998_58284302433884.mp3
3.62M
من و عشقم شب یلدا 😍😍
یه موزیک عالی بفرست برا عشقت 💚
یلداتووووون مبارک🍉🍉
#یلدا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا سوار شدن؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستویازده جواب داد درست نفهمیدم اینطور که می گفت پسره بهم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_دویستودوازده
منم دریغ نمی کردم چون می دونستم که چه روحیه ی حساسی داره و در همون ساعات بود که با هم حرف می زدیم و درد دل می کردیم خانم دیگه کسی رو جز من نمی شناخت ولی دوری منو نمی تونست تحمل کنه برای اینکه تنها چهره ی آشنایی که می تونست بهش اعتماد کنه من بودم و مدام می پرسید این کیه ؟ تو کی هستی ؟ پس نمی تونستم تنهاش بزارم برای همین هر هفته پرستو میومد عمارت و شب رو می موند و با هم کار می کردیم و دوستی ما عمیق و عمیق تر شده بود کم کم دستش راه افتاده بود و طرح های ساده و جدیدی با هم می کشیدم طوری که نریمان ازدیدنش خوشحال می شد و فورا برای ساخت می فرستاد و بعضی ها از اون طرح ها رو که خودش صلاح می دونست می فرستاد برای نادر اینطور که اون می گفت آقای سیمون عاشق طرح هایی بود که من و پرستو به کمک هم می کشیدیم و اونا رو به قیمت خوبی می خرید و نریمان پول اونا رو به ما می داد و من برای دلگرم شدن پرستو هر چی از این راه در آمد داشتم با اون نصف می کردم یک مرتبه احساس کردم پرستو تعییر زیادی کرده یک اعتماد به نفس تازه ای در اون می دیدم که سابقه نداشت کار رو خیلی جدی گرفته بود و مدام مشفول بود و هر هفته که میومد طرح های تازه ای در ذهنش داشت که من می کشیدم و در ضمن کار ایراد هاشو بر طرف می کردیم و اونقدر این کار برامون لذت بخش بود که گذر زمان رو از یاد می بردیم. مامان رو توی مراسم آقای سالارزاده دیدم و یکبارهم وقتی گلرو اومده بود تهران دو ساعتی رفتم خونه تا اونو ببینم ولی دیگه رغبتی به پا گذاشتن توی اون خونه رو نداشتم و به بهانه ی های مختلف از رفتن به اونجا خودداری می کردم بهار داشت از راه می رسید ولی باغ هنوز پر از برف و یخ بود قربان گفته بود که هر سال خانم این وقت سال گلدون ها رو کود می داد و گلخونه رو مرتب می کرد این بود که یک روز جمعه با نریمان تصمیم گرفتیم به کمک قربان این کارو انجام بدیم من خیلی زیاد اون گلخونه رو دوست داشتم اونجا احساس خوبی بهم دست می داد سه تایی مشفول کار بودیم که کود مون تموم شد و نریمان قربان رو فرستاد دنبال کود برگ تا از ته باغ بیاره هر سال بعد از خشک شدن برگ درخت ها اونا رو جمع می کردن و توی یک گودال میریختن تا با خاک بپوسه و بهار اونا رو پای گلدون ها می دادن هر دو خسته شده بودیم نریمان دستهاشو با دستمال پاک کرد و روی یکی از سکوها نشست و گفت بیا یکم خستگی در کنیم میخوام باهات حرف بزنم همینطور که به کارم ادامه می دادم گفتم سردت نیست ؟ نمی دونم چرا یک مرتبه لرزم گرفته , گفت می خوای بقیه اش رو بزاریم برای بعد ؟ گفتم نه بابا اونقدر ها هم جدی نیست بزار تمومش کنیم با افسوس گفت من و مامان بزرگ هر سال با هم این کارو می کردیم خیلی براش ناراحت و نگرانم توام اینجا اسیر شدی , گفتم تو به این میگی اسیری ؟ بلند شد و اومد جلو و دست منو گرفت و به صورتم نگاه کرد و گفت من نمی خوام تو اینقدر زحمت بکشی می فهمم که هم مراقب مامان بزرگ هستی و هم خونه رو اداره می کنی و از همه مهمتر این همه طرح خوب و قشنگ کشیدی گفتم من دوست دارم مفید باشم خودم می خوام پرسید واقعا ؟ گفتم واقعا می خوام کنار تو باشم به هر حال زندگی کردن خیلی هم آسون نیست تنها چیزی که رنجم میده اینه که از خوب شدن خانم قطع امید کردم.هر وقت می ببینمش دلم آتیش می گیره من اونو به خاطر قدرتی که توی کلام و رفتار داشت خیلی تحسین می کردم ولی حالا از اون همه اقتدار خبری نیست نمی فهمم چرا باید زندگی اینطوری باشه خداوند این همه نعمت بهمون میده ولی مدام در رنج و عذابیم و نمی دونیم برای نعمت هاش شکر گزار باشیم یا از مصبیت هاش گلایه کنیم گفت نمی دونم منم همیشه در این برزخ بودم نمی فهمیدم خوشبختم یا نه گفتم نریمان مامان بزرگ تازگی زیاد حرف نمی زنه همش به یک جا خیره میشه و حس می کنم داره غصه می خوره من میگم فهمیده که پسرش دیگه نیست گفت آره منم شک کردم چند روزه که باهاش حرف می زنم به صورتم خیره میشه و یک طوری گنگ نگاهم می کنه که متوجه نمیشم چه حسی داره ولی بازم از اینکه دارمش خوشحالم تو نمی دونی چقدر من دوستش دارم پریماه الان خاکستریه گفتم وای خیلی وقت بود که گزارش چشم منو نداده بودی. سرشو گذاشت کنار گوشم و در حالیکه می فهمیدم احساساتی شده گفت آخ پریماه بیا عروسی کنیم من دیگه طاقت ندارم گفتم باشه ولی فکر می کنم هنوز زوده آروم گفت زوده ؟ نه دیگه زود نیست تازه ما که نمی خوایم عروسی بگیریم یا شاید پشیمون شدی قرار بود بریم مسافرت و برگردیم گفتم نه پشیمون نشدم هر کاری تو بگی می کنم گفت حاضری بدون مسافرت با یک جشن کوچک ؟گفتم باشه ولی باید با مامانم حرف بزنیم یعنی قبل از عید ؟گفت آره می خوام سال تحویل دیگه زن و شوهر واقعی باشیم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_دویستوسیزده
حالا بهم میگی دلخوری تو از مامانت برای چیه نگو چیزی نیست که من می فهمم هست.یک فکری کرد و گفت باشه آره برو مامانت رو ببین ولی زود برگرد با احمدی برو ماشین رو نگه دار با خودش برگرد زیاد نمون گفتم خیالتون راحت باشه با نریمان میرم و با هم بر می گردیم پرسید نریمان کیه ؟ گفتم نوه ی شما با تردید به من نگاه کرد و گفت نوه ؟من همچین نوه ای ندارم یک طوری بهت زده به من نگاه کرد که فهمیدم داره ناراحت میشه نشستم جلوی پاشو دستشو گرفتم و گفتم من کی شما میشم ؟ گفت خب عروسم گفتم من زن نریمان هستم دیگه با بی حوصلگی گفت خیلی خب خیلی خب ؛با هر خری می خوای برو ولی زود برگرد حرف اضافه هم نزن بیا بغلم و نمی دونم اون زمان چه حسی داشت که یک مرتبه دلش خواست منو بغل کنه و با محبت خاصی دست کشید پشتم و منم بوسیدمش اون روز حدود ساعت یک و نیم رسیدیم خونه ی مامان خیلی خوشحال بود و سعی می کرد هر کاری از دستش بر میاد برای بدست آوردن دل من انجام بده.ولی خانجون سرزنشم می کرد که تو بی عاطفه هستی و انگار نه انگار که مادر و دوتا برادر داری و من کار و مریضی خانم رو بهانه کردم اما راستش خودم خیلی دلم برای اونا تنگ شده بود و بیشتر اوقاتم رو با فرهاد و فرید گذروندم مامان ناهار لوبیا پلو درست کرده بود و کلی برامون تدارک دیده بود خانجون و بچه ها هم از رفتن ما خوشحال بودن و بعد از مدت ها توی خونه ی خودمون احساس آرامش کردم وقتی به مامان زنگ زدم همون جا سفارش کردم هیچ حرفی در مورد زن عمو و خانواده اش به من نزنن و اونا هم همین کارو کردن بعد از اینکه میز رو جمع کردیم من یک سینی چای ریختم بردم توی اتاق و دور هم نشستیم و نریمان خودش شروع کرد تا در مورد عروسی غیر متعارف اون روزا حرف بزنه خب به نظر سخت می رسید و همینطورم شد با کلی گریه و جر و بحث و استدلال های من و نریمان بالاخره خانجون و مامان رضایت دادن که منو بدون اینکه مجلسی بگیرن با یک سفر زن نریمان بشم و قرار گذاشتیم دو روز بعد من و نریمان بریم شمال و یک هفته بمونیم و برگردیم البته نریمان قول هایی هم به مامانم داد تا راضیش کرد ولی بازم اوقاتش تلخ بود و می گفت مردم چی میگن؟ جواب فامیل رو چی بدم ؟طرفای غروب بود که یک مرتبه دلم به شور افتاد و گفتم ما دیگه باید بریم دیرمون شده نریمان گفت چیکار داریم که دیرمون بشه؟ گفتم من کار دارم به مامان بزرگ هم قول دادم زود برگردم منتظرم میشه و بقیه رو اذیت می کنه پاشو بریم و تا رسیدیم به عمارت نریمان جون منو به لبم رسوند آهسته می رفت حرف می زد و می خندید مثل بچه ها ذوق زده شه بود و خوشحالی اون بر دل شوره من اضافه می کرد مرتب از اون سفر حرف می زد و می گفت میرم هتل رامسر من آشنا دارم بهترین اتاقشو می گیریم و روزا میریم همه جا رو می گردیم.والله دیگه حق ما هست چند روزی هم به خودمون برسیم ولی من واقعا دلم شور می زد و حال عجیبی داشتم فکر می کردم چون دارم اینطوری عروسی می کنم حالم بد شده ولی با خودم می گفتم نه این نیست من اصلا عروسی نمی خواستم تازه این پیشنهاد خودم بود پس چرا اینقدر آشفته و بی قرارم وقتی رسیدیم عمارت و همه چیز رو عادی دیدم خوشحال شدم که هر کسی به کار خودش مشفول بود از اقدس خانم سراغ خانم رو گرفتم » گفت یکم حالشون خوب نبود قرص هاشون رو دادم و خوابیدن هنوز بیدار نشدن اصلام سراغ شما رو نگرفتن پرسیدم چه ساعتی خوابیدن ؟ گفت الان دیگه بیدار میشن خیلی وقته ولی صدام نکردن همون طور که دستور دادین براشون آش درست کردیم پالتوم رو در آوردم و انداختم روی مبل و رفتم سراغ خانم نریمان گفت من میرم بالا الان بر می گردم در اتاق رو باز کردم و دیدم خانم نیست نریمان هنوز به بالای پله ها نرسیده بودداد زدم وای خانم کو نریمان مامان بزرگ نیست اقدس خانم ؟ زود باش همه جا رو بگردین دستشویی رو ببین زود باشین پیداش کنیم و خودم و نریمان هراسون شروع کردیم به گشتن اقدس خانم دوید بالا با اینکه می دونستیم خانم نمی تونه از پله ها بالا بره شالیزار همینطور که در اتاق ها رو باز می کرد گفت من داشتم آشپزی می کردم یک صدایی شنیدم که فکر کردم کسی اومده نگاه کردم ولی خبری نبود داد زدم نریمان نکنه رفته بیرون بدو بدو و کمی بعد همه با هم دنبال خانم توی باغ می گشتیم اونقدر داد زده بودم و صداش کردم که صدام گرفته بود قربان و احمدی و نریمان هر کدوم از یک طرف می دویدن منم رفتم سراغ گلخونه.سراسیمه همه جا رو گشتم ولی نبود ؛ و هیچ اثری هم پیدا نکردم که از اونجا رد شده باشه دیگه شب شده بود و برف ها یخ زده بودن و راه رفتن مشکل بود ولی همه می دویدیم و به هر جا سر می زدیم.به طرف استخر میرفتم که یک مرتبه پاهاشو دیدم که پشت یک گلدون خشک شده ی بزرگ با لباس خواب افتاده میون برف های یخ زده
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دختران ایران درحال آرایش بیش از 30 سال پیش
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 فرصت کم است ،...
🍃 روزي حضرت داوود از يك آبادي ميگذشت. پيرزني را ديد بر سر قبري زجه زنان. نالان و گريان. پرسيد: مادر چرا گريه مي كني؟ پيرزن گفت: فرزندم در اين سن كم از دنيا رفت. داوود گفت: مگر چند سال عمر كرد؟ پيرزن جواب داد:350 سال!! داوود گفت: مادر ناراحت نباش.
پيرزن گفت: چرا؟ پيامبر فرمود: بعد از ما گروهي بدنيا مي آيند كه بيش از صد سال عمر نميكنند. پيرزن حالش دگرگون شد و از داوود پرسيد: آنها براي خودشان خانه هم ميسازند، آيا وقت خانه درست كردن دارند؟ حضرت داوود فرمود: بله آنها در اين فرصت كم با هم در خانه سازي رقابت ميكنند. پيرزن تعجب كرد و گفت: اگر جاي آنها بودم تمام صد سال را به خوشی و خوشحال کردن دیگران ميپرداختم.
برچرخ فلک مناز که کمر شکن است
بررنگ لباس مناز ک آخر کفن است
مغرور مشو که زندگی چند روز است
در زیرزمین شاه و گدا یک رقم است
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه تو کمد فلزیه آبی رنگ ننه پیدا میشد💔
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوسیزده حالا بهم میگی دلخوری تو از مامانت برای چیه نگو چی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_دویستوچهارده
از ته دلم نعره کشیدم نریمان ؟ نریمان اینجاست یکی بیاد کمک شالیزار ؟ نریمان رو صدا کن رفته توی باغ و دویدم سر خانم رو بلند کردم وگرفتم روی دامنم و نبضش رو کنترل کردم نمی زد وای خدای من مامان بزرگ ؟ مامان بزرگ ؟ قربونت برم چشمت رو باز کن خواهش می کنم ما دیگه تحمل نداریم تا نریمان از راه رسید و اونو یک ضرب از زمین بلند کرد و دویدیم به طرف عمارت من فریاد می زدم دیگه دست خودم نبود هیچ کس تا اون زمان ندیده بود که من اینطور فریاد بزنم و بی تابی کنم حتی موقعی که آقاجونم رو از دست دادم نریمان خانم رو با سرعت برد نزدیک بخاری و گذاشت روی مبل و در حالیکه به احمدی می گفت به دکتر زنگ بزن دست و پاشو می مالید.با همون حال نبضش رو گرفتم ولی یا خیلی کند بود و یا نمی زد داد زدم منتظر دکتر نشو بریم بیمارستان زود باش تا دیر نشده زود باش فورا اونو داخل یک پتو پیچیدیم و نریمان ماشین رو با سرعت روشن کرد و برگشت خانم رو با کمک قربان بردیم توی ماشین و راه افتادیم .و در تمام طول راه من با صدای بلند و بدون ملاحظه گریه می کردم و دست و پاشو می مالیدم اولین چیزی که دکتر گفت این بود نگران نباشید زنده اس به سجده افتادم و شکر کردم ماه منیر خانم شازده خانم شجاعی که شوهرش اونو تا اوج بدبختی کشونده بود و اون تک و تنها با چنگ و دوندن خودشو و فرزندانشو از فلاکت نجات داد با اینکه اطرافیانش هرگز اصلاح نشدن و باب میلش رفتار نکردن ولی خودشو نباخت و با زندگی جنگید ؛و من بشدت تحسینش می کردم با اینکه زبون خوشی نداشت و همیشه به صورت دستوری با من حرف می زد و به جز دو سه مورد محبت خودشو به من ابراز نکرده بود ولی احساس می کردم اون از همه ی دنیا بیشتر منو درک می کنه و دوستم داره.برای همین دلم نمی خواست ازش جدا بشم و کنارش موندم و شاید به خاطر اون بود که توجه من به نریمان جلب شد اونشب تا صبح من و نریمان توی بیمارستان بودیم و دعا می کردیم و روز بعد نزدیک ظهر در میون نگرانی ما خانم چشمش رو باز کرد و هر دوی ما رو شناخت اونقدر خوشحال بودم که بی اختیار سر و صورتشو می بوسیدم و اون با اعتراض می گفت اییی خودتو لوس نکن از ماچ بدم میاد من کجام ؟ برای چی منو آوردین اینجا ؟ خجالت نمی کشین هر کاری دلتون می خواد می کنین ؟ در حالیکه اشک میریختم گفتم خجالت می کشیم چون نتونستیم مراقب شما باشیم گفت پهلوم درد می کنه نمی تونم جابجا بشم نریمان برو توی داروخونه یک پماد هادکس هست ور دار بیار دکتر گفته بود که روی یخ سُر خورده و نتونسته بلند بشه و چون خود خانم هیچی یادش نبود نفهمیدم که چقدر اونجا مونده تا بیهوش شده و بدنش یخ زده.با اومدن خواهرخیالم راحت شد و خانم رو بهش سپردیم و رفتم خونه تا استراحت کنیم خدا میدونه که من چقدر خوشحال بودم دلم نمی خواست دوباره مرگ یک عزیزم رو ببینم و مدام تکرار می کردم خدایا شکرت ناهار آماده بود و اقدس خانم همینطور که گریه می کرد دیس غذا رو آورد و گفت ببخشید همش تقصیر من بود اگر بخواین اخراجم کنین حق دارین نریمان گفت نه شما که نمی دونستی ممکنه از خونه بره بیرون ولی باید بعد از این مراقب باشیم نباید چشم ازش برداریم در حالیکه با چادرش اشکش رو پاک می کرد گفت چشم همین کارو می کنم شما ها خیلی خوبین حتی سرزنشم نکردین ولی خودم می دونم که کاهلی کردم من از بس خوابم میومد نتونستم بیشتر از چند لقمه بخورم و گفتم نریمان من میرم بخوابم نمی تونم خودمو نگه دارم.گفت منم همینطور آره بریم بخوابیم بهتره و دنبال من تا اتاقم اومد و در رو بست.بعد اینکه از خواب بیدار شدم گفتم سلام نریمان باید بریم بیمارستان گفت می دونی وقتی خواب بودی داشتم به چی فکر می کردم ؟گفتم خیلی وقته بیداری ؟ نمی دونم گفت یک مدتیه دارم عشق می کنم چقدر معصومانه خوابیده بودی گفتم به چی فکر می کردی ؟گفت به اینکه تو سه بار ما رو نجات دادی.گفتم واقعا؟ چه خوب خودم نمی دونستم کی ؟ چطوری ؟ گفت یکبار وقتی اصرار کردیم بیا خونه ی خواهر و نیومدی و آتیش سوزی شد اگر تو نیومده بودی تمام عمارت سوخته بود
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هر شب پیش از خواب
به خود یادآور شو
که قدرتی شگرف و عظیم
برای تکیه کردن وجود دارد
که دلت را محکم نگاه میدارد
و آن خداست
❤شبتون در پناه خدا🌙
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
🍃🌱
امیدوارم
امروز همون روزی باشه که
قراره کلی اتفاق های خوب برات بیوفته💝
ســـلام صبحتون بــخیر :)
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f