فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#پشمک
مواد لازم :
✅ دوونیم لیوان شکر
✅ یک لیوان آب
✅ دو ونیم لیوان آرد
✅ ۵۰ گرم کره
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
550_32718724668369.mp3
4.33M
🎧 واحد بسیار زیبا🖤
🎵 هستم گدای موسی بن جعفر
🎵 جانم فدای موسی بن جعفر
🏴 #شهادت_امام_کاظم (ع)◼
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دفتر مشق لاکچری زمان ما
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هیچی دیگه طبیعی نیست تو عصر جدید🥺
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت.
شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را سوال کرد.
ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت میدانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست.
💠 شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو وارد شده است.
شیخ گفت:
🔻 روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش میمرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم.
🔻 زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظهای شاد شدی که میتوانستی، خانه پدریات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.
مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق میشدم چه میکردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋شبتون پيچيده در
🌸حرير گرم آرامش
🦋شبتون رویایی
🌸سهم دلــتون آرامش الهی
🦋شـب بخیـر . . . 🌙🌟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حکایت تازهایست
برای گفتن...
ورق بزن
قصهی این
صبح دل انگیز را...🌞
صبحتون بخیر ❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
32.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برداشت آخر 🎬
«اون دنیا نزدیکه و قیومت نزدیکتر»
به بهانه جشنواره فیلم فجر یادی کنیم از هنرمندانی که در بینمان نیستند
روحشان شاد و یادشان گرامی🖤
شهرت، کمال حقیقی نیست و با مرگ تمام میشود.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهی شکرت... - @mer30tv.mp3
4.23M
صبح 17 بهمن
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_اول
وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی ….
نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت .نمی دونم شاید ته دلش راضی نبود چون اون منو خیلی دوست داشت و همیشه به من می گفت تو نمک زندگی منی
آقام از وقتی مادرم مرد دیگه نه کسی خندشو دید نه حرف خوبی ازدهنش در اومد و نه درست و حسابی سر کار می رفت
و حالا با این وصلت هم یه پولی گیرش می اومد هم یه نون خور از سفره ش کم می شد.از این که از خانه ی پدریم با همه ی بدبختیهایش می رفتم راضی نبودم شاید در اون شرایط دلم برای خواهر هایم می سوخت که با همان سن کم از اونا مراقبت می کردم و
بی خیالی آقام که جز غصه خوردن برای زنش که روی دستش مرده بود کاری نمی کرد بیشتر از هر چیز آزارم می داد.
اون روزا من و دو خواهرم رقیه و ربابه کارمان صبح تا شب خاله بازی بود عروسی می گرفتیم و بچه می زاییدیم.بچه های ما عروسک های پارچه ای بودند که مادرم دوخته بود و حالا بسیار کهنه وبد شکل شده بودند
ولی ما اونا رو با علاقه بغل می گرفتیم و به خانه ی هم می رفتیم و نقش یک زن خونه دار و مادری مهربان رو بازی می کردیم
و این تمام تصور من از شوهر کردن بود و بس…تا روزی که بلقیس به خانه ی ما اومد تا با آقام حرف بزنه .
زنی که همه کاره ی محله ما بود او راوی بین خونه ها بود هر مراسمی در محله بر گزار می شد او را خبر می کردند و او به جای کارت دعوت و تلفن مثل برق همه رو خبر می کرد .
واین او بود که می دانست کدام دختر به درد کدام پسر می خورد و تقریبا بیشتر وصلت ها توسط او انجام می شد.
آقام تو ایوون نشسته بود و تریاک می کشید که او آمد وارد خونه که شد رقیه پیرهن منو کشید و با سر اونو نشون داد هر دو رفتیم پشت در تا ببینیم چی شده
آقام از جاش جم نخورد سرشم بالا نکرد بلقیس سلام زیر لبی کرد و منتظر شد ..
بازم آقام تکون نخورد او به زور خودشو از ایوون بالا کشید و گفت چه خبر عبدالله.من و ربابه با کنجکاوی گوش وایسادیم تا بفهمیم بلقیس برای چی اومده ولی او سرش را نزدیک آقام برد و آهسته زیر گوشش حرف می زد …..
تا بالاخره صداشو بلند کرد که چرا چونت روبالا میندازی؟….
دخترت تو روغن و عسل می افته به مال منال می رسه انوقت تو ناز می کنی
فقط بسه که حاجی رو راضی کنه ….
آقام دستی به ریشش کشید و گفت نه نمیدم حاجی خیلی پیره خونه شم خیلی شلوغه همه ی بچه هاش با عروس و داماد تو خونه ی اونن نه نه نمیدم.
بلقیس چند دندون محکم به سقزش زد و با صدای بلند گفت ای بابا بچه هاش چیکار به دختر تو دارن سرشون به کار خودشونه
حاجی یکی رو می خواد که تر و خشکش کنه پولم می ده حالا دیگه توام کشش نده بگو چقدر می خوای؟
آقام با کسالت صورتش رو خاراند و سرش رو میون دو پا فرو کرد ولی حرفی نزد….
بلقیس با بی حوصلگی داد زد ای بابا حرف بزن دیگه یا آره یا نه…والله تو سر سگ بزنی دختر پیدا میشه، چقدر لفتش میدی؟ یک کلام به صد کلام بگو چقدر می خوای؟
آقام ساکت بود و سرش رو بلند نمی کرد ..بلقیس چادرش رو جمع و جور کرد دوباره چند دندان به سقزش زد و سرش رو به علامت اینکه چی شد تکون داد و گفت: خوب؟خوب؟
آقا جون صورتش پر از غم بود سیگارش رو از زیرگلیم در آورد و چند بار محکم به زمین زدتا توتونش فشرده تر بشه بعد زبونش رو کشید کنار اون و در همون حال گفت:چه عجله ای داری حالا صبر کن .بلقیس با بی حوصلگی دستهاشو کوبید رو هم و گفت :یا میدی یا نمیدی بگو چقدر می خوای حاجی منتظره بگو بهش بگم .
آقام سیگارش و روشن کرد و پوک محکمی به اون زد و گفت: برو بپرس چقد میده ؟بلقیس این حرف رو به علامت رضایت گرفت و از جا پرید و در حالیکه نمی توانست جلوی خوشحالی خودش رو بگیره پرسید: بگو چقدر می خوای من به حاجی میگم اگه قبول کردبهت خبر میدم اگه نکرد میرم سراغ یکی دیگه…
آقا جون شانه ها رو بالا انداخت و گفت :من نمیگم برو بپرس اگه صلاح دیدم میدم وگر نه برو سراغ یکی دیگه چه بهتر.بلقیس سرش رو برد جلو و با شیطنت گفت ده تومن خوبه ؟بهش بگم؟
آقا جون چشمش برق زد و کمی جا به جا شد بعد پوک دیگری به سیگارش زد گفت : نه مرتیکه پیره نه به این قیمت نمیدم .بلقیس همان طور که سقر می جوید گفت پانزده تومن می خوای بده می خوای نده !این آخرشه به جدم زهرا من به فکر این بچه ی بی مادرم واسه ی رضای خدا می خوام سر و سامون بگیره اگه کار تمومه بگو برم به حاجی بگم اگه گفت باشه که میام اگه نه چیزی که فراوونه دخترمیرم سراغ یکی دیگه.اون منتظر جواب آقام نشد بدون خدا حافظی با عجله رفت .من و ربابه با هم گوش می دادیم ولی هر دو می دانستیم که منظور اونا منم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#دوآب_رامسری
مواد لازم برای شش نفر:
✅ ۲۵۰ گرم کشک خشک
✅ ۱۵۰ گرم گوشت گوسفندی
✅ ۲ عددپیازمتوسط
✅ ۱ قاشق سیررنده شده
✅ ۲ قاشق چوچاق خردشده
✅ ۲ قاشق نعنا سبز
✅ ۲ قاشق آرد برنج
✅ نمک و زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
518_32771773153781.mp3
6.41M
🎧 شور فوق زیبا🖤
🎵 به دعای پُر خیر مادرم
🎵 سر سفرهی موسیبنجعفرم
🏴 #شهادت_امام_کاظم (ع)◼️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دیگه از همین وقتا شروع میکردیم برا تزئینات کلاسی یادش بخیر شرشره و کاغذ رنگی و بادکنک چه شور و هیجانی داشت...🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_اول وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله که زنش مر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_دوم
قلبم تندتند میزد غم دنیابه دلم نشست یخ کرده بودم و کنار دیوار نشستم دیگه دلم نمی خواست کاری بکنم احساس بدی داشتم که هنوز یادم نرفته ربابه معصومانه مرادلداری می دادخاطرم را جمع می کردکه نمی گذارد منوشوهر بدن .فردا بلقیس اومد.من کنار حوض ظرف میشستم با دیدن او از جا پریدم نگاهی به من کردو پرسید آقات کو؟
درحالیکه لرزه به اندامم افتاده بود با انگشت اتاق رو نشون دادم .او با سرعت از پله ها بالا رفت و خودش رو به اتاق رساند و وارد شد و در رو محکم بست …
منم فورا خودم رو به پشت در رسوندم و از لای چهار چوب در نگاه کردم صدایی نمی شنیدم ولی دیدم که دستمالی رو به آقام داد و یه چیزایی گفت و از جا بلند شد …
از ترس از جا پریدم و خودم رو کنار کشیدم ولی اون بدون توجه به من با همان سرعتی که آمده بود رفت.
روی پله گز کردم زانوی غم بغل گرفتم غصه ام از چی بود نمی دونستم اصلا نمی دونستم چه بر سرم اومده ، فقط دلم بشدت گرفته بود بلند شدم رفتم پیش آقام کنارش زانو زدم و گفتم :باشه من میرم پیش بچه های حاجی و کارای اونا رو می کنم ولی کارای شما و آبجی ها مو کی بکنه
آقا جون بزار بمونم ….
آقاجون نگاهی به من کرد و گفت : گوش وایسادی ؟
ساکت ماندم خودش ادامه داد …منم دلم نمی خواد ولی چاره ای ندارم.
لحنش آنقدر غم بار بود که به خودم اجازه دادم و گفتم :من نمیرم به خدا منو بکشی هم نمیرم ….
یک دفعه از کوره در رفت و شروع کرد به داد زدن بلند شو برو گمشو چه غلطا زیادی مگه دست توس زر می زنه دختره ی پر رو ….من وا نستادم با سرعت از او دور شدم ولی این را فهمیدم او هم با این کار موافق نیست.تا بعدظهر گریه کردم احساس می کردم آتشی به جونم افتاده ولی طرفای غروب با ربابه و رقیه مشغول بازی شدم و همه چیز رو فراموش کردم وقتی دنبال هم می دویدیم دنیایم در همان لحظات خلاصه می شد.
چند روز گذشت گهگاهی بیادم می آمد ولی چون خبری از بلقیس نبود فکر می کردم همه چیز فراموش شده
یک روز با آبجی هام مشغول بازی بودم آنقدر دنبال هم کرده بودیم که جورابام تا نیمه از پام در اومده بود
در همون حال چشمم به حیاط افتاد و بلقیس رو دیدم که همراه دو تا زن وارد خونه شدن دوباره دنیا روی سرم خراب شد .
در یک چشم بر هم زدن مرا به حمام فرستادن صورتم را اصلاح کردند و لباس سفید بد ترکیبی به تنم کردند و یک ماتیک قرمز به لبهام مالیدن
(این اولین و آخرین باری بود که ماتیک مالیدم و برای همیشه از آن متنفر شدم ) و چادر سفیدی به سرم انداختند
و زن های همسایه و فامیل مثل مور و ملخ به خونه ی ما ریختن.
در حالیکه یک قران روی زانوی من گذاشن و یک آیینه جلوم مرا به عقد حاجی در آوردند.من اصلا نمی دونم و هیچوقت نفهمیدم حاجی هم در آن خیمه شب بازی بود یا نه ، و یا اصلا من بله گفتم یا نه فقط صدای هلهله و شادی و دود اسپند حالم را بهم می زد و تنها چیزی که می خواستم این بود که دست از سرم بر دارند و اینقدر منو مثل گوشت قربونی این ور و اون ور نکشند.
موقع رفتن رسید…آقام دست منو گرفت و بی مهابا گریه کرد و با اکراه دستم را به دست بلقیس داد او هم آنقدر به سر آقام منت گذاشت که منه بچه فکر می کردم واقعا داره در حقم لطف می کنه
او می گفت:به زهرا قسم به فکر تو بودم و ثوابش می خواستم یه دختر بی مادر سر و سامون بگیره و گر نه خودت می دونی چیزی که فراونه دختر هزارون هزار دختر و زن آرزو داشتن زن حاجی بشن والله دختر تو خوش شانس بود.
بالاخره او مچ دست منو گرفت و به دنبال خودش کشید
در حالیکه زن ها هلهله می کشیدن چشمم به بی بی مادر بزرگم افتاد که با خوشحالی می خنده و اسپند دود می کنه و مرتب میگه ماشالله ماشالله چشم نخوره انشالله فهمیدم که تنها هستم و دیگر دنبال راهی نگشتم و از خانه خارج شدم و با بلقیس و چند زن دیگه پیاده راهی خونه ی حاجی شدم.
بلقیس مرتب به من سقلمه می زد که راست وایسا چرا قوز کردی ؟
لباتو ول کن ….ای بابا این دیگه کیه ؟
اگه خوشگل هم نبود ی آبروی منو می بردی همین امشب حاجی برت می گردوند خونه ی آقات ..
ول کن اون لبه وا موندتو ای بابا درست راه برو.حاجی با صدای بلند خطاب به اونا گفت : چرا وایسادین؟
برین شام رو بیارین امشب عروس داریم.
صدای یکی از آنها اومد …
چشم آقاجون و بقیه هم با سرعت بخش پلا شدند.
حاجی صدا زد فخری بیا اینو ببر بهش بگو چیکار باید بکنه یک دست لباسم بهش بده گویا چیزی با خودش نیاورده….عزت فردا برو بازار چند دست لباس براش بخر (صداشو بلند تر کرد)
عزت تو راه و چاه رو نشونش بده مثل اینکه خیلی تیز نیست و دستی به ریشش کشید و از پله های ایوون بالا رفت و من همینطور وسط حیاط وایساده بودم توی یکی از اتاقها گم شد .بازم همون جا ماندم مدتی گذشت با خودم فکر کردم پس اینا عروس دارن که می خوان من کمکشون کنم ….
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
با مهمترین تکنیک مبصرهای دهه شصتی ها برای ساکت کردن بچه های کلاس آشنا شوید:))
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
مرد جوانی که می خواست راه معنويت را طی کند به سراغ استادی رفت. استاد خردمند به او گفت:" تا يک سال به هر کسی که به تو حمله کند و دشنام دهد پولی بده."
تا دوازده ماه بعد هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی می داد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بياموزد.استاد گفت:" به شهر برو و برايم غذا بخر. همين که مرد رفت استاد خود را به لباس يک گدا در آورد و از راه ميانبر کنار دروازه شهر رفت. وقتی مرد جوان رسيد، استاد شروع کرد به توهين کردن به او.
جوان به گدا گفت:" عالی است! يک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهين می کرد پول بدهم اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم، بدون آنکه پشيزی خرج کنم. " استاد وقتی صحبت جوان را شنيد رو نشان داده و گفت:" برای گام بعدي آماده ای چون ياد گرفتی به روی مشکلات بخندی!"
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرامش شب
ب وقت چای
توی سرما زیر کرسی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_دوم قلبم تندتند میزد غم دنیابه دلم نشست یخ کرده بودم و ک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_سوم
کسی به سراغم نمی اومد مثل اینکه هیچ کس رغبتی برای بردن من نداشت چون صدای همان زن که حاجی بهش عزت می گفت اومد که :فخری برو دیگه ورش دار ببرش توالان صدای آقا جون درمیاد.فخری با بی میلی که نه با تنفر اومد و لباس روی بازوی منو گرفت و گفت: راه بیفتد تحفه ی تبرک.بااو از پله ها بالا رفتم قلبم چنان درسینه میتپیدکه احساس میکردم می خوادبیرون بیاد. پام می لرزیدو راه رفتن برام سخت بود.او منو به اتاقی بسیار بزرگ و شیک و تمیزی برد با پشتی های زیبا و ترمه هایی که روی میز و طاقچه ها انداخته بودند به نظرم شاهانه اومد حیرت زده به هر طرف نگاه می کردم.
فخری همون جا منو ول کرد و رفت من جرات پیدا کردم و کمی جلو رفتم ولی می دونستم که آقام منو فروخته و ظاهرا پول زیادی هم گرفته بود پس حقی به خودم نمی دادم.
مدتی گذشت تا فخری برگشت یک دست لباس دست دوم برام اورده بود یک دستمال هم به من داد وگفت :اینو بگیر و لبت رو پاک کن خیلی مسخره ای.
لبتو ول کن بعد لباسها رو انداخت جلوی پام و با غیض گفت اینارو بپوش ….و از اتاق رفت .لبم رو پاک کردم و رفتم گوشه ی اتاق و پشت یک میز خم شدم و لباسم رو عوض کردم لباسهایی که به تنم زار می زد …
حالا مونده بودم چیکار کنم ساعتی به همون حال ماندم هیچکس نیومد …یواش یواش توجه ام به وسایل اتاق جلب شد راه افتادم و همه چیز هایی که آرزوی دیدن شون رو داشتم از جلوی چشمم گذراندم کم کم محو تماشا شدم و اصلا فراموش کردم برای چی اینجا اومدم.
دور اتاق راه می رفتم و لذت می بردم که یک مرتبه در باز شد و فخری اومد و گفت :بیا شام بخور ….سرم رو پایین انداختم و گفتم نه نمی خوام سیرم
گفت به درک و رفت. باز مدتی در سکوت وایسادم بلا تکلیف بودم حتی جرات نشستن نداشتم ..
باز در باز شد و این بار یکی دیگه از دختر های حاجی با یک مجمعه غذا اومد …پلو ؛خورش؛مرغ و سبزی خوردن و شربت همه چیز ی که می تونست آروزی من باشه توی اون بود .
او مجمعه رو گذاشت و رفت من نگاهی به غذاها کردم و آب دهنم راه افتاد کمی پا ؛پا کردم و با خودم گفتم غذاشون تو سرشون بخوره نمی خوام لب نمی زنم…..
هر چی فکر می کردم نمی تونستم از غذاهایی که آرزویش رو داشتم بگذرم.
کمی جلو رفتم و با خودم گفتم یک کم می خورم که نفهمن ازش چیزی کم شده آره یک لقمه فقط مزه شو بچشم …
لقمه ی اول و لقمه ی دوم و وقتی به خودم اومدم که چیز دیگه ای برای خوردن نبود ..لبم رو گاز گرفتم و گفتم خدا مرگت بده نرگس شکم تاقار همین شب اول خودتو لو دادی رفتم و گوشه ای نشستم خوب سیر شدم از صبح هیچی نخورده بودم.مدتی بعد در باز شد و حاجی اومد تو.پشت سرش هم فخری وارد شد .
فخری یک پشت چشم به من نازک کرد و مجمعه رو برداشت و رفت حاجی درو بست و نگاهی به سر تا پای من کرد و پرسید چند سالته؟
در حالیکه می لرزیدم گفتم:نمی دونم فکر کنم ده سال…او دستی به ریش بد ترکیبش کشید و سرش را جنباند ….خوبه خوبه دنبال من بیا ؛او راه افتاد و منم به دنبالش …کجا می رفتیم برام معما بود دلم مثل سیر و سرکه می جوشید دست پام یخ کرده بود وارد ایوون شدیم پنج شش زن چند تا مرد و هفت هشت بچه ی قد و نیم قد انتهای ایوان وایساده بودند چشمشون که به حاجی افتاد هر کدوم از یک طرف پخش شدند تنها یک نفر از جایش تکون نخورد و اون دختری بود که ظاهرا از من بزرگتر بود به ستون تکیه داده بود و با نفرت به حاجی نگاه می کرد .من به دنبال حاجی وارد یک اتاق بزرگ شدیم که یک رختخواب وسط اون پهن بود حاجی در را بست و قفل کرد……
بند دلم کنده شدقلبم بشدت می زد و قدرت حرکت نداشتم حاجی بی شرف شلوارش را در اورد و با لحن چندش آودی گفت بیا اینجا از لحنش حالم بهم خورد دلم می خواست هر چه خورده ام بالا بیارم …..
نکنه؟…نه خدا اون روز و نیاره امکان نداره مگه میشه نه بابام با من این کارو نمی کنه نه (با خودم تکرار می کردم ولی سخت ترسیده بودم)
سر جام خشک شده بودم حاجی آماده می شد و من می لرزیدم.مثل اینکه ؟..یا فاطمه ی زهرا آره می خواد با من بخوابه وای خدای من من چیکار کنم ..با سرعت دویدم وبه درچسبیدم و با مشت کوبیدم به در و فریاد زدم کمک.کمکم کنین منو بیارین بیرون تو رو خدا کمکم کنین.ناگهان احساس کردم مغز سرم آتیش گرفته.حاجی چنگ زد و موهایم را از پشت گرفت ومنو بطرف خودش کشیدفریاد زدم:توروخدا بهم رحم کن من مثل دخترتم تو خودت دختر داری بچه داری رحم کن .که با یک تو دهنی محکم نفسم بند اومد.شروع کردم به دست و پا زدن تا بتونم از دستش خلاص بشم.همینطورکه دست و پا می زدم با خودم گفتم نرگس نباشم اگه بزارم بهم دست بزنی.ولی من نرگس بودم و او زورش بیشتر از من.لباسم رو به تنم تیکه تیکه کرد و تمام بدنم رو کبود و به طرز وحشیانه ای به من تجاوز کرد.وقتی کارش تموم شد طاق باز دراز کشید.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا امشب
به آغوش مهربان تو
پناه میآوریم
تا بزدایی رنج
روزگاران را از جانمان
و با عطرخوش نفسهایت
نبض خوشبختی
در روحمان جریان پیدا ڪند
شبتون خوش💫💥
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f