eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دوم بانو خواهر بزرگترش، نگاهش کرد و از همان لبخند های
به شخصی می گفت: دایی بفرمایید بالا... شما اینجا بشینید، من و سیاوش می‌ریم اون طرف؛ اونجا جا هست. سر بلند کرد و متوجه اشاره منصور شد؛ دقیق داشت به مقابل آنها که جای خالی بود اشاره می کرد. منصور برادرش و سیاوش می آمدند درست مقابل آنها می نشستند؟ هیجان و استرس با هم به قلبش سرازیر شد. به خودش نگاه کرد؛ پیراهن زرد بر تن داشت. دور تا دور کمر و آستینش گل های رز سورمه ای دوخته شده بود و با دامن و روسری سورمه ای که گل های زرد داشتند.لباسش هنر دست بانو بود؛ یک خیاط ماهر که هیچ کس نمی توانست مثل او زیبا لباس بدوزد. قاشق و چنگال را توی بشقاب گذاشت؛ کمی آب نوشید و دستانش را مشت کرد و محکم فشار داد، تا قدری از استرسش کم شود.سیاوش و منصور آمدند و روبه روی او نشستند؛ منصور از آن طرف سفره خم شد و آهسته لپ آیلار را کشید. هنوز عادت بچگی هایش را ترک نکرد بود و پرسید: چطوری قشنگ من؟ از صبح تا حالا کجایی ندیدمت؟آیلار که نگاهِ مستقیم سیاوش را روی خودش می دید، دامنش را میان دستش مچاله کرد و به منصور لبخند زد و گفت: من هستم؛ تو سرت گرم مسافرِت بود.به سیاوش نگاه کرد و ادامه داد: خوش اومدی سیاوش؛ رسیدن بخیر. سیاوش لبخند گرمی زد.- ممنون؛ سلامت باشی.همین سه کلمه کافی بود که دل دخترک ضعف برود و با خودش فکر کند چقدر برای شنید صدایش دلتنگ بوده! دلتنگ بود و البته بی قرار. حالا که سیاوش روبه رویش نشسته بود، حالش شبیه دختر های بود که برایشان خواستگار آمده؛ استرس داشت، به همراه شور و حالی خاص. دامنش را همچنان میان دستانش می فشرد. نگاهش به سفره بود؛ به سبزی خوردن تازه ی توی سفره و کاسه‌ی سالاد شیرازی کنارش که سیاوش صدایش زد: آیلار؟قلبش هری ریخت؛ نامش چه زیبا بود! هر وقت سیاوش صدایش می کرد همین فکر از سرش می‌گذشت؛ اصلاً از روزی که مرد محبوبش آن‌قدر زیبا نامش را بر زبان آورد، عاشق نامش شد.سربلند کرد خیره به چشمان زغالی سیاوش منتظر شد تا او ادامه سخنش را بر زبان بیاورد؛ سیاوش گفت: چرا غذا نمی‌خوری؟ابرو بالا انداخت؛ به بشقابش اشاره کرد و گفت: یخ کرد؛ بخور.هل شد؛ قاشق و چنگال را به دست گرفت و گفت: دارم می‌خورم. سیاوش لبخند زد؛ از آن‌ها لبخند ها که ازشان محبت چکه می کرد. دلش رفت برای لبخند مرد روبه رویش؛ دلش رفت برای حواس سیاوش که سمت بشقاب دست نخورده او پرت شده بود.دومین قاشق از محتویات مرغ شکم پر را که گوشه‌ی بشقابش ریخته بود، در دهانش گذاشت و چقدر طعم گردو و آلو با چاشنی رب انار این‌بار خوشمزه تر بود.غذایش نوش جانش شد وقتی مرد قلبش با آن لبخند مهربان او را دعوت به خوردن کرد؛ غذایش نوش جانش شد چون که سیاوش درست روبه رویش نشسته بود. هر چند جرات نمی کرد میان جمع شلوغ فامیل آن گونه که دلش می‌خواهد نگاهش کند؛ اما همین که بود، همین که گاهی زیر چشمی نگاهش می کرد، همین که وقتی با منصور صحبت می کرد صدایش را می شنید کافی بود برایش. روی تخت چوبی درحیاط زیر درخت گیلاس درازکشید؛ تیرماه بود فصل رسیدن گیلاس ها. چشمش به گیلاس هاس سرخ میان برگ های سبز بود اما حواسش در خانه عمویش. از دو روز پیش که سیاوش را دید یاد رفتار او رهایش نمی کرد؛ غیر از سر سفره برخورد دیگری با هم نداشتند.سیاوش هم هیچ تلاش دیگری برای اینکه برخورد داشته باشند نکرد. از همان روز به بعد هم ندیده بودش؛ مرد جوان از طرفی درگیر مهمان ها و از طرف دیگر درگیر کارهای درمانگاهش بود. دخترک می ترسید مبادا فراموشش کرده باشد و دیگر به او فکر نکند؛ توقع رفتار مهربانانه تری از پسر عمویش داشت و اصلاً فکر نمی کرد اولین دیدار بعد از دو سال انتظار انقدر ساده بگذرد. غرق افکارش بود که بانو صدایش کرد: آیلار کجایی؟بلند شد نشست.- جانم بانو؟ اینجام.بانو گفت: بیا این سبد رو ازم بگیر، یک مقدار سبزی برای شام بچین آبگوشت داریم.از روی تخت بلند شد و به سمت بانو رفت و سبد را از او گرفت؛ قسمتی از حیاط سبزی کاشته بودند. حیاط بزرگی داشتند؛ پر از انواع و اقسام درختان میوه. از درِ حیاط تا درِ وردوی خانه دو طرف درخت کاشته بودند. زیر درخت گیلاس محبوب او هم یک تخت بزرگ چوبی قرار داشت که هر وقت دلش تنهایی می خواست روی آن می نشست.کنار سبزی ها جوری که خرابشان نکند نشست و شروع کرد به چیدن؛ عطر ریحان که بیشتر از هر سبزی دیگری دوستش داشت، را استشمام کرد و سعی کرد کمتر به سیاوش و رفتارش فکر کند.شب موقع شام کل خانواده غیر از پدرش دور سفره جمع بودند؛ سفره روی تخت دوست داشنی اش و زیر درخت گیلاس پهن شد. بانو داشت آبگوشت توی کاسه های چینی گل سرخ می ریخت.عاطفه توی کاسه ها نان می ریخت؛ شعله، مادرشان، در حالی که سعیده کوچولو را روی پایش نشانده بود، به او غذا می‌داد. منصور و رضا شوهر ریحانه هم گرم صحبت بودند. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم: ✅ ۴ لیوان آرد ✅ نصف استکان آب ✅ یک قاشق نمک ✅ یک قاشق شکر ✅ ۱/۵ قاشق خمیرمایه ✅ یک لیوان شیر ✅ ۴ قاشق روغن ✅ ۲ عدد تخم مرغ ✅ کنجد ✅ سیاه دانه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
AUD-20220422-WA0006.mp3
8.35M
🛑📖 (تحدیر) جزء بیستم قرآن کریم ⏱زمان:۳۴دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
46.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخش دوم دوستای عزیزم این‌ سه روز به احترام مولا امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام نقطه چین نمیذاریم.🙏🏻 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چراغ لامپا (گردسوز) 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سوم به شخصی می گفت: دایی بفرمایید بالا... شما اینجا ب
پدرش باز هم نبود؛ چند سالی میشد که خیلی کم به آن ها سر میزد. از سیزده سال پیش! درست از همان وقتی که مادرشان شعله از اسب که رَم کرد بود افتاد، اسب در حال دویدن شعله را بر زمین انداخت؛ شعله از ناحیه کمر آسیب جدی دید و از دو پا فلج شد. محمود زن ناقص به کارش نمی آمد و وفاداری در قاموسش جایی نداشت؛ پس جمیله را گرفت. زن که باشی هر بلایی که سر مردت بیاید باید وفادار بمانی، حتی پایبند بودن به مَرد مُرده ارزش و احترامت را پیش مردم بیشتر می کند.هر چقدر هم که جوان باشی، هر چقدر هم که آرزو داشته باشی، ماندنت پای مرد علیل یا مُرده را نشانه زنیت می دانند. اما مَرد که شدی با اولین اشتباه، اولین نقص، اولین ناتوانی مجوز ازدواج های بعدی‌ات صادر می‌شود. همه می گویند مرد که نمی تواند یک عمر جوانی‌اش را اسیر فلان ایراد زن کند؛ مرد که نمی تواند جلو غریزه اش را بگیرد. مرد نمی تواند دست تنها خودش یا بچه هایش را جمع کند... انگار که زن جوانی نداشته، آرزو نداشته، غریزه نداشته... جمیله از اهالی روستا های اطراف بود؛ چهار سال قبل ازدواجش با محمود با شوهر سابقش متارکه کرد. حاصل ازداج قبلی اش یک پسر پانزده ساله بود که پیش پدر و خانواده پدری اش زندگی می کرد. مازار پسر جمیله که حالا در بیست و هشت سالگی به سر می برد چند ماهی یک‌بار اگر فرصتی دست می‌داد سری به مادر می‌زد. محمود و همسرش فرزندی نداشتند؛ انگار تقاص خانه ساختن روی ویرانه های زندگی، زنی علیل که هنوز در سال های جوانی به سر می برد و پا ها و شوهرش را با هم از دست داد، بچه ای بود که هرگز نصیب آن‌ها نشد.با همدیگر همسایه بودند؛ دیوار به دیوار. آیلار از جمیله خوشش نمی آمد. حس می کرد او پدر و مادرش را باهم گرفت؛ از وقتی که او آمد پدرش رفت و مادرش نیز آن طروات و شادابی گذشته را نداشت. انگار همراه شوهرش میل به زندگی را هم از دست داد. با حرفی که مادرش زد، حواسش از نبود پدرش پرت شد و به جمع برگشت. شعله گفت: بانو جان خواهر پروین دوباره پیغام فرستاده اجازه می‌دیم بیان خواستگاری؟ خودت می‌دونی تا تو نخوای مجبورت نمی کنم اما مادر سنت داره میره بالا، تا کی می‌خوای بگی نه؟ آیلار به مادرش که لبه تخت نشسته و پاهایش را آویزان کرده بود نگاه کرد و شعله ادامه داد: مادر مگه چند تا خواستگار به درد بخور میاد برای آدم؟ نگاه بانو به کاسه مقابلش بود و سبزی خوردن توی دستش ماند، گفت: بهشون بگو نه؛ مادر نمی‌خوام بیان. شعله ملتمسانه گفت: یک کم فکر کن مادر، بخدا داره دیر میشه؛ اینم رد کنم معلوم نیست خواستگار بعدی کی بیادا. علیرضا چقدر عاشقت بود مادر؟ دو بار گفتی نه، رفت زن گرفت؛ فکر نکن دنیا صبر می کنه تا تو خسته بشی از یاد مردی که چند سال از رفتنش گذشته ها. بانو زیر لب نالید: رفت یا بیرونش کردن؟ چه کسی بود که نداند بانو سال‌ها پیش در آغاز هفده سالگی، همان زمانی که پدرش تازه نوعروس جدیدش را به خانه آورده بود، دل در گرو گروهبان جوانی، که در پاسگاه چند کیلومتری روستا خدمت می کرد، گذاشت. چه عاشقی ها که با هم نکردند و چه خاطره های زیبایی که با هم نداشتند. محمود و همایون وقتی موضوع را فهمیدند، جوان بی نوا را که ناصر نام داشت و تنها جرمش بی پولی بود، به ضرب و زور از آن پاسگاه و روستا بیرون انداختند و به شهر خودش برگرداذند. بعدها بانو شنید او را برای خدمت به یکی از مناطق محروم کشور فرستاده اند که به قول خودشان نه آب باشد نه علف تا عاشقی یادش برود؛ بیچاره ناصر باید در جای بی آب و علف می ماند تا عاشقی یادش برود. هر وقت این جمله بخاطرش می آمد قلبش درد می گرفت؛ گناه مردی که حالا در محروم ترین نقطه‌ی ایران کار می کرد تنها عاشقی بود. شعله به دخترش نگاه کرد؛ می سوخت از سوختن فرزند بزرگش که هنوز نتوانسته بود ناصر را فراموش کند. مهربان گفت: بیرونش کردن؛ درست مادر اما تا کی قراره چشم به راهش بمونی؟ بانو نگاهش را به مادر دوخته؛ هر دو فدای خود خواهی محمود شده بودند. هیچ وقت دلش نمی خواست او را برنجاند؛ می دانست مادرش اگر حرفی می‌زند از سر دلسوزی و نگرانی‌ست. پس او هم مثل مادرش با مهربانی گفت: چشم به راهش نیستم مادرم؛ فقط نمی‌خوام ازدواج کنم قربونت بشم. شعله خواست لب باز کند و حرفی بزند؛ منصور که متوجه بغض بانو شده بود، اشاره کرد و شعله ساکت شد.دور هم نشسته بودند و شام می‌خوردند که صدای در به گوش رسید؛ منصور بلند شد و رفت تا در را باز کند. عاطفه پرسید: یعنی کیه؟رضا گفت: هر کی که هست مادر زنش خیلی دوستش داره.بانو گفت: شاید بابا باشه؛ عصری به جمیله گفتم بهش بگه برای شام آبگوشت داریم بیاد اینجا.اما نه پدرشان نبود؛ آیلار توی تاریکی قامت مردی را تشخیص داد که حتی با حدس حضورش قلبش به تبش می افتاد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وسایل قدیمی رو دوست دارم چون با دیدنشون یاد دوران بچگیم میفتم... یاد خونه ی مادربزرگم و تمام خاطراتِ قشنگش. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه‌ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب‌باشی آمد. طبیب گفت تو چه کردی. شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت. طبیب دودستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی؟ گرچه لای زخم بودی استخوان لیک ای جان در کنارش بود نان... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به هوش مصنوعی گفتم شهادت امام علی، امام اول شیعیان رو به تصویر بکش. این شد نتیجه‌ش. یعنی هوش مصنوعی هم فهمید علی علیه‌السلام قرآن ناطقه دوستان عزیز نماز روزه هاتون مقبول درگاه حق 🙏❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 به علی بگو آقا جون 🎵 حواست به منم باشه 🏴 (ع)◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهارم پدرش باز هم نبود؛ چند سالی میشد که خیلی کم به آ
چند ثانیه بعد وقتی صدای سیاوش در حیاط به گوش رسید، یقین پیدا کرد که خودش است.جلو آمد و سلام و علیک کرد؛ یک سبد تخم مرغ در دستش بود و یک کیسه که مشخص نبود داخلش چیست. احوال پرسی‌شان که تمام شد، منصور گفت: سیاوش بیا بالا روی تخت بشین. سیاوش اما لبه تخت و کنار آیلار نشست و گفت: نه ممنون؛ همینجا خوبه. مردک بی انصاف بود؛ رحم نداشت. شهری شده بود، تیپ شهری می‌زد، ادکلن شهری می‌زد و خبر نداشت بوی ادکلنش چطور هوش از سر دخترک زیبا رویِ دهاتی می برد. رحم نداشت با آن تیپ و با آن بوی ادکلن می آمد، ور دل دخترک بیچاره که قلبش برای ثانیه ای هم نشینی پر پر می‌زد می نشست.رضا اصرار کرد: بیا بالا سیاوش جان اونجا چرا؟سیاوش گفت: ممنونم رضا جان؛ همین جا خوبه.و رو به زن عمویش کرد: دلم براتون تنگ شده بود؛ خیلی وقته ندیدمتون. گفتم هم یک سری بزنم، هم چند تا سوغاتی ناقابل آوردم براتون. منصور دست هایش را به هم مالید. - دستت درد نکنه؛ رد کن بیاد سوغاتی رو. سیاوش با خباثت نگاهش کرد و گفت: کور خوندی به این زودی سوغاتی بدم؛ اول صبر کن این آبگوشت بانو پز بخورم بعد... سرش را توی جمع گرداند و گفت: صبر کنید… بانو پخته دیگه درسته؟ بانو با خنده سر تکان داد. - آره من پختم؛ بخور نوش جونت.سیاوش کاسه‌ی مقابل آیلار را برداشت و گفت: پس این مال من. عاطفه گفت: صبر کن برات کاسه و قاشق میارم. سیاوش: نمی‌خواد؛ همین خوبه. بانو کاسه‌اش را مقابل آیلار گذاشت و گفت: تو با من بخور.آیلار آهسته به سیاوش که کنارش نشسته بود، گفت: قاشقش دهنیه.و سیاوش بدون آن‌که نگاهش کند، همان طور که مشغول غذا خوردن بود، زمزمه کرد: خوشمزگیش به همینه. آخ! بیچاره دخترک، بی گناه دخترک، که دیگر قلبی در سینه نداشت. عاطفه رو به سیاوش گفت: جریان این تخم مرغا چیه؟ نکنه این سوغاتی هستن؟ سیاوش کمی دوغ نوشید و گفت: نه؛ از بابا حیدر گرفتم. پشت دیوار باغ مش‌کاظم با این سبد تخم مرغ نشسته بود. بهش گفتم پیرمرد چرا نرفتی خونه؟ میگه امروز هیچ چی تخم مرغ نفروختم؛ دست خالی برم خونه به ننه صنوبر چی بگم؟ منم ازش خریدم.منصور گفت: خوب کاری کردی؛ این پیرمرد همه‌ی درآمدش همینه. بچه که نداره کمک حالش باشه؛ باورت نمی‌شه سیاوش، خیلی از آدم هایی که از باغ چشمه یا روستاهای اطراف باغ چشمه، ازش تخم مرغ و ماست و پنیر می‌خرن خودشون تو خونه هم دام دارن، هم مرغ. فقط چون پیرمرد راه درآمدش اینه میان ازش می‌خرن که یک کمکی شده باشه.بعد از شام روی تخت نشسته بودند. آیلار با یک سینی چای آمد؛ سینی را که مقابل سیاوش گرفت مرد جوان لیوان چایش را برداشت در یک ثانیه نرم انگشتش را روی انگشت آیلار که زیر سینی بود کشید. مثل نسیم خنکی که می وزد آهسته لمسش کرد ونشان داد او هم دلتنگ است؛ اگر دقت نکرده بود، اگر همه حواسش پی سیاوش نبود، شاید اصلا این لمس را حس هم نمی کرد.اما او جز سیاوش هیچ چیز را نمی دید؛ حتی پلک می‌زد متوجه میشد. چه رسد به این لمس نوازش گونه که برای دخترک خروار خروار حس های خوب به همراه داشت.رفت تا روی تخت بنشیند؛ بانو که جای قبلی او و کنار سیاوش نشسته بود، کمی خودش را جا به جا کرد و گفت: بشین اینجا آیلار.عمداً دوباره جای او و سیاوش را کنار هم باز کرد؛ آیلار کنار سیاوش نشست و یک‌بار دیگر بوی ادکلنش را به ریه کشید.عاطفه دور از چشم سایر اعضای خانواده با شیطنت ابرو بالا انداخت و به او و سیاوش اشاره کرد.منصور گفت: خوب سوغاتی ها رو بده دیگه.سیاوش سر تکان داد. - آهان، خوب شد گفتی؛ یادم رفت.سبد تخم مرغ را از پایین تخت برداشت و به سمت منصور گرفت و گفت: بیا این مال تو. خنده دختر ها بلند شد و منصور آرزو کرد کاش در جمع خانواده نبودند و یکی از آن فحش های آب‌دار را حواله سیاوش می کرد.سیاوش یک بسته کادو به سمت شعله گرفت و گفت: بفرمایید زن‌عمو؛ قابلی نداره. شعله بسته را گرفت و گفت: دستت درد نکنه مادر؛ سوغات لازم نبود، برای گشت گذار که نرفتی. داشتی درس می‌خوندی؛ هر بار هم که اومدی برای ما سوغات آوردی. سیاوش متواضعانه پاسخ داد: کاری نکردم زن‌عمو.عروسک زیبای بعدی سوغاتی سعیده کوچولو بود؛ کوکش که می کرد می چرخید و آواز می‌خواند و دختر بچه عاشقش شد.سه جعبه‌ی جواهر منبت کاری شده‌ی بسیار زیبا برای سه خواهر آورده بود و توضیح داد که سوغاتی خواهرش لیلا و زن برادرش ناهید هم همین است.آیلار بی منطق شد؛ دلش می خواست با بقیه برای سیاوش تفاوت داشته باشد. اینکه سیاوش همان سوغاتی که برای دیگران خریده را برای او هم خریده بود، ناراحتش کرد. عاشق بود و بی منطق؛ دلش می خواست حتی شده یک کش موی زیبا برایش توی جعبه می گذاشت تا بفهمد برایش با دیگران فرق دارد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهان آنم که ضربان قلبتان به لبخندهای مکرر تکرار شود و هر آنچه به دل آرزو دارید بی بهانه ای از آن شما باشد 💙 شبتون آروم💫 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌤یڪ روزبي نظیر یڪ صبح دلنشیڹ 🌤یڪ لبخندازتھ دل یڪ خداےهمیشھ همراه 🌤باهزار آرزوے زیبا تقدیم لحظه هاتاڹ 🌤صبــحتون بخیر.• •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیستویکم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
656_38199209789444.mp3
7.11M
با تعصبم من به ولایت علی جونمم میدم پای خلافت علی آی مؤذن ها بگید رو مأذنه ها اشهدان علی ولی الله 🏴 (ع)◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجم چند ثانیه بعد وقتی صدای سیاوش در حیاط به گوش رس
دراز کشیده، خیره به سقف داشت فکر می کرد؛ ته دلش قدری نگرانی موج می‌زد. بازهم سه روز میشد که سیاوش را ندیده بوده؛ عادت به این همه نزدیکی و این همه بی خبری نداشت. یا بود مدام همدیگر را ملاقات می کردند یا نبود اما حالا بود ولی نبود. حتی به خانه عمویش هم به بهانه دیدن لیلا سر زد تا مرد جوان را ببیند و رفع دلتنگی کند ولی جناب دکتر در درمانگاه به سر می برد. سیاوش مثل قبل از رفتنش رفتار نمی کرد: کمتر بی قرار میشد، کمتر دلتنگ میشد. خودش هم نمی دانست مرد جوان پخته تر عمل می کند و محتاط تر شده یا اینکه قلبش مثل گذشته بی قرار نیست؟! از طرف دیگر بانو و پدرش؛ خوب می دانست حتی اگر عشق و علاقه‌شان چون قبل پا برجا باشد محال است پدرش اجازه دهد او زودتر از بانو ازدواج کند. خدا می داند برای ازدواج عاطفه هم چقدر مقاومت کرد؛ اما این‌بار دیگر کوتاه نمی آمد. به شدت مخالف ازدواج دختر کوچکتر بود. رضا شوهر عاطفه پسر یک حاجی بازاری حسابی بود؛ البته به قول محمود خودش یک معلم ساده که به بچه های روستا درس می‌داد. حقوق چندانی نداشت اما همین که پدرش توی شهر برای خودش کسی بود راضی اش می کرد. رضا به عشق بچه های روستا آنجا ماندگار شده و البته به عشق عاطفه که دلش نمی آمد از خانواده اش دور باشد. صبح روز بعد کمی دیرتر از همیشه از خواب بیدار شد؛ مادرش به همراه منصور و بانو در حیاط روی تخت نشسته بودند و صبحانه می‌خوردند. تابستان ها بیشتر وعده های غذایی توی حیاط صرف میشد. روی تخت کنارشان نشست و سلام کرد؛ مادرش برایش چای ریخت. تکه ای از نان داغ دستپخت بانو را جدا کرد؛ عطرش هنوز در حیاط حس میشد. کمی کره محلی روی نانش کشید؛ کره و پنیر توی سفره هنر دست مادرش بود. لقمه را به سمت دهانش برد و با لذت خورد؛ منصور همراه چای یک قاشق مربا آلبالو به دهان گذاشت و گفت: آیلار دستت درد نکنه؛ مربا مثل همیشه خوشمزه شده. به برادرش که به اندازه‌ی جانش دوستش داشت لبخندی زد وگفت: نوش جونت باشه.در خانه‌ی آن‌ها برخلاف خانه عمویش که چند خدمتکار داشتند، همه‌ی کارها را خودشان می کردند؛ منصور گفت: همین چند روزه یک مقدار زردآلو از باغ میارم مربای زردآلو هم درست کن.آیلار دوباره تکه ای نان برداشت؛ این‌بار کمی پنیر زیره دار روی نان گذاشت. با چند برگ ریحان طعم پنیر بی نهایت خوشمزه بود؛ شعله پنیر را که درست می کرد آن را داخل پوست گوسفند می ریخت و این به خوشمزه تر شدن پنیر خیلی کمک می کرد. لقمه اش را جوید و گفت: باشه داداش؛ یک مقدار میوه بیار تا لواشک درست کنم. منصور پاسخ داد: باشه؛ زردآلو بیشتر میارم تا مربا زیاد درست کنی. می‌دونی که سیاوش هم مربای زردآلو خیلی دوست داره. شعله گفت: آیلار این همه میوه توی حیاط داریم؛ از همینا درست کن.آیلار ابرو بالا انداخت و گفت: نه مادر اینا هم برای خوردن خودمونه، هم که مثل پارسال می‌خوام میوه خشک کنم برای زمستون.بانو گفت: منم موافقم؛ چقدر پارسال که میوه خشک کردی خوب بود، زمستون هر چی هوس می کردیم داشتیم. منصور ته چای را سر کشید و گفت: خب دستتون درد نکنه؛ من دیگه برم. دخترا اگه بیکار بودین یک سر بیاین باغ سیب کمک کنید.دختر ها صبحانه را که خوردند رفتند سراغ کارهایشان تا هرچه زودتر تمامش کنند و بروند باغ سیب.آیلار آب و دانه‌ی مرغ ها را که داد، کارهایش دیگر تمام شده بود؛ رفت توی آشپز خانه و به بانو گفت: بانو کارهای من تموم شده؛ تو کاری داری که برات انجام بدم؟بانو که مشغول گذاشتن ظرف ها توی سبد بود گفت: نه منم دیگه کاری ندارم؛ برو مامان رو آماده کن بریم. آیلار به سمت مادرش رفت و گفت: باشه، عاطفه رو هم صدا می کنم باهامون بیاد. شعله که صدایش راشنید بود گفت: آره مادر برو صداش کن؛ رضا که از صبح کله‌ی سحر میره باغ کمک منصور.در باغ بعد از اینکه قابلمه غذا را کنار آتش گذاشت تا برنج با حرارت دم بکشد، رفت سراغ یک درخت و مشغول چیدن شد. چند زن و مرد هم هر کدام گوشه ای مشغول کار بودند. آیلار سیب های قرمز و آبدار را می چید و توی پارچه ای که به کمرش بسته بود، می انداخت؛ یک سیب قرمز آبدار روی یکی از شاخه ها دید. هوس کرد آن را برای خودش بچیند؛ دستش را بلند کرد و هرچه قدش را کشید به سیب نرسید. همچنان درگیر بود که دستی آمد و سیب را از درخت کند؛ آیلار که روی نوک انگشت پایش ایستاد بود، صاف ایستاد و به صاحب دست نگاه کرد.سیاوش روبه رویش ایستاده بود؛ قلبش هری ریخت، نگاهش کرد و با یک لبخند مخصوص خودش گفت: سلام آیلار خانم. سیب را به طرفش گرفت و ادامه داد: احوال شما؟نگاهش را از چشم های سیاوش کند و به دست او و سیب توی دستش داد؛ سیب را گرفت و گفت: سلام!سیاوش همچنان لبخند بر لب داشت؛ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
33.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ دو لیوان آرد ✅ نصف لیوان روغن ارده ✅ ۵۰ گرم کره ✅ نصف لیوان ارده ✅ شکر ✅ آب ✅ گلاب ✅ زعفران بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5803407153779707105.mp3
8.7M
🛑📖 (تحدیر) جزء بیست و یکم قرآن کریم ⏱زمان:۳۶دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🔺️شهادت امیرالمومنین علی (ع) تسلیت باد 🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_ششم دراز کشیده، خیره به سقف داشت فکر می کرد؛ ته دلش ق
خیره‌ به صورت آیلار گفت: کجایی خانم؟از روزی که اومدم هر روز صبح رفتم کنار رود اما ازت خبری نبود؟نگاه آیلار دوخته شده بود به سیب سرخ توی دستش و گفت: خبر نداشتم میری اونجا! سیاوش تن صدایش را پایین تر آورد؛ سرش را به صورت آیلار نزدیک کرد و گفت: دلتنگت بودم؛ خیلی زیاد. گونه های دخترک گل گون شد؛ درست مثل سیب توی دستش. سیاوش عاشق خجالت کشیدن هایش بود؛ اصلاً این دختر وقتی خجالت می کشید از همیشه زیباتر میشد. سکوت آیلار را که دید گفت: تو نمی‌خوای چیزی بگی؟ نگاه آیلار به سمت کفش هایشان کشیده شد؛ می دانست مقصود مرد جوان از سوالش چیست با تن صدای که به سختی به گوش می رسید، گفت: گوشواره ها خیلی قشنگ بودن؛ ممنون. سیاوش آهسته خندید و گفت: یعنی نمی‌خوای بگی دلت برام تنگ شده بود؟ آیلار آهسته گفت: چرا شده بود. سیاوش شیطنت کرد: چی شده بود؟ صورت آیلار از این سرخ تر نمی‌شد؛ لب زد: دلم تنگ شده بود. سیاوش کوتاه نیامد؛ نزدیک تر رفت و در چند سانتی آیلار ایستاد و پرسید: دلت تنگ کی شده بود؟ آیلار معترضانه صدایش کرد: سیاوش؟ سیاوش مهربانانه جواب داد: جان؟ جان از تنش رفت با جانی که سیاوش نثارش کرد؛ اصلاً جان او چه ارزشی داشت در برابر جان گفتن مرد روبه رویش؟ همین برایش کافی بود؛ دیگر چه می خواست؟ نامش را بخواند و او بگوید جان...کیف سیاوش حسابی کوک بود؛ مردانه خندید و گفت: عصبانی بشی هم اثر نداره؛ تا جوابم نگیرم نمیرم.آیلار لب زد: پس جوابت نمی‌دم، تا نری. سیاوش سر کنار گوشش برد و آهسته گفت: جوابم بدی نمی‌رم...آه از نفسش که نفس دخترک را برید، وقتی که آن همه گرم به گوشش خورد و وجودش را به آتش کشید.سرش را عقب کشید؛ رو به آیلار که نگاه از زمین نمی کند، ادامه داد: خانم خانما نمی‌خوای اون چشم‌های خوشگلت رو به من نشون بدی؟ والله انقدر که من دلتنگ دیدن چشم‌های سیاهت هستم زمین نیستا.آیلار آهسته سر بلند کرد؛ خودش هم بی قرار دیدن چشم های زغال گونه‌ی سیاوش بود. سیاوش خیره اش شد. به قول بچه های دانشگاه خدا وقتی آیلار را می آفرید، حسابی سر حوصله بود تا توانست برایش وقت گذاشت. چشم‌های درشت سیاهش را زیر سایه آن مژه های بلند و کشیده بود؛ با ابروهای سیاه و بینی کوچک و لب‌های چون انار قرمز. تکه‌ی کوچکی از موهای مشکی اش از زیر روسری توی صورتش افتاده بود و سفیدی پوستش را بیشتر از همیشه نشان می‌داد. تکه موی آیلار را توی دست گرفت و آهسته لب زد: خدا تو رو آفرید تا هنرش رو به رخ بندهاش بکشه؛ چشم های تو شاهدی برای هنرمندی خدا ست. آیلار لبخند پر از شرمی زد؛ سیاوش این جمله را چند ماه پیش وقتی از یکی از دختر های دانشگاهش کتابی هدیه گرفته بود خواند. او این جمله را اول کتاب شعری نوشته و به سیاوش هدیه داده بود؛ حالا با تمام وجود درکش می کرد. واقعاً که آیلار نشانه ای از هنرمندی خدا بود.نگاهش را مستقیم به چشم های دختر عمویش دوخت و گفت: تازه الان می فهمم چقدر دلم برات تنگ شده بوده. لبخند آیلار عمیق تر شد و چال گونه اش نمایان؛ دل مرد جوان پر کشید برای بوسیدن آن چال گونه. هوس بوسیدن گونه دخترک مثل گاز زدن سیب حوا ممنوعه بود؛ میان باغ سیب بود و حسی ممنوعه به جانش افتاد. حالا چه خوب حوا را درک می کرد؛ به خدا قسم که حاضر بود بهشت را به بوسیدن چال گونه آیلار بفروشد. کسی چه می داند شاید حوای بیچاره هم از درد عشق بود که بهشت را به سیبی فروخت؛ شاید آدم برایش شرط گذاشت که میان او و بهشت یکی را انتخاب کند. حوا سیب را گاز زد تا نشان دهد بهشت بی او جهنم است و جهنم با او بهشت. دوست داشت بی اهمیت به آدم های توی باغ فقط به هوس بوسیدن دخترک و فروختن بهشت به یک بوسه فکر کند اما افسوس که خدا شاید می گذشت و از بهشت نمی راندش ولی چشم های که توی باغ بود محال بود بگذرند از این گناه کبیره.برای این‌که حواس خودش را از آیلار و هوس بوسیدنش پرت کند، چشم هایش را که قفل صورت آیلار شده بود کنَد؛ سری تکان داد و گفت: خسته شدی، بیا کمکت کنم.آیلار فهمید نگاه مرد جوان کلافه شد؛ دلتنگ بودند و یک آغوش حق هردویشان بود که امکانش وجود نداشت. با ناز لبخند زد و گفت: آره خسته شدم؛ کمکم کن.کنار هم مشغول چیدن سیب بودند که آیلار پرسید: راستی سیاوش درمانگاه رو از کی باز می کنی؟سیاوش نگاهش کرد؛ سیب را توی پارچه‌ای که آیلار به کمرش بسته بود انداخت و گفت: از هفته دیگه؛ یک نقشه هایی هم دارم.آیلار پرسید: چه نقشه هایی؟ سیاوش با شیطنت ابرو بالا انداخت گفت: به موقعش می فهمی. ظهر کارگرها که همه از اهالی روستای خودشان یا روستاهای اطراف بودند، دسته دسته دور هم نشسته بودند و غذا می‌خوردند؛ توی سفره هایشان غذا های ساده ای قرار داشت. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
⏳یه دیالوگی بود که میگفت: «تو هیچوقت خاطرات عمیقی که تجربه کردی‌رو فراموش نمیکنی، حتی اگر دیگه به خاطر نیاریشون» و چه روزایی که خاطراتش، وسطِ قلب و مغزمون تا ابد هک شده و قرار نیست هیچوقت فراموش بشه، حتی اگه از یادآوریشون فرار کنیم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f