به ده بیست سال پیش بعد با خودت میگی اااااا چه زود گذشت یادش بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍پسری‌ تصميم به ازدواج‌ گرفت ، ليستی از اسامی دوستانش را كه بيش از 30 نفر بودند را به پدرش داد و از او خواست كه با دوستانش تماس بگيرد‌و آنها را برای روز عروسی دعوت كند ، پدر هم قبول ميكند روز عروسی ، پسر با تعجب می‌بیند كه فقط شش نفر از دوستانش آنجا هستند ،بشدّت ناراحت شد و به پدرش گفت من‌ از شما خواستم تمام‌ِ‌ دوستانم رادعوت كنيد اما اينها كه فقط شش نفر هستند پدر به پسر گفت ، من با تك تك دوستانت تماس گرفتم و به آنان گفتم مشكلی برای تو پيش آمده و به كمك آنها احتياج داری و از آنها خواستم كه امروز اينجا باشند بنابر اين پسرم نگران نباش ، دوستان واقعی تو امروز همه اينجا هستند دوست نَبوَد ، آن که در نعمت زند لاف یاری و برادر خواندگی دوست آن دانم که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی 👤سعدی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f