سیزدهبدر سال ۱۳۷۹، اطراف تهران
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_نهم سرشب هم منصور آمد و خبر موافقت پدرش را داد و به ح
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_دهم
سیاوش سینی به دست به سمتش چرخید و گفت: هنوز که اینجایی! بریم توی اتاقت هم چای بخوریم هم با محیطش ارتباط برقرار کنی استرست بریزه. استرس کجا بود بنده خدا؟ مگر میشود تو باشی، مهربانی هایت باشد، و استرس گورش را گم نکند؟ حرفهای ذهنش را به زبان نیاورد؛ فقط لبخند زد و همراهش شد.پشت میز نشست؛ سیاوش هم روی صندلی کنار میز جای گرفت. لیوان چایش را برداشت؛ یک جرعه نوشید و گفت: چرا چند وقته نمیای کنار رودخونه؟ یادمه قبلاً ها خیلی به اونجا علاقه داشتی. آیلار متعجب نگاهش کرد.- الانم خیلی دوست دارم ولی این مدت خودت که میدونی سرم شلوغ بود نتونستم برم! تو از کجا می دونی من نمیرم اونجا؟!سیاوش به پشتی صندلی تکیه داد.- بخاطر اینکه تقریباً هر روز عصر یک سر رفتم اما تو نبودی؛ صبح ها سرگرم کار بودی عصرها چرا نمی اومدی؟آیلار لیوانش را به لب نزدیک کرد. چایش هنوز خیلی داغ بود و گفت: عصر هم کمک به بانو و کارهای خونه و مامان؛ همینا دیگه.سیاوش یک جرعه دیگر نوشید وگفت: اگه سوغاتیت رو میخوای، باید بیای اونجا. یادت که نرفته هنوز سوغاتت رو بهت ندادم.آیلار جا خورد و پرسید: سوغاتی؟ تو که بهم سوغاتی دادی. سیاوش ابرو بالا انداخت و گفت: هیچ وقت باور نکن تو با بقیهی آدم ها برام یک جور باشی؛ برای تو یک چیز خاص آوردم خوشگل خانم. آیلار با لبخند کمرنگی بر لب سکوت کرد؛ خودش هم از همین دلگیر بود. از اینکه برای سیاوش مثل دیگران باشد و حالا مثل همیشه غافلگیر شده بود.سیاوش هم لبخند زد؛ به لیوان آیلار اشاره کرد و گفت: چایتو بخور؛ یخ کرد. بیسکویت هم بخور ضعف نکنی.آیلار کمی چای خورد و سیاوش گفت: چون سوغات تو ویژه اس باید یک جای ویژه بهت بدم.آن روز کار خاصی نداشت.
فقط سیاوش دو مریض داشت که آیلار داروهایشان را داد.
.بیشتر وقتش به آشنایی با محیط کار و البته انس گرفتن به اتاقش گذشت.
اولین تصمیمی که گرفت این بود که برای پنجره اتاق چند گلدان گل طبیعی بیاورد.
روز دوم
در اتاقش نشسته بودم که صدای زنی را شنید از اتاق بیرون رفت وگفت: بفرمایید کاری دارین؟زن نگاهش کرد و گفت: سلام خانم دکتر. ببخشید من حامله هستم از ده بالا بهم گفتن بیام اینجا. آیلار لبخند زد زن را به سمت اتاق راهنمایی کرد وگفت: بفرمایید داخل من در خدمتتون هستم.زن رو ی صندلی نشست آیلار هم پشت میز نشست وگفت:خوب اسمت چیه عزیزم؟زن:معصومه. آیلار: معصومه جان چند ماهته.معصومه: گمونم پنج ماهم باشه. دقیق نمیدونم من با دوتا بچه دو ساله وچهارساله نتونستم غیر از همون بار اول برم دکتر. خدا خیرتون بده که اینجا رو باز کردین.آیلار لبخند گرمش را به صورت زن پاشید: باشه عزیزم. خودم برات پرونده تشکیل میدم.انجام کارهای معصومه یک ساعت طول کشید. بعد از رفتن او هم یک نوازد داشت که باید واکسنش را میزد که البته سیاوش برایش این کار را انجام داد.کار مریض سیاوش که تمام شد. آیلار به اتاقش رفت و گفت: خسته نباشی من دیگه برم؟سیاوش نگاهش کرد وگفت: تو هم خسته نباشی. اگه اشکالی نداره برو دوتاچایی بیارباهم بخوریم بعد برو خونه.کنار هم نشسته بودنند وچای میخوردندکه سیاوش بی مقدمه گفت: امروز بیا کنار رود.دلم برای اینکه اونجا ببینمت تنگ شده.آیلار سر پایین انداخت لبخند زد وگفت: ما که از صبح تا ظهر اینجاییم.سیاوش درمانگاه محیطش کاریه اینجا باید حواسمون به مردم و وظیفه ای که داریم باشه.نگاهش را به چشمان زغالی آیلار سپرد و گفت اما اونجا فرق می کنه منم و تو حواسم فقط باید به خودمون باشه.برام یاد آور روزهای خوبه.روز اولی که فهمیدم عاشقتم،روز اولی که از زیر زبونت کشیدم عاشقمی. آیلارخجالت زده به میز چشم دوخت یاد آن روزافتاد به قول سیاوش اولین روزی که از زیر زبانش حرف کشیده بود
*
شهریور ماه بود
کنار رود نشسته بود و داشت غصه رفتن سیاوش را میخوردکه سایه ای را بالای سرش حس کرد. سر بلند کرد سیاوش را دید از جا پرید تند تند اشک هایش را پاک کرد. سیاوش نگاهش کرد وگفت همه خونه امون بودن اما تو نیومدی برای خداحافظی به جاش من اومدم. خانواده شما غیر تو همه خونه ما هستن. رفتم درخونتون هرچی در زدم در رو باز نکردی حدس زدم اینجایی حدسم درست بو.برای چی گریه کردی؟
آیلار سر پایین انداخت. با دیدن سیاوش داغ دلش تازه شده بود و خاطرات پررنگتربر ذهنش خیمه زده بودنند پر از بغض گفت گریه نکردم.سیاوش ابرو بالا انداخت و با شیطنت گفت پس لابد پیاز خورد می کردی؟سرچرخاند وادامه داد: فقط پیازها کو چرا من نمیبینم چند قدم به آیلار نزدیکتر شد: داری بخاطر رفتن من گریه می کنی؟دلت برام تنگ میشه؟دخترک سکوت کرد. اشک هایش دورباره بارید،تهران شهری که دانشگاه سیاوش در آنجا بودخیلی از آنها فاصله داشت. میدانست دیربه دیرمی آید وخیلی دلتنگش خواهد شد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مخصوصا با پرده های خونه مادربزرگ
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
نادر شاه در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت : پادشاه فرق من با وزیرت چیست ؟؟!! من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او درناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد !!!
نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هردو آمدند و نادر شاه گفت : در گوشه باغ گربه ای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده ! هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند ... ابتدا باغبان گفت: پادشاها من آن گربه ها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده...
سپس نوبت به وزیر رسید وی برگه ای باز کرد و از روی نوشته هایش شروع به خواندن کرد: پادشاها من به دستور شما به ظلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم، او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است؛ نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچه گربه ماده خاکستری رنگ است.
حدودا یکماهه هستند من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپزهرروز اضافه غذاها را به مادر گربه ها میدهد و اینگونه بچه گربه ها از شیر مادرشان تغذیه میکنند. همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکل ساز شود! نادر شاه روبه باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شده ای و ایشان وزیر...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستای عزیزم داستان آیلار حقیقتا خیلی جالب و زیباست فقط کافیه کمی صبوری کنید تا راه بیفته و اینکه تقریبا بیشتر نظر به ادامه ی داستان داشتند پس ادامه میدیم🥰
پیشنهادم اینه صبور باشید و داستان رو دنبال کنید که بی نهایت جذابه😍
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دهم سیاوش سینی به دست به سمتش چرخید و گفت: هنوز که ای
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_یازدهم
سیاوش خیره به چشم های اشکی آیلار گفت :سکوتت یعنی بله؟ یعنی دلت برام تنگ میشه؟ چرا همه اش سکوت می کنی؟.وقتی هم که بار اول همینجا گفتم دوستت دارم سکوت کردی. هر بار گفتم فقط سکوت کردی...گریه ات بخاطر رفتن منه آیلار؟ دلت برام تنگ میشه؟
آیلار به نشانه مثبت بودن جواب سر تکان داد .قند توی دل مرد جوان آب شد.
سالها میشد که قلبش را به دخترک باخته بود با اینکه می دانست آیلار هم او را دوست دارد اما همیشه در جوابش ابراز علاقه هایش سکوت کرده بود. این اولین بار بود که مستقیم اگرچه با ز هم در سکوت و با اشاره سر به علاقه اش اعتراف می کرد. با خوشحالی گفت: میدونستم که تو هم منو میخوای .اما دیدن اشکهای آیلار دلش را به درد آورد نگذاشت از اعتراف او آنقدر که باید لذت ببرد و گفت: گریه نکن. رفتن و دور شدن به اندازه کافی برام سخته. تو سخت ترش نکن.با صدای سیاوش به زمان حال برگشت.
به چشم های مرد مقابلش نگاه کرد. چشمان سیاهش پر از عشق بود.
درست مثل همان روز کنار رود.
عشق توی چشم هایش انگار مسری بود که به تک تک اعضای صورتش هم سرایت کرد.از لبخندش عشق چکه می کرد والبته از صدایش وقتی که نام او را مثل همیشه زیبا خواند: آیلار؟ کجایی دختر خوب؟
چشمان آیلار هم از این بیماری مسری گرفت. پر از عشق پر از محبت نگاهش کرد وگفت:ببخشید حواسم رفت به اون روز کنار رود.مردک سو استفاده گر شیطنت کرد. صندلیش را نزدیکتر برد وگفت: اِ، چه خوب. اتفاقا اگه یادت باشه اون روز باید یک حرفهای میزدی که نزدی. فقط سکوت کردی ولی عیب نداره الان هم بگی من ازت می پذیرم.آیلار منظور حرفش را گرفت اما خودش را به نفهمیدن زد و گفت: مثلا چه حرف هایی؟سیاوش با انگشت اشاره آهسته روی دست آیلار را که روی زانویش قرار داشت نوازش کرد.
نوازشش را تا امتداد انگشت هایش ادامه داد وگفت: نمیدونم خودت چی فکر می کنی؟آیلار شیطنت کرد و با لبخندی بر لب گفت: من هیچ فکری نمی کنم. سیاوش فاصله را به کمترین حد ممکن رساند با نفس گرمش که به صورت دخترک میخورد وجودش را به آتش کشید گفت: اشکالی نداره خودم یادت میدم به چی فکر کنی.وبا انگشتش شروع کرد به کشیدن خطوط فرضی روی دست آیلار.
همانطور که چشم از چشمان سیاه دخترک بر نمی داشت.آیلار هل شده دستش را از زیر دست سیاوش کشید بلند شد و گفت: خیلی خوب چای هم خوردیم من برم دیگه.
بدون اینکه منتظر جوابی باشد از اتاق بیرون رفت. صدای خنده سیاوش در اتاق پیچید. چند دقیقه بعد از آیلار او هم از درمانگاه خارج شد. کنار رودخانه روی تخته سنگ بزرگی نشسته بود و یکی از زیباترین لباس هایش را برتن داشت.
ومنتظر بود تا سیاوش برسد.
مشتاق اینکه بداند سوغاتش چیست.
شاهزاده سوار بر اسبش بالاخره آمد با همان اسب سیاهی که آیلار عاشقش بود.
اسب سیاهی که هر وقت دلش برای سیاوش تنگ میشد به دیدارش می رفت وبرایش درد ودل می کرد. بروا دوست خوبش بود و برایش راحت تر از هر کسی می توانست از سیاوش و دلتنگی هایش بگویید.پسر عموی دوست داشتنی اش از اسب پایین پرید نزدیک آیلار ایستاد وگفت: سلام .منتظرت گذاشتم؟آیلار به قد وبالایش نگاه کرد به جرات می توانست بگویید از
خوش قد وبالا ترین مردان روستا محسوب میشود در جوابش گفت :نه خیلی وقت نیست رسیدم.
نزدیک بروا ایستاد
دستی به موهای زیبایی مشکی اش کشید وگفت: سلام بروا دلم برات تنگ شده بود.
بروا هم سرش را به آیلار نزدیک کرد آیلار دوباره نوازشش کرد وگفت: عزیزم تو هم دلت برام تنگ شده بود. سیاوش دستی نوازش گونه بر سر اسب کشید وگفت: اسبم هم مثل خودمه تو براش با همه دنیا فرق داری. آیلار با لبخندی کم رنگ به نوازش حیوان ادامه داد خیره آن سیاه زیبا شد. سیاوش افسار اسبش را گرفت وپرسید:!قدم بزنیم یا بشینیم؟آیلار: قدم بزنیم. همگام شدنند
سیاوش نفس عمیقی کشید و گفت :هیچ جای دنیا اینجا نمیشه .بهشت همین جاست.
همگام شدند.
سیاوش نفس عمیقی کشید و گفت: هیچ جای دنیا اینجا نمیشه .بهشت همین جاست.آیلار پرسید: یعنی برای همیشه اینجا می مونی؟سیاوش مستقیم به چشم هایش نگاه کرد و پرسید: تو دوست داری برای همیشه اینجا بمونیم؟آیلار سر پایین انداخت خجالت زده سکوت کرد.سیاوش که منتظر جواب او بود وقتی سکوتش را دید گفت: را هر وقت خواستم جدی حرف بزنم سکوت کردی آیلار؟ من دارم به ازدواج فکر می کنم به اینکه بیام خواستگاری. اما تو هر وقت مساله جدی شده هر وقت حرفامون جدی شده سکوت کردی. الان وقت خجالت کشیدن نیست میخوایم درباره آیندمون حرف بزنیم پس سکوت نکن. آیلار سر تکان داد وآهسته گفت: باشه.سیاوش دوباره پرسید: دوست داری برای همیشه اینجا بمونیم؟آیلار برای اولین سعی کرد بدون خجالت حرف بزند. حرفهای دلش را بر زبان آورد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
يا رب ز تو امروز عطا مي طلبم
هشياري و بخشش خطا مي طلبم
مقبولي روزه و نماز و طاعات
از درگه لطفت به دعا مي طلبم
#شب_قدر 🌙
🙏🏻التماس دعا شب بخیر🙏🏻
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍃🌸صبحتون پرنشاط
🍃🌸زندگیتون سرشار از آرامش
🍃🌸نبضتون پراحساس
🍃🌸قلبتون پرعشق
🍃🌸فکرتون پر از یاد خدا
🍃🌸دعا هاتون مستجاب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیستوسوم مـاه مبـارک رمضـان
هرروز باهم بخوانیم...❤️
#ماه_رمضان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خوشی های ساده... - @mer30tv.mp3
5.04M
صبح 15 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_یازدهم سیاوش خیره به چشم های اشکی آیلار گفت :سکوتت ی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_دوازدهم
گفت نمیدونم سیاوش. من به این چیزا فکر نکردم .به کی وکجا زندگی کنیم فکر نکردم .همه رویاهای من به کنار تو بودن خلاصه شده انقدر کنارت بودن برام قشنگ بوده که دیگه وقت نشده به اینکه کجاباشیم فکرکنم.سخت بوداما حرف زد احساس میکردتمام تنش خیس عرق شده.دست هایش رامشت کرد خجالت زده نگاهش را به علف های زیر پایش دوخت.سیاوش هم ساکت بودکم پیش می آمددخترک انقدرقشنگ حرف بزند.انقدر حرفهای قشنگ بزند.تمام وجودش از حرفهای آیلار به وجد آمد.آیلار منتظر شد سیاوش حرفی بزند اما جز صدای آب رودخانه و پرنده ها هیچ صدای دیگری به گوش نمی رسید. سر بلند کرد و نگاهش کرد تمام صورت مرد روبه رویش را یک لبخند بزرگ پر کرده بود.علاوه بر لب هایش چشم هایش هم می خندیدندآیلار گفت :نمیخوای چیزی بگی؟
سیاوش نگاهش را به نگاه او دوخت و گفت: باید هرچه زودتر بیام خواستگاریت بریم زیر یک سقف تو تا آخر عمر برام از این حرفهای قشنگ بزنی.دخترک بیچاره سرخ وسفید شد.گوشه روسری اش را دور انگشت پیچید.سیاوش گفت: همین روزا به مادرم میگم با بابا صحبت کنه که هماهنگ کنن برای روز خواستگاری.آیلار با افسوسی که در صدایش مشهود بود گفت گمون نکنم بشه به این زودی ها بیایی خواستگاری. بابام رو که می شناسی نمیذاره من قبل بانو ازدواج کنم .میدونی که سر ازدواج عاطفه هم چقدر طول کشید تا قبول کرد.سیاوش محکم گفت:این مشکلی نیست من با بابام صحبت می کنم که باهاش حرف بزنه. میدونی که روی حرف بابام حرف نمیاره.آیلاربا گوشه روسری اش بازی کرد وگفت :ولی سیاوش خودمم دوست دارم صبر کنیم. آخه منم قبل از بانو ازدواج کنم...با کلافگی سر تکان داد
داشت توی ذهنش دنبال جمله مناسب می گشت.سیاوش همچنان منتظر ادامه حرفش بود وآیلار ادامه داد:می ترسم دلش بشکنه.تنها بشه سیاوش. وگفت: این چه حرفیه؟ تو که بانو رو خوب می شناسی خیلی محکم تر از این حرفاست. آیلاربالحنی که نارضایتی اش را از حرفی که می خواست بگوید نشان میدادگفت:سیاوش اگه یک مدت صبر کنیم بهتره.سیاوش هم ناراضی بود:آیلار شاید، بانو حالا حالا ها نخواد ازدواج کنه یا شایدم هیچ وقت.آیلار اصرار کرد من که نگفتم تا همیشه گفتم فقط یک مدت.چندماه.سیاوش نفس پر صدایی کشید وگفت باشه یک مدت صبر می کنیم هر چندکه من میدونم هرچه ما زودتر ازدواج کنیم بانو خوشحال تر میشه. ولی حرف تو به روی چشمم.آیلار لبخند زد: ممنون..سیاوش اومدیم اینجا که سوغاتیم رو بهم بدی یادت رفته .خیلی دوست دارم بدونم سوغاتی ویژه من چیه.سیاوش خندید.خنده هایش شیرین بود.مثل شیرینی آبنبات های بچگی که طعمشان عجیب به دل می نشست و
هیچ وقت فراموش نمیشد. خنده های سیاوش به دل آیلار می چسبید میان خنده دلچسبش گفت:نه مگه میشه سوغاتی تو یادم بره؟دست توی جیبش کرد جعبه ای بیرون آورد و در جعبه را باز کرد مقابلش گرفت.آیلار مبهوت شد نگاهش فقط به سوغاتی زیبایش بود .دو سنجاق سر پروانه بسیار زیبا.بال های پروانه ها پر بود از نگین های سفید ریز و دور تا دورش نگین های درشت قرمز سیاوش متوجه شد که دختر محبوبش چقدر هدیه اش را پسندیده چشم های خودش هم از رضایت چشم های دخترک مقابلش برق زد.آیلار پر از شوق به سیاوش نگاه کرد وگفت: خیلی قشنگه سیاوش ...وای اصلا فکر نمی کردم همچین چیزی باشه.مرد جوان لبخند زد: جنسش طلاست.اگه فلز گرون قیمت تری وجود داشت میدادم از اون برات بسازن.چند گام جلوتر رفت سینه به سینه آیلار ایستاد روسری دخترک را از سرش برداشت وگفت: وقتی شدی همسرم. وقتی با هم رفتیم زیر یک سقف خودم هر روز موهای سیاهت رو شونه می کنم.
کلیپس آیلار را باز کرد موهای سیاهش چون آبشار روی شانه هایش رها شد
سیاوش انگشت میان موهایش کشید وگفت :خودم برات می بافم، بهترین گل سرها و سنجاق موها رو میخرم.آیلار مسخ نوازش سیاوش بود. و جملات زیبایش که زیر گوشش زمزمه می کرد.خدا آنها را برای هم آفریده بود .سیاوش را آفریده بود تا زیر گوش آیلار زمزمه های عاشقانه کند.سیاوش سنجاق سرها را دو طرف موهای آیلار گذاشت.و دوباره انگشت هایش را میان موهای او لغزاند.سیاوش گفت: هیچ کس توی دنیا این موهای ابریشمی رو نداره.من خوش شانس ترین آدم دنیا هستم که خدا دختری مثل تو رو برای من آفرید.خدا تو رو آفرید تا من هر روز کیف کنم از دیدنت هر روز صبح که چشم باز کنم یادم بیفته چه موجود زیبایی آفریده تا مایه دلخوشی من باشه .خدا تو رو آفرید تا من هر روز هزار بار شکرش کنم.
****
پنج شنبه بود. صبح کمی زودتر از روزهای قبل بیدار شد تا قدری به بانو کمک کند.قرارشان با سیاوش این بود که پنجشنبه وجمعه ها را درمانگاه نرود وخانه بماند و کمی به خانواده اش در کارهای خانه وباغ ها کمک کند.همراه بانو خانه را مرتب کرد. به مرغ وخروس ها رسیدگی کرد.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#شامی_رشتی
مواد لازم برای ۵ نفر :
✅ ۵۰۰ گرم گوشت
✅ ۵۰۰ گرم لپه
✅ یک عدد پیاز
✅ یک عدد سیب زمینی
✅ ۴ عدد تخم مرغ
✅ زعفران،نمک،فلفل،زردچوبه
✅ چهار قاشق آرد نخودچی
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
AUD-20220425-WA0012.mp3
9.43M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء بیست و سوم قرآن کریم
⏱زمان:۳۹دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پفکش به کنار جایزه هاش چقدر میچسبید
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دوازدهم گفت نمیدونم سیاوش. من به این چیزا فکر نکردم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_سیزدهم
نهار را آماده کردند وهشت صبح بود که با مادرشان راهی باغ گیلاس شدنند.
بانو مثل همیشه قابلمه غذا را روی آتش گذاشت تا بپزد و خودش هم به دو خواهر دیگرش پیوست ومشغول چیدن گیلاس های رسیده شد. در حال انجام کار بودنند که عاطفه گفت: دخترا یک چیزی شده که باید بهتون بگم.بانو و آیلار هر دو به خواهرشان نگاه کردنند و عاطفه گفت: مادر رضا مریضه. ظاهرا اوضاعش خوب نیست .رضا میگه باید بریم پیششون.بانو با ناراحتی گفت: آخی بنده خدا خیلی زن خوبیه .یعنی حالش خیلی بده؟عاطفه سر تکان داد: خودمون هم دقیقا نمیدونیم. اما انگار جدیه.بانو با مهربانی گفت: خوب برید چه اشکالی داره؟ مگه بار اولته که میخوای بری. چرا ناراحتی؟ عاطفه ناراحت لب زد: آخه این دفعه معلوم نیست چقدر بمونیم رضا میگه شاید مجبور بشیم تا آخر تابستون بمونیم .یا شاید اگه حالش خوب نشه امسال تحصیلی اونجا بمونه که پیش خانواده اش باشه. سر برگرداند و به شعله که سعیده را در آغوش داشت نگاه کرد وگفت: نگران مامان هستم. میدونی که خیلی به سعیده وابستهاس نبینتش اذیت میشه.
بانو دلداریاش داد: ما همهامون دلمون برای سعیده تنگ میشه. اما عزیزم تو که نمی تونی بخاطر دلتنگی، شوهرت رو تنها بفرستی بره اونم توی این شرایط. با خیال راحت باهاش برو مطمئنم مامان هم شرایط تو رو درک میکنه.عاطفه با ناراحتی سر تکان داد و دیگر چیزی نگفت. وابستگی زیادی به خانوادهاش داشت دوری از آنها برایش سخت بود.
اگرچه که خانواده شوهرش آدم های بسیار خوبی بودنند اما هربار که برای دیدن آنها می رفت دلتنگی حسابی بی قرارش میکرد.گوشهی دیگری از باغ ریحانه ایستاده بود و حسابی سرگرم کارش بود. منصور کنارش ایستاد و سلام کرد ریحانه سرش را برگرداند و نگاه گذاری به منصور انداخت و زیر لبی جواب سلامش را همراه اخمی که روی صورتش نشانده بود داد. منصور گفت: تو که مثل همیشه اخمت به راهه.ریحانه بدون اینکه نگاهش کند گفت: دارم کار می کنم دیگه چه فرقی می کنه با اخم یا بی اخم.منصور مهربان گفت: خیلی فرق می کنه اخمت که توی هم باشه دلم می گیره. ولی وقتی بخندی باز میشه دلم لامذهب.
ریحانه ابروهایش را بیشتر در هم گره زد وگفت: چه نسبتی بین من و شما هست که با اخمم دلتون بگیره با لبخندم دلتون باز بشه؟ منصور سبد را جلو آورد تا ریحانه گیلاس های میان دستمال کمرش را توی آن بریزد و گفت: اگه اجازه بدی نسبت دار هم میشیم. اگه انقدر سنگ نندازی جلو پام..ریحانه نگاهش کرد؛ لحنش کمی مهربانانه تر شد و گفت: من سنگ نمیندازم. سنگ خودش جلوی پاتون هست. من کارگر شمام. بابام هم گارگر شما وباباتون. هیچ تناسبی بینمون نیست...منصور مصمم گفت: من نه کاری به کارگر بودن تو و بابات دارم نه کاری به تناسب داشتن و نداشتن خودمون. فقط یک چیز رو خوب میدونم اونم اینکه دلم گیره. غیر از تو هم هیچ کس رو نمیخوام اول و آخر خودتی. حالا یک لبخند بزن بذار یکم دلم باز بشه.ریحانه اخمش را محکمتر کرد؛ نمیخواست به این مرد سمج چراغ سبز نشان دهد پس با ترش رویی گفت: من اینجا چیز خنده داری نمی بینم که دلیل لبخندم بشه. بهتره شما هم اینجا نایستید جلو بقیه برام بد میشه از فردا پشت سرم حرف میزنن.منصور که میدانست حق با ریحانه است و بیشتر ماندن کنار او ممکن است باعث حرف وحدیث شود پوف کلافه ای کشید و دور شد.
نزدیک نهار بود که سر و صدای لیلا در باغ پیچید. بلند نام آیلار را می خواند و دنبالش میگشت.آیلار گیلاس های توی دستمال را در سبد زیر درخت ریخت و به لیلا که همچون دختر بچه ها در باغ راه می رفت و او را صدا میزد نگاه کرد گفت: لیلا چه خبرته؟ من اینجام. چرا داد وهوار راه انداختی؟
لیلا به سمت او آمد. از حالت صورتش کاملا مشخص بود با خبر های خوبی آمده. کنارش ایستاد صورتش را بوسید و گفت: سلام بی معرفت. چطوری؟ اصلا سراغی از من نمی گیری.آیلار هم صورت او را بوسید و گفت: بخدا منم دلتنگ بودم. چند روزه ندیدمت ولی سرم گرم کار شده.خودش را لوس کرد و با صدای بچگانه گفت: ببشخین.لیلا خندید؛ آهسته روی گونه اش زد و گفت: برو به عمه ات دروغ بگو. سرت گرم کار نشده چشمت به عشقت افتاده من رو یادت رفته ..با آقا سیاوش جونت خوش میگذره؟آیلار با خنده و خجالت شانه بالا انداخت وگفت: دخترهی دیوونه . از خودت چه خبر؟ چیکار میکنی؟لیلا دستش را گرفت زیر درختهای آخر باغ نشستند و گفت: خبر دارم برات داغ وتازه.آیلار مشتاق نگاهش کرد و لیلا بی مقدمه ادامه داد: هفته دیگه برام خواستگار میاد.چشم های آیلار از تعجب گرد شد مبهوت نگاهش کرد وگفت: چی؟! کدوم خواستگار؟! چی داری میگی لیلا ؟ من همین چند روز پیش دیدمت خبری نبود که!لیلا با شوق گفت: الان خبری هست. اگه بهت بگم کیه چشمات از اینم گردتر میشه.و ...
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اولین رژ لب دختر های دهه ۶۰ و ۷۰
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
شیخی بود که به شاگردانش عقیده می آموخت ، لااله الاالله یادشان می داد ، آنرا برایشان شرح می داد و بر اساس آن تربیتشان می کرد.
روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد، زیرا شیخ پرورش پرندگان را بسیار دوست می داشت. شیخ همواره طوطی را محبت می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید: لااله الا اللّه
طوطی شب و روز لااله الا الله می گفت. اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه می کند. وقتی از او علت را پرسیدند گفت : طوطی به دست گربه کشته شد.
گفتند برای این گریه می کنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم. شیخ پاسخ داد: من برای این گریه نمی کنم. ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد ، طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد.
با آن همه لااله الاالله که می گفت ، وقتی گربه به او حمله کرد ، آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد. زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.
سپس شیخ گفت می ترسم من هم مثل این طوطی باشم ! تمام عمر با زبانمان لااله الاالله بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیم و آنرا ذکر نکنیم ، زیرا قلوب ما هنور آنرا نشناخته است!
آیا ما لااله الااللّه را با دلهایمان آموخته ایم؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f