نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهویک لیلا در سکوت کنارش نشست و مشغول نوازش انگشتا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_پنجاهودو
مازار که لذت انتقامش برای همان لحظه بودوهنوز هم غصه از دست رفتن مادرش وجدایی از او را داشت. دست روی سینه آیلار گذاشت؛ او را روی زمین هل داد. و بی توجه به دخترک گریان میان گل ولای رد شد و رفت تا در گوشه ای خلوت تر با داغ خود بسوزد و بسازد.سیاوش و منصور رسیدند.آمدنشان را خبر نداده بودند.هر دو دلتنگ خانواده هایشان بودند.مستقیم به سمت خانه هایشان رفتند.سیاوش بی سر و صدا از حیاط گذشت وارد سالن شد و صدا زد: آهای اهالی خونه کجایین؟ مامان کجایی؟ بدو بیا شاه پسرت اومده.پروین زودتر از هر کسی خودش را به سیاوش رساند و با شوق پسرش را به آغوش کشید.سرش را که روی شانه سیاوش گذاشت اشک از چشمانش جاری شد.دلتنگ بوده اما بد نمیشد اگر سیاوش کمی دیرتر می آمدو کابوسی که قرار بود با آن رو به رو شود کمی دیگر به تاخیر می افتاد.دو،سه روز دیگر هم خوشحال زندگی می کرد.دو ،سه روز دیرتر غصه هایش شروع میشدند.دو.سه روز دیرتر داغ عشق بر قلبش می نشست.لیلا و افشین هم آنجا بودند.سیاوش از آغوش مادرش که جدا شد و خواست خواهرش را به آغوش بکشدمتوجه چشمان اشکی مادرش شد و گفت: قربونت برم گریه چرا؟سفر قندهار که نبودم.پروین تلخ لبخند زد.لیلا محکم تر از همیشه برادرش را در آغوش کشید.پروین با گوشه روسری اشک هایش را پاک کرد.لیلا که به آغوش سیاوش رفت لبخند زد و گفت:رسیدن بخیر داداشم.سیاوش روی موهای خواهرش را بوسیدو او را محکم در آغوش فشرد. با افشین دست داد.دور هم که نشستندسیاوش جرعه ای از لیوان شربتش را نوشید.گفت بابا و علیرضا کجان؟پروین پاسخ دادعلی رفته مزرعه.بابات هم میاد.سیاوش پرسیدناهید کجاست؟پروین رفته خونه مادرش، سیاوش با لبخندگفت برای فسقل اونم چندتا تیکه لباس خریدم.لیلا سر پایین انداخت و با ناراحتی گفت: این یکی هم نموند سیاوش،دو سه روز بعد رفتن شما سقط شد.سیاوش غمگین سر تکان داد و گفت :آخی بیچاره علیرضا وناهید...سربلند کرد و با هراس گفت مامان نکنه بابا ناهید از خونه بیرون کرده؟پروین دستپاچه بشقاب میوه را به دست پسرش داد و گفت: بخور مادر گلوت تازه شه خسته راهی.واسه این حرفا وقت زیاده.سیاوش به خواهرش نگاه کرد حسی که در چشمهای خواهرش بود را نمی شناخت.سر تکان داد گفت: آره لیلا؟ بابا فرستادتش خونه مادرش؟لیلا همه تلاشش را برای بغض نکردن می کردگفت:نه داداش خودش رفته.سیاوش باز پرسید: خودش رفته؟! چرا؟لیلا لبخند تلخی بر لب نشاند با علیرضا دعواشون شد اونم جمع کرد رفت.مرد جوان باز پرسید: ناهید و علیرضا دعواشون شد؟در حدی که ناهید جمع کرد رفت؟! این دوتا که خیلی با هم خوب بودن مگه میشه!همه سکوت کردند. سیاوش فهمید اتفاق خوبی نیفتاده.پروین دوباره بشقاب میوه را دست پسرش داد و گفت: بخور مادر، از راه نرسیده پیگیر ناهید شدی. حالا بعدا درباره اش حرف می زنیم.سیاوش به اعضای خانواده اش نگاه کرد. نگران ناهید و علیرضا بود.اتفاقی که افتاده بود فراتر از گفته های مادر وخواهرش بود.اینبار رو به افشین گفت: اینا چرا دارن نصفه، نیمه حرف میزنن اتفاقی برای ناهید و علیرضا افتاده ؟افشین سر تکان داد و گفت: راستش اینه که بابات میخواد برای علیرضا زن بگیره.سیاوش پوز خندی زد و گفت:اینکه حرف جدیدی نیست.بابا همیشه این حرف رو میزنه.لیلا سر تکان داد و گفت: اما اینبار قضیه جدیه داداش.سیاوش جدی پرسید: واقعا؟ یعنی بابا تصمیمش قطعیه؟افشین سر تکان داد انقدر جدی که عقد کردن.سیاوش تند سر بلند کرد و گفت عقد کردن!پس چرا میگین میخواد زن بگیره؟خوب بگین زن گرفته!افشین سکوت کرد و سیاوش ادامه داد: آخه بابا چیکار به این دوتا داره؟ داشتن زندگیشون رو می کردن. وقتی خودشون اینطوری راضی هستن.پروین با غم سر تکان داد و گفت:چی بگم مادر آتیش زد به زندگی بچه هام،سیاوش متوجه معنی حرف مادرش نشدو دوباره پرسید:حالا کیو براش گرفتین؟ خوشحالم که نبودم؛ دیدن ناهید توی اون شرایط مسلما اتفاق خوبی نبود.غم به سینه لیلا هجوم آورد و گفت:اتفاقا داداش کاش تو بودی. اگه تو بودی خیلی اتفاقات نمی افتاد.باز هم متوجه معنی حرف لیلا نشدوگفت: بیچاره داداشم، بیچاره ناهید، دل هردوشون شکست.لیلا آه کشید و گفت: این وسط فقط دل اونا نبود که شکست. کسایی دیگه ای هم دل شکسته شدن.سیاوش خیره به خواهرش پرسید: مگه کیو براش گرفتین؟ دختره راضی نبود؟اشک لیلا چکید:غریبه نیست داداش ...نه، دختره اصلا راضی نبود از بچگی کس دیگه ای رو می خواسته.سیاوش با تاسف سر تکان داد: بیچاره دختره، بیچاره علیرضا!لیلا توضیح دادالبته خود علیرضا مقصر بود با ندونم کاریش همه رو به دردسر انداخت.سیاوش پرسید:ماجرا چیه لیلا ؟واضح حرف بزن بفهمم چی میگی ؟دختره کیه من می شناسمش؟اشکهای لیلا روان بود پاسخ داد :آره می شناسیش .گفتم که غریبه نیست ...
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
26.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#دیزی
مواد لازم :
✅ گوشت آبگوشتی
✅ دنبه
✅ نصف پیاز
✅ یک عدد سیب زمینی
✅ یک عدد گوجه
✅ نخود
✅ لوبیا
✅ نمک،فلفل،زردچوبه
✅ رب گوجه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
687_38806824794473.mp3
7.97M
دیوانــــــه 🥰
نوش جانت آب و نانت
هم دوا تو هم ضررتو 💃🏼
#نوستالژی🎙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه عکس بزارم براتون خاطرات رو زنده کنیم؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهودو مازار که لذت انتقامش برای همان لحظه بودوهنوز
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_پنجاهوسه
سیاوش کلافه رو به خواهرش گفت: چرا گریه می کنی؟ بگو ببینم چی شده؟لیلا باز گریست میان گریه گفت :داداش علیرضا نیمه شب مست کرده بود رفته بود توی خونه اشون توی اتاق دختر بی گناه از همه جا بی خبر .خواب بود که علیرضا میره توی اتاق خودش می گفت تا حس کردم یکی کنارم خوابید خواستم جیغ بکشم که عمه محبوبه اومد توی اتاق و خونه رو گذاشت روی سرش ...لیلا هق هق می گرد.باز گفت حرف بی آبروی دختر بدبخت که سر زبون مردم افتاد مجبور شدن عقدش کنن برای علیرضا.سیاوش موشکافانه به خواهرش نگاه کرد و گفت علیرضا مست کرده !؟علیرضای خودمون!؟.اون که اهل همچین کارهای نبود؟سپس انگار چیزی یادش آمده باشد گفت عمه محبوبه خونه دختره بوده...دختره غریبه نیست..کس دیگه ای رو می خواسته ...چند لحظه مکث کرد و گفت:صبر کن ببینم نکنه بانو باشه؟!لیلا همچنان گریه می کرد:نه داداش ای کاش بانو بود.سیاوش خیره به چشم های اشکی خواهر و مادرش و ابروهای گره خورد افشین بود.یک جای کار می لنگید.آنها انگار داشتند آهسته آهسته چیزی به او می گفتند.پروین نمی خواست پسرش از راه نرسید خون جگر شود؛ صورتش را با گوشه روسری پاک کرد.لیوان شربت را به سمت سیاوش هل داد و گفت: ول کن مادر هنوز از راه نرسیدی باید از بدبختی هامون حرف بزنیم. خسته ی راهی.بذار خستگیت که در رفت خودم قشنگ برات میگم.سیاوش اما انگار حرفهای مادرش را نشنید.دلش گواهی بد میداد.همانطور که خیره افشین بودبا تردید پرسیدکیه؟و فقط چند جمله مدام در ذهنش تکرار شد: آتیش زد به زندگی بچه هام...به زندگی بچه هام.. دختره غریبه نیست...از بچگی کس دیگه ای می خواسته...ای کاش بانو بود...زندگی بچه هام .خسته بود.نفس نفس میزد.مثل آدمی که کیلومترها راه را دوید و نرسیده و خستگی نرسیدن توی تنش مانده نفس نفس میزد.خانه هایشان فاصله زیادی نداشت.اما آن روز احساس می کرد بیش از هزار کیلومتر راه رفته وهنوز نرسیده.مسافت باقی مانده را به سرعت قدم هایش افزود.راه رفتنش تقریبا داشت به دویدن تبدیل میشد.در خانه محمود باز بود شانه اش محکم به در فلزی برخورد کرد.وارد شد و به سمت هال رفت.توی هال منظره جالبی پیش رویش نبود.منصور تکیه داده به دیوار دستش را به چانه اش زده و در حالی که یک پایش را دراز کرده نشسته بود.او هم انگار خبر از بلایی که بر سرشان آمد داشت.نگاهش به سمت آیلار چرخید با یک دست شکسته روی زمین نشسته.روبه رویش ایستاد،آیلار سر بلند کرد و نگاهش کرد.چشمانش را هاله ای از اشک پوشاند.سیاوش با همان چشمان سیاه، خیره خیره نگاهش می کرد. پر از بهت پر از ناباوری.نگاه از چشمانش بر نمی داشت یک سوال تمام چشم هایش را پرده کرده بود. قلب آیلار سوخت وشراره هایش به دو گوی غلتان صورتش رسید. اشک چشمش را میسوزاند.اما به قدر یک پلک زدن هم توان ندیدن مرد روبه رویش را نداشت .کاسه اشک بالاخره پر شد وبی پلک زدن فرو ریخت. اولین قطره که فرو افتاد سیاوش دو زانو بر زمین نشست.آیلار دست برد وشال افتاد روی شانه اش را روی سر انداخت. این مرد نامحرم بود.مرد تا چند وقت پیش همه کس بوده چند روزی میشد نامحرم شده بود. بغض صدای سیاوش قلب آسمان را هم می شکست.چه رسد به او که یک زن بود.زن ها را که می شناسی از جنس شیشه اند زود می شکند حتی با یک صدا.صدای که بغض داشته باشد دیگر بدتر.صدای مردی که بغض داشته باشد هزار بار بدتر.سیاوش چندبار دهانش را باز وبسته کرد تا بالاخره پرسید:راسته؟وای از بعضی سوال ها.امان از جواب بعضی سوال ها.کسی چه می داند گاهی یک سوال یک کلمه ای ویک جواب یک کلمه ای، پشتش چه ویرانی های دارد؟چطور خراب می کند وپیش میرود؟آیلار بی انکه نگاه از نگاه مرد نامحرم شده رو به رو بگیرد با هزار هزار بغض در گلویش گفت: راسته.دنیا همانجا تمام شد. هم برای سیاوش هم برای آیلار انگار توضیح دادنش زیاد هم سخت نبود.او یک کلمه پرسید وآیلار یک کلمه جواب دادوهر دو همانجا مُردند وتمام.مُردن مگر چه شکلی بود؟اصلا مگر شکل خاصی داشت؟میشود نفس کشید اما مُرد؟میشود گریه کرد اما مُرد؟گاهی اوقات اتفاقا اگرواقعا بمیری که خوب است.نفس نکشی.درد را حس نکنی.غصه را نفهمی.فقط چشمهایت راببندی و بمیری.تمام ...
خسته بود.از نفس افتاده بود مثل کسی که هزاران کیلومتر راه را دویده و نرسیده و خستگی نرسیدن توی تنش مانده.سقف آسمان با همه بزرگی اش روی سرش خراب شد.زیر آوار مانده بود.نبود هوا سینه اش را به درد آورد.اکسیژن نداشت.تمام فضا آکنده از نامردی و خیانت بود.به صورت آیلار که همچنان آثار زخم ها روی آن بود نگاه می کرد.اشکهای دخترک تمام صورتش را خیس کرد.چشمان سیاوش سرخ سرخ بودند.در گلویش یک بغض به اندازه کوه جا خوش کرد.دیگر آیلار را نداشت به دیوار پشت سرش تکیه داد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کارتون مورد علاقت تو تلویزیون پارس کنار بهترین رفیقت و خیالتم از زندگی راحت
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍پیرزنی در خانه خود نشسته بود که دزدی از بالای درب به درون خانه پایین پرید. به ناگاه میخِ پشتِ در به چشمش خورد و چشمش درآمد. پیرزن گفت: برخیز نزد قاضی برویم. دزد گفت: دست مرا رها کن، من از تو شاکی هستم.هر دو نزد قاضی رفتند. قاضی تا چشمِ خونآلود و کورِ دزد را دید، تکانی خورد. پیرزن گفت: من از این دزد شاکی هستم، برای دزدی به خانه من آمده است. قاضی گفت: مگر چیزی هم دزدیده؟ پیرزن گفت: نمیتوانست؛ چون هم کور شد و هم من دستگیرش کردم. قاضی گفت: ای پیرزن تو ساکت باش. چپس رو به دزد کرده و پرسید: چشم تو کجا کور شد؟ دزد گفت: میخ پشت درِ خانه این پیرزن کورم کرد. قاضی رو به پیرزن گفت: حال میدهم چشم تو را کور کنند.
پیرزن باهوش وقتی فهمید قاضی چیزی از قضاوت نمیداند و فقط دنبال کور کردن چشم کسی است، سریع لحن کلام خود را عوض کرد. وی گفت: آقای قاضی اکنون فهمیدم من مقصرم. اما گناه من نبود، گناه آهنگر است که این میخ را پشت درب خانه من گذاشت. من که از آهنگری چیزی نمیدانم. قاضی گفت: آفرین ای پیرزن. دستور داد رهایش کنند و سراغ آهنگر بروند. آهنگر را آوردند. آهنگر گفت: آقای قاضی اگر یک چشم مرا کور کنید، چه کسی است که بر لشگریان امیر شمشیر و زره بسازد؟ قاضی گفت: پس کسی را معرفی کن و خود را نجات بده.
آهنگر گفت: شاه یک شکارچی دارد که موقع شکار یکی از چشمانش را لازم دارد و دیگری را میبندد. اگر یک چشم او را درآورید مشکلی برای شاه پیش نمیآید. قاضی گفت: آهنگر را رها کنید و شکارچی را بیاورید. شکارچی را آوردند و گفتند: چشمی درآمده، باید چشم تو را درآوریم چون نیاز نداری. شکارچی گفت: آقای قاضی، من در زمان کشیدن کمان یک چشم خود را میبندم و برای جستوجوی شکار باید دو چشمم باز باشد. قاضی گفت: کسی را میتوانی معرفی کنی؟
گفت: بلی. شاه یک نیزن دارد که وقتی نی میزند دو چشم خود را میبندد و هر دو چشمش اضافه است و یکی نباشد چیزی نمیشود. شکارچی را رها کردند. نیزنِ شاه را آوردند و گفتند: دراز بکش که چشمی درآمده و چشم تو را باید درآوریم و از تو واجدِ شرایطتر نیافتیم.ما نیز گاهی وقتی خسارتی میبینیم، به هر عنوان هر کسی جلویمان بیاید از او تقاص میکشیم. کاری نداریم که در بسیاری از خطاهایمان، مسبب خودمان هستیم و نباید دنبال یافتن متّهم و مجازات احدی باشیم.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مجری هایی که دنیای بچگی دهه شصت و هفتادی ها رو ساختند، در یک قاب
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم برای چنین لحظه ای پر میزنه 🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهوسه سیاوش کلافه رو به خواهرش گفت: چرا گریه می کن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_پنجاهوچهار
باید خودش را پیدا می کرد.باید اتفاقات را در ذهنش کنار هم می گذاشت تا بتوانند درک کند چه اتفاقی افتاده.یک پایش را دراز کرد.و دستش را روی زانویش که همچنان جمع بود قرارداد و تکیه گاه سرش کرد.دست میان موهایش فرو برد و به دیوار خیره شد.باصدای بانو نگاهش کرد.تمام صورت بانو هم خیس اشک بود.در حالی که با لیوان آب به دست سمت اوخم شده گفت: یک کم آب بخور سیاوش.به دختر عمویش نگاه کرد انگار هیچ کس را جزءآیلار،جزء عزیز از دست رفته اش نمی شناخت.لیوان آب را ا از بانو گرفت و تا ته سر کشید.شاید می خواست با این لیوان آب آتش درونش را خاموش کند.دوباره لیوان را به سمت بانو گرفت.باز بانو لیوان برایش پر کرد.اینبار اما از آب نخورد.لیوان را بالا برد و تمامش را روی سرش خالی کرد.مغزش داشت می جوشید.امید داشت با خنکی آب حالش بهتر شود که نشد.بلند شد ایستاد دست هایش را مشت کردو فقط یک جمله گفت: اگه نکشمش مرد نیستم.گیج و منگ به سمت در رفت.حال آدمی را داشت که با شی به سرش کوبیده اند.درکی از فضای اطرافش نداشت.حقیقت بدجور توی صورتش کوبیده شده بود.منصور دلش نیامد تنهایش بگذارد و همراهش شد. سیاوش می دانست برادرش را کجا می تواند بیابد .باید می رفت و دمار از روزگارش در می آورد.چطور دلش آمده بود آیلار را از او بگیرد؟خود خدا هم وقتی که آیلار را می آفرید سند شش دانگش را به نام سیاوش زد.حالا علیرضایی لعنتی حتی نقشه های خدا را هم خراب کرده بود.منصور بازویش را گرفت وسط حیاط ایستادند.گفت کجا میخوای بری سیاوش؟سیاوش پاسخ داد: میخوام برم خدمت اون علیرضای نامرد برسم.منصور هم عصبانی بود بدش نمی آمد آن مردک بی شرف را با دستان خودش خفه کند.بانو هم به سمتشان دوید و گفت.سیاوش صبر کن حالت یک خرده جا بیاد .رو به راه بشی بعد برو.سیاوش زهر خند زدو گفت: من حالم خوبه روبه راه.روبه راهم .از این بهتر نمیشه.به آیلار که دم در هال ایستاده بودونگاهشان می کرد نگاهی انداخت.گام هایش را به سمت در تند تر برداشت.بانو باز دویدخودش را به در رساند.چسبیده به قفل ایستاد و گفت :نمیذارم بری بیرون بخدا ما این چند روز به اندازه کافی بدبختی داشتیم.نمیذارم بری یک بدبختی دیگه بار بیاد.سیاوش عصبی فریاد زد: بذار برم بانو کاریش ندارم .فقط میخوام بپرسم چیکار کردم که این جوابش بود؟علیرضا خم شده بوده و داشت خاک زمین را بررسی می کردکه سیاوش نامش را خواند.باتعجب سربلند کرد تا برادرش را ببیند که مشت سیاوش درست توی چانه اش نشست.ضربه محکم بود.درد به ریشه دندان هایش رسید.سیاوش امان نداد مشت بعدی را زیر چشم برادرش خالی کرد.علیرضا دو قدم عقب رفت و دوباره ایستادو باز سیاوش مشتش را توی صورت برادر بزرگترش نشاند.در حالی که از میان دندان های کلید شده اش می غرید:اگه نکشمت مرد نیستم اگه نکشمت از همه نامردا نامردترم علی.یقه علیرضا را گفت و گفت:فقط قبلش بهم بگو چرا این نامردی رو درحقم کردی؟علیرضا سرپایین انداخت؛ روی نگاه کردن به چشمان برادرش را نداشت.منصور که تا آن لحظه شاهد بودبه سیاوش امان نداد و اینبار او اثرات خشمش را به مشتهایش تزریق کرد و وسط صورت علیرضا کاشت.علیرضا فقط با مشت های آنها چند قدم جابه جا میشد.با سری افکنده هیچ دفاعی از خودش نمی کرد.فریاد زد: مگه کری؟ نمی شنوی چی میگه؟ چرا این کارو کردی؟سیاوش که می دید برادرش همچنان ساکت است عصبی گفت:دارم ازت می پرسم چرا با من این کارو کردی؟منصور با دو دست روی سینه علیرضا کوبید و گفت:چرا این بلا رو سر خواهرم آوردی.؟چرا با آبروی ما بازی کردی؟علیرضا به چشمان خشمگین منصور نگاه کرد.چندثانیه بعد نگاهش قفل چشمان سرخ سیاوش بود.با شرمندگی گفت:من نمیخواستم اینطوری بشه.اینبار سیاوش کار منصور را تکرار کرد با دست روی سینه علیرضا کوفت و گفت:چرا خفه شدی؟حرف بزن. چی شده که آیلار الان زنته؟علیرضا با درد نگاه از صورت سیاوش گرفت چشمان سیاوش به اندازه یک غده سرطانی درد داشتند.سیاوش اینبار طوری هلش داد که علیرضا روی زمین افتاد خودش رفت و یقه پیراهنش را گرفت و از روی زمین بلندش کردوگفت :سکوتت به حساب چی بذارم علی ؟چرا حرف نمی زنی ؟یک جمله بگو تا بدونم دلیل این بلایی که سر من و زندگیم آوردی .سر عمو و آبروش آوردی چیه ؟علیرضا ازبغض و شرمندگی در حال خفه شدن بودزمزمه کرد :مست بودم .نفهمیدم دارم چه غلطی میکنم.منصور داشت منفجر میشداگر می توانست همانجا تکه تکه اش می کرد.همه روزش را زد تا صدایش را کنترل کند فریاد نزند و این بی آبرویی بیشتر از این به گوش مردم نرسد.با صدای خش داری گفت :تو مست کردی رفتی خونه ما که چه غلطی بکنی؟چه می گفت ؟هیچ توضیحی برای کارش نداشت دستش را روی صورتش کشیدوگفت :نمیدونم ...
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برای امشب بهتون میگم امیدوارم اون چیزی که خیلی الان نگرانش هستین ؛
فردا یه «آخیش حل شد»عمیق باشه گوشه
قلبتون.
شبتون بخیر🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🗓 درود بر شما🌹صبحبخیر
☀️ چهارشنبه ۲۹ فروردینتون بخیر
🌺به نام نامت و با
🌹توکل به اسم اعظمت
🌺میگشایم دفتر امروزم را
🌹باشد ڪہ در پایان روز
🌺مُهر تایید بندگی زینت دفترم باشد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش بخیر رادیو کویت در دهه شصت روزهای دوشنبه و چهارشنبه و پنجشنبه آهنگهای درخواستی میزاشت🫠
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلفی با خودت - @mer30tv.mp3
4.78M
صبح 29 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهوچهار باید خودش را پیدا می کرد.باید اتفاقات را د
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_پنجاهوپنج
مجبور بودیک چیزهایی بگویدجوری که بیش از این کوچک نشودعقب عقب رفت روی زمین نشست.دوباره دستش را به صورتش کشیدوگفت :اعصابم خراب بود.باز بابا باهام دعواکرده بود .رفتم پیش کریم تا حال و هوام عوض بشه..بساطش جور بود منم فکر کردم یک کم بخورم که چیزی نمیشه..نفهمیدم چی شد انقدر خوردم که مست شدم..خدا چرا جانش را نمی گرفت ؟گفتن از آن شب از مرگ هم سختتر بودحتی اگر نصفه و نیمه باشدحتی اگر نیمی اش را لابلای دروغ هایش پنهان کند.ادامه داد :به خودم که اومدم توی کوچه عمو بودم..هوای بانو ...هوای عشق گذشته افتاد به سرم..فقط رفتم که..نمیدونم چرا رفتم..مغزم کار نمی کرد...سکوت کرد.منصور پرخاش کردخوب بعدش با دست به صورت خودش سیلی زد و گفت مست بودم..من لعنتی مست بودم...کنارش دراز کشیدم..پشتش بهم بود .ندیدم آیلاره..یهو عمه اومد تو اتاق و خونه رو گذاشت روی سرش باز تکرار کرد.مست بودم..نمیدونستم آیلاره و بالاخره بغض چند روزه اش سر باز کرد برای اولین بار در آن مدت با صدای بلند گریست.دیدن سیاوش در آن حال و روز نابودش کرده بود.غروب یک روز پاییزی از روزهای آذر ماه بود.از آن روزها که پاییز همه زورش را میزد تا خزان را به رخ باغ بکشدیک شبانه وروز از آن کابوس تلخ گذشت یک شبانه و روز از روزی کا فهمیده بود چه برسرش آمده فاصله گرفت.سیاوش در حالی که پاهایش را در شکمش جمع کرده بودرو تخت نشسته و به باغ به یغما رفته اشان نگاه میکرد.باغ هم داشت جان می کندمرد. درست مثل او نگاهش به تاب گوشه حیاط افتادچقدر از این تاب خاطره داشتند از بچگی تا همین یک ماه پیش قبل از آن سفر نفرت انگیز ...آیلار فقط هفت ساله بود.روی تاب نشسته و سیاوش هلش میدادآیلاربه لیال که روی زمین مشغول چهارخانه بازی بود سر خودش را گرم می کرد تا نوبت تاب سواری اش برسد نگاه کرد و گفت :امشب عروسی حنانه اس .من دوماد دیدم انقدر قشنگه لیلا .چشماش آبیه.سیاوش از همان نوجوانی روی آیلار غیرت داشت.توی کمرش کوبید و گفت :تو غلط کردی که نگاهش کردی .دفعه ای دیگه چشمات از کاسه در میارمآ آیلار از درد ضربه کمرش و تشری که سیاوش زد به گریه افتادازتاب پایین آمد و گفت :چرا میزنی .دلم خواسته نگاش کردم .تازه منم میرم یک شوهر همینطوری برای خودم پیدا می کنم .که چشماش آبی باشه نه مثل چشمای زشت تو سیاوش از موهای در هم تنیده و نامرتب آیلار گرفت و کشیدجیغ دخترک هوا رفت سیاوش داد زد :تو غلط می کنی .من خودم میخوام تو رو بگیرم .میکشمت اگه زن کس دیگه ای بشی همچنان خیره تاب بودآیلار زن کس دیگری شده بود.لیلا هم سعی کرد لبخند بزند وگفت :داداش عزیزم چطوره ؟سیاوش سر تکان داد با لبخند بسیار غیر واقعی که روی لبهایش بود گفت :خوبم.لیلا سینی صبحانه را روی تخت گذاشت به موهای ژولیده و صورت خسته برادرش نگاه کرد یک لقمه کوچک کره و مربا برای سیاوش گرفت.سیاوش اما دستش را پس زد دیگر تا آخر عمر مربایی زرد آلو نمیخوردتا خاطرات ویرانش نکندلقمه کوچک نان و پنیر برداشت غذا که در گلویش ماند با چای داغ فرو داد.لیلا دست سیاوش را گرفت و گفت :غصه نخور سیاوش همه چی درست میشه.شنیدن این جمله قشنگ بود.حال آدم را خوب می کرد.اما نه برای او که مهم ترین بخش زندگیش را عشق را باخته بود باز به روی لیلا لبخند زد وهمیشه این جمله را می گفت :))همه چی درست میشه .یک روز خوب هم میاد ولی....روز قبلش من مردم ((حامد همان جوانک شاد سالهای اول دانشگاه که با ضرب و زور و هزار بدبختی و قرض عروسش را به خانه آورد.دخترک بی نوا یک ماه بعد از عروسی شبی با هزارامید خوابید و صبح هرگز بیدار نشد وحامد بعد از او دیگر هیچ وقت نخندیدحال کدامشان بدتر بود؟ حامد که عروسش را به حجله برد.روزهای خوبی را کنار او سپری کردو وقتی مرد با دستان خودش خاکش کرد حتی قبر.عروسش هم متعلق به او بودیا سیاوش که محبوبش می آمدبا او زیر یک سقف ،نفس به نفس زندگی می کرد اما.متعلق به دیگری بود ؟اتفاق خیلی هم سنگین نبود بود؟مگر چه میشدآیلار می آمد با او زیر یک سقف.تا اینجایی داستان که طبق برنامه هایشان بود باقی کمی تفاوت داشت زیاد هم نه فقط کمی...می آمد جلوی چشمانش هم بالین مرد دیگری میشد.محرم مرد دیگری میشدپناهش مرد دیگری بود.آیلار بعد از چند روز در حبس ماندن
با پشتیبانی منصور از خانه خارج شده بود .اولین مسیرش کنار رود دلخواهش بودبا تنی خسته و مغز رو به انفجار راهی شد شاید که کمی آرامش بگیردهمه چیز مثل قبل بود.درختان،کوچه ها،مرغهای کف کوچه ها جوی آبی که از زیر درختان وسط ده می گذشت حتی گالبتون با همان چوب دستی و گوسفندانش اینبار دیگر با دیدن لباس های نا هماهنگ دخترک چوپان خنده اش نگرفتحتی حوصله تحلیل لباس هایش را هم نداشت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#تاس_کباب
مواد لازم :
✅ پیاز
✅ گوشت
✅ گوجه
✅ سیب زمینی
✅ نمک و ادویه
✅ روغن
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5965411859895945857.mp3
8.1M
آن یار طلب کن که تو را باشد و بس
معشوقهٔ صد هزار کس را چه کنی
- ابو سعید ابوالخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از لحاظ روحی نیاز دارم ساعت ها بشینم بی دغدغه بازی کنم
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهوپنج مجبور بودیک چیزهایی بگویدجوری که بیش از این
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_پنجاهوشش
همه چیز سر جایش بود جز او که به نحو وحشتناکی.کل زندگیش را یک شب باخت بی گناه محکوم شد و تازه فهمید دروغ ترین ضرب المثل دنیا بی گناه بالای دار نمی رود است او را که بی گناه دار زدند کشتند.هر روز روزی هزار بار می کشتند .خفه می کنند و او هر روز روزی هزار بار جان می دهد بخصوص از روزی که سیاوش برگشته از همان لحظه ای که عطرش در خانه پیچیدو هوای ده آغشته به نفس هایش شد از هیچ چیز لذت نبردنه منظره زیبایی فاصله ده تا رود نه طبیعت بکر اطراف رود.تمام فکرش معطوف آن شب کابوس زهر آگین بودو روز رویایی تلخ برگشتن سیاوش کنار رود نشست و پاهایش را در آب گذاشت آتش تن داغ دیده اش را به سردی آب رود در سردترین ماه پاییز سپرد.لرز بر جانش نشست در خودش جمع شدو عطر سیاوش در بینی اش پیچیدکتش را روی شانه آیلار انداخت و گفت :پاتوبیار بیرون سرما میخوری از دیدنش جا خورد.سیاوش اما خونسرد با موهای ژولیده صورتی نامرتب کنارش نشست به آیلار که با درد،اندوه و تعجب نگاهش می کرد.نگاه کرد و پرسید :خوبی ؟اشک از چشم سمت چپ خترک همان چشمی که سیاوش بیشتر به او دید داشت چکیدسیاوش سر پایین انداخت باز واقعیت برای بار هزارم به صورتش کوبیده شد.دوباره سر بلند کرد و خیره چشمان خسته دخترک شد آیلار هم نگاه از دو گوی سیاه محبوبش که حالا غلتان میان کاسه خون بود نگرفت سیاوش را مثل کف دست می شناخت با صدای خفه ای پرسید :چند شبه نخوابیدی ؟سیاوش زهر آگین پاسخ داد :از همون روزی که خبر مسرت بخش ازدواج برادر بزرگم شنیدم.قلب دخترک در سینه مچاله شد یکی با بی انصافی دست روی گلویش گذاشته بود و با نهایت توان فشار میداد راه نفسش بسته بود مرده ؟خدایا چرا نمیبینی،سیاوش با سر به دست گچ گرفته آیلار اشاره کرد پرسید :کی این بلارو سرت آورد؟آیلار با صدای که از زور بغض به سختی بالا می آمد گفت :بابا.سیاوش پوزخند زد :اون شوهر نامردت کجا بود وقتی اینطوری صحبت می کردن
قلب آیلار مالامال نفرت از علیرضا شد وقتی سیاوش نام شوهر را پر کینه به زبان آورد .کاش شوهرش می رفت و می
وبا نفرت گفت :تنها جایی که اون نامرد به دادم رسیدهمونجا بود .وگرنه بابام که هیچ علاقه ای برای نشون دادن دستم به دکتر نداشت سیاوش کنایه زد :پس خیلی َمرده و سیگار و فندک را از جیبش بیرون آورد سیگاری روی لب هایش گذاشت
آیلار متحیر از دیدن سیگار کشیدن سیاوش خیره لب هایش شد این لب ها که حالا سیگار میانشان بود همان نبودند.که یک ماه پیش درست کنار همین رود روی پیشانی او بوسه عشق می کاشتند؟سیاوش فندک را زیر سیگار گرفت کام اول را که گرفت آیلار هم مشتاق شد لب زد منم میخوام.سیاوش خیره وعصبی نگاهش کرد و گفت :تو غلط می کنی که میخوای .آیلار لب ورچیدمرد جوان را می شناخت عمیقا با سیگار مخالف بود اما حالا میان لبهایش بود و عمیق ترین کام ها را می گرفت آیلار باز بغض کرد :منم حالم خرابه. این روزا خیلی به هم ریخته و عصبیم وخیره به دود فرستاده شده به هوا از میان لب های مرد محبوبش..ای وای نه لب های برادر شوهرش شدباز اشکش چکید.سیاوش گفت این خوبه .گریه کن..اما هیچ وقت.هیچ وقت از سیگار حرف نزن و صدایش خش دار ترین صدای بغض آلود دنیا بود شاید اگر او هم سیگار نمی کشیداگر بلند نمیشد و نمی رفت اگر کمی بیشتر می نشست گریه می کرد
نگاه آیلار به گام هایش دوخته شد
رفت رفت تا او هم گریه نکند ؟یا اینکه بیش از این هم کلام همسر برادرش نباشد.پس چرا عطر تنش را کتش را روی شانه های درخترک جا گذاشت ؟میخواست او هر لحظه بیشتر از داغ این عشق بسوزداز ذهنش گذشت.انصافت کجاست مردک بی انصاف؟میروی الاقل مرا هم با خودت ببر من زیر آوار عطر تنت جان خواهم داد...
***
همایون و محمود در باغ قدم می زدنند
محمود گفت :هوا هر روزداره سردتر میشه .باید قبل رسیدن زمستون و اومدن برف و سرما عروسی بچه ها رو بگیریم و برن سر زندگیشون .دهن مردم هم هر چه زودتر بسته بشه بهتره همایون چشم هایش را باز و بسته کرد
منتظر همچین حرفی بودبی میل گفت :باشه .همین روزا براشون مراسم میگیریم هرچه زودتر تموم بشه وبازهم گوشه قلبش برای سیاوش درد کشیدمحمود گفت :آخر هفته دیگه چطوره ؟همایون سر تکان داد :خوبه آخر هفته دیگر قرار بود یکبار دیگر سقف آسمان روی سر پسرش ویران شودبا فکر کردن به سیاوش و رنجی که می کشید قرار بود بیشتر هم شود.درد بدی در سینه اش پیچیداو هم درد عشق را چشیده بود و می دانست از دست دادن محبوب چه رنج عظیمی ست.خبر برگزاری جشن عروسی خیلی زود در دو خانواده پیچید سیاوش انگار تازه از خواب بیدار شده باشد.دنبال راه چاره می گشت باید کاری می کرد.نمی توانست بنشیندو ازدواج آیلار و علیرضا را تماشا کند اولین فکری که به سرش زد رفتن سراغ علیرضا بود .شب هنگام بود.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
👌👌👌
کانال مجازی در فضای ایتا با عنوان: نهضت جهانی دفاع از حیات جنین
با عضویت درین کانال میتوانید ، در راستای حقوق جنین گامی بردارید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2804744263Cde4835ee98
🌸 آشپزخانهیِ مادربزرگ کاشیهای قدیمی طعم خوب نان و پنیر چای شیرین و عطر برنج زعفرونی و قرمه سبزی که از صبح زود توی خونه میپیچه... ❤️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر عازم شد تا با آن به مکه رود. چون مراسم عید قربان شد، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج، شتری خرید تا بازگردد.
🕋از حج که بازگشت، بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبۀ خود بشکست. عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خداوند گناهان او را ببخشد. باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود. خواجه را پسر زرنگی بود، پدر را در زمان وداع گفت: «ای پدر! باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی!»
🔰پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را همانجا قربانی کن تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گلهای قربانی کنی، تأثیر در توبۀ تو نخواهد داشت.»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f