eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفده موقعی که قرص های خانم رو می دادم که بخوابه گفت تو چرا
و هر سه تای اونا سرشون رو برده بودن زیر صندلی که مبادا مادر بزرگشون اونا رو ببینه و با دیدن من دستهاشون رو آوردن بالا که دست منو بگیرن این خوشحالی اونا از دیدن من و این معصومیتی که در وجود اونا بود حالم رو دگرگون کرد به محض اینکه راه افتادیم تازه من به این فکر افتادم که وقتی با اینا برم در خونه ی عمه چی بگم و چیکار باید بکنم ؟وقتی شنیدم که نریمان می خواد منو ببره گرگان به هیچ چیزی جز دیدن گلرو و پسرش فکر نکرده بودم و حالا که راه افتاده بودیم بشدت نگران بودم که چی پیش خواهد اومد و از اینکه سه تا بچه های خواهر حتی جرئت نداشتن که تا دم در عمارت بیان دلم گرفت و اگر ذوق و شوق سلمان برای بغل کردن من نبود شاید اشک به چشم میاوردم در حالیکه سلمان خودشو به من چسبونده بود و بوسم می کرد و آهو دستم رو گرفته و فشار می داد نخواستم حالم رو بفهمون پس مجبور بودم پاسخ محبت اونا رو مثل خودشون بدم گفتم چطوری قهرمان من؛ خوبی عزیزم ؟ گفت دلم برات تنگ شده بود نیومدی گفتم چون قرار بود با هم بریم مسافرت میومدم یکم کار داشتم عزیز دلم منم دلم برات تنگ شده بود نریمان بلند گفت خانم ها حاضرین ؟ راه بیفتیم ؟ و اونا در حالیکه سرشون رو زیر صندلی نگه داشته بودن با خوشحالی گفتن حاضریم از همون ابتدای راه سلمان در حالیکه خودشو انداخته بود روی پای من حرف می زد ومن فکرم در گیر این بود که وقتی رسیدیم گرگان چه خواهد شد تا یک مقدار از راه رو که رفتیم سرش کج شد و خوابش برد فورا سرشو گذاشتم روی پام و به پرستو نگاه کردم اونم خواب بود و آهو هم جلوی ماشین به خواب عمیقی فرو رفته بود هر سه تای اونا که صبح خیلی زود بیدار شده بودن با حرکت ماشین و گرمای نور خورشید که از پنجره می تابید به خواب رفته بودن نریمان از توی آینه منو نگاه کرد و پرسید پریماه تو بیداری ؟ گفتم آره گفت منم خوابم گرفته میشه حرف بزنیم ؟ گفتم البته چرا که نه ؟ من خوابم نمیاد گفت یادته یک چیزی می خواستم بهت بگم؟گفتم واقعا ؟یادم نیست حالا بگو این روزا اونقدر فکرم مشغوله که نمی دونم به کدومش فکر کنم به نظرم منم دارم مثل خانم فراموشی می گیرم حالا چی می خواستی بگی ؟ آه عمیقی با افسوس کشید و گفت نمی دونم این موضوع اصلا مهمه یا نه ولی حس بدی نسبت بهش دارم شاید اونقدر ها هم مهم نباشه ولی منو خیلی ناراحتم کرده و از فکرم بیرون نمیره راستش نمی تونم با کسی هم در میون بزارم آخه به نظر خودم مسخره و پیش پا افتاده اس ولی بازم ناراحتم با کنجکاوی پرسیدم بگو ببینم چی شده من بهت میگم که مهم بوده یا نه گفت تو از همه بهتر می دونی که چقدر ثریا رو دوست داشتم ولی انگار همش دروغ بود حالا دیگه بارو ندارم که اون منو به خاطر خودم دوست داشت وشاید کاراش تظاهر بوده من خیلی ساده و احمقم و از اینکه به این راحتی گول خوردم از خودم تعجب می کنم خیلی چیزا جلوی چشمم بود ولی من نمی دیدم گاهی می فهمیدم ولی نمی خواستم قبول کنم گفتم مگه چی شده ؟اتفاق تازه ای افتاده ؟ گفت خیلی چیزا من بهت نگفتم چون از خودم خجالت می کشیدم ولی الان دیگه مطمئنم که گول خوردم مثلا اینکه ثریا توی نامه ی خداحافظی به من نوشت که قبلا نامزد داشته به دل نگرفتم و حتی دلم براش سوخت و فکر کردم خجالت کشیده به من بگه آخه داشتن نامزد که گناهی نیست ولی حالا فهمیدم که قبل از این نامزدی هم حدود دوسال عقد کرده پسر داییش بوده و همون موقع ها همش توی بیمارستان بستری می شده که پسره طلاقش میده بعدا برای ثریا شناسنامه ی المثنی می گیرن وقتی ازش پرسیدم گفت گم کردم یعنی همش دروغ بود الان اصلا نمی دونم کدوم حرفش راست بوده چون این دروغ ها رو طوری می گفت که باورم می شد گفتم نریمان به خاطر خودتم شده دیگه این حرفا رو ول کن چرا بی خودی زیر و روش می کنی ؟ ثریا دستش از دنیا کوتاه شده نمی تونه برات توضیح بده تموم شد و رفت الان دیگه چه فرقی می کنه ؟ نکنه می خوای برای یک همچین چیزا بشینی و غصه بخوری ؟ هر بود تموم شد گفت به اوراح خاک مادرم اگر از اول بهم می گفت اصلا برام مهم نبود ولی تو فکر کن چقدر بده که همه چیز رو از من پنهون کرده بودن من داشتم با کسی ازدواج می کردم که هیچی ازش نمی دونستم و اینطور که تازگی فهمیدم اون هنوزم پسر داییش رو می خواست اینو خواهرش بهم گفت البته می دونم چرا این کارو کرد برای اینکه من دل از ثریا بکنم و با اون ازدواج کنم اینا آدم های عجیبی هستن نمی دونم شاید از اولم به خاطر پول ثریا می خواست با من ازدواج کنه که مخارج عمل اونو بدم گفتم بی خودی فکر خیال نکن خودت میگی شاید، شایدم واقعاتو رو دوست داشت اینم متوجه نبودی ؟ خودت می گفتی که خیلی بهم علاقه دارین شک نکن بیشتر خودت رو عذاب میدی حالا دیگه گذشته ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر شب کمی با خودت، دلت و خدا خلوت کن؛ 🍂🌸 کمی فکر کن، روزت را مرور کن! ذهنت را، دلت را سبک کن و آرام بخواب...🍂🌸 شب‌تون بخیر🌙✨ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
🌸دیروزت خوب یا بد گذشت 🌺مهم نیست 🌸امروز روز دیگریست 🌺قدری شادی با خود به خانه ببر 🌸راه خانه ات را که یاد گرفت 🌺فردا با پای خودش می آید ، شک نکن 🌸سلام صبحتون گلباران 🌺زندگیتون سرشار از خیر و برکت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما رو دعوت میکنم به غرق شدن در خاطرات ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شاد باش... - @mer30tv.mp3
5.46M
صبح 4 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهجده و هر سه تای اونا سرشون رو برده بودن زیر صندلی که مباد
گفت آره میگم شاید ولی مطمئنم با رفتار هایی که پدر و مادرش با من کردن اینو هر احمقی می فهمید ولی من نفهمیدم؛ پریماه باور کن به خاطر پول نیست ولی اونا هنوزم دست از سرم بر نمی دارن اومدن اثاث ثریا رو بردن پول کارگر و کامیون رو از من گرفتن تمام مخارج ثریا رو تا هفت من دادم ولی بعد از چند روز باباش یک صورت آورد طلافروشی و گذاشت جلوی من که باور کردنش برام خیلی سخت بودآخه اون دخترشون بود و من فقط نامزدش بودم پرا باید همچین کاری بکنن ؟ حالا من اون صورت رو به تو نشون میدم خودت قضاوت کن می خوام بدونی که چی میگم فکرشو بکن خرما پنج کیلو آرد و شکر و زعفرون و روغن که برای بچه شون حلوا درست کرده بودن و یک چیزای مسخره دیگه که از دیدنش آب دهنم رو نمی تونستم قورت بدم اگر تو جای من بودی چیکار می کردی ؟ گفتم نمی دونم فکر می کنم اینا عزت نفس ندارن ؟حالا تو چیکار کردی ؟ گفت هیچی دادم بهش و با پر رویی گرفت و رفت ولی بازم تمام مخارج چهلم رو انداختن گردن من هنوز سر مزار بودیم که باز باباش یک لیست دیگه آورد داد به من و گفت پسرم سعی کردم زیاد توی خرج نیفتی ولی پریماه باورت نمیشه دویست نفر مهمون دعوت کرده بودن برای شام بدون اینکه با من مشورت کنن اومد و پولشو از من گرفت گفتم ای وای خب تو هیچی نگفتی ؟ می خواستی قبول نکنی که این همه ناراحت بشی گفت چی می گفتم سر خاک ثریا بودیم و مردم داشتن نگاه می کردن اما حسابی عصبانی شدم و همون جا پول رو بهش دادم ولی فورا مامان بزرگ و خواهر رو صدا کردم وسوار ماشین شدیم و دیگه توی مراسم نموندیم تازه با این کاراشون می خوان دختر دیگه شون رو به زور بدن به من. اگر به مامان بزرگ می گفتم دوندن شکن جوابشون رو می داد ولی بازم رعایت کردم اصلا از همون اول که با ثریا نامزد شدم می فهمیدم که یک طورایی دارن ازم سوءاستفاده می کنن ولی با دل و جون انجامش می دادم یک چیزی دیگه بهت بگم اما فکر نکنی آدم پستی هستم این چیزا کم کم روی دلم مونده و داره اذیتم می کنه یک روز مادرش منو کشید کنار و گفت پسرم من نمی تونم فرشی بخرم که شایسته ی خونه ی تو باشه چیکار کنم ؟ گفتم خودم این کارو می کنم نگران نباشین گفت پس قربونت برم یک طوری بیار بنداز که مردم فکر کنن جهاز ثریاست گفتم باشه روی چشمم رفتم دوتا فرش ابریشم بافت خریدم وانداختم توی خونه خانم هر دو تا رو با جهاز ثریا برداشت و برد وقتی پرسیدم مادرش معذرت خواهی کرد و گفت اشتباه کردن و اون نفهمیده که کی گذاشتن توی کامیون و بهم گفت پس میده ولی نداد منم دیگه روم نشد سراغشو بگیرم گفتم پس شما که از سر خاک ازشون جدا شدین چرا اینقدر دیر اومدین عمارت ؟ گفت از اونجا رفتیم ناهار خوردیم و بعدم یک سر به طلا فروشی زدیم خرید کردیم برای اومدن بچه ها آخه مامان بزرگ خیلی وقت بود می خواست یک سرکشی بکنه بعدم رفتیم بیرون شام خوردیم و تا خواهر رو رسوندم دیر شد.نریمان خم شد و از توی داشبورت دوتا جعبه کوچک بیرون آورد و طرف من گرفت و ادامه داد بگیر خوب شد یادم افتاد گرفتم و پرسیدم اینا چیه ؟ گفت مگه نباید رو نمایی ببری برای بچه ی خواهرت بدون اینکه بازش کنم گفتم نه قبول نمی کنم یعنی چی ؟ این کارا چیه می کنی ؟ ببین تو خودت به همه رو میدی که ازت سوءاستفاده کنن بشین سرجات دیگه اصلا تو چرا باید به فکر رو نمایی بچه ی خواهر من باشی ؟ خب اگر فردا منم ازت سوءاستفاده کردم تقصیر خودته اینا رو بگیر من نمی خوام بگیر دیگه من خودم یک فکری می کنم گفت شلوغش نکن اول گوش کن ببین چی میگم یک ,واِن یکاد, برات آوردم که بدی پسر خواهرت برای دستمزد طرحی که کشیدی اون یکی هم یک دونه سکه از طرف من و مامان بزرگ و خواهر باور کن ایده ی مامان بزرگ بود اون یادم انداخت من اینقدر ها هم حواسم جمع نیست گفتم دروغ میگی من می دونم چون قبل از اینکه طرح منو ببینی اینا رو آوردی تازه تو حواست به همه چیز هست حالا هر چی من قبول نمی کنم نریمان همه ی مردم از آدم های خوب سوءاستفاده می کنن.حالا که فکرشو میکنم می ببینم خودت به خانواده ی ثریا رو دادی که جرئت کنن برات لیست بیارن ولی من تو رو می شناسم دوست ندارم هدیه ای که نمی تونم جبران کنم رو ازت بگیرم خندید و از توی آینه منو نگاه کرد و گفت تو چرا اینقدر سر سختی؟بهت گفتم تو قبلا جبران کردی الان طراح من شدی و این کم چیزی نیست تازه داری از مامان بزرگ مراقبت می کنی اونم توی عمارتی که دور افتاده اس اینم برای من خیلی با ارزشه و کم نیست من باید برای تو جبران کنم حالا بازش کن ببین می پسندی ؟باور کن پیشنهاد مامان بزرگ بود وقتی برگشتی ازش بپرس می فهمی که راست گفتم بزار توی کیفت قابلشونداره واِن یکاد روهم اگر دلت می خواد از حقوقت کم می کنم ولی خب باید دستمزد تو رو برای طرح بدم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
33.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ برگ سیر ✅ تخم مرغ ✅ نمک ✅ فلفل زردچوبه ✅ برنج بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - کربلایی امین قدیم.mp3
11.58M
📝 اینجوری نرو میکشی منو... 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از اینا داشتی؟ ما بهش میگفتیم خط کش شابلونی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونوزده گفت آره میگم شاید ولی مطمئنم با رفتار هایی که پدر و
هر طوری تو راحتی دیگه حرفی نزدم و بدون اینکه در جعبه ها رو باز کنم گذاشتم توی کیفم اما خدا می دونه که چقدر این کارش برام ارزش داشت اون هر روز یک طوری غافلگیرم می کرد و اونقدر بی منت این کارو انجام می داد که نمی تونستم حرفی بزنم نریمان یک جای خوش آب و هوا و سبز کنار یک رودخونه نگه داشت خواهر کلی برامون خوراکی گذشته بود با یک فلاسک پر از چای داغ هوا ابری بود و بارون خیلی ریزی می بارید ولی ما پیاده شدیم و پرستو برای همه چای ریخت که توی اون هوای سرد خیلی بهمون چسبید نمی تونم تعریف کنم که چقدر اونجا بهمون خوش گذشت نریمان دوباره بچه شده بود و همپای سلمان و آهو بازی می کرد و منو پرستو دست همدیگر رو گرفتیم و تا لب آب رفتیم هوا بشدت سرد بود ولی من اصلا احساس نمی کردم که ذوقی وصف ناپذیر از این سفر داشتم که وجودم رو گرم کرده بود گهگاهی یادم میومد که چند بار با آقاجونم این راه رو رفته بودم ولی هر بار که یادش می افتادم سعی می کردم خودمو ناراحت نکنم انگار نریمان بهم حس امنیت می داد همون احساسی که مدت هاازم گرفته شده بود پرستو گفت پریماه شنیدم داری برای نریمان طراحی می کنی منم خیلی دلم می خواد ولی خب دستم یاری نمیده گفتم دست چپت که خوبه با اون بکش گفت اونم تنبله زیاد اهل کار نیست گفتم نقاشی بلدی ؟گفتم زیاد نکشیدم ولی دوست دارم گفتم باشه من هر چی یاد گرفتم به تو یاد میدم با هم کار می کنیم خنده ی تلخی زد و گفت نمیشه فکر نکنم دوست داشتن با انجام دادن یک کار فرق داره می خواستم قالی بافی یاد بگیرم ولی نتونستم یعنی نشد دیگه تازه من کجا تو رو می ببینم که با هم کار کنیم ؟ گفتم بهت قول میدم اون روزم می رسه تو فقط سعی کن بیشتر نقاشی بکشی تا دستت راه بیفته منم به قولم عمل می کنم بدون مقدمه بهم نگاه کرد و گفت پریماه نریمان تو رو دوست داره یک لحظه موندم که نکنه حرفی به پرستو زده باشه خودمو جمع و جور کردم و گفتم آره ما دوست هستیم همین چیزی بین ما نیست باور کن آخه من دیگه مجبور بودم ثریا فوت کرده بود منم آقاجونم برای همین یک وقت ها درد دل می کنیم می دونم که دوستی زن و مرد خیلی درست نیست ولی خودت می دونی که نریمان ثریا رو دوست داره و هنوزم فراموشش نکرده منم دلم جای دیگه اس گفت به نظرمن که اینطوری نیست تو رو نمی دونم ولی نریمان خیلی به تو توجه داره وقتی پیش ماست همش از تو حرف می زنه من اینو می فهمم باور کن اون به من چیزی نگفته اما مامانم هم اینو فهمیده ولی خواهش می کنم اینو از من نشنیده بگیر دستپاچه شدم و گفتم نه اینطور نیست باور کن ما وقتی با هم حرف می زنیم اون از ثریا میگه و من از پسر عموم می دونی چی میگم ؟ گفت می دونم اینا همش حرفه شما می خواین با هم حرف بزنین چیزی برای گفتن ندارین اینا رو بهانه می کنین من نریمان رو می شناسم وقتی از تو حرف می زنه حالتش عوض میشه گفتم تو رو خدا پرستو این حرف رو جایی نزن قسم می خورم که بین ما هیچی نیست و نخواهد بود خواهش می کنم بزار من کار طراحی رو یاد بگیرم و از عمارت برم دلم نمی خواد از این حرفا پشت سر من و نریمان باشه خندید و دستم رو محکمتر فشار داد و گفت تو قول بده از پیش ما نری منم ژیپ دهنم رو می کشم باشه نمیگم به جونم مامانم فقط به تو گفتم حتی به نریمان هم حرفی نزدم می دونم که خوب نیست چرا باید بگم ؟ که نریمان از پشت سرمون گفت چند میدین تا هر دو تای شما رو نندازم توی رودخونه و مثل بچه ها قاه قاه خندید برگشتم و نگاهش کرد اونم نگاهش روی من بود لبخندی بین ما رد و بدل شد که حس نزدیکی و آشنایی نسبت بهش داشتم ولی نه اون چیزی که پرستو می گفت نه این درست نیست بین من و نریمان هیچ حسی جز دوستی وجود نداره اون با همون لبخند ادامه داد بیاین دیگه چرا وایسادین ؟ داره بارون تند میشه زود باشین بیاین سوار شین به شب نخوریم بهتره وقتی دوباره راه افتادیم بارونِ نم نم تند شد و با یک آهنگی که نریمان گذاشته بود سرمون تا گرگان گرم شد حدود ساعت چهار بعد از ظهر بود که رسیدیم به گرگان در حالیکه اونقدر بهمون خوش گذشته بود که اصلا مسافت رو احساس نکردم آدرس خونه رو دادم و نریمان پرسون پرسون منو می برد در خونه ی عمه.یک خونه توی کوچه پس کوچه های باریک و خاکی که حالا با بارون اون روز پر از چاله های پر آب بود و نریمان جلوی در آهنی نرده ای که به دیوار جلوی حیاط با بلوک های سیمانی چسبیده بود نگه داشت و پرسید همینجاست ؟ گفتم آره خوش اومدین بیاین پایین من زودتر برم و بهشون بگم که مهمون داریم.نریمان با تعجب پرسید ما کجا بیایم؟گفتم خب بیان خونه ی عمه ی من دیگه پس کجا می خواین برین ؟ خندید و گفت ممنون ولی نه تو برو راحت باش من فردا ساعت چهار بعد از ظهر میام دنیالت که برگردیم تهران خوبه دیگه ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f