نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوهفده میاد نریمان رو ناراحت کنم و نه خواهرم رو ؛ گفت : خ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_دویستوهجده
دیدن گلرو و بقیه برام یک طرف بود و نوید که حالا بزرگتر شده بود و همه رو می شناخت یک طرف دیگه همینطور که بغلش کرده بودم و می بوسیدم و قربون صدقه اش میرفتم خانجون گفت طوبی خانم به نظرم یک خبرایی شده تو درست فهمیده بودی مامان چشمش پر از اشک شد و منو با نوید با هم بغل کرد و گفت به خدا به دلم افتاده بود فکر می کردم دعوت تو امشب برای همین باشه کلی از وسایلت رو برداشتم و آوردم فعلا اینا باشه تا خونه بگیرین جهازت رو بیارم و با دست اشاره کرد به جلوی در برگشتم و دیدم دوتا چمدون اونجاست ادامه داد واقعا می خوای اینطوری عروسی کنی ؟ نریمان گفت آره مامان جون ما فکر کردیم بدون شما نمیشه گلرو هم که اومده بود پس دیدیم دور هم باشیم بهتره من خندم گرفت و نگاهی بهش کردم اونم شونه هاشو بالا انداخت و به شوخی گفت مگه غیر از اینه خواهر کِل می کشید و همه خوشحالی می کردن و یکبار دیگه شادی به دلهای ما راه پیدا کرده بود هر چند وقایعی که پشت سر هم و ضربتی برام اتفاق افتاده بود از من یک آدم دیگه ساخت , سختی ها آبدیده ام کرده بود و احساس می کردم کاری توی این دنیا نیست که نتونم انجامش بدم که اگر این راه رو طی نکرده بودم هیچوقت این پریماهی که الان بودم نبودم یک دختر لوس و ننور بی مسئولیت که جز روزمرگی های زندگی کاری نداشتم که انجام بدم و حالا می فهمیدم که معنای زندگی در همین غم ها و شادی ها ست و اینکه از آینده خبر نداریم و همیشه به امید بهتر زندگی کردن تلاش می کنیم نریمان سر از پا نمی شناخت و از خوشحالی یک جا بند نمیشد سر بسر هومن میذاشت و بلند بلند می خندیدن خواهر و پرستو و آهو و گلرو اتاق منو خیلی سریع تغییر دادن تخت رو جابجا کردن و رو تختی و ملافه های نو انداختن و هر چی گل توی گلخونه بود چیدن و اتاق رو باهاش تزیین کردن نریمان از شالیزار خواست قربان و احمدی رو صدا کنه تا همه دور هم باشیم کاری که هیچوقت خانم نکرده بود نمی دونم اونشب چطور همه چیز بر وفق مراد من می گشت خانم حالش خوب بود و توی جشن شادی ما شرکت می کرد وبه هیچ چیزی اعتراض نداشت و در میون این شادی شام خوردیم و منتظر تحویل سال شدیم که چیزی هم باقی نمونده بود و با اعلان آغاز سال نو بهم تبریک گفتیم و نریمان و خانم به همه عیدی دادن و دست آخر هم نریمان یک گردنبند الماس زیبا که طرحش مال من و پرستو بود به گردنم انداخت خانم بعد از سال تحویل خوابش گرفت اون هیچ وقت تا این ساعت نمی تونست بیدار بمونه ولی اونشب کاملا سرحال بود خودم بردمش توی تختش و مثل همیشه دستشو گرفتم و موهاشو نوازش کردم تا خوابش ببره همینطور که چشمش رو بسته بود گفت پریماه؟ گفتم جانم چی میخواین ؟ آروم و نجوا کنان گفت خوشبخت بشی انشاالله گفتم قربونتون برم تا شما کنارم هستی من خوشبختم گفت می دونی که ، تو رو خدا بهم داد و نریمان رو به تو داد مراقب اون باش دست تو سپردمش شاید من دیگه اونو به خاطر نیارم این تویی که باید همه کسش باشی گفتم فداتون بشم چشم خاطرتون جمع باشه هیچوقت نریمان رو ناراحت نمی کنم گفت برات آرزوی یک عروسی مجلل داشتم ولی متاسفانه دیگه توان ندارم عقلم داره از بین میره و نمی تونم برنامه ریزی کنم ولی از اینکه تو زن اون شدی خیالم راحته وقتی خوابش برد احساس خفگی بهم دست داد و دلم بشدت گرفت و اشکم در اومد واقعا معنای زندگی چیه خدا منو برای اون فرستاده بود یا اونو برای من اصلا چرا من اینقدر این زن رو دوست دارم ؟ اون زمان هر وقت این سئوال به ذهنم می رسید برای خودم استدلال هایی می تراشیدم ولی درست نبود تنها همون که خانم گفته بود مهری بود از جانب خداوند برای من که تنها شده بودم و برای زنی که در اوج خوشبختی بدبخت ترین زن دنیا بود حدود ساعت دو نیمه شب بود که مامان و خانجون من و نریمان رو دست به دست دادن وبا کلی سفارش و آرزوهای خوب رفتن گلرو هم رفت تا بعد از اینکه ما از مسافرت برگشتیم بیان چند روز پیش ما بمونن بعد ازبدرقه ی اونا برگشتم به اتاقم تا لباسم رو عوض کنم که نریمان پشت سرم اومد توی اتاق و چراغ رو خاموش کرد و مشتاقانه نگاهم کرد و روز بعد تا دیر وقت همینطور خوابیدیم چندین بار بیدار شدم ولی دوباره چشمم رو بستم نمی خواستم اون لحظات رو از دست بدم و بالاخره هم نریمان بیدار شد و در حالیکه نوازشم می کرد ازم خواست که آماده بشم برای سفربه شمال نمی دونم خوبه که همیشه همه چیز بر وفق مراد آدم بگرده یا غم ها و شادی ها با هم خوبن سه روزی که برای من مثل رویا گذشت بهترین هتل و بهترین گردشی که توی خواب شبم هم نمی دیدم
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پس غصشو نخور و بخواب خب؟😉❤️
شبت بخیر رفیق قشنگم❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امــیــدوارم یــلـــــــ🍉ـــــدای امــســال
پــایــان غــم ها
و شــروع خــوشــیــاتــون بــاشــه٠٠٠
« یــلــــــــــــدا مــبــارک »
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشنهاد میکنم این کلیپ جذاب و خاطره انگیز یلدایی رو ببینید😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یلدا مبارک.... - @mer30tv.mp3
5.46M
صبح 30 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_دویستونوزده
دو عاشق که دیگه مانعی برامون وجود نداشت و باورش برام سخت بود که بتونم یک روز با نریمان اینطور یکی بشم وقتی برگشتیم و ماشین وارد عمارت شد یک دنیا دیگه رو جلوی روم دیدم درخت ها شکوفه کرده بودن تماشا اون از دور هم آدم رو مست می کرد اونقدر خوشحال بودم و ذوق زده که سر از پا نمی شناختم اقدس خانم و پرستو ازمون با دود اسپند استقبال کردن با خوشحالی وارد عمارت شدیم که چشم خواهر رو گریون دیدیم هراسون رفتم جلو و پرسیدم چی شده خواهر ؟ تو رو خدا بگو که خانم حالش خوبه با افسوس گفت نه پریماه جان خوب نیست از همون روزی که رفتین بهانه ی تو رو گرفت داد زد و داد زد و یواش یواش حالش بد شد و فورا دکتر خبر کردم اومد ولی چه فایده شب حالش بهم خورد دوباره دکتر رو خبر کردم گفتم خب الان خانم کجاست ؟ گفت توی اتاقش ولی دیگه چیزی نمی فهمه نه حرف می زنه و نه می شنوه من و نریمان با سرعت خودمون رو رسوندیم به اتاقش روی تخت خوابیده بود سرم به دستش و یک دستگاه کنترل وضعیت بهش وصل بود چشمش باز بود ولی دیگه فروغی نداشت مثل اینکه دکتر گفته بود مغز داره کاملا از کار میفته و شاید مدت زیادی زنده نمونه تمام خوشی هایی که کرده بودیم یک جا از دماغمون در اومد و هر دو نشستیم به گریه کردن از اون روز به بعد یک موقع ها منو به یاد میاورد و با نگاه کردن به من اینو می فهمیدم ولی نمی تونست از مغزش فرمانی برای حرکت بگیره اما من مایوس نمی شدم هر شب براش داستان می خوندم و باهاش حرف می زدم موهاشو نوازش می کردم تا خوابش ببره خودم غذا دهنش میریختم و از دست کس دیگه ای نمی خورد این بود که کاملا پابند خانم توی اون عمارت موندم با وجود همه ی مسئولیت هایی که داشتم دوش به دوش نریمان کار می کردم اغلب با پرستو میرفتیم به گارکاه و توی ساخت جواهرات نظارت می کردم گاهی هم با هم کالری رو می گردوندم تا نریمان به کاراش برسه و طرح های من جواهراتی می شد که اعیان و اشراف خیلی زیاد ازش استقبال می کردن و در آمد خوبی هم از طرف آقای سیمون داشتم اینطور که نادر می گفت آقای سیمون عقیده داشت طرح های ما گرم و صمیمی مثل آدم های شرقی هست و متفاوت با طرح های اروپایی ، و همیشه مشتاق بود که ملاقاتی با من داشته باشه ولی به خاطر خانم دلم نمی خواست به این سفر تن در بدم و اینجا بود که پرستو با محمود دوست و همکار نریمان آشنا شد اون چند سال پیش همسرشو از دست داده بود و یک دختر داشت وقتی بعد از دوسال اولین دختر من بدنیا اومد و نریمان اسمش رو گذاشت مروارید پرستو با محمود ازدواج کرد و این یکی از خوشحالی های من در زندگی شد درست دوسال بعد دختر دومم بدنیا اومد و خوشبختی من و نرمیان رو کامل کرد دختری که رنگ چشمش مثل من تغییر می کرد و حالا نریمان مدام اونو با من مقایسه می کرد . اسم دختر دومم رو هم نریمان گذاشت دلربا واین نام سنگی بود که ما روی طرح هامون کار می کردیم خواهر و بچه ها از همون زمان راحت به عمارت رفت و آمد می کردن واغلب مامان و بچه ها هم میومدن و دور هم خوش بودیم در حالیکه خانم با همون وضعیت روی تخت خوابیده بود اما یک اتفاق بد دیگه دوباره همه ی ما رو عزا دار کرد آهو حصبه گرفت و ناغافل از دنیا رفت و دوباره دل های ما رو پر از اندوه کرد نریمان سلمان رو فرستاده بود به مدرسه ی مخصوص ولی خانم همچنان با دستگاه ها و مراقبت من و خواهر زنده بود انگار می دونست که چقدر من دوستش دارم کی فکرشو می کرد نه سال بعد از قطع امید کردن دکترها اون زنده بمونه و بالاخره یک روز صبح حالش بد شد و همینطور که توی بغلم بود و اشک میریختم نفس آخر رو کشید و در حالیکه باغش و حاصل عمرش پر از میوه بود از این دنیا رفت.دو روز منتظر شدیم که عموی بزرگ نریمان و نادر و سارا خانم و کامی اومدن تهران عمارت بدون خانم هیچ معنایی برای من نداشت نه دیگه به اون گلخونه نگاه می کردم و نه به باغ پر از میوه از همه چیز بیزار بودم تا بعد از هفتم همه توی پذیرایی جمع شدن و زمانی بود که نریمان وصیتنامه ی خانم رو بیاره و باز کنه پوشه ی آبی رنگی که به امانت دست نریمان سپرده بود من نمی خواستم توی اون جلسه شرکت کنم احساسم اجازه نمی داد هنوز باور کنم که خانم در بین ما نیست
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_اخر
ولی سارا خانم ازم خواهش کرد و گفت تو عزیزترین کس برای مادر من بودی پس باید باشی نریمان پوشه رو باز کرد و وصیت نامه رو خوند و در میون بهت و حیرت همه شنیدیم که خانم عمارت و باغ رو به من بخشیده عموی نریمان بشدت ناراحت شد و همه متوجه شدن عمه سارا گفت الان که وقتش نیست در موردش حرف بزنیم اما ما می دونیم که نریمان و پریماه خیلی برای مادر زحمت کشیدن ولی ..حرفشو قطع کردم و گفتم اجازه میدین من حرف بزنم ؟ همین الان به همه ی شما میگم من نه این عمارت رو می خوام و نه این باغ رو می خوام به زودی از اینجا برم اگر عاقبت آدم ها بعد از کلی زحمت و عذاب کشیدن برای مال دنیا این بود من نمی خوام این عذاب رو متحمل بشم می خوام بارم سبک باشه که به نظرم بار سنگین این دنیا خانم رو از پا در آورده بود تا امروز هیچ وقت به مال دنیا فکر نکردم و بعد از این هم بیشتر ازش دوری می کنم همینقدر که محتاج کسی نباشم برام کافیه بعد از مراسم چهلم ما این خونه رو ترک می کنیم دیگه خودتون می دونین باهاش چیکار کنین دوماه بعد نریمان گالری رو بست عمارت رو به خواهر که روزی حتی اجازه نداشت بچه هاشو به اونجا بیاره سپردیم و من و نریمان و بچه ها از ایران رفتیم که برگردیم ولی با تغییراتی که اتفاق افتاده بود موندگار شدیم و از اونجا به دعوت آقای سیمون به رم مهاجرت کردیم و یک گالری بزرگ باز کردیم نریمان چند بار به ایران برگشت ولی من نتونستم یا نخواستم دیگه برنگشتم و خاک وطنم رو ندیدم هر چند همیشه در حسرتش می سوختم به امید روزاهای خوب برای وطن
پایان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
14.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کدو_پلو
مواد لازم:
✅️دو پیمانه کدو
✅️سه پیمانه برنج
✅️۱ عدد پیاز
✅️⅓پیمانه گردو
✅️زردچوبه ، نمک و دارچین
✅️زعفران به مقدار لازم
✅️⅓ پیمانه کشمش
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
982_58358370054732.mp3
3.71M
امشب شب یلداس غم ها واس فرداش 😘❤️
🎀🍉🎀🍉🎀🍉🎀🍉🎀🍉🎀🍉
#یلدا_ 👌🥳
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f