اولین شب قدر ... - @mer30tv.mp3
5.19M
صبح 10 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوپنجاهوشش اصلا نمی فهمیدم سر و ته بچه کجاس هر چی دستمو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوپنجاهوهفت
دیدی حالا آبجی ؟ گفتم وا ؟ زن میخواستی ؟ نمی دونم والله چی بگم؟ باشه میریم ببینیم چی میشه ولی گفته باشم اکبر اگر من نپسندیدم نمی گیرمش ها و با هم خندیدیم اکبر هیچوقت حرفی از زن گرفتن نمی زد.ولی خودم می دونستم که دیگه وقتش رسیده،فردا با ملیحه و ربابه و کوکب رفتیم به خواستگاری دختر شیرین و زیبایی که دیدم همونی بود که من برای اکبرم می خواستم یاد خان باجی افتادم که همون جلسه ی اول اگر از کسی خوشش میومد کارو تموم می کردمنم همون جا کارو تموم کردم و قرار شد یک سال تو عقد بمونن تا عفت بزرگ تر بشه و فورا همه ی کاراشو کردم و اونا رو به عقد هم در آوردم.ولی اکبر که عین آقاش کم طاقت بود بعد از شش ماه پیله کردو ما رو مجبور کرد عروسی بگیریم و من که دلم نمی خواست عفت هم مثل من از ازدواج زود صدمه ببینه مجبور شدم این کارو بکنم …. چقدر هم خوب شد چون با اومدن دختری مثل عفت طروات و تازگی به خونه ی ما اومد.اون با سلیقه و مهربون بود به فکر همه چیز بود وقتی من از سر کار میومدم.خونه ای پر از شادی و خنده می دیدم.حالا دلم می خواست همیشه توی خونه باشم.عفت خانم همیشه خوش رو و خندون بود انقدر مهربونی داشت که همه ی ما دوستش داشیم مخصوصا اکبر که عشقش منو یاد روز های اولم با اوس عباس مینداخت.بعد از دو سال خدا تو رو به ما داد تمام دنیای من اکبر بود و بعد بچه ی اون سوگلی من شداسمتو خودم انتخاب کردم و گفتم اسمش باشه منیر.
مامانت که درست عین خودم بود ، رفت یه عکس از تو انداخت و پشتش نوشت عزیز جان دست شما رو می بوسم .. اسم من ناهیده اگر اجازه بدین این اسم رو دوست دارم میشه ناهید بمونم؟
من بلند خندیدم و گفتم عفت خانم شیر مادرت حلالت باشه که درست انتخاب کردم … آره عفت همونی بود که می خواستم یه شیر زن, نه یه تو سری خور …. آخه اسم بچه ی دوم اکبر رو هم من انتخاب کردم و فکر کردم دیگه عفت خانم مخالفت نمی کنه چون خانم رو خیلی دوست داشتم اسمشو گذاشتم معصومه ولی بازم عفت خانم گفت چشم ولی بزارین تو سه جلد باشه و اونو فهیمه صدا کرد.من بدم نمی اومد بر عکس خیلی هم خوشم میومد.اصلا برای همین دوستش داشتم و دلم می خواست جای منو توی کارم هم بگیره بعدها خیلی با خودم بردمش سر زائو …کار منو یاد گرفت ولی هیچوقت این کارو ادامه نداد …عفت همه چیز رو زود یاد می گرفت و با هوش و زرنگ بود یک زن به تمام معنی اون طوری که باید باشه اصلا جَنم داشت.این بود که وقتی برادر عفت خانم ملیحه رو خواست نه نگفتم. عروسی ملیحه هم با اصغر خیلی خوب برگزار شد و اونم به خونه ی بخت رفت.آخه ملیحه و عفت با هم همسال بودن و خیلی هم همدیگرو دوست داشتن با هم می خوردن با هم درد دل می کردن و یک سره در گوش هم می گفتن و می خندیدن و این به من لذت می داد.وصلت دوم هم که پیش اومد خیلی بیشتر بهم نزدیک شدن طوری که از هم جدا نمی شدن تا امروز.سالها گذشت و حبیب همین طور می خورد و می خورد در حالیکه کوکب توی خونه اش جلسه ی قرآن داشت و درس دین و اخلاق می داد و قران تفسیر می کرد,شب شوهرش مست میومد خونه و با وجود اینکه حالا پنچ تا بچه داشت هنوز به خودش نیومده بود، بعضی از وقت ها بچه ها پیش من میومدن و گله می کردن و از دعوا های هر شب اونا می گفتن و من عاجز از این تقدیر و سرنوشت بودم دیگه کاری ازم بر نمی اومد فقط نگران اون بچه ها بودم که چقدر هر شب تن و جونشون می لرزید و نمی تونستن کاری انجام بدن ….راستش کوکب هم نمی دونم می خواست چه نتیجه ای از این کاراش بگیره که هر شب دعوا می کرد و حاضر نبود یک شب خودشو بزنه به بی خیالی.بارها بهش گفته بودم اینقدر سخت نگیر ولی به خرجش نمی رفت که نمی رفت …تا اینکه یک شب خود حبیب خواب دید اونقدر خوابش واضح بوده که همون روز توبه کرد و به طور معجزه آسایی الکل رو کنار گذاشت و من بعد از سالها صورت خندون و دل شاد کوکب رو دیدم و قلبم آروم گرفت ولی این شروع یک طوفان عظیم بود.چند ماه بعد پای حبیب درد گرفت و بعد از مدتی دکترها تشخیص قانقاریا دادن دکتر گفت بر اثر ترک الکل بیماری قند گرفته و کاری نمی شد کرد حتی به اون پیشنهاد کردن برای جلو گیری از پیشرفت بیماریش گاهی الکل استفاده کنه ولی حبیب زیر بار نرفت و همین بیماری باعث شد که یک پاش سیاه بشه.اون بچه ها طفل معصوم هنوز طعم آرامش رو نچشیده بودن که مریضی پدر بدتر شدو دکتر گفت پایش سیاه شده و باید عمل بشه شاید بتونه پا رو نجات بده وگرنه باید قسمتی از پا که سیاه شده قطع بشه.کوکب شبانه روز گریه می کرد و امان همه رو بریده بود نگران کوکب بودم و بچه ها….. اونچه که دعا و ثنا بلد بودم شبانه روز می خوندم.تا روز عمل.من با کوکب رفتم بیمارستان سینا و حبیب بستری شد اونجا من خیلی آشنا داشتم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
33.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#بامیه
مواد لازم :
✅ یک لیوان آرد
✅ یک لیوان آب
✅ یک قاشق روغن جامد
✅ یک قاشق شربت بار
✅ شهد
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Tahdir joze18.mp3
4.16M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء هجدهم قرآن کریم
⏱زمان:۳۴دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دهه شصت یعنی این جمله : پاهای پرتوان ، برسید به داد این ناتوان ! یکی از بازی های محبوب بچگیمون کارت جمع کردن بود ، با عکس و اسم و مشخصات ماشین یا موتور
خلاصه که نسل سوخته خودتونین بابا ما عین عسل زندگی کردیم بچگی کردیم حاااااال کردیم تقدیم به تمام کودکان زنده دل دیروز♥️♥️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوپنجاهوهفت دیدی حالا آبجی ؟ گفتم وا ؟ زن میخواستی ؟ نم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوپنجاهوهشت
دکتر ولی زاده هم اونجا بود سفارش ما رو به دکتر حبیب کرد .نزدیک ظهر بود که حبیب رو بردن اتاق عمل و در تمام طول عمل کوکب مثل ابر بهار گریه کرد و به خودش پیچید. منم توی راهرو راه می رفتم و از خدا می خواستم که راه نجاتی باشه که پای حبیب قطع نشه. حال کوکب خیلی بد بود و بی طاقت شده بود طوری گریه می کرد که نمی تونستم جلوش بگیرم اون داشت منم داغون می کرد.تا پرستار اومد بیرون هر دو هراسون دویدم جلو من پرسیدم حالش چطوره ؟ واونم در کمال بی رحمی گفت پاهاشو قطع کردن.من که سست شدم تمام بدم می لرزید ولی باید حواسم به کوکب می بود برگشتم دیدم روی زمین نشسته. رفتم زیر بغلشو گرفتم تا بلندش کنم. دیگه گریه نمی کرد آروم به من نگاه کرد و گفت :عزیز جان دو تا پاشو قطع کردن.گفتم غلط کردن مگه میشه باور نکن یه پاش سیاه شده بود چرا دو تا شو قطع کنن؟ نمیشه. صبر کن من الان میرم می پرسم میام؛ بلندش کردم نشوندمش رو صندلی و رفتم دم اتاق عمل از یک پرستار خواستم که دکتر رو ببینم ولی خوشبختانه دکتر خودش اومد بیرون با بغض پرسیدم چی شده که دوتا پاشو قطع کردین؟ با تعجب پرسیدکی گفته ؟یک پا شو اونم یه مقدار کمی همون قدر که سیاه شده بود…من دیگه معطل نکردم فورا خودمو رسوندم به کوکب تا بهش خبر بدم ولی نبود همه جا روگشتم پیداش نکردم.تا از یک پرستار پرسیدم گفت همین دخترتون که تو راهرو نشسته بود؟ حالش بد شد بردیم توی اتاق دکتر معاینه بشه. پیداش کردم روی تخت خوابیده بود با نگاهی پریشون و در مونده به من نگاه کرد دستشو گرفتم و گفتم مادر حبیب حالش خوبه فقط یک کم از پاشو قطع کردن نگران نباش.دستمو فشار دادو یک پلک زد گفتم دیگه ناراحت نباش مادر ولی اون با چشمهای سیاهش منو نگاه می کرد و حرفی نزد…حالا برای اولین بار دلم می خواست گریه کنه چیزی که همیشه منو رنج داده بود ولی اون آروم شده بود و حرفی هم نمی زددکتر گفت بزارین امشب اینجا بستری بشه گفتم آخه چرا؟ گفت حالش خوب نیست شوک شده فردا مرخص میشه چیزیش نیست.مونده بودم چیکار کنم خونه ی نیره تلفن داشت از بیمارستان به اون خبر دادم اونم فوراً با قاسم اومدن بیمارستان. یک ساعت بعد بچه ها ی کوکب هم اومدن ولی کوکب با هیچ کس حرف نزد و التماس بچه هاش هم فایده ای نداشت. با چشم می گفت آروم باشین، من خوبم، نمی دوننستم اون چرا اینقدر آرومه خودم تا صبح موندم که ببرمش خونه ولی صبح حالش بدتر شد و تا عصر تمام بدنش زرد شد انواع داروها رو بهش دادن ولی اون همین طور زرد تر شد یک بار رفتم بالای سرش آهسته گفت عزیز جان ببخشید خیلی اذیتت کردم.حبیب خوبه؟ گفتم آره عزیز دلم خوبه فردا مرخص میشه میاد پیشت تو خوب شو که با هم بریم خونه.دیگه چیزی نگفت.من اونشب رفتم خونه تا یک دوش بگیرم و کمی استراحت کنم و نیره و ملیحه پیشش موندن.صبح زود دوباره رفتم بیمارستان چشمم که به نیره افتاد بند دلم پاره شد گریون خودشو انداخت تو بغل من.نپرسیدم چی شده دستمو گرفتم به دیوار و تکیه دادم ملیحه اومد و با گریه گفت کوکب بیهوش شده و چشمشو باز نمی کنه …در حالی که دیگه نا نداشتم رفتم بالای سرش خدای من اون به اغماء رفته بود..من واقعا نمی تونستم این درد رو تحمل کنم بچه ام بیهوش روی تخت افتاده بود و از دست من کاری بر نمی اومد.یک هفته بعد حبیب مرخص شد و اومد به دیدن کوکب در حالیکه بچه ام اون همه انتظار کشیده بود حالا نمی فهمید که شوهرش به دیدنش اومده.مرتضی و حشمت حبیب رو که از شدت ناراحتی می لرزید و اشک می ریخت به خونه بردن و من موندم و ملیحه و شوهرش اصغر.اون زمان اکبر و تهران نبود بهش خبر داده بودم و با عفت خانم تو راه بودن.بعد از ظهر در حالیکه داشتم از غصه می مردم اونا رسیدن.مثل اینکه پناهی پیدا کرده باشم به گریه افتادم و زار زار تو بغل اونا گریستم.دیگه حتی اجازه نمی دادن که تا نزدیک تختش بریم باید از دور اونو می دیدیم یک هفته هم کوکب به همین حال بود. تا توی یک نیمه شب تلخ که من جلوی در اتاق نشسته بودم صدام کردن و گفتن متاسفانه تموم کرده… بچه ام رفت به همین راحتی کوکبم رفت چیزی که هرگز تصورش هم نمی کردم. عقب عقب رفتم و خودمو رسوندم به دیوار و نقش زمین شدم و این تنها چیزی بود که واقعا منو از پا انداخت.عزیز جان حالا همین طور که به دور دست نگاه می کرد بدون اینکه گریه کنه اشک می ریخت و نگاه غمگینش دوباره برگشته بود به اون چشم های شیشه ای قشنگش.اون زن با قدرت که برای همه ی ما الگوی صبر و مقاومت بود بالاخره از پا افتاد. او که همیشه می خندید و با خنده های با مزه اش دل همه رو شاد می کرد؛کسی که دست همه رو می گرفت حالا احساس می کردم که نیاز داره کسی دستشو بگیره. اونقدر سرس پایین بود که نمی تونستم صورتشو خوب ببینم …
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اولین تتوی دهه شصتیها 😅
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح میداد که چگونه همهچیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و… مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد:" البته که دوست دارم."
روغن چطور؟ نه!
و حالا دو تا تخممرغ. نه مادربزرگ!
آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟
جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همهشان به هم میخورَد.
بله، همه این چیزها به تنهایی بد بهنظر میرسند اما وقتی بهدرستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود. خداوند هم بههمین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوقالعاده می رسند.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
علـــــی_جان💔
میرسد آوای تیغیپشت مسجدهای شهر .
قاتل مولایمان
شمشیر صیقل می دهد
#شب_قدر 🌙
#شهادت_امام_علی (ع)🏴
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 دستمو رها نکنیا
🎵 به علی به علی به علی
◼ #شب_قدر 🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوپنجاهوهشت دکتر ولی زاده هم اونجا بود سفارش ما رو به د
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوپنجاهونه
همین طور که اشک از چشم هاش میومد جانمازشو گذاشت زیر سرشو روی تخت دراز کشید و چشمشو بست.با نگرانی خوابیدم… به محض اینکه بیدار شدم رفتم سراغ عزیز جان.تو تختش نبود صدای اونو از تو آشپز خونه شنیدم که با مامانم حرف می زد ….رفتم، داشتن با هم صبحانه می خوردن گفتم: سلام عزیز جان خوبی؟ …. سرشو با خنده تکون داد و گفت : بلللللله دارم چایی شیرین می خورم بیا که می دونم توام دوست داری,عفت خانم زحمت کشیده نون تازه گرفته منم که میشناسی شکمو.نگاهی به صورتش کردم هیچ اثری از غم و ناراحتی نبود آیا اون دوباره رفته بود زیر نقابی که داشت یا واقعا غمی تو دلش نبود ؟وقتی صبحانه خورد گفت من می خوام برم خونمون، بگو اکبر منو برسونه عفت خانم. مامان گفت عزیز جان چرا می خوای بری ؟ تو رو خدا بمونین تو خونه تون تنهایی مام دلواپس شما میشیم ؟ گفت : نه بابا دلواپسی نداره …کار دارم باید برم تا گندم خیس کنم امسالم می پزم تا سال دیگه خدا بزرگه.فورا گفتم مامان من با عزیز جان میرم می خوام تا سمنو پزون اونجا بمونم اجازه میدی ؟مامان گفت آره چرا که نه برو عزیز جان تنها نمونه.بعد از ظهر بابام ما رو برد و در خونه پیاده کرد و چون کار داشت رفت.حالا حتی در خونه هم برام فرق کرده بود این خونه نشونه ی شجاعت و تلاش این زن بود حالا به همه چیز به چشم دیگه ای نگاه می کردم عزیز جان کلید انداخت و رفتیم تو جلوی پله یک انبار بود پر از روغن و برنج و حبوبات و انواع کشمش گردو و مواد غذایی… توی انبار یک فریزر بزرگ با دو در شیشه ای پر از گوشت و مرغ، نگاهی به اتاق ها انداختم مبل های قشنگ و فرش های گران قیمت کمد های زیبا از چوب گردو چیزایی که تا حالا فکر می کردم خیلی عادیه و باید باشه برام ارزش پیدا کرده بود.رفتم بالا توی تراسی که عزیز جان می گفت دوست داشتم همیشه داشته باشم، دور تا دور اون گلدونهای یاس که عطرش تمام فضا رو گرفته بود و شمعدونی های پر از گل، و گل های کاغذی به رنگ صورتی، با خودم می گفتم چرا من اینا رو نمی دیدم؟ چرا از کنار زندگی فقط رد میشم؟ چشمم افتاد به حمام …جایی که هزار بار با عزیز جان رفته بودم و ازش متنفر بودم چون همیشه با عزیز جان می رفتم حمام و منو با آب داغ می شست از اون حموم بدم اومده بود ولی بازم وقتی می گفت بیا ببرمت حموم نمیتونستم نه بگم آخه همه می دونستیم روی حرف اون نباید حرف بزنیم.اون حموم با همون روش ابتکاری آقاجون گرم می شد چقدر احساس می کردم حالا اونو حموم رو دوست دارم.اما اتاق خوابِ مخصوص عزیز جان ساده و معمولی یک تخت یک نفره فنری و یک میز کنار تخت، که یک رادیوی قدیمی روی اون قرار داشت و گرامافونی در گوشه ی دیگر اتاق، یک کمد بزرگ دیواری که یک طرف اتاق رو گرفته بود …من بارها و بارها توی اون کمد رو دیده بودم ولی اون روز به نظرم جور دیگه اومدمن تازه می دونستم که چرا عزیزجان اینقدر پارچه های قشنگ و ترمه های دست دوزی شده و چیزای نفیس داره و اونا رو توی کمد نگهداری می کنه این کمد پر از خاطرات تلخ و شیرین برای اون بود. عزیز جان صدام کرد … به خودم اومدم و رفتم پایین با خنده گفت ناهید خانم نگفتی می خوام سمنو درست کنم؟ بیا دیگه.وقتی رسیدم پیشش، بهش نگاه کردم هیچ اثری از غم ندیدم.گندم ها رو داد به من و گفت این آخرین باره که درست می کنم به یاد کوکب تو خیس کن.بیا دیگه ….وقتی رسیدم پیشش، بهش نگاه کردم هیچ اثری از غم ندیدم ….گندم ها رو داد به من و گفت این آخرین باره که درست می کنم به یاد کوکب …تو خیس کن.بر عکس اینکه همیشه می خواست مننو پیش خودش نگه داره و من حوصله ام سر می رفت و زود می رفتم این بار دلم می خواست تا آخر دنیا با اون بمونم.روز قبل از سمنو پزون، علی آقا با اکرم و دخترش اومدن برای کمک اونا همیشه در هر مراسمی حاضر بودن عزیز جان نگفت : ولی من می دونستم که برای علی آقا خونه ساخته و زندگی اونا رو زیر و رو کرده بود …صبح که همه اومدن همه چیز حاضر بود عمه نیره با هشت تا بچه اش عمه ملیحه با چهار تا و بچه های عمه کوکب پنج تا و عمه زهرا با شش تا و منم که سه تا برادر داشتم و یک خواهر خوب همین کافی بود که خونه قیامت بشه.عزیز جان اونروز، فرستاد از بیرون چلو کباب آوردن چه شور و حالی توی خونه راه افتاده بود. با دیدن خنده ی دوباره ی عزیز جان که مدت ها بود از روی لبش محو شده بود شادی به خونه برگشته بود.من گوشه ای ایستاده بودم و خانواده ای که اون با عزت و احترام درست کرده بود نگاه می کردم عزیز جان اجازه نداد زیاد کسی سر دیگ دعا بخونه و با خنده گفت ما به کی قول داده بودیم که همش گریه کنیم، نمی تونیم حرف بزنیم و بخندیم؟ بزار این جوونا خوشحال باشن.دیگه دوست ندارم گریه کنم .
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موفق ترین انسانها آنهایی نیستند
که به ثروت یا قدرت رسیده اند،
بلکه کسانی اند که هیچگاه دیگران
را نرنجانده اند، دل کسی را
نشکسته اند و باعث غم و اندوه
هیچکس نشده اند.
شبتون بخیـر💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸چہ زيباست هر صبح
⚪️قبل از خورشيد
🌸بہ خدا سلام کنيم
⚪️نام خدا را
🌸آرام نجوا کنيم
⚪️و آرام بگيريم
🌸بہ نام خدا
🌸سلام،صبحتون بخير
⚪️زندگيتون بہ سمت خـ♥️ـــدا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز نوزدهم مـاه مبـارک رمضـان
هرروز باهم بخوانیم...❤️
#ماه_رمضان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ضربت خودن حضرت علی (ع) تسلیت.... - @mer30tv.mp3
4.61M
صبح 11 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوپنجاهونه همین طور که اشک از چشم هاش میومد جانمازشو گ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_آخر
صبح خیلی زود منو بیدار کرد و گفت بیا در این دیگ آخر رو تو باز کن پرسیدم چی بگم وقتی می خوام باز کنم عزیز جان؟ گفت چیزی نگو نیت کن و ببین روی دیگ چی افتاده ؟رفتم سر دیگ، اولین احساسی که داشتم جای خالی عمه کوکبم بود ،بعد چشممو بستم و نیت کردم وقتی در دیگ رو باز کردم چیزی جز چند تا برجستگی که روی سنمو بر اثر قُل زدن ایجاد شده بود ندیدم عزیز جان پرسید چی دیدی؟ گفتم نمی فهمم چیزی نیست… به کسی حرفی نزدم، ولی دلم گرفت گفتم شاید لیاقت ندارم.وقتی عمه ملیحه اومد سر دیگ یک نگاه کرد و گفت : وای به خدا نگاه کنین نوشته عزیز جان … همه دیدنو تصدیق کردن، خودمم که خوب نگاه کردم دیدم درسته …رفتم دست عزیزم رو گرفتم و اشک تو چشمام جمع شد اونم با مهربونی ، دست دیگه شو گذاشت روی دست منو پرسید: چی نیت کردی؟ گفتم: می خواستم ببینم می تونم مثل شما قوی و محکم باشم …..
گفت : واااا به نظرت من قوی بودم؟ خوبه …. خب پس نیتت قبول شده ولی هیچ وقت سعی نکن مثل کسی باشی چون این تویی و من منم … آدما با هم فرق دارن … مهم اینه که همیشه قوی و محکم باشی و هیچوقت خسته نشی وگرنه زندگی زود از پا درت میاره باهاش بجنگ تا اونم نفهمه که تو زیر بار رفتی وگر نه تا میتونه بهت سخت می گیره …..
تا من با عزیز جان حرف می زدم سمنو ها کشیده شد و طبق دستور عزیز جان اول یه کاسه برای من آوردن، همین کار و هر سال عمه کوکب می کرد اون همیشه حواسش بود و کاسه ی اول رو میداد به من، اونم بی نهایت به من علاقه داشت، حتی با اینکه خودش پنچ تا بچه داشت از هر چیزی که من دوست داشتم درست می کرد، برای من کنار می گذاشت ……
کاسه های سمنو توی مجمعه ها قرار می گرفت و پسر ها که هفت تا بودن اونا رو تو در و همسایه بخش کردن …که دیدیم آقاجون اومد، پیر شده بود ولی هنوز راست راه می رفت و همون طور به نظر مغرور و مهربون بود …..حالا من طور دیگه ای به آقاجون نگاه می کردم انگار عمق وجودش رو می دیدم …. همه باهاش رو بوسی کردن …و بعد رفت کنار عزیز جان روی تخت نشست و پرسید ؟ خوبی عزیز جان ؟ گفت : بلللله ….بلللله که خوبم چرا خوب نباشم …شما خوبی ؟ آقاجون گفت ای بد نیستم چند وقته اینجای کمرم ….عزیز جان وسط حرفش پرید و گفت: تو رو خدا برای من ناله نکن بسه، سمنو تو بخور و غصه نخور …..
آخر سر بابام شروع کرد به شستن دیگ و مامانم هم کمکش می کرد یه دفعه آب پاشیده شد به بابام و اونم یه کاسه آب ریخت روی سر مامانم و آب بازی شروع شد ما این کارو خیلی دوست داشتیم، یک دفعه دیدم، هرکسی یک کاسه آب دستشه و داره به یکی می پاشه… و صدای قهقهه و شادی به هوا بلند شد ….
همه دنبال هم می کردن و آبها میرفت تو هوا و کسی نیگا نمی کرد داره چه کسی رو خیس می کنه. یه دفعه یه کاسه آب پاشیده شد روی عزیز جان اخم هاشو کشید تو هم و گفت یعنی چی بس کنین دیگه و در حالیکه خیس شده بود رفت سر حوض.. همه ساکت شدن ….عزیز جان یه کاسه بر داشت و پر کرد و پاشید روی آقاجون اونم خوشحال شد و فورا یک کاسه برداشت وافتاد دنبال بچه ها و همه با هم دوباره شروع کردن به آب بازی این بار با عزیز جان..
پایان
از ساعت ۱۶ امروز یه داستان زندگی جدید خواهیم داشت.😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#کباب
مواد لازم :
✅ گوشت چرخکرده
✅ یک عدد پیاز
✅ دوعدد فلفل سبز
✅ یک دسته جعفری
✅ نمک،فلفل سیاه،پاپریکا
✅ فلفل سبز و گوجه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
AUD-20220421-WA0004.mp3
8.63M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء نوزدهم قرآن کریم
⏱زمان:۳۵دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
42.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سینمایی
#حضرت_علی
بخش اول
دوستای عزیزم این سه روز به احترام مولا امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام نقطه چین نمیذاریم.🙏🏻
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بقالی های قدیمی که چراغشون با گسترش هایپرها خاموش شده
یاد عطر های خاطره انگیزشون بخیر
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_آخر صبح خیلی زود منو بیدار کرد و گفت بیا در این دیگ آخر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_اول
آهسته قدم بر می داشت؛ با پاهای برهنه و طراوت چمن های شبنم نشسته، به جانش می نشست و حال خوبش را، خوب تر میکرد. دستهایش را روی گل های زرد وحشی میکشید؛ لطافتشان لمس بهترین حس های دنیا بود. عطر گل های وحشی در بینیاش پیچید؛ روسری از سر برداشت و شروع کرد به دویدن میان گلها. باد میان موهایش میرقصید و اصلاً برایش مهم نبود که این وقت صبح، هوا کمی سرد است. کنار رود در آن لحظه برای او بهترین جای دنیا بود.
خسته از دویدن بی نفس رسید. پر جان خندید؛ قهقه زد. فریاد زد: داره میاد، داره میاد... داره میاد... داره میاد که بمونه... می مونه، می مونه، می مونه... داره میاد.
صدایش در صدای باد و صدای آب گم شد. روی تکه سنگ بزرگی کنار رود نشست؛ سنگ سرد بود اما سرمای سنگ آن لحظه بی اهمیت ترین چیز در دنیا محسوب میشد برایش. پاهایش را داخل آب سرد رودخانه برد؛ دست زیر چانه اش گذاشت و به اطرافش نگاه کرد. چقدر اینجا و کنار این رود زیبا خاطره داشتند! دور تا دور رود پر بود از گلهای وحشی بنفش، زرد و گل بابونه.
عمیق نفس کشید؛ عطر گل ها، صدای گوش نواز پرندگان و شر شر آب، سردی آب رودخانه، صدای باد که میان بوتهها و شاخههای درختان میپیچید همه چیز و همه چیز لذت بخش بود.
یک پروانه زرد روی دامنش نشست؛ رنگ او با رنگ گل های دامنش که گل های زرد در زمینه سورمهای بودند عجیب همخوانی داشت. اصلاً انگار این پروانه بخشی از طرح زیبایی دامنش بود؛ هیچ تکانی نخورد تا پروانه اذیت نشود. چشم بست و آهسته لب زد: دیگه تموم شد... میاد می مونه. دو سال تمام بود که ندیده بودش و صدایش را نشنیده بود؛ تمام دلخوشیاش به حرفهای لیلا ختم میشد. لیلا شش ماه پیش رفته بود دیدنش، همراه زن عمو پروین و پسر بزرگش علیرضا و همسرش ناهید.سیاوش همان موقع برایش یک جفت گوشواره فرستاد؛ گوشوارههایی بلند با قلبی کوچک که میانشان یک نگین قلب شکل آبی داشت. لیلا هدیه سیاوش را به عنوان سوغات خودش به گوش های او آویخته و دور از گوش جمع یواش زمزمه کرده بود: این رو سیاوش برات فرستاده ها؛ خواسته بدونی که هر لحظه به یادته.
لپ هایش گل انداخت و ته دلش قند آب شد؛ چه هدیه های قشنگی فرستاده بود آن مرد مانده در راه دور.از جا پرید؛ مسافرش داشت می آمد و او که لحظه ها را برای دیدنش شمارش می کرد. حالا بی خیال و فارغ از دنیا کنار رود داشت خاطرات را مرور می کرد. نه الان وقت مرور خاطرات نبود! باید می رفت و می دیدش.قصدش از آمدن کنار رودخانه این بود که قلبش آرام گیرد اما برعکس قلبش بی قرار تر از همیشه می تپید و فقط دیدن چشم های سیاه سیاوش را طلب می کرد.
روسری زیبایش را که از همان پارچه دامنش بود، روی موهایش کشید. دوباره شروع کرد به دویدن؛ باید هرچه زودتر خودش را به خانه عمو همایون می رساند. باید این بار را بی خیال دیدن و لذت بردن از درخت های گیلاس و زرد آلو و سیب توی راه میشد و مستقیم به خانه عمویش می رفت. پسر عموی محبوبش حتماً تا حالا رسیده بود؛ به روستا که رسید قدم هایش را آهسته کرد. از کنار گلابتون رد شد؛ دختری یازده ساله با یک پیراهن بلند زرد و روسری سرمه ای و شلوار قهوه ای تیره. لباس هایش هیچ تناسبی با هم نداشتند.
خنده اش گرفت؛ امروز انقدر حالش خوب بود، که همه چیز به خنده اش می انداخت. گلابتون سلامی زیر لب کرد و چوبی دستی را تکان داد و گوسفندانش را به سمت دیگری راند.عمارت عمو همایون میان خانه های کوچک روستا حسابی به چشم می آمد؛ اصلاً غیر از خانه پدرش محمود، هیچ خانه دیگری به بزرگی خانه همایون در روستا نبود. پدر بزرگش خان بود سال چهل و یک که اصلاحات ارضی انجام شد بخش عظیمی از زمین هایش را از دست داد؛ آن زمان محمود و همایون خردسال بودند، اما بیست سال بعد وقتی هر دو روزهای جوانی را می گذرادند، خشکسالی شد.مردم روستا پنج سال با خشکسالی ساختند تا اینکه کارد به استخوانشان رسید؛ هر کسی خواست زمین هایش را بفروشد از روستا برود. محمود و همایون هم فرصت را غنیمت شمردند و زمین ها را به قیمت های ارزان از مردم خردیدند به مردم پول، دام، گاو دادند. هم مردم روستا آوارهی شهرهای دیگر نشدند، هم محمود و همایون هم حسابی زمین به دست آوردند. چند سالی گذشت و خشکسالی رفت؛ زمین ها و باغ ها دوباره آباد شد. محمود و همایون اگرچه که قانوناً دوره خان ها گذشته بود اما عملاً خان شدند.توی حیاط خانه عمو شلوغ بود؛ انگار سیاوش کمی زودتر از او رسیده و پشت به آیلار که تازه به دم در رسید، ایستاده و لیلا را در آغوش گرفته و رفع دلتنگی می کردند.وارد جمع شد و چسبیده به بانو ایستاده و تقریباً پشت سر او سنگر گرفت؛ دلهر داشت و گوشه روسری بزرگ بانو را میان دستش می چلاند.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f