نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دوازدهم گفت نمیدونم سیاوش. من به این چیزا فکر نکردم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_سیزدهم
نهار را آماده کردند وهشت صبح بود که با مادرشان راهی باغ گیلاس شدنند.
بانو مثل همیشه قابلمه غذا را روی آتش گذاشت تا بپزد و خودش هم به دو خواهر دیگرش پیوست ومشغول چیدن گیلاس های رسیده شد. در حال انجام کار بودنند که عاطفه گفت: دخترا یک چیزی شده که باید بهتون بگم.بانو و آیلار هر دو به خواهرشان نگاه کردنند و عاطفه گفت: مادر رضا مریضه. ظاهرا اوضاعش خوب نیست .رضا میگه باید بریم پیششون.بانو با ناراحتی گفت: آخی بنده خدا خیلی زن خوبیه .یعنی حالش خیلی بده؟عاطفه سر تکان داد: خودمون هم دقیقا نمیدونیم. اما انگار جدیه.بانو با مهربانی گفت: خوب برید چه اشکالی داره؟ مگه بار اولته که میخوای بری. چرا ناراحتی؟ عاطفه ناراحت لب زد: آخه این دفعه معلوم نیست چقدر بمونیم رضا میگه شاید مجبور بشیم تا آخر تابستون بمونیم .یا شاید اگه حالش خوب نشه امسال تحصیلی اونجا بمونه که پیش خانواده اش باشه. سر برگرداند و به شعله که سعیده را در آغوش داشت نگاه کرد وگفت: نگران مامان هستم. میدونی که خیلی به سعیده وابستهاس نبینتش اذیت میشه.
بانو دلداریاش داد: ما همهامون دلمون برای سعیده تنگ میشه. اما عزیزم تو که نمی تونی بخاطر دلتنگی، شوهرت رو تنها بفرستی بره اونم توی این شرایط. با خیال راحت باهاش برو مطمئنم مامان هم شرایط تو رو درک میکنه.عاطفه با ناراحتی سر تکان داد و دیگر چیزی نگفت. وابستگی زیادی به خانوادهاش داشت دوری از آنها برایش سخت بود.
اگرچه که خانواده شوهرش آدم های بسیار خوبی بودنند اما هربار که برای دیدن آنها می رفت دلتنگی حسابی بی قرارش میکرد.گوشهی دیگری از باغ ریحانه ایستاده بود و حسابی سرگرم کارش بود. منصور کنارش ایستاد و سلام کرد ریحانه سرش را برگرداند و نگاه گذاری به منصور انداخت و زیر لبی جواب سلامش را همراه اخمی که روی صورتش نشانده بود داد. منصور گفت: تو که مثل همیشه اخمت به راهه.ریحانه بدون اینکه نگاهش کند گفت: دارم کار می کنم دیگه چه فرقی می کنه با اخم یا بی اخم.منصور مهربان گفت: خیلی فرق می کنه اخمت که توی هم باشه دلم می گیره. ولی وقتی بخندی باز میشه دلم لامذهب.
ریحانه ابروهایش را بیشتر در هم گره زد وگفت: چه نسبتی بین من و شما هست که با اخمم دلتون بگیره با لبخندم دلتون باز بشه؟ منصور سبد را جلو آورد تا ریحانه گیلاس های میان دستمال کمرش را توی آن بریزد و گفت: اگه اجازه بدی نسبت دار هم میشیم. اگه انقدر سنگ نندازی جلو پام..ریحانه نگاهش کرد؛ لحنش کمی مهربانانه تر شد و گفت: من سنگ نمیندازم. سنگ خودش جلوی پاتون هست. من کارگر شمام. بابام هم گارگر شما وباباتون. هیچ تناسبی بینمون نیست...منصور مصمم گفت: من نه کاری به کارگر بودن تو و بابات دارم نه کاری به تناسب داشتن و نداشتن خودمون. فقط یک چیز رو خوب میدونم اونم اینکه دلم گیره. غیر از تو هم هیچ کس رو نمیخوام اول و آخر خودتی. حالا یک لبخند بزن بذار یکم دلم باز بشه.ریحانه اخمش را محکمتر کرد؛ نمیخواست به این مرد سمج چراغ سبز نشان دهد پس با ترش رویی گفت: من اینجا چیز خنده داری نمی بینم که دلیل لبخندم بشه. بهتره شما هم اینجا نایستید جلو بقیه برام بد میشه از فردا پشت سرم حرف میزنن.منصور که میدانست حق با ریحانه است و بیشتر ماندن کنار او ممکن است باعث حرف وحدیث شود پوف کلافه ای کشید و دور شد.
نزدیک نهار بود که سر و صدای لیلا در باغ پیچید. بلند نام آیلار را می خواند و دنبالش میگشت.آیلار گیلاس های توی دستمال را در سبد زیر درخت ریخت و به لیلا که همچون دختر بچه ها در باغ راه می رفت و او را صدا میزد نگاه کرد گفت: لیلا چه خبرته؟ من اینجام. چرا داد وهوار راه انداختی؟
لیلا به سمت او آمد. از حالت صورتش کاملا مشخص بود با خبر های خوبی آمده. کنارش ایستاد صورتش را بوسید و گفت: سلام بی معرفت. چطوری؟ اصلا سراغی از من نمی گیری.آیلار هم صورت او را بوسید و گفت: بخدا منم دلتنگ بودم. چند روزه ندیدمت ولی سرم گرم کار شده.خودش را لوس کرد و با صدای بچگانه گفت: ببشخین.لیلا خندید؛ آهسته روی گونه اش زد و گفت: برو به عمه ات دروغ بگو. سرت گرم کار نشده چشمت به عشقت افتاده من رو یادت رفته ..با آقا سیاوش جونت خوش میگذره؟آیلار با خنده و خجالت شانه بالا انداخت وگفت: دخترهی دیوونه . از خودت چه خبر؟ چیکار میکنی؟لیلا دستش را گرفت زیر درختهای آخر باغ نشستند و گفت: خبر دارم برات داغ وتازه.آیلار مشتاق نگاهش کرد و لیلا بی مقدمه ادامه داد: هفته دیگه برام خواستگار میاد.چشم های آیلار از تعجب گرد شد مبهوت نگاهش کرد وگفت: چی؟! کدوم خواستگار؟! چی داری میگی لیلا ؟ من همین چند روز پیش دیدمت خبری نبود که!لیلا با شوق گفت: الان خبری هست. اگه بهت بگم کیه چشمات از اینم گردتر میشه.و ...
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اولین رژ لب دختر های دهه ۶۰ و ۷۰
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
شیخی بود که به شاگردانش عقیده می آموخت ، لااله الاالله یادشان می داد ، آنرا برایشان شرح می داد و بر اساس آن تربیتشان می کرد.
روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد، زیرا شیخ پرورش پرندگان را بسیار دوست می داشت. شیخ همواره طوطی را محبت می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید: لااله الا اللّه
طوطی شب و روز لااله الا الله می گفت. اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه می کند. وقتی از او علت را پرسیدند گفت : طوطی به دست گربه کشته شد.
گفتند برای این گریه می کنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم. شیخ پاسخ داد: من برای این گریه نمی کنم. ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد ، طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد.
با آن همه لااله الاالله که می گفت ، وقتی گربه به او حمله کرد ، آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد. زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.
سپس شیخ گفت می ترسم من هم مثل این طوطی باشم ! تمام عمر با زبانمان لااله الاالله بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیم و آنرا ذکر نکنیم ، زیرا قلوب ما هنور آنرا نشناخته است!
آیا ما لااله الااللّه را با دلهایمان آموخته ایم؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما هم بچه بودین فک میکردین هرکی میخواد بره سفر و ماجراجویی لازمهاش یکی از ایناس؟؟؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶🔸 نوستالژی خالص، کی یادشه!!!!!!!!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیزدهم نهار را آماده کردند وهشت صبح بود که با مادرشان
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_چهاردهم
بی آنکه منتظر سخنی از سوی آیلار باشد شروع به تعریف کرد: اون پسره رو یادته پارسال با هم توی جنگل دیدیم؟ همون روزی که هوس تمشک کرده بودیم رفتیم که تمشک بچینیم اما من دوتا خرگوش دیدم دویدم دنبالشون افتادم توی چاله. تو انقدر سر وصدا کردی که یک پسر سوار اسب بود ...آیلار بی قرار میان حرفش پرید :خوب آره یادمه.لیلا با نیشی که تا بناگوش باز بود گفت: خیلی هم خوب که یادته. همون دیگه قراره بیاد خواستگاریم.آیلار این.بار متعجبتر شد وگفت: لیلا همون پسر خوشتیپه رو داری میگی که توی جنگل تو افتادی تو چاله اون سوار اسب بود اومد جلو...
این دفعه لیلا حرف او را قطع کرد وگفت: بله خودِ خودش.آیلارخودش را جلوتر کشید وگفت: درست تعریف کن ببینم چی داری میگی لیلا ؟
لیلا با شوق شروع کرد: دیروز همون پسره همراه باباش اومده بودن خونه ما وقتی که رفتن بابام گفت اومدن اجازه بگیرن برای خواستگاری از من.آیلار با شوق سمت لیلا پرید و گفت: الهی قربونت برم. چه خوب. بنظرم که خیلی پسر خوبی بود..لیلا یادته تا یک هفته به یادش بودی؟لیلا با خنده گفت: آره همهاش می گفتم چقدر خوشتیپ بود. چه قد و بالایی داشت. آیلار میان خنده یکباره ساکت شد و پرسید: صبر کن ببینم حالا چی شده که داره میاد خواستگاریت؟ یعنی اون تو رو به خانواده اش معرفی کرده؟
لیلا سر بالا انداخت: نه بابا چی میگی دختر. باباش دوست بابامه .
با خنده ادامه داد: فکر کنم اگه اون بدبخت بفهمه اونی که میخواد بگیرتش منم بره دیگه بر نگرده. با خودش میگه این دختره به جای اینکه توی آشپزخونه باشه توی جنگل دنبال حیوونا می گرده. حالا بیا حالیش کن این لیلا خانوم کدبانوییه برای خودش. فقط یکبار اونم اتفاقی دنبال حیوون کرده. آیلار خیره لیلا ابروهایش را بالا انداخت وگفت: فقط یکبار؟ اونم اتفاقی؟لیلا سرش را به چپ و راست تکان داد و با همان نیش که همچنان تا بنا گوش باز بود گفت: خوب چندبار. ولی هرکی ندونه تو که میدونی من چه کدبانویی هستم.آیلار زد زیر خنده و گفت: آره خوب میدونم. یک باغ وحش توی خونه براش درست می کنی با هر حیوونی که به عمرش ندیده آشنا بشه. با غذاهای جدید هم آشناش می کنی رزشک پلو با لاک پشت. سبزی پلو با مار، قراره یک عالمه غذای خوشمزه بخوره که تا حالا اصلا مزه نکرده. اصلا بگو ببینم کدوم کدبانویی می تونه این غذها رو درست کنه؟باز صدای خنده هایشان بلند شد
عاطفه آمد و گفت: همیشه به خنده. چی شده اینطوری می خندین؟آیلار سر بالا انداخت وگفت: هیچ چی. بعدا برات میگم.عاطفه سر تکان داد: باشه پاشین بیایین غذا بخوریم.-باشه الان میاییم.
عاطفه که رفت آیلار پرسید: حالا کی میان؟لیلا جواب داد: پنجشنبهی هفتهی آینده.آیلار با ذوق گفت: پس همین روزا یک عروسی حسابی داریم.لیلا خندید: البته عروسی تو و داداشمم هستا. اصلا بگو ببینم شما دوتا کی قراره عروسی کنید؟ سیاوش میگفت بهش گفتی یک مدت بخاطر دل بانو صبر کنید. اگه خواست تو این نبود همین روزا می اومد خواستگاری. آیلار بخدا بانو خیلی مهربونه و قلب برزگی داره بنظر من که شما ازدواج کنید خیلی هم خوشحال میشه.چهره آیلار در هم رفت و گفت: آره همینطوره. ولی خودم دوست دارم چند ماه صبر کنیم. باهاش حرف بزنم. خودت مردم اینجا رو می شناسی بالاخره اونم باید آمادگی حرفها و رفتارهای مثلا دلسوزانه رو داشته باشه. سر ازدواج عاطفه یادت رفته؟ هرکی رسید ازش پرسید آخی چرا خواهر کوچیکه شوهر کرده تو موندی؟ چرا عاطفه رفته بانو مونده؟ بانو که قشنگه نکنه عیب وایرادی داره تا مدت ها هزار تا حرف پشت سرش وجلوی روش زدن.نفس عمیقی کشید وهمراه آهی که بیرون داد گفت: دلم میخواد خودم باهاش حرف بزنم. نظرش رو بپرسم توی چشماش نگاه کنم ببینم آمادگی داره یا نه؟دست های لیلا را گرفت و ادامه سخن هایش را گفت: سیاوش قول داده یک مدت صبر کنه. من واقعا ازش ممنونم. میدونم دوست داره هر چه زودتر بریم سر زندگی خودمون ولی بخاطر من قبول کرده یک مدت دندون روی جگر بذاره. هیچ وقت این مهربونیش رو فراموش نمی کنم لیلا.لیلا در سکوت سر تکان داد؛ حق را به آیلار می داد و برای بانو وقلب شکسته اش واقعا ناراحت بود.
***
تا از خواب بیدار شد بوی نان تازه به مشامش خورد. مثل خیلی از روزهای دیگر. بانو حداقل هفته ای دوبار خودش در خانه نان می پخت. این بوی خوش باعث شد فکری به سرش بزند اینکه صبحانه را با سیاوش و در درمانگاه بخورد. هرچند ممکن نبود زنعمو پروین بگذار عزیز دردانه اش بدون صبحانه از خانه خارج شود اما امکان هم نداشت سیاوش از صبحانهای که آیلار برایش اماده میکرد بگذرد.از سبزیجاتی که منصور توی حیاط کاشته بود چند گوجه وخیار تازه چید.یک شیشه مربا زردآلو دست پخت خودش را هم برداشت.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐پروردگارا مهربانم
⭐دستانم بــه سوی تـــوست
⭐نگاهم به مهربانی و کرم توست
⭐با تــو غیر ممکنها ممکن میشود
⭐نا ممکنهای زندگیام را ممکن بفرما
⭐که باخدای بیهمتایی چون تــــو
⭐معجزه زندگی جــان میگیرد.آمـیـــن🙏🏻
⭐شب زیبایت بخیر و سرشار از
🌙آرامش و عشق الهی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌼 سلام 😊✋
🌺 صبح آخر هفته تون شاد ☕️
🌼 آخر هفته تون
🌺 به زیبایے لبخند
🌼 رابطه هاتون
🌺 پاک و عاشقانه
🌼 وجودتون سلامت
🌺 دلتون گرم از محبت
🌼 عمرتون با عزت
🌺 و زندگیتون مملو از خوشبختی💐
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیستوچهارم مـاه مبـارک رمضـان
هرروز باهم بخوانیم...❤️
#ماه_رمضان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدر دان باش... - @mer30tv.mp3
4.76M
صبح 16 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهاردهم بی آنکه منتظر سخنی از سوی آیلار باشد شروع به
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_پانزدهم
با قدری پنیروکره بعدازاینکه نان های داغ رادر دستمال سفیدی گذاشت همه وسایل راداخل سبدکوچکی قرار داد و راهی شد. قبل از آمدن سیاوش رسید.چای گذاشت و روی میز وسط آبدارخانه وسایل صبحانه را چید.سیاوش که رسید،قصد رفتن به اتاقش را داشت که آیلار صدایش زد و به داخل آشپزخانه دعوتش کرد.سیاوش با دیدن صبحانهی آماده لبخندی زد و با چشمانی پرمحبت به آیلارنگاه کرد وگفت: به به دست گلت درد نکنه. چه کرده آیلار خانوم. آیلار در حالی که توی استکانها چای میریخت گفت دیروز مربای زردآلو درست کردم تو خیلی دوست داری. امروز که دیدم بانو داره نون می پزه فکر کردم با مربا بیارم اینجا با همدیگه صبحونه بخوریم.سیاوش قدردان نگاهش کرد وگفت: دست کدبانوی خودم درد نکنه.
نزدیک میز ایستاد یک قاشق مربا به دهان گذاشت و با لذت خورد و ادامه داد: اومممممم چقدر خوشمزه شده. سیاوش فدات بشه. ایلار با لپهای گل انداخته نگاهش را به دومین قاشق مربا که سیاوش به دهان می برد دوخت و گفت: چرا نمیشینی بخوری؟ هر چند مطمئنم زن عمو نمیذاره بدون صبحانه بیایی بیرون ولی حالا چند لقمه...سیاوش حرفش را قطع کرد و همانطور که پشت میز می نشست گفت: از دست پخت تو و این سفره با سلیقهای که چیدی محاله بگذرم.سپس به او که هنوز ایستاده بود نگاه کرد و گفت: چرا ایستادی؟ بشین بخور تا منم نهایت لذت از اولین صبحونه دو نفرمون رو ببرم. اولین صبحانه دو نفره! چه تعبیر زیبایی.دل دخترک ضعف رفت برای اولین صبحانه دونفرهشان.اولین وعده غذا که با هم تنها میخوردنند مثل عروس و دامادها. پشت میز نشست، دست برد تا تکه نانی بردارد که سیاوش انگار ذهن او را خوانده باشد گفت: اگه خانوم خانوما اجازه بدن هرچه زودتر ازدواج میکنیم وهمه صبحانه ها رو با هم میخوریم. خودمون دوتایی. آیلار خجالت زده با لبخند کمرنگی استکان چای را برداشت به دستش داد.
سیاوش استکان را گرفت، کمی نوشید
مثل زن و شوهرها دلش لرزید با این تعبیر زیبا که به یکباره از ذهنش گذشته بود و در جواب مرد جوان گفت: زیاد معطلت نمی کنم. قول میدم خیلی زود همه چیز رو به راه بشه.
سیاوش یک لقمه کوچک به سمتش گرفت.لقمه را از دستش گرفت به دهان گذاشت و در دل اعتراف کرد این لقمه خوشمزه ترین کره مربای عمرش بود. با لذت جوید وتمام مزه اش را با جان ودل حس کرد سیاوش گفت: برای من که همین فردا هم دیره، آیلار من میخوام تو پیشم باشی سر زندگیمون باشیم. بخدا از بلاتکلیفی خسته شدم. دوست دارم خودم رو جمع وجور کنم. زندگیم رو جمع وجور کنم. زنم توی خونه ام باشه. کنارم خودم سر روی بالین بذاره. کنار خودم بیدار بشه.
آیلار منحرف بود. افکارش سمت خوابیدن های مثبت هجده رفت
صورتش از انار هم سرخ تر شد
پسرک بیچاره داشت برای چه کسی از امنیت خاطر حرف میزد.
او چه می گفت و آیلار به چه چیزی فکر می کرد.سیاوش حرف هایش را این گونه تمام کرد: من نمیدونم تو کی میخوای دست از این خجالت کشیدنات برداری.وبه لپهای گل انداخته آیلار خیره شد.خبر نداشت دخترک منحرف با کلمه پیش هم خوابیدن و با هم بیدار شدن.
چه رویاهای خاک برسریای را در ذهنش مرور نکرده.خودش هم از این همه بی حیایی خودش تعجب کرد! توقع نداشت مغزش توانایی تصور این همه صحنهی خاک برسری را آن هم در آن لحظات کوتاه داشته باشد.
یک باره نگاهش دوخته شده به بازوی سیاوش و از مغزش گذشت یعنی سر گذاشتن روی این بازو ها چه حسی دارد؟
سرش را بگذارد روی بازوی پهن و عریض سیاوش و تا صبح تکان نخورد. سیاوش یک لقمه دیگر به دستش داد وگفت: راستی فهمیدی این هفته برای لیلا خواستگار میاد؟آیلار اما همه حواسش به بازوی سیاوش و افکار خودش بود. پس صدای او را نشنید. مرد جوان رد نگاه دخترک را که گرفت و به بازوهای خودش رسید افکار او را خواند و با یک لبخند شیطان بر لب گفت: آیلار کجایی؟شنیدی چی گفتم؟آیلار یکباره از اتاق خواب مشترکان به آبدار خانه پرت شد؛ هُل زده گفت :آره لیلا بهم گفت.به چشمان سیاوش نگاه کرد و از خندهای که درشان پنهان بود حس کرد که او افکارش را خوانده.خجالت زده نگاهش را به میز دوخت
سیاوش برای اینکه جو را عوض کند گفت: لیلا بهم گفت شما دوتا قبلا پسره رو دیدین.آیلار لقمه را قورت داد و گفت: پارسال توی جنگل دیدیمش.سیاوش با کنجکاوی نگاهش کرد: خوب چطوری بود؟ شب که اومدن خونهی ما من نبودم، ندیدمش. آیلار با هیجان گفت: والا ما که یکبار بیشتر ندیدیمش اما پسره خوشتیپیه.
سیاوش به یکباره سر بلند کرد
و به آیلار چشم دوخت توقع نداشت آیلار اینطور با صراحت از خوشتیپی یک مرد دیگر بگوید آیلار ادامه داد: خوش قد و بالا هم بود ...مرد جوان عصبانی شد تکه نانی را که در دست داشت روی میز پرت کرد و گفت: باشه متوجه شدم. انگار خیلی مورد پسند واقع شده.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#حلوا_زعفرانی
یک لیوان آرد رو ۱۰ دقیقه تفت بدید تا تغییررنگ بده،بعد سه بار الک کنیدو نصف لیوان روغن یاکره بهش اضافه کنید هم بزنید تا حدی روغن باشه که شل بشه بعد هم یک لیوان آب و نصف لیوان گلاب بایک لیوان شکر وچندقاشق زعفران دم کرده اضافه کنید و هم بزنید تا یک گوشه تابه جمع بشه و به صورت گهواره ای بشه و به همین راحتی حلوای خوشمزه ی ما آماده ست.
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
AUD-20220501-WA0023.
8.31M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء بیست و چهارم قرآن کریم
⏱زمان:۳۴دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤پنجشنبه است،
🕯شاخه گلی را نثار کن
🖤این زندگی را رها کن
🕯دل اختیار کن...
🖤یادی کن از تمام کسانی که نیستند
🕯خدایا همهی رفتگان را بیامرز
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پانزدهم با قدری پنیروکره بعدازاینکه نان های داغ رادر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_شانزدهم
آیلارجا خورد توقع این جمله را از سیاوش نداشت متعجب پرسید :منظورت چیه سیاوش؟سیاوش حق به جانب گفت منظورم من چیه؟توداری اینجوری با هیجان از خوشتیپی وخوش قدوبالایی یکی دیگه حرف میزنی.مثل پسر بچه ها حرف میزددخترک حسابی از شنیدن حرفهایش غافلگیر شد.واقعا که مرد ها هیچ وقت بزرگ نمیشوند از سیاوش توقع همچین برداشتی را نداشت. سعی کرد از درصلح واردشودپس بالحن ملایمی گفت تو پرسیدی چطوری بود؟سیاوش با حرص گفت من گفتم چطوری بود ؟منظورم خصوصیاتش بود اما انگار تو فقط ظاهرشودیدی.آیلار باز هم سعی کرد با آرامش حرف بزند پس گفت خب معلومه که فقط ظاهرش دیدم.آخه مگه اون ماجراکلا چقدرطول کشید.اونم توی اون شرایط من بایدبه خصو صیات اخلاقیش پی میبردم.سیاوش همچنان عصبانی بود چطورتوی اون شرایط تیپش دیدی؟آیلار هم داشت عصبانی میشد کمی تن صدایش را بالا برد وگفت کور که نبودم.نمی تونستمم چشمام بدوزم آدم بود منم دیدمش.سیاوش بلند شد ایستاد و گفت :چشمات بدوز ،برای خوشتیپی و خوش قد و بالایی مردهای اطرافت کور باش .تا بعدش توی چشمای من نگاه نکنی و ازشون تعریف کنی.آیلار با عصبانیت خندید و گفت :چی داری میگی سیاوش ؟تو پرسیدی منم جواب دادم بلند شد ایستاد و گفت :از حرفم هیچ منظور خاصی نداشتم .پرسیدی منم بی منظور گفتم خوشتیپه همین .وبرای اینکه بحث بیشتر از این ادامه پیدا نکند از آبدارخانه بیرون رفت وارد اتاقش شد.این هم از اولین صبحانه دونفراشان
چه فکر می کرد وچه شد
قرار بود کنار هم یک صبحانه مفصل بخورند وحسابی حالشان از کنار هم بودن خوب شود.تا خود ظهر سر کیف باشند و به بهترین شکل به کارهایشان برسند
اما چه شد ؟حرف خواستگاری لیلا همه چیز را خراب کرد. از شانس بدش آن روز هیچ مراجعی نداشت. او هم برای اینکه مجبور نباشد همه وقتش را بدون هیچ کاری در اتاقش بگذراند به حیاط درمانگاه رفت و مشغول رسیدگی به باغچه شد.روزهای گذشته در قسمتی از با غچه چند قلمه گل رز کاشته بود و حالا جوانه زده بودند.با دیدنشان ذوق کرد وقدری از حال بدش کاست .سعی کرد با رسیدگی به گلها و باغچه خودش را سرگرم کند.
اولین صبحانه اشان که قرار بود بهترین باشد با اولین دعوایشان خراب شد
سرش را تکان داد تا افکار منفی را از مغزش بیرون بریزد.داشت قدری کود با خاک باغچه مخلوط می کرد که دختری وارد درمانگاه شد مانتو آبی بلند بر تن داشت با کفش پاشنه بلند آبی ویک روسری زیبا زرد که دور تا دورش طرح آبی داشت وکیف زرد .دسته گل رز غیر طبیعی زیبایی هم در دست داشت به سمت آیلار رفت ومهربان گفت :سلام .ببخشید من با دکتر کار دارم.آیلار از کنار باغچه بلند شد وایستاد به او وآرایش ملیح روی صورتش نگاه کرد وگفت :سلام .بیمار هستین ؟دختر با ناز خندید وگفت :نه خوشکلم .من از دوستاش هستم .اومدم ببینمش.از دوستانش؟!عجب دوستانی داشته سیاوش و او نمیدانست! یعنی از صبح تا شب با این آدم ها معاشرت می کرد؟ حس حسادت در قلبش جوشید؛ به دستهای خاکی اش نگاه کرد وگفت: بذارید دستم رو بشورم راهنمایتون می کنم.سیاوش از دیدن ترانه واقعا تعجب کرد.
ترانه در کنار آیلار دم در اتاقش ایستاده بود و با یک لبخند بزرگ به او سلام داد. از پشت میزش بلند شد، جواب سلامش را داد و گفت: سلام تو اینجا چیکار می کنی؟!آیلارهم از لحن صمیمی سیاوش جا خورد. توقع این لحن را نداشت.
ترانه دسته گل توی دستش را به سمت سیاوش گرفت وگفت: قابلی نداره. ببخشید که دسته گل طبیعی نیاوردم چون میدونستم روستاها گل فروشی ندارن ترسیدم شهر نزدیکتون هم گل فروشی خوب نداشته باشه قبل حرکت این رو برات خریدم. ترسیدم خراب بشه نشد گل طبیعی بیارم.سیاوش دست دراز کرد گل را گرفت وگفت: خیلی هم خوبه. بیا داخل.ترانه وارد شد. هردو روی صندلی نشستند و سیاوش گفت:خیلی از دیدنت جا خوردم! اصلا توقع نداشتم اینجا ببینمت!
ترانه خندید. ناز هم خندید.آیلار رفت چای بیاورد و جواب او را نشنید. چند لحظه بعد با استکان های چای وکمی بیسکویت برگشت. سیاوش و ترانه مشغول حال واحوال بودند سیاوش حال برادر و خانواده اش را پرسید.اول سینی را مقابل ترانه گرفت ترانه برداشت و با مهربانی گفت: ممنون عزیزم. دومین استکان مال سیاوش بود؛ او برخلاف ترانه لحنش هیچ مهربانی وعطوفتی نداشت و به یک تشکر خشک بسنده کرد.ترانه در اتاق چشم چرخاند وگفت: واقعا لیاقت تو اینجاست؟ این محیط؟ حیف تو و اون همه زحمتی که کشیدی نیست؟
سیاوش استکان را به بالا برد و عطر خوش هل زیر بینی اش پچید. گفت: من اینجا رو دوست دارم. درسته که جای پیشرفت نداره ولی میخوام یک مدت بمونم به مردمم خدمت کنم بعدش شاید...سکوت کرد و دوباره کمی از چای نوشید. آیلار که حس مزاحم بودن می کرد گفت: من توی اتاقم هستم اگه کاری داشتین صدام کنید.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بخور چاق نمیشی، داری روزه میگیری؛
من بعد ماه رمضان:
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
مشهدی رحیم باغ زردآلویی کنار جاده ترانزیت دارد. روزی به پسرش جعفر که قصد رفتن به سربازی دارد پندی میدهد.
میگوید: پسرم، هر ساله در بهار وقتی درختان شکوفه میدهند و در تابستان میوهشان زرد شده و میرسد، رهگذران زیادی خودروی خود را متوقف کرده و با درختان من عکس یادگاری میگیرند ولی دریغ از مسافری که در پاییز و زمستان بخواهد این درختان را یاد کند، جز پدرت که باغبان آنهاست.
در زندگی دنیا هم دوستان آدمی چنیناند، اکثر آنها رهگذران جاده زندگی هستند و هرگاه پولی یا جمالی بر تو بود که با آن بر آنان زینتی نقش بندد و یا سودی رسد، به تو نزدیک میشوند و تبسم مینمایند و در آغوشات میکشند، آنگاه هرگز از آغوش آنها حس حرارت بر وجود خود مکن که لحظهای بیش کنار تو نخواهند ماند، اما والدین تو بسان باغبان عمر تو هستند که تو ثمره تلاش وجود آنان هستی.
آنان هرگز در روزهای سرد و گرم زندگی از کنار تو دور نخواهند شد و بالاترین باغبان خالق توست که بعد از مرگ آنان نیز همیشه همراه تو خواهد بود. دوستان عکس یادگاریات را بشناس و بر آنان هرگز تکیه نکن..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شانزدهم آیلارجا خورد توقع این جمله را از سیاوش نداشت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_هفدهم
بدون اینک منتظر جواب باشد از اتاق سیاوش خارج شد آن هم با ذهنی درگیر که چطور او این همه با این ترانه خانم صمیمی ست؟ترانه به راه رفته آیلار نگاهی کرد وگفت: این خانومه اینجا چیکاره اس؟سیاوش پا روی پا انداخت وپاسخ داد: تقریبا همکاره. تزریقات، واکسیناسیون، مراقبت بارداری، بیشتر کارها رو اون انجام میده.ترانه با تعجب گفت: همه کارها رو اینجا انجام میدن؟ مگه روستای شما خانه بهداشت نداره؟
سیاوش فنجان چای را کمی بیشتر به سمت ترانه هل داد و گفت: چایت رو بخور. دو، سه سالی هست که خانه بهداشت نداره. اینجا چندسال بیشتر نیست که راه ماشین رو داره قبلش هرکسی یک مدت می اومد اما بخاطر سختی راه بالاخره یک جوری کارشون جور می کردن که نیان تا اینکه راه کشیدن دو نفر اومدن موندگار شدن تا چند سال پیش که خانوم ماما با یکی از خانوم های باردار بحثش شد وهولش داد اونم زمین خورد وبچه اش مُرد اهالی هم جمع شدن خانه بهداشت رو آتیش زدن بعد اون دیگه کسی قبول نکرد بیاد اینجا تا اینکه من وآیلار اینجا رو راه انداختیم.
ترانه ابرو بالا انداخت: آیلار؟! پس آیلار ایشون بود؟! مشتاق دیدارش بودم.
سیاوش خندید: این همه حرف زدم فقط اسم آیلار واست جالب بود.ترانه با سویچ روی میز بازی کرد وگفت: آره آخه کل اهالی یک طرف اونم یک طرف. تو انقدری که بخاطر اون اینجایی بخاطر اهالی نیستی. سیاوش سر تکان داد با لبخندی که بر لب داشت حرف ترانه را تایید کرد و ترانه دوباره گفت: ولی واقعا حیف نیست. تو انقدر درست خوبه. بیا برو برای تخصص امتحان بده، برو خارج از ایران درس بخون .آخه اینجا ...سیاوش وسط حرفش پرید: بهت که گفتم میخوام یک مدت به مردم خودم خدمت کنم. کنار خانواده ام باشم. برای اینده تصمیم قطعی ندارم اما به تخصص خیلی فکر می کنم.نگاهش را به ترانه داد وگفت: راستی نگفتی اینجا چیکار می کنی؟دیدمت خیلی تعجب کردم.ترانه لبخند زد وگفت: خانواده تصمیم داشتن بیان مسافرت منم پیشنهاد اینجا رو دادم. دانیال تعریف روستای شما و این منطقه رو خیلی کرده. که البته بیراه هم نگفته واقعا زیباست قبل اومدن به درمانگاه یک گشت کوچولو زدم.سرش را پایین انداخت این بار با آویز کیفش درگیر شد وگفت: البته یکی اینجا هست که بیشتر از هر چیز برای اومدن ودیدنش مشتاق بودم.سیاوش لبخند کم رنگی زد و ترانه همراه نفس آه گونه ای که کشید ادامه داد: اومدم اینجا، خودت رو دیدم. آیلار خوشگلت رو هم دیدم.سر بلند کرد اینبار به چشم های سیاه سیاوش خیره شد وگفت: نمیدونم چی شد که این همه راه اومدم؟ چرا اومدم؟ اما من آدم گدایی کردن عشق نیستم تو هم آدم گذشتن از عشقت نیستی. پس لطفا این دیدار رو بذار به حساب یک دیدار دوستانه و بی هیچ قصدی.سیاوش با آرامش خاصی به ترانه نگاه کرد و گفت: من خوب می شناسمت و به خانوم بودنت هم اطمینان دارم.ترانه لبخند زد بلند شد ایستاد و گفت: ببخشید مزاحم وقتت شدم. من دیگه برم.سیاوش هم ایستاد: به این زودی؟ محاله بذارم بری باید بریم خونهی ما یک نهار حسابی بهت بدم در عوض همه روزهای که مزاحمتون شدم بعد هم بریم دنبال پدر ومادرت و دانیال بیاید توی باغ چشمه بگردین. باغ هامون رو ببینین اینجاها خیلی قشنگه. راستی اون دانیال بی معرفت میدونه اومدی اینجا؟ترانه سر تکان داد: نه، منم به بهونه گشت وگذار اومدم. پرسون پرسون رسیدم به روستا وبعدشم درمانگاه. به دانیال گفتم اگه دیر اومدم نگران نشید میرم روستاهای اطراف رو بگردم. هرچند مطمئنم دانیال یک بوهایی برد.سیاوش گفت: باشه مشکلی نیست بریم خونهی ما نهار بخوریم بعد با هم میریم دنبالشون چند روز مهمون ما باشید.
ترانه با آنکه از خدایش بود اما تعارف کرد: نه دستت درد نکنه مزاحم تو وخانواده ات نمیشیم.سیاوش رو پوش سفیدش را بیرون آورد وگفت: مزاحم چی دختر خوب؟ این همه من به خانواده ات زحمت دادم. حالا دوست دارم چند روز هم شما مهمون ما باشید. به جبران زحمت های پدر ومادرت. دانیال و صد البته خودت.با هم از اتاق خارج شدند وسیاوش آیلار را صدا کرد. آیلار که مقابلش ایستاد گفت: من و ترانه خانوم میریم خونه تو هم اگه کاری نداری برو.
آیلار در بهت به سیاوش و ترانه که دوشا دوش هم میرفتند نگاه کرد.همین چند ساعت پیش سر اینکه او از خوشتیپی یک مرد که البته قرار بود دامادشان شود حرف زده بوددعوایشان شد.حالا سیاوش بی هیچ توضیحی همراه این دخترک شیک و پیک از درمانگاه بیرون رفت.
او هم، باحرص وعصبانیت از درمانگاه خارج شد.همزمان ترانه که داشت سوار ماشین میشد برگشت آیلاررا دیدو با مهربانی گفت: عزیزم داری میری؟ میخوای برسونیمت؟آیلار سعی کرد خونسردباشد.بدون اینکه به سیاوش که در ماشین را باز کرد، اما سوار نشد و منتظر جواب آیلارماندنگاه کندگفت نه ممنون خودم میرم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"الهی امشب".
ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ "قلبہای ما ﺑﺰﺩﺍﯼ"..
و "نور ایمانت" را
در "قلبهایمان جاری کن".🌙
✨شبتــــون دور از غم
بـــــه امیــــــد فردایــــے بهتر بدرود 👋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f