eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
جشن تولد لاکچری زمان ما.... 😁 خدایی کادوهاشم خوب بوده من فقط یه بارتولدگرفتم اونم برام همه یا لیوان اوردن یا سرویس کاسه بشقاب ملامین یا نهایتا روسری مشهدیا نخی که حقیقتا به درد سن من نمیخورد 🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #حوریه #قسمت_هشتم مادرم از ادامه خوراکی های دیشب اقام اینا برامون اوردو
بعد رفتن صاحب خونه سر وقت اتاق اقام اینا رفت و اقامم نامردی نکرد گفت ناراحتی برو من دیگه زنی به اسم تو ندارم بچه ها رو هم نمیخوام. اون موقع مثل الان طلاق مد نبود ننم ترجیح میداد فقط اسم اقام تو شناسنامش باشه که نگن بیوه است. از حق و حقوق پدر فرزندی هم چیزی نمیدونستیم فکر میکردیم حق با اقامه میتونه مارو بخواد میتونه ام نخواد. ننم که دید دهن به دهن شدن با اقام بی فایده است بیخیالش شد و خودش کلا شد نون اور خونمون. خدا از کوکب نگذره هرچی اون زیر پوستش اب میوفتاد و شکمش جلوتر میومد به جاش ننه من روز بروز پیر تر و تکیده تر میشد. سنی نداشت حتی از زیبایی هم اگه بهتر از کوکب نبود پایین ترم نبود اما افسوس که بختش به بلندیه بخت کوکب نبود. تو همون روزا بود که یه روز صبح اقامو کوکب رفتن بیرون و تا شب نیومدن. ننم که از سرکار برگشت سراغشونو گرفت ماهم گفتیم از صبح رفتن. ولی اونشبو به خونه نیومدن. تا دو سه شب ننم میگفت حتما رفتن روستا اما وقتی یک هفته گذشت و خبری ازشون نشد یکم نگران شدیم. اما خب کاری از دستمونم بر نمیومد اما چند روز بعدش وقتی یه خانواده دیگه اومدن برای اجاره اون اتاق فهمیدیم فرار کردن یه جورایی که ما متوجه نشیم. خیلی بی انصافی بود ننم تا چند وقت گریه میکرد و حالش خوش نبود عصبی شده بود و مدام سر ماداد میزد. اونموقع ها نمیفهمیدم ولی بعدها بعش حق دادم اقام نامردی رو در حقمون کامل کرد. تو شناسنامه شوهر و پدر بود اما تو واقعیت.. تو واقعیت هیچی نبود هیچی بعد رفتن اقامو معشوقش زنای اونجا با مادرم خیلی بد شده بودن. بعدها فهمیدم میترسیدن مادم شوهراشونو از چنگشون دربیاره در حالی ک خدایی مادرم از گل پاکتر بود‌. تنها کسی که این وسط بازم بهمون لطف داشت همون صدیقه خانم بود و بقیه نه. روزا که مادرم میرفت همه کارها دیگه گردن من بود از شست و شو و غذا و رسیدگی به بچه ها. دیگه یاد گرفته بودم موقع عادت پارچه میذاشتم داخل لباسم که خیالم راحت باشه اما خب هنوز نمیدونستم چه اتفاقی تو بدنم افتاده و همچنان فکر میکردم مریضی ای چیزی گرفتم از بعد کتک اقام. عید اونسال خیلی تلخ بود همه همسایه ها رفته بودن شهرستانشون حتی صدیقه هم رفت و تنها ما مونده بودیم و خانواده تازه وارد. مادرم کارش از یک ماه قبل بقدری زیاد شده بود که گاهی منم میرفتم کمکش خواهر کوچیکمومیبردیم و بقیه رو دست صدیقه میسپردیم البته دیگه بزرگتر شده بودن بچه ها اونقدر ها رسسدگی احتیاج نداشتن.‌ اون روزها من تو اون خونه اعیون اشرافی همه کاری میکردم تا مادرم کمتر کار کنه‌. اما بازم انقدر خونه بزرگ بود و کارها زیاد بود که هر دو هلاک میشدیم. اگرچه شب عید پول نسبتا خوبی و انعام زیادی هم به من داد به همراه کلی رخت و لباس و خرت و پرت که برای اوردنشون وانت گرفتیم در واقع یه سری لوازم خانگی که دیگه مورد استفادشون نبود و به ما بخشیدن. وسیلع هایی که برای ما که تابحال هیچی نداشتیم خیلی عالی بودن‌. از جمله ی فرش چند دست رختخواب پرده، گاز پیکنیکی و یه سری لوازم اشپزخونه و... اما خب بعد اوردنشون به خونه انقدر خسته بودیم که نتونستیم جا بجاشون کنیم. قرار بود مادرم توی عیدم چند ساعتی رو هر روز بره سرکار به من گفت دیگه اونقدرا کاری ندارم حالا که عید شده تو نمیخواد بیای. خودم میرم تو بمون با برادرات وسیله های اتاق خودمونو مرتب کنید. خواهر کوچیکمم قرار شد باخودش ببره که زیاد تو دستو پامون نباشه. مادرم که رفت با برادرا مشغول شدیم تمیزکاری و کلی وسیله جابجا کردیم. نزدیکی های ظهر مادرم پول گذاشته بود تا باهاش نون بخریم دوتا برادرام باهم رفتن اون یکی هم تو اتاق از خستگی خوابش برد. من رفتم چند تا استکان قاشق از صبح بود لب حوض بشورم. این همسایه جدیده که جای اقام اومده بودن دوتا پسر با مادرشون بودن. سن و سال مادرشون زیاد بود و تقریبا از پا افتاده بود. برای سرویسم به زور میتونست سرپا بمونه همه کارهاشو پسراش میکردن. معمولا هم یکیشون روزا تا شب سر کار بود اون یکی شب تا صبح. سرایدار یه مجتمع تجاری بودن شیفتاشونو باهم جابجا میکردن بخاطر مادرشون. مشغول شستن ظرفها بودم و کلا از اطراف بیخبر که حس کردم کسی دستش و روی کمرم به حالت نوازش وار کشید. بدنم مور مور شد. عین برق از جام پریدم هوا و درحالیکه گره روسریمو محکم میکرد. با ترس تو چشماش نگاه کردگفت چیه مگه جن دیدی صدات کردم متوجه نشدی رفتم دست به اب میخوام دستامو بشورم. اروم کنار رفتم جلو اومد و جلوی شیر اب نشست و مشغول شستن دستاش شد. نگاهی از پایین پا تا صورتم انداخت و گفت‌... ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قديما بيسکويت ها هم با وفا بودند «مادر» ! اما الآن بيسکويت هاهم بی وفاشدن «های بای»...!! نیومده میره.......م سلام خداحافظ نمیدونم قد ما کوتاه بود یا قدیما برف بیشتر میومد!! نمیدونم دل ما خوش بود یا قدیما بیشترخوش میگذشت!! نمیدونم سلامتی بیشتر بود یا ما مریض نبودیم!! نمیدونم ما بی نیاز بودیم یا توقع ها پایین بود!! نمیدونم همه چی داشتیم یا چشم وهم چشمی نداشتیم!! نمیدونم اون موقع ها حوصله داشتیم یا الان وقت نداریم!! نمیدونم چی داشتیم چی نداشتیم ولی روزای خوبی داشتیم ... ツ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم تنگ است ، نمی دانم برای چیست این دل تنگی ! برای درب آن خانه، که نامش را بیاد دارم ، و هر گز فراموشش نخواهم کرد نامش را          ( خانه پدری ) برای شمعدانی های رنگارنگ کنار حوض ، ویا سنبل های آبی رنگ در باغچه ، برای بوی زعفران و دارچین غذاهایش ! دلم تنگ است : برای باغبان پیر باغ انگوری ، که در بالای بام سایبانش آرمیده و آهسته هر دم به سیگارش پکی آرام می زد ، برای خواب پشت بام ،       همان خانه برای خوردن یک استکان چای ، مخصوص با سماور نفتی ، در کنار مادر و قند های پهلویش ، برای نمناکی دیوارهای ، اطراف حیاط و اتاق های تو در تو، و کوچه پس کوچه های تنگ شهر و زادگاهم، همراه با هیاهوی بچه های پشت دیوار هر خانه ، دلم تنگ است برای کودکی هایم ، برای خاطرات همره بابا ، انتظار شیرین متل های نا گفته مادر ! برای دعواهای کودکانه با برادر هام ، و توپ و تشر های ظاهری مادر ، دلم تنگ است : برای کمانچه زن تنها و پیر دوره گرد ، داخل کوچه با دلی غمبار و نوای دل انگیزش ، هر دم نوای تازه سر می داد ، دلم تنگ است : برای خاطرات دوره دبستانم ، وان بچه ها و همکلاسی های پاک و ساده دل و رعنا ، و نیمکت های مالامال ، از بر نوشته ها و یادگاری هاش ، و نوشتن یادگاری ، دل تنگی بر در و دیوار ، دلم تنگ است : برای دود چوب های نیم سوز داخل تنور همسایه ، وبوی نان های داغ و تازه آن خانه و کلوچه های خوشمزه درون سفره رنگی ، نمی دانم برای چیست این دلتنگی نمی دانم !!!🥺🥺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
♾ اگه تو می‌دونی کاربرد خودکار در این تصویر چیه ؟ پس «یک جهان حرفِ مشترک داریم» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همینطور که غرق آرامش صدای ♡معین♡ عزیز میشی تک تک عکس نوشته هارو بخون و غرق گذشته هاشو😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙شب.. ✨بهانہ ی قشنگیست 🌙برای سکوت ✨شب، طبیعت هم ساکت است 🌙و بہ صدای خدا گوش می دهد ✨سکوت کنیم 🌙تا صدای خدا را بشنویم...! شبتون بخیر🌹 ‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸گر نداری دانشِ ترڪیبِ رنگ 🌸بین گل‌ها زشت یا زیبا مڪُن 🌼خوب دیدن شرط انسان بودن است 🌼عیب را در این و آن پیدا مڪُن 🌷سلام دوستان مهربان 🌷صبحتون زیبا و آرام •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه نوستالژی نوروزی براتون پیدا کردم،از جنس سرود و ترانه ازون جالب تر تصاویرشه که حال و هوای مردم دم دمای نوروز دهه،شصت و هفتاد رو نشون میده آخ که چه روزهایی بود یادتون میاد؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی ابدی نیست... - زندگی ابدی نیست....mp3
5.91M
صبح 9 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #حوریه #قسمت_نهم بعد رفتن صاحب خونه سر وقت اتاق اقام اینا رفت و اقامم نا
اسمت چی بود گفتم حوریه گفت مثل اسمت خیلی قشنگیا حوری خانم عین فرشته ها میمونی و بلند شد سرپا یه قدم بهم نزدیک شد عین مسخ شده ها سرجام میخ شده بودم. فاصله صورتش با من کمتر از یک وجب بود طوری که هرکی میدید انگار میخواست منو ببوسه. اومدم عقب برم که پام به شلنگ آب گیر کرد و نا غافل داشتم کله پا میشدم. توی زمین و هوا معلق بودم که دستش زیر کمرم حلقه شد و مانع افتادنم شد همونطور که منو تو هوا گرفت ناغافل بوسه ای روی صورت یخ زدم نشوند و لبخندی زد. همه بدنم عین کوه یخ سرد سرد بود اما حس میکردم همه وجودم از درون یخ یهو اتیش گرفت. اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم هم ترسیده بودم هم پاهام قفل شده بود. نه نای راه رفتن داشتم و نه توان حرف زدن . دستامو توی هم گره کردمو همینجور عین خنگا هنوز نگاهش میکردم. اونم لبخند میزد و با هر نگاه چشمکی حوالم میکرد. خدا خدا میکردم بره اما چشم ازم بر نمیداشت. که یک دفعه صدای کلید انداختن برادرم باعث شد خودشو جمع و جور کنه‌ منم از فرصت استفاده کردم سریع چند تا استکانو اب کشیدم و بدو داخل اتاق رفتم. اون روز گذشت ولی دیگه فهمیده بودم باید بیشتر حواسمو جمع کنم. سعی میکردم وقتی مادرم نیست تا جایی که میشه بیرون نرم حتی برای دستشویی رفتن از برادرم میخواستم همراهم باشه. همه میگفتن چت شده تو که ترسو نبودی ولی من تاریکی یا تنهایی رو بهانه میکردم و میگفتم یه شب خواب بد دیدم. عید اون سال همینطوری گذشت سیزده بدر که از راه رسید شاید من خوشحالترین بودم. خداروشکر با تموم شدن تعطیلات همه برگشتن و اون موضوع هم تقریبا فراموشم شد. یکسال به همون منوال گذشت و زندگی ما همونطوری ادامه پیدا کرد. یکی دوبار دیگه همون اقا خواست بهم نزدیک بشه که خداروشکرهر بار خدا باهام بود و نتونست اذیتم کنه. از اقام هیچ خبری نبود. البته یه ادرس از محل کارش داشتیم که مادرم ترجیح میداداصلا سراغی ازش نگیره. یادمه دوباره زمستون شد و سر سفره شام بودیم که در اتاق و زدن. برادرم در و باز کرد از دیدن شخصی که پشت در بود همگی قاشقه حاویه کله جوش تو دستمون خشکش زده بود.. اقام.. هیچکس حرفی نزد. برادرام که کوچکتر بودن زودتر از شوک دراومدن و سلام دادن اقام در کمال پر رویی انگار که اتفاقی نیوفتاده باشه داخل شد و درو بست. حتی مادرمم چیزی نگفت. بدون حرف کنار سفره نشست و مادرمم به من گفت یه کاسه قاشق دیگه بیارم. براش یکم کله جوش ریخت و جلوش گذاشت. راستش همگی انقدر شوکه بودیم که از خوردن افتادیم. و تنها پدرم بودم که مشغول خوردن بود. چقدر دلمون میخواست بدونیم برای چی اومده چرا تنهاست و چه اتفاقی افتاده اما هیچ کس حرفی نزد. تا اینکه خود پدرم رو به برادرم گفت برو سر کوچه کوکب منتظره بهش بگو بیاد اینجا. پس هنوز کوکب بود..... برادرم که با نگاهش انگار میخواست از مادرم اجازه بگیره وقتی تایید سر مادرمو دید کاپشنش رو پوشید و رفت و به پنج دیقه نکشید همراه کوکب برگشت. یه بچه بغل کوکب بود هنوز ندیده دوسش نداشتم. رومو ازش گرفتم باخودم فکر میکردم چرا مادرم اقامو بیرون نکرده این که خیلی وقته سایشو از سر ما کم کرده. از خونسردیه مادرم حرصم گرفته بود ازینکه الان اقامو کوکب غذا بخورن من باید بشورم آدم تنبلی نبودم اما نمیدونم چرا انقدر دلم چرکین شده بود. کوکب با تعارف اقام بچه بغلشو که خواب بود یه گوشه خوابوند و اومد سر سفره مادرم قابلمه رو گذاشت جلوش. یه لحظه متوجه شدم کوکب جا خورد مادرم گفت بیشتر از این کاسه نداریم. هیچی نگفت مشغول خوردن که شد مادرم رو به من گفت حوری جان مادر تو خسته شدی امروز برو زودتر بخواب. یکم تعجب کردم از رفتار مادرم چیزی نمیفهمیدم. موقع رفتن گفت خواهرتم بخوابون اونم بردم یه گوشه خوابیدیم ولی بیدار بودم. دیدم اقام کنار رفت و یه گوشه دراز کشید . کوکبم همین که غذاشو خورد سمت بچش رفت. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوختوم گرمه ، گرمه گرمه👋🏻👋🏻 تو این هوا فقط آبدوغ خیار جوابه یعنی شهر ما ناهار فقط همین‌ حالتوکوک‌ میکنه خیلی گررررممممههههه🤒 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5794416039177495945.mp3
2.21M
- «بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم.‌.» برای همه ی آشناهایی که دیگه غریبه شدن.💔 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگه به جای لامپ یه روزگاری از این استفاده کردین باید عرض کنم که خودتون هم نوستالژی شدین😁😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #حوریه #قسمت_دهم اسمت چی بود گفتم حوریه گفت مثل اسمت خیلی قشنگیا حوری خ
مادرم بقیه وسیله ها رو جمع کرد و با قابلمه گذاشت جلوی کوکب و گفت اینحا کاروانسرا نیست منو بچه هامم نوکر تو نیستیم بچتو عوض کردی ببر اینا رو بشور. کوکب نگاهی به مادرم کرد و گفت خوبه زبون دراز شدی،مادرم گفت همینی که هست ناراحتی هری برو بیرون از خونه من،صدای پدرم بلند شد که گفت بلند شو کوکب دیگه حرف اضافی نباشه. کوکبم با حرص قابلمه ظرفارو برداشت و همینطور که با خودش غر غر میکرد رفت بیرون.آخ که چقدر دلم خنک شده بود از این کاره مادرم. نفهمیدم کی چشمام گرم خواب شد و به خواب رفتم. کوکب و اقام چند روزی موندن و بعد اقام گفت باید ازاینجا بریم. البته برای رفتن از اونجا خوب بهونه ای هم جور کرده بود. اینجا کوچیکه برای هممون یه خونه بهتر گرفتم. دلم میخواست مادرم مخالفت کنه اما نکردو ما ظرف یک هفته از اون جا رفتیم نمیدونم چرا حس میکردم همه چیز مشکوکه. اما ته دلمم خوشحال بودم فکر میکردم با برگشت اقام دیگه مادرم مجبور نیست تا دیر وقت خونه مردم کلفتی کنه. خونه جدیدتو یه محل دیگه بود و یه خونه ویلایی مستقل ولی نقلی بود. نمیدونید انگار تو کاخ رفته بودیم حتی مادرمم خوشحال بود. برای ما که تا حالا تو یه اتاق زندگی کرده بودیم حالا داشتن سه تا اتاق تو در تو و یه مطبخ کوچیک زیر پله و دستشویی ای که دیگه مشترک نبود و از همه مهم تر بودن اقام که یکم دلگرممون کرده بود اما خب انگار همش خواب و خیال بود. وقتی به اون خونه رفتیم دوتا از اتاقا شد مال ما و یکیش شد برای کوکب و بچش بچه کوکب دختر بود اسمش ماه پری بود و نهایتا ۶ ۷ ماهه بهش میخورد. بچه نسبتا ارومی بود اما من دوسش نداشتم زیاد بهش نزدیک نمیشدم. اقام مثل گذشته سرکار نمیرفت و مادرم خرج مون رومیداد. یه روز اقام گفت میخوام برای حوریه خواستگاربیارم مادرم گفت حوریه بچه ست کوکب گفت ترشی میخوای بندازی. مادرم اخماشو تو هم کرد که اقام گفت کجاش بچه ست همسنای حوریه سه چهارتام بچه دارن. البته من۱۶ ۱۷ ساله بودم اما اون زمانا رسم بود دخترارو ۱۳ ۱۴ شوهر میدادن حتی گاهی زودترپس مادر سکوت کرد. چند روز ازین ماجرا که گذشت یه روز اژان اومد جلو درمونو اقامو با خودشون بردن. مادرم هرچی پرسیدچی شده کجا میبرید هیچکس حرفی نزد. اما سکوت کوکب عجیب بود انگار از چیزی خبر داشت که ما ازش بی اطلاع بودیم. همون روز مادرم به همراه برادرم رفتن ببینن چه خبر شده؟ ما هم موندیم خونه اما از دلشوره داشتیم میمردیم. جون به لب شدیم تا چهار پنج ساعت دیگه مادرم اینا اومدن طفلی سر و صورتش قرمز بود انقدر که گریه کرده بود چشماش ورم داشت دلم به حالش میسوخت طفلک اصلا انگار خوشی بهش حروم بود. مادرم میگفت اقامو به اتهام دزدی انداختن بازداشت ولی خود اقام میگفته که خبر نداره. ولی مدیر کارخونه ای که توش کار میکرده مدعی شده مدارکی برعلیه پدرم داره که نشون میده قبلا هم از انبار دزدی کرده. و این بار اولش نبوده و خیلی وقته متوجه شده اقام دستش کجه و منتظر فرصت بوده تا مچشو بگیره شاید مسخره بنظر بیاد. اون وسط من از همه خوشحال تر بودم چون با رفتن اقام به زندان جریان خواستگاری هم به خودیه خود منتفی میشد. راستش من از ازدواج میترسیدم انقدر ننم تو زندگی سختی کشیده بود و اقام اذیتش کرده بودکه حالم از هرچی شوهر و ازدواج بود بهم میخورد. خلاصه از فردای اون روز مادرم افتاد دنبال رضایت گرفتن. گاهی با کوکب گاهی تنها گاهی با ماها میرفت . اما حرف خسروی //مدیر کارخونه // فقط یه کلام بود باید همه خسارت ها رو بر میگردوند. اما با کدوم پول فقط خدا میدونست. اقام که خیلی وقت بود رفته بود کاش هیچوقت بر نگشته بود. تا ما به همون زندگیه ساده قبلی خودمون برمیگشتیم. اما خب چاره چی بود اقامم ول میکرد ننم ولکن نبود از صبح میوفتاد دنبال دادگاه و دادسرا فردا میرفت دنبال خسروی. اصلا اونقدر که ننم پی کارش بود کوکب نبود و بعد دوماهم ول کرد و برگشت روستابه هوای سر زدن به خانوادش قرار شد چند روزه بیاد که چند هفته گذشت خبری نشد ازش.. ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هدایت شده از نوستالژی
435.6K
دوستای عزیزم سلام وویس رو حتما بازکنید وگوش کنید (این پست وحتما ذخیره کنید🙏) https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f این لینک کانال 👆👆👆 @Adminn32 اینم آیدی من👆👆👆
فقط یه نوستالژی باز میدونه ترکیب این زیرتلویزیونیا با تلویزیون LG چقد لاکچری بود. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدیما 📻 هر وقت که فرهاد از بوی عيدی میخونه ، واقعآ  چندتا خاطره یادم میاد ۱_ بوی کاغذ رنگی : هر جشن تولد کاغذ رنگی هارو که مثل طاقه پارچه بود با قیچی ، ۵ سانت برش می‌دادیم و رنگ زرد و صورتی شو ضربدری روی هم می‌بافتیم تا به ۳ متر برسه بعد از دو طرف دیوار اتاق با چند تا بادکنک آويزون میکردیم ۲_ وای از بوی ماهی دودی نگين که یاد پدر خدابیامرزم ميفتم، هر عید ماهی دودی شور می‌خرید پولک هاشو با چاقو میتراشید، جاتون سبز ناهار با سبزی پلو می‌خوردیم، استخوان هایی که همیشه ترس داشتيم توو گلومون گیر کنه ، بالاخره یکی بود وسط غذا با لال بازی و ادا و اطفار و های و هوی آب میخواست تا استخوان گیر کرده را بده پائین، بقيه هم میخندیدن تا حد اشک اومدن از چشم ها ۳_ تخم مرغ رنگی که مادربزرگ شب قبل با حنا بعد از آب پز کردن رنگ می‌کرد یا ما با ماژیک روی اونارو نقاشی می‌کردیم، پسر یا دختر یا خورشید یا گل می‌کشیدیم، چه نقاشی های خنده داری از آب درمیومد ۴_ قلک های گلی : قبل از عید می‌خریدم و عیدی های پول خردی که می‌گرفتم می انداختم توش ، ۱۰ ، ۲۰ ، ۵۰ ریالی ، بعد از ۱۳ نوروز هم میشکوندم و با پولش یه سال فوتبال دستی ۲۵ تومانی، سال بعد باغ وحش ۲۰ تومانی يا قطار آهنی ۹۰ تومانی خريدم، ۳ تا باطری می‌خورد، سوت می‌کشید، چق و چق صدا می‌کرد و لوکوموتیو رانش با لبخندی که داشت بیرون نگاه می‌کرد و از مانع جلوش رد می‌شد ۵_ بوی سجاده ترمه دوزی شده مادربزرگ : هميشه بوی گل محمدی و مهر تربت کربلا می‌داد، صبح ها بعد از اذان وقتی بازش می‌کرد بوش می‌پیچید توو خونه و صدای آهسته الله و اکبر و سمع الله لمن حمده انگار توو گوش مون لالایی می‌گفت و با یه آرامشی بخواب میرفتیم ۶_ زمستون های سختی داشتيم،  هميشه تا ۱۳ برف بود ، هر وقت شب برف می بارید، میدونستیم فردا صبح با دایی و پدر و پدر بزرگ باید برف پارو کنيم، پشت بام های گلی ، بابابزرگم تا صبح زیر دیوار های گلی رو پارو می‌زد تا دیوار ریزش نکنه و به داخل رطوبت نده، نزدیک اذان صبح از ستاره ها می‌فهمید که نزدیک صبح شده و با فانوس همسایه هارو برای سحر بیدار می‌کرد، بعد صدای اذان از پشت بام یکی از خونه ها شنیده می‌شد ۶_ شب چله : هميشه شب چله ها زیر کرسی با پتو های ضخیم مخصوص کرسی ، آماده شنيدن داستان های پدربزرگ اونم با نور چراغ گرد سوز يا چراغ زنبوری يا فانوس می‌شدیم، مادربزرگ هم برامون کشمش و مغز گردو و بادام می‌ریخت توی سینی و می‌گذاشت روی کرسی تا همه ازش نوش جان کنيم، بعد با نوازش انگشت های مادر لای موهامون بخواب میرفتیم، چه لذتی داشت زیر سقفی که با تیر های چوبی ۱۲_۱۰  نفری میخوابیدیم، هر شب تیر های چوبی میشمردیم تا بخوابیم، زیر پتو برای چیدن هفت سین و خرید ماهی قرمز نقشه‌ می‌کشیدیم چه عشقی داشتيم چه بوی عيدی میومد قدر ما قدیمی هارو بدونيد ، ما آخرین نسل خونه گلی و چراغ نفتی و تیله های ۲ پر و ۴ پر هستيم. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این بازی یادتون هست، ما بهش می‌گفتیم َاَلِش مَلِش تقریبا تو هر کوچه ای عده ای از بچه‌ها جمع می‌شدند با همین وسایل ابتدایی، کلی کیف می‌کردند کلی سرگرم می‌شدند در کنار هم بودن را تمرین می‌کردند ، اجتماعی بودن و... صدای خنده بچه ها و گاهی دعوا همه جا شنیده می‌شد کوچه ها خاکی بود چوب و سنگ تنها چیزهایی لازم بود به همراه بچه هایی که پایه باشند شاید امکانات نداشتیم شاید مثل بچه های الان که میشه گفت بچه های خودمون هستند آزادی و راحتی نداستیم دنیامون پر بود از محدودیت ها امااااا نسل محترمی بودیم ، یک نسل تکرار نشدنی و محترم نسلی که با کمترین ها دلش خوش بود ساده بودند و ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f