🌺 درود بر شما دوستان خوبم
🌸 درودی به زیبایی قلب مهربونتون
🌺 صبح آخر هفته تون شاد ☕️
🌸 و پراز حس قشنگ آرامش
🌺 امیدوارم امروز
🌸 غرق در احساس خوشبختی
🌺 و عشق و رحمت الهی شوید
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
12.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به یاد همه ی مادر بزرگ هایی که با هاونگ قند میشکستن و ما به ذوق خوردن گل قند کنارشون مینشستیم این کلیپ زیبارو ببینیم🥲🫶🏻
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فروردین تمام نشدنی.... - @mer30tv.mp3
3.92M
صبح 30 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهوهفت علیرضا در اتاقش که این روزها چیزی از ماتم س
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_پنجاهوهشت
سیاوش بالای سرش ایستادبه صورت پژمرده دخترک نگاه کردوسلا داد.آیلار سربلند باچشمانی که امیداز آنها رخت بسته بودنگاهش کردوگفت سلام.
سیاوش لبه حوض نشست.همانطورکه نگاهش به برگ زردافتاده روی آب بود گفت :اومدم باهات حرف بزنم ودر ادامه حرفش نگاه از برگ کند وبه آیلار که منتظر ادامه سخنش بوددوخت
بی مقدمه جمله اش را گفت به علی هم گفتم نمیشینم نگاه کنم که باهاش بری زیریک سقف..از علیرضاطلاق بگیر..خودم همه کارهاش می کنم .آیلار متعجب نگاهش کرد سیاوش ادامه دادبا همدیگه ازدواج می کنیم.آیلار توقع شنیدن این حرفها را داشت می دانست مرد رو به رویش تسلیم نمی شود می دانست تنها راه تسلیم شدن او ناامید کردنش است الان همه به اسم شوهرم میشناسن طلاق بگیرم بشم زن برادرش ؟؟که چی بشه مردم بگن یک روز با علی خوابید تا علی گرفتش رفت بغل خواب سیاوش شد .این دفعه شوهرش طلاقش داد و برادرشوهرش عقدش کرد.سیاوش عصبی بود انتظار شنیدن این حرفها را از آیالر نداشت.آمده بود تا موافقت او را آن هم با کمال میل بشنود.دست میان موهای به ریخته اش برد و گفت :از اینجا می برمت .با هم میریم از این خراب شده تا کسی چیزی نگه .تا چیزی نشنوی آیلار باز هم سر تکان داد :ما میرم .خانواده هامون چی ؟مادرم ؟منصور ؟بانو ؟سیاوش بذار تموم بشه.هیچکدوممون بیش از این تحمل حرف و نیش و کنایه مردم نداریم سیاوش بلند شد ایستادوگفت :چی داری میگی آیلار .به قول خودت تشت بی آبرویت از پشت بوم افتاد تموم شد .دیگه بیشتر از این چی میشه. آیلار خسته بود نای جنگیدن نداشت آن هم جنگیدن با مردی که برای به دست آوردن خودش می جنگیدولی باید توضیح میداداین مرد انگار هنوز با واقعیت کنار نیامده بود بلند شد ایستادوگفت :سیاوش اون دفعه عمه محبوبه بی شرفی من جار زد ولی این دفعه اگه من از علی طلاق بگیرم زن تو بشم خودم بی شرفیمو جار زدم . ازدواجم زوریه درسته ؟اما پای این ازدواج می ایستم تا بی آبروییم.بیشتر از این به مردم ثابت نشه .زنی که امروز زن یک برادر و فردا برادر دیگه جز اینکه مشکل از خودشه چیه ؟کی میدونه این زن با برادر شوهرش چه گذشته ای داشته .چه نقشه های کشیدن .چه آرزوها داشتن ....بغض مثل خنجر گلویش را دریدصدایش خش دار شد :سیاوش قسمت من و تو با هم نبود .راه من و تو از هم جدا شده.سیاوش زهر خندی زد و گفت :انگار خیلی هم بد نبوده که انقدر راحت پذیرفتی .مثل اینکه انقدرها هم سخت نیست زن علیرضا بودن.آیلار به چشمان زغالی سیاوش خیره شد شاید آخرین بار بود که این گونه مستقیم نگاهش میکرد سیاوش هم نگاه از زغال چشمان آیلار نمی کند.وجه اشتراک چهره اشان همین بود چشمانشان ...شب سیاه چشمان آیلار بارانی شد و گفت :من سخت ترین اتفاق زندگیم گذروندم .بعد اون دیگه هیچ چی زیاد سخت نیست .....آب دهانش را قورت داد اما بغض لعنتی سرجایش مانده بود هرچه اشک می بارید از حجمش کاسته نمیشدمیان بغض و اشک ادامه داد :من تو رو از دست دادم سیاوش ....مصیبت زندگی من این بود ....بعدش دیگه هیچ چی برام فرق نمی کنه .حتی اینکه زن علیزضا باشم یا همین فردا صبح بمیرم سیاوش وقتی داشت از در خارج میشدشانه هایش افتاده بودانگار بار سنگین مصیبت را تازه به دوش می کشیدشاید هم حجمی اتفاقی که تازه داشت باورش می کرد زیادی سنگین بود.در تدارک مراسم عروسی بودند.اما هیچ کس شوق و ذوقی نداشت.کارها را انجام می داند ولی به اجبار و از روی بستن دهان مردم.علیرضا برای دیدن آیلار آمده بود آیلار در اتاقش نشسته بود که علی با چند ضربه کوتاه وارد شد وکنارش روی تخت نشست. آیلار نگاه گذرایی به صورتش انداخت. سلام کوتاهی داد و چشمانش را به پنجره بسته اتاق دوخت.علیرضا خیره نگاهش کرد و پرسید:دستت بهتره؟آیلار به نشانه مثبت بودن جواب سوالش سر تکان داد و گفت:بد نیست.علیرضا دست هایش را در هم قلاب کرد و توضیح داد: اگه یکی،دوبار بیشتر برای دیدنت و پرسیدن حالت نیومدم چون می دونستم دیدنم اذیتت می کنه. دورا دور جویای حالت بودم.آیلار پوزخند زد.یعنی می خواست بگوید شوهر مسئولیت پذیری ست؟علیرضا کمی مکث کرد سپس دوباره گفت: آیلار؟لعنت به صدایش که این همه شبیه سیاوش بود.لعنت به لحنش که شبیه او صدایش می کرد.آیلار نگاهش کرد. چقدر نگاهش خسته و بی انگیزه بود.ادامه سخنش را با خیرگی به چشمان بی فروغ همسر جوانِ پیر شده اش گفت: برای خرید عروسی ....ادامه نداد.نگاه دخترک پر از مرگ بود!حرف از عروسی زدن در این حالش حرکت ناشایسته ای می شد.از خودش خجالت کشید.از آیلار هم.او نباید می آمد اینجا تا برای عروسی خودش و آیلار برنامه ریزی کند.باید آنجا می بود وبرنامه می ریخت اما برای عروسی برادرش ...صدای آیلار افکارش را پاره کرد: میشه عروسی نگیریم؟عذاب وجدان در تمام وجودش پیچید.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
16.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کوفته_تبریزی
مواد لازم:
✅ ۶۰۰ گرم گوشت چرخ کرده
✅ ۱ لیوان لپه نیم پز
✅ ۱ لیوان برنج نیم پز
✅ ۱ عدد پیاز رنده و آب گرفته شده
✅ ۲ قاشق غذا خوری مرزه و ریحان
✅ ۴ قاشق تره جعفری
✅ ادویه نمک فلفل زرد چوبه دارچین یا زنجبیل
مواد میانی:
✅ پیاز داغ
✅ الو
✅ گردو
✅ زرشک
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5832610865513239353.mp3
5.05M
- خیلی به فرهاد کم توجهی میشه:)
«تو هم با من نبودی مثل من
با من و حتی مثل تن با من»
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نصف بچگیم همش تو فکر اینکه بقالا چطوری اون همه چیپسو پفکو شکلاتو خودشون نمیشینن بخورن گذشت😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهوهشت سیاوش بالای سرش ایستادبه صورت پژمرده دخترک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_پنجاهونه
این همان دخترکی ست که بارها از حرفهای یواشکی اشان با سیاوش نقشه های شب عروسیش را شنیده بود؟سرپایین انداخت جواب داد: نه نمیشه.بابات خواسته یک عروسی حسابی بگیریم تا دهن فامیل بسته بشه.اشک آیلار چکید وگفت: چرا باهام این کار رو کردی علیرضا؟من به اندازه برادرم دوستت داشتم.کاش یک روز می مُرد و همه چیز تمام می شد.کمی به آیلار نزدیک تر شد و گفت: یک چیزی بگم باور می کنی؟علیرضا دروغگو نبود.همیشه برادری می کرد.پشتیبانی می کرد.آیلار همیشه به او اطمینان داشت.اما اینبار می توانست باورش کند؟سکوت کرد وخیره ی لب های علیرضا شد.علیرضا گفت: آیلار بخدا ....بخدا من هیچ وقت نمی خواستم بهت آسیب بزنم. نمی خواستم حتی یک تار مو از سرت کم بشه ....تو به اندازه لیلا برام عزیز بودی..اون شب یک سوءتفاهم بزرگ بود.آیلار نگاهش کرد و گفت: می بینی اون سوءتفاهمی که داری ازش حرف میزنی چه بلایی سر زندگی من آورده؟علیرضا هر دو دستش را به صورتش کشید. چقدر خسته بود. با صدای خفه ای گفت: من نمیخواستم اینجوری بشه. چند دقیقه ای به سکوت گذشت
انگار هر دو در دنیایی خودشان غرق بودند.بالاخره آیلار به حرف آمد: من برای عروسی چیزی نمیخوام .اگه چیز واجب و لازمی هست خودت با یکی برو بخر.علیرضا سر تکان داد: باشه هر طور تو بخوای، چیزایی که لازمه با لیلا میخرم.ازجایش بلند شد و به سمت در رفت آیلار صدایش کرد:علی؟مرد جوان ایستادبرگشت و به دخترک پژمرده روی تخت نگاه کرد: بله؟ آیلار پر از بغض گفت: واسه شب عروسی یک فکری به حال سیاوش کنید.نباشه اینجا.از اینکه دل زن جوانش شور مرد دیگری را میزد باید عصبانی میشد؟مگر بی غیرت بود که خونش نجوشد و دستهایش مشت نشود.با همان خون جوشیده و دست مشت شده، از در اتاق بیرون زد.مرد بود و هر لحظه امکان داشت غیرتش بی منطقش کند وهمان مشت را میان صورت زیبایی دخترک بکوبد.و بگوید:لااقل جلوی چشمای من شور اونو نزن
اما منطقی رفتار کرد.صبوری کرد وفقط از اتاق بیرون زد تا تلافی ندانم کاریش را سر خودش در بیاورد و مشتش را وسط تنه درخت توی حیاط خالی کند و درد پیچیده شده میان استخوان هایش را به جان بخرد.با شانه های افتاده از خانه عمویش خارج شد. بیشتر از هرکسی شرمنده و بدهکار خودش بود.چند روز دیگر با زنی زیر یک سقف می رفت که می دانست تمام قلبش برای دیگری ست.اوهم عاشقش نبود اما تحمل اینکه زن محرم او موقع دیدن مرد دیگری قلبش بلرزد را نداشت.به سمت خانه عمه اش راه افتاد؛ شاید می توانست دل ناهید را نرم کند و به خانه برگرداند و وسط این همه نابسمانی لااقل گوشه ای از زندگیش را سامان دهد.
عمه محبوبه در را که به رویش باز کرد زهر کلامش را هم بیرون ریخت: به به شادوما چه عجب از این ورا! چی شد یادت افتاد یک زن هم اینجا داری؟
دو دفعه قبل هم که برای صحبت با ناهید آمده بود مثل همین جملات را از زبان عمه اش شنید.علاقه ای برای سربه سر او گذاشتن نداشت؛ بی حوصله تر و خسته تر از این حرف ها بود.همان دم در ناهید را دید که گوشه حیاط روی طناب لباس پهن می کرد به سمتش رفت وسلام کرد.ناهیدنگاه دلتنگش را به صورت شوهرش دوخت و گفت: سلام، اومدی رضایت بدی برای طلاق؟علیرضا خسته از سرو کله زدن های پی در پی گفت: ناهید تو رو خدا یکی تون دلتون برای من بسوزه. یکنفر، فقط یکنفر از آدم های اطرافم کوتاه بیاد ...بین این همه آدمی که رو به روم ایستادن لااقل تو کنارم باش.محبوبه دست به کمر کنارش ایستاد و گفت: ناهید کنارت باشه؟تو نیازی به ناهید نداری. داری بساط عروسیت رو جفت و جور می کنی .همین روزا عروس جدیدت میاد به خونه ات.علیرضا عصبانی بود به سمت عمه اش برگشت و گفت: عمه اگه این بلا سر زندگی من و ناهید اومد بیشتر از هرکسی مقصر تویی.پس سعی نکن بیشتر از این میونه من و ناهید خراب کنی. اگه اون شب زبون به دهن گرفته بودی این همه خرابی به بار نمی اومد.محبوبه صدایش را سرش انداخت و گفت: من زبون به دهن نگرفتم؟ من خرابکاری کردم یا تو که نصف شب توی اتاق دختره بودی خودم به همین چشم های کور شدم دیدم چسبیده بهش خوابیدی.علیرضا کوتاه نیامد گفت: بابا اصلا من یک غلطی کردم تو باید اینجوری هوار می کشیدی و تو بوق و کَرنا می کردی؟ غیر اینکه به زندگی و آبرو دختر خودت لطمه زدی چی شد.کم بابام واسه این زندگی کوفتی گربه رقصونی می کرد تو هم بهانه رو دادی دستش؟محبوبه هم مرد جوان را بی جواب نگذاشت و گفت: باید چیکار می کردم؟میذاشتم می رفتی تا هر غلطی که دلت میخواست می کردی؟علیرضا چشم هایش را روی هم فشرد هیچ کدام از سال های زندگیش این همه پر از استرس و فشار روحی نگذرانده بود.نگاهش را به ناهید داد و گفت: ناهید این روزا داره بهم سخت میگذره.بودنت رو کنارم لازم دارم.بیا برگردیم خونه.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چقدر با این تلمبه ها دوچرخه هامونو باد زدیم😉
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f