eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
شما یادتون نمیاد پسرایی که موهاشون این مدلی بود، معمولاً مامانشون اجازه نمی‌داد بیان تو کوچه با ما بازی کنند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوبیستوچهار می خواستم سر بسته به عزیز خانم بگم که باید
باید هر طوری شده خودم برسونم به خونه ی عزیز خانم …این بود که به راهم ادامه دادم راهی که آینده ی من توی اون بود و نمی دونستم.به زحمت تا سر کوچه رفتم هیچ درشکه ای نبود …. ولی یک کالسکه از راه رسید با اینکه برای من گرون بود چاره نداشتم و سوار شدم.در خونه ی عزیز خانم که رسیدم ، فکر کردم خوب حالا تو این هوا من با چی برگردم؟ به کالسکه چی گفتم: صبر کن تا برگردم.در زدم کارگرشون در باز کرد و عزیز خانم اومد به استقبالم و با اعتراض گفت آخه دختر تو این هوا برای چی اومدی بیرون ؟ هیچ کس نیومده.نمی دونی چه حالی شدم مثل یخ وا رفتم…خودمو جمع و جور کردم و گفتم والله منم نمی خواستم بیام از بس شما از خوش قولی من تعریف کردین ترسیدم نیام اونا معطل بشن و شما بد قول.چه می دونستم …خوب حالام کاری نشده می زارم پیش شما.آخه من چقدر بی عقل بودم، باید حدس می زدم که تو این برف کسی از خونه اش به خاطر لباس بیرون نمیاد… حالا با این بی پولی کالسکه هم گرفته بودم.دیگه جونی تو تنم نمونده بود.نه کسی برای سفارش اومده بود ، نه اونایی که لباسهاشونُ دوخته بود.دیگه چاره ای نبود لباسها رو دادم به عزیز خانم…و گفتم باشه اینجا اگه اومدن بهشون بدین جمعه میام. عزیز خانم در حالیکه که داشت از اتاق میرفت بیرون ، گفت :نرگس جون یه کم صبر کن کارت دارم گفتم ببخشید میشه زود تر بیان؟سرشو تکون داد و رفت طولی نکشید که برگشت و یه پاکت داد به من و گفت اینم دستمزدت من از اونا میگیرم… آخه دختر چرا تو این هوا اومدی بیرون خیلی سرد برفم میادگفتم نه بابا عجله ندارم فکر کردم نکنه ، بد قولی کنم (و پولو نگرفتم )کالسکه دم در، با اون اومدم و برمی گردم (اینو گفتم تا نگران نشه ) گفت پس با کالسکه اومدی؟ تو رو خدا اینو بگیر حقته.زحمت کشیدی منم از اونا میگیرم کارِ دیگه ممکنه جمعه هم نتونی بیای اقلاً پولتُ گرفته باشی، اونا میان و به من می دن پیش من بمونه ناراحت میشم. یه خواهش ازت داشتم .میشه سر راهت یه بسته رو ببری یه جایی که بهت میگم و بدی؟ کار خیره سیسمونی برای یه نفره می ترسم بزاد و اینا پیش من باشه خیلی وضعش خرابه گفتم البته که میبرم.گفت خونه اش سر راهت نزدیک شماس یک دقیقه بده و برو.یه بقچه ی بزرگ داد به من و پول منم توی پاکت روش بود…خداحافظی کردم و برگشتم تو کالسکه و گفتم اول برو به این آدرس. من اینو بدم بعد میرم خونه … گفت آبجی چقدر کارت طول میکشه ؟ من باید زود برم خونه اسب تو برف راه نمیره ، گفتم معطل نمی کنم زود برمیگردم.وقتی کالسکه راه افتاد پاکت رو در آوردم وبعد پولایی که عزیز خانم داده بود شمردم.خیلی خوشحال شدم اون پول خیلی خوبی برام گذاشته بود خیالم راحت شد روی قلبم فشارش دادم و نفس عمیقی کشیدم‌.پولو گذاشتم تو جیبم و گفتم خدا بده برکت.جایی که عزیز خانم نشونی داده بود نزدیک خونه ی ما بود ولی خیلی جای بدی بود توی یک کوچه باریک و پر از چاله و چوله کالسکه به زحمت رفت و کالسکه چی سردش بود … بلند داد می زد که من بشنوم که راه بَده و دیرم شده اگه امشب منو به کشتن ندی خوبه. دیگه عصبانی شده بود و از همون جا می شنیدم داره به خودش فحش میده بالاخره به خونه ای که آدرس گرفتم بودم رسیدیم ، پیاده شدم دیدم تمام صورت کالسکه چی پر از یخه ..حق رو بهش دادم و گفتم خدا منو بکشه می دونم چقدر اذیت شدی ولی به خدا کار خیره.حالا ملائک تا چهل روز دور سرت می چرخن و هر آرزویی بکنی خدا بهت میده میگی نه امتحان کن.می دونی چیه اونوقت ها مردم خیلی بیشتر از حالا خرافاتی بودن و هر کس هر چی می گفت گوش می کردن و به درستی و غلطی اون کار نداشتن.در چوبی کوتاهی بود یه مرد خیلی کثیف در و باز کرد من یک راست وارد تنها اتاق اونا شدم و چی دیدم؟وای که چه وضعی داشتن تو فقر و فلاکت دست و پا می زدن خونه ی سرد و کثیف و دو تا بچه ی قد و نیم قد زیر کرسی. یک زن و شوهر جوون.که همشون داشتن از لاغری میمردن زن داشت درد می برد و وقتی من وارد شدم مرد گفت خانم خدا تو رو رسوند بیا کمک کن داره میزاد.گفتم چی داره می زاد ؟ پس چرا قابله خبر نکردی من الان چیکار کنم بقچه تو دستم مونده بود و هاج واج نگاه می کردم زن بیچاره داشت بشدت درد می کشید و فریاد می زد به مرد گفتم خوب برو دنبال قابله من نمی تونم بمونم بچه هام میان پشت در می مونن …گفت الان تو این برف من برم دنبال کی؟گفتم ای بابا اگه من نیومده بودم چیکار می کردی ؟ مگه میشه ؟ بدون قابله گفت فکر نمی کردم به این زودی باشه یه دفعه این طوری شده تازه دردش شروع شده.گفتم کالسکه دم در باهاش برو قابله رو بیار که فریاد اون بلند شد ، خدا دارم میمیرم به دادم برسین داره میاد. دیگه نفهمیدم چیکار می کنم فقط می خواستم کمکش کنم این بود که دست بکار شدم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مجموعه کلکسیونی خودکار نوستالژی یاد آور خاطرات زیبای کودکی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍ خدا چه می‌کند؟ 🔹سلطان به وزیر گفت: سه سوال می‌کنم اگر فردا جواب دادی، می‌مانی وگرنه عزل می‌شوی. ▫️سوال اول: خدا چه می‌خورد؟ ▫️سوال دوم: خدا چه می‌پوشد؟ ▫️سوال سوم: خدا چه کار می‌کند؟ 🔹وزیر از اینکه جواب سوال‌ها را نمی‌دانست، ناراحت بود. او غلامی فهمیده و زیرک داشت. 🔸وزیر به غلام گفت: سلطان سه سوال کرده که اگر جواب ندهم برکنار می‌شوم. اینکه خدا چه می‌خورد، چه می‌پوشد‌ و چه کار می‌کند؟ 🔹غلام گفت: هر سه را می‌دانم اما دو جواب را الان می‌گویم و سومی را فردا! اما خدا چه می‌خورد؟ خدا غم بنده‌هایش را می‌خورد. 🔸اینکه چه می‌پوشد؟ خدا عیب‌های بنده‌های خود را می‌پوشاند. و پاسخ سوم را اجازه بدهید، فردا بگویم. 🔹فردا، وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد. 🔸سلطان گفت: درست است ولی بگو جواب‌ها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟ 🔹وزیر‌ گفت: این غلامِ من انسان فهمیده‌ای است، جواب‌ها را او داد. 🔸سلطان گفت: پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده. 🔹غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد. 🔸بعد وزیر به غلام گفت: جواب سوال سوم چه شد؟ 🔹غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چه کار می‌کند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر می‌کند و وزیر را غلام. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قلب آدم با دیدن این تصاویر به وجد میاد پر از اصالت ، پر از حس خوب سادگی ، پر از صفا ، پر از زنونگی در حین تجملی نبودن... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم قدیمی و ماندگار عروس یادتونه؟😍 یادش به خیر چه لذتی بردیم از دیدن این فیلم اونم تو سینمای اون سال ها با ساندویچ کالباس و نوشابه قدیمی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوبیستوپنج باید هر طوری شده خودم برسونم به خونه ی عزیز
اول از مرد پرسیدم اسمت چیه گفت علی آقاگفتم هر چی گفتم مثل برق و باد برام حاضر کن علی آقا …زودااا یک تشک از زیر کرسی کشیدم و یک بالش گذاشتم و گفتم تو اسمت چیه به جای اون علی گفت اکرم گفتم اکرم بیا بخواب اینجا، توام علی آقا آب گرم بیار و لگن, یک چاقوی تیز یا یک تیغ بیار یک پارچ هم می خوام اون چراغ فیتله ای رو هم بیار روشن کن تا خونه هوا بگیره بعد پرسیدم وسایل بچه رو بیارین.اکرم اشاره کرد به کنار اتاق و علی یه بقچه ی کثیف رو آورد گذاشت جلوی من باز کردم وای تصور ش هم غیر ممکن بود شاید اگر من بگم باور نکنی کهنه هایی که گذاشته بود از پارچه های لباسهای کهنه بود که هنوز دکمه هاش بهش بود و بعضی هاش با آستین بود گفتم با اینا بچه رو ببندم ؟ هر دو بِر و بِر به من نگاه کردن.یاد فرستاده ی عزیز خانم افتادم و اونو آوردم و باز کردم دیدم همه چیز هایی که یک نوزاد لازم داره عزیز خانم گذاشته … بعد فهمیدم اون مدتی که فکر می کردم برای عزیز خانم دارم مجانی کار می کنم داشتم چیکار می کردم. و نفس بلندی کشیدم خیلی از خودم راضی شدم.پرسیدم الکل داری ؟بیچاره یه نگاهی به من کرد که فهمیدم نداره پس فوراً تیغ رو انداختم توی یک کاسه و گذاشتم روی چراغ فیتیله ای تا تمیز بشه و رفتم سراغ اکرم و کمکش کردم تا بچه به دنیا بیاد ….خیلی سخت نزائید و اون بیچاره زود راحت شدخوب منم، خیلی زیاد دیده بودم حتی کوکب رو هم خودم به دنیا آورده بودم در عین حال من از چیزی نمی ترسیدم ، فورا بند ناف رو جدا کردم بستم سریع بچه رو تمیز کردم و لباس پوشوندم و قنداق کردم و یک پتو پیچیدم دورش و جفت رو گرفتم و اکرم رو مرتب کردم و کارم تموم شد.حالا من اینارو برای تو تند تند گفتم ولی دیگه ساعت شده بود سه بعد از ظهرباید زود برمی گشتم ، اکبر کلید داشت ولی می دونستم تو اون سرما نمی تونن از پس خودشون بر بیان…. این بود که در میون نق و نوق کالسکه چی سوار شدم و برگشتم خونه تمام راه به وضع اونا فکر می کردم و این که چیزی برای خوردن ندارن … نمی تونستم از کنار این مسئله بی تفاوت بگذرم این بود که وقتی با هزار زحمت به خونه رسیدم بازم کالسکه رو نگه داشتم اول بچه ها رو رو براه کردم وبعد به کمک نیره یه کم کاچی درست کردم به بچه ها گفتم در رو باز نکنین و درس بخونین تا من بیام آتیش کرسی رو رو براه کنین سرد نشه.و رفتم دوباره سوار کالسکه شدم ، کالسکه چی می گفت پولم بده من می خوام برم گفتم اون وقت یک زن زائو گرسنه میمونه تو این می خوای ؟یه کم به غیرتش بر خورد وبا نارضایتی منو دوباره برد در خونه ی علی آقا.. چیزایی که برده بودم دادم بهش و خودم رفتم سراغ اکرم بهش گفتم اول این کاچی رو بخور بعد به بچه شیر بده . کاچی رو بهش دادم و خودم کره و بارهنگی که آورده بودم به بچه دادم. یه کم تر و خشکش کردم دور نافش الکل زدم و اونو بستم یک کم پول گذاشتم زیر بند قنداق بچه و راهی شدم.تا اومدم سوار بشم صدای اعتراض کالسکه چی در اومد ه بود و می گفت من تا اونجا برنمی گردم برف سنگین شده و اسب راه نمیره …. گفتم خوب حالا میگی من چیکار کنم پیاده برم ؟گفت نه تا نزدیک خونه می رسونمت ولی باید برم خونه ی خودم..گفتم حالا برو اگر برات سخت بود پیاده میشم ولی تو رو خدا اگر می تونی برو برای تو کاری نداره منو برسون خدا بهت کمک کنه منم دست مزد تو رو خوب میدم …چیزی نگفت ولی به سرخیابون خوش که رسید، به من گفت پیاده شو دیگه نمی تونم دارم از سرما میمیرم اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم دیدم دیگه یک قدم حاضر نیست بیاد. پولشو دادم و با خودم گفتم چند تا خیابون که بیشتر نیست میرم دیگه هوا داشت تاریک می شد.اولش می رفتم و مشکلی نبود ولی خیلی زود دست و پام یخ کرد پاهام تا زانو توی برف بود و خودم به سختی می کشیدم ، مخصوصا که رفت و آمد کم بود برف ها روی هم مونده بود و راه عبوری نداشت کم کم حرکت کردن هم سخت شد سوز برف می خورد تو صورتم و چادر و لباسم که برف روی اون نشسته بود یخ زد… از میون برفا خودمو می کشیدم جلو ولی مثل اینکه اون راه تا ابد ادامه داشت و هنوز خیلی مونده بود تا خونه ….توی کوچه هیچ جنبده ای نبود یکی که بتونه کمکم کنه فکر کردم در یه خونه رو بزنم ولی حالم خیلی بد بود و دو زانو نشستم روی زمین دیگه قدرت حرکت نداشتم باز یاد بچه ها بهم قدرت داد و بلند شدم و خودم تا سر کوچه رسوندم و چند قدم رفتم ولی بشدت خوردم زمین خیلی به سختی بلند شدم و چند قدم دیگه رفتم ولی دیگه نمی تونستم …صورتم بی حس شده بود، افتادم روی برفا حتی دیگه سرما رو حس نمی کردم مغزم داشت یخ می زد و تنها چیزی که جلوی نظرم بود صورت بچه هام بود. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در این شب زیبـا می سپارمتان بـه اون کسی که تـو دیـار بـی کسی بین همه ی دلواپسی ها مونس و همدممان اسـت شبتون در آغوش اَمن خـدا به امید فردایـی پراز بهترینها شب خوش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸بر ما سالی گذشت 🍎 وبر زمین گردشی 🌸وبر روزگار حکایتی 🍎امید آنکه 🌸که کهنه رفته باشد 🍎به نکویی 🌸واین نو همی آید به شـادی 🌸 پیشاپیش عیدتون مبارک 🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز هشتم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
داستان روز آخر سال... - @mer30tv.mp3
6.47M
صبح 29 اسفند کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوبیستوشش اول از مرد پرسیدم اسمت چیه گفت علی آقاگفتم هر
.آهسته خودم به پشت کردم برف می ریخت تو صورتم و چیز دیگه ای نمی فهمیدم نمی دونستم به چیزی جز بچه هام فکر کنم و حتی اینکه ممکنه اونا رو تنها بزارم هم قدرتی بهم نمی داد تا از جا بلند بشمیه دفعه دستی قوی رفت زیر سرم و دست دیگه زیر دو تا پامو منو از زمین بلند کرد ….سست و بی حال بودم ولی هم اینکه توی بغلش قرار گرفتم بوی آشنایی به مشامم خورد.اون منو به سینه اش نزدیک کرد و شروع به دویدن کرد.حس می کردم بوی اوس عباس رو میده آروم شدم و احساس امنیت کردم و از حال رفتم.صدای اکبر رو شنیدم که می گفت چی شده آقا جون عزیز جان رو چیکار کردی ؟و صدای اوس عباس اومد که گفت برو کنار زود باشین گرمش کنیم تو کوچه افتاده.نمی تونستم حرکت کنم فقط صداها رو می شنیدم و فهمیدم که اشتباه نکردم خودش بود که جون منو نجات داد.اکبر با تعجب گفت آقا جون ؟ چی شده دعوا کردین ؟ گفت نه آقاجون بدو یه کم آب گرم کن بیار دارین؟گفت ؛نه ، الان می زارم گرم بشه.نمی دونم بیهوش نبودم ولی نه حسی داشتم و نه قدرت حرکت.اوس عباس لحاف رو از یک طرف کرسی انداخت بالا و منو همون جا خوابوند و فوراً لباسهای منو که خیس بود در آورد و با یه حوله منو خشک کرد و به بچه ها گفت زود دست و پاشو بمالید زود باشین هر چهار تا افتادن به جون من و خودش از همه بیشتر بدن منو گرم می کرد اونوقت یه ژاکت تنم کرد و منو کرد زیر کرسی …حالا حالم بهتر بود ولی خودم عمداً چشمم باز نکردم.اوس عباس رفت و یه چایی درست کرد و از اکبر پرسید بخاری ندارین ؟ اکبر گفت نه عزیز جان می خواد بخره وقت نکرده.کمی نزدیک من نشست و گفت غصه نخورین ،من فردا براتون هم بخاری میارم هم ذغال سنگ.پول دارین ؟نیره گفت عزیز جان کار می کنه و پول میگیره الانم رفته بود پول بیاره.آه عمیقی کشید و گفت اومده بودم در خونه ببینم چیکار می کنین از دور دیدم یکی افتاد رو زمین رفتم کمکش کنم دیدم عزیزمه.صداش بغض آلود و غمگین بود ،دستی روی سر من کشید و مثل قبل نوزاشم کرد و گفت تو همیشه تو قلب منی همیشه عاشقت می مونم‌.گریه ام گرفته بود و دلم می خواست بره تا اشک منو نبینه.بچه ها رفتارشون باهاش عوض شده بود انگار دلشون براش سوخته بود یا ازش ممنون بودن که منو نجات داده بود؛شاید هم دلشون تنگ شده بود. اوس عباس دستشو گذاشت روی سینه ی من و گفت قلبش خوب می زنه پس حالش زود خوب میشه .کمی دیگه نشست و با بچه ها حرف زد از نیره پرسید عزیز جان در مورد من چی میگه ، نیره گفت هیچی..باز پرسید :هیچی نمیگه؟ اصلا اکبر گفت خودتون که عزیز و میشناسین اگرم با خودش فکر کنه به ما نمیگه.گفت دل شما ها برای من تنگ نشده ؟ ملیحه گفت من خیلی دلم تنگ شده چرا ما رو ول کردی ما بی بابا شدیم؟چرا رفتی زن گرفتی؟ مگه ما بچه ها ی تو نبودیم …دست ملیحه رو گرفت و کشید تو بغلش و گفت الهی من بمیرم که این کارو کردم ولی من داشتم برای شما می مردم خیلی دلم تنگ شده بود.مخصوصا برای عزیز جان ….بهش بگو من باید برم برف زیاده و سرد میشه ولی صبح میام و براتون بخاری و سوخت میارم.وقتی بلند شد ملیحه دستشو گرفت و گفت آقاجون برای من دفتر می خری ؟ پرسید مگه دفتر نداری؟ گفت نه ولی دلم نیومد به عزیز جان بگم آخه اون همش می ترسه بی پول بشه.صورت اونو بوسید و گفت چشم آقاجون الهی من قربونت برم فردا که اومدم برات دفترم میارم و رفت.حالا من چه حالی هستم فقط خدا می دونه قلبم خوب نمی زد ، اون اشتباه فهمید من حالم خوب نبود اون با اومدنش داغ دلم رو تازه کرده بود بغض کرده بودم خیلی احساس غریبی وبی کسی کردم وقتی دو باره رفت یک لحظه آرزو کردم کاش می موند و برای همیشه نمی رفت.گفتم بهت که من خیلی وقت ها فکرای احمقانه ای می کردم از اینکه قرار بود صبح دوباره بیاد احساس خوبی داشتم.وقتی در آغوشش منو آورد خونه حس خوبی داشتم ووقتی بدن منو گرم می کرد احساس کردم اون همه کس منه.و احمقانه همه چیز رو فراموش کردم با خودم گفتم بزار بیاره مگه چی میشه لا اقل کمک کنه من بچه ها رو بزرگ کنم…مگه من مجبورم انقدر سختی بکشم.اصلا اگه گاهی به ما سر بزنه که اشکالی نداره دیگه خوب شوهر من نباشه ولی بالای سرمون باشه خوبه, اینقدر بی کس و کار نمیشیم.وقتی رفت من بلند شدم بچه ها فکر میکردن من بیهوشم ریختن دورمن میخواستن تعریف کنن ولی من خیلی گرسنه بودم و گفتم نیره شام چی داریم.گفت عزیز جان خیلی سرد بود نتونستم درست کنم.گفتم چایی که داریم سرشیر هم داریم برو بریز و بیار تا دور هم چایی شیرین بخوریم.تمام شب رولرزداشتم و فکر می کردم فردا مریض بشم.فردا خوب بودم و فقط یه کم سر و کله ام گرفته بود ولی حالم خوب بود.بچه ها رونزاشتم برن مدرسه اولابرف زیادبودو دومامیخواستم اگراوس عباس اومد باهاش تنها نباشم که زیاد با هم همکلام بشیم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بریم همراه بشیم با میجآنِ عزیزمون برای یه حس و حال خوب😍 از خونه تکونی عید تا طبخ ماهی سفید و خوردنش با پنیر سرخ کرده. بریم که از حال و هوای بهاری خونه ی زیبای میجآن غرق لذت بشیم.😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1_3848041313.mp3
4.07M
🛑📖 (تحدیر) جزء هفتم قرآن کریم ⏱زمان: ۳۳ دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما هم با دیدن‌ جوجه رنگی ذوق زده میشین😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوبیستوهفت .آهسته خودم به پشت کردم برف می ریخت تو صورتم
بهترین لباسم رو پوشیدم موهامو پشت سرم دم اسبی کردم و خلاصه به سر و وضعم رسیدم و غذایی که اون دوست داشت یعنی قورمه سبزی درست کردم ظهر شد من غذا رو آوردم با خودم گفتم: نرگس حتما می خواد سرظهر بیاد نهار خودشو بندازه آره صبح سرد بود خوب تا بره بخاری بخره و ذغال تهیه کنه طول می کشه.یه کم برای نهار دست دست کردم ولی بچه ها گرسنه بودن و نمی دونستن برای چی باید صبر کنن.نهار خوردیم و چون خیلی سرد بود ، منم خیاطی نداشتم همه زیر کرسی خوابیدیم.هوا داشت تاریک می شد که بیدار شدیم ..ولی از اوس عباس خبری نشد.نهار خوردیم و چون خیلی سرد بود ، منم خیاطی نداشتم همه زیر کرسی خوابیدیم.هوا داشت تاریک می شد که بیدار شدیم ..ولی از اوس عباس خبری نشد.فردا من بازم منتطر شدم ، از من بیشتر ملیحه چشم براهش بود واکبر و نیره عصبانی ولی اون بازم نیومد ، نه اون روز و نه روزهای دیگه هیچ کس ازش خبر نداشت و باز منه زن,دلواپس بودم که اونشب براش اتفاقی نیفتاده باشه …. خوب اگر من تو برف اون جوری شدم شاید برای اونم اتفاقی افتاده باشه دیگه نتونستم طاقت بیارم.پنجشنبه هوا آفتابی بود ….یک جعبه شیرینی خریدم و رفتم خونه ی حیدر.ملوک در باز کرد و با هم رفتیم تو حیدر هم خونه بود … یک آن پشیمون شدم و فکر کردم خوب زن حسابی اگه اتفاقی افتاده بود تا الان همه خبر دار می شدن …برای همین گفتم … اومدم برای زحمتی که تو این مدت به شما دادم تشکر کنم همین نزدیکی سفارش داشتم دیدم بهترین موقعست که بیام یه سری به شما بزنم.حیدر گفت خیلی کار مهمی نکردیم، ما که بیشتر به شما زحمت دادیم راستی شنیدم چند شب پیش تو برف گیر کرده بودین خدا خیلی رحم کرد که عباس اونجا بود وای وگرنه چی می شد؟فهمیدم که بعد از اون شب حیدر عباس رو دیده به جای اینکه خاطرم جمع بشه عصبانی شدم و زود از اونجا زدم بیرون و فهمیدم که من خیلی احمقم از اونجا تا خونه اشک ریختم سرما نمی تونست از عصبانیت من کم کنه تا خونه راهی نبود پیاده رفتم تا توی کوچه دقم رو سر خودم خالی کنم و تصمیم گرفتم دیگه عاقل بشم و هرگز به هیچ عنوان گول اوس عباس رو نخورم .شاید این ضربه ی آخری بود که اون به من زد حالم داشت ازش بهم می خورد تمام چیزی که از اون تو وجودم ساخته بودم مثل یخ آب شد و توی زمین فرو رفت‌.تا خونه با خودم حرف زدم و خودمو نفرین کردم.تف به روت بیاد نرگس تو هنوز به اون اوس عباس لعنتی فکر می کنی ؟ احمق …بی عرضه.فردا جمعه بود و آفتابی ، من برای گرفتن سفارش رفتم خونه ی عزیز خانم و چند دست کار گرفتم و از همون جا رفتم و یک بخاری خریدم و ذغال سنگ هم گرفتم بعد از سر کوچه چند تا دفتر و مداد و تراش و پاک کن برای ملیحه خریدم و آوردم خونه.اول بخاری رو کار گذاشتم و با خودم گفتم نرگس دیدی کاری نداشت ؟کاری نیست که تو نتونی بکنی دیگه فکر کسی رو تو زندگیت نکن.حالا اتاق گرم شده بود و من راحت تر می تونستم خیاطی کنم و نیره هم به من کمک می کرد قبلا هر وقت می گفتم جواب می داد وا عزیز جان ؟ خجالت نمی کشی من تو این سرما کار کنم ؟دیگه از اوس عباس کسی خبر نداشت.من وقتی دیدم که اون اینقدر بی مسئولیت شده بطور کلی امیدم رو ازش بریدم و یک ماسک به صورتم زدم تا روح و روانم بیشتر از این صدمه نبینه.با خودم گفتم بزار هر چی هست تو دلم باشه و جز خودم کسی ازش خبر نداشته باشه … و برای پنهون کردن این غم چاره ای نداشتم جز اینکه صورتم رو خندون نگه دارم .تا اینکه یه شب شام حیدر و و ملوک و بچه هاش اومدن خونه ی ما ، بعد از شام حیدر سر حرف رو باز کرد و گفت از داداشم خبر ندارین؟ خنده ی بلندی کردم و گفتم : چرا آقا حیدر هر شب میاد و مایحتاج ما رو میزاره پشت در و میره …چه حرفا می زنی ؟ چه خبری ؟بیچاره نمی دونست چی بگه سرشو انداخت پایین و گفت به خدا جای عباس من خجالت می کشم از شما … ولی آخه اصلا ازش خبری نیست … اون به من گفت که می خواد بخاری بخره و بیاره برای شما نصب کنه بعد رفت و دیگه ندیدمش گفتم شاید اومده باشه … چون بخاری رو دیدم …نیره با اعتراض گفت نه عمو تشریف نیاوردن عزیزجانم خودش رفته خریده.حیدر گفت هیچ کس ازش خبر نداره…تازه خونه رو فروخته و از اون جا رفته و به کسی هم نگفته کجا میره.با خودم گفتم خدا رو شکر دیگه گم و گور شد. از دستش راحت شدم بعد از اون شب تا فکر اوس عباس به مغزم می رسید زود خودمو جمع و جور می کردم و سعی می کردم سر خودمو به خیاطی بند کنم و با خیال راحت به کارم برسم قبلا هر وقت که می نشستم چون حرف نمی زدم تمام مدت به اون و کاراش فکر می کردم و غصه می خوردم …ولی حالا بی خودی می خندیدم و گاهی بی خودی حرف می زدم کارایی که تا اون موقع زیاد انجام نمی دادم می خواستم پشت این چهره جدید قایم بشم . ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا مزه این بستنی کیم های دوقلوی دهه شصتی هنوز زیر زبونشونه😌 چقدر خوشمزه بودن از وسط نصف نمیشد هیچوقت اون بخشی که حد فاصل دو قل بود همیشه یه طرف بود بعد از جدا کردن قل ها قسمت کوچکتر رو خیلی سریع میخوردیم بعد با آرامش میرفتیم سراغ قسمت دوم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🔴 داستان کوتاه چوپان بی سواد، ولی هوشمند چوپانی در بیابان مشغول چرانیدن گوسفندان بود، دانشمندی در سفر به او رسید و اندکی با او گفتگو کرد فهمید که او بی سواد است، به او گفت: «چرا دنبال تحصیل سواد نمی روی؟» چوپان گفت: «من آنچه را که خلاصه و چکیده همه علوم است، آموخته ام دیگر نیازی به آموزش مجدد ندارم.» دانشمند گفت: آنچه آموخته ای برای من بیان کن. چوپان گفت: خلاصه و چکیده همه علم ها پنج چیز است: 1⃣ تا راستی تمام نگردد، دروغ نگویم. 2⃣ تا غذای حلال تمام نشده، غذای حرام نخورم. 3⃣ تا در خودم عیب هست، عیبجوئی از دیگران نکنم. 4⃣ تا روزی خدا تمام نشده به در خانه هیچ کسی برای روزی نروم. 5⃣ تا پای در بهشت ننهاده ام از مکر و فریب شیطان غافل نگردم. دانشمند، او را تصدیق کرد و گفت: همه علوم در وجود تو جمع شده است، و هر کس این پنج خصلت را بداند و عمل کند به هدف علوم اسلامی رسیده و از کتب علم و حکمت، بی نیاز شده است. داستان دوستان، ج 4 محمد محمدی اشتهاردی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بچه که بودیم تمام لذت نوروز همین روزهای آخر اسفند بود، جیم شدن از مدرسه، چهارشنبه سوری، قالی شویی و ... اما الان اینقدر غرق کار می‌شیم و صبح تا شب بدو بدو که اون لذت‌های شیرین رو از خودمون دریغ کردیم ... یادمون نره، تمام عمر همینطور سَرسَری نگذره ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f