نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سوپری #قسمت_بیستوپنجم آمنه ادامه داد، حسین هرروز نگاهش سرد تر و خشک تر
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستوششم
آمنه بهت زده بهم نگاه میکرد و اشک میریخت....
آروم و بی صدا گفت روم سیاهه دختر..مرتضی که اهل این کارها نبود نمیدونم چرا از این رو به اون رو شده اصلا این پسر اخلاقش اینجوری نبود آروم ترین بچه ی توی این خونه بوده....
همون لحظه بود که مرتضی درو محکم باز کرد و گفت آمنه این دختر و اماده کن
آمنه باالتماس گفت به حق مادر بودنم به من ببخش نکن پسرم نکن ...
مرتضی با دادی که هیچ وقت ازش سراغ نداشتم داد کشید آمنه بسه مگه تو مادر منی آخه؟
آمنه با ناله گفت شبهای مریضیت زحمتت رو که کشیدم به وقت بی کسی بالا سرت بودم به من ببخش الان تو پری مرتضی...
مرتضی آمنه رو کنار زد چادر سیاهمو از صندوقم کشید بیرون و گفت اگه امروز تکلیفم با این دختر مشخص نشه فردا معلوم نیست میخاد چکار کنه یا چه تهمتی
بهم بزنه ...امروز داره بهم میگه مواد کشیدی فردا.......مرتضی که اجازه حرف زدن را به کسی نداد و چادر و سرم کرد و منوبا خودش کشون کشون برد تو حیاط داخل حیاط اعظم و دخترانش دیدن که همشون دست به کمروایساده بودن، اعظم خانوم بهم گفت خجالت بکش دختر. چش سفید نمک میخوری نمکدون میشکنی از الان دیگه شروع کردی به تهمت زدن به مرتضی .حسین با همون نگاه سرد و خشک همیشگیش. در حالی که داشت لباسش رو میپوشید از خونه بره بیرون زیرلبی یه چیزی روبه مرتضی با سرزنش گفت ولی نفهمیدم چی بود....
مرتضی از طرف اعظم پر شده بود و منو یکی یکی از کوچه ها رد کرد و برد دم در خونه آقام...
تویکوچه بهش التماس میکردم مرتضی توروخدا منو برگردون همسایه ها میبینن حرف درست میکنند...
مرتضی دستمو محکم تر کشید و گفت همسایه ها حرف درست کنن بهتر از اینه که زنت بهت تهمت بزنه....
چون نزدیک ظهر بود و هوا گرم ،کوچه خلوت بود ولی توی مسیر یکی دوتا از همسایه ها ما رو دیدن نمیدونم بعدا پشت سرم چیا میگفتن ولی من سعی کردم خیلی آروم باشم ولی قیافه ی عصبانی مرتضی چیزی دیگه ای میگفت،
مرتضی در خونه ی آقام رو محکم میکوبید صدای خانوم جونممیومد که میگفت مگه سر آوردی دارم میام ....
همین که در رو باز کرد با قیافه ی عصبانی مرتضی مواجهه شد مرتضی منو محکم هل داد توی خونه یه قدم اومد داخل خونه و گفت اینم از دخترتون هرموقع همه چیز رو براش روشن کردید بگید بیام دنبالش ،...
خواست که بره مادرم از پشت سر گرفتتش مرتضی چی شده این گیس بریده چیکار کرده مگه
مرتضی دست مادرم رو به عقب پرت کرد و گفت از خودش بپرسید داره بهم تهمت میزنه موادمصرف میکنم ....
بعدهم درو بهم کوبید و رفت حالا من مونده بودم یه دنیا جهنم تازه....میدونستم خانوم جونم پشتم نیست برای همین دعا دعا میکردم جواد خونه باشه یا طلعت از راه برسه....
همین که مرتضی رفت قبل از اینکه خانوم جونم چیزی ازم بپرسه با جاروی توی دستش به تموم سر و صورتم میزد و میگفت الان آقات از راه میرسه ببینه اینجا انداختت رفته خون به پا میکنه بی آبرو چیکار کردی ...
با گریه زار زدم هیچی بخدا هیچی
نیشگون محکمی از بازومگرفت و فشار داد گفت د اگه هیچی بود که الان نمیاورد خونه آقات ....نکنه خزعبلات جواد رو باور کردی و به این پسره گیر دادی ها حبیبه؟؟
بعد هم دودستی توسرش کوبید و گفت خدااااا جون منو از دست این دختر بگیر
بذار ظهر جواد بیاد میدونمچیکارش بکنم
خانوم جونم روی زمین و اونهمه خاک نشسته بود توی اون هوای گرم هربار بیشتر از دفعه ی قبل محکم تر نیشگون ازم میگرفت و میگفت لگد نزن به بختت حبیبه چقدر بگم تو بدخواه زیاد داری؟؟؟
کدوم دختری دیدی اول ازدواج شوهرش برش داره ببرتش شهر ها!؟!این پسر آینده اش روشنه دو روز دیگه پولدار میشه میشینی حسرت میخوری
بعدم اشکایی که از چشماش میومد و پاک کرد و کوبید رو پاهاش و گفت بساز حبیبه لگد نزن به بختت....
همون. موقع بود که در خونه رو زدن و صدای آقام وجواد بود....
قلبم مثل گنجشک تندتند میزد نمیدونستم چقدر دیگه باید از آقام هم کتک بخورم ،
فوری به سمت اتاقا فرار کردم....
صدای خانوم جونم میومد که با زاری همیشگیش داشت براش توضیح میداد چه اتفاقی افتاده....
برخلاف انتظارم جواد درو محکم باز کردو اومد تو اتاق پیشم و گفت حبیبه چی دیدی؟؟؟دست روت بلند کرده ها!؟؟
تو خودم بیشتر جمع شدم و گریه کردم
جواد که حسابی غیرتی شده بود بلند داد میزد میرم میکشمش پسره بی همه چیز....
از حمایت جواد ته دلم گرم میشد ،جواد داشت داد و بیداد میکرد که آقام از پشت سر دیدم کوبیده محکمی زد به سر جواد و گفت تا وقتی پدرت زنده است نمیخاد تو غیرتی بشی....
غلط کرده حبیبه که به شوهرش گیر داده ...
ولی جواد بلند تر داد کشید پسره معتاده اینو قبل عروسیش بهتون گفتم الانم ....
آقام نذاشت حرفشو بزنه و گفت جواد بار اخرت باشه رو حرفم حرف میزنی
بعدم اومد به سمتم وگفت پاشو اماده شو برو خونه شوهرت
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستوهفتم
آقام بهمگفت با لباس سفید رفتی با کفن سفید بر میگردی ...من نمیتونم منت داماد بکشم عیب خودم میدونم دختر مطلقه بیاد تو خونه ام بیشتر از این بخوای بی آبروم کنی خودم خلاصت میکنم حبیبه فهمیدی؟؟گیرم که اون مواد میکشه خب مثلا میخوای چکار کنی ها!؟میخوای طلاق بگیری؟ من دختر مطلقه راه نمیدم برو پی زندگیت....
با حرفای آقا جونم خون گریه میکردم ،از چیزی که حقبا خودم بود باید میگذشتم خانوم جونم اومد دستمو گرفت بلندم کرد منو میبرد سمت در و خیرخواهانه نصیحتم میکرد با زندگیم بسازم ،متنفر بودم از دورنگی هاش ....
مثل دفعات قبل با چشمای قرمز و چادری که رو زمین کشیده میشد برگشتم خونه ی اعظم....
بی توجه به خنده های اعظم و دختراش رفتم توی اتاقم اگه بهشون جواب میدادم اوضاعم بدتر میشد
مرتضی پشت به من خوابیده بود و ظرف ناهارشم کنارش افتاده بود ....
وقتی مرتضی احساس کرد من برگشتم با عصبانیت پاهاش رو کوبید به زمین و از خونه رفت بیرون .....اون روز بازهم امنه اومد به دیدنمو بهم تا زمانی که اینجام بگو مگوی شوهرم نکنم چون ضررش بیشتره .. اون شب هم بدون مرتضی با دل دردم خوابم برد و صبح قرار بود بریم اهواز ،ساعت ۵صبح بوددبیدار شدم و تنها وسایلی که داشتم یه بقچه بود که ۳تا لباس توش بود ،به قول مرتضی من که جهاز نداشتم ،هوا تاریک بود مرتضی رو نمیتونستم ببینم ،نمیفهمیدم ساعت چند برگشته دوباره ولی صبح روشن وقتی بیدار شد دیدم سر و صورتش زخمیه ....
اولین حرفی که بهم. زد این بود :حالا دیگه جواد رو پر میکنی با رفیقاش بیان بپرن رو سر من آره؟؟؟نشونت میدم...
بعد هم از اتاق رفت بیرون پی تنها ماشین دار ده مون آقا غلام رضا تا ما رو بروسونه اهواز اون هم با اعظم....
از اینکه جواد، مرتضیروکتکزده بود خیلی خوشحال بودم هنوز قنددونی که زدهبود توی سرم ،جاش درد میکرد...
از حرفی که مرتضی بهم زده بود استرس شدیدی گرفته بودم.....
هیچی نداشتم با خودم ببرم پس چادرمو انداختم رو سرم نشستم روی پله ها وبه درخت نخل بزرگ توی حیاط خیره شده بودم و به زندگی که در انتظارمه فکر میکردم....
با خودم میگفتم اگه مرتضی معتاد نباشه و واقعا حرفم تهمت باشه چقدر خوب میشه.....
همون لحظه بودکه آمنه رو کنار خودم دیدم ،
باهمون لبخند همیشگی و آرومش بهم گفت دخترم این چندتا وسیله رو ببر همراه خودت ،برای جهیزیه ی زهرا گرفته بودم ولی الان میدونمتو واجب تری ....
نگاهی توی دستش انداختم دوتا قابلمه بود چندتا قاشق بشقاب و قاشق بود اشک تو چشمام حلقه زد و ازش تشکر کردم بعد هم با دعای خیر ازم خداحافظی کرد و از خونه رفت بیرون ....
پشت سرش اعظمخانوم رو دیدم که با غرغر اومد سمتم و دوتا پتو پرت کرد کنار در حیاط و گفت اینا روبردار ببر همرات اهواز ننه ات که جهاز نداد دوتا از پتو های خودمو بیرون اوردم بهت بدم ،
فردا که رفتی بخری پتو هامو پس بیار...
با خودم گفتم دوتا آدم چقدر میتونن متفاوت باشن....مرتضی و غلام حسین اومده بودن و وسایل ها رو گذاشتن توماشین و سوار شدیم و روونه به سمت اهواز شدیم....
اولینبارم بود توی ماشین با این مسافت طولانی سفر میکردم برای همین هر نیم ساعت یه بار حالت تهوع بهم دست میداد و اقا غلام حسین مجبور میشد ماشین رو نگهداره...
هربار با اخممرتضی روبرو بودم و نیشخند های اعظم خانوم....اشکم از اینهمه سنگ دلی داشت بیرون میومد....
ته دلم روشن بود مرتضی یه روزی خوب میشه آخه تازه ما اول راه بودیم و مشکل توی زندگی تازه عروس دوماد عادی بود...
تا رسیدیم اهواز ۷ساعت توی راه بودیم ....
به شدت سردرد داشتم چون هیچی نخورده بودم ،
ولی از طرفی ذوق زده ی خونه ی خودم بودم ...سعی میکردم با دقت به مسیر ها نگاه کنم چقدر همه چیز برام جذاب بود،خیابون ها مغازه ها....خدای من کاش بشه با مرتضی زندگی خوبی داشته باشم اعظم و بقیه مهم نیستن از فردا منم و مرتضی...
ماشین مارو میبرد کوچه داخل پس کوچه کوچه ها تاریک تر و باریکتر میشد ،
تا اینکه ته کوچه جلو یه در سبز رنگ که دوطبقه بود وایساد ،
توی دلم خداخدا میکردم طبقه ی دوم باشیم که بتونم یه چیزایی رو ببینم شده بودم مثل بچه های دوساله ،
احساس کردم مرتضی توجه اش به من جلب شده که چقدر خوشحالم دیگه خبری از آثار اخم نبود....
مرتضی دررو با کلید باز کرد و وارد راهرو پله شد و یه دونه یه دونه به همراه اعظم و غلام حسین رفتیم بالا ....چقدر منتظر دیدن خونه ام بودم ....وقتی در رو باز کرد یه اتاق بزرگ و خالی بود فقط همین....
پس مطبخش کجا بود؟؟؟
مرتضی گفت مطبخ نداره باید پیک نیکت رو بذاری کنار اتاق....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
34.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#پاییزصحرا
#قسمت_اول
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم ممنون از مشارکت صمیمانه تون🌻🌻
سریال صحرا رای آورد حجم پیامها بالا بود تاجایی که تونستیم جواب دادیم اونارو که جواب ندادیم معذرت میخام🙏
سریال خارجی رو انشالله بعد سلطان و شبان که ده قسمتی هست خواهیم داشت.😍❤️
•
شب هاى تابستون
خِشت ها و موزائیک های نم خورده، بوى كاهگل و آجر،
تُشكِ خُنك و پشه بندى كه موو لا درزش نميره،
شلنگِ خیسِ آبی که پیچیده دورِ شیرِ آبِ تو حیاط،
فقط یه نشونه داره، این که حیاط و درختها آبپاشی شدن و صدای چکچکِ آب از روی درختا، آبان و آذر رو آورده تو حیاط، آجيل و آلو خشك، چارقاچِ هندونه و خيار سركه،
پارچِ استيلِ آب يخ، با يه راديو كه به ميخِ ديوار آويزونه و
به سختى صداش به گوشمون ميرسه.
دراز بكشى زيرِ آسمونِ يه دست و از لابهلای شاخههای درختها ستارههای آسمونِ تابستون رو ببینی تا خوابت ببره
دود ميشن هر چى غمِ ايام و خستگيه
زندگى تو بعضى از خونههای روستا هنوز اينجورى جريان داره،
هنوز هست جاهايى كه بشه اين شكلى زندگی کرد♥️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
☕️ یک فنجان تفکر
پیر شدن ربطے به شناسنامه ندارد
همین ڪه دیگر میل خرید یک جوراب سپید را نداشته باشی...
همین ڪه صداے زنگ تلفن و یا شنیدن یک موسیقی دلت را نلرزاند...
همین ڪه فڪر سفر برایت ڪابوس باشد...
همین ڪه مهمانے دادن و مهمانے رفتن برایت عذاب آور باشد...
همین ڪه در دیروز زندگے ڪنے و از آینده بترسے و زمان حال را نبینی...
بی آرزو باشے؛بے رویا باشی
بے هدف باشے؛عاشق نباشے
براے رسیدن به عشقت خطر نڪنی...
براے آرزوهایت نجنگے
شک نڪن حتے اگر جوان باشی
تو پیری...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت280
تجربۀ زندگی صحنهای از هزاران واقعۀ ناگوار را که ممکن بود پیشآمده باشد در ذهنش مجسم نمود. آیا سقف دکان فرود آمده و باعث اتلاف نفوسی گشته بود؟ آیا از کارگران کسی در چاه افتاده و برای او گرفتاری درست کرده بود؟ یا خداینکرده در خانه اتفاقی افتاده، آهو تـ ـریاک خورده یا یکی از بچهها طوری شده بود؟ یک احتمال کوچکتر نیز بود که ترازودار جدید او دسته گلی به آب داده و برای خودش جیم شده باشد. وقتی که پیاده شد و با کارگر خود حرف زد معلوم شد که حدس آخری او اشتباه نبوده است و مردک نادرست و خدانشناس دخل دو روز دکان را یکسر به جیب زده و سرزیر آب کرده بود. برای اجرای هر چه بهتر این نقشه سر نوروز خان علاف را که طلبکار دکان بود شیره مالیده و از رذالتی که داشت حتی یومیۀ آسیابان را کامل نداده بود. سیدمیران همچنانکه ایستاده بود و مات و متحیر در دهان سلیمان نگاه میکرد آه از نهادش برآمد. با این پایی که او خورده بود حالا چه میتوانست بکند؟ کَچو آدم یالقوز بی اصل و نسبی بود از اهل سُنقُر. در روزهای بیکاری اغلب پاتوقش قهوه خانۀ مراد زیر میدان شهرداری بود. با رسیدن به شهر و رساندن هما به خانه، سیدمیران اول آنجا رفت بلکه بتواند از دزد فراری نشانی بگیرد. معلوم شد قومی داشت که در دباغخانه کار میکرد. اما این قبیل کوششها جز خستگی هیچ نتیجه نداشت. پیرمرد بیچاره هر چه کرد و هر جا رفت در شهر نتوانست از او سراغی بگیرد. مسافر آشنایی که همان روز از تهران آمده بود او را در گردنۀ اسدآباد نزدیک همدان دیده بود و این خبر خیلی دیر یعنی سه روز بعد به گوش سیدمیران رسید. آدم بیآبرو و ناکسی که یک چنان خیانتی دیر میکرد معلوم بود که نمیماند تا صاحب مال پیدایش کند و مال خود را خورده و نخورده از حلقومش بیرون بکشد. اهل خانه و اکبرقوش عقیده داشتند که میباید تا زود بود و رد دزد گم نشده کسی را دنبالش فرستاد. سیدمیران لبـ ـهایش را به هم فشرد و گفت که بیفایده است. گفتند به نظمیه شکایت کن، این را نیز به اهمال گذراند. گویی مالی که رفته بود خودش پا داشت و برمیگشت. البته نه اینکه بگوییم در بند نبود؛ سیصد تومانی که کچو سنقری وَرداشته و ورمالیده بود به حساب آن روزی کمپولی نبود. اگر روزگار پیشین کار سیدمیران خبازباشی بود شاید برای او اهمیتی نداشت. اما اینک اولین نتیجهای که از این ضربت بهبار آمد آن بود که دکان تا دو هفته بعدش شَل و لنگ ماند. پختنش منحصر به همان گندمی شد که اقتصاد میداد و به لعنت خدا نمیارزید. به اعتبار آن در میان مردم و بخصوص آسیابانها لطمه خورد. زیرا با همۀ آنکه هرکس میشنید ضمن لعن و ناسزا بر هر چه آدم جلب و بدکار نسبت به صاحب دکان متضرر ابراز همدردی میکرد. چیزی که تجربه و احساس شخصی به آنان میگفت این نوع تصادفات بیشتر میوههای تلخ بیقیدی و بینظمی یا نپختگی بود که در دامان آدم خودش میافتاد. نقشۀ گرفتن باغ موریچی با اینکه شرایط اجارهاش قابل قبول بود با پیشآمدن این قضیه عجالتاً در بوتۀ تعویق افتاد. و دلیل آنکه سیدمیران به نظمیۀ شکایت نکرد تنها اهمال او نبود. در پهلوان گشادهدل این داستان شاید به تصور بعضیها یک ضعف و شاید به تصور بعضی دیگر یک قوتاخلاقی بس عجیب وجود داشت که به هر حال دوری ریشهدار بود. از آثار این ضعف که هیچگونه نامی بر آن نمیتوان نهاد همین بس که دو سا لو نیم پیش از آن تشت مسی خانهاش را دزد برد و وقتی پیدا شد نرفت از شهربانی پس بگیرد. به مأموری که با پسرک دزد به در خانه دنبال او آمده بود برای آنکه یک نه بگوید و خود را از نهصد و نود و نه کشمکش برهاند جواب داد:
- در خانۀ ما هرگز به این نشانی که شما میگویید تشتی نبوده است.
- اما این پسرک میگوید که یک روز صبح خیلی زود آن را از همین خانه ربوده است.
- من که حقیقت را گفتم اما امر شما جاریست، اگر آن را خلاف میدانید به او بگویید از همانجا که مال را برده است یک روز صبح بیاید و سرجایش بگذارد.
سیدمیران این حرف را که زد فوراً فهمید تند رفته است ولی از بخت مساعد، پاسبان مأمور آدم زیرکی نبود که نیش کلام او را دریافته باشد. زیرا بلافاصله گفت:
- آیا میتوانید استشهاد کنید که این تشت مال شما نبوده و هیچکس آن را در این خانه ندیده است؟
سیدمیران با نیشخندی به او توپ بست:
- مرد حسابی بیّنه با مدّعی است، تو برو دلیل بیاور که این تشت مال من بوده است.
- باید بیایی به شهربانی و هر توضیحی داری آنجا بدهی.خیلی خوب، کی باید بیایم، همین حالا یا ساعتی دیگر؟ شما بروید به قهوهخانه یک چای بخورید من هم میآیم. خودم فردا میروم، خوب؟ دیگر فرمایشی هست؟ لطف سرکار زیاد.
باری، او اصولاً آدمی بود که میگفت، برای من راحتتر است که دیگران مالم را بخورند تا مال دیگران را بخورم.
#شوهراهوخانم
#پارت281
قضیۀ کچو که پیشآمد میرزانبی به چشمه سفید، یکی از دهات حومۀ شهر، رفته بود. او آنجا هم به تازگی آب و علاقۀ کوچکی بههمزده بود. در برگشتن، وقتی که شنید برای دوستش چه پیش آمده است بیشتر از آن ناراحت شد که گمانش برود. عصبانیت او از کار و کردار رفیقش اندازه نداشت. روز بعد هنگام غروب به خانۀ آنها رفت. تصادفاً سیدمیران در اطاق آهو بود. اما خود زن در ایوان نشسته بود و هیچ کاری نمیکرد. چهرهاش نشانۀ کاملی از پریشانی او بود. مرد قبل از آنکه وارد اطاق شود و بنشیند، یا سلامی بگوید و علیکی بشنود، در همان آستانۀ در بیمقدمه گفت:
- مشهدی میران مبارک است ان شاءالله، شنیده ام گاوت زاییده گوساله. خوب، من یکی که خیلی خوشحال هستم. کسی که نکشیده بیست و پنج من دکانِ خودش را به دست یک لات بیپدر و مادر و پاچه ورمالیده میسپارد و بیخیال از ییلاق به قشلاق میرود و از سابقه اش باخبر بودی و خوب میدانستی که او تا به حال گوسفند هیچ امامی را تا چاشت نچرانیده به چه اطمینانی آمدی پشت دستگاهش گذاشتی؟! اصلاً کی این آدم را برای تو پیدا کرد؟! بعد از چهل سال چارواداری و توبره گم کردن مشهدی، والله از ما قباحت دارد! نمیفهمم، الله من که در کار تو حیران مانده ام!
او نیمه پکر در اطاق با آهو خانم احوالپرسی کرد و نشست. زن رفت تا سماور را آب و آتش کند، مرد گفت که روزهدار است، قضای ماه رمضان را بهجا میآورد و بنابراین از خوردن چای و هر چیز دیگر معذور میباشد. بعد از آنکه آهو هم با شرم و احترام خاص گرفت در کناری نشست. مرد مهمان خطاب به دوستش با لحن معمولی ادامه داد:
- من نمیگویم چرا به ده رفتی و آنجا چه کار داشتی. اما چرا وقتی میخواهی بروی مثل همیشه نمیآیی به من سفارش کنی. من که آن روز هنوز به چشمه سفید نرفته بودم، چشمم کور میشد روزی دو سه بار تا تو برمیگشتی به دکان سرکشی میکردم. دخل دکان را به همان نسبت که جمع میشد خُردخُرد میگرفتم تا پیش او نمانده باشد. اگر خودم نبودم به رستم یا ## دیگر سفارش میکردم. پس آقای این دوستی و برادری را برای چه روزی گفتهاند؟!
سیدمیران ساکت ماند. قیافهاش بیش از پیش اخمآلود بود. از حرفهای منطقی او که هزاران نیش گزنده در خود پنهان داشت در خود احساس کوچکی میکرد. در عین حال واقعاً نمیدانست چه جوابی بدهد. با نیش طعنهای که بخودش برمیگشت گفت:
- لابد او از ما مـ ـستحقتر بوده است.
میرزانبی او را نگریست:
- پس تو مشهدی معلوم میشود به اسرار اِکسیر و کیمیا دس یافتهای که این حرف را میزنی؛ یا اینکه شبها بانک را میبری. اگر این طور است به ما هم بگو. منهم بدم نمیآید در این آخر عمری گوشۀ را حتی بنشینم و از این سگدو زدن سال به دوازده ماه خود را آسوده کنم. هان، واقعاً اگر چیزی هست بگو.
آهو از روی ناراحتی در زیر چادر حرکتی کرد و زیر لب چیزی گفت که فهمیده نشد. میرزانبی ادامه داد:
- دوست عزیز میخواهد بدت بیاید میخواهد خوشت، راه و رسم زندگی این نیست که تو پیش گرفتهای. روح بیکارگی و بیقیدی در رگ و ریشهات نفوذ کرده است و این همان چیزی است که برای مردی در سن تو و با این عائلۀ دوروبرت نکبت به بار میآورد. عزیزم، این دل سنگینی و خونسردی را کنار بگذار و فکری بکن که فکر باشد. دو روزۀ عمری که به ما دادهاند درست است که به هر وضع و ترتیبی باشد میگذرد اما بیشتر از آن جدی است که من و تو فهمیدهایم. زندگی آتش است با آن بازی نمیشود کرد. به بچههای خودت ظلم نکن. اینها از تو نان و آب میخواهند. اینها نیستی را نمیفهمند چیست. اگر تو به خودت رحم نکنی کسی به تو رحم نخواهد کرد. جامعه درنده خوتر از آن است که مهربانیهای ظاهرش نشان میدهد.
آهو خانم که با روی نیم گرفته کنار دیوار نشسته بود آهسته گفت:
- بچه ها چه اهمیتی دارند، اصل کاری هماست. قِرِ او تخـ ـت باشد، کفش ورنی و پالتو پوست او تَیّار باشد؛ همین نان است و همین آب.
بخیۀ زخم زن باز شده بود، شرم از مرد بیگانه و همچنین شدت ناراحتی که در آن لحظه او را آتش به جان کرده بود جلوی حرفش را گرفت. میرزانبی در همان حال میگفت:
- قم میروی، هنوز نیامده خبرت را از چغاسفید میآورند. مثل مرحوم شاه شهید هـ ـوس بُلوکگردی توی پَک و پوستت رخنه کرده است!
با بیرون آمدن هما از اطاق خود که به این طرف آمد رشتهۀ صحبت تغییر پیدا کرد. زن جوان بیآنکه قیدی در گرفتن روی خود داشته باشد با احترامی خشک و سرسری از دَمِ در با مهمان احوالپرسی کرد و بعد به اطاق داخل شد. دستمالی ابریشمی آبی به سر بسته و صورتش بدون آرایش بود. سیدمیران با لحنی فروافتاده که حکایت از پند گرفتن او از شکست میکرد گفت:
- وقتی بد میآید از در و بام میآید. دیروز مأمور مالیّه ورقۀ مالیات سال گذشته را برای من آورده است؛ اِلهی هر جا هست آن پول بشود آتش و ریشۀ عمرش را بسوزاند آنکه این ضرر را بماند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خدایا 🙏
💫امشب کوله پشتی مارا پر کن
🌸از آرزوهای زیبا و
💫دوست داشتنی تا
🌸صبح فردا خنده رو و
💫از غم واندوه جدا باشیم
🌸شبتون آرام
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌷زمان منتظر نمیماند
🌸امروز میرود و دور میشود
🌷هر روز را باید زندگی کرد
🌸بـه تـمامی..
سـ🥰✋ـــلام
💖صبحتون پر از شـادی و زیبـایی
💖آدینه تون پر از حس خوب زندگی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بازم قصه ی چای و نقل های عطردار و
رد نور روی فرش قرمز دستبافت...
چقد تو این دوره زمونه جای خونه هایی با درهای چوبی و شیشه های رنگی خالیه...
خونه هایی با فرش و پشتی های همرنگ و ردیف شده کنار دیوار...
خونه هایی با حیاط های بزرگ و باصفا و حوض وسط حیاط...🍃🍃
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عکس های خاطره انگیز از دهه شصت و هفتاد😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
افکار ما.... - افکار ما.....mp3
5.85M
صبح 26 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی
تا اطلاع ثانوی فعلا همین ترکیب بهشتی جوابه😋🧊🥛🥒
بنظرم محبوبترین شخصیت ۳ ماه تابستون این بزرگواره
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_6012857307052906834.mp3
3.19M
-«به من بگو بی وفا، حالا یار که هستی
خزان عمرم رسید، نوبهار که هستی»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سوپری #قسمت_بیستوهفتم آقام بهمگفت با لباس سفید رفتی با کفن سفید بر می
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستوهشتم
هر لحظه که میگذشت بیشتر احساس ناامیدی میکردم
یه خونه خیلی کوچک در حد ۲۰ متری شاید بود یه حمام دستشویی یه اتاق بود فقط همین...
ولی باز به دلم امید دادم فردا که اعظم برگرده زندگیم خیلی قشنگ میشه ....
مرتضی رفت بیرون و برای شام ما سه نفر فلافل گرفته بود ...
موقع خواب که رسید فقط دوتا پتو داشتم ....
آقا غلامحسین احساس کردم خیلی معذبه کاری از دستم برنمیومد براش انجام بدم....
برای همین چادرمو برداشتم و به مرتضی گفتم یه پتو رو بده به آقا غلامحسین و یکی هم به اعظمخانوم من چادرمو میندازم روی خودم میخوابم توهم چادر اعظم رو بردار...
هوا اونقدری خنک نبود که نیاز به پتو باشه ...
فردا صبح وقتی عازم رفتن شدن اعظم خانوم تماما بهم توصیه میکرد که هوای مرتضی رو داشته باشم برعکس شده بود همه چیزمون....
وقتی رفتن مرتضی رفت سوپری و من توی خونه مونده بودم تک و تنها....
برای همین بلند شدم و شروع کردم خونه ای که پر از چرک بود رو تمیز کردم ....
پتو ها رو گذاشتم یه گوشه ی اتاق و پیک نیکم رو جای دیگه
چندساعت بعد مرتضی اومد خونه با دستی پر از تره بار و میوه و مرغ....
وقتی مرغ ها رو دیدم گفتم مرتضی ما که یخچال نداریم کجا بذارمش..شونه ای بالا انداخت و رفت بیرون ...از کارش متعجب شده بودم..برای همین رفتم دم درخونه ی همسایه ی پایینمون و با تمام پررویی که اژ خودم سراغ داشتم بهش گفتم میشه اینو بذارید تو یخچالتون؟؟پیرمردی در رو از روم باز کرده بود و انگار اصلا از خواسته ام خوشش نیومده بود
شب وقتی مرتضی اومد بهش گفتم بردم پیش پیرمرد پایینی عصبانی شد و بهم گفت اینجا هیچ ارتباطی با کسی برقرار نمیکنی فهمیدی؟؟فردا میرم یخچال میگیرم....بعد هم دست کرد توی جیبش و کلی پول نقد بیرون اورد و گذاشت توی طاقچه..باخودم گفتم امشب رو نمیذارم قهر بخوابیم اولین شب زندگی مونه توی خونه ی خودمون..برای همین تنها لباسی که برای نوعروسیم داشتم رو تنم کردم رفتم کنار مرتضی نشستم.مرتضی با دیدنم رنگ نگاهش عوض شد دستامو توی دستش گرفت و بهم گفت حبیبه تو واقعا زیبایی.از اینکه دیدم چقدر مرتضی عوض شد خیلی خوشحال بودم..فردا صبح مرتضی بهم گفت حبیبه دوست داری بریم سوپریم رو نشونت بدم؟؟
مشتاقانه گفتم آره..مرتضی دستمو گرفت و منو همراه خودش برد تقریبا یک خیابون اونطرف تر از خونمون یه مغازه ی بزرگ سوپری بود ....
چقدر جنس و وسیله توی مغازه چیده شده بود تماما مواد غذایی خارجی بود...چیزایی که هنوز امتحانشون هم نکرده بودم ....
مرتضی با خنده نگاهم میکرد....وقتی دید خجالت زده شدم بهم گفت اینجا دیگه برای تو هست هرچیزی دوست داشتی بردار ،هرموقع دوست داشتی بیا..از رفتار مرتضی توی قلبم خداروشكر میکردم چقدر با مرتضی ای که توی ده بود فرق کرده بود ..یکساعتی بود توی سوپری نشسته بودم و به مشتری هایی که میومدن نگاه میکردم چه کسایی هستن.انگار شده بود برام سرگرمی ...خیلی خوشحال بودم ،از بعضی از مشتری ها هم مرتضی برام تعریف میکرد این همسایه است و .....
تا اینکه یکساعت بعد برادر کوچکتر مرتضی یعنی امیر اومد توی مغازه ،مرتضی گفت امیر پیش من کار میکنه ،امیر زودتر از مرتضی ازدواج کرده بود و تو راهی داشت ولی من تاحالا با زنش هم صحبت نشده بودم
امیر بهم پیشنهاد داد برم پیش ملیحه همسرش ،ولی مرتضی گفت بمون سر سوپری من باید حبیبه رو ببرم بازار....
مرتضی من رو برد بازار و برام چندین دست لباس گرفت،لباس هایی که حتی تو خواب هم تصورشون نمیتونستم بکنم..انگار توی رویا بودم..وای باورم نمیشد مرتضی چقدر رفتارش عوض شده بودهربار با خودم میگفتم شاید برای کار دیشبم باشه که رفتم کنارش نشستم یا نمیدونم فقط میدونستم مرتضی از این رو به اون رو شده برام ..تویبازار تماما میخندید،انواع لباس ها رو جلوممیگرفت..میگفت تو به این زیبایی حقته لباس قشنگ بپوشی.در نهایت برامیه مانتو کرمی و شلوار کرمی و کفش قهوه ای گرفت با یه روسری قهوه ای روشن ابریشمی.از چیزی که مرتضی برام خریده بود واقعا تعجب زده شده بودم ،لباس های به اون گرونی..با کلی خرید راهی خونه مون شدیم....
مرتضی بهم گفت یکی از لباس های قشنگت رو بپوش.وقتی پوشیدم بهم اشاره کرد برم کنارش بشینم..بهم گفت حبیبه من ازت یه چیزی بخوامنمیگی نه؟؟گفتم چی مرتضی گفت دلم میخواد توهم مانتو بپوشی توی شهر ..میشه؟؟لحن مرتضی خیلی برام عجیب بود..گفتم مرتضی من چادرمو نمیتونم کنار بذارم..بهم گفت حتی اگه من ازت بخوام ؟گفتم حتی اگه تو ازم بخوای..با خودم فکر کردم الان مرتضی عصبانی میشه ولی دستشو دورم حلقه کرد و گفت میدونستم جز این حرف دیگه ای نمیزنی ..
تو برای منی،هیچ مردی حق نداره نگات کنه ..گفتم مگه قراره کسی منو ببینه ؟
گفت آخه تو خیلی زیبایی ..
حرف های مرتضی خیلی عجیب بود خیلی..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستونهم
دوهفته از اومدنم به اهواز گذشته بود زندگی مون خیلی آروم و بی صدا بود و از این بابت خیلی خوشحال بودم،مرتضی هرشب که میومد با خودش کلی پول میاورد خونه و هرشب یه مقدارش رو برمیداشتم برای خرید خودم مابقی رو میذاشتم پس انداز بشه
امیر برادر مرتضی میگفت اگه اینجوری پیش بره مرتضی تا سال اینده میتونه این مغازه رو بخره و نیازی نیست اجاره بشینه،
مرتضی یخچال و گاز برام خریده بود و زندگی مون خیلی خوب بود ،صبح تا ظهر میرفت سر کار عصر من رو میبرد بیرون و گاهی هم میرفتم خونه ی جاریم،
ملیحه واقعا زن خوبی بود اگه توی زندگیم نیازی به راهنمایی داشتم اون بهم میگفت چیکار کنم با اینکه زندگی امیر وضعیت مالیش کمتر از مرتضی بود ولی ملیحه عاشق زندگیش بود،
یه روز دلتنگ بودم و رفتم سوپری مثل همیشه پیش مرتضی،
از دیدن مشتری ها به وجد میومدم تا اینکه یه زن تقریبا ۴۰ساله با دخترش وارد شدن لباس محلی پوشیده بودن،خیلی بهشون میومد ،
زنه رو به مرتضی با لحجه ی خودشون گفت پسرم از این به بعد به جای من بهاره میاد خرید هرچی خواست بهش بده ،
مرتضی دست به سینه بلند شد و گفت چشم هرچی شما بگید..
بعد هم دست دخترش رو گرفت و رفت دخترش که بهش میومد همسن من باشه واقعا خوشگلی های خاص خودش رو داشت ،بعد از اینکه رفتن گفتم مرتضی اینا کی بودن آشنا بودن؟
مرتضی گفت زن همسایه بود ،خیلی محترم هستن..
شوهرش فوت شده و خودش به تنهایی دوتا بچه هاش رو داره بزرگ میکنه،ادویه درست میکنه میاره سوپری براش میفروشم....
همینطور که تو فکر بودم گفتم آخی براشون ناراحت شدم ..
مرتضی هم سری تکون داد و گفت هوم..
نمیدونم چرا فکرم رو یهو بلند گفتم....گفتم ولی دخترش خیلی خوشگل بود چه لباس قشنگی تنش بود ،بوی عطرش هنوزممونده...
ای کاش این حرف از دهنم بیرون نیومده بود ای کاش..مرتضی با تعجب نگاهم کرد و بعد خیره شد به رفتنشون..
بعد گفتم چی شد مرتضی؟
سری تکون داد و گفت هیچی همینطوری...بعد هماومد نزدیکم دستمو تو دستش گرفت و گفت میخوای بگی از تو قشنگتره؟؟؟
اخمی کردم و گفتم کی این حرف رو زدم؟گفت پس دلت توی لباس محلی شونه؟!
بازم گفتم نه...
گفت پس عطر دوست داری؟؟؟ گفتم نه
گفت پس تعریف کردی ازش گفتم عه مرتضی بسه دیگه ....
سری تکون داد و گفت راستی حبیبه از فردا احمد هم از سربازی برميگرده میاد کمکم توی مغازه دیگه کمتر میشه کار هام بیشتر میتونم باهات وقت بگذرونم..
گفتم چقدر خوب..
احمد برادر کوچکتر مرتضی بود ....
صبح تا شب شیفت مرتضی بود شب برعکسش شیفت امیر بود ،
احمد اگه میومد میتونست کمک هردوباشه
احمد بالاخره اومد ولی چون جا و مکانی نداشت میرفت خونه ی امیر،
اونها دوتا اتاق داشتند برخلاف ما پ اخمد میتونست اونجا باشه به توصیه ی مرتضی چون امیر دستش کمتر میرسید من هم غذا درست میکردم و با خودم میبردم خونه شون ....
دوسه روزی مرتضی بیشتر میومد خونه و من خیلی خوشحال بودم ولی چند روزی گذشت و دیدم مرتضی شبها ساعت یک شاید بعضی وقتها دو میاد خونه ..
این روند تا یک هفته ادامه داشت ،وقتی از سوپری برمیگشت دیگه هیچ توانی براش نمونده بود،
یه شب وقتی اومد بهش گفتم مرتضی تو احمد رو اوردی زیر دست خودت که از کارت کم بشه الان چرا یک هفته است شبها دیر وقت میای خونه؟؟
مرتضی دستمو گرفت و گفت داره برام بار میاد از روی دریا برای همین سرمشلوغه...گفتم امیرو احمد هم میمونن پیشت ؟؟
پول هایی رو از توی جیبش بیرون آورد و سری تکون داد و پول ها رو بهم داد و گفت فعلا خسته ام ،گفتم شام نمیخوری گفت نه ،و بعدش رفت خوابید....
اونشب دیگه بیشتر حرفی نزدم....
صبح اول وقت رفتم خونه ی ملیحه....
ملیحه مثل همیشه با دیدنم خوشحال شد ولی وقتی بهش گفتم مرتضی شب ها دیروقت میاد خونه امیر هم دیروقت میاد خونه؟؟ اخه مرتضی میگه داره بار برامون میاد.
ملیحه لبخندی از تردید زد و گفت بعضی شبا دیر میاد.
فهمیدم میخواد من بی جهت دلشوره نگیرم گفتم ملیحه امیر کی میاد خونه؟؟ گفت از وقتی احمد اومده شبا زود میاد خونه حرفی هم از بار و جنس اینا نزده به هرحال من ۴ساله زن امیرم میفهمم دیگه..
گفتم پس چرا مرتضی..
ملیحه گفت چرا داری خودتو میندازی تو شک؟؟ اون صاحب کاره دلسوز مغازه اشه ممکنه چیزی به امیر نگفته باشه....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مثل درخت توت حیاط مادربزرگ
مثل عطرِ دارچین چایهای عصرانه
مثل باران پاییز
مثل عود مثل انار دانه با گلپر
مثل موسیقی خش خش برگها
مثل آب بازی
چیزهای خوب، سادهاند
و تنها شنیدن اسمشان کافیست
تا خوب شود حال دلت...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#یادآوری
ما از نسلِ دلخوشی های ساده ی نوشمکی و گریه های بی صدای یواشکی بودیم ...
نسل لِی لی و قایم باشک و هفت سنگ .
دوره ی لاکچری هایی که نهایتا یک شکلات سکه ای ، دوغ آبعلی یا انگشتر آبپاش بود .
نسل دفتر هایی که فانتزی نبود ، و نوار کاسِت هایی که خودش را در اوج احساسمان ، جمع می کرد !
نسلی که با یک تیله یا بادکنک شاد می شد ، و يک آتاری دستی ؛ قله ی آرزوهایش بود .
ما کم توقع ترین نسل تاریخ بودیم !
نسل بد اقبالی که هر چیز را زیاد دوست داشت ؛
یا غیرمجاز بود و فیلتر می شد ،
یا سرطان زا بود ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت282
میرزانبی با نیمخندی تمسخرآمیز سر را موج داد:
- برای من هم همین قدر نوشتهاند. باید زودتر رفت و درستش کرد. چند نفر دیگر از نانواها هم پیش آگهی هایشان را به من سپردهاند. خنده دار است، برای کوه زاد خُشکه پز هشتصد تومان نوشته اند. خوب، حالا کی را پشت ترازو گذاشتهای؟
- رحمن کار پنجشنبه را. اما خیال دارم بعد از دو سه روزی برای همیشه خودم پشت دکان بروم. پس تو که به مالیه میروی ورقۀ مرا هم بگیر. با آنهای دیگر هرکار کردی با این هم بکن. من دیگر حال و حوصله کَلَنجار رفتن با این جماعت پشت میزنشین را ندارم. (از جیب ورقۀ سفیدی را بیرون آورد و به دوستش داد) ما باید در هر کاری برویم و کَت آسیابانها را ماچ کنیم. در این چندساله آنها تا به حال یک شاهی زیر بار این زورگوییها نرفته اند. آخر این چه پولی است که ما باید بدهیم. به یاد کی به عشق چی، اگر همان سال اول بعضی آقایان به خیال خودشان زرنگی نمیکردند و پنهانی نمیرفتند با مأمورین بسازند با همان نقشهای که من داشتم توانسته بودم اصلاً اسم نانواخانه را از توی دفتر دولت بتراشم. چنانکه آسیابانها همین کار را کردند و موفق هم شدند. تخم لَغ را میرزانبی اول از همه خود شما در دهان این آقایان مالیهچیها شکستید. مالیات ما همان عواضی اس که از بار گندم در موقع برگشتن از آسیاب میگیرند.
میرزانبی گفت:
- نمیشد، مشهدی میران، نمیشد، هر کاری حسابی دارد. ما با آسیابانها که محل کارشان بیرون شهر است و دَمِ چَک مأمورین دولت نیستند خیلی فرق داریم. آن اِفلاسنامهای که آنها درآوردند و بگردن آویختند ما نمیتوانستیم درآوریم. از قراری که شنیدهام باز امسال به سراغ آنها رفتند. اما از ناجنسـ ـی که دارند نمیخواهند صدایش را بلند کنند. (میرزانبی ورقۀ پیشآگهی دوستش را در بغـ ـل گذاشت.) خوب، مشهدی، من باید از خدمت مرخص شوم. عینالله خان مریض است میخواهم سری به او بزنم. ضمناً شِگِرد او را دیروز دژبان از آسیاب بار کرده به سربازخانه برده است. از وقتی آسیاب سربازخانه خوابید و قُشَن گندمش را به آسیابهای سراب داد این هم برای ما قوزی روی همۀ قوزها شد. از یک طرف میآیند جویها را بر ضد تخم مالاریا اِمشی میزنند که خود را خیرخواه نشان دهند و از طرف دیگر آب باغها را بزور میبرند. کسی هم نمیتواند بگوید بالای چشمتان ابروست. باغ «برزه دماغ» از بیآبی مطلقاً رو به خشک شدن است. خلاقیت در میان ما مردم یعنی دست درازی به حقوق ضعیفتر از خود. این دفعۀ اولی نیست که قُشَن گندم نانوا را میبرد. اگر خدای نکرده آتش جنگ به این مملکت هم سرایت کند چه خواهد شد؟! باید نمایندگان دو صنف بنشینند و اگر نمیتوانند یک فکر اساسی برای موضوع بکنند لااقل ترتیبی بدهند که خسارت روی کلیۀ اعضاء دو صنف سرشکن شود.
سیدمیران گفت:
- قُشَن جون پول نمیدهد آسیابان زورش میآید بارش را خُرد کند. و در این میانه کاسه و کوزه به سر بیچاره نانوا میشکند. باید دستجمعی شکایتی به شاه و نخس وزیر نوشت. ما را دار که نمیزنند. و بر فرض هم بزنند چون دستجمعی است اهمیتی ندارد. پس اگر به همین با عزم خانۀ عینالله خان را داری چند دقیقه صبر کن تا من هم با تو بیایم. عیادت مریض واجب است. خیلی وقت است او را ندیدهام.
میرزانبی به هما نگاه کرد، دست روی زانوی خود زد و برخاست زن جوان در حالی که سر و گردن خود را پیش میآورد به شوهر تند شد:
- در این تنگ غروب که شب چهارشنبه هم هست کجا میخواهی بدیدن ناخوش بروی، خوب نیست. نه، اصلاً لازم نیست بروی. مگر همین زمـ ـستانی که تو سه ماه روز و شب را به هم دوختی و در خانه خوابیدی و از درد پا و تب نالهات چنان بود که دیوار به گریه میافتاد او یکبار آمد بگوید احوالت چطور است که تو حالا بروی؟! پاشو، برویم به آن اطاق من با تو کاری دارم. ما مسلمان بودیم و کافر شدیم.هما با شور زنانـ ـگی و قالب سبکی همیشگی خود از جا برخاست و آستین شوهر را گرفت تا با خود به اطاق دیگر ببرد. از این حرکت دلچسب او هر دو مرد خوشدلانه خندیدند و سیدمیران از روی یک نوع ناچاری که برای او عین سعادت بود گفت:
- خوب، مشهدی نبی، تو برو، من فردا میروم. ببینم این ضعیفه چه میگوید.
میرزا نبی در حالی که هنوز اثر گلگونی خنده از صورتش محو نشده بود خداحافظ گفت و رفت. در اطاق بزرگ هما با ملایمت به مرد خود پرخاش کرد:
- باز هم جلوی مردم به من گفتی ضعیفه؟! این مارمولک بدهرسینی چه میگوید که مثل هزارپا میخواهد توی گوش تو برود؟! احمق با آن کلۀ کوچک، قیافۀ وارفته و صورت پرچین و چروکش که مثل خواجههاست فکر نمیکند من بیست سال هم بیوه بمانم به او شوهر بکن نیستم. اگر بار دیگر پایش را به در این خانه گذاشت با لنگه کفش و دسته جارو حسابش را خواهم رسید. دوستی و برادری! دوستی و برادری! گمان میکنم در دورۀ آخرالزمان معنی کلمات هم عوض میشود؟!
#شوهراهوخانم
#پارت283
سیدمیران با دیرباوری و بدگمانی بس شدید در چشمان درشت او که لبریز از ملامت بود نگریست اما ندانست چه بگوید. از هنگامی که هما با او زندگی میکرد اولین بار نبود که این زن چنین مسئلههایی را پیش میآورد. قضیۀ پسر صفیه بانو، داستان سراب نیلوفر و این یکی؛ بی گفتگو در هر سۀ اینها چیزی وجود داشت؛ بی گفتگو مردها، از گرگعلی، درویش در خانه گرفته تا روضه خان هفتگی و یخفروش سر گذر، نمیتوانستند تحت تأثیر زیبایی دلانگیز زنش قرار نگیرند. روش بیقید و بند او در آمد و رفتها و رفتار آزادوارش بطور کلی در زندگی روزانۀ داخل یا خارج خانه آنان را به اندیشههای ناروا گستاخ میکرد. لبخند شیرین جایی برای خود باز کرده است. او به هما اعتمادی را داشت که یک آدم سالم به چشم خود دار. باغ تفرج بود و بس، میوه نمیدادش بکس؛ این تشبیه در مورد او کاملاً درست بود و قابل دقت، اما آیا فیالحقیقه زن شیطانصفت و رند از روی دانایی مخصوص خود که از کوتهفکری زنانه سرچشمه میگرفت در او نقطۀ ضعفی به چنگ نیاورده بود؟ شاید چنین چیزی بود. اما به هر حال سیدمیران از برانگیخته شدن حسد خود نمیتوانست جلوگیری کند. زیرا در انسانهای سودایی مزاج عقل از وِرّاجیهای خود هرگز سودی نبرده است. زیرا عشق زن جوان در دل او ریشهدار بود. به علاوه غیر از این بود که روش کذایی دوستش در شب قهر هما به همان اندازه ناراحت کننده و مشکوک بود که نادرست و خیانت آمیز؟ یکبار نیز آهو از قول مه قلی مطلبی را برای او بازگو کرده بود که با همۀ جنبۀ کلی و ابهامآمیزش میتوانست به نحوی حقیقت داشته باشد. سیدمیران در زمینۀ این افکار پس از آنکه خوب در چشم هما خیره شد در حالی که سعی میکرد خونسردی خود را برای خاطر ظاهر حفظ کند با پلکهای لرزان و رنگ و روی مات پرسید:
- منظور تو از این گفته چیست، خوب مرا روشن کن. آیا میرزا نبی هم؟!
هما از روی بیزاری و خستگی از کم هوشی و ساده دلی شوهر که همه را مثل خودش پاکدل و پاکباز میانگاشت صورتش را با طمأنینۀ کامل از وی برگرداند و سپس با خشمی ابرازنشده و درونی گفت:
- دلم میخواست عینکی اختراع میشد که آدم پشت پیشانی و درون سینۀ اشخاص را با آن میدید؛ آن وقت معلوم میشد هرکس از حرفی که میزد و کاری که میکند چه نقش و نیتی در دل دارد. اما زنها در بعضی مسائل خیلی زود ته دل مردها را میخوانند. مردک ریاکار در حرف برای تو اشکِ تمساح میریزد و در عمل پا تویِ کفشت میکند. این نشانۀ پستی روح و کوچکی است که کسی در این دنیا که از هر طرف راهش باز است برای پیشرفت کار خودش چشم به جاه و مال یا عزت و احترام دوستش داشته باشد. بعد از آنکه تو را خانهنشین و خودش را زورچپان نمایندۀ صنف قالب کرد حالا با کمال خودپرستی و بیشرمی میخواهد انگشت توی شیر بزند و پیوند ما را از هم بگسلاند. کدام دوست یا برادر است که به زن دوست یا برادر خود یک چنین حرف شرمآوری بزند؟
«تا کی میخواهی با این سیاه برزنگی عمر عزیز را تلف کنی. طلاقت را بگیر خودم منتت را دارم.»
بله، میرزا نبی هم! و همین آدم امروز برای تو رفته بود روی منبر موعظه میکرد. خیال میکند خودش که آدم احمقی است همه بر همین قیاسند و نمیفهمند منظور باطنیاش از این حرفها چیست. در آن یک دو شبی که من از روی سادگی و بچگی که فیالواقع این مرد را صیغهخواندۀ تو میدانستم و به خانهاش پناه بردم پنهان و آشکار بصد زبان پیرانه چه شعرها که برای من نخواند. تشت زرینم کرد که با سریش پیوند نمیگیرم. و منظورش از سریش یعنی همان زندگی با تو. بمن میگوید، زن بر سه قسمت است، زن و زنگل و انگل، و زن من از این قسم سوم یعنی انگل است.
سیدمیران بر خود لرزید. این گفته از مصطلحات خود میرزا نبی بود. لب خود را گزید و پرسید:
- خوب دیگر چه گفت:
- زن در خانه آئینه مرد است، اگر زیبا باشد جوانی و اگر زشت باشد پیری او را مینمایاند.
حال آنکه زن او شاید از من خوشگلر بود. خستگی کار و بیماری تب از پای درشآورده بود. این کسی که برای بچههای تو دلسوزی میکند خودش ببین چه به روزگار بچه هایش آورده است و میآورد. میخواستم از همانجا که ایستاده بودم و گوش میکردم پا توی اطاق بگذارم و بیآسی و بی پاسی با هفت آب آلوده بشویمش وبگذرامش به کنار. مردک احمق! اگر بار دیگر پایش را به در این خانه گذاشت من میدانم و او. و تو هم لازم نیست بعد از این به خانۀ آنها بروی. آیا حالا که به آرزوی ریاست صنفی خود رسید شبها آسوده میخوابد؟
سیدمیران گفت:
- ریاست صنف غیر از دوندگیهای مفت و بیحاصل چه فایده ای به حال من داشت؟ کیست که قدر بداند؟ گریه مکنی، هان، گریه ات از چیست. اگر مردم بد باشند بدند چه میشود کرد، من خودم از این کار خسته شده بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درخت صبر تلخه، ولی میوه اش شیرین.
نگران نباش، همه چی به وقتش اتفاق میفته...
شبتون آروم🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بيدار شو
امروز از زندگى
از خنده گل
از عطر صبح لذت ببر
گلايه و تلخى را بسپار به نسيم
تا با خودش ببرد
زندگى پُر است از شادىهاى كوچک
آنها را درياب...
صبح شنبه تون بخیر ❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فقط دو دقیقه دیگه! کسی یادش میاد؟
چه دلنشین بود اون وقتها صحبتها تلفنی اونم از باجه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر ورقی که میزنه و میره جلو دل آدم بیشتر میسوزه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خیر و نیکی... - خیر و نیکی....mp3
5.31M
صبح 27 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f